در قريه هورون عليا، از توابع خوى ، يك اصله درخت قلمه مشهور به قلمه حضرت عباسعليه السلام وجود داشت كه صدها سال عمر كرده بود، با اينكه معمولا درختهاى قلمه عمرطولانى ندارند. درخت مزبور به قدرى ضخامت داشت كه ماشين جيپ پشت آن پنهان مى شد.البته پس از آنكه به زمين افتاده بود از اين طرف ديده نمى شد.
زره بر تن آراست آن شير نر
|
چو مامون شد آن يادگار على
|
به شمشير و نيزه يك مشك آب
|
علم در كف آورد پا در ركاب
|
چو خورشيد تابان كه آيد ز كوه
|
به ميدان شد آن قهرمان دلير
|
علمدار و سالار و هم ياورم
|
من امروز سردار و سر پنجه ام
|
من امروز سرهنگ و سركرده ام
|
من امروز سقا در اين كشورم
|
مرا روز ميدان مقابل كه نيست
|
فرو ماند در گل همه كوفيان
|
ابوالفضل چون شير شد خشمگين
|
به يك حمله صف ها همه بر شكست
|
نه قلب و نه پيش و يمين و يسار
|
نه مرد و نه مركب بدى برقرار
|
پياده سوار صف و تيپ و فوج
|
به هم خورد هنگام طوفان چو موج
|
زمين سرخ شد هر طرف جوى خون
|
ز بس پشته از كشته تشكيل داد
|
فلك گفت صد آفرين بر تو باد
|
بر افكند هر جا يكى پهلوان
|
علمها به يك دفعه شد سرنگون
|
هوا تيره شد اندر آن پهن دشت
|
زمين شش شد و آسمان هشت گشت
|
بر آمد ز عرش و فلك بر زمين
|
صداهاى تحسين ز هر سو بلند
|
على بود گويى كه خيبر بكند
|
همه جن و انس و ملك در عجب
|
علم بر كف و تيغ بران به دست
|
پراكنده لشگر به اطراف دشت
|
تو گفتى كه ابرى بر آمد ز گرد
|
بروز درخشان شب تيره كرد. (315)
|
11. سرانجام همه دكترها از علاج آن اظهار عجز كردند
جناب حجه الاسلام آقاى سيد مصطفى مستجاب الدعوه فرمودند: آقاى نوبهارى ساكنتهران نقل مى كرد كه : روزى در تهران در حال قدم زدن بودم كه ديدم دو جوان با هم دعوامى كنند. به عنوان ميانجيگرى وارد معركه شدم كه آنها را از هم جدا كنم . يكى از آنها، ازروى ناجوانمردى ، تيغ به دست به من حمله كرد و زخمى به بازويم زد كه آن را مقدارىبريد و خون جارى شد.
بعد از او مداوا، متوجه شدم مقدارى از دستم قطع شده است ، به حدى كه دو انگشت كوچكدستم از كار افتاده بود. حدود شش ماه معالجه كردم و سرانجام همه دكترها از علاج آن اظهارعجز كردند. ايام محرم نزديك شد. مادرم يك پنجه برنجى كه بر سر علم نصب مى كنند،نذر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كرد. پنجه را خريد و به هيئتمحل به نام (تكيه جوانان بنى هاشم متوسلين به حضرت على اكبر عليه السلام ) واقعدر شهرك مسعوديه ، برد و داد بر سر علم نصب كردند.
شب هشتم محرم يا شب نهم (البته شك از نقال است )متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم ، كه يكى گفت : حسن آقا، حضرتابوالفضل العباس عليه السلام تو را شفا داد، نگاه كن از پنجه برنجى خون مى چكد!مردم كنار علم ازدحام كردند و جناب آقاى محمود اژدرى ، كه از بزرگان و محترمين هيئت است، جلو آمد و انگشت زد و گفت كه : خون است ! خود وى نيز مبتلا به زخم اثنى عشر بود وبه واسطه چشيدن اندكى از خون مزبور شفا يافت .
خلاصه ، آن شب درد دست من خوب شد ولى هنوز انگشت دستم را نمى توانستم حركت دهم .تا اينكه در شب يازدهم محرم ، شب شام غريبان ، در عالم رويا ديدم كه دو نفر زن آمدند ودر دست من حنا گذاشتند، يادم نمى رود كه حناشل بود و شره كرد. صبح كه از خواب بيدار شدم ، خواب را فراموش كرده بودم . اما وقتوضو ديدم دستم چسبناك است ، خوب كه دقت كردم ديدم هنوز حنا دردستم است و تا چند وقترنگ حنا دردستم بود و از آن به بعد دستم بكلى خوب شد و تا بهحال كه تقريبا دو سال از آن زمان مى گذرد ديگر درد و اذيتى از آن ناحيه دچار من نشده ودستم كاملا خوب شده است . جالب آن است كه پنجه مزبور را، كه روى علم است ، به هرطرف بگذارند، به سمت قبله بر مى گردد. افراد خانواده اين مطلب را اقرار كردند وگفتند چند روز پنجه برنجى در خانه ما بود و خود اين امر را امتحان و مشاهده كرديم .
خونبهاى دست تو
خيمه هاى ظهر عاشورا، هنوز
|
تا فتاده ، شاخه هاى دست تو
|
اشك مى ريزد دو چشم اهل دل
|
سبز مى گردد، به پاى دست تو
|
در شگفتم از تو، اى دست خدا!
|
چيست آيا خونبهاى دست تو؟ (316)
|
12. همه را از خواب بيدار كرد!
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ روح الله قاسم پور از فضلاىبابل طى نامه اى دو كرامت به انتشارات مكتب الحسين عليه السلامارسال داشته است كه در ذيل مى خوانيد:
1. سال 1371 در يكى از روستاهاى بابل ، دههاول محرم را مشغول تبليغ بودم . شب هفتم محرم يكى از پيرمردان آن روستا برايم چنينتعريف كرد:
داماد من تا سال گذشته مجروح جنگى بود و در جاى مهمى از بدن او تركش قرار داشت .به دكتر مراجعه كرد، دكتر گفت : امكان عمل جراحى نيست و چنانچه تركش نيز در بدن وىبماند خطرناك است . به هر روى ، چه عمل جراحى بشود و چه نشود خطرناك است . شبهفتم محرم بود. همه خانواده ناراحت بوديم . داماد من خيلىحال دگرگونى داشت و نهايتا به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل شد. نيمه شب هفتم از جا برخاست و همه را از خواب بيدار كرد. آنگاه با گريه گفت: از بركت توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، تركش خودش افتاده است.
13. چرا تا به حال به ياد آن حضرت نبودم
در زمستان 1375، سالروز تولد حضرت عباس عليه السلام ، براى يكى از معلمينباتقوى و مومن مدرسه دختران شهيد قريشى (نيروگاه قم ) اتفاقى رخ داده كه شنيدنىاست و حقير، كه چندسالى است در آن مدرسه اقامه جماعت مى كنم . از ايشان درخواست كردمكه جريان مزبور را با قلم خود به رشته تحرير در آورند. آنچه كه ذيلا مى خوانيد،نوشته سركار خانم م . يوسفى ، آموزگار كلاس چهارم سعادت مدرسه شهيد قريشى استكه در 12/10/75 مرقوم داشته اند:
2. با سلام به ارواح طيبه شهدا و ائمه معصومين (سلام الله عليهم اجمعين ) و با درود برامام جماعت عزيز و گراميمان . اميدوارم كه هميشه در زير سايه حضرت ولى عصر(عج )موفق و مويد باشد.
مدت 9 ماه بود كه مشكلى در زندگى اين جانب به وجود آمده بود و بنده و خانواده با هرتلاشى نمى توانستيم اين مشكل را برطرف سازيم .مشكل ، مادى بود، به اين معنا كه قرار بود مبلغ 3 ميليونپول از منبعى به حساب اين جانب و خانواده واريز شود تا از آن براى ساختن خانه استفادهشود. ولى متاسفانه با تمامى توسلها به ائمه و شخصيتهاى مهم نتوانستيم اينمشكل را برطرف نماييم . ديگر نااميد شده بوديم و زندگى از هر طرف برما فشار مىآورد. نااميد شدن من متاسفانه به اندازه اى بود كه بايد بگويم (زبانملال ) نسبت به نماز كم توجه شده و عادت هميشگى خود را نيز كه خواندن روزى يك بارسوره واقعه ، ياسين و زيارت عاشورا بود ترك كرده بودم و به آن اهميت نمى دادم و باخود مى گفتم ديگر فايده اى ندارد، براى هميشه بيچاره شديم و بايد تا آخر عمر زيربار فشار صاحبخانه و زندگى قرار گيريم . تا اينكه روز تولد آقا قمر بنى هاشمحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، موقعى كه وارد نمازخانه مدرسه شدم صداىمبارك امام جماعت را شنيدم كه مشغول صحبت كردن درباره معجزات و اوصاف حضرت بود.بى اختيار قلبم لرزيد و بغض گلويم را فشرد. و با صداى بلند شروع به گريهكردم و با خود گفتم چرا تا به حال به ياد آن حضرت نبودم و چرا با اينكه اين همهگنهكار بودم حاجتم را از آقا طلب نكرده بودم ؟
امام جماعت محترم در بين صحبتهايشان فرمودند: كتابى است (به نام چهره درخشان قمربنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ) كه معجزات حضرتابوالفضل العباس عليه السلام در آن ثبت شده است . همان طور كه گريه مى كردم باخود گفتم : به آقاى امام جماعت مى گويم كه من گنهكار و روسياهم ، شما به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام متوسل بشويد تا حاجت مرا بدهيد و نيت كردم اگر مشكلمحل شود پو كتاب را به آقاى امام جماعت بدهم تا آن را خريدارى كند. باور كنيد، عصر كهبه منزل برگشتم بدون اينكه حرفى بزنم در خود فرو رفته و ناراحت بودم ، كه بهمن گفتند: خانم ديگر چه كار كرده اى ؟ مژدگانى بده كه فردا بايد عازم تهران شويم ومقدمات كار را براى دريافت پول سه ميليونى فراهم كنيم !
در اين موقع اشك امانم نداد و جريان را برايشان تعريف كردم و تا مدتى از چشمانم اشكسرازير بود.
بر زمين افتاده ديدم ، پيكرت را غرق خون
راه من از كثرت دشمن ، زهر سو بسته بود
|
داغها، پى در پى و غمها به هم پيوسته بود
|
بس كه از ميدان ، درون خيمه آوردم شهيد
|
بود سر تا پاى من ، خونين و زينب خسته بود
|
هر شهيدى ، شاهكارى داشت در اين جا ولى
|
كارهايت اى برادر جان ! همه برجسته بود
|
تا به سوى خيمه برگردى مگر، با مشك آب
|
جام در دستش رقيه منتظر بنشسته بود
|
من تك و تنها گشودم ، راه قربانگاه تو
|
گرچه دشمن هر زمان ، در هر طرف صد دسته بود
|
بر زمين افتاده ديدم ، پيكرت را غرق خون
|
مشك خالى و دو دست و پرچمى بشكسته بود
|
پشت من ، از داغ جانسوزت برادر جان ! شكست
|
چون كه ركن نهضتم بر همتت وابسته بود
|
هر چه كوشيدم كه در بر گيرمت ، ممكن نشد!
|
بس كه دشمن عضو عضوت را ز هم بگسته بود!
|
خواستم آنگه ببندم چشمهايت را، ولى
|
پيشتر از من ، عدو با تير، چشمت بسته بود
|
ناله عباس را، تا دشمن او نشنود
|
گريه اش در وقت جان دادن (حسان ) آهسته بود (317)
|
14. شما برق را روشن كرديد؟
جناب آقاى حاج نصر الله مددى ، طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلاممى نويسد:
من در تاريخ 29/9/1330 ازدواج كردم و در تاريخ 1332 با حضرت زهرا عليهاالسلامقرار گذاشتم كه سمنو بپزم . براى پختن سمنو را به عهده زن عمويم گذاشتم و بهاميد او سركار رفتم . ساعت 11 شب بود كه از اداره برگشتم . به زن عمويم گفتم :سمنو خوب است يا نه ؟ سمنو را خراب كرده بودند، ولى در جواب به من گفتند: خيلىخوب است . من آتش زير ديگ را خاموش كردم و يك حوله روى آن انداختم و با مقدارى آب آنرا غسل دادم ، سپس زير ديگ را روشن كردم .
بعد از انجام كار خيلى خسته شدم و نزديك بخارى استراحت كردم . بعد از چند دقيقه حياطروشن شد. فكر كردم كه زن عمويم برق را روشن كرده است ، چند مرتبه پرسيدم : زنعمو، شما برق روشن كرديد؟ جواب داد: نه ، ما همه در اتاق خواب هستيم . بعد از چنددقيقه ، از خواب برخاستم ، در صورتى كه خواب نبودم به سر جانماز رفتم ، ديدمجانماز باز است . و مفاتيح الجنان هم باز است . زن عمويم خيلى ناراحت شد و گريه كردكه ، آخ ! باز مادرم زهرا آمده است و سمنو را كه خوب آماده كردم . مرتبه دوم خوابم برد.ساعت پنج صبح را خواندم و سمنو را تقسيم كرد. هنگام تقسيم كردن گفتم : يا فاطمهزهرا عليهاالسلام به من اجازه بده كه (به جاى سمنو) از اين تاريخ من به نام عباست درروز تاسوعا برنج بپزم . ديگر سمنو را نپختم تاسال 59 كه دستم از ضربه آتش سوخت ، من از ناراحتى كه دستم را بايد در آب فروببرم در حوض اسيد فرو بردم . بعد از 40 دقيقه دستم ورم كرد و مرا به بيمارستانبردند در بيمارستان گفتند كه اين نسوخته ، من از ترسم نگفتم كه دستم را در اسيدفرو برده ام . مدت 50 روز مرا از اين به بيمارستان سوانح و سوختگى ولى عصر (عج) اعزامم كردند. مدت يك هفته به بيمارستان مزبور مى رفتم . بعد از يك هفته تصميمگرفتند كه دست مرا از كتف قطع كنند. سپس به بيمارستان چمران نامه اى نوشتن وجلسه اى گرفتند، كه آيا دست او را قطع كنيم يا نه ؟ نامه را به بيمارستان چمرانبردم ، بيمارستان چمران جواب داد: هر طور كه نظر شما هست براى ما هم محترم است . بهبيمارستان سوانح و سوختگى برگشتم . دكترهاى بيمارستان سوانح سوختگى دربارهدستم مشورت كردند و يكى از آنها به من گفت : استخوان دستت سياه شده است ، مى خواهيمدستت را قطع كنيم ، آيا موافقى ؟ من گفتم : نظر شما چيست ؟ دكترها به يكديگر نگاهىانداختند سپس يكى از آنها گفت : شما بيرون برويد و هوايى تازه كنيد! من به بهارخواب بيمارستان آمدم و در آنجا سرم را رو به آسمان گرفته ، گفتم : ياابوالفضل العباس عليه السلام ، اگر من بحقيقت براى تو آشپزى مى كنم ، دستم را ازتو مى خواهم . گريه كردم و در حال گريه افزودم : ياابوالفضل العباس عليه السلام ، من به چه كسى بگويم كه اين ديگ را براى من ازروى اجاق بلند كن ؟ من دستم را از تو مى خواهم . سپس با همانحال افسرده به داخل بيمارستان بازگشتم . دكتر نگاهى به من كرد و گفت : ما دست تو راقطع نمى كنيم ، تو را به جاى ديگر مى فرستيم . مرا به بيمارستان بازرگانانفرستادند. در آنجا دكترى دستم را ديد و به پرستار گفت : يك ظرف آب و يك دستكشدست نرفته بياور. پرستار آمد و دكتر به او گفت : كه دست اين شخص را تميز كن .پرستار با دستكشى كه به دست كرده بود شروع كرد به چنگ انداختن به گوشتهاىدست من و تا آرنج گوشتهاى اضافى و عفونى را از دست من جدا كرد. بعد مقدارى پمادروى دستم ماليد و گفت : شما برو. دفترچه بچه هايت را بياور. 48 ساعت بعد من 4 عدددفترچه خدمات درمانى را به دكتر ارائه دادم . دكتر در هر دفترچه سه پماد نوشت و بهمن دستور داد از يك داروخانه آن را نگير، بلكه مندرجات هر دفترچه را از يك داروخانهبگير. اين ماجرا مدت دو ماه طول كشيد و من دست راستم را ازابوالفضل العباس عليه السلام گرفتم . بعد از مدتى يك ماشين چوب از تهران براىپختن برنج مى بردم . ماشين چپ شد و 15 معلق زد و مغزم چهار شكاف برداشت و دست چپماز زور فشار سقف ماشين شديدا زخمى شد... افسر راهنمايى مرا از لاى فرماناتومبيل بيرون آورد و به من گفت نمرى ؟ گفتم : جناب سرگرد، من قوى هستم . سرگردگفت : اين چوبهارا براى چه مى برى ؟ گفتم : مى برم محرم كه برنج بپزم . سرگردبه من گفت : دست به دامن خوب خانواده اى زده اى ، رهايشان نكن .
من از هفت من برنج شروع كردم و امروز كه سال 1376 است 70 من برنج مى ريزم ، كهاميدوارم توانسته باشم وظيفه خودم را در مقابل اين محبت بى پايان حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، اندكى از بسيار، انجام داده باشم .
تصوير
آن روز، دلش هواى دريا مى كرد
|
بيتابى خويش را هويدا مى كرد
|
حيرت زده در آينه اشك فرات
|
تصوير رقيه را، تماشا مى كرد. (318)
|
15. در حالى كه فرياد مى زدم يااباالفضل العباس عليه السلام به دادم برس!
جناب آقاى قنبر على صرامى ، ساكن فروشان (سده )، طى نامه اى به حجه الاسلام آقاىسيد محسن احمدى سدهى چنين مى نويسد:
روز جمعه اى بود، تعدادى كارگر را به كارخانه چرمسازى كه متعلق به پدرم بود مىبردم . فرق آن روز با روزهاى ديگر آن بود، كه روزهاى گذشته پسر دوم من ، كه دوساله ، بود، همراه من بود، اما آن روز او را نياورده بودم . همچنين پدرم روزهاى گذشتههمراه من بود ولى وى نيز آن روز در اثر كسالتى كه داشت با من نيامده بود. به همسرمهم گفته بودم اگر امروز به منزل نيامدم منتظرم نباشيد.
كارگرها را به كارخانه رساندم و برگشتم . در برگشت ، به آينه نگاه مى كردم تاماشينهايى كه در ديدم قرار داشتند، زحمتى برايم فراهم نسازند. يكدفعه ديدم جاده ازكنترل من خارج شد و با ماشين در حال حركت ، به كانالى كه پر از آب بود سقوط كردم .بعد از سقوط به اين فكر افتادم كه چه بايد كرد؟
دقايقى بعد، به يادم آمد كه تا حدودى شنا بلند هستم . سپس متوجه درب ماشين شدم كهدرب را باز كنم و خودم را نجات دهم .به درب ماشين فشار آوردم ولى درب باز نشد. بامشت و كله به درب كوبيدم ، اما فشار آب مانع از آن بود كه دربها باز بشود. اواسطآبان ماه ، و هنگام سردى هوا بود، لذا شيشه ها را بالا برده بودم . هرچه تلاش كردمشيشه ها را پايين بياورم ، نشد. آب هم كم كم از درزهاى ماشين بهداخل نفوذ مى كردم . ماشين من وانت بود و اتاق ماشين پر از آب شده بود، يعنى در آب فرورفته بود. ديگر كم كم قطع اميد كردم ، و مرگ را به چشم خود ديدم . از پشت صندلىبرخاسته نشستم و شهادتين را همراه با آيه شريفه (انا لله و انا اليه راجعون )خواندم . مى دانستم كه بر اثر آب جنازه انسان باد مى كند و در آنحال مشكل است كه جنازه را از پشت فرمان ماشين بيرون بياورند. و نيز در اين فكر بودمكه به همسرم گفته ام : (منتظر نباش ) (آن زمان همسرم هم حامله بود) و او تاكى بايددنبال من بگردد؟ از جهتى هم خوشحال بودم كه پدر و فرزندم همراه من نيستند و الا الانآنها هم مثل من گرفتار بودند. در اين انديشه ها بودم و انتظار مرگ را هم مى كشيدم كهناگاه نيرويى مرا از جا بلند كرد. در حاليكه با همه توان فرياد مى زدم ياابوالفضل العباس عليه السلام ، به سمت درباتومبيل دست بردم . همين كه دستم با درب تماس گرفت ، بدون آنكه فشارى بياورم ،ديدم درب باز شد. از اتومبيل خارج شدم و شناكنان تا ديوارهكانال پيش رفتم . در آنجا به علت لغزندگى نتوانستم از آب بالا بيايم ، لذا شناكنانخودم را به لوله اى كه از وسط كانال رد شده بود رساندم و آن را گرفتم و بالا آمدم .حالا خودتان قضاوت كنيد، درب اتومبيلى با آن همه فشار آب ، آيا در حد قدرت من بود كهدرب را باز كنم ؟ اگر مى شد، پس چرا اول كه اين كار را كردم توفيقى به همراه نداشت؟ وليكن به خودش قسم همين كه نام مبارك حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بر زبانم جارى شد، روزنه نجات به رويم گشودهشد. بديهى است چون حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بندگى خدا را كرده ،خداى بزرگ هم مقام باب الحوائجى را به او عطا فرموده است .
اى فرات
تو، خود مگر از عرب نبودى ؟
|
در باديه (319) ميهمان نوازى
|
اين رسم ، تو در ميان نهادى
|
خود، آب به ميهمان ندادى ؟
|
چندان ، همه رنج راه بردند
|
در باديه ، تشنه كام مردند
|
آن ها، همه تشنه رفته در خواب
|
وز حله (320) به كوفه ، مى رود آب
|
مهمان تو، تشنه كام و بى آب
|
اين بود وفاى عهد احباب (321)
|
گر (داورى )، از عطش بميرد
|
لب تشنه ، به خاك و خون نشستن
|
بهتر كه ز سفله ، آب جستن (322)
|
16. با توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام دخترم شفا گرفت
جناب آقاى شيخ احمد متوسل آرانى ، طى يادداشتى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلامچنين نوشته اند: دانشمند محترم حاج شيخ على ربانى خلخالى ، دامت افاضاته ، كرامتى رااز آقاى محمد قائمى ، ساكن محله حى العباس كربلاى معلى ، شنيده بودم ولى ايشان اجازهنوشتن آن را نمى دادند، تا اينكه در تاريخ 27 ربيع الثانى به طور غير منتظره هنگامظهر به منزل ما آمدند و حين صحبت ، بحثى از كرامات حضرت مولانا قمر بنى هاشم عليهالسلام به ميان آمد و من شروع به نوشتن نمودم و ايشان هم اجازه دادند دو كرامت از ايشاننقل شود:
1. ايشان گفتند: منزل ما در كربلا طورى بود كه هر روز ازمقابل بارگاه ملكوتى آقا قمر بنى هاشم عليه السلام عبور مى كرديم ، و عادت ما اينبود كه جلوى صحن مطهر مى ايستاديم و سلام مى داديم . يك شب كه با خانواده به خانهبر مى گشتم ، به حضرت سلام دادم و به همسرم - كه علويه و سيد است - گفتم : سلامكنيد. حتى به دختر بچه ام ، مائده ، نيز گفتم سلام كن . بچه سلام داد و ما به خانهرفتيم .
صبح ، به رسم عادت ، به مغازه رفتم . چيزى نگذشته بود كه همسرم ، با گريه ، بهمغازه آمد و گفت : مائده كور شده ، بفريادم برس ! با عجله و ناراحتى شديد به خانه آمدم، ديدم دختر بچه آينه روى كمد را بر روى خود انداخته ، صورتش غرق خون مى باشد وذرات شيشه در چشم او رفته است . دست بچه را گرفتم آمدم جلوى صحن مطهر و گفتم :مولانا اين است رسم جواب سلامت (نمى فهميدم چه مى گويم ) اين است كرامتت ؟ و چون آدمپولدارى بودم به يك پزشك متخصص كه از جمله آشنايان بنده بود مراجعه كردم . گفتم: فلانى هر چه پول مى خواهيد مى دهم دخترم را معالجه بفرماييد. وى دختر را به دقتمعاينه كرد، سپس گفت : هر دو چشم او سالم است و اصلا ذرات شيشه در چشم او مشاهده نمىشود. تعجب كردم و گفتم : آن چشم هم ؟ گفت : بلى . خلاصه ، نه دارويى داد و نه نسخهاى ، و به سمت خانه برگشتم . در راه جلوى صحن مطهر كه رسيدم ، گفتم : مولاى من ،ببخشيد، جسارت كردم ، جوشى بودم !
آرى ، به عنايت آقا قمر بنى هاشم (صلوات الله عليه ) دخترم از كورى شفا گرفت
17. حضرت عباس عليه السلام را شفيع قرار دهيم
آقاى قائمى ، همچنين نقل كردند:
2. من پسر دار نمى شدم و از اين بابت ناراحت بودم . در كنار مغازه اى كه در كربلا داشتمسيد احمد نامى مغازه داشت كه اكنون نمى دانم در قيد حيات هستند يا نه ؟ اگر رفته است ،خدا او را رحمت كند. با هم دوست بوديم . سيد احمد درد كمر شديدى داشت و اطبا جوابشكرده بودند. روزى به وى گفتم : سيد خوب است برويم كوفه خدمت حضرت مسلم بنعقيل عليه السلام ، من براى تو دعا كنم تا شفايت را بگيرى و تو هم براى من دعا كنى تاخداوند متعال به من پسرى عنايت كند و اسم او را ميثم بگذارم . اين حضرات را در خانه امامحسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شفيع قرار دهيم ، اياشنپذيرفت . روز رفتن به كوفه رسيد. به خانوده هم گفتيم براى چه كارى به كوفهمى رويم وقتى به نجف رسيديم ، سيد احمد گفت : به حرم آقا اميرمومنان (صلوات اللهعليه ) مشرف شويم . گفتم ما با مسلم بن عقيل عليه السلام كار داريم ،اول به آنجا مى رويم و سپس هنگام برگشتن از كوفه ، به حرم آقا خواهيم رفت . واردصحن حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام شديم . بعد از زيارت با حالى منقلب بهحضرت گفتم : آقا سيد احمد از ذرارى شما خاندان است ، نپسنديد كه مريض باشد. سيداحمد نيز مشغول دعا بود. بعد از بازگشت به كربلا، و گذشت يك هفته از مسافرت ،همسر علويه ام خوابى ديد كه آن را چنين تعريف كرد: در عالم خواب وارد صحن مطهر آقاقمر بنى هاشم عليه السلام شدم ، ديدم طرف سمت راست و چپ صحن تا جلوى قبله حرمحضرت ، صفى از مردان كشيده شده است همه با ادب ايستاده اند و ما بين دو صف راه عبورىهست . من هم جلوى يكى از صفها ايستادم . ناگهان شخصى از حرم بيرون آمده و گفت : (اجهالعباس ) يعنى آقا قمر بنى هاشم عليه السلام تشريف آوردند. همه حواسم به در بود،ناگهان ديدم حضرت بيرون آمدند و در حاليكه كارتى در دست مبارك داشتند نگاهى سوىمن افكنده و با تندى فرمودند: بگير اين پسرى را كه خواستى ، و از جلوى مردها كناربرو. جلو رفته كارت را گرفتم و سپس از خواب بيدار شدم . بعد از مدتى خداوندپسرى به من داد كه او را ميثم نام نهادم .
18. با توسل به حضرت اباالعفضل عليه السلام احتياجبه عمل پيدا نكرد
حجه الاسلام و المسليمن آقاى سيد فخر الدين عمادى كرامتى از حضرتابوالفضل عليه السلام مرقوم داشته اند، كه ذيلا مى خوانيد: اين جانب سيد فخر الدينعمادى ، عموزاده اى به نام سيد مرتضى رضوى دارم كه زمانى در بيمارستان نكويى قمبه شغل كارپردازى مشغول بود و مسلما عده اى از آقايان طلاب او را مى شناسند. روزىبراى تحويل مبالغى وجه به بانك ملى ، وارد بانك شد، كيفپول را روى ميز بانك گذاشت و با دست راست خود به ميز تكيه داد و يكدفعه دستش دررفت . بسيار ناراحت شد و در حاليكه از شدت درد داد و فرياد مى كرد، او را بهبيمارستان منتقل كردند بعد از آزمايشات اوليه ، نتيجه اى نگرفتند. دكتر قره گزلو،كه رئيس بيمارستان بود، دستور داد از دستش عكس بگيرند. بعد از گرفتن عكس دستورداد او را به اتاق عمل ببرند تا براى عمل جراحى دست ، آماده شود. سيد مرتضى رضوى، كه فعلا در دانشگاه رشت مشغول كار مى باشد، همان طور كه بر روى تخت خوابيده ومنتظر بود كه دكتر قره گزلو بيايد و او را به اتاقعمل ببرد، توسل به مقام باب الحوائج ، حضرتاباالفضل العباس عليه السلام پيدا مى كند و دستش را جلوى چراغ علاء الدين كهمشغول سوختن بود نگه مى دارد و در دل مشغل راز و نياز با آقا حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مى شود. ناگهان دستش صدايى مى كند و او دستش را ازجلو چراغ دور مى كند. با تاملى مختصر، مى فهمد بر اثر كرامت آن حضرت دستش خوبشده و ديگر احتياج به عمل ندارد. بعد از زمانى دكتر وارد مى شود و مى پرسد چطورشد؟ سيد مرتضى توسلش را به حضرت اباالفضل عليه السلام بيان مى كند و دكتراظهار مى كند: اگر عنايت آن حضرت نبود، بايستى حتما دستت راعمل مى كرديم .
19. نوجوانى را سيم برق گرفته ، خشك كرده است .
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ محمد تقى نحوى واعظ قمى در تاريخ 16 محرم الحرام1417 ق از مرحوم پدرشان ، آقاى حاج شيخ ابوالقاسم نحوى ، ماجراى زير رانقل كردند:
مرحوم نحوى ، در آن زمان كه به امر حضرت آيه الله العظمى بروجردى (ره ) همراهپسرشان در نجف اشرف اقامت داشتند، در ايام زيارتى مخصوصه حضرت سيدالشهدا اباعبدالله الحسين عليه السلام كه مصادف با شب نيمه شعبان است به كربلا مى رفتند ودر آنجا نخست به حرم حضرت امام حسين عليه السلام سپس به حرم سردار كربلا حضرتقمر بنى هاشم عليه السلام مشرف مى شدند. يك روز كه براى عتبه بوسى به حرمحضرت ابوالفضلعع رفته بودند، مشاهده مى كنند نوجوان 13 - 14 ساله اى را سيمبرق گرفته ، خشك كرده است .
پدر بچه داشت با حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام حرف مى زد و مى گفت : آقا جان ،تو مى دانى من مى خواستم بيايم به پابوس شما، اما ما در بچه راضى نبود كه او رابا خود بياورم . حالا اگر بدون او به خانه برگردم ، جواب مادرش را چه بگويم ؟مرحوم نحوى مى فرمود: يكدفعه ديدم كه بچه مرده ، به كرامت حضرت قمر بنى هاشمعليه السلام به حركت آمد! آرى نوجوان زنده شد و همراه پدرش بهمنزل بازگشت .
20. بلى غير از ما دكترهاى ديگرى نيز وجود دارد!
حجه الاسلام آقاى حاج شيخ محمد معين الغربائى ، فرزند آيه الله شيخ عماد الدين و نوهمرحوم آيه الله معين الغربائى خراسانى ، فرمودند:
تقريبا چهل سال قبل كه كه هنوز ازدواج نكرده بودم ، يك شب جمعه ، از نجف اشرف پيادهبه كربلاى معلى رفتم و دعاى كميل را در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام خواندم . وسط دعا خوابم برد و دقايقى بعد سرو صداو شيون فوق العاده مرا از خواب بيدار كرد. ديدم دختر عربى را به ضريح مطهرحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بسته اند و او، كه مرض جنون دارد، به مردمجسارت مى كند. پدر و مادر و بستگانش اطراف او را گرفته بودند و براى شفاى ايندختر ديوانه به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل شده بودند. يك نفر كه در همان جا خود را دكتر روان پزشك معرفى مى كرد وايرانى هم بود، به من گفت : بگو اين دختر را بياورند فندق الحرمين كه من در آنجا مىباشم ، تا اين مريض را معاينه كنم . من گفته دكتر ايرانى را به پدر دختر تذكر دادم .پدر دختر به زبان عربى گفت : لعنت به پدر كسى كه عقيده به حضرتابوالفضل عليه السلام ندارد! بنده خجالت كشيدم و رفتم و نشستممشغول خواندن بقيه دعاى كميل شدم ، كه دوباره درحال خواندن دعا خوابم برد. مجددا از سر و صدا بيدار شدم و اين بار ديدم كه اطراف آندختر را گرفته اند و دختر مورد عنايت حضرتابوالفضل عليه السلام قرار گرفته و حضرت دختر ديوانه را شفا داده است . مردم همريخته اند و لباسهايش را پاره پاره مى كنند و او از عباى پدرش براى پوشيدن خويش استفاده مى كند. در آن حال ، دكتر ايرانى را ديدم كه دو دست بر سر مى زند و گريه مىكند و مى گويد: بلى ، غير از ما دكترهاى ديگرى نيز وجود دارد!