بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد اول, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
     MAKTAB22 -
     MAKTAB23 -
     MAKTAB24 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

7- وصى و وصيت  
اصطلاح وصى و وصيت و مشتقات آنها در كلام عرب در معانى زير آمده است :
موصى (وصيت كننده ) به فردى گفته مى شود كه به ديگرى سفارش مى كند تا پس ازمرگش كارى را كه تعيين كرده انجام دهد.
سفارش گيرنده را وصى و مورد سفارش را وصيت مىگويند. چنين سفارشى گاه با لفظ وصيت و گاه با مشتقات آن به كاربرده مى شود. مثلا موصى (وصيت كننده ) به وصى خود مى گويد: تو را پس از خود بهسرپرستى خانواده و يا اداره آموزشگاه هم وصيت مى كنم تا چنين و چنان كنى . و لفظىرا به كار مى برد كه معناى وصيت را برساند، مانند اينكه مى گويد: از تو مى خواهمكه پس از من سرپرستى خانواده و اداره آموزشگاهم را بر عهده ديگرى بگيرى و چنين وچنان كنى .
گاه اتفاق مى افتد كه وصيت كننده ، ديگران را از وصيت خود آگاه مى سازد و مثلا مىگويد: من به فلانى وصيت كرده ام ، يا اينكه وصى من فلانى است . و ممكن است بهلفظى ديگر بگويد كه همين معنا را برساند. مثلا بگويد: به فلانى سفارش كرده ام ،يا با فلانى قرار گذاشته ام ، و يا انجام فلان كار را بر عهده فلانى نهاده ام ، و مانندآنها، كه اين الفاظ همگى يك معنا را مى رساند. اين ، فشرده معناى اصطلاحىوصى و وصيت و مشتقات آن در لغت عرب بود كه به همين معنادر قرآن كريم سنت شريف نبوى آمده است . خداوندمتعال در قرآن مجيد مى فرمايد:
كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ان ترك خيرا الوصيه للوالدين ...فمن خاف من موصجنفا او اثما فاصلح بينهم .
يعنى بر شما مقرر شد كه چون يكى از شما را مرگ فرا رسيد و دارايى و مالى بر جاىگذارد، وصيت كند براى پدر و مادر... پس آن كس كه بترسد كه از وصيت كننده به وارثاو جفا او ستمى رود، به اصلاح بين ايشان بپردازد. (بقره / 180 - 182).
همچنين مى فرمايد:
يا ايها الذين ءامنوا شهاده بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصيه اثنان ذواعدل منكم يعنى اى ايمان آورندگان چون يكى از شما را مرگ فرا رسد، به هنگاموصيت دو گواه عادل از خودتان انتخاب كنيد. (369)(مائده / 106).
و از سنت شريف نبوى ، از جمله حديثى است كه آن را بخارى و مسلم در صحيح خود آوردهاند:
ما حق امرى مسلم له شى ء يوصى فيه ان يبيت ليلتين الا ووصيه مكتوبه عنده .يعنى هيچ فرد مسلمانى را نمى رسد كه چيزقابل وصيتى داشته باشد و دو شب را بدون نوشتن وصيتش سر بر بالين بگذارد.(370)
پس با توجه به آنچه گفتيم ، لفظ وصى و وصيت از مصطلحات اسلامى است . اما وصيتپيامبران به طورى كه بعدها نمونه هايى از آن را كه در تورات وانجيل آمده است خواهيم ديد، عهدى است كه آنان به اوصياى خود نموده اند تا پس از ايشانشريعت آنان را به مردم برسانند و سرپرستى امتشان را به عهده بگيرند.
در اين امت نيز حاتم پيامبران الهى (ص )، چون ديگر پيامبران پيش از خودعمل فرمود و على را براى تبليغ شريعت و سرپرستى امتش وصى خود قرار داد، وتوسط او نيز به يازده امام بعد از وى از فرزندانش همين وصيت را كرد و مسلمانان را براين امر، گاهى با به كار بردن لفظ وصى و مشتقات آن ، و زمانى باالفاظ ديگر، كه همين معنا را مى رساند، آگاه ساخته است .
بدين ترتيب و با اين وصيت ، على (ع ) لقب وصى يافت و اين نام براى اوعلم گرديد. و ما بعدها در اين مورد، آنجا كه از نصوص وارد شده از پيامبر خدا(ص ) درتعيين فرمانرواى بعد از خودش سخن خواهيم گفت ، ضمن آوردن سخن كسانى كه چنيننصوصى را باور ندارند و معتقدند كه پيغمبر اسلام (ص ) توجهى به امر مسلمانان وحكومت آنان در بعد از خودش نداشته و به كسى هم وصيت نكرده است ،بتفصيل به بحث خواهيم پرداخت .
بررسى آراء مذهب خلفا  
پس از بررسى اصطلاحات هفتگانه اى كه گذشت ، بررسى دلايلى كه دو مذهب دربارهمساله خلافت و امامت آورده اند، آسان مى شود. اينك ، بنا به قرارى كه تا كنون مراعاتكرده ايم ، ارزيابى دلايل مذهب خلفا را مقدم مى داريم .
نظر ابوبكر و عمر درباره خلافت  
1- اشاره كرديم كه ابوبكر در روز سقيفه بنى ساعده گفت :
بجز قريش كسى ديگر شايسته اين حكومت و فرمانروايى نيست . چه ، آنها از نظر حسب ونسب در ميان عرب شرف و مركزيت دارند. از اين رو من يكى از اين دو نفر، عمر و ابوعبيده ،را كه هر دو قريشى مى باشند براى حكومت بر شما شايسته مى بينيم . پس با هر كدامكه مايل هستيد بيعت كنيد! (371)
2- عمر در دوران خلافتش نظر خود را درباره بيعت ابوبكر به خلافت چنين بيان داشتهاشت :
اينكه گفته شده بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده بود و گذشت ، شما رابه خود مشغول ندارد، اگر چه در حقيقت همين طور هم بود و خداوند شرش را بدور داشتهاست . اما در اين ميان كسى هم يافت نمى شد كه مانند ابوبكر سرها به طرفش بچرخد وچشمها او را بيابند! اگر در آينده مردى بدون كسب نظر و مشورت با مسلمانان به بيعتگرفتن دست بزند به ايشان اعتنايى نكنيد كه هر دو مستحق شمشيرند. (372)
ارزيابى نظر دو خليفه  
ما در اين جا نخست به استدلال ابوبكر در سقيفه بنى ساعده مى پردازيم و سپس بهطرح شعار شورا به وسيله عمر براى خلافت و زمامدارى خواهيم پرداخت .
در مورد استدلال ابوبكر در روز سقيفه بنى ساعده بايد گفت كهاستدلال تمام كارگردانان معركه مزبور در آن روز همان سنخ و پيرامون منطق قبيلهگرايى و تعصبات آن دور مى زد و نه چيز ديگر. زيرا:
انصار، كه جنازه رسول خدا(ص ) را در ميان خانواده اش رها كرده و رد معركه بنى ساعدهگرد آمده بودند تا سعد بن عباده را به حكومت و فرمانروايى بردارند، نمى گفتند كهسعد بر ديگران برترى دارد و شايسته فرمانروايى است ؛ بلكه مى گفتند: اين يك مشتمردم مهاجر در سرزمين ويژه شما زندگى مى كنند و زير دست شما هستند و هيچكدام ايشان راحق گردنكشى و آقايى بر شما نيست ؛ بنابراين شما انصار همت كنيد و حكومت را قبضهنماييد.
مهاجران قريشى هم كه خود را چون انصار به سقيفه رسانيده بودند، دربرخورد باانصار با منطق قبيله گرايى برخورد مى كردند و مى گفتند: قريش ‍ در ميان عرب داراىشرافت و مركزيت است . و نيز مى گفتند: ما كه از قبيله و خانواده پيغمبريم ، چه كسى رامى رسد كه براى به دست گرفتن قدرت و حكومت او با ما به مخالفت و جنگ برخيزد؟ ويا سخن آن مرد انصارى كه مى گفت : از ميان ما امير و فرمانروايى ، و از ميان شما هم اميرو فرمانروايى انتخاب شود. و يا سخن آن مرد مهاجر از قريش كه در پاسخ به مردىديگر از انصار گفت : حكومت از آن ما باشد و وزارت و مشاورت از آن شما.
اينها همه نشانه تفكر قبيله گرايى شديد و تعصبات آن بود.
مساله قبيله گرايى ، اسيد بن حضير را كه قبيله اوس بود، و ديگر افراد هم قبيله اش راكه در آنجا حاضر بودند، بر آن داشت تا از سلطه قبيله خزرج جلوگيرى كنند و از حكومتايشان به خاطر جنگ بعاث ، كه چيزى از تاريخ آن نگذشته بود، مانع شده بگويند: بهخدا قسم اگر قبيله خزرج تنها براى يك مرتبه بر شما حكومت يابند، براى هميشه برشما فخر و مباهات خواهند فروخت و شما را در حكومت با خود شريك نخواهند كرد. پس ‍حال كه چنين است ، برخيزد و با ابوبكر، از قبيله قريش ، بيعت كنيد.
سرانجام ورود قبيله اسلم به معركه بود كه مهاجران قريشى را به پيروزى رسانيد.زيرا وقتى مزبور، كه براى تهيه خواربار به مدينه آمده و تمام كوچه ها وگذرگاههاى مدينه را از جمعيت خودبند آورده بودند، با ابوبكر بيعت كردند، پيروزىمهاجران قريشى را بر انصار حتمى ساختند.
پس با اين حساب ، براستى حق با عمر بود كه بيعت ابوبكر را كارى شتابزده و حسابنشده (فلته ) توصيف كرده است ، نه چيز ديگر.
در هر صورت ، صرفنظر از نوع استدلال ارائه شده توسط دو رقيب در معركه بنىساعده ، حقيقت ماجرا براى به دست گرفتن زمان امور حكومت و فرمانروايى همين بوده است .
اما طرح مساله شورا به وسيله عمر براى انتخاب حاكم و فرمانروا، موضوعى است كه آنرا به خواست خدا مورد بررسى و مطالعه قرار دهيم داد.
نظر پيروان مذهب خلفا در مساله خلافت  
نظر پيروان مذهب خلفا را درباره خلافت و شكل گيرى آن مى توان در دو قسمت زيرخلاصه نمود:
اول اينكه خلافت به طرق ذيل شكل مى گيرد:
الف : از طريق شورا، ب : از طريق بيعت ، ج : با پيروى ازعمل اصحاب در شكل گيرى خلافت ، د: با اعمال زور و قدرت .
دوم اينكه پس از انجام بيعت ، فرمانبردارى از خليفه واجب است ، اگر چه خداى را گناهكارباشد.
اينك به بررسى اين مسائل خواهيم پرداخت .
1- بررسى استدلال به شورا  
نخستين كسى كه نام شورا را برد و براى انتخاب خليفه ، امر بهتشكيل آن كرد، خليفه دوم بود. البته او دليل و مدركى نشان نداده است كه زمامدارى دراسلام بايد بر اساس شورا صورت بگيرد. بلكه متاخرين پيروان مذهب خلفا، صحتتشكيل شورا را براى انتخاب امام و خليفه ، به دو آيه از كتاب خدا مستند كرده اند، واينكه رسول خدا(ص ) با اصحابش در پاره اى از امور و پيشامدهاى مهم به مشورتپرداخته است . و نيز به سخنى از اميرالمومنين على (ع ) در همين مورداستدلال كرده اند. ما نخست به دلايل ارائه شده در اين مورد مى پردازيم و سپس چگونگىشورايى را كه عمر امر به تشكيل آن داده بود، بررسى مى نماييم .
استدلال به شورا در كتاب خدا و سنت پيامبر  
استدلال پيروان مذهب خلفا به آيه كريمه قرآن درباره شورا، يكى اين است كه دربارهمومنان مى فرمايد: و امرهم شورى بينهم . (شورى / 38). و ديگرى آيه اى است كه شخصپيامبر را مورد خطاب قرار داده و فرموده است : و شاورهم فىالامر.(آل عمران / 159).
در سنت پيغمبر اينكه حضرتش در كارهاى مهم با يارانش به مشورت مى پرداخته است .
اما در استدلال به آيه شريفه و امرهم شورى بينهم (كارشان بر اساس ‍ مشورت ونظرخواهى از يكديگر گذاشته مى شود)، قابل ذكر است كه خداوند به دنبالش فرمودهاست : و مما رزقناهم ينفقون (و از آنچه روزيشان داده ايم بخشش مى كنند.)
اين دو جمله بيانگر برترى كارهايى است كه نام برده شده و خوبى انفاق و مشورت رامى رساند، نه اينكه مشورت و انفاق واجب شرعى است .
از سوى ديگر، مشورت و نظرخواهى در امورى صحيح است كه در آنها دستورى از سوىخدا و پيامبرش صادر نشده باشد. خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:
و ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و منيعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا يعنى هيچ مرد و زن مومنى را نمى رسد درفرمانى كه خدا و پيامبرش صادر كرده اند اظهار نظر كند و در آن اختيارى براى خودداشته باشد. و هر كس كه به خدا و پيامبرش عصيان ورزد آشكارا به گمراهى افتاده است. (احزاب / 35).
ما بزودى آنچه را كه از جانب خدا و پيامبرش در مورد امامت گفته شده و با وجود آنهاموردى براى انجام مشورت در اين مورد باقى نمى ماند، خواهيم آورد. اما دراستدلال به آيه كريمه و شاروهم فى الامر (يعنى در كارها با آنها مشورت كن ) گفتنىاست كه آيه مذبور، يكصد و پنجاه و نهمين آيه از سورهآل عمران است كه در ضمن يك سلسله از آيات شريفه (از 139 - 166) سوره مزبورنازل شده و همه آنها در مورد جنگهاى رسول خدا(ص ) است و اينكه خداوند چگونه مومنان رادر آن نبردها يارى كرده است .
در برخى از آن آيات روى سخن با مومنان ، بويژه جنگجويان ايشان ، و پند و اندرز بهآنها مى باشد، و درپاره اى ديگر پيامبر را مورد خطاب قرار مى دهد و از جمله مى فرمايد:
رحمه من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لانفصوا من حولك فاعف عنهم و استغفرلهم و شاروهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين . يعنى ازلطف خداست كه تو با آنها نرم و مهربان هستى و اگر خشن وسنگدل بودى از گردت پراكنده مى شدند. پس ‍ آنان را ببخشاى و براى آنان طلبآمرزش كن و در كار با ايشان مشورت كن . اما چون خودت تصميم به انجام آن گرفتى ،بر خداى توكل كن ، كه خدا توكل كنندگان را دوست دارد.(آل عمران / 159).
منظور از انجام مشورت با مومنان در اين آيه نرمش با ايشان و اظهار لطف و محبت است ، نهاينكه حضرتش را فرمان داده به راى و نظر ايشانعمل نمايد؛ بلكه آشكارا به پيامبرش دستور مى دهد: زمانى كه خودت تصميم گرفتى ،به خدا توكل كن و به تشخيص خودت عمل كن . و از مجموع اينها چنين برمى آيد كه مسالهكسب نظر و مشورت تنها در غزوات و جنگهاى آن حضرت بوده است و در نه امور ديگر.(373) و آنچه را كه از مشورت رسول خدا(ص ) با اصحابش آورده اند همگى در غزواتآن حضرت صورت گرفته است كه به آنها اشاره مى كنيم .
استدلال به نظر خواهى پيغمبر از يارانش  
الف : جنگ بدر  
جلسات رايزنى رسول خدا(ص ) با يارانش منحصر به غزوات بوده و مهمترين آنها درغزوه بدر صورت گرفته كه داستان آن به شرح زير است :
رسول خدا(ص ) يارانش را براى سر راه گرفتن و مصادر كاروان بزرگ تجارتىقريش ، كه به سرپرستى ابوسفيان از شام باز مى گذشت ، بسيج و تشويق فرمود.در نتيجه 313 نفر از آنها كه در اين قبيل امور وارد بودند و استعداد داشتند، با حضرتشاز مدينه به قصد تصرف كاروان ، و نه جنگ با ايشان بيرون شدند و روى به راهنهادند.
چون اين خبر به ابوسفيان ، رئيس كاروان ، رسيد، مسير كاروان را تغيير داد و آن را ازبيراهه به سوى مقصد برد و ماجرا را به قريشيان مكه خبر داد و از ايشان يارى خواست .
در پاسخ ابوسفيان ، هزار مرد جنگنده با ساز و برگكامل جنگل براى رويارويى با مسلمانان حركت كردند. حركت سريع ابوسفيان كه موفقشده بود تا خود و كاروان تجارتى را از دستبرد حتمى مسلمانان نجات بدهد،رسول خدا(ص ) را در مقابل دو راه قرار داد: يا راه سلامت را در پيش گيرد و به مدينهبازگردد. و يا با سپاهى سراپا مسلح و آماده پيكار، كه از لحاظ تعداد و ساز و برگجنگى با نفرات اندك و فاقد سلاح او قابل مقايسه نمى بودند، درافتد و بجنگد.
ابن هشام در كتاب سيره خود اين ماجرا را چنين شرح مى دهد:
از سپاه قريش و مسير آنان ، كه براى حمايت از كاروان تجارتيشان به طور مجهز بيرونآمده بودند، به پيغمبر خدا(ص ) گزارش داده شد. پس آن حضرت با ياران خود بهمشورت پرداخت و داستان قريش را براى ايشان باز گفت . نخستين كسى كه برخاست وسخن گفت ابوبكر صديق بود.
او سخن گفت و چه خوب گفت !
آنگاه عمر برخاست و سخن گفت ، و آنچه گفت نيكو بود!
پس از عمر، مقداد از جاى برخاست و گفت ...(374)
ابن هشام سخنان مقداد و به دنبالش اظهار نظر انصار را آورده و چيزى فروگذار نكرده ،اما ننوشته است كه ابوبكر و عمر چه گفته اند!
مسلم نيز در صحيح خود به همين مقدار بسنده كرده كه بگويد:
ابوبكر سخن گفت ، ولى پيغمبر از او روى بگردانيد. آنگاه عمر برخاست و مطالبى رااظهار داشت ، رسول خدا(ص ) از او هم روى بگردانيد. سپس ‍ مقداد برخاست و گفت ...(375)
پس مسلم هم نگفته است كه ابوبكر و عمر چه گفته اند كهرسول خدا(ص ) از ايشان روى گردانيده است ! به اين ترتيب ، ابن هشام و مسلم ازبازگويى سخنان آن دو صحابى طفره رفته ، تمام خبر را نياورده اند!
اما منابعى ديگر يافت مى شوند كه ناگفته ايشان را گفته ، و تا حدى تمام ماجرا راآورده اند. ما در اين جا به مغازى واقدى ، و امتاع الاسماع مقريزى مراجعه كرديم و داستانرا از آن دو منبع نقل مى كنيم . واقدى مى نويسد:
عمر برخاست و گفت : اى رسول خدا! به خدا قسم كه قريش با همه عزت و بزرگيش بهتو رو آورده است و به خدا قسم از آن روز كه آنها عزت و شرف يافته اند، روىسرافكندگى و خوارى به خود نديده اند، و از آن زمان كه به خيره سرى راه طغيان و كفرپيش گرفته اند، ايمان نياورده و تسليم حق نشده اند. قسم به خدا كه بزرگان قريشهرگز به تو سر فرود نمى آوردند و از مركب عزت و غرور پايين نخواهند آمد و با توبسختى مى جنگند. پس ‍ پيشاپيش براى چنان پيكارى خود را آماده كن . و سپاهى در خورنبرد با ايشان بسيج نما.
آنگاه مقداد بن عمر برخاست و گفت :
اى رسول خدا! به فرمان خدا پيش برو كه ما هم با تو هستيم .
به خدا سوگند كه ما سخن قوم بنى اسرائيل را به تو نخواهيم گفت كه به پيامبرشانگفتند. فاذهب انت و ربك فقاتلا انا ههنا قاعدون . (تو با خدايت برو و با آنها بجنگ كهما همين جا در انتظار مى نشينيم ). بلكه برعكس ‍ مى گوييم تو با خدايت برو و با آنهابجنگ كه ما هم تو را همراهى مى كنيم و با ايشان مى جنگيم . سوگند به خدايى كه تورا براستى به پيامبرى برانگيخته است ، اگر ما را به برك الغماد همبكشانى با تو خواهيم آمد. رسول خدا(ص ) به مقداد آفرين گفت و او را دعاى خير فرمود.سپس رو به حاضران كرد و گفت : اى مردم !
نظرتان با به من بگوييد. معلوم بود كه در اينجا روى سخن پيغمبر با انصار است . چه، حضرتش گمان مى كرد كه انصار در چنين موقعيتى ، و بجز در شهر مدينه ، او را يارىنخواهند داد.
زيرا ايشان با وى عهد كرده بودند همچنان كه از خود و فرزندانشان حمايت مى كنند، درمدينه از وى حمايت نمايند.
اين بود كه رسول خدا فرمود: اشيروا على . (نظرتان را به من بگوييد). آنگاه سعد بنمعاذه برخاست و گفت : من از طرف انصار پاسخ مى دهم : گويا شما از ما پاسخ مى خواهى. پيغمبر دل قوى داشتند و به پيروزى بر دشمن اميدوار شدند.(376)
بارى ، مشورت پيغمبر خدا(ص ) در جنگ بدر با يارانش از اين قرار بود كه : حضرتش ازياران خود خواست تا در بايد انجام دهند نظر خود را بگويند. زيرا خداوند سبحان وى راپيشاپيش آگاه ساخته بود كه آنها با دشمن خود مى جنگند و پيروز هم مى شوند، و وى رااز جاى به خاك افتادن يكايك سران دشمن آگاه كرده بود، و آن حضرت نيز پس از اعلامموافقت يارانش ‍ در جنگيدن با دشمن ، همين اطلاع را در اختيار اصحابش گذاشته ،محل به خاك افتادن هر يك از ايشان را به آنها نشان داده بود.
پس با توجه به همه اينها، اگر پيغمبر با اصحابش به مشورت مى پرداخت ، نه از آنجهت بود كه مى خواست از راى و انديشه ايشان بهره گيرد؛ بلكه محبت و نرمى به آنانبود و با خبر كردنشان به از دست رفتن اموال كاروان قريش ، و تغيير فرمان ازدستيابى به اموال تجارتى ، به جنگ ؛ تا آنها كه به سوداى ديگرى از مدينه بيرونشده بودند، براى جنگ با دشمن آماده شوند.
ب : جنگ احد  
آنچه گذشت ، رايزنى پيغمبر خدا(ص ) در جنگ بود. و آنچه در زير از نظر مى گذرد،داستان مشاوره پيامبر است با يارانش در جنگ احد كه بنا به گفته در كتاب مغازى ومقريزى در امتاع الاسماع ، پيامبر خدا(ص ) در اين نبرد بنا به نظريه اصحابشعمل كرده است . اين دو دانشمند مى نويسند:
رسول خدا بر منبر برآمد، حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و فرمود:
اى مردم ! من شب گذشته خوابى ديدم : در خواب ديدم كه زرهى محكم دربركرده ام ، اماشمشير ذوالفقار از لبه تيز و برنده آن شكسته است . گاوى سربريده افتاده وگويى كه من قوچى را بر ترك خود نشانيده ام .
مردم پرسيدند كه اى رسول خدا! معناى اين خواب چيست ؟ پيامبر خدا (ص ) پاسخ داد: امازره محكم همان شهر مدينه است ؛ پس در اين حصار بمانيد. اما اينكه شمشيرم از دهانه آنشكسته است ، اندوهى است كه به من روى خواهد آورد. و اينكه گاوى سربريده افتادهبود، به اين معناست كه كشتارى در ميان اصحابم صورت خواهد گرفت . و اما اينكه منقوچى را بر ترك خود سوار كرده بودم ، معناى آن اين است كه شكستى در قواى دشمن مىاندازيم و آنها را از بين خواهيم برد.
و در روايت ديگر آمده است كه پيغمبر فرمود:
اما شمشير شكسته ام نشانه كشته شدن يكى از خويشانم است .
آنگاه فرمود: نظر خود را به من بگوييد. اما راى شخصرسول خدا(ص ) اين بود كه از مدينه بيرون نروند. با اين نظر، عبدالله بن ابى وسران صحابه آن حضرت از مهاجر و انصار موافق بودند. پس پيامبر خدا(ص ) فرمود:زنان و كودكان را در بلنديها و خانه هاى محكم جاى دهيد و اگر دشمن بر ما وارد شد و قدمبه شهر گذاشت ، در كوچه پس كوچه هاى مدينه ، كه براى ما آشنا و براى دشمن ومهاجمين بيگانه است ، با آنها بسختى مى جنگيم و زنان و كودكان نيز از پشت بامها برسر آنها سنگ و آجر پرتاب خواهند كرد.
مدينه در آن روزگار به قسمتهايى چند تقسيم شده بود و از هر طرف ديوارى بلند داشتكه خود حصارى محكم به حساب مى آمد.
اما در برابر پيشنهاد پيغمبر كه مورد موافقت سران و دنيا ديدگان قوم نيز قرارگرفته بود، برخى از جوانان مسلمان كه جنگ بدر را نديده بودند و تنها تعريف حماسههاى آن را شنيده بودند، خواهان رويارويى با دشمن در بيرون شهر مدينه ، و شهادت درراه خدا شدند. اين بود كه بانگ برداشتند: ما را براى جنگ با دشمنان از شهر بيرونببر!
حمزه ، عموى پيغمبر، و سعد بن عباده و نعمان بن مالك و گروهى ديگر از طايفه انصارنيز گفتند:
اى رسول خدا! ما از آن مى ترسيم كه دشمن گمان كند كه ما از ترس آنها نخواسته ايمكه پاى از مدينه بيرون بگذاريم ؛ و اين خود باعث گستاخى آنها شود. تو در جنگ بدربا سيصد و چند نفر بر آنها تاختى و خداوند هم تو را بر آنها پيروز گردانيد. اما حالاكه تعداد ما بسيار است و چنين روزى را آرزو داشتيم تا خداوند نصيب ما گرداند و ديدار بادشمن را ميسرمان فرمايد و خداوند هم خواسته ما را بر آورده ساخته و دشمن را با پاى خودبه ميدانگاه رزم ما كشانده است ، چرا بيرون نرويم ؟
حمزه نيز گفت : سوگند به خدايى كه قرآن را بر تونازل كرده ، امروز چيزى نخواهم خورد مگر آنگاه كه ضربات پياپى شمشيرم را دربيرون از شهر مدينه بر فرق آنها فرود آورده باشم .
حمزه عادت داشت تا در روزهاى جمعه و شنبه روزه بگيرد، آن روز هم جمعه بود و حمزه برحسب عادت روزه بود.
مالك بن سنان ، پدر ابوسعيد خدرى ، و نعمان بن مالك ثعلبه و اياس بن اوس بن عتيكنيز در همين زمينه و بيرون رفتن از شهر مدينه براى جنگ با دشمن سخن گفتند.
رسول خدا چون اصرار آنها در خروج از مدينه ، و بى ميليشان را درماندن در شهر مشاهدهكرد، با آنها موافقت كرد و نماز جمعه را با ايشان به جاى آورد و پند و اندرزشان داد وبه كوشش و تلاش و پيكار با دشمن تشويقشان فرمود، و آنها را آگاه ساخت كه مادام كهپايدارى كنند، پيروزى با ايشان خواهد بود.
مردم از اينكه بالاخره براى رويارويى با دشمن بيرون مى روند بسيارخوشحال شدند؛ ولى عده زيادى هم بودند كه چنين تصميمى را خوش ‍ نداشتند.
رسول خدا(ص ) نماز عصر را نيز را ايشان به جاى آورد. آنگاه مردم از هر سوگرد آمدندنو ساكنان عوالى نيز خود را به مدينه رسانيدند. زنان و كودكان را درخانه هاى محكم و ارتفاعات جاى دادند و پيغمبر نيز به همراهى ابوبكر و عمر به خانهرفت و به كمك ايشان عمامه برسربست و زره جنگى بر تن كرد.
آنگاه مردم از در خانه آن حضرت تا پاى منبر او به وصف به انتظار تشريف فرمايىپيغمبر ايستادند. در همين هنگام ، اسيد بن حضير و سعد بن معاذ به جمع مردم پيوستند وبه آنها گفتند:
شما آنچه خواستيد به رسول خدا(ص ) گفتيد و او را به بيرون شدن از مدينه مجبوركرديد؛ در حالى كه مى دانيد او از آسمان برايش دستور مى رسد و راهنمايى مى شود.زمام كار را به دست او بسپاريد و آنچه فرمان مى دهد به كار ببنديد و بهميل و خواسته او عمل نماييد. اينان در اين گفتگو بودند كهرسول خدا(ص ) پاى از خانه بيرون نهاد و به جمع ايشان پيوست ؛ در حالى كه لباسرزم پوشيده و زره بر تن كرده بود و ميان را باحمايل چرمين شمشير محكم بسته و شمشيرى بر آن آويخته و عمامه اى به سر نهاده بود.
پس از حضور رسولخدا(ص ) رزمندگانى كه در بيرون شدن از مدينه پافشارى مى كردند قدم پيش گذاشتندو گفتند: اى رسول خدا! ما را نمى رسد كه با تو مخالفت كنيم ، پس همان راى نخستينخودت را به عمل در آور كه ما مطيع فرمان تو هستيم . پيغمبر فرمود:
من همين را قبلا به شما گفته بودم . اما زير بار نرفتيد. اكنون پيامبر را شايسته نيستكه چون ساز و برگ جنگ بر تن پوشيده ، آن را از تن بازگيرد؛ مگر آنگاه كه خداوندبين او و دشمنانش داورى نمايد. حالا آنچه را كه به شما فرمان مى دهم به جاى آوريد وبه نام خدا حركت كنيد و بدانيد تا هنگامى كه شكيبا باشيد، پيروزى از آن شما خواهدبود.
و چه مى دانيم ، شايد حكمت اينكه رسول خدا(ص ) اصرار يارانش را در جنگ با مشركان درخارج از مدينه پذيرفت ، اين بود كه اگر پيامبر خواسته آنان را نمى پذيرفت اثرىبد و ناخوشايند در روحيه آنان مى گذاشت كه ديگرقابل جبران نبود، و به جاى شجاعت در جنگ موجب ضعف و سستى آنها مى گرديد.
اما اينكه رسول خدا(ص ) خواهش يارانش را پس از تسليم ايشان به راى و نظر خود دركرد، حكمتش همان بود كه خود آن حضرت بر زبان آورد.
ج . جنگ خندق  
واقدى و مقريزى درباره جنگ خندق نوشته اند:
رسول خدا با اصحابش به مشورت پرداخت . آن حضرت را عادت چنان بود كهمسائل جنگى با آنان بسيار به مشورت مى پرداخت . در اين جنگ بنا به پيشنهاد سلمانفارسى گرداگرد مدينه خندقى حفر شد...
اين دو دانشمند ضمن بيان رويدادهاى اين جنگ ، از مشورت ديگررسول خدا(ص ) اين مطالب را آورده اند:
رسول خدا(ص ) و يارانش بيش از ده شب را در محاصره دشمن گذرانيدند تا بر اثرطول زمان محاصره ، كارشان به سختى گراييد.رسول خدا(ص ) دست به دعا برداشت و گفت :
بار خدايا! يارى و وفاى به عهدت را خواهانم ؛ مگر اينكه خواسته باشى همه مسلماناننابود شوند.
پس آن حضرت به منظور ايجاد شكاف در سپاه دشمن ، براى عيينه بن حصن و حارث بنعوف ، دو تن از سران قبيله غطفان ، پيام فرستاد كه يك سوممحصول خرماى مدينه را بگيرند و خود و افراد قبيله خويش را از اين جنگ كنار بكشند.
اما عيننه و حارث پيشنهاد نصف محصول را دادند كه پيامبر با پيشنهادشان موافقتنفرمودند. پس ناچار به دريافت همان ثلث تن دادند و براى عقد قرار داد همراه با ده نفراز افراد قبيله خود دور از چشم ديگران از خندق گذشتند و وارد سپاه اسلام شدند و بهمحضر رسول خدا(ص ) حضور يافتند. كاغذ و مركب حاضر شد تا عثمان بن عفان پيماننامه را بنويسد.
عباد بن بشر، غرق در آهن و پولاد و با جنگ افزارىكامل ، پشت سر رسول خدا(ص ) ايستاد و عيينه نيز سرمست از باده پيروزى در برابررسول خدا(ص ) نشست و پاهاى خود را دراز كرد! در اين هنگام اسيد بن حضير وارد شد وچون بى ادبى عينيه را مشاهده كرد، بر سرش فرياد كشيد و گفت :
آهاى بوزينه ! پاهايت را جمع كن . تو روبروى پيامبر خدا پايت را دراز كرده اى ؟ بهخدا قسم اگر پيغمبر اينجا نبود پهلوهايت را با نيزه به هم مى دوختم . آنگاه رو بهرسول خدا(ص ) كرد و گفت :
اى كى تا به حال دندان طمع به اموال ما تيز كرده ايد؟ با اظهارات اسيد،رسول خدا به احضار سعد بن معاذ و سعد بن عباده فرمان داد و با ايشان خلوت كرد و بهمشورت پرداخت . آن دو گفتند:
اگر اين كار دستورى است خدايى ، آن را به پايان ببر، و چنانچه خودت چنين خواسته اى، باز ما مطيع و فرمانبرداريم ؛ اما اگر نظر و راى ما را بخواهى و صلاح انديشى است ،اينان را از ما بجز ضربه شمشير بهره اى نخواهد بود.رسول خدا(ص ) فرمود:
من ديدم كه عرب به پشتگرمى يكديگر به جنگ شما برخاسته است ، گفتم طورى ايشانرا راضى كنم و از جنگيدن با شما بازشان دارم . آن دو گفتند:
اى رسول خدا! قسم به خدا كه اگر اينان در دوران جاهليت از شدت فقر و تنگدستى و ازراه ناچارى موشهاى بيابان را مى خوردند، جرات آن را نداشتند كه درمال ما چشم طمع بدوزند تا دانه خرمايى به چنگ آورند؛ مگر آنكه بهاى آن را بپردازند،يا از راه لطف و كرم به ايشان صدقه داده شود. اكنون كه خدا تبارك و تعالى تو را بهما ارزانى داشته ، و ما را به وجود چون تو پيامبرى بركشيده و گرامى فرموده و بهوسيله تو هدايتمان كرده است ، به اين مردم پست و نالايق چيزى بدهيم ؟! ما هرگز بجزضربه شمشير، چيزى به آنها نخواهيم داد. چون سخن به اينجا رسيد، پيامبر خدا(ص )فرمود:
كاغذ را پاره كنيد. پس سعد برجست و كاغذ را پاره كرد. عيينه و حارث نيز از جاىبرخاستند و رسول خدا(ص ) با صدايى بلند، كه بخوبى در خارج از خندق نيز شنيدهمى شد، به ايشان فرمود: برويد كلمه بين ما و شما فقط شمشير حكومت خواهد كرد.
داستان مشورت و رايزنى پيغمبر خدا با يارانش در اين جنگ همين بود. از گفتگوى آنحضرت با اصحابش بخوبى پيداست كه حضرتش قصد داشته تا بدان وسيله بينقبايل مختلف سپاه دشمن اختلاف بيندازد؛ بويژه اينكه در پايان بحث و گفتگو، حضرتشبا صداى بلند فرمود: برگرديد كه بين ما و شما فقط شمشير حكومت خواهد كرد، كههمين خبر پخش شد و به گوش ‍ قريش رسيد و بين قريش و غطفيان اختلاف افتاد.
واقدى و مقريزى به دنبال اين مطلب مى افزايند:رسول خدا(ص )، نعيم بن مسعود را اجازه داد تا بينقبايل قريش و بنى قريظه ايجاد اختلاف كند و او بين دو قبيله مزبور اختلاف افكند وسرانجام همان نيز موجب شكستشان شد. (377)
آنچه تا اينجا از موارد مشورتهاى پيغمبر خدا(ص ) آورديم ، كاملا روشن شد كه هدفنهايى از مشورتها اين نبوده كه حضرتش فكر درست را از اصحابش فراگيرد و آن رابه كار بندد؛ بلكه هدف اصلى در پاره اى از موارد اين بوده كه حضرتش روش رايزنىدرست را، همچنان كه در گذشته به اصحابش آموخته بود، عملا به آنها بياموزد.
مشورت آن حضرت با اصحابش در جنگ بدر نيز بر همين اساس بوده است . زيرا خداوندپيشاپيش رسول خود را از نتيجه جنگ و شكست دشمن آگاه كرده و به وى خبر داده بود كهآنان با قريش درگير شده ، پيروزى نيز از آن ايشان خواهد بود.
كما اينكه همين مطلب را پيغمبر در پايان جلسه مشورت به اطلاع اصحابش ‍ رسانيد ومحل به خاك افتادن يكايك سران قريش را هم به آنها نشان داد. بنابراين هدف اصلى ازمشورت آن حضرت در آن جنگ ، راهنمايى مسلمانان به روش درست مشورت بود؛ به طورىكه شايسته تعقيب و عمل به آن باشد، بر عكس روش پادشاهان خود كامه و ستمگر كهفرمان خود را با عبارت فرمان ملوكانه ما و اراده همايونى ماو از اين قبيل به رعاياى خود ابلاغ مى نمايند.
صدر آيه شريفه مزبور نيز گوياى همين مطلب است كه مى فرمايد:
اين از لطف و رحمت خداست كه تو با ايشان نرم و مهربانى ، كه اگر تند خود وسنگدل بودى از گردت پراكنده مى شدند. پس آنها را ببخشاى و براى آنان (از خدا)آمرزش بخواه و (براى دلجوييشان در جنگ ) با ايشان مشورت كن . سپس آنچه را كه خودتتصميم گرفتى ، با توكل به خدا، به انجام برسان كه خداوندتوكل كنندگان را دوست دارد. (آل عمران / 159).
پس مشورت در اينجا از مصاديق بارز نرمى و دلجويى است ، و وجود چنين حالتى خودنشانه عنايت و رحمت خداست كه اين مطلب در صدر آيه شريفه آمده است .
بنابراين هدف اصلى از انجام مشورت پيغمبر، گاهى اظهار لطف و نرمى و دلجويى بود،همچنان كه در مشورت جنگ بدر گذشت ، و گاهى تربيت روحى مسلمانان بوده است ، همانگونه كه در مشورت جنگ احد ناظر آن بوديم . چه ، در آن جنگ پيامبر خدا(ص ) مطابق راىو خواسته ايشان عمل كرد و لباس رزم پوشيد تا به جانب احد براى جنگ با دشمن درخارج آن را داشتند، از كرده خود پشيمان شدند و گفتند: اىرسول خدا! آنچه را صلاح دانستى عمل كن كه ما را نمى رسد تا با تو مخالفت كنيم .ولى پيغمبر در پاسخ ايشان فرمود: من قبلا به شما گفتم ، ولى نپذيرفتند. اماحال شايسته نيست كه چون پيغمبر لباس رزم با دشمن پوشيده ، آن را از تن بيرونآورد؛ مگر هنگامى كه خداوند بين او و دشمنش حكم فرمايد.
از گفتگوهاى پيامبر خدا(ص ) با اصحابش در اين پيشامد چنين بر مى آيد كه اگر پيغمبرخدا(ص ) پيشنهاد اول آنها را نمى پذيرفت و طبق خواسته ايشان ، كه از شور و حركت وشجاعت و جانبازى ايشان در راه خدا حكايت مى كرد و خواستار رويارويى با دشمن دربيرون شهر مدينه بودند، عمل نمى شود، بازتاب شديدى در روحيه آنان ايجاد مى شدكه دلسردى و دودلى ايشان را در انجام وظايفشان در پى داشت و ديگر دست و دلشان درجنگ با دشمن به كار نمى رفت . اين بود كه پيغمبر با همه علم و اطلاعى كه از نادرستبودن راى ايشان داشت ، با نظر آنان موافقت فرمود و عازم خروج از مدينه گرديد.
اما در جنگ خندق ، هدف از مشورت ، نيرنگى بود كه به مشركين زد كه تير حضرتش بههدف نشست و سخت هم كارگر افتاد.
2- بررسى استدلال به بيعت  
از آنچه درباره بيعت گفته شد، دانستيم كه بيعت ، همانند معامله و داد و ستد، با رضايتمنعقد مى شود، نه با اعمال زور و فشار و زير تيغ جلاد. همچنين روشن شد كه بيعت درگناه و انجام امرى بر خلاف فرمان خدا، و يا بيعت با كسى كه خداى را گناهكار باشد،بيعت نيست .
و نيز دانستيم نخستين بيعتى كه در اسلام بعد از پيامبر خدا(ص ) گرفته شد، بيعتىاست كه با ابوبكر به عمل آمد، كه بر اساس درستى بيعت با او، درستى و صحت بيعتخليفه دوم استوار است . زيرا بيعت با عمر به موجب فرمان ابوبكر انجام گرفته است .
همچنين بر اساس درست بودن بيعت با عمر، بيعت با عثمان مى تواند درست باشد. زيراعمر دستور داده بود مردم از ميان شش تن قرشى اعضاى شورا، با آن كس بيعت كنند كهعبدالرحمان عوف با او بيعت كرده باشد، و هر كس هم كه مخالفت كند اعدام شود!
و نيز دانستيم كه بيعت با ابوبكر با ايجاد چنان جوى در سقيفه بنى ساعده انجام شد وبا مساعدت افراد قبيله اسلم و بيعت ايشان با وى ، كه ازدحامشان گذرگاههاى مدينه رابند آورده بود، حكومتش تثبيت كرديد. و اينكه چگونه آتش بر در خانه فاطمه (عليها سلام) بردند؛ به اين بهانه كه كسانى كه از بيعت با ابوبكر خوددارى كرده اند، در خانهاو متحصن شده اند. و اينكه تا فاطمه در قيد حيات بود، افراد قبيله بنى هاشم باابوبكر بيعت نكردند. و بالاخره اينكه جنيان ، سعد بن عباده را به جرم بيعت نكردن باابوبكر و عمر، با دو تير جانكاه بر قلبش كشتند.
آنچه را گفتيم ، چگونگى بيعت گرفتن در شهر مدينه بود، اما همين موضوع در خارج ازديوارهاى مدينه بكلى فرق مى كرد. زيرا هر كس كه از بيعت با ابوبكر و پرداخت زكاتو ماليات به او و كارگزارانش سرباز مى زد، خودش ‍ به تيغ جلاد سپرده مى شد، زن وفرزندانش به اسارت مى رفت و اموالش ‍ مصادره مى گرديد!!
بلايى كه بر سر مالك بن نويره ، (378) صحابى و كارگزار پيغمبر در قبيلهتميم ، و خانواده اش و ديگر قبايل عرب زير نام ارتداد آمد، از همينقبيل است كه اينك عهده دار بحث درباره آن هستيم .
ارتداد يا نپذيرفتن خلافت ابوبكر!
مالك بن نويره و خانواده اش در خانه خود آرميده بودند كه ناگاه به محاصره گشتيهاىخالد بن وليد در آمدند. مالك و همراهانش از ترس سلاح برگرفتند، گشتيها بانگبرداشتند كه ما مسلمانيم ، آنان نيز فرياد زدند كه ما هم مسلمانيم ! گشتيها گفتند كهاگر راست مى گوييد اسلحه را بر زمين بگذاريد. آنها اسلحه خود را بر زمين گذاشتند وسپس با ايشان به نماز برخاستند. (379) ولى پس از آن سپاهيان خالد برجستند وهمگى آنها را دستگير كردند و به نزد خالد بردند!
زمان مالك ، كه از زيبارويان زمان خود، نگران و پريشان از سرنوشت شوهرش پشت سرمالك ايستاده بود. همين كه چشم خالد بر آن زن افتاد، فرمان داد تا گردن مالك را بزنند.مالك كه موضوع را دريافته بود به خالد گفت : اين زن مرا به كشتن داد؟ خالد گفت :خداوند تو را به جرم خروج از اسلام به كشتن داده است !
مالك گفت : ما افرادى مسلمان و متعهد مى باشيم .
اما چه فايده كه فرمان خالد كار خود را كرد و به اشاره او، شمشير ضرار صدا را درگلوى مالك در هم شكست و تن بى سرش را به خاك و خون درغلتانيد. آنگاه ناجوانمردانهدستور داد تا سر مالك و ديگر ياران او را پايه ديگ قرار دادند. و نيز در آن شب درحالى كه هنوز بدن مالك به خاك سپرده نشده بود، با بيوه جوان او همبستر گرديد و ايندر حالى بود كه نسيمى ملايم تن بى سر مالك را در پشت حجله دامادى خالد نوازش ‍ مىداد! (380)
گناه افراد قبيله كنده نيز همين بوده است .
زياد بن لبيد بياضى ، كارگزار ابوبكر درقبايل كنده ، ماده شترى را كه سخت مورد علاقه جوانى از قبيله مزبور بود، به نام زكاتگرفت . آن جوان بسيار خواهش كرد كه مگر زياد دست از آن شتر بردارد و به جاى آنشترى ديگر از او بگيرد، اما زياد به بهانه اينكه بر آن شتر داغ زكات نهاده است زيربار نرفت . (381)
جوان نااميد و سرخورده از نزد زياد بيرون آمد و شكايت خود را به يكى از سران قبيله بهنام حارثه بن سراقه برد و به او گفت كه زياد بن لبيد ناقه اى را كه سخت موردعلاقه او مى باشد، جزء شترهاى صدقه گرفته و بر آن داغ دولتى نهاده است ، توبيا و با او صحبت كن ، شايد كه سخن تو را بشنود و آن را با شترى ديگر از منمعارضه كند.
حارثه پذيرفت و با آن جوان به نزد زياد رفت و به او گفت : چه مى شود كه بر اينجوان منت بگذارى و ناقه او را با گرفتن شترى ديگر عوض نمايى ؟ زياد گفت : بر آنناقه داغ زكات گذاشته شده و چنين چيزى غير ممكن است !
بعد از اين گفتگو، بين زياد و حارثه سخنانىردوبدل شد كه باعث گرديد تا حارثه به خشم آيد. اين بود كه حارثه خود به ميانشتران صدقه رفت و ناقه مورد علاقه جوان را بيرون كشيد و به دست او داد و گفت :شترت را بگير و ببر و اگر كسى مزاحم تو شد، سروكارش با شمشير من خواهد بود.آنگاه روى به زياد كرد و گفت : مادام كه رسول خدا(ص ) در قيد حيات بود، مافرمانبردارش بوديم ، تازه اگر بعد از او يكى از افراد خانواده او زمام امور را به دستمى گرفت همچنان فرمانبردار باقى مى مانديم ، اما اينكه فرمانبردار پسر ابوقحافهباشيم ، خير. ابوبكر نه بر گردن ما حق اطاعت دارد و نه قدى بيعتى . آنگاه حارثهاشعارى سرود كه در ضمن آن آمده بود:

اطعنا رسول الله اذ كان بيننا
فيا عجبا ممن يطيع ابابكر
پيامبر خدا(ص ) تا در ميان ما بود فرمانبردارش بوديم ، شگفت از كسانى است كهفرمانبردار ابوبكر باشند.
حارث بن معاويه نيز كه يكى ديگر از سران و سردمداران قبيله كنده بود به زياد گفت :تو ما را به فرمانبردارى از كسى مى خوانى كه نه به ما درباره او سفارشى شده و نهبه شما. زياد گفت : حرف تو درست است . اما، ما ابوبكر را براى حكومت انتخاب كرده ايم! حارث گفت : بگو ببينم ، چطور شد كه شما خانواده اش را كه اولى از ديگران در بهدست گرفتن حكومت پيغمبر بودند كنار گذاشتيد، در صورتى كه خداوند در قرآن مىفرمايد: واولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله . (در كتاب خدا، خويشاوندانبر ديگران مقدمترند). زياد پاسخ داد: مهاجران و انصار صلاح كار خود را بهتر از تو مىدانند! حارث گفت : نه به خدا قسم ، بلكه حسادتتان مانع شد تا بگذاريد خانوادهپيغمبر به حكومت برسند. من دلم گواهى نمى دهد كه پيغمبر از دنيا برود و كسى رابراى رهبرى امت خويش به جانشينى خود تعيين نكرده باشد. سپس با تندى و خشم بهزياد گفت : اى مرد از اينجا برو كه بر خلاف ما سخن مى گويى و آهن سرد مى كوبى .سپس چنين سرود:
كان الرسول هو المطزاع فقد مضى
صلى عليه الله لم يستخلف !
زياد كه اوضاع را مساعد خود نيافت ، شترهاى صدقه را پيشاپيش به مدينه فرستاد وسپس خود به راه افتاد و در مدينه بر ابوبكر وارد شد و ماجرا را گزارش كرد.
آنگاه ابوبكر چهار هزار رزمنده در اختيار او نهاد و وى را مامور جنگ با قباى كنده نمود.
زياد به حضرموت رفت و در مسير خود بر هر يك ازقبايل كنده كه مى گذشت ناگهان بر آنها هجوم مى برد و از دم تيغشان مى گذرانيد وزنان و كودكانشان را به اسارت مى برد. او ناگهان بر قبيله بنوهند حمله برد و گروهبسيارى از مردان ايشان را كشت و زنان و فرزندانشان را به اسارت برد. همچنين بر قبيلهبر قبيله بنى العاقل ، كه بى خبر از همه جا در خانه هاى خود خوابيده بودند، يورشبرد كه ناگاه فرياد زنانشان هجوم بى امان زياد و همراهان او را به مردان خبر داد. درنتيجه اين هجوم برق آسا، مردان قبيله به زحمت توانستند ساعتى در برابر نيروى زيادبن لبيد مقاومت كنند، ولى ناگزير روى به هزيمت نهادند. پس زياد زنان و كودكانايشان را به اسارت برد و داروندارشان را چپاول كرد.
همچنين او در نيمه شب بر قبيله بنو حجر حمله كرد و دويست تن از افراد آنها را از دم تيغگذرانيد و پنجاه نفر را زنجير كشيد و زنان و فرزندان آنها را به اسارت برد و بقيهنيز فرار كردند.
در چنين هنگامه هايى بود كه اشعث بن قيس ، يكى ديگر از سران و فرمانروايانقبايل كنده ، به مقابله زياد شتافت و سرانجام او را در شهر تيم به محاصره خود در آوردو همه اموالى را كه او چپاول كرده بود پس گرفت و به صاحبانشان بازگردانيد، وزنان و كودكان را هم آزاد كرد تا به خانه هاى خود بازگردند.
چون اين اخبار به گوش ابوبكر رسيد، نامه اى به عنوان اشعث بنوشت و او را بنواخت وبه الطاف خويش اميدوارش كرد.
اشعث چون نامه را دريافت نمود، رو به فرستاده ابوبكر كرد و گفت : رفيق تو، ما رابه گناه مخالفتمان با او به كفر متهم كرده ، اما رفيقش را با اين همه خونى كه ازخانواده و بستگان بيگناه من ريخته ، كافر نخوانده است ؟ فرستاده ابوبكر گفت : آرىدرست است ، تو كافر شده اى ، زيرا خداوند تو را به جرم مخالفت با همبستگى مسلمانانكافر خوانده است .
با شنيدن اين سخن نوجوانى از عموزادگان اشعث برجست و سرفرستاده ابوبكر را بايك ضربه شمشير بينداخت و اشعث هم او را آفرين گفت و بر كارش مهر تاييد نهاد! اماهواداران اشعث را اين كار وى ناخوش آمد. پس از او روى بگردانيدند و بجز دو هزار سپاهى، وى را در آن موقعيت تنها گذاشتند.
زياد بن لبيد نيز ماجراى محاصره خود و كشته شدن فرستاده خليفه را به دست يكى ازبستگان اشعث و ديگر مسائل را به ابوبكر گزارش كرد. خليفه هم با مسلمانان بهمشورت نشست و راه چاره را در مقابله با اشعث از ايشان جويا شد.
ابو ايوب انصارى گفت : كنديان از نظر تعداد بسيارند و اگر هماهنگ شوند انبوهى عظيمگردند، اگر تو امسال سپاهيان خود را از مزاحمت ايشان فراخوانى ، در آن صورت اميد مىرود كه آنها نيز با تو از در سازش درآيند وسال ديگر و سال ديگر زكات مال خود را با ميل و رغبت به تو بپردازند. ابوبكر گفت :به خدا سوگند اگر آنها از آن مقدار كه پيامبر خدا(ص ) براى آنان تعيين كرده حتى يكپاى بند شتر به من كمتر بدهند و يارى خود بخواند.
عكرمه در اجراى فرمان خليفه با دو هزار رزمنده قريش و هواداران و همپيمانان ايشان بهسوى مارب پيش راند. اين خبر مردم دبا را سخت ناراحت كردت آنان گفتند ما همبستگان وخويشاوندان كندى خود را به دست دشمن رها كرده ، اينجا آرام نشسته ايم ؟ پس شوريده بايك حركت سريع مركز حكومت را اشغال و كارگزار ابوبكر را آنجا بيرون كردند وتصميم گرفتند تا با مشغول كردن عكرمه ، او را از جنگ با خويشان خود بازدارند. اينخبر ابوبكر را سخت به خشم آورد. پس طى نامه اى به عكرمه فرمان داد تا در مسير خودبه دبا حمله كند و مردم آنجا را سخت گوشمالى دهد و اسيرانشان را هم به مدينهگسيل دارد. در پى اين فرمان ، عكرمه به دبا حمله برد و با مردم آنجا بسختى جنگيد تااينكه آنها را به محاصره خود در آورد.
مردم دبا در ازاى پرداخت زكات خواستار صلح شدند، ولى عكرمه جز به تسليم شدنشانرضا نداد! آنها هم ناگزير تسليم شدند و عكرمه پيروزمندانه پاى به درون قلعهايشان گذاشت و سران و اشراف ايشان را در بند كشيد و گردن زد و زنان و كودكان آنهارا به اسارت برد و داراييشان را مصادره كرد و بقيه را هم به مدينه روانه كرد.ابوبكر تصميم به اعدام اسير، و قسمت كردن زنان و فرزندان ايشان داشت ، ولى عمرگفت : اى جانشين رسول خدا! اينان همه مسلمانند و بجد سوگند مى خورند كه از اسلامبرنگشته اند. پس ابوبكر آنها را به زندان انداخت ، كه تا پايان عمر ابوبكر درزندان بودند، و عمر كه به خلافت نشست ايشان را آزاد ساخت .
عكرمه پس از پايان كار مردم دبا به يارى زياد شتافت . اشعث هم چون از اين رويدادباخبر شد، به علت كمى ياران به قلعه نجير پناه برد و زنان خود و يارانش را در آنجاگرد آورد. خبر اشعث به گوش كسانى رسيد كه با كشته شدن فرستاده ابوبكر ازگرد وى پراكنده شده بودند، لذا، از اينكه عموزاده هاى خود را در محاصره دشمن رها كردهبودند خود خود را ملامت نمودند و بار ديگر عازم جنگ شدند. خبر حركت كنديان ، زياد راسخت ناراحت كرد، ولى عكرمه به او گفت : نظر من اين است كه تو همچنان اشعث و يارانشرا در محاصره خود داشته باشى و من به جنگ كنديان بروم . زياد گفت : فكر خوبى است، اما اگر بر ايشان دست يافتى ، يك تن از آنها را زنده مگذار! عكرمه گفت : من ازكوششهاى لازم در اين راه فروگذارى نخواهم كرد.
عكرمه به راه افتاد تا آنگاه كه با كنديان روبرو گرديد و جنگ سختى بين ايشان درگرفت . در طول جنگ ، پيروزى بين دو گروه دست به دست مى گرديد و معلوم نبود كهسرانجام كداميك شاهد پيروزى را در آغوش ‍ خواهند كشيد.
از اين سوى ، اشعث همچنان در محاصره زياد بسر مى برد و از ماجراى اخير كنديان خبرنداشت . طول محاصره ، او و يارانش را از گرسنگى و تشنگى به ستوه آورده بود. پسناگزير از در تسليم در آمد و از زياد براى خود و خانواده و ده تن از يارانش ، كه از مقامو منزلتى برخوردار بودند، امان خواست و شرايط تسليم بين او و زياد بر روى كاغذآمد!
پس از اين جريان ، زياد، نامه اشعث را براى عكرمه فرستاد. عكرمه نيز آن را به كندياننشان داد و آنان را از تسليم شدن اشعث با خبر گردانيد. كنديان نيز پس از شنيدن چنينخبرى ، از جنگ با عكرمه كوتاه آمدند و از او روى برتافتند و راه خود را در پيش گرفتندو رفتند.
اما زياد پس از تسليم شدن اشعث پاى به درون قلعه نهاد و با توجه به شرايطتسليم ، مبارزان قلعه را يكايك پيش كشيد و دست بسته به زير تيغ جلاد نشانيد! تااينكه نامه ابوبكر به دست او رسيد كه فرمان داده بود تا عموم تسليم شدگان را بهمدينه اعزام دارد. پس زياد بقيه آنان را به زنجير كشيد و به مدينه خدمت ابوبكرگسيل داشت . (382)
بيعت ابوبكر اين چنين به سامان رسيد. بيعتى كه عمر آن را فلته (كارىحساب نشده و از دست در رفته ) توصيف كرده بود و بر همان بيعت پايه هاى خلافت عمرو عثمان ، استوار گرديد و به آن استدلال شد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation