بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد اول, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
     MAKTAB22 -
     MAKTAB23 -
     MAKTAB24 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

3- خليفه و خليفه الله بر روى زمين  
اول : خليفه و خلافت  
خلافت در لغت عرب به معناى نيابت از ديگرى است (347) و خليفه به كسى گفته مىشود كه جانشين ديگرى شده ، در پايگاه او قرار گرفته ، و در جاى او نشسته است .(348)
و به همين معنى نيز در قرآن كريم آمده است :
واذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح ... يعنى و به ياد آوريد آنگاه كه شما راجانشينان عاد قرار داديم . (اعراف / 74).
فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ...يعنى جانشينانى بعد از ايشان جاى آنان راگرفتند كه نماز را سبك داشتند. (مريم / 59).
ان يشاء... يعنى اگر بخواهد شما را مى برد، و بعد از شما هر كه را بخواهد جانشين شمامى كند. (انعام / 132).
اى واژه به همان معناى لغويش در حديث پيامبر اسلام آمده است :
اللهم ارحم خلفائى ، اللهم ارحم خلفائى . اللهم ارحم خلفائى .قيل له : يا رسول الله من خلفاوك ؟ قال : الذين ياتون من بعدى يروون حديثى و سنتى. يعنى بارخدايا جانشينان مرا ببخشاى ، بارخدايا جانشينان مرا ببخشاى ، پرسيدند:اى رسول خدا(ص ) جانشينان تو چه كسانى هستند؟ فرمود: آنها كه بعد از من مى آيند وحديث و سنت مرا روايت مى كنند.
همچنين اين واژه در عصر صحابه به همان معناى لغويشاستعمال شده است .
الف . در زمان خليفه اول  
ابن اثير در كتاب نهايه اللغه آورده است :
اعرابى اى نزد ابوبكر آمد و پرسيد: تو جانشينرسول خدا(ص ) هستى ؟ ابوبكر گفت : نه ! پرسيد: پس كيستى ؟ گفت : من پس مانده اوچيزى بى مصر فرهنگ (الخلافه ) هستم . (349)
آنگاه ابن اثير پس از معنا كردن خالفه مى گويد: ابوبكر اين سخن را ازروى تواضع بر زبان آورده است .
ب : در زمان خليفه دوم  
سيوطى (م 911 ق ) در تاريخش ، در فصل فى نبذ من اخباره و قضاياه مىنويسد: عسكرى در كتاب الاوائل و طبرانى در الكبير و حاكم در المستدرك آورده اند:
روزى عمر بن عبدالعزيز از ابوبكر بن سليمان بن ابى حثمه پرسيد: چرا در زمانابوبكر نامه ها را با عنوان من خليفه رسول الله . (از سوى جانشين پيامبرخدا(ص )) مى نوشتند و در ابتداى كار عمر با عنوان من خليفه ابى بكر (ازسوى جانشين ابوبكر) مى نوشتند، و اولين بار چه كسى نوشت : مناميرالمومنين (از امير مومنان ؟) ابوبكر بن سليمان پاسخ داد:
شفاء كه از بانوان مهاجر است ، به من گفت : ابوبكر نامه ها را با عنوان من خليفهرسول الله ، و عمر با عنوان من خليفه خليفهرسول الله امضا مى كردند. تا اينكه خليفه دوم بهعامل خود در عراق نوشت كه دو نفر از مردم پرحوصله آن سامان را به نزد من روانه كن تااوضاع آنجا و مردمش از ايشان كسب اطلاع كنم . او نيز لبيد بن ربيعه و عدى بن حاتم رابه خدمتش اعزام داشت . اين دو به مدينه وارد شدند و در مسجد به عمرو بن عاصبرخوردند. به او گفتند: از اميرالمومنين براى ما اجازه بگير. عمرو با شنيدن اين نام گفت: چه اسم مناسبى . پس بر عمر وارد شد و گفت : السلام عليك يا اميرالمومنين ! عمرپرسيد: اين اسم را از كجا آوردى و منظورت چيست ؟ عمررو گفت اولا ماجرا از اين قرار است، ثانيا تو امير هستى و ما مومنان . و از همان روز نامه ها با اين عنوان صادر شد. نووىنيز در كتاب تهذيب گفته است :
عمر به مردم گفت : شما مومنانيد و من امير بر شما؛ اين بود كه او را اميرالمومنين ناميدند. در صورتى كه پيش از آن به او مى گفتند: خليفه خليفهرسول الله . و از آن هنگام به بعد از آن نام بلند بالا صرفنظر كردند. (350)
دوم : خليفه الله در روى زمين  
در اصطلاح اسلامى خليفه الله فى الارض (جانشين خدا در روى زمين )، بهكسى گفته مى شود خداوند او را از ميان بشر برگزيده و وى را امام و پيشواى مردم قرارداده است . اين اصطلاح به همين معنا در قرآن آمده است : و اذقال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه . يعنى آنگاه كه خداى تو به فرشتگانفرمود: كه من در زمين جانشينى قرار مى دهم . (بقره / 30). برخى ، اين آيه را چنين تفسيركرده اند كه خداى تبارك و عالى آدم (ع ) را خليفه روى زمين قرار داده است . اما گروهىديگر آن را چنين تفسير كرده اند كه خداى تبارك و تعالى نوع انسان را خليفه خود در زمينقرار داده است . آيه ذيل مويد تفسير دسته اول است : يا داود انا جعلناك خليفه فى الارضفاحكم بين الناس بالحق . يعنى اى داود، ما تو را جانشين خود در زمين قرار داديم ، پس درميان مردم به حق داورى كن . (ص / 26). پس اگر معناى آن قرار دادن نوع انسان بهجانشينى خدا باشد، تخصيص ‍ داود به جانشينى خدا در روز زمين ديگر معنايى نخواهد داشت. زيرا اين مقام ويژه نوع انسان است كه خداوند او را پيش از داود و به همراه او و پس ‍ ازاو جانشين خود در روى زمين قرار داده است . همچنين فاء سببيه (351) درفاحكم بين الناس دلالت دارد كه بررسى امور و حق داورى داود در ميانمردم به خاطر جانشينى خداوند است در روى زمين . يا به جهت اين است كه خداوند او را درروى زمين جانشين خود كرده و حق داورى بين مردم را به او داده است . پس واگذارى حق داورىبه داود، فرع بر تعيين او به جانشين خداوند در روى زمين است . بنابراين اگر آيه اىرا يافتيم كه بر واگذاردن حق داورى بين مردم به يكى از برگزيدگان خداوند دلالتدارد، خواهيم دانست كه آن ولى و برگزيده ، جانشين خداوند در روى زمين است ؛ همچنان كهآيه زير بر اين مطلب گواه است : انا انزلنا التوراه فيهاهدى و نور يحكم بها النبيون. يعنى ما تورات را، كه در آن هدايت و نور است ، فرستاديم تا پيامبران با آن حكومت وداورى كنند. (مائده / 44).
همچنين خداوند خاتم پيامبرانش را مخاطب ساخته و به او فرموده است : انا انزلنا اليكالكتاب بالحق لتحكم بين الناس . يعنى ما اين قرآن را بحق بر تو فرستاديم تا بينمردم حكمى كنى . (نساء/ 105).
و نيز خداوند مى فرمايد: و انا انزلنا اليك بالحق ...فاحكم بينهم بماانزل الله . يعنى ما اين قرآن را بحق بر تو فرستاديم ...پس حكم كم بين ايشان بهآنچه خدا فرستاده است . (مائده / 48).
در خبر داود پيغمبر (ع ) ديديم كه داشتن حكومت بر مردم فرع برخليفه بودنش در روىزمين بود. همچنين در آيات سه گانه اى هم كه گذشت ديديم كه داشتن حكومت انبيا، فرعبر انزال كتاب خدا بر آنان بوده است . از اين مقايسه در مى يابيم كه خداوند حاملانكتابش را جانشينان خود در روى زمين قرار داده است ؛ خواه آنچه را كه كتاب و مقررات دينبه مردم مى رسانند مستقيما به وسيله وحى از خداى تعالى دريافت كرده باشند (مانند آدم، نوح ، موسى ، عيسى ، و محمد صلى الله عليه و آله )، خواه چون داود و سليمان - كه هردو وصى موسى (ع ) بر شريعت و حاملان كتاب تورات او به مردم بودند - از راه الهام ازصاحب شريعت دريافت كرده باشند.
يادآورى مى شود كه خليفه الله به اين معنى در روايات ائمهاهل بيت (ع ) آمده است . (352)
خلفاى خدا، پيشوايان مردمند  
خداوند، جانشينان خود را در روى زمين ، پيشوايان مردم قرار داده و به آنان كتاب و نبوتعطا كرده است . خداوند سبحان از ابراهيم ، لوط، اسحاق و يعقوب در اين مورد چنين يادكرده است :
... و كلا جعلنا صالحين . و جعلنا هم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهمفعل الخيرات و اقام الصلوه وايتاء الزكاه و كانوا لنا عابدين . (انبياء/ 72 - 73)يعنى و همه را صالح و شايسته گردانيديم و ايشان را پيشواى مردم ساختيم تا خلق رابه امر ما هدايت كنند و وحى كرديم به آنان هر كار نيكو و اقامه نماز و دادن زكات را وآنها هم به عبادت ما پرداختند.
همچنين فرموده است :
و تلك حجتنا ءاتيناها ابراهيم على قومه .... و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا منقبل و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون .... و زكريا و يحيى وعيسى والياس .... و اسماعيل واليسع و يونس ‍ ولوطا و كلا فضلنا على العالمين ،...واجتبيناهم و هدينا هم الى صراط مستقيم .... اولئك الذين ءاتيناهم الكتاب و الحكم والنبوه... (انعام / 83 - 89). يعنى اى است حجتى كه ابراهيم را بر قومش داديم ... و ما بهاو، اسحق و يعقوب را عطا كرديم و همه را به راه راست بداشتيم و نوح را نيز پيش ازابراهيم و فرزندش داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون هدايت نموديم ... وزكريا و يحيى و عيسى و الياس همه از نيكوكارانند واسماعيل و يسع و ويونس و لوط و همه آنان را بر عالميان برترى داديم ... و آنها را برديگران برگزيديم و به راه راست هدايت نموديم ...آنها كسانى بودند كه ما آنها راكتاب و فرمان و نبوت عطا كرديم ...
پس آن كس را كه خداوند جانشين خود در روى زمين قرار داده ، به داورى و حكومت در ميانمردم مى پردازد. و همچنين خداوند جانشينان خود را پيشوايان مردم قرار داده تا آنان را بهكتابش راهنمايى كند و دين و شريعت او را به ايشان ابلاغ نمايد. بنابراين مهمترينوظيفه جانشينان خدا تبليغ است و خداوند به اين نكته در كتاب مقدسش تصريح كرده است :فهل على الرسل الا البلاغ المبين . (نحل / 35).
يعنى آيا بر پيامبران جز تبليغ آشكار چيز ديگرى است . و نيز فرموده است : و ما علىالرسول الا البلاغ . (نور/ 54 و عنكبوت / 18). يعنى و بر پيامبر جز تبليغ نمىباشد. و مانند آنها در سوره هاى آل عمران / 20، مائده / 92 و 99، رعد / 40، ابراهيم /52، النحل / 35، شورى / 48، احقاف / 35 و تغابن / 12.
همچنين كار تبليغ جز به وسيله پيغمبرى كه به او وحى شده ، يا وصى او، كه از سوىخداوند تعيين شده باشد، صورت نمى گيرد. نمونه اينقبيل تبليغ را در مورد آيات ده گانه ابتداى سوره برائت به شرح زير در دست داريم .
الف : داستان تبليغ سوره برائت در مسند احمد و ديگر منابع آمده است و ما سخن احمد را مىآوريم . او از على بن ابى طالب چنين آورده است .
هنگامى كه ده آيه نخست سوره برائت بر پيامبر خدا(ص )نازل گرديد، آنان حضرت ابوبكر را خواند و وى را با آيات مزبور روانه كرد تا آنهارا بر اهالى مكه بخواند. ولى پس از چندى ، حضرتش مرا احضار فرمود و گفت : خودت رابه ابوبكر برسان و آن آيات را از او بگير، و خودت به مكه برو و آن را به اهالىمكه ابلاغ كن . من در جحفه به ابوبكر رسيدم و آيات را از او گرفتم . ابوبكر به خدمتپيغمبر(ص ) بازگشت و گفت :
اى رسول خدا! درباره من چيز ناخوشايندى نازل شده است ؟
پيامبر فرمود: نه ، ولى جبرئيل بر من فرود آمد و گفت : امر تبليغ جز به وسيله خودت ويا مردى از خودت ، نبايد صورت بگيرد. (353)
ب : در تفسير سيوطى از ابو رافع آمده است كه گفت :
رسول خدا(ص ) ابوبكر را با آيات برائت به مكه فرستاد. آنگاهجبرئيل (ع ) نازل شد و گفت : كار تبليغ جز به وسيله خودت ، يا مردى از خودت ، نبايدانجام گيرد. پس پيامبر(ص ) على را به دنبال ابوبكر فرستاد تا بين مكه و مدينه بهاو رسيد و آيات مزبور را از ابوبكر گرفت و خودش به مكه برد و در موسم حج برمردم خواند. (354)
ج : در روايت ديگر از سعد بن ابى وقاص آمده است كه گفت :
رسول خدا(ص ) ابوبكر را به همراه آيات برائت به مكه فرستاد تا آنها را بر مردمبخواند. پس از او، على را اعزام داشت و او آيات را از ابوبكر گرفت . ابوبكر دردل ناراحت شد و رسول خدا(ص ) به او فرمود:
اى ابوبكر! تبليغ را جز من ، يا مردى از من ، نبايد انجام دهد. (355)
در اين خبر، رسول خدا(ص ) صحابى خود، ابوبكر، را به همراه ده آيه نخست سورهبرائت در سال نهم هجرت و به هنگام موسم حج ، به مكه اعزام داشت تا آنها را برمشركان ابلاغ كند كه جبرئيل ، امين وحى الهى ، به خدمتش مى رسد و به او مى گويد:تبليغ ده آيه سوره برائت به مخاطبين آنها، وظيفه شخص پيغمبر است ، و اين وظيفه هم جزتوسط شخص ‍ پيغمبر، يا مردى از او، كه على بن ابى طالب وصى او بر شريعت وآيينش ‍ مى باشد، انجام پذير نخواهد بود. (بزودى رواياتى در تعيين وصى براىپيامبر خدا(ص )، به خواست خدا، در بحث وصيت خواهد آمد.)
از اينجا در مى يابيم كه تبليغ مستقيم از جانب خداوند، جزء وظايف و مقام ولايت پيامبرخدا(ص ) است .
معجزه ، ويژه خلفاى خداست  
گاهى حكمت بالغه خداوند اقتضا مى كند كه به خليفه و جانشين خود در روى زمين ، كه اورا امام و پيشواى مردم و مبلغ كتاب شريعت خود قرار داده ، نشانه اى بدهد تا گواهى برراستيش در آنچه از سوى او تبليغ مى كند باشد. اين نشانه را در عرف اسلامىمعجزه مى گويند؛ به خاطر ناتوانى بشر از آوردن همانند آن .
خداوند در قرآن كريم از برخى از معجزاتى كه به پيامبرانش ، چون موسى و عيسى (ع)، عطا كرده ، نام برده است . مثلا در مورد معجزه حضرت موسى (ع ) مى فرمايد:
فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين . يعنى عصاى خود بيفكند، بناگاه آن عصا اژدهايىپديدار شد. (اعراف / 107 و شعراء/ 32).
و نزع يده فاذا هى بيضاء للناظرين . يعنى و دست از جيب در آورد كه ناگاه بينندگان راآفتابى تابان بود. (اعراف / 108 و شعراء 33).
و اوحينا الى موسى اذ استسقاه قومه ان اضرب بعصاك الحجر فانبجست منه اثنتا عشرهعينا قد علم كل اناس مشربهم .
يعنى و وحى كرديم به موسى ، هنگامى كه قومش از او آب خواستند، كه عصايت را برسنگ بزن ، پس جارى شد از آن دوازده چشمه كه هر قبيله آبشخور خود را دانستند. (اعراف /160)
و اوحينا الى موسى ان الق عصاك فذا هى تلقف ما يافكون . يعنى ما به موسىوحى كرديم كه عصايت را بيفكن كه بناگاه همه بافته ها را بلعيد. (اعراف / 117).
فالقى موسى عصاه فاذا هى تلقف ما يافكون . يعنى پس موسى عصاى خودش را بينداختكه بناگاه همه بافته ها را بلعيد. (الشعراء / 45).
فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق فكانكل فرق كالطود العظيم . يعنى پس به موسى وحى كرديم كه عصاى خود را به دريا (ىنيل ) بزن ، پس بشكافت و آب هر قسمت چون كوهى بزرگ بر روى هم قرار گرفت .(شعراء/ 36).
و از معجزه حضرت عيسى (ع ) چنين ياد مى كند:
اذ ايديك بروح القدس تكلم الناس فى المهد و كهلا و اذ علمتك الكتاب والحكمه والتوراه والانجيل و اذ تخلق من الطين كهيئه الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى وتبرى الاكمه و الابرص باذنى واذ تخرج الموتى باذنى ...يعنى آنگاه كه تو را بهتاييد روح قدسى توانا ساخيتم كه در گهواره و بزرگسالى با مردم سخن گفتى ، وآنگاه تو را تعليم كتاب و حكمت كردم و تو را علم تورات وانجيل آموختم و هنگامى كه از گل شكل مرغى گرديد و آنگاه كور مادرزاد و پيس را به امكرمن شفا دادى و مردگان را به اذن منتاز گور بيرون آوردى ... (مائده / 110)
... واحى الموتى باذن الله وانبئكم بما تاكلون و ماتدخرون فى بيوتكم ... يعنىو مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم ، و به شما از غيب خبر مى دهم كه در خانه تان چهمى خوريد و چه ذخيره مى كنيد...(آل عمران / 49).
و يا در مورد داود و سليمان ، كه از اوصياى پيامبران بوده اند، مى فرمايد:
و سخرنا مع داود الجبال يسبحن والطير... يعنى كوهها و مرغان را به آهنگ (تسبيح و نغمه )داود مسخر گردانيديم ...(انبياء/ 79)
و لسليمان الريح عاصفه تجرى بامره .... و من الشياطين منت يغوصون له و يعملونعملا دون ذلك ... يعنى و باد تند سير صرصر را مسخر سليمان كرديم تا به امر اوحركت كند.... و برخى از ديوان را كه براى او غواصى كنند و كارهاى ديگر انجام دهند...(انبياء / 81 - 82).
البته لزومى ندارد كه خداوند همه معجزات را به همه پيشوايان عطا كند؛ همان طور كهخداوند نگفته كه به هود ولوط و شعيب ، معجزات موسى و عيسى و داود و سليمان داده شدهاست . و نيز برخى از پيامبران را مردم نگذاشتند تا ميانشان بهعدل و داد حكومت كنند. مثلا براى حضرت موسى (ع ) و حضرت محمد(ص ) در ابتداى كاشانمجالى نبود تا در ميان مردم حكومت نمايند؛ در صورتى كه ايشان از همان آغاز تكليفشانبه امر تبليغ ، سرآمد خلفاى الهى بودند.
پس خلافت و امامت در تعيين برگزيده اى از برگزيدگان خدا براى تبليغ كتاب وشريعت او ملازم يكديگرند؛ در صورتى كه اين دو، هيچگونه ملازمتى با حكومت در ميانمردم و آوردن معجزات ندارند. بنابراين خليفه الله ، تنها مبلغ از جانب خداست .
اينها معناى خليفه الله در كتاب خدا است . و معناى خليفهالرسول را پيشتر در حديث رسول خدا(ص ) ديديم كه فرمود: اللهم ارحم خلفائى (سهمرتبه ). و چون پرسيده شد كه خلفاى تو چه كسانى هستند؟ آن حضرت فرمود: الذينياتون من بعدى يروون حديثى و سنتى . يعنى آنها كه بعد از من مى آيند و حديث و سنتمرا روايت مى كنند.
پس خليفه الله كسى است كه خداوند او را براى تبليغ شريعتش تعيين مى كند.
و خليفه الرسول كسى است كه از پيش خودش به تبليغ حديث و سنت پيغمبر(ص ) قيامنمايد.
بارى ، اصطلاح خليفه الله و خليفه الرسول در كتاب خدا و سنت پيغمبر، اين چنين است وكاربرد آنها در ميان مسلمانان به شرح زير است .
خليفه و خليفه الله در اصطلاح مسلمانان  
در گذشته ، در معناى لغوى خليفه ديديم كه ابوبكر خليفهرسول الله ناميده مى شد و عمر خليفهرسول الله كه بعدها به اميرالمومنين خوانده شد. اين نام تا اواخرحكومت خلفاى عثمانى رايج بود و در عين حال ، حكام بزرگ اسلام را به شرح زير مىناميدند.
الف - در دوران امويان و عباسيان  
از دوران امويان تا حكومت عباسيان ، پيروان مذهب خلفا فرمانرواى بزرگ اسلامى را بهنام خليفه الله مى شناختند. از اين روست كه حجاج در خطبه نماز جمعه گفت :
حرف شنو و فرمانبردار خليفه الله و برگزيده او، عبدالملك مروان ، باشيد! (356)
و هنگامى كه در زمان حكومت مهدى عباسى اعتراض كنان گفت : خلافت الهى در نزد خداوندبالاتر از آن است كه آن را در اختيار زنديقى قرار دهد! (357)
پس اين نام در زمان امويان و عباسيان از شهرتى تمام برخوردار بوده و شعرا نيز باهمين نام حاكمان را مى ستوده اند. مثلا جرير ضمن قصيده اى كه درباره عمر بن عبدالعزيزسروده ، چنين گفته است :

خليفه الله ماذا تامرون بنا
لسنا اليكم و لا فى دار منتظر (358)
و عمر بن عبدالعزيز با همه شهرتى كه در تدين داشته ، سخن جرير را رد نكرده است .
مروان بن ابى حفصه نيز درباره ابو جعفر منصور دوانيقى ، خليفه عباسى ، ضمن قصيدهاى كه در آن معن بن زائده انصارى (م 151 ق ) را ستوده ، چنين گفته است :
ما زلت يوم الهاشميه معلنا
بالسيف دون الخليفه الرحمن
فمنعت حوزته و كنت وقائه
من وقع كل مهند و سنان (359)
ب : در دوران خلفاى عثمانى  
در دوران خلفاى عثمانى ، لفظ خليفه نامى بود براى پادشاه بزرگ مسلمانان(360)؛ بدون اينكه بر لفظ خليفه ، كلمه الله يا رسولرا اضافه نمايند.
ج : در دوران ما 
در زمان ما چنين مشهور است كه مقصود خداوند در سخنش با فرشتگان كه فرموده انىجاعل فى الارض خليفه ، اين است كه خداوند نوع انسان را جانشين خود در روى زمين قرارداده است . (361) و معناى استخلف و
يستخلف و غير آن كه از ماده خلف گرفته شده ، به معنىجانشين كردن نوع انسان است . همچنين مشهور شده كه مقصود از نامگذارى فرمانرواىبزرگ مسلمانان به خليفه تا اواخر حكومت عثمانى اين بوده كه او در حكومتبر مسلمانان جانشين پيامبر خدا(ص ) است . و به اعتبار، پنداشته مى شود كه خليفه ،يعنى جانشين رسول خدا(ص ). و لذا تنها خلفاى چهارگانه صدر اسلام ، و نه بعد ازايشان را، خلفاى راشدين ناميده اند و همين نامگذارى درباره آنان تا بهامروز بر جاى مانده است .
انتقال اصطلاحى ناروا از مذهب خلفا بهمذهباهل بيت
پس از پيامبر خدا(ص ) تمامى اين تغييرات در معناى خليفه و خليفهالله فى الارض در مذهب خلفا روى داد. اماانتقال اصطلاح خليفه ، به معناى جانشين رسول خدا(ص )، از قرن پنجم هجرى به بعد ازمذهب خلفا به پيروان مذهب اهل بيت صورت گرفت .
پيروان مذهب خلفا به عدم ورود لفظ خليفه به معنايى كه خود براى آن ساخته بودند،در سخن پيغمبر(ص ) استناد كرده و گفتند: رسول خدا(ص ) امتش را بهحال خود رها كرد و مرجعى را براى آنها بعد از خودش تعيين نفرمود.
اما پيروان مذهب اهل بيت (ع ) در رد بر چنين ادعايى ، به آنچه از پيامبر خدا(ص ) در امرتعيين اميرالمومين على (ع ) به عنوان وصى بعد از خودش ‍ آمده ، استناد كرده و گفته اند:پيامبر خدا(ص )، به همان معنا كه براى خليفه بعد از آن حضرت ساخته اند، على را بهعنوان خليفه بعد از خودش معين كرده و امتش را هم به خود واننهاده است . (362)
اين بگو مگوها در ميان پيروان دو مذهب همچنان ادامه داشته ،غافل از اينكه اصطلاحى را كه مذهب خلفا بعد ازرسول خدا(ص ) ساخته است ، پيش از آن نمى توانست در سخن پيغمبر آمده باشد!
خلاصه اينكه :
الف . خليفه هر كس در لغت كسى است كه در غياب او كارهاى او را بر عهده بگيرد. اينلفظ در معناى لغوى آن در قرآن و حديث پيامبر و گفتگوهاى اصحاب آمده است .
ب : خليفه الله در اصطلاح اسلامى كسى است كه خداى تعالى او را براى تبليغشريعتش ، چه از راه گرفتن وحى و چه از راه گرفتن از پيغمبر(ص )، و حكومت و داورىبين مسلمانان تعيين كرده باشد. برخى از آنان معجزه داشته كه بشر از آوردن مانند آنناتوان است . و به همين معنا، در قرآن و روايات ائمهاهل بيت (ع ) آمده است .
ج : خليفه الرسول در حديث رسول خدا(ص ) كسى است كه به تبليغ حديث و سنت پيغمبربپردازد.
د: در اصطلاح مسلمانان ، ابوبكر را خليفه پيغمبر، و عمر را خليفه خليفه پيغمبر مىناميدند، و بعد عمر را اميرالمومنين گفتند. اين نامگذارى تا اواخر حكومت عثمانيان عنوانىشد براى فرمانرواى بزرگ اسلامى ، و بر اين نامگذارى تا اواخر حكومت عثمانيانعنوانى شد براى فرمانرواى بزرگ اسلامى ، و بر اين نامگذارى در دوره هاى اموى وعباسى لفظ خليفه الله هم اضافه شد. در دوره عثمانى ، فرمانرواى بزرگ ، خليفه ،يعنى خليفه پيغمبر ناميده مى شد و اين نام از آن دوره تا كنون در ميان مسلمانان رواج يافتو به هر كس كه پس از رسول خدا عهده دار حكومت مى شد، خليفه گفته مى شد كه بهمعنى خليفه پيغمبر بود. و نيز خلفاى چهارگانه بعد از پيغمبر(ص ) به خلفاىراشدين مشهور گرديدند.
سپس اصطلاح خليفه به ميان پيروان مذهب اهل بيت (ع )منتقل شد، و هر زمامدارى بعد از پيامبر تا دوره عثمانيها خليفه خوانده شد. و همين بى خبرىموجب تشويش افكار مسلمانان شد، و در ميان پيروان مذهب خلفا شايع گرديد كه پيامبرامتش را بعد از خودش به حال خود واگذارده و مرجعى براى آنها تعيين نكرده است . زيرااصطلاحى را كه خود ساخته بودند، در سخنان پيامبر خدا(ص ) نيامده بود! اما پيروانمذهب اهل بيت به آنچه از پيغمبر(ص ) در تعيين اميرالمومنين على (ع ) به عنوان وصى بعداز خودش آمده ، استناد كردند و گفتند: رسول خدا(ص )، على را، به همان معنا كه مسلمانانبراى خليفه بعد از پيامبر ساخته اند، خليفه مسلمانان قرار داده است . و اختلاف در اينمورد بين مسلمانان بالا گرفته است .
براى روشن شدن حقيقت مطلب ، به خواست خدا، بخشى را به اين بحث اختصاص خواهيم دادكه رسول خدا(ص ) در اين مورد چه كرده و چه فرموده است .
4- اميرالمومنين  
پيش از اين گفتيم كه لفظ اميرالمومنين از زمان خلافت عمر بن خطاب براىخليفه به كار برده شده و از آن معناى فرمانرواىكل جهان اسلام فهميده مى شد و تا زمان حكومت تركان عثمانى نيز به همين معنامتداول بوده است .
5- امام  
امام در واژه عرب به معناى انسانى است كه ديگران از او پيروى و متابعت مى كنند و گفتارو رفتارش را سرمشق و الگوى خود قرار مى دهند؛ خواه چنين امامى بر حق باشد، يا برباطل ؛ (363) همچنان كه خداوند در مورد امام بر حق مى فرمايد:
يوم ندعو كل اناس بامامهم فمن اوتى كتابه بيمينه فاولئك يقراءون كتابهم و لايظلمون فتيلا و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى واضل سبيلا. يعنى روزى كه ما هر گروهى از مردم را با پيشوايانشان بخوانيم . پسهر كس كه نامه عملش را به دست راستش مى دهند، آنها نامه خود را بخوانند و كمترينستمى به آنها نخواهد شد. و هر كس كه در اين دنيا كور باشد، در آخرت نيز كور وگمراهتر خواهد بود. (اسراء/ 71 - 72).
و در مورد امام باطل مى فرمايد:
فقاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون . يعنى با پيشوايانباطل پيكار كنيد كه آنها را عهد و پيمان استوار نيست ؛ باشد كه كوتاه آيند. (توبه /12).
امام در اسلام كسى است كه بنا به فرمان خدا، راهبر و راهنماى مردم به راه حق باشد؛ خواهچنين امامى انسان باشد و يا كتاب . درباره انسان بودن امام ، خداوند مى فرمايد:
واذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماماقال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين . يعنى به ياد آور هنگامى را كه ابراهيم راخدايش به امورى چند امتحان كرد، و او آنها را انجام داد. خداوند به او فرمود من تو راپيشواى مردم قرار دادم . ابراهيم گفت اين پيشوايى را در فرزندانم نيز قرار ده . خداوندفرمود عهد من به ستمكاران نمى رسد. (بقره / 124).
و نيز مى فرمايد:
و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا. يعنى و ايشان را پيشوايان مردم قرار داديم تا آنان را بهفرمان ما راهنمايى كنند (انبيا/ 73).
درباره كتاب بودن امام نيز خداوند مى فرمايد:
و من قبله كتاب موسى اماما و رحمه . يعنى و پيش از آن ، كتاب موسى (تورات ) پيشوا ورحمت خدا بود. (هود/ 17).
از فحواى همين دو آيه معلوم مى شود كه شرط اما در اسلام ، اگر كتاب باشد، اين است كهاز جانب خدا و به وسيله پيامبرش براى هدايت مردمنازل شده باشد؛ همچون كتاب محمد(ص ) كه قرآن كريم مى باشد، و پيش ‍ از آن هم كتابموسى و ديگر كتابهاى آسمانى بوده است . (364)
اما اگر از آدميان باشد، بايد كه از جانب خدا تعيين و معرفى شده باشد؛ همچنان كه مىفرمايد: انى جاعلك للناس اماما. يعنى من تو را پيشواى مردم قرار دادم . خداوند چنين مقامىرا عهدى (پيمان خودم ) ناميده و مقرر داشته تا امام بر خويشتن و ديگرانستم نكند و خداى را عاصى و سركش نباشد، و گرنه چنان عهد و پيمانىشامل او نخواهد شد؛ همچنان كه فرموده است : لاينال عهدى الظالمين يعنى عهد و پيمان من به ستمگران نمى رسد.
با توجه به آنچه گذشت ، درست است كه بگوييم امام در اصطلاح اسلامى :
الف : يا كتابى منزل است كه خداوند براى راهنمايى و هدايت بندگان بر پيامبراننازل كرده است .
ب : يا شخص معلوم و شناخته شده اى است كه از جانب خداى تبارك و تعالى براى هدايت ورهبرى مردم تعيين و معرفى شده باشد. و شرط امامت ، معصوم بودن ، يعنى پاك بودن ازآلودگى به هر پليدى و گناه است .
6- امر و اولواالامر  
براى اينكه دريابيم لفظ امر (فرمانروايى و حكومت ) والواالامر (فرمانروا حاكم ) از اصطلاحات شرعى است يا نه ، موارد كاربرد آنهارا در واژه عرب و عرف مسلمانان و نصوص اسلامى (قرآن و سنت ) مورد بررسى قرار دهيم.
الف : اولوالامر الامر  
در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كهرسول خدا(ص ) در مراسم حج خود را به قبايل مختلف عرب معرفى مى نمود و آنان را بهپذيرش آيين اسلام فرا مى خواند و آنان را آگاه مى كرد كه پيامبرىمرسل است كه از سوى خداوند فرستاده شده و از آنان مى خواست تا سخنانش را باور كنندو ياريش دهند تا آنچه را از جانب خدا به آن مبعوث شده است به مردم ابلاغ نمايد.
در يكى از همين تماسها، حضرتش به قبيله بنى عامر بن صعصعه وارد شد و خود را بهآنان معرفى كرد و آنان را به خداى عز و جل فراخواند. در ميان آنان مردى كه بيحره بنفراس (365) نام داشت ، گفت : به خدا سوگند اگر من اين جوان را از قريش بگيرم ،به وسيله او بر همه عرب تسلط مى يابم . آنگاه رو بهرسول خدا(ص ) كرد و پرسيد:
ارايت ان نحن تابعناك على امرك ، ثم اظهرك الله على من خالفك ، ايكون لنا الامر منبعدك ؟ يعنى آيا مى پذيرى كه اگر ما از تو پيروى كنيم و در هدفى كه دارىياريت دهيم تا خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند، حكومت و فرمانروايى پس ازتو از آن ما باشد؟ رسول خدا(ص ) پاسخ داد: فرمانروايى از آن خداست ، به هر كس كهاراده كند، واگذارد. (الامر الى الله يضعه حيث يشاء.)
بيحره با شنيدن پاسخ پيغمبر گفت : ما به خاطر تو، گلوهايمان را آماج تيرهاى جانكاهعرب بگردانيم و چون خداوند تو را بر آنان پيروز گردانيد تا آن وقت حكومت وفرمانروايى از آن ديگران باشد؟ ما را نيازى به تو نيست .(366)
بيحره مى دانست كه فرجام كار رسول خدا(ص ) آقايى و حكومت است بر عرب . اين بودكه تصميم گرفت تا با پيغمبر پيمان ببندد كه حكومت و فرمانروايى بر عرب پس ازرسول خدا از آن قبيله او باشد. اما آن حضرت ، با وجودى كه در آن ايام سخت نيازمند يارىو كمك فرد فرد آنان بود، از پذيرش خواسته او سرباز زد و زير بار پيشنهادش نرفت. زيرا حكومت و فرمانروايى مورد خواست بيحره در اختيار پيغمبر نبود، بلكه اين خداستكه حكومت و فرمانروايى را به هر كس كه بخواهد ارزانى مى دارد.
هوذه بن على حنفى نيز نظير چنين پاسخى را در برابر تقاضاى بى جان خود ازرسول خدا(ص ) گرفته است . و آن هنگامى بود كه پيغمبر خدا، وى را به پذيرش اسلامفرا خواند. داستان هوذه در طبقات ابن سعد چنين آمده است :
رسول خدا(ص ) به هوذه بن على حنفى نامه اى نوشت و او را به اسلام دعوت كرد. هوذه درپاسخ رسول خدا(ص ) نوشت :
آيينى كه مرا به پذيرش آن مى خوانى ، بسيار نيكو و زيباست و مى دانى كه من شاعرقبيله و سخنران ايشان هستم و عرب مكانت و موقعيت مرا ارج مى نهد و به ديده احترام مىنگرد. با مقدمه ، بخشى از قدرت و حكومت خود را به من واگذار كن تا تو را پيروى كنم .چون نامه او به رسول خدا(ص ) رسيد و از مضمون آن آگاهى يافت ، فرمود:
اگر او بر زمين بايرى را هم از من مى خواست نمى پذيرفتم . (لو سالنى سيابه منالارض ما فعلت .) (367)
رسول خدا(ص ) در پاسخى كه به هوذه داده است ، لفظ سابه (زمين بىمصرف و باير) را به كار برده ، در حالى كه هوذه از حضرتش ‍ خواسته بود تا وى رابر منطقه اى ، يا دست كم قبيله اى و مانند اينها حكومت و رياست دهد. اما پيغمبر خدا فرمودكه حتى حكومت بر زمين بى مصرف و غير قابل توجهى را هم به او نخواهم داد. اين سخنپيغمبر خدا همانند سخن مردم كوفه يا بصره است كه مى گويند: زمانى ، فرمانرواىآنها مقرر داشت تا هر يك از ايشان مقدارى سنگريزه براى همواره كردن سطح زمينمسجدشان در محل تحويل دهند و يكى از اهالىمحل را مامور انجام و نظارت بر كارهاى مردم كرد. اين مامور درتحويل گرفتن سنگريزه ها خيلى سختگيرى مى نمود و مردم را به زحمت مى انداخت . اينبود كه مردم به طنز مى گفتند:
يا حبذا الاماره ولو على الحجاره يعنى حكومت و رياست چه جالب و خوب است ، حتى اگر برسنگريزه باشد.
در حقيقت هوذه نيز از رسول خدا(ص ) حكومت و فرمانروايى خواسته بود؛ اگر چه حكومت وفرمانروايى بر سنگريزه ها باشد. و رسول خدا(ص ) پاسخ داده كه حتى اين سمت را همبه او نخواهد داد.
ب :اولواالامر در عرف مسلمانان  
لفظ امر در عرف مسلمانان به معناى حكومت و فرمانروايى ،بيشتر از روز سقيفه بنى ساعده و بعد از آن به كار رفته است . به رويدادها و سخنانىكه در سقيفه بنى ساعده رد و بدل شد، و دلايلى كه هر كدام در آن روز براى به دستگرفتن حكومت و فرمانروايى آورده اند، يك بار ديگر مرور مى كنيم . در آن روز سعد بنعباده به انصار گفت :
استبدوا بهذا الامر دون الناس ...يعنى حكومت و فرمانروايى بر مردم را تنها خود به دستبگيريد. و انصار به سعد بن عباده گفتند:
نوليلك هذا الامر. يعنى زمام حكومت را در دست تو مى گذاريم .
و چون بگو و مگو در گرفت و گفتند: اگر مهاجران قريشى زير بار نرفتند و گفتندكه ما فاميل رسول خدا(ص ) و از نزديكان او مى باشيم (علام تناز عوننا هذا الامر من بعده )پس چرا بعد از او، بر سر حكومتش با ما مخالفت مى كنيد، چه بگوييم ؟
و يا نحوه استدلال ابوبكر كه خطاب به طايفه انصار گفت :
و لن يعرف هذا الامر الا لهذا الحى من قريش . يعنى بجز قريش ، كسى شايسته اين حكومتو فرمانروايى نمى باشد.
و يا سخن ديگرى كه در همان روز درباره قريشيان گفته بود:
هم احق الناس بهذا الامر من بعده ، و لا ينازعهم ذلك الا ظالم . يعنى قريشيان سزاوارترينمردم در به دست گرفتن زمام اين حكومت و فرمانروايى بعد از او و يا اينكه عمر در همانروز سقيفه گفت :
و من ذاينازعنا سلطان محمد و امارته ، و نحن اهل و عشيرته ؟ يعنى چه كسى در قدرت وفرمانروايى محمد(ص ) با ما از در مخالفت در خواهد آمد، در حالى كه ما ازفاميل و بستگان او هستيم ؟ و پاسخ حباب بن منذر به او كه :
لا تسمعوا مقاله هذا و اصحابه ، فيذهبوا نصيبكم من هذا الامر...فانتم والله احق بهذاالامر. يعنى به سخنان اين مرد و يارانش گوش ندهيد كه نصيب شما از اين حكومت وفرمانروايى از دستتان مى رود...به خدا سوگند كه شما به اين حكومت و فرمانروايىسزاوارتريد.
و بالاخره سخن بشير بن سعد كه به انصار گفت :
لا يرانى الله انازعهم هذا الامر ابدا. يعنى خدا نكند كه من درباره اين حكومت وفرمانروايى با اينان (مهاجران قريشى ) به مخالفت برخيزيم ! (368)
ج : اولواالامر در نصوص اسلامى  
در حديث رسول خدا(ص ) لفظ الامر به معناى حكومت و فرمانروايى ،فراوان آمده و ما در مباحث آينده درباره آن سخن خواهيم گفت . اما به طور اشاره واجمال ، بار ديگر پاسخ پيغمبر خدا را به بيحره عامرى مى آوريم كه فرمود:
ان الامر الى الله يضعه حيث يشاء. يعنى حكومت و فرمانروايى از آن خداست و آن را، هر جاكه بخواهد قرار مى دهد.
و نيز در قرآن كريم آمده است :
يا ايها الذين ءامنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . يعنى اى ايمانآوردگان خدا و پيامبر و فرمانروايانتان را فرمانبردار باشيد. (نساء/ 51).
در سال هفتم هجرت ، رسول خدا(ص ) اصحابش را براى انجام عمره بسيج كرد. در اينحركت ، هزار و سيصد و يا هزار و ششصد نفر از مسلمانان مدينه به همراهىرسول خدا رو به مكه نهادند. آن حضرت هفتاد شتر براى قربانى به همراه داشت و قبلافرموده بود: من براى انجام عمره مى روم و سلاح و جنگ افزارى با خود برنمى دارم .
افراد اين كاروان در ذوالحليفه محرم شدند و از آنجا به سوى مكه عزيمت نمودند ونزديكى حديبيه ، در نه ميلى مكه ، گرد آمدند. خبر عزيمت مسلمانان مردم مكه را سخت بهوحشت انداخت . پس شتابان سپاهى را از قبايل اطراف مكه و هوادارانشان جمع نمودند ودويست سواركار رزمنده را به سرپرستى خالد بن وليد و يا عكرمه بن ابىجهل براى جلوگيرى از پيشرفت مسلمانان به سوى مكه روانه داشتند.
رسول خدا(ص )، چون چنان ديد، آماده جنگ با سپاه قريش شد و در اجراى آن در ميانمسلمانان برخاست و گفت : خداوند مرا فرمان داد تا از شما بيعت بگيرم .
مردم پيش آمدند و با حضرتش بيعت كردند كه از جنگ نگريزند. و بعضى گفته اند كهبيعت كردند تا پاى جان ايستادگى كنند.
قريش گروهى را براى مذاكره به خدمت پيغمبر فرستاده بود. اين گروه چون از ماجراخبردار شدند، سخت تر ترسيدند و با پيغمبر خدا(ص ) از در سازش در آمدند و پيشنهادصلح دادند... (337)
بارى ، رسول خدا(ص ) در مدت حياتش سه نوع بيعت با اصحابش كرد:
1- بيعت براى پذيرش اسلام ، 2- بيعت براىتشكيل حكومت اسلامى ، 3- بيعت براى جنگ .
البته سومين بيعت آن حضرت در حقيقت تجديد بيعت دوم بود؛ زيرا حضرتش ياران خود رابراى انجام عمره از مدينه بيرون آورده بود كه حركت عمره به يك حركت جنگىمبدل شد، و اين خلاف هدفى بود كه اصحاب را به خاطرش حركت داده و از مدينه خارجكرده بود. و از اين جهت بود كه لازم مى آمد براى اين كار جديد و جنگ ناخواسته ، بيعتىاز نو گرفته شود، كه رسول خدا(ص ) اين چنين كرد، و همينعمل ثمر خود را به نحو مطلوبى به بار آورد: ترس شديد مشركان قريش و اهالى مكه ،از نتايج جالب و مطلوب آن بود.
در اينجا بحث خود را با آوردن شش روايت درباره بيعت و اطاعت از امام و توضيحى كوتاهدرباره آنها به پايان مى بريم .
1- از عبدالله بن عمر روايت شده است كه گفت : ما بارسول خدا(ص ) بيعت كرديم كه شنوا و فرمانبردار حضرتش باشيم كه پيامبر خدا(ص )فرمود: فى ما استعطت . (338) يعنى تا آنجا كه بتوانى .
2- در روايتى آمده است كه على (ع ) فرمود: فيما استطعتم . (339) يعنى در حدتواناييتان .
3- و بنا به روايتى ديگر از قول جرير، آن حضرت فرمود:قل فيما استطعت . (340) يعنى بگو در حد تواناييم .
4- از هرماس بن زياد (341) روايت شده است كه من دست پيش بردم كه بارسول خدا(ص ) بيعت كنم ، اما چون نوجوانى كم سن وسال بودم ، رسول خدا(ص ) نپذيرفت و با من بيعت نكرد. (342)
همچنين از فرزند عمر روايت شده است كه گفت :رسول خدا(ص ) فرمود: بر هر فرد مسلمانى ، خواه ناخواه ، شنودن و فرمان بردن آن چهدوست دارد و ناخوش دارد واجب است ؛ مگر اينكه به انجام معصيتى مامور شود، كه در آنصورت مجاز به شنودن و فرمان بردن نخواهد بود. (343)
5- از ابن مسعود روايت شده كه رسول خدا(ص ) فرموده است : پس از من مرادانى زمان امورحكومت بر شما را به دست خواهند گرفت كه سنت مرا ناديده مى گيرند و به بدعتعمل مى كنند و نماز را در موقع خود نمى خوانند. پرسيدم : اىرسول خدا! اگر من همزمان با ايشان باشم ، تكليفم چيست ؟ فرمود: اى پسر ام عبد! از منمى پرسى چه بايد بكنى ؟ از فرمانروايى كه معصيت خدا كند، نبايد اطاعت كرد.(344)
6- و در پايان حديثى طولانى از عباده بن صامت آمده است كه : فلا طاعه لمن عصى اللهفلا تعتلوا بربكم . يعنى فرمانبردارى از كسى كه خداى تبارك و تعالى را نافرمانىكند روانيست ؛ پس با خداى در نيفتيد. (345) و در روايتى ديگر، آخر آن لا تضلوابربكم (346) آمده است .
با بررسى كلمه بيعت در سنت پيامبر اسلام (ص ) در مى يابيم كه بيعت بر سه پايهاصلى و به شرح زير استوار است .
بيعت كننده (مبايع )، 2- بيعت گيرنده (مبايع له )، 3- تعهد به فرمانبردارى و انجام موادو مقررات بيعت
پس به اين ترتيب بايد نخست مورد بيعت ، كه انجام آن خواسته شده ، كاملا روشن و مفهومباشد. آنگاه ، همان گونه كه در سنت آمده است ، بيعت كننده به عنوان قبولى ، دست خود رابه دست بيعت گيرنده مى زند و بيعت انجام مى پذيرد.
بنابراين بيعت مصطلح شرعى خواهد بود. ولى امروزه شروط تحقق بيعت شرعى در اسلامبراى اغلب مسلمانان روشن نيست ، پس لازم است خاطرنشان سازيم :
بيعت در اسلام هنگامى تحقق مى پذيرد كه شرايط سه گانه زير در آن مراعات شدهباشد:
1- بيعت كننده شايستگى بيعت كردن را داشته و در انجام آن كاملا آزاد و مختار باشد.
2- بيعت گيرنده شايستگى و لياقت آن را داشته باشد كه با او بيعت شود.
3- بيعت براى موضوعى باشد كه اقدام به انجام آن درست و روا باشد.
بنابراين ، بيعت نابالغ و ديوانه نيست . زيرا اين دو در اسلام مكلف به اجراى احكاماسلامى نيستند. همچنين بيعت بايد بر اساس ميل و رضاى بيعت كننده صورت بگيرد. بيعتآدمى كه مجبور شده باشد، درست نيست ، زيرا بيعت همانند معامله است كه نمى شود مالى رابه زور و اكراه از صاحبش ‍ گرفت و بهاى آن را به وى پرداخت كرد. پس بيعت گرفتنبا اعمال زور و زير سايه شمشير صحيح و مشروع نخواهد بود. و نيز بيعت با آن كس كهآشكارا گناه مى كند، و بيعتى كه براى انجام گناه و سرپيچى از فرامين خداوند صورتگيرد، صحيح نيست . بنابراين بيعت ، مصطلح اسلامى است و احكامى براى آن در شرعاسلام مقرر شده است .
فشرده مطالبى كه گذشت : بيعت در لغت عرب به معنى دست زدن متعاملين به نشانهقبول و انجام معامله است . و در اسلام نشانه به كار بردن سعى و كوشش بيعت كننده درانجام امور و مقرراتى براى بيعت گيرنده است و تا شروط آنحاصل نشود، بيعت اسلامى محقق نمى شود. شروط بيعت عبارت است از:
1- بيعت نابالغ و ديوانه درست نيست .
2- بيعت به اجبار و زور با كسى كه آشكارا مرتكب گناه مى شود، صحيح نخواهد بود.
3- بيعت براى انجام گناه و معصيت ، باطل است .
و دانستيم كه رسول خدا(ص ) در سه مورد بيعت گرفته است : بيعت نخستين براى اسلام ،بيعت دوم براى تشكيل حكومت ، و سومين بيعت براى جنگ . و خداوند از مورد سوم چنين يادكرده است : ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم . يعنى آنان كه باتو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند. دست خدا روى دست ايشان است . (الفتح / 10)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation