بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد اول, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
     MAKTAB22 -
     MAKTAB23 -
     MAKTAB24 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

داستان اسود عنسى در روايات سيف  
طبرى رواياتى چند از سيف را در داستان اسود عنسى ، (659) مدعى پيامبرى ، آورده اندكه ما فشرده آنها را نقل مى كنيم :
اسود پس از ادعاى پيغمبرى بر يمن دست يافت و پادشاه ايرانى آنجا، شهر بن باذان ،را كشت و همسرش را به زنى گرفت . آنگاه فرماندهى سپاه خود را به قيس بن عبد يغوثسپرد و نظارت و سرپرستى امور ايرانيان ساكن يمن را بر عهده فيروز و داذويه نهاد.
چون اخبار اسود به رسولخدا(ص ) رسيد، آن حضرت نامه اى به قيس و فيروز و داذويه نوشت و آنها را فرمان دادتا به هر صورت كه شده ، به جنگ يا نيرنگ ، كار اسود را بسازند و او را از ميانبردارند.
اين سه تن بر آن شدند تا از راه نيرنگ اسود را بكشند، اما شيطان اسود، او را از توطئهايشان آگاه ساخت ، اين بود كه اسود به دنبال قيس فرستاد و چون حاضر شد به اوگفت : اى قيس ! مى دانى فرشته چه مى گويد؟ قيس پرسيد: چه مى گويد؟! اسود گفت :مى گويد تو به قيس اعتماد كردى و او را گرامى داشتى تا از سوى تو به مقامات بلنددست يافت و در عزت و شوكت همپاى تو شد، اما خيانت كرد و به دشمنت روى آورد وفرمانبردار او شد و سلطنت را خواستار گرديد و اين نيرنگ را دردل پنهان مى دارد. او مى گويد: اى اسود! اى بدبخت ! گردنش را بزن و سرش رابردار، وگرنه او تو را از حكومت برمى دارد و گردنت را مى زند!
قيس سوگندها خورد كه همه اين مطالب دورغ است و گفت : تو چقدر ظالمى ! تو فرشتهرا دروغگو مى دانى ؟! اما دانستم كه تو چون دريافتى كه رازت پيش فرشته بر ملا شدهاست از كرده ات پشيمان شده و توبه كرده اى ! سيف مى گويد: همين كه قيس از خدمت اسودبيرون آمد، يارانش را از آنچه كه بين او واسود گذشته بود با خبر ساخت ، پس درتصميمى كه درباره اسود گرفته بودند مصممتر شدند. اين بود كه اسود بار ديگرقيس را احضار كرد و گفت :
اى قيس ، من به تو راست نگفتم ، و تو همه را به من دروغتحويل ندادى ؟! فرشته به من مى گويد: اى بدبخت ، اى بدبخت ! اگر دست قيس رانبرى ، او سرت را مى برد! قيس گفت : اين درست نيست كه من تو را كه پيغمبر خدا هستىبكشم ، حالا كه اين طور است هر طور كه صلاح مى دانى درباره من فرمان ده كه من ميانترس و نگرانى گرفتار شده ام . بگو مرا بكشند كه يك بار مردن بهتر از آن است كهمن در يك روز بارها مرگ را به چشم خود ببينم ! سيف مى گويد:
اسود را دل بر او بسوخت و او را مرخص كرد. آنگاه فرمان داد تا از گاو و شتر هر كدامصد راس حاضر كردند، پس خطى بكشيد و خود پشت آن بايستاد و آن حيوانها را بدوناينكه دست و پايشان را ببندد سر بريد و آنها هيچكدام گامى از آن خط به پيشنگذاشتند! پس همه را همچنان به حال خودشان رها كرد تا در پشت خط دست و پا زدند ومردند! راوى مى گويد: كارى چنان چندش آور، و روزى آن چنان وحشتناك نديده ام ! سيف مىگويد: سرانجام قيس و يارانش همسر اسود را با خود همداستان كرده هر چهار نفر به كشتنوى كمر بستند و شبانگاه به قصد كشتنش هجوم بردند.
فيروز پيشقدم شد، شيطانك اسود، اسود را از خواب بيدار كرد و او را از حضور فيروزباخبر ساخت . ولى اسود از خود عكس العملى نشان نداد، اين بود كه شيطانك با آهنگصداى اسود كه هنوز خرناسه مى كشيد و فيروز را مى نگريست ، گفت : اى فيروز، ازجان من چه مى خواهى ؟ اما فيروز مجالش نداد و ضربتى برگردن اسود فرود آورد و اورا بكشت . و در اين هنگام بود كه ياران فيروز وارد اتاق شدند تا سرش را ببرند، ولىشيطانك شروع به تكان دادن اسود كرد و چنان او را بسختى تكان مى داد كه جدا كردنسرش امكان نداشت . پس ناچار دو تن از ايشان بر پشت اسود نشستند و همسرش چنگ درموهاى سرش كرد و آن را نگاهداشت و چهارمين نفر هم كارد بر حلقومش كشيد و سرش رابرداشت كه در اين هنگام شيطانك بر زبان اسود كلامى نامفهوم گفت و اسود نعره اىكشيد؛ بسى بلندتر از فرياد گاو كه تا به آن روز شيده بودم !
با نعره اسود، نگهبانان او سر درون اتاق كرده پرسيدند: اين فرياد چه بود؟! زناسود پاسخ داد: چيزى نبود، بر پيغمبر وحىنازل شده بود!
افسانه اسود سف بن عمر را طبرى و ذهبى در تاريخهايشان به طورمفصل و مشروح آورده اند. اين اثبر و اين خلدون هم آنها را از طبرى گرفته در تاريخهاىخويش نقل نموده اند، با اين تفاوت كه اين خلدون فشرده آن را آورده است .
بررسى خبر اسود عنسى  
الف . روايان اين خبر
اين خبر را سيف بن عمر در يازده روايت ، و از زبان چهار نفر از روايان ساختگيش به شرحزير آورده است : سهل بن يوسف خزرجى سلمى ، عبيد بن صخر خررجى سلمى ، مستيربنبزيد تخعى و عروة بن غزيه دثينى .
سيف زنديق اينان را در خيالات خود آفريده ، ولى خداوند چنين راوبانى با اين نام و نشانتا كنون نيافريده است !
ب . بررسى متن خبر
ما روايات ساختگى سيف را در باره اسود عنسى با روايات صحيح ديگر مقايسه كرده ،ساختگى بودن خبر و روايان آن را در جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا روشن و ثابت كردهايم .
نشست سه جانبه خدا، كسرى ، پيغمبر!  
سيف در استان فرار يزدگرد، پادشاه ايران ، بعد از شكست در جلولا به سوى خراسان ،مى نويسد: يزدگرد، پادشاه ايران ، پس از شكست سپاهانش در جنگ جلولا به جانب رىگريخت . در اين فرار شاه ايران دائما در محمل خود كه بر پشت شترى بسته شده بودقرار داشت ، در آن مى خوابيد و از آن بيرون نمى شد. فراريان همچنان بى وقفه پيش مىراندند تا اينكه در مسير خود به آبگيرى رسيدند كه ناگزير از عبور آن بودند. شاه درمحمل خود خوابيده بود و و غلامانش ناچار بودند كه او را بيدار كنند تا موقعيت خود رادريابد و هنگامى كه شتر در آن آبگير قدم مى گذارد به وحشت نيفتند.
شاه كه سراسيمه از خواب بيدار شده بود، غلامانش را به باد ملامت و پرخاش گرفتكه كار بدى كرديد و اگر مرا به حال خودم گذاشته بوديد، مى دانستم دوام قدرت اينامت چه مدت به طول خواهد انجاميد! زيرا من به همراه محمد (ص ) با خدا جلسه اىخصوصى تشكيل داده بوديم كه در ضمن سخن ، خدا روى به محمد كرد و گفت : دوام حكومتامت تو را يكصد و بيست سال ! محمد در اينجا با حالتى ناراضى گفت : اختيار با توست! اينجا بود كه كرا از خواب بيدار كرديد و نگذاشتيد بفهمم دوام قدرت امت تا چه زمانىبه طول خواهد كشيد!
بررسى خبر اين نشست سه جانبه !  
الف . روايان خبر
سيف ، افسانه نشست سه جانبه كسرى و محمد و خدا را از زبان راويان مخلوقخيال خود به شرح زير آورده است :
1- محمد، كه سيف او را محمد بن عبدالله بن سواد نويره ناميده است .
2- مهلب ، كه مهلب بن عقبه اسدى نام دارد.
3- عمرو، كه سيف دو نفر راوى به نام عمرو آفريده است : يكى عمرو بننفيل ، و ديگرى عمرو بن ريان كه ما در نخستين جلد از كتابهاى عبدالله بن سبا و يكصد وپنجاه صحابى ساختگى ، ساختگى بودن همه اين راويان را ثابت كرده ايم .
ب : بررسى متن خبر
ما متن اين خبر را در جلد اول كتاب يكصد و پنجاه صحابى ساختگى مورد بررسى قرارداده ، بى اساس بودن آن را ثابت كرده ايم و در اينجا نيازى به تكرار نمى باشد. اماببينيم كه سيف زنديق از ساختن اين دو خبر چه منظورى داشته و كدام هدف را تعقيب مى كردهاست .
در خبر اول ، سيف مى گويد كه ادعاى پيغمبرى داشت و هر نوبت قيس را احضار كرده ازماجراى پنهانيش خبر مى داد و مى گفت كه فرشته به من چنين و چنان گفته است ، كه اينفرشته پيغامگزار، همان شيطان او بوده است . از اسود معجزه آشكارى سرزده ، او خطىبر زمين كشيده و يكصد و راس شتر و گاو را در پشت آن نگه داشته و بدون اينكه دست وپاى آنها را ببندد همه را گردن زده و سربريده ، و آنها قدمى به جلو نگذاشته و از آنخط تجاوز نكرده اند و همه آن ها در پشت خط دست و پازده و جان سپرده اند و راوى هم اينكار اسود را بسيار بزرگ دانسته است .
اما در خبر دوم ، سيف مى گويد كسرى در خواب ديد كه او با خدا پيامبر اسلام نشستى سهجانبه تشكيل داده اند!
آيا به نظر شما، نتيجه افسانه اول بجز اين است كه بگويد پيامبر اسلام هم ادعاىپيغمبرى داشته و فرشته اش او را از غيب باخبر مى كرد و معجزاتى هم آورده است ؟!
و در افسانه دوم ، آيا اين زنديق در مقام ريشخند كردن به خداى مسلمانان و پيامبر نبودهكه آن دو را در يك نشست سه جانبه زانو به زانوى دشمن مشتركشان يزدگرد، پادشاهايران ، مى نشاند و چنان خبر سراپا دروغ و مسخره اى را با آب و تابنقل مى كند؟
و سرانجام سرآمد دانشمندان مذهب خلفا و تاريخنگاران آن ، افسانه هاى خرافى سيف رانقل كرده ، كتابهاى تاريخى اسلامى اسلامى را از آنها پرساخته ، تا جايى كه همانافسانه ها از مصادر معتبر اسلامى به حساب آمده اند! و اين سخن سيف را در كتابهاىتاريخ خود انتشار داده اند كه اسلام به ضرب شمشير واعمال زور و فشار گسترش يافته است و نه چيز ديگر!
بارى ، سيف در اخبار ساختگى خود در جنگهاى ارتداد و فتوح چنين شايع كرده كه اسلامبه ضرب شمشير و حمام خون پيشرفت است !
از ساخته هاى او درباره جنگهاى ارتداد، دروغها و صحنه سازيهاى وحشت آفرينى بهشرح زير مى باشد:
دروغها و صحنه سازيها سيف در اخبار جنگهاى ارتداد 
سيف صحنه سازيهاى وحشتناك خود را در جنگهاى رده ، ضمن رواياتى كوتاه آورده و طبرىهمه آنها را در آغاز اخبار جنگهاى ارتداد در كتاب وزين و معتبرش با تاكيد به نام سيف ،اين چنين نقل كرده كه سيف گفته است :
سرزمين اسلام را كفر فراگرفت و آتش فتنه و آشوب در همه جا زبانه كشيد و تمامعرب ، از هر قبيله ، خاص و عامش ، مرتد شده از اسلام برگشتند، مگر قريش و ثقيف !
آنگاه سيف مساله ارتداد غطفان و سرپيچى هوازن را از پرداخت زكات و صدقات بهنماينده ابوبكر، و سر بر تافتن قبايل طى و اسد را از فرمان خليفه و اجتماعشان دراطراف طليحه و مرتد شدن سران قبيله بنى سليم را مطرح ساخته و گفته است :
اين چنين همه مردم در همه جا از اسلام روى برتافته مرتد شدند. پسسيل نامه ها از سوى فرماندهان و كارگزاران پيامبر خدا(ص ) داير به پيمان شكنىسران و يا عموم مردمان هر ناحيه به مدينه سرازير و...
اين خبر را همين گونه ابن اثير و ابن خلدون در تاريخهايشان آورده اند، ولى ابن كثير آنرا نقل به معنى كرده است و در تاريخش مى نويسد:
با وفات رسول خدا(ص )، عرب به اسلام پشت پا زد و مرتد شد، مگر مردم ساكنمسجدين ، يعنى مكه و مدينه ! (660)
سيف بن عمر زنديق پس از شرح و بسط اين رويدادهاى ساختگى ، چگونگى بازگشت همينمرتدها را به اسلام در سايه ارعاب و تهديد و ضرب شمشير واعمال زور و فشار، به همان گونه كه خود خواسته ، طى رواياتش به تصوير كشيدهكه ما از ميان آنها جنگ اخابث ! را نمونه مى آوريم كه در آن از ارتدادقبايل عك و اشعرين سخن گفته ، و موضوع يكى از اصحاب ساختگيش به نام طاهر بنابوهاله ، ناپسرى رسول خدا(ص ) را مطرح ساخته است . توجه كنيد:
جنگ اخابث !  
از نخستين قبيله هايى كه با دريافت خبر وفاترسول خدا(ص ) در تهامه سر به شورش برداشتند، عك و اشعرين بودن كه در اعلاببر سر راه دريا اجتماع نمودند.
طاهر بن ابوهاله اين رويداد را به ابوبكر گزارش كرد و سپس خود به همراهى مسروقعكى ، به سوى ايشان شتافت و با آنها جنگيد. خداوند نيز ايشان را بر كفار پيروزى دادو طاهر، خلقى عظيم از ايشان را بكشت و از كشته هاشان پشته ها ساخت تا آنجا كه ازبسيارى كشته ها، صحرا را بوى گند مردار فراگرفت و اين كشتار بزرگ از سوى طاهرپيروزى درخشانى به حساب آمد!
اما ابوبكر در پاسخ نامه نخستين طاهر، و پيش از آنكه فتحنامه او برسد، در سركوبىآشوبگران به وى چنين نوشته شد:
نامه تو و گزارشت داير به حركتت به سوى اشرار، و استمدادت از مسروق و افراد قبيلهاش براى سركوبى اخابث در اعلاب به دست ما رسيد و همه مورد موافقت ماست . اينكبشتاب و آشوبگران را بسختى سركوب كن و آسايش و آرامش را از ايشان بازگير و درهمان اعلاب درنگ كن تا فرمان من به تو برسد.
با توجه به همان فرمان بود كه از آن روز تا كنون ، آن آشوبگران و همدستانشان بهاخابث (پليدها) ناميده شده اند؛ حتى محل اجتماع و راهى كه به آنجا منتهى مى شود، راهپليدها ناميده شده است ! طاهر ابوهاله در همين زمينه شعرى سروده و از كشتار اخابث درمكان مزبور ياد كرده است . آنگاه سيف گويد: طاهر به همراه مسروق بر سر راه اخابثاردو زد و به انتظار فرمان ابوبكر بنشست .
سيف ، خبر ارتداد قبايل عك و اشعرين را حول محور فرماندهى شخصى خيالى به نام طاهربن ابى هاله ساخته است . اينك ببينيم كه سيف اين طاهر را چگونه شخصىخيال كرده است !
طاهر بن ابى هاله در سخنان سيف  
سيف بن عمر، طاهر را در خيال خود فرزند ابوهاله تميمى و مادرش را ام المومنين خديجهكبرى و او را دست پرورده رسول خدا(ص ) و عامل و كارگزار آن حضرت آفريده ، و ازكارهاى او را به روزگار خلافت ابوبكر، سركوبى وقتل عام مرتدهاى عك و اشعرين گفته است .
بر اساس همين احاديث سيف ، دانشمندان مذهب خلفا به شرححال طاهر ابوهاله پرداخته ، او را در كتابهاى استيعاب و معجم الصحابه و اسدالغابه وتجريد و اسماء الصحابه و اصابه و ديگر مصادرى كه به معرفى اصحاب پيغمبرپرداخته اند، در صف ديگر اصحاب پيامبر خدا(ص ) نشانيده ، و سرودهايش را در ضمنشرح حالش در كتابهاى معجم الشعراء و سير النبلاء آورده اند!
اخبار طاهر ابوهاله ، صحابى ساختگى سيف ، در تاريخهاى طبرى و ابن اثير و ابن كثيرو ابن خلدون و مير خواند راه يافته و سيد شرف الدين هم در اين كتابها به ديده اعتمادنگريسته ، نام طاهر ابوهاله را در رديف شيعيان و ياران اميرالمومنين على (ع ) در كتابفصول المهمه خود به ثبت رسانيده است .
و باز با اعتماد به اخبار سيف ، جغرافيا نويسانى چون حموى در معجم البلدان و عبدالمومندر كتاب مراصد الاطلاع به شرح خصوصيات اماكنى مانند اعلاب و اخابث ، كه از آفريدههاى سيف است ، در زمره اماكن واقعى روى كره زمين پرداخته اند!
نقدى بر خبر طاهر ابوهاله  
سيف بن عمر، خبر طاهر ابوهاله را طى پنج روايت آورده كه در اسناد آنها نام پنج راوىسيف آفريده به چشم مى خورد، از اين قرار:سهل از پدرش ‍ يوسف سلمى ، عبيد بن صخر بن لوذان ، جرير بن يزيد جعفى و ابوعمرو، مولاى طلحه كه همه اين پنج نفر زاييده خيالات سيف هستند و وجود خارجى نداشتهاند!
مساله ارتداد قبايل عك و اشعرين در اصل دروغ و بى اساس است و هرگز چنين چيزى اتفاقنيفتاده و خداوند سرزمينى به نام اعلاب و اخابث نيافريده است و اماكنى به اين نام ونشان بر روى كره زمين وجود نداشته و ندارد! همچنين صحابى اى شيعى و دست پروردهرسول خدا(ص ) كه مادرش ام المومنين خديجه و پدرش ابوهاله و خودش به نام طاهرباشد را خداوند نيافريده است !
وبالاخره جنگى خانمان برانداز و بنيان كن بين مرتدهاى عك و اشعرين ، كه سيف بن عمرتميمى به شرح آن پرداخته ، هرگز به وقوع نپيوسته و همچنان كه گفتيم ، راويانىرا كه سيف ، اخبار طاهر و جنگ احاديث را از زبان آنها آورده است ، خداوند خلق نكرده است !
سيف ، ارتداد اين قبايل و جنگ آنها و سرزمين اعلاب و اخابث و اشعار طاهر و نامه ابوبكر وشخص طاهر ابوهاله صحابى و راويان اخبار او، همه و همه ، از پيش خود ساخته و درخلال آن ها به هدفى كه در نظر داشته است ، رسيده كه بگويد: همه مردم ، بجز قريش وثقيف ، بعد از وفات پيغمبر خدا(ص ) از دين اسلام برگشتند و مرتد شدند و مسلمانانهمه آنها را قتل عام كردند، ما همه اين اخبار و راويان آن را ضمن شرححال شخصيت خيالى سيف ، كه او را طاهر ابوهاله ناميده است ، مورد بررسى و تحقيق قرارداده ايم .
اين افسانه تنها يكى از افسانه هايى است كه سيف به نام جنگهاى ارتداد ساخته است .او در عالم خيال براى اسلام در بعد از حيات پيغمبر جنگهايى ساخته و آنها را جنگهاىارتداد ناميده و اخبار و رويدادهاى آن را به شرح كشيده است ؛
مانند جنگهاى ارتداد طى ، ام زمل ، ارتداد اهالى عمان ، مهره ، و نخستين ارتداد اهالى يمن ودومين آن .
سيف داستان ارتداد اين قبايل و شهرها و جنگهاى آن را و نيز جنگهاى ارتداد ديگرى كهزمان وقوع آنها در دوران خلافت ابوبكر تصوير كرده است از پيش خود ساخته كه همهدورغ محض است .
او در نشان دادن تعداد كشته ها در آن جنگها و اخبار چندش آور هراس انگيز
آنها، راه دروغ و افترا پيموده و هدفى پليد در سرداشته تا به گمانش چهره پاك ودرخشان اسلام و تاريخ آن را تيره سازد. او همين شيوه را در ذكر اخبار فتوح به كاربسته و جنگهايى را كه هرگز وقوع نيافته به شرح كشيده و از كشتار وحشتناك وقتل عامهايى كه هرگز به وسيله سپاهيان اسلام صورت نگرفته داد سخن داده است . بهداستان زير از او توجه كنيد كه نمونه اى از آنهاست :
فتح اليس و ويرانى امغيشيا  
طبرى در خبر فتح اليس و امغيشيا، ضمن خبر گشودن ساير شهرهاى عراق ، از زبان سيف، مى نويسد:
جنگى سخت و توانفرسا بين آنها درگرفت و مشركان را انتظار رسيدن بهمن جاذويه بهيارى ايشان ، به مقاومت و سرسختى و تحمل هرگونه رنج و زحمتى وامى داشت . مسلمانانرا نيز در آغوش كشيدن شاهد فتح و پيروزى كه در علم خدا گذشته بود، به پايدارى وشكيب برمى انگيخت . در اين هنگامه بود كه خالد دست به دعا برداشت و گفت :
خداوندا! با تو پيمان مى بندم كه اگر ما را بر اينان پيروز گردانى ، حتى يك تن ازايشان را كه در بند آورده باشيم از دست ننهيم ، مگر اينكه با خون آنها رودخانه ايشان رابه جريان بيندازيم !
سرانجام خداوند مسلمانان را بر مشركان پيروز گردانيد و فتح و نصرت به ايشان عطاكرد. پس خالد فرمان داد تا مناديش فرياد برآورد كه : اسير، و فقط اسير بگيريد و ازكشتن دشمن بپرهيزيد، مگر هنگامى كه مقاومت كند!
به سبب اين فرمان ، سواران خالد از هر طرف گروه گروه اسيران را پيش ‍ مى آوردند وخالد هم جمعى را فرمان داده بود تا به خاطر وفاى به نذرش ‍ اسيران را در ميانرودخانه كه جلوى آب آن را قبلا گرفته بود سر ببرند، باشد كه از خون آنها رود خونجريان افتد!
كار گردن زنى مشركان يك شبانه روز ادامه داشت و سربازان خالد فردا و پس فرداىآن از هر سو به تعقيب فراريان تا بين النهرين پيش رفتند و به همين مسافت تا اطرافاليس به جستجو پرداختند و فراريان دشمن را اسير كرده مى آورند و گردن مى زدند،ولى رود خون به جريان نمى افتاد. تا اينكه قعقاع و ديگران گفتند:
اگر تو تمامى مردم روى زمين را گردن بزنى ، خون آنها به جريان نخواهد افتاد، زيراكه خون را از همان زمان كه از حركتش بازداشته اند و زمين را نيز از فروبردنش ، بيش ازمقدار مجاز به جريان نخواهد افتاد. حالا اگر تو بر سر انجام پيمان خود هستى ، فرمانده تا بر روى خون ريخته شده ، آب جارى كنند تا رود خون به راه بيفتند.
خالد دستور داد تا بند را بگشايند و آب به رودخانه بيندازند. آب جريان يافت و بدينسان رودى از خون به جريان افتاد كه از آن زمان تا كنون به رود خونمعروف است !
پيش از آن نيز بشير بن خصاصيه به خالد گفته بود كه به ما گفته اند:
زمين از همان زمان كه براى نخستين بار خون فرزندم آدم را در خود فروبرده ، ازفروبردن خون ممنوع شده ، و خون نيز از سيلانش جلوگيرى بهعمل آمده است ، مگر به اندازه اى كه لخته شود.
سپس سيف مى نويسد: بر مسير رودخانه آسيابهايى چند قرار داشت كه با آب رودخانهكار مى كردند. اين آسيابها با آب رود خون به مدت سه شبانه روز نان هيجده هزارسپاهى خالد را آماده ساخت !
سيف در خبر ويرانى شهر امغيشيا مى گويد: و چون خالد از جنگ اليس ‍ آسوده شد، روى بهجانب امغيشيا آورد. اهالى آن شهر پيش از آنكه خالد و سپاهيان او برسند، شهر و ديار خودرا رها كرده ، روى به شهر و ديار ديگر نهاده بودند. پس خالد دستور داد تا آن شهر را،كه از حيث رونق و آبادانى مانند حيره بود و شهر اليس از توابع آن به حساب مى آمد،خراب كرده از ميان بردارند و از صفحه گيتى براندازند! راوى مى گويد: چنان بلائىبر سر شهر امغيشيا آمده كه بر سر هيچ شهرى نيامده است .
سيف اين اخبار را با همه طول و تفصيلش و تمام راويان آنها از پيش خود ساخته و حتىيكى از آنها صحت ندارد. اما با وجود اين در تاريخ طبرى و ابن اثير و ابن كثير و ابنخلدون و ديگران راه يافته است !
ما اخبار و اسناد اين جنگهاى خيالى را در بخش انتشار اسلام به ضرب شمشير و خوندر سخنان سيف در جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا مورد بحث و بررسى قرار دادهايم .
آيا به وجود چنين تاريخ آلوده به افسانه و دروغ دشمنان حق ندارند كه بگويند اسلامبه ضرب شمشير انتشار يافته است ؟!
آيا با اين همه ، كسى شك مى كند كه هدف سيف بن عمر تميمى از ساختن چنان تاريخىبراى اسلام بجز لطمه زدن به حيثيت و مقام اسلام چيز ديگرى بوده است ؟!
اگر انگيزه سيف در اين همه خرابكارى و دروغسازى ، زندقه اى كه دانشمندان وى را بهآن متهم مى كنند نبوده ، پس چه چيز مى تواند باشد؟!
و دست آخر، آيا تمامى دروغها و تهمتهاى سيف ، بر امام المورخين طبرى و يا علامه اى چونابن اثير در مذهب خلفا، و پرگوترين ايشان مانند ابن كثير و يا فيلسوف و مغز متفكرانآن مذهب مثل ابن خلدون و دهها امثال ايشان چون ابن عبدالبر و ابن عساكر و ذهبى و ابن حجرپوشيده و پنهان بوده است ؟! يعنى اين آقايان با اين همه دانش و ادعا نمى دانسته اند كهاينها همه دروغ و افتراست ؟!
خير، هرگز اين چنين نبوده است ، زيرا خود اين آقايان بوده اند كه او را به دروغگويى وزندقه متهم كرده اند. چه ، طبرى و ابن اثير و ابن خلدون در تاريخهايشان در جنگ ذاتالسلاسل بى هيچ ملاحظه اى مى نويسد كه گفته هاى سيف در اين مورد بر خلاف آن چيزىاست كه تاريخ نويسان آورده اند!
با چنين اعترافى ، پس چه چيز اين سران قوم را بر آن داشته تا با علم و اطلاع بهدروغها و زندقه سيف ، برگفته او اعتماد كرده نوشته هاى او را بر روايات ديگرانترجيح دهند؟! مگر اينكه بگوييم كه سيف دروغها و بافته هايش را با نشر يك سلسلهمناقب و نشانهاى افتخار هيئت حاكمه از صحابه زينت داده ، و دانشمندان مذهب خلفا نيز نهايتسعى و كوشش خودشان را براى ترويج و اشاعه آنها به كار برده اند، در حالى كهبه تمام وجود خود مى دانستند كه همه روايتهاى سيف دروغ محض است !
براى نمونه در فتوح مى بينم كه سيف دروغها و بافته هايش را زير شعار مناقب خالد بنوليد آورده و بر زبان ابوبكر خليفه چنين نهاده است كه او پس از جنگ اليس و ويرانشدن امغيشيا و در پايان جنگهاى عراق در مقامتجليل از خالد بن وليد گفته است :
اين مردم قريش ! بدانيد كه شير مرد قبيله شما بر شيرى شرزه حمله برد و او را از همبدريد و بر اجزاى پربركتش دست يافت . الحق كه زنان ، از زاييدن مردانى چونخال ناتوانند!
همان گونه كه ساخته هايش را در جنگهاى ارتداد در زير پوششى از مناقب و محامدابوبكر به جلوه در آورده است . و افزون بر اين همين شيوه را در روايتهاى ساختگيش درفتوح شام و ايران ، در زمان خلافت عمر، و آشوب و فتنه زمان عثمان ، و جنگجمل در دوران زمامدارى اميرالمومنين (ع ) به كار برده است . او همه آنها را در زير پوششىاز ذكر مناقب و سجاياى هيئت حاكمه و دفاع از آنها، در مواردى كه مورد سرزنش و خردهگيرى قرار گرفته اند، پنهان كرده و آذين نموده و از همين جهت است كه روايات ساختگىو سراپا دروغش بر سر زبانها افتاده ، روايات درست و حقيقى به دست فراموشى سپردهشده و مورد توجه قرار توجه قرار نگرفته اند! با توجه به اينكه در واقع بيشترساخته هاى سيف و دروغهايش ، نه تنها فضيلت و منقبتى را براى شخص صحابى دربرندارد، بلكه مذمت و بدگويى از او را در پى دارد. مثلا نمى دانم كه چگونه از ديددانشمندان مذهب خلفا اين نكته پنهان مانده است كه دستگيرى دهها هزار انسان خلع سلاحشده و سربريدن آنها در محل رودخانه ، تنها بهدليل اداى سوگندى كه بايد رودخانه از خون آن ها به جريان بيفتند، براى شخصىچون خالد بن وليد فضيلت و افتخارى نمى باشد، بلكه بر عكس سقوط او را از مقامانسانيت در نشان مى دهد. همچنين است ويران كردنش شهر امغيشيا را و نظاير اينقبيل كارهاى خالد.
مگر اينكه زندگانى را از ديدگاه زندقيان مورد بررسى قرار دهيم كه مى گويند:زندگى ، زندان نور است و بايد كوشيد تا آن را از بين برد تا نور از زندانش آزادشود! (661)
موضوع هر چه باشد، فرق نمى كند؛ زيرا همين كالاى بى ارزش سيف بر سر زبانهاافتاده و منتشر شده است . البته سيف آنها را با ذكر مناقب بزرگان قوم آراسته ، ودانشمندان اين مذهب ، كه اشتهاى سيرى ناپذير در نشرفضايل و مناقب هيئت حاكمه و دفاع از ايشان دارند، وادار شده اند تا هر چه را كه بظاهرفضيلتى براى آنان محسوب مى شود انتشار دهند، اگر چه در حقيقت فاقد ارزش وفضيلت باشد!
دردناكتر از همه اينها سيف به ساختن اين قبيل روايات ، كه بظاهرشامل مناقب ، ولى در باطن مذمت صحابه و هيئت حاكمه را در برداشته ، بسنده نكرده و تنهااز اين راه به تخريب اسلام نپرداخته ، بلكه براى پيغمبر اسلام (ص ) يارانى خلق كردهكه خدايشان نيافريده و تا آنجا كه خواسته برايشان كرامتها در فتوح تراشيده و اشعارنغز و حماسه هايى زيبا بر زبانشان گذاشته و در مناقب و افتخاراتشان ، تا آنجا كهخود خواسته ، داد سخن داده است ! زيرا بخوبى مى دانسته كه اين مردم آنچه را كهشامل مناقب و افتخارات صاحبان قدرت باشد، بى هيچ ترديدى مى پذيرند و دودستى مىگيرند!
پس سيف به پشتگرمى چنين باورى ، تا آنجا كه خواسته ، به منظور ريشه كن كردناسلام ، دروغ گفته و دست به كار ساختن اخبار و آدمهاى آن زده و بر اين خوشباورى هواخواهان سخنش به ريششان خنديده است .
دانشمندان مذهب خلفا نيز سيف را نااميد نكرده ، مدت سيزده قرن با كوششى خستگىناپذير، دروغها و افتراهاى او را منتشر ساخته و همه جا بر سر زبانها انداخته اند.
تا اينجا نمونه هايى از ساخته ها و دروغهاى سيف را، كه براى طعنه زدن به اسلامساخته ، و با جلاى مناقب و فضايل صحابه و تابعين ، يا هيئت حاكمه ايشان زينت داده است، آورديم . اينك نمونه هاى ديگرى از همان دست دروغها و ساخته هاى سيف را، كه زيرپوششى از حل مشكل مذهب خلفا در مورد وصيت است ، از نظر مى گذرانيم .
شهرت على (ع ) به وصى مشكلمذهب خلفا
در گذشته ديديم كه چگونه جنگ لفظى بين دو مذهب درباره نص وصيت به مدت هفتصدسال ، از زمان ام المومنين عايشه تا روزگار ابن كثير ادامه داشته است . زيرا وجود نصبر وصيت ، بيانگر منظور و مقصود پيغمبر اسلام (ص ) در ديگر نصوصى بوده كهآشكارا را حق ويژه خاندانش را در امر حكومت و زمامدارى از على (ع ) تا مهدى (ع ) مىرسانيده است ؛ مانند: حديث غدير خم و حديث على بعد ازرسول خدا(ص ) زمامدار حكومت و وارث پيغمبر است وامثال اينها، كه مذهب خلفا همه اين نصوص را به فضيلت و برترى مقام و منزلت خاندانپيغمبر(ص ) تاويل و معنى كرده است و نه حكومت و زمامدارى !
براى توضيح بيشتر يادآور مى شويم مثلا هنگامى كه پيروان ديگر مذاهب آسمانى سخناز وصى آخرين پيامبران به ميان مى آورند، منظورى بجز وليعهد آن حضرت و زمامدارپس از او نداشته اند. و يا اينكه ياران اميرالمومنين (ع ) هنگامى كه در سخنرانيها واشعارشان از وصيت ياد مى كردند، آن را به عنواندليل و مدرك بر حق على (ع ) در به دست گرفتن زمام امور مسلمانان مى آوردند. مانندسخنان ابوذر غفارى در دوران زمامدارى عثمان ، و مالك اشتر به هنگام انجام بيعت با امام(ع ) و محمد بن ابى بكر در نامه اش به معاويه ، و يا همچون مهاجران و انصار دراشعارشان در جنگهاى جمل و صفين ، و يا امام حسن (ع ) در سخنرانيش در روز بيعت با آنحضرت ، و امام حسين (ع ) در خطابه اش در مقابل سپاه خلافت در كربلا.
اينان همگى به وصيت استدلال كرده اند، زيرا كه همين وصيت بر تمامى نصوصى كه درحق ائمه اهل بيت آمده است ناظر بوده و همه آنها را در بر مى گيرد.
گويى آنها استدلالشان به وصيت تمامى آن نصوص را در نظر گرفته به آنها اشارهمى كنند.
قيام علويين براى به دست گرفتن امور زمامدارى ، نه تنها با شهادت امام حسين (ع )پايان نپذيرفت ، بلكه قيام آنها عليه خلفا همچنان تا روزگار خلافت عباسيان ادامهيافته است .
اما آنچه را كه پيش و بيش از همه طى قرنها كشاكش سياسى و درگيريها، مذهب خلفا رابه تنگنا انداخته بود، همان مساله شهرت على (ع ) بود كه او وصى پيغمبر است . چيزىكه مستمسك قيام كنندگان علوى بود و به آن استدلال مى كردند و زمامدارى را حق مشروعخود مى دانستند و مطالبه آراء هم مى نمودند. به اين اعتبار كه - همچنان كه درگذشتهگفتيم - در وصيت ، آشكارا حق مسلم على (ع ) و فرزندانش در حكومت و زمامدارى تصريحشده است .
و از همين روست كه مامون ، خليفه عباسى ، چون خواست قيامهاى علويان را فرونشاند،رياكارانه به مساله وصيت استدلال كرد و امام رضا(ع ) را به ولايتعهدى خود برگزيدتا بعد از او زمام امور كشور اسلامى را به دست بگيرد و با همين نيرنگ ، قيامهاى پياپىعلويان را در گوشه و كنار كشور پهناور و اسلامى فرونشانيد و سران و سرجنباناننهضت ايشان را به پايتخت خود كشانيد و يكى بعد از ديگرى مسموم كرد و از ميانبرداشت و خود بر اوضاع كاملا مسلط گرديد.
بنابراين معروفيت و آوازه على (ع ) به وصى پيغمبر در طى قرون و اعصار مشكلى بسبزرگ بر سر راه مذهب خلفا بوده است . اكنون ببينيم كه سيف اينمشكل را چگونه حل كرده است !
راه حل سيف براى مشكل وصيت  
در گذشته ديديم كه چگونه مذهب خلفا عملا و از راه حذف و تحريف و يا متهم ساختنراويان حديث و استدلال كنندگان به آن ، هر خبر و يا روايتى را كه بيان كننده وصيتبود كتمان كرده ، نصوص صريحى را كه درباره وصيت آمده بودتاويل نموده اند!
اما با اين همه ، هيچيك از ايشان در ساختن راه حلى براى اينمشكل بزرگ و پيچيده و لاينحل ، با تحريفى كه از حقايق كرده تا مساله وصيت را نقض ‍كنند، به پاى سيف بن عمر نمى رسند. به روايات ساختگى او در همين زمينه ، كه در زيرخواهد آمد، توجه كنيد:
الف . طبرى در آغاز اخبار و رويدادهاى سال سى و پنج هجرى روايت زير را آورده است :
از سيف ، از عطيه ، از يزيد فقعسى آمده است كه گفت :
عبدالله بن سبا مردى يهودى از اهالى صنعاء يمن ، و مادرش كنيزكى سيه چرده بود كه درزمان خلافت عثمان اسلام آورد و براى گمراه كردن مردم دست به مسافرتهاى دور و دراززد. نخست به حجاز و سپس به بصره و از آنجا به كوفه و بعد به شام رفت . اما اهلىشام زير بار حرفهايش نرفته ، سخنانش را نپذيرفتند و از آنجا بيرونش كردند!
عبدالله ناگزير راهى ديار مصر گرديد و در آنجا سكونت اختيار نمود و مجالسىتشكيل داد و با اصناف مردم به آمد و شد و بحث و گفتگو پرداخت و اين مطالب را باايشان در ميان نهاد كه :
شگفت از مردمى است كه بازگشت عيسى (ع ) را باور دارند، اما رجعت و بازگشت محمد رامنكرند، در صورتى كه خداى متعال مى فرمايد: ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الىمعاد. يعنى به آن كس كه قرآن را بر تو واجب گردانيد سوگند كه تو را به آن جاىمعلوم باز مى گرداند. و محمد بر اين رجعت سزاوارتر از عيسى است .
مردم نيز سخن او را پذيرفتند و به اين ترتيب ابن سبا مساله رجعت را در ميان مردم مطرحكرد تا بنشينند و درباره آن به بحث و گفتگو بپردازد. چون مدتى به اين گونهگذشت ، ابن سبا اين مطلب را مطرح نمود كه : هزار پيغمبر آمده و هر كدام از ايشان وصيىداشته اند، و على وصى محمد است ! آنگاه سخن خود را چنينتكميل كرد: محمد خاتم پيغمبران است ، و على خاتم اوصياء. ستمكارتر از آن كس سراغداريد كه وصيت و سفارش پيغمبر را پشت سر انداخته ، بر على ، وصى پيغمبر بتازد وزمام امور را به ناروا خود به دست بگيرد؟! بعد چنين ادامه داد:
عثمان به ناروا زمام حكومت را به دست گرفته و اين على ، وصى پيغمبر است كه حاضرمى باشد. پس براى اين كار بپاخيزيد و موضوع را به گوش ‍ همگان برسانيد و مردمرا بيدار كنيد، و در اين حركت زير پوشش امر به معروف و نهى از منكر، نخستفرمانروايانتان را مورد انتقاد قرار دهيد تا مردم به سوى شماتمايل پيدا كنند، و آن وقت ايشان را به سوى هدفى كه در نظر داريد سوق دهيد!
پس عبدالله بن سبا نمايندگان خود را به همه طرفگسيل داشت و با هر كس در هر گوشه از كشور كه بويى از مفسده جويى در او مى رفتبه نامه نگارى پرداخت و آنها نيز پوشيده و پنهان هماهنگى خود را با مقاصد او در مياننهادند و زير پوشش امر به معروف و نهى از منكر، نامه ها به گوشه و كنار كشورارسال داشته ، نارواييهاى فرمانروايانشان و زشتكاريهاى ايشان را در آن نوشتند وارسال داشتند. همفكران آنها نيز چنان كردند واهل هر شهر و ديارى گزارش كارهاى انجام شده خود را به شهرهاى ديگر فرستادند، وآنها هم گزارشهاى رسيده را در هر يك از شهرها بر مردم خواندند تا اينكه اين خبرها بهمدينه رسيد و در همه جا شايع شد.
در اين كوشش پيگير، آنها خواسته خود را آشكار نمى كردند، و آنچه را كه با ديگران درميان مى گذاشتند با آنچه كه در دل داشتند، تفاوتى فاحش ‍ داشت !
سرانجام مردم هر شهر و ديارى باور كردند كه وضعشان از مردم ديگر جاها بهتر است ،مگر مردم مدينه هنگامى كه اخبار از همه شهرها به آنجا رسيد، گفتند: ما در چنين امنيت وآرامشى بسر مى برديم ، ولى مردم شهرها در چنان عذاب و ناراحتى هستند؟ تا آنجا كه مىنويسد: سرانجام سران و بزرگان مدينه به خدمت عثمان رسيده گفتند: اى اميرالمومنين !آيا آنچه از سوى مردم به ما رسيده به تو هم رسيده است ؟ عثمان گفت : نه به خدا! بجزاخبار خوب از امنيت و آسايش مردم چيزى ديگر به من نرسيده است . گفتند: ولى به مارسيده . آنگاه اطلاعات خود را در اختيار عثمان گذاشتند. عثمان گفت : شما كه هميشه در كنارمن بوده ، يارو من و گواهى براى مومنان هستيد، مى گوييد چه كنم ؟ گفتند: به نظر مابهتر است كه تو مردان مورد اعتماد خود را به شهرها بفرستى تا اخبار آنجا را به توبرسانند.
پس عثمان در اجراى پيشنهاد ايشان محمد به مسلمه را بخواست و او را به كوفه و اسامهبن زيد را به بصره و عمار بن ياسر را به مصر و عبدالله بن عمر را به شام وسرشناسان ديگر را به جاهاى ديگر ماموريت داد.
اين فرستادگان به سوى ماموريت خود عزيمت كردند و همگى پس از انجام وظيفه و پيش ازعمار به مدينه بازگشتند. آنها گزارش دادند كه ما به چيزى ناروا و موارد نگران كنندهاى كه سرشناسان قوم و يا عوام آن به آنها اشاره كرده بودند، برخورد كرديم !
آنها همگى متفق بودند كه كارها بر وفق خواسته مسلمانان پيش مى رود و تنها حكام وفرمانداران در اجراى عدالات سختگيرى مى نمايند.
مردم مدتها به انتظار عمار نشستند تا اينكه مدت زمانى دراز غيبت او بهطول انجاميد تا آنجا كه پنداشتند او مرده و يا كشته شده است ! و از اين نگرانى زمانىبيرون آمدند كه نامه اى از عبدالله بن سعد به سرح به دستشان رسيد و پرده ازماجراى عمار برداشت .
عبدالله نوشته بود: گروهى از مردم مصر گرد عمار را گرفته او را به خود نزديككرده با او بناى آمد و شد را گذاشته اند كه در ميان آنها كسانى چون عبدالله بن سوداءو خالد بن ملجم و سودان بن حمران و كنانه بن بشر به چشم مى خورند و... تا آخرداستان !
ب : ذهبى نيز در آغاز سخنش از رويدادهاى سال سى و پنجم از هجرت اين دو خبر را ازقول سيف آورده است : (662)
1- سيف بن عمر، از عطيه ، از يزيد فقعسى آورده است كه :
هنگامى كه ابن سواد قدم به مصر گذاشت مدتى را نزد كنايه بن بشر و زمانى را همپيش سودان بن حمران گذرانيد و سرانجام در كنار غافقى اقامت گزيد. غافقى به اوجراءت داد تا با او سخن گفت ، آنگاه او را به ديدار خالد بن ملجم و عبدالله بن رزين وهمفكران ايشان برد. ابن سبا نيز سخن گفت ، اما آنها را در امر وصيت با خود همراه نيافت...
2- ذهبى خبر عمار ياسر را در مصر از قول سيف چنين آورده است :
سيف از مبشر، از سهل بن يوسف ، از محمد بن سعد وقاص ، آورده است كه عمار به مصر شدو پدرم از آمدنش خبر گرفت . چون وى را آگاه ساختند، مرا به دنبالش فرستاد. من بهخدمت عمار رسيدم و ماموريت بجاى آوردم . عمار، كه عمامه اى كهنه و چركين بر سر و جبههاى چرمين در برداشت ، برخاست و با من به خدمت پدرم رسيد. چون چشم سعد به عمارافتاد، گفت : واى بر تو اى ابويقظان ! تو نزد ما به خوبى و نيكى معروف و زبانزدبودى ، حالا چه شده كه خبر كوشش و تلاش تو در اينجا فتنه و فساد بين مسلمانان وتحريك ايشان به قيام و شورش عليه اميرالمومنين عثمان به گوش من مى رسد، مگر توعقلت را از دست داده اى ؟! عمار باشنيدن سخنان سعد با خشمى تمام عمامه خود را برداشتو آن را بر زمين كوبيد و گفت : من همين طور كه عمامه ام را از سر برگرفتم ، عثمان را ازخلافت خلع كردم ! سعد استرجاع كرد و گفت :
واى بر تو! به هنگامى كه پا به سالمندى نهاده ، استخوانهايت تهى گرديده و عمرتبه سرآمده است ، گردن از قيد اسلام رها ساخته ، بى هيچ زاد و توشه اى از دين بيرونشده اى ؟! عمار خشمگين از جاى برخاست و پشت به سعد كرد و رفت و مى گفت : ازوسوسه سعد به خدا پناه مى برم . سعد در پاسخ او به قرآنتمثل جسته گفت : الا فى الفتنه سقطوا. يعنى بدان كه به گرداب فتنه درافتاده اند. وسپس گفت : خداوندا! به پاداش شكيبايى وبخشندگى عثمان ، بر بلند پايگى او در نزدخودت بيفزا!
چون عمار از در بيرون رفت ، سعد روى به من كرد و چنان بسختى گريست كه ريشش ازاشك خيس شد. آنگاه گفت : چه كسى از سيلاب فتنه در امان است ؟! پسرم ، آن چه را كه ازعمار شنيدى با كسى در ميان مگذار و همه را نزد خود نگاهدار. چه من از آن بيم دارم كه مردمآن را دستاويز خود قرار داده به ديگران برسانند و فتنه اى ايجاد كنند، در صورتىكه پيغمبر خدا(ص ) فرموده است : همواره حق با عمار است تا آنگاه كه به سبب پيرى وسالمندى به بلاهت و خرفتى افتد! اينكه همان زمان فرا رسيده و آثار پيرى در او ظاهرشده و خرفت و نادان گرديده است !
ديگر از كسانى كه عليه عثمان قيام كرده اند، محمد بن ابى بكر بود كه گفته اند ازسالم بن عبدالله سبب خروج او را پرسيدند و او در پاسخ ايشان گفته است خشم و آزمندىوى را بر آن داشت . او را پيش از اين در اسلام مقام و منزلتى بود، اما ديگران او را فريبدادند و او هم به خام طمعى درافتاد. وى را در حكومت حقى بود كه عثمان او را از آن محرومساخته بود.
ج : طبرى نيز ضمن اخبار و رويدادهاى سال سى ام هجرى درباره ابوذر غفارى مى نويسد:(663)
از سيف ، از عطيه ، از يزيد فقعسى آمده است كه چون ابن سوداء به شام وارد شد، ابوذررا ملاقات كرد و به او گفت :
اى ابوذر! از سخن معاويه تعجب نمى كنى كه مى گويد:مال ، مال خداست ! البته همه چيز به خدا تعلق دارد، ولى او قصد دارد با اين سخنش دستمسلمانان را از مال و ثروتشان كوتاه كرده ، همه چيز را به خود اختصاص ‍ دهد!
چون اين سخن را ابوذر از ابن سودا شنيد نزد، معاويه رفت و به او گفت : چه چيز تو رابر آن داشته تا مال مسلمانان را مال خدا بخوانى ؟! معاويه گفت : رحمت خداشامل حال تو باشد اى ابوذر! مگر ما بندگان خدا نيستيم ومال و ثروت از آن خدا، و خلق خلق او، و امر امر او نيست ؟ ابوذر گفت : پس آن حرفها راديگر تكرار مكن ! معاويه گفت : من نخواهم گفت كهمال ، مال خدا نيست ، ولى خواهم گفت كه به مسلمانان تعلق دارد.
ابودرداء نيز در ديدارش با ابن سوداء به او گفت : تو كيستى ، به خدا سوگند كهگمان دارم تو يك يهودى باشى !
عباده بن صامت نيز در ديدارش با ابن سوداء گريبان او را گرفت و نزد معاويه كشانيد وبه او گفت : به خدا قسم كه اين همان كسى است كه ابوذر را به سراغ تو فرستاده است!
ابوذر پس از ملاقات با عبدالله بن سبا در شام ، دست به يك سلسله تبليغات زد و ازجمله مى گفت :
اى توانگران ! با بينوايان مواسات كنيد، مژده باد آنان را كه سيم و زر بر يكديگر مىنهند و آنها را در راه خدا به مصرف نمى رسانند و انفاق نمى كنند، به داغزن آتشين كهبا آن ، پيشانى و پهلو و پشتشان را داغ خواهند نهاد.
او پشت سر هم اين مطالب را بر زبان مى آورد تا اينكه فقرا و بينوايان را فريب داد وبا خود همصدا كرد، و آنها هم همان سخنان را در روى توانگران گفتند و ايشان را بهانفاق مال خود مجبور نمودند. در نتيجه ثروتمندان به جان آمده شكايت به معاويه بردندو او هم ضمن نامه اى به عثمان نوشت :
ابوذر بر من سخت گرفته و مرا به تنگى انداخته ، و چنين كرده است !
عثمان در پاسخ او نوشت :
فتنه و آشوب آرام آرام ، چهره نموده و چيزى نمانده است كه به تمام مظاهرش پاى بهميدان بگذارد و خود را آشكار كند. پس سر اين ماده چركين را باز مكن ! ابوذر را به سوىمن بفرست و با وى راهنمايى همراه كن و زاد سفرش را مهياساز. تا مى توانى با او نرمىو مدارا كن و مردم را نيز ساكت و آرام گردان كه اگر چنين كنى ، زمام امور تو را در كف آرد.
پس معاويه ، ابوذر را به همراهى راهنمايى به مدينهگسيل داشت . ابوذر چون به مدينه رسيد و ديد كه حد مدينه به ناحيه سلع رسيده است ،گفت : ساكنان مدينه را به چپاول و غارتهاى بى حساب و جنگهاى دودمان برباد ده كهبه داستانها بازگويند مژده باد! و چون عثمان وارد شد، خليفه از او پرسيد:
اى ابوذر! شاميان را چه كرده اى كه از زخم زبانت به جان آمده ؟! ابوذر ماجرا را به اوگزارش داد و گفت :
اين درست نيست كه گفته شود: مال ، مال خداست . و نيز درست نيز كه ثروتمندان همهمال و ثروت را نزد خود جمع نمايند! عثمان گفت : اين وظيفه من است تا آنچه را كه لازمباشد فرمان دهم . مردم را به زهد و امساك بخوانم ، و يا به كار و كوشش و ميانه روى .ابوذر گفت : پس اجازه بده تا من از مدينه بيرون بروم . زيرا مدينه ديگر جاى ماندن مننيست ! عثمان پرسيد و آيا با رفتن از مدينه ، بدتر از آن را نمى گزينى ؟! ابوذر گفت: رسول خدا(ص ) به من فرمان داده هرگاه ديوار خانه هاى مدينه به سلع رسيد، از آنجابيرون شو!! عثمان گفت : آنچه را كه پيغمبر به تو دستور داده است انجام بده . پس ‍ابوذر از مدينه بيرون رفت و در ربذه فرود آمد و در آنجا مسجدى بنا كرد. عثمان نيزشترى چند و دو نفر برده و به وى بخشيد و به او پيغام داد كه مدينه را يكسره تركنكند و آنجا آمد و شد نمايد تا بار ديگر عربى باديه نشين به حساب نيايد! ابوذر همگفته عثمان را پذيرفت !

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation