بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد اول, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
     MAKTAB22 -
     MAKTAB23 -
     MAKTAB24 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

قاعده شناخت مومن از منافق  
از آنجا كه در ميان اصحاب رسول خدا(ص ) منافقانى وجود داشته اند كه بجز خدا، كسىديگر آنها را نمى شناخته است . به موجب روايتى كه از اميرالمومنين على (ع ) (166) و امسلمه (167) و عبدالله بن عباس (168) و ابوذر غفارى (169) و انس بن مالك(170) و عمران بن حصين (171) نقل شده است ،رسول خدا(ص ) قاعده شناخت مومن را از منافق ، دوستى على اعلام داشته و فرموده است :على را دوست نمى دارد مگر مومن ، و دشمن نمى شمارد مگر منافق .
اين حديث در زمان پيغمبر خدا(ص ) شايع و زبانزد ميان همه مردم بود.
ابوذر غفارى مى گويد:
ما كنا نعرف المنافقين الا بتكذيبهم الله و رسوله و التخلف عن الصلوات و البغضلعلى بن ابى طالب . يعنى ما منافقان را جز از راه تكذيبشان به خدا و پيغمبر، وروى گرداندنشان از نماز، و دشمنيشان با على نمى شناختيم . (172)
ابوسعيد خدرى (173) نيز گفته است :
ما گروه انصار، منافقان را از راه دشمنى آنها با على بن ابيطالب مى شناختيم .
عبدالله بن عباس هم گفته است :
ما در زمان پيغمبر خدا(ص ) منافقان را بر اساس دشمنيشان با على بن ابى طالب مىشناختيم . (174)
جابربن عبدالله انصارى (175) نيز گفته است :
ما منافقان را جز از راه دشمنى آنها با على بن ابى طالب نمى شناختيم .
اينك با توجه به همه اينها، و اينكه رسول خدا(ص ) درباره اميرالمومنين على (ع )فرموده است : اللهم وال والاه و عاد من عاداه (176) پيروان مذهباهل بيت سخت احتياط مى كنند كه مبادا احكام و مقررات دين را از صحابى اى بگيرند كهدوستدار على نبوده و دشمن آن حضرت بوده است . و يا به عبارت ديگر، نكند آن صحابىاز منافقانى باشد كه بجز خدا كسى ديگر آنها را نمى شناسد.
فصل سوم : فشرده مطالب درباره اصحاب از ديدگاه دو مذهب  
تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه مذهب خلفا
تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه مذهباهل بيت
فشرده مطالب گذشته
تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه مذهب خلفا 
پيروان مذهب خلفا كسى را صحابى مى شناسد كهرسول خدا(ص ) را ديده ، در حالى كه به او ايمان آورده باشد؛ اگر چه اين ديدار بسياركوتاه ، و حتى ساعتى در روز باشد. بر اساس چنين برداشتى ، همه كسانى كه باپيغمبر همزمان بوده و او را ديده باشند، صحابى هستند. زيرا درسال دهم هجرت در مكه و طائف حتى يك نفر هم پيدا نمى شد كه مسلمان نشده و بارسول خدا(ص ) در حجه الوداع شركت نكرده باشد. و از آنجا كه در اواخر عمر آن حضرتو در ميان قبايل اوس و خزرج ، كه در مدينه ساكن بودند، حتى يك نفر هم نبود كه مسلماناننشده باشد، بنابراين همه آنها صحابى پيغمبر به شمار مى آيند.
همچنين پيروان مذهب خلفا مى گويند پيشينيان را رسم بر اين بوده كه تنها شخصصحابى را به فرماندهى سپاه انتخاب مى كرده اند. و بر اين اساس ، گروه بسيارى رابه نام صحابى پيغمبر در صف اصحاب آن حضرت جاى داده اند كه وجود خارجى نداشتهاند. ما در كتاب خمسون و مائه صحابى مختلق ، ساختگى بودن آنها را بر ملا ساخته ايم .
پيروان مذهب خلفا همه اصحاب را عادل مى دانند و اجازه نمى دهند كه هيچيك از آنها موردايراد و انتقاد قرار گيرد. و اگر كسى هر يك از آنها را مورد خرده گيرى قرار بدهد، اززنديقان شمرده مى شود.
پيروان اين مذهب خود را ملزم مى دانند كه بر صحت روايات اصحاب سر تسليم فرودآوردند و مقررات و معالم دين اسلام را از ايشان بگيرند و به آنعمل كنند.
تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاهمذهباهل بيت
پيروان مذهب اهل بيت كلمه صحابى را مصطلح شرعى نمى دانند، بلكه آن رامانند يكى از واژه هاى عربى مى دانند و بس . آنان مى گويند: كلمه صاحبدر لغت به معناى همدم و همصحبت آمده و به كسى اطلاق مى شود كه مدتى همدم وهمصحبت با كسى بوده است . و چون مصاحبت بين دو نفر صورت مى گيرد، كلمه صاحب (كهجمع آن اصحاب و صحابه است ) در كلام عرب هميشه به صورت اضافه به كار بردهمى شود. مانند يا صاحبى السجن و اصحاب موسى . و همينقاعده در زمان پيغمبر(ص ) نيز رعايت مى شد و مثلا مى گفتند صاحبرسول الله و يا اصحاب رسول الله و يا اصحابصفه كه كلمه صاحب و اصحاب بهرسول الله و صفه اضافه شده است .
كلمه صحابه پس از رسول خدا(ص ) به صورت اسم خاص در آمد و آن را بدون مضافاليه به كار مى بردند و از آن ياران رسول خدا(ص ) را اراده مى كردند. بنابراين كلمهصحابى و صحابه اصطلاح شرعى نيست ، بلكه ازنامگذاريهاى مسلمانان ، و يا اصطلاح متشرعه است .
اما در مورد عدالت اصحاب ، پيروان اين مذهب به پيروى از قرآن مى گويند كه در مياناصحاب پيغمبر(ص ) مردمى منافق وجود داشته اند كه در نفاق سخت زرنگ و كاركشتهبودند و بجز خدا، كسى ديگر آنها را نمى شناخته است . همان منافقان بودند كه تهمتانحراف اخلاقى را به حرم رسول خدا(ص ) زدند و به جان حضرتش سوء قصد نمودند ودر دل شب در گردنه هرشى در مقام ترور وى بر آمدند. همچنين پيغمبر(ص ) از وضع آنهادر روز قيامت خبر داده كه آنها را از وى جدا كنند و پيغمبر، خدا را مى خوانند كه : بار خدايااصحابم ، كه خطاب مى آيد: تو نمى دانى كه اينها بعد از تو چه ها كردند؟ اينان ازهمان لحظه كه تو از ايشان جدا شدى ، به دوره جاهليت بازگشتند و مرتد و گمراه شدند.
همچنين پيروان مذهب اهل بيت مى گويند: در ميان همان اصحاب ، افرادى وجود داشته اند سختپارسا و پرهيزگار و براستى مومن و ديندار كه خداوند ايشان را ثنا و آفرين گفته وپيامبرش نيز در احاديث خود زبان به ستايش و تحسين آنان گشوده است . لذا به نظرپيروان مذهب اهل بيت ، ستايش و آفرينى كه در قرآن مجيد و احاديث شريف نبوى از يارانپيامبر خدا(ص ) شده ، تنها متوجه همان مومنان صحابه است ، نه منافقان ايشان كهپيغمبر خدا(ص ) محك شناسايى مومن و منافق را دوستى و دشمنى با على بن ابى طالبقرار داده و آن را به همگان خاطر نشان كرده است .
گفتار دوم : سخنان دو مذهب درباره امامت 
رويداد تاريخى صدر اسلام در مساله خلافت
نظر مذهب خلفا درباره امامت
نظر مذهب اهل بيت (ع ) درباره امامت
فشرده اى از مطالب دو مذهب درباره امامت
فصل اول : تاملى در رويداد تاريخى صدر اسلام در مساله خلافت  
وصيت رسول خدا(ص )
وفات رسول خدا(ص ) و عكس العمل عمر
ماجراى سقيفه و بيعت ابوبكر
به خاكسپارى پيكر رسول خدا(ص ) و حاضران در آن مراسم
تحصن در خانه زهرا(س )
كسانى كه با ابوبكر بيعت نكردند
ابوبكر، عمر را به جانشينى خود برمى گزيند
شورا و بيعت عثمان
على (ع ) مى دانست كه خلافت را به او واگذار نمى كنند
بيعت با اميرالمومين على (ع )
تاملى در رويداد تاريخى صدر اسلام در مساله خلافت
پيش از آنكه به بحث درباره نظر دو مذهب درباره امامت و خلافت بپردازيم ، بجاست تارويداد تاريخى در صدر اسلام را براى تشكيل حكومت و خلافت و به دست گرفتن زمامامور مسلمانان مورد مطالعه و بررسى قرار دهيم .
اختلاف در به دست گرفتن زمام امور مسلمانان در همان روز وفاترسول خدا(ص ) آغاز شد و ماجرا از اين قرار بود كهرسول خدا(ص ) پرچم جنگ و فرماندهى سپاه را به دست آزاد كرده و فرزند آزاد كردهخود، اسامه بن زيد، بست و وى را مامور جنگ با روميان كرد و مقرر داشت تا همه سرانمهاجران و انصار، همچون ابوبكر، عمر، ابو عبيده جراح ، سعد بن ابى وقاص ، سعيد بنزيد و ديگران تحت فرماندهى او در اين جنگ شركت كنند.
در اجراى فرمان رسول خدا(ص )، اسامه در سه ميلى مدينه ، در ناحيه اى به نام جرف ،اردو زد و همى احوال پيامبر خدا(ص ) بيمار و بسترى گرديد.
انتخاب اسامه به سمت فرماندهى سپاه ، كه بيش از هفدهسال نداشت ، بر ريش سفيدان و نامداران مهاجر و انصارگران آمد. لذا اعتراض كنانگفتند: جوانى نوخاسته را بر پيشگامان در اسلام از ميان مهاجر و انصار فرماندهى مىدهند؟
رسول خدا(ص ) از شنيدن اين سخن به خشم آمد. پس در حالتى كه دستمالى برسربسته و قطيفه اى بر دوش افكنده بود، بيرون آمد و بر منبر نشست و فرمود:
اين چه سختى است كه از بعضى از شما درباره فرماندهى اسامه شنيده ام ؟ پيش از ايننيز درباره فرماندهى پدرش به طعنه پرداخته بوديد؟حال آنكه به خدا سوگند هم زيد شايستگى فرماندهى را داشت و هم پسرش ، اسامه ، اينشايستگى را دارد.
پس ، از منبر به زير آمد و به خانه رفت . در همين هنگام همه افرادى كه مقرر شده بود تادر سپاه اسامه شركت كنند، براى وداع به خدمت پيغمبر رسيدند و از آنجا به اردوگاهرفتند. پس از رفتن ايشان ديرى نپاييد كه بيمارىرسول خدا(ص ) شدت يافت و در همان حال پياپى مى فرمود: سپاه اسامه را روانهسازيد.
سرانجام در روز يكشنبه بيمارى و درد بر پيغمبر چيره شد و در روز دوشنبه ، اسامهفرمان حركت سپاه را صادر كرد. ولى در همين هنگام به آنها خبر رسيد كه پيغمبر(ص ) درحال مرگ است . اين بود كه اسامه به همراهى عمر و ابوعبيده جراح به مدينه بازگشتند.(177)
وصيت رسول خدا(ص )  
ابن عباس مى گويد: چون زمان وفات پيامبر خدا(ص ) فرا رسيد، در حالى كه در اتاق وگرداگرد بستر آن حضرت را مردان سرشناس و مختلفى گرفته بودند و عمر نيز درميان ايشان بود، آن حضرت فرمود:
هم اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده . يعنى كاغذى حاضر كنيد تا چيزى برايتان بنويسمكه هرگز گمراه نشويد.
اما عمر بيدرنگ گفت :
ان النبى غلبه الواجع ، و عندكم كتاب الله ، فحسبنا كتاب الله .
يعنى درد بر پيغمبر چيره شده ، كتاب خدا در نزد شما موجود است ، پس ‍ همان كتاب خدابراى ما كافى است .
به سبب مخالفت عمر با خواسته پيغمبر، در ميان حاضران مجلس اختلاف نظر افتاد: جمعىخواهان اجراى دستور رسول خدا(ص ) بودند، و بعضى هم سخن عمر را تكرار نمودند.سر و صدا بالا گرفت و اختلاف و پرخاش به يكديگر شدت يافت ؛تا آنجا كهرسول خدا(ص ) خطاب به آنها فرمود:
قوموا عنى ، لا ينبغى عندى التنازع . يعنى بيرون برويد؛ دعوا و ستيزه در نزد من درستنيست . (178)
و بنا به روايتى ديگر، ابن عباس ، به قدرى گريست كه از اشك چشمش ، سنگريزه هاىزير پايش خيس شد. آنگاه گفت : درد بر رسول خدا(ص ) چيره شد و حضرتش را آزار مىداد كه در همان حال فرمود: برايم كاغذى بياوريد تا برايتان دستورى بنويسم كه پساز من هرگز به گمراهى نيفتيد. به سبب فرمان پيغمبر خدا(ص ) در ميان حاضران در آنمجلس مشاجرات لفظى درگرفت ، در صورتى كه در پيشگاه هيچ پيغمبرى اختلاف وپرخاش ‍ روا نيست ؛ تا آنجا كه زبان درازى و جسارت حاضران به حدى رسيد كه بىهيچ ملاحظه اى گفتند: هجر رسول الله (ص ). يعنى پيامبر(ص ) هذيان مى گويد.(179)
و در روايتى ديگر آمده است كه ابن عباس بارها مى گفت :
ان الرزيه كل الرزيه ما حال بين رسول الله (ص ) و بين ان يكتب لهم ذلك من اختلافهمولغطهم . يعنى همه بدبختيها از آنجا شروع شد كه بر اثر اختلاف و ايجاد سروصدا در ميان حاضران ، بين رسول خدا و نوشتن آن دستور العملش مانع ايجاد كردند.(180)
وفات رسول خدا(ص ) و عكس العملعمر
ظهر روز دوشنبه بود كه رسول خدا(ص ) براى هميشه ديده بر هم نهاد. در آن هنگامابوبكر بيرون از مدينه و در سنح بود و بر بالين پيغمبر حضور نداشت . اما عمر درمدينه بود و اجازه خواست تا بر بالين پيغمبر حاضر شود. پس ، همراه با مغيره بنشعبه پا به درون اتاق نهاد و پارچه اى را كه بر چهره مباركرسول خدا(ص ) انداخته بودند به كنار زد و خيره در صورت آن حضرت شد. پس ازلحظاتى چند، سر برداشت و سكوت را در هم شكست و گفت :رسول خدا چه سخت بيهوش افتاده است ! مغيره گفت : به خدا قسم كه پيغمبر از دنيا رفتهاست . عمر بر سرش فرياد كشيد كه : دروغ مى گويى !رسول خدا نمرده است ، تو مردى فتنه گر و آشوب طلبى ، پيغمبر خدا هرگز نمى ميرد،مگر وقتى كه ريشه منافقان را از بيخ و بن براندازد. (181)
آنگاه عمر از اتاق بيرون آمد و در ميان حاضران پشت سر هم گفت :
برخى منافقين شايع كرده اند كه رسول خدا مرده است .رسول خدا نمرده ، بلكه پيش خدا رفته است ؛ همان طور كه موسى در ميان قومش از نظرهاغائب شد و چهل روز ديده نشد. به خدا قسم كهرسول خدا(ص ) برمى گردد و دست و پاى كسانى را كه شايع كرده اند او مرده است ، مىبرد! (182) هر كس بگويد پيغمبر مرده است ، من با شمشيرم گردنش رامى زنم ! پيغمبر نمرده ، بلكه به آسمان رفته است ! (183)
در همان هنگام تلاوت آيه اى از قرآن به وسيله ابن ام مكتوم به گوش رسيد كه مىخواند:
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات اوقتل انقلبتم على اعقابكم . يعنى محمد نيست مگر پيغمبرى كه پيش از او پيامبرانىدرگذشته اند، آيا اگر او بميرد يا كشته شود، شما به عقب برمى گرديد؟ (184)
همچنين عباس بن عبدالمطلب ، عموى پيغمبر گفت :
بى گمان پيغمبر خدا از دنيا رفته است و من نشانه اى را كه هنگام مرگ بر چهرهفرزندان عبدالمطلب ظاهر مى شود و از آن اطلاعكامل دارم ، در سيمايش مشاهده كرده ام . آنگاه رو به مردم كرد و گفت : آيا در ميان شما كسىهست كه مطلبى از پيغمبر درباره مرگش شنيده باشد؟ اگر هست ، برخيزد و به ما همبگويد. حاضران گفتند: نه . پس بار ديگر عباس مردم را مخاطب ساخت و گفت : مردم شماگواه باشيد كه حتى يك نفر هم نيست كه بگويدرسول خدا(ص ) درباره مرگش چيزى به او گفته و يا خيرى داده باشد. (185) با اينهمه ، نه سخنان عباس ، عموى پيغمبر، و نه تاييد مردم در مورد مرگرسول خدا(ص )، و نه صراحت و روشنى آيه قرآن كه با صداى بلند و به وسيله ابن اممكتوم خوانده مى شد، هيچكدام عمر را از ميدان به در نبرد و او را از معركه گيرىبازنداشت . او همچنان مى گفت و تهديد مى كرد تا اينكه كف بر لبهايش نشست ! (186)
ميداندارى عمر آن قدر دوام يافت تا ابوبكر از راه رسيد و به جمع آنها پيوست (187)و در تاييد مرگ پيغمبر همان آيه اى را خواند كه ابن ام مكتوم خوانده بود. در اينجا بودكه عمر رو به ابوبكر كرد و پرسيد: اين آيه در قرآن است ؟ ابوبكر گفت : آرى ! آنوقت عمر خاموش شد و ديگر شعار نداد! (188)
ماجراى سقيفه و بيعت ابوبكر  
پس از درگذشت پيغمبر(ص )، انصار در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گروهى ازمهاجران نيز به آنها پيوستند. بدين سان ، بجز خويشاوندان پيغمبر(ص )، كسى ديگرپيرامون پيكر آن حضرت باقى نماند. آنان عبارت بودند از:
على بن ابيطالب (پسر عموى پيغمبر)، عباس بن عبدالمطلب (عموى پيغمبر)،فضل بن عباس (پسر عموى پيغمبر)، قثم بن عباس (پسر عموى پيغمبر)، اسامه بن زيد(آزاد كرده پيغمبر)، صالح (آزاد كرده پيغمبر) و اوس ‍ بن خولى (از انصار). (189) وتنها همين اشخاص بودند كه غسل و تدفين رسول خدا(ص ) را به عهده گرفتند. زيراهمان گونه كه گفته شد، انصار و گروهى از مهاجران در سقيفه بنى ساعده گرد آمدهبودند كه اكنون به شرح آن خواهيم پرداخت .
سقيفه به روايت عمر
عمر داستان سقيفه را اين چنين تعريف كرده است :
وقتى كه پيغمبر از دنيا رفت ، از خبرهايى كه به ما رسيد يكى اين بود كه انصار درسقيفه بنى ساعده اجتماع كرده اند. من به ابوبكر پيشنهاد كردم كه بيا تا ما هم بهبرادران انصار خود بپيونديم . ابوبكر موافقت كرد و ما همراه يكديگر خود را به سقيفهرسانديم . على و زبير و همراهان ايشان با ما نبودند. هنگامى كه به سقيفه رسيديم ،متوجه شديم كه طايفه انصار مردى را، كه در گليمى پيچيده بودند و مى گفتند سعد بنعباده است و تب دارد، با خود به آن جا آورده بودند.
ما در كنار ايشان نشستيم و ديرى نپاييد كه ديديم سخنران آنها برخاست و پس از حمد وسپاس خداوند گفت :
ما ياران خداييم و نيروى رزمنده و به هم فشرده اسلام . اما شما گروه مهاجران ، مردمى بهشماره اندك هستيد و...
من خواستم كه در پاسخ او چيزى بگويم ، كه ابوبكر آستينم را كشيد و گفت : خونسردباش . پس خودش از جاى برخاست و به سخن پرداخت . به خدا قسم كه او در سخن خويشهيچ نكته اى را كه من مى خواستم بر زبان بياورم ، از دست ننهاد: يا همان را گفت : و يابهتر از آن را به زبان آورد. او گفت : اى گروه انصار! آنچه را از خوبى و امتيازات خودبر شمرديد، بيگمان اهل و برازنده آنيد. اما خلافت و فرمانروايى تنها در خور قبيلهقريش است ؛ زيرا كه آنها از لحاظ شرافت حسب و نسب وزنه اى ، و در ميانقبايل عرب ممتاز مى باشند. اين است كه من به عنوان خير خواهى شما، يكى از اين دو تن راپيشنهاد مى كنم تا هر كدام را كه بخواهيد، به خلافت انتخاب و با او بيعت كنيد. اين بگفتو دست من و ابوعبيده را بگرفت و به آنان معرفى نمود. تنها اين سخن آخر او بود كه ازآن خوشم نيامد!
در اين هنگام يكى از انصار برخاست و گفت : انا جذيلها المحك و عذيقها المرجب . يعنى ماگروه انصار به منزله آن چوبى هستيم كه شتران پشت خود را با آن مى خارانند و درختىكه به زير سايه اش پناه مى برند. حال كه چنين است ، شما مهاجران براى خودفرمانروايى برگزينيد و ما هم براى خود زمامدارى انتخاب مى كنيم .
در پى اين سخن ، بگو مگو و سر صدا از هر طرف برخاست و چند دستگى و اختلافبشدت ظاهر گرديد. من از اين موقعيت استفاده كردم و به ابوبكر گفتم دستت را دراز كنتا با تو بيعت كنم . او هم دستش را پيش آورد و من با او بيعت كردم . مهاجران نيز با اوبيعت نمودند و به دنبال ايشان ، انصار هم با او بيعت كردند.
پس از اينكه از كار بيعت ابوبكر فراغت يافتيم ، به سوى سعد بن عباده هجوم برديم...
بعد از همه اين حرفها، اگر كسى بعد از اين و بدون كسب نظر و مشورت با مسلمانان بامردى به خلافت بيعت كند، نه از او پيروى كنيد و نه از بيعت گيرنده ، كه هر دو مستحقمرگند. (190)
طبرى در داستان سقيفه و بيعت ابوبكر مى نويسد: (191)
طايفه انصار پيكر رسول خدا(ص ) را در ميان خانواده اش رها كردند تا آنان به تدفينشبپردازند و خود در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس ‍ از محمد، سعد بن عبادهرا كه مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند...
سعد بن عباده خداى را ستايش كرد و سابقه انصار را در دين ، و فضيلت و برتريشان رادر اسلام برشمرد و از احترامى كه آنان براى پيغمبر خدا(ص ) و اصحابشقائل هستند و جنگهايى كه با دشمنان كردند، ياد كردند و تاكيد كرد كه پيغمبر خدا(ص )در حالى از دنيا رفته كه از ايشان راضى و خشنود بود. سرانجام گفت :
اينك شما گروه انصار! زمام حكومت را تنها خود به دست بگيريد و آن را به ديگرىوامگذاريد.
در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند كه : راى و انديشه ات كاملا درست ، و سخنانتراست و متين است و ما هرگز خلاف تو كارى انجام نخواهيم داد و تو را هم به حكومت وزمامدارى انتخاب مى كنيم .
پس از اين موافقت قطعى ، مطالبى ديگر به ميان آمد و سخنانى بينشان رد وبدل شد و سرانجام گفتند: اگر مهاجران قريش زير بار اين تصميم ما نرفتند و آن رانپذيرفتند و گفتند كه ما مهاجران ، و نخستين ياران پيغمبر، و از خويشاوندان او هستيم وشما حق نداريد تا در حكومت و زمامدارى پيغمبر با ما از در خلاف درآييد، چه جواب بدهيم ؟اينجا بود كه گروهى از آنها گفتند ما هم مى گوييم : ما براى خودمان اميرى انتخاب مىكنيم ، شما هم براى خودتان زمامدارى انتخاب كنيد! سعد بن عباده كه تا آن زمان خاموش ‍نشسته بود، گفت : و اين خود اولين قدم شكست و عقب نشينى ما خواهد بود. (192)
همه اين مطالب به گوش ابوبكر و عمر رسيد؛ پس شتابان به همراه ابوعبيد جراح روبه سقيفه بنى ساعد نهادند. اسيد بن حضير (193) و عويم بن ساعده (194) وعاصم بن عدى (195)، از بنى عجلان (196)، نيز به ايشان پيوستند و همگى درآنجا به صف نشستند.
ابوبكر پس از اينكه از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيرى نمود، خودش ‍ برخاست وحمد و سپاس خدا را به جاى آورد و سپس از سابقه مهاجران ، و اينكه ايشان در ميان همهمردم عرب در تصديق به رسالت پيغمبر پيشگام بوده اند، ياد كرد و گفت :
مهاجران نخستين كسانى بودند كه در روى زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرشايمان آوردند. آنان دوستان نزديك و از بستگان پيغمبرند، و به هميندليل در به دست گرفتن زمام حكومت بعد از حضرتش از ديگران سزاوارترند و در اين امربجز ستمكاران ، كسى با فرمانروايى ايشان به مخالفت و ستيزه برنمى خيزد.
ابوبكر پس از اين سخنان ، از فضيلت انصار سخن به ميان آورد و چنين ادامه داد:
البته پس از مهاجران و سبقت گيرندگان در اسلام ، كسى مقام و منزلت شما انصار را نزدما نخواهد داشت . فرمان و حكومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد!
آنگاه حباب بن منذر (197) از جاى برخاست و خطاب به انصار گفت :
اى گروه انصار! زمام امور حكومت را خود به دست بگيريد كه اين مهاجران جيره خوار شما وزير سايه شما زندگى مى كنند و هيچ گردنكشى را زهره آن نيست كه سر از فرمان شمابتابد. پس از دودستگى و اختلاف بپرهيزيد كه اختلاف ، كارتان را به تباهى و فسادخواهد كشيد و شكست خورده ، رياست و حكومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زيربار نرفتند و بجز آنچه را كه از ايشان شنيدند، چيزى ديگر نگفتند، در آن صورت ما ازميان خود فرمانروايى برمى گزينيم و آنها هم براى خودشان اميرى انتخاب كنند!
در اينجا عمر از جاى برخاست و گفت :
هرگز چنين چيزى امكان ندارد و دو شمشير در يك غلاف نگنجد! به خدا سوگند كه عرببه حكومت و فرمانروايى شما سرفرود نخواهد آورد در حالى كه پيامبرش از غير شماست! اما عرب ، با حكومت و زمامدارى كسى از خاندان نبوت و پيامبرى باشد مخالفت نخواهدكرد. ما عليه كسى كه به مخالفت ما برخيزد،دليل و برهانى قاطع داريم ، و آن اينكه چه كسى حكومت و فرمانروايى محمد را از چنگ مابيرون مى كند و با ما بر سر آن به ستيزه و مخالفت برمى خيزد، در صورتى كه ما ازبستگان و خاندان او هستيم ؟ مگر آن كس كه به گمراهى افتاده ، به گناه آلوده شده و بهورطه هلاكت افتاده باشد؟ (198)
حباب بار ديگر برخاست و گفت :
اى گروه انصار! دستهايتان را به يكديگر بدهيد و گوش به سخنان اين مرد و يارانشندهيد كه حق خود را از حكومت و زمامدارى از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار خواستهشما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون كنيد و حرف خودتان را به كرسى بنشانيدو زمام امور را به دست بگيريد كه به خدا قسم شما از آنان به فرمانروايى سزاوارترمى باشيد. چه ، كافران به ضرب شمشير شما سرفرود آوردند و به اين آيينگرويدند.
ما به منزله همان چوبى هستيم كه شتران پشت خود را با آن مى خارانند، و جانپناهى براىضعفا و ناتوانان . و اين است كه مى گويم تنها اراده شما كافى است تا جنگ وخونريزى را از سر بگيريم . عمر گفت : با چنين انديشه اى خدا تو را بكشد! و حبابپاسخ داد: خدا تو را بكشد.
ابو عبيده چون چنان ديد، خطاب به طايفه انصار گفت : اى گروه انصار! شما نخستينكسانى بوديد كه به يارى رسول خدا(ص ) و دفاع از آيين مقدس ‍ برخاستيد. اينك درتبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان نخستين كس نباشيد!
پس از سخنان زيركانه ابوعبيده جراح ، بشير بن سعد خزرجى از جاى برخاست و گفت :
اى گروه انصار! به خدا قسم كه ما در جهاد با مشركان و پيشگامى در پذيرش ‍ اسلامدارى موقعيت و مقامى والا گرديده ايم . و در اين راه ، بجز رضا و خشنودى خدايمان ، وفرمانبردارى از پيامبران و رياضت و خودسازى نفسمان را نخواسته ايم . پس شايستهنيست كه ما با داشتن آن همه فضايل بر مردم گردنكشى كنيم و بر آنان منت بگذاريم ، وآن را وسيله كسب مال و منال دنياى خود سازيم . خداوند ولى نعمت ماست ، او در اين موردبرما منت نهاده است .
اى مردم ! اين را بدانيد كه محمد - صلى الله عليه و آله و سلم - از قريش ‍ است و افرادقبيله اش به او نزديكتر، و در به دست گرفتن رياست و حكومتش از ديگران سزاوارترند.و منت از خدا مى خواهم كه هرگز مرا نبيند كه من در امر حكومت با آنها به ستيزه و نزاعبرخاسته باشم . پس شما هم از خدا بترسيد و با آنها مخالفت نكنيد، و در امر حكومت باايشان به نزاع و ستيزه برنخيزيد و دشمنى نكنيد.
چون بشير سخن به پايان برد، ابوبكر برخاست و گفت :
اين عمر، و اين هم ابو عبيده ، هر كدام را كه مى خواهيد انتخاب ، و با او بيعت كنيد. ولىعمر و ابوعبيده يك صدا گفتند: با وجود تو، به خدا قسم كه ما چنين مقامى را عهده دار نمىشويم ... (199)
عبدالرحمن بن عوف هم از جا برخاست و ضمن سخنانى گفت :
اين گروه انصار! اگر چه شما را مقامى والا و شامخ است ، اما در ميان شما كسانى مانندابوبكر و عمر و على يافت نمى شود!
منذرين ارقم نيز برخاست و روى به عبدالرحمن كرد و گفت :
ما برترى كسانى را كه نام بردى منكر نيستيم ؛ بويژه اينكه در ميان ايشان مردى وجوددارد كه اگر براى به دست گرفتن زمام امور حكومت پيشقدم مى شد، كسى با او بهمخالفت برنمى خاست . (منظور على بن ابيطالب بود.(200))
آنگاه همه انصار، و يا برخى از ايشان ، بانگ برداشتند كه : ما فقط با على بيعت مىكنيم . (201) عمر خود گفت :
سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيدهمى شد تا آنجا كه ترسيدم اختلاف موجب از هم گسيختگى شيرازه كار ما بشود. اين بودكه به ابوبكر گفتم : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم ! (202)
اما پيش از آنكه دست عمر در دست ابوبكر قرار بگيرد، بشير بن سعد پيشدستى كرد ودست به دست ابوبكر زد و با او بيعت نمود!
حباب بن منذر كه شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد كشيد كه : اى بشير اى نفرينشده خانواده قطع رحم كردى و از اينكه پسر عمويت به حكومت برسد حسادت نمودى ؟(203) بشير گفت : نه به خدا قسم ، ولى نمى خواستم دست به حق كسانى دراز كردهباشم كه خداوند آن را به ايشان روا داشته است .
چون قبيله خزرج هم از به حكومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظورى در سر دارد، ابن بودكه بعضى از ايشان ، كسانى ديگر از افراد قبيله خود را، كه اسيد بن حضير (يكى ازنقبا) نيز در ميانشان بود، مورد خطاب قرار دادند و گفتند:
به خدا قسم اگر قبيله خزرج براى يك بار هم كه شده خلافت را به دست بگيرد، براىهميشه افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شمارا در حكومت خودشان شريك نخواهند كرد. پس برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد! (204)
آنگاه همگى برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند و با اين كار خود، فعاليت سعد عباده وافراد قبيله خزرج را در به دست گرفتن زمام امور حكومت نقش بر آب نمودند.
مردم از هر سو براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند و چيزى نمانده بود كه در اينگيرودار، سعد بن عباده بيمار، زير دست و پاى آنهالگدمال شود كه يكى از بستگان سعد فرياد زد: مردم مواظب باشيد كه سعد را لگدنكنيد. عمر در پاسخ او بانگ زد: بكشيدش كه خدايش بكشد! آن وقت مردم را پس و پيشكرد و خود را بالاى سر سعد رسانيد و گفت : مى خواستم چنان لگدمالت كنم كه عضوىاز اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، كه بالاى سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريشعمر را به چنگ گرفت و گفت : به خدا قسم اگر تار مويى از سر او كم كنى ، با يكدندان سالم برنمى گردى ! و ابوبكر نيز به عمر گفت : آرام باش عمر! در چنينموقعيتى مدارا و نرمى به كار مى آيد نه خشونت و تندى ! (205)
عمر با شنيدن سخن ابوبكر، پشت به قيس كرد و از او دور شد. اما سعد بن عباده خطاببه عمر گفت : به خدا سوگند اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايى مى داشتم كه از جاىبرخيزم ، در گذرگاهها و كوچه هاى مدينه چنان غرشى از من مى شنيدى كه از وحشت وترس ، خود و يارانت در بيغوله ها پنهان مى شديد. در آنحال به خدا سوگند تو را نزد كسانى مى فرستادم كه تا همين ديروز زير دست وفرمانبردارشان بودى ، نه آقا و بالا سر آنها!
آنگاه خطاب به ياران خود گفت : مرا از اينجا ببريد. پس سعد را به خانه اش ‍رسانيدند.
ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه خود آورده است :
عمر در روز سقيفه بنى ساعده ، همان روزى كه با ابوبكر بيعت بهعمل آمد، كمر خود را بسته و در پيشاپيش ابوبكر مى دويد و فرياد مى زد: توجه ! توجه! مردم با ابوبكر بيعت كردند! (206)
و به اين ترتيب مردم با ابوبكر بيعت كردند و او را به مسجد بردند تا ديگران نيز بااو بيعت كنند.
در همين هنگام بود كه على و عباس ، كه هنوز از مراسمغسل پيغمبر خدا(ص ) فارغ نشده بودند، در مسجد بانگ تكبير شنيدند. على (ع ) از عمويشعباس پرسيد چه خبر شده است ؟ عباس گفت : چنين چيزى هرگز سابقه نداشته است ! وسپس گفت نگفتمت ؟ (207)
در همان احوال براء بن عازب در كوى بنى هاشم به راه افتاد و با صداى بلند بهطايفه بنى هاشم گفت چه نشسته ايد كه با ابوبكر بيعت كردند.
با شنيدن اين اخطار برخى از افراد قبيله بنى هاشم گفتند: مسلمانان را حق نبود تا كارىرا به اين بزرگى بدون حضور ما انجام دهند، در صورتى كه ما در به دست گرفتنزمام حكومت محمد سزاوارتريم .
عباس در پاسخ آنها گفت : اما به خداى كعبه كه چنين كردند!
و اين در حالى بود كه همه مهاجران و اكثريت انصار كمترين ترديدى نداشتند كه على پساز پيامبر جانشنين آن حضرت بوده و زمام حكومت را به دست خواهد گرفت . (208) و بنابه روايتى ، مهاجران و انصار در فرمانروايى على پس از پيغمبر خدا(ص ) ترديدىنداشتند.
طبرى مى نويسد:
همه افراد قبيله اسلم در روز سقيفه بنى ساعده به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان درشهر مدينه به حدى بود كه عبور و مرور در كوچه هاى آن بسختى صورت مى گرفت .افراد اين قبيله با ابوبكر به خلافت بيعت كردند و عمر در اين مورد چنين گفت : همين كهقبيله اسلم را ديدم به پيروزى يقين كردم ! (209)
بيعت همگانى  
پس از بيعت با ابوبكر در سقيفه ، كسانى كه با او بيعت كرده بودند، وى را چونعروسى كه به حجله مى بردند، شادى كنان به مسجد پيغمبر(ص ) بردند.
ابوبكر بر فراز منبر پيغمبر خدا(ص ) بنشست و تا شب هنگام مردم مى آمدند و با او بيعتمى كردند. همين امر ايشان را تا سه شنبه شب از مساله دفن پيغمبر خدا(ص ) به خودمشغول داشته بود! (210)
فرداى روزى كه در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت بهعمل آمد، ابوبكر بر فراز منبر رسول خدا(ص ) بنشست و عمر، پيش از آنكه او سخنىبگويد، برخاست و پس از حمد و سپاس خداوند گفت كه سخن ديروزش نه بر اساسكتاب خدا بوده و نه دستورى از پيامبر خدا، بلكه او خود چنان مى پنداشته كه پيغمبرشخصا به تدبير كارها خواهد پرداخت و او آخرين كسى خواهد بود كه از جهان مى رود! ودر پايان سخن گفت :
خداوند كتاب خود را، كه دستمايه هدايت و راهنمايى پيامبرش نيز بوده ، در ميان شما نهادهكه اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند هم شما را به همان راه كه پيامبرش را هدايت مىفرمود: راهنمايى خواهد كرد. اكنون خداوند شما را در زمامدارى بهترينتان ، كه يار و همدمغار رسول خدا(ص ) بوده ، بدين ترتيب ، مردم نيز پس از بيعت در سقيفه بار ديگر باابوبكر بيعت به عمل آوردند. در صحيح بخارى آمده است : پيش از آن گروهى در سقيفهبنى ساعده با ابوبكر بيعت كرده بودند، اما بيعت عمومى با او بر فراز منبر بهعمل آمد.
انس بن مالك مى گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم كه عمر پشت سر هم بهابوبكر تكليف مى كرد كه از منبر بالا رود، تا اينكه سرانجام ابوبكر فراز منبر نشستو همه مردم با او بيعت كردند. آنگاه ابوبكر لب به سخن گشود و حمد و سپاس خدا رابه جا آورد و گفت :
اى مردم ! با اينكه من از شما بهتر نبودم ، زمام حكومت بر شما را به دست گرفتم . پساگر رفتارم را خوب و كارم را شايسته يافتيد مرا يارى دهيد و اگر بدى كردم و دچارلغزش و خطا شدم ، مرا به راه آوريد... مادام كه فرمانبردار خدا و رسولش باشم ، مرافرمانبردار باشيد؛ و چون خدا و پيامبرش را نافرمانى كردم ، مرا حقى بر فرمانبردارىشما نخواهد بود. اينك برخيزيد و نمازتان را بخوانيد كه خدايتان رحمت كناد. (211)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation