ميليونها سال پيش ، يعنی آن دليل جداگانهای نيست ، يعنی اگر فرض كنيمكسی تكامل انواع و تبدل انواع را هم قبول نكند ، در اين استدلال ما خللیوارد نمیشود . حرف ما اين است . دو ماده استدلال نداريم : يكی تكامل فردو يكی علاوه بر آن ، تكامل انواع كه هر كدام دليل جداگانهای باشد . همانتكاملی كه شما گفتيد كه موجود زنده در طول ميليونها سال به سوی تكامل واضافه كردن عضو و تفصيل رفته ، مگر يك فرد نمیرود ؟ چه فرقی میكند ؟ آياآنچه كه نوع [ به سوی آن ] رفته دخالت بيشتری را ثابت میكند از آنچه كهيك فرد رفته است ؟ به نظر من دليل جداگانهای نيست . اگر آنچه كه دروجود فرد هست دليل باشد ، آنچه هم كه در انواع بوده دليل است ، اما اگرآنچه كه در فرد هست دليل نباشد آن هم دليل نيست ، آن از نظر اين استدلالما يك عامل جديدی در اختيار ما نمیگذارد . من اين طور گفتم . حالا من صددر صد روی اين مطلب اصرار ندارم . ممكن است شما بيان بيشتری داشتهباشيد ، من قبول كنم . حرف من اين بود ، باز هم شما چيزی بيان نكرديد كهمن را قانع كند . درباره حرف سومتان ، مسأله خو گرفتن به درد با مسأله خو گرفتن به لذتفرق میكند . از نظر ما خو گرفتن به درد نوعی انطباق با محيط است ، يعنیهمان نيرويی كه هميشه انسان ولو پيكر انسان را با شرايط محيط تطبيق میدهدو در جهت آسايش آن است ، همان نيرو است كه تغييراتی در انسان به وجودمیآورد ( اين امر حتی در امور روحی هم جريان دارد ) ، چون [ اين نيرو ]حيات را به سوی كمال سوق میدهد ، و اينكه درد كامل باشد و انسان دائمادرد بكشد بر خلاف مسير كمالی انسان است ، يعنی تدريجا همان نيروی مرموزكوشش میكند كه آن شيئی را كه مطلوب انسان بوده [ با مطلوب جديدی عوضكند ] . اول اين را بگويم كه درد دو قسمت است : درد جسمی و درد روحی . دردجسمی كه خود بدن عاملش را از بين میبرد ، خود بدن تدريجا فعاليت میكندو آن جراحتها ، پارگيها و موجبات درد را از بين میبرد . حالا در دردهایروحی عرض میكنيم : در دردهای روحی ، غصهها ، فراقها ، اين جور چيزها ،باز همان عامل است كه در عالم روح فعاليت میكند و چهره آن شيئی را كهانسان از فراق او رنج میبرد عوض میكند ، تغيير میدهد و مطلوب جديدی بهجای آن مینشاند . اينكه شما میگوييد خاصيت انسان است ، ما هم میگوييمخاصيت انسان است اما به اصطلاح مكانيزم اين خاصيت چيست ؟ |