بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 2, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     QAMAR000 -
     QAMAR001 -
     QAMAR002 -
     QAMAR003 -
     QAMAR004 -
     QAMAR005 -
     QAMAR006 -
     QAMAR007 -
     QAMAR008 -
     QAMAR009 -
     QAMAR010 -
     QAMAR011 -
     QAMAR012 -
     QAMAR013 -
     QAMAR014 -
     QAMAR015 -
     QAMAR016 -
     QAMAR017 -
     QAMAR018 -
     QAMAR019 -
     QAMAR020 -
     QAMAR021 -
     QAMAR022 -
     QAMAR023 -
     QAMAR024 -
     QAMAR025 -
     QAMAR026 -
     QAMAR027 -
 

 

 
 

Prev page

fehrest page

Next page

رحلت و محل دفن ام البنين عليه السلام 
گوينده مشهور، مهدى سويج ، در كتاب خود آورده است : در موارد متعدد و مواقع زيادىتاريخ وفات ام البنين عليه السلام را از اشخاص گوناگون تعدادى از صاحب نظراندر اين باره سوال كردم ، ولى به جواب قانع كننده اى دست نيافتم ، روزى كتابى رامطالعه مى كردم در ذهنم آمد كه در اين كتاب قصيده اى درباره حديث كساء ذكر شده استكتاب را بررسى مى كردم تا قصيده را پيدا كنم ، ناگهان در شرحى كه مولف كتاب برقصيده مزبور نوشته بود، به خبر وفات ام البنين عليه السلام برخوردم و كتابمزبور خطى وروى برگهاى قديمى نوشته شده بود و تاريخ كتابت آن بهسال 1321 بر مى گشت و نام كتاب (كنز المطالب ) و نام مولفش نيز علاقه سيد محمدباقر قره باقى همدانى بود.
مولف ، كه خداوند مقام او را بالا ببرد، گفته است ، محور حديث مبارك كسا و خانه حضرتفاطمه زهرا عليه السلام بوده و شهادت آن بانو در سوم جمادى الثانى رخ داده است .پس از وى امامه دختر خواهرش تربيت حسنين عليهماالسلام را به عهده گرفت . و پس از اونيز حضرت فاطمه كلابيه ام البنين عليه السلام عهده دار اين امر گرديد. ام البنين عليهالسلام پس ‍ از واقعه شهادت امام حسين عليه السلام وفات كرد و در قبرستان بقيع درنزديكى حضرت فاطمه زهرا عليه السلام ، به خاك سپرده شد. در كتاب (اختيارات ) ازاعمش نقل شده است كه مى گويد: روز سيزدهم جمادى الثانى كه مصادف با روز جمعهبود، بر امام زين العابدين عليه السلام وارد شدم . ناگهانفضل بن عباس عليه السلام وارد شد و در حالى كه گريه مى كرد گفت :
جده ام ام البنين عليه السلام از دنيا رفت . شما را به خدا اين روزگار فريبكار نگاه كنيدكه چگونه خاندان كسا را در يك ماه دوباره دچار مصيبت كرد! پس از چندياز خبر ديگرىمندرج در حاشيه كتاب (وقايع الشهور و الايام ) تاليف بيرجندى اطلاع يافتم كه بهنق از اعمش نوشته است : در سيزدهم جمادى الثانى و درسال 64 هجرى ام البنين عليه السلام وفات كرد.(60)
كرامات ام البنين عليه السلام 
1. من ويزاى كربلا مى خواهمو امروز هم آن را مى خواهم !
حضرت آيه الله آقاى حاج سيد طيب جزائرى دام ظله العالى در يادداشتى كه براىانتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده اند چنين مرقوم داشته اند:
اين قضيه تقريبا در سال 1341 شمسى واقع شد، وقتى كه من در نجف اشرف بودم وسالى يكبار ايام محرم براى تبليغ به پاكستان مى رفتم .
در يكى از اين سفرها در مشهد مقدس با يكى از علماى پاكستان كه حالا اسمش از يادم رفتهاست ملاقات كردم از او پرسيدم : بعد از زيارت مشهد مقدس چه قصدى داريد؟ گفت : بهطرف پاكستان بر مى گردم .
گفتم : حضرت آقا، حيف نيست كه انسان از راه دور تا مشهد بيايد و از همين جا برگردد وبه زيارت كربلا و نجف اشرف نرود؟ در حاليكه از اينجا تا كربلا تقريبا نصف راهاست .
اين حرف من در او اثر كرد و قبول كرد كه كربلا هم بيايد، لذا با هم از مشهد به تهرانآمديم و به سفارت عراق رفتيم . ولى آنجا ديديم كه درب سفارت بسته است و زوار درپياده روى خيابان رختخواب پهن كده صف در صف خوابيده اند، وضعى كه ديدن آن براىما خيلى ناگوار بود. يكى از آنها گفت : من دو روز است كه اينجا هستم دومى گفت : از سهروز قبل اينجا هستم ، در دادن ويزا بسيار سختگيرى مى كنند، حتى درب سفارت هم بسياركم باز مى شود.
من به آن آقا كه همراهم بود گفتم : آقا مى خواهى كربلا بروى ؟
گفت : پس براى چه از مشهد به تهران آمدم ؟
گفتم : حال ويزاى عراق كه اين طور است ، پس چطور به كربلا مى روى ؟
گفت : نمى دانم
گفتم : من مى دانم كه راه حلش چيست ؟ گفت : چيست ؟
به او گفتم : هزار صلوات نذر حضرت ام البنين عليه السلام كن ، و من هم همين كار را مىكنم ، انشاء الله ويزا گير مى آيد.
هر دو نفر نذر كرديم كه هزار صلوات هديه ام البنين عليه السلام كنيم .
بعد از آن كمى مقابل درب سفارت ايستاديم ، ديديم كه هيچ آثار آمد و رفتى آنجا ظاهرنيست ، گويا ساختمان به اين بزرگى ، غير مسكونى است !
دريچه اميد باز مى شود.
ناگهان رفيقم گفت : حالا يادم آمد كه من يك نامه به نام سكرتر، سفير پاكستان همراهدارم ، حال كه تا اينجا آمده ايم ، بيا با هم برويم و اين نامه را به او برسانيم . آنگاهدوباره بر مى گرديم تا ببينيم چه مى شود.
تاكسى گرفتيم و به سفارت پاكستان رفتيم . در آنجا شخص مورد نظر را ديديم ونامه را به او داديم . آن شخص به ما احترام بسيارى كرد و پرسيد: از تهران به كجا مىرويد؟ گفتيم : ما هر دو عازم عراق هستيم ، البته در صورتى كه ويزا گير بيايد.
گفت : اتفاقا من هم مى خواهم به عراق بروم ، كمى صبر كنيد تا مدرك را جور كنم ، آنوقتبا هم مى رويم و من براى شما هم ويزا مى گيرم !
اين را گفت و به اتفاق ديگرى رفت و مشغول تايپ كردن مداركش ‍ شد.
دريچه اميد دوباره بسته مى شود.
بعد از مدتى از اتاق بيرون آمد و گفت : ماشين تايپ من خراب شده است ، كمى صبر كنيدتا اينكه مداركم را تايپ كنم و همراه شما بيايم ، اين را گفت و دوباره رفت ومشغول تايپ مداركش شد.
آنوقت من باز در مورد ويزا نگران شدم ، زيرا كه وقت دادن ويزا حسب اعلانى كه جلوىدرب سفارت نوشته بودند، تا ساعت يك بود، و حالا ساعت قريب به يازده بود و از آمدنآن آقا خبرى نبود و وقت سپرى مى شد. در همين اثنا آن آقا دوباره از اتاقش در آمد و درحاليكه دستش يك نامه بود گفت : نمى دانم چه مصلحتى است كه ماشين تايپ گير كرده ومدارك من نوشته نشد، ولى اين قدر كار كرد كه من براى شما هر دو تا به نامكنسول عراقى نامه نوشته ام ، اميد است كه كار شما درست بشود.
من زود نامه را از او گرفتم و بدون معطلى از سفارت بيرون آمدم و تاكسى گرفته وبه طرف سفارت عراق روانه شديم ، ساعت را ديدم كه از دوازده تجاوز كرده بود.
تاكسى ما سريع به طرف سفارت مى رفت و من دردل مى گفتم كه : مشكل ما يكى دو تا نيست و چندتاست .مشكل اول اينكه : اين نامه را به چه كسى بايد بدهيم ؟ زيرا كه درب سفارت را به روىكسى باز نمى كنند، مشكل دوم اينكه : نمى گذارند ماكنسول را ببينيم ، مشكل سوم اينكه : معلوم نيست اين نامه تاثيرى داشته باشد، زيرا كهما از افراد سفارت پاكستان نيستيم و يك فرد عادى هستيم .
آن وقت گفتم : يا حضرت ام البنين عليه السلام ، من ويزاى كربلا مى خواهم ، و امروز همآن را مى خواهم ، نه فردا. زيرا اگر اين ويزا فردا گيرم بيايد يك امر عادى مى شود، ومن مى خواهم كه حرق عادت بشود. زيرا كه مى دانم كه در اين وقت كم ، امروز ويزاگرفتن محال است ، لهذا اگر امروز ويزا گيرم آمد صد در صد يقين پيدا مى كنم كه اينكار از لطف شماست !
خلاصه ماشين ، مارا مقابل درب سفارت پياده كرد. در آنجا، اولين امر عجيبى كه ديدم اينبود كه تا به سفارت رسيدم ، درب سفارت باز شد، و يك شخص انگليسى از آنجابيرون آمد، من فورا به همراه رفيقم داخل سفارت رفتيم . دربان پرسيد: چرا آمديد؟ چيزىنگفتم و نامه مزبور را به دستش دادم . دربان درب را بست و گفت : همينجا بايستيد تابرگردم . اين را گفت و رفت .
ما سر پا همانجا ايستاديم ، من در دل مى گفتم كه : بهاحتمال زياد اين دربان الان بر مى گردد و اگر جواب منفى نداد، حتما مى گويد كه :برويد فردا پس ‍ فردا مراجعه كنيد، غير از اين ممكن نيست ، الا اينكه معجزه اى رخ بدهد!
در همين اثنا دربان با دوتا فرم برگشت و پرسيد: عكسها را آورده ايد؟ گفتم : بلى .گفت : پس اين فرمها را پر كنيد.
خواستيم فرمها را با ا طمينان پركنيم ، زيرا كه در آن سوالات متفرقه پيچيده زيادىبود، احتمال داشت اگر در جواب اشتباه شود تقاضاى ويزاى ما رد شود. بنابراين در پركردن فرمها وقت بيشترى لازم بود، ولى دربان سفارت ما را مهلت نداد و گفت : خيلى عجلهكنيد كنسول دارد مى رود. ما هم آن فرمها را با سرعت ، و به صورت كج و كوله (جاى نامپدر، نام مادر، و جاى نام مادر، نام پدر) هر طور شد پر كرديم ، و همراه عكس و گذرنامهبه شخص ‍ مزبور داديم . او نيز گذرنامه و فرمها را گرفت و گفت : الان بيرونبرويد و ساعت يك جلوى دريچه اى كه مدارك را مى دهند بايستيد.
بيرون آمديم ، ساعت را ديدم هنوز بيست دقيقه به يك باقى بود، زير آن دريچه ايستاديمدر حاليكه دل ما در تپش بود، زيرا كه نمى دانستيم بالاخره چه مى شود؟ درست ساعت يكظهر بود كه دريچه باز شد، اولين اسمى را كه صدا كردند اسم من بود، دومى نيز اسمدوست همراهم بود! گذرنامه ها را به ما دادند، هنوز باورم نمى شد كه كار درست شده ،با دلواپس گذرنامه را باز كردم ، ديدم ويزاى سه ماهه زده اند آن قدرخوشحال شدم كه خدا مى داند از خوشحالى اشكهايم جارى شد.
پس از آن فورا به زيارتگاه حضرت عبدالعظيم در شهر رى آمديم و بعد از زيارت ونماز، هر كدام به جاى يك هزار، دو هزار صلوات فرستاديم و به حضرت ام البنين عليهالسلام هديه نموديم . خدا حاجات همه مومنين را به بركت مادر ستمديده حضرت بابالحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام روا كند، آمين .
2. خدا خيل به ما رحم كرد
در سال هاى 1365 - 66 خانه اى خريدم كه بر اثر باران زياد و نرسيدن وارثان خانهبه آن ، نياز به تعمير داشت پس از تحويل گرفتن خانه تصميم گرفتم كه براى آندستشوئى درست كنم با زدن يك ضربه كلنگ ، طاق اتاق پايين آمد. خدا خيلى به ما رحمكرد بعد گفتيم چه كنيم ؟ چون پولى براى ساختنمنزل نداشتيم رهايش كرديم تا پول لازم برسد. چند ماه از اين قضيه گذشت و سپس ازطرف آقا امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف فرجى شد و ما توانستيم خانه رابسازيم بعد كه مامور شهردارى براى بازديد خانه 30 مترى آمد، ايرادهاى بنىاسرائيلى گرفت و كار ما را عقب انداخت بنده 100 صلوات نذر ام البنين عليه السلام(مادر گرامى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ) براى سلامتى آقا امام زمانعجل الله تعالى فرجه الشريف بفرستم تا كارم سربعا درست شود تا صلوات را تمامكردم ، مهندس ‍ شهردارى مرا صدا زد و گفت : كار شما درست و تمام و مشكلى نداريد. آرىكارى را كه بايد چند ماه طول مى كشيد دو روز تمام شد، و اينمشكل بزرگ از نظر من به بركت همان صلواتحل و دفع گرديد.
اللهم صل على محمد و آل محمد

هست جهان روشن از جمال محمد
عقل فرومانده در كمال محمد
ديده حق بين اگر تراست نظركن
بر رخ نيكوى بى مثال محمد
هيچ شك نيست نزد مردم عارف
هست كلام خدا مقال محمد (61)
3. چرا به زيارت مادرم نرفتى ؟
مرحوم حاج عبدالرسول على الصفار، تاجر معروف ، و رئيس غرفه تجارت بغداد،نقل كرد: در حدود سالهاى 1329 شمسى به خانه خدا و زيارت پيامبر صلى الله عليه وآله و اهل بيت گراميش (صلوات الله عليهم اجمعين ) مشرف شدم ، رفقاى ما در اين سفريكى سيد هادى مگوطر از سادات محترم ، از روساى عشاير فرات ، و از مردان انقلابىبود و ديگرى شيخ عبدالعباس آن فرعون ، رئيس عشايرآل فتله ،كه يكى از بزرگترين و ريشه دارترين عشاير فرات اوسط در عراق مىباشند.
براى تشرف به زيارت قبر پاك پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله و قبوراهل بيت پاكش (صلوات الله عليهم اجمعين ، وارد مدينه منوره شديم و چند روز در آن خاكپاك اقامه گزيديم .
عصر يكى از روزها طبق عادت معمول قصد زيارت قبور پاك ائمه عليهم السلام در بقيعغرقد را كرديم . بعد از پايان مراسم زيارت ، به زيارت قبور منتسبين بهاهل بيت عليهم السلام و بعضى از اصحاب و ياران گرامىرسول خدا صلى الله عليه و آله پرداختيم تا به قبر فاطمه ، دختر مزاحم كلابيه يعنىحضرت ام البنين مادر حضرت عباس عليه السلام رسيديم ، به عبدالعباسآل فرعون گفتم : بيا، تا اين بانوى معظم ام البنين مادر حضرت عباس عليه السلام رانيز زيارت كنيم . ولى او يك مرتبه با كمال بى اعتنايى گفت : بيا برويم و بگذريم ،مى خواهى كه ما مردان اين رقعه زنان را زيارت كنيم ؟ اين را گفته ، ما را ترك كرد و ازبقيع خارج شد و من و سيد هادى مگوطر در غياب وى به زيارت آن بانو پرداختيم .زيارت تمام شد و به خانه رفتيم . شب من و عبدالعباس با هم در يك اتاق مى خوابيديم .روز بعد هنگام سپيده دم كه از خواب بيدار شدم ، عبدالعباس را در رختخوابش ‍ نيافتم ،قدرى منتظرش ماندم و با خودم گفتم : شايد به حمام رفته باشد ولى انتظار من طولانىشد و او باز نگشت . نگران وى شدم ، رفيق ديگرم ، سيد هادى مگوطر، را از خواب بيداركردم و به او گفتم : رختها و لوازم عبدالعباس اينجاست ، ولى خودش نيست . او هم خبرىنداشت و به تدريج اضطراب و نگرانى ما بيشتر شد.
نهايتا انديشيديم كه برخيزيم و به دنبال او بگرديم و با خود گفتيم كجا بايددنبال او برويم ، چگونه بايد به جستجوى او برخيزيم و از كه بپرسيم و تحقيق كنيم ؟
بعد از مدت كوتاهى ناگهان درب باز شد عبدالعباس وارد اتاق شد، در حالى كه شديدامتاثر بود و چشمانش از شدت گريه سرخ شده بود. به او گفتيم : خير است انشاء اللهكجا بودى و تو را چه شده و اين حالتى است كه در تو مشاهده مى كنيم ؟ گفت : رهايمكنيد تا كمى استراحت كنم ، برايتان تعريف خواهم كرد.
پس از آن كه استراحت كرد گفت : يادتان مى آيد كه عصر ديروز با تكبر و بى اعتنايىبدون زيارت قبر ام البنين عليه السلام از بقيع خارج شدم ؟
گفتيم : بله به خوبى آن را به ياد مى آوريم . حركت زننده اى بود.
گفت : قبل از سپيده دم در عالم رويا خود را در صحن حضرتابوالفضل العباس عليه السلام در كربلا يافتم . مردمداخل حرم شريف مى شدند دسته دسته براى زيارتابوالفضل العباس عليه السلام سعى كردم كه همراه با مردمداخل حرم شريف شوم ، مانع دخول من شدند. متعجب شدم وسوال كردم چه كسى مانع من مى شود و براى چه اجازهدخول به من نمى دهند؟ نگهبان گفت : در واقع ، آقايماباالفضل العباس عليه السلام به من دستور داده است مانع ورود تو شوم . به نگهبانگفتم : آخر براى چه ؟ گفت : نمى دانم ، و خلاصه هر چه كوشش و سعى نمودم اجازهورود به من داده نشد. با وجود آن كه مى دانيد من به ندرت گريه مى كنم ناچارا بهتوسل و گريه زارى پرداختم ، تا اين كه خسته شدم چون ديدم اين كار فايده اى ندارد،اين بار به نگهبان متوسل شدم ، و التماس كردم كه به نزد آقايمابوالفضل العباس ‍ عليه السلام برود و علت منع من از ورود به حرم را از ايشانسوال نمايد. نگهبان رفت و برگشت و گفت : آقايم به تو مى گويد كه چرا از زيارتقبر مادرم سرپيچى كردى و به او بى اعتنايى نمودى ؟ به هميندليل من به تو اجازه دخول به حرم خويش را نمى دهم ، تا اين كه به زيارت او بروى .
از هولاين رويا، مضطرب و از خواب بيدار شدم و با سرعت براى زيارت قبر پاك ام البنينعليه السلام و عذر خواهى از او بابت برخورد زشتى كه از من نسبت به ايشان سر زدهبود به بقيع رفتم تا از من نزد پسرش شفاعت نمايد. آرى به بقيع رفتم و الان نيز ازنزد او بر مى گردم . (62)
4. خاطره اى كه پزشكان مالج را شگفت زده كرد
جناب حجه الاسلام و المسلمين امام جمعه محترم شهرك قدس جناب آقاى حاج سيد جواد موسوىزنجانى طى مرقومه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام كرامتى را از حضرت امالبنين عليه السلام مى نويسند:
يكى از فرزندانم ، روزى هنگام غروب از مدرسه به خانه آمد، در حاليكه بر خلافساير روزها، از شدت سردرد مى ناليد و آثار ناراحتى و بيمارى شديدا از چهره اشهويدا بود. دائما حالت تهوع داشت . از مشاهده اين صحنه ، سخت ناراحت شده ، وى را نزددكتر شمس بردم ولى متاسفانه دكتر نامبرده در تشخيص بيمارى دچار اشتباه گرديد. وىگفت : مسئله اى نيست ، اين بچه گرفتار سرماخوردگى شده است !
و سپس براى او نسخه اى نوشت و داروهاى زيادى را تجويز نمود و توصيه كرد: من امشبدر بيمارستان سينا كشيك هستم ، اگر وضع بيمار خوب نبود فورا با بيمارستان تماسبگيريد.
بيمار داروها را مصرف كرد و هيچ گونه اثر مثبتى در بهبودى وضع وى مشاهده نمى شد،بلكه به عكس وضع بيمار پى درپى وخيمتر مى شد. پس ‍ از نيمه شب با دكتر، كهنوبت كشيكش در بيمارستان سينا بود، تماس گرفته دوا و درمان شما هيچ تاثيرى دروضع بيمار ندارد و فعلا به حالت اغما افتاده است . پزشك نامبرده گفت : فورا بيماررا به بيمارستان مهر منتقل كنيد پس از انتقال به بيمارستان و معاينه دكتر متخصص از وى، اظهار گرديد كه بيمارى فرزندتان مننژيت حاد بوده ، تمام مغزش را چرك فراگرفته و زمان معالجه گذشته است و هيچ كارى نمى شود صورت داد. اظهارات دكترباعث ناراحتى شديد پدر و مارد و بستگان بيمار شد، به گونه اى كه بعضى از آنها ازشدت ناراحتى فرياد كشيده به زمين افتادند.
عاقبت شوراى پزشكى تشكيل شد و پزشكانى از خارج بيمارستان نيز براى معاينهبيمار بالاى سر وى حاضر گذشتند. وزير بهدارى وقت توصيه هايى پيرامون دقت درمهالجه بيمار نمود، مع الوصف ، معالجات هيچ گونه تاثيرى نداشتحال بيمار هم روز به روز وخيمتر مى شد فرزندم يك هفته در حالت كما و بيهوشى قرارداشت ، تا اينكه شب تاسوعا فرا رسيد. حقير ديدم كه مريض از يك سو از تمام اسبابظاهرى و معالجه اطبا مايوس ‍ شده از سوى ديگر درداخل منزل با شيون و ناله مادر و خواهران و مردان و بستگن ديگر بيمار مواجه بودم .ناگزير دو ركعت نماز خواندم و صد مرتبه صلوات فرستاده ثوابش را به حضرت امالبنين عليه السلام مادر حضرت ابوالفضل قمر بنى هاشم عليه السلام هديه نمودم وخطاب به آن بانوى بزرگوار عرضه داشتم : با توجه به اين كه هر فرزند صالحىمطيع دستورات مادر خوبى مى باشد از تو اى بانوى با عظمت و همسر شايستهاميرالمومنين عليه السلام درخواست مى كنم از فرزند خود باب الحوائج حضرت عباس بنعلى عليه السلام بخواهى كه از خدا شفاى فرزندم را بگيرد.
حدود سپيده صبح بود كه فرد همراه بيمار، از بيمارستان تلفن زد و گفت بيمار از حالتكما بيرون آمده و شفا يافته است چنانكه گويى اصلا مريض ‍ نبوده است . حقير با عجلهبه بيمارستان رفتم و در آنجا بچه را در حالت عادى ديدم ، و اين در حالى بود كهاطباى معالج اظهار مى كردند فرزندم اگر بهاحتمال يك در هزار هم شفا پيدا كند، قطعا چشم و گوش خود را از دست مى دهد و يا فلج مىشود. اما از عنايت حضرت باب الحوائج ، دخترم كه نامزد هم بود هيچ گونه نقص عضو يامشكل ديگرى نيافت و هم اكنون نيز داراى دو فرزند مى باشد.
ضمنا گفتنى است در همان شب كه حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام فرزندم را شفاداد، يكى از بانوان صالحه محل حضرت ابوالفضل عليه السلام را خواب ديده و حضرتبه وى فرموده بود: موسوى توسط مادرم شفاى فرزندش را از من خواسته بود، من ازخداوند شفاى او را گرفتم . توصيه مى شود كه ايشان هميشه به عزاداران من توجهداشته باشد. طبق دستور حضرت ، هر ساله روز تاسوعا هيئت هاى عزادارى به صورتسينه زنى و زنجير زنى به منزل ما مى آيند دو راس گوسفند به آنها داده مى شود.
ز سوز تشنگى گرديده بى تاب
چو لاله داغدار و دل غمين است
زبان حال آن مادر چنين است
همى فرمد با قلب حزينى
اويلى كيف لى ام البنينى
كه يعنى من كجا ام البنين
كه با داغ عزيزانم قرينم
مرا ام البنين ديگر ندانيد
به اين نامم ديگر هرگز نخوانيد
سخن با من بجز از غم مگوييد
دل شاد از من گريان مجوييد
شنيدم دست عباس جدا شد
جدا از تن به دشت كربلا شد
شنيدستم من دل زار خسته
كه فرقش با عمود كين شكسته
شنيدستم لب عطشان بر آب
ز سوز تشنگى گرديده بى تاب
دريغا در جهان آمد شكستم
كه بر مرگ عزيزان نشستم
اگر عباس من مى داشت دستى
به كار او نمى آمد شكستى
اگر دست ستيزش بود عباس
كجا مى شد اسير قوم خناس
ولى با اين همه گريان و نالان
منم بهر حسين آن جان جانان
كه من هستم كنيز باب و مامش
حسين شاه است و عباسم غلامش
(صفا) با چشم گريان تن پر از تب
سرود اين مرثيت را در دل شب
به اميد عطاى خسرو ناس
امير كاروان عشق عباس (63)
5. دستم به دامانت يا ام البنين عليه السلام
در اوايلسال 1415 قمرى در ماه ذى حجه شخصى به نام عبدالحسين همراه خانواده و فرزندانش ازيك سفر تفريحى كه خارج از بغداد گذارنده بودند بر مى گشته و درحال حركت به سوى منزلشان بودند، كه ناگهان در ميان راه ماشين از كار افتاده . هرچهعبدالحسين تلاش مى كند نمى تواند علت از كار افتادن ماشين را پيدا كند مع الاسف خياباننيز از عبور و مرور خالى شده و امكان كمك گرفتن از ديگران وجود نداشته است . متحير وسرگردان ايستاده و همسرش نيز به علت تاريكى جاده و عدم رفت و آمد ماشين ، دچارترس و وحشت مى شود. در اين اثنا همسرش از خداوندمتعال درخواست كرد كه به پاس حرمت ام البنين عليه السلام كه كرامات او از زبانگويندگان جارى است به آنها عنايت نموده ، براى به راه افتادن ماشين كمكى به آنهابرساند. ناگهان مردى از راه مى رسد. عبدالحسين با اين تصور كه شايد از وضعيتماشين و تعمير آن اطلاعى داشته باشد. به سراغ آن مرد مى رود او مى گويد هيچ مانعىندارد و مشغول بررسى و تفحص ‍ مى شود. ولى نتيجه اى نگرفت و گفت كه بايد بروىوسيله اى بياورى و آن را بكسل كنى . و به راهش ادامه داد همسر عبدالحسين ، با صداىمحزون و اميد خاشع فرياد مى زند دستم به دامنت يا ام البنين ما را از گرفتارى نجاتبده ؟
عبدالحسين مجددا براى به كار انداختن ماشين مشغول فعاليت مى شود و اين بار ماشين بهبركت توسل به حضرت ام البنين عليه السلام روشن مى شود آرى ماشين به سرعت بادشروع به حركت كرد تا به منزل رسيدند و همسرش در راه پيوسته اين كلام را تكرار مىكرد كه : (يا ام البنين دخيلك ) يعنى دست به دامانت يا ام البنين . (64)
6. يا ام البنين از تو تشكر مى كنم
توفيق افندى اصالتا موصلى بود و به حكم وظيفه در كربلا كارمند دولت بود دراوايل ماه هفتم سال 1961 ميلادى دردى در مثانه خود احساس كرد. به يكى از پزشكانمتخصص در پايتخت (بغداد) مراجعه نمود، پس از معاينات و بررسيها، پزشك به او خبرداد كه سنگ بزرگى در مثانه او قرار دارد و براى خارج كردن آن راهى جزعمل جراحى وجود ندارد. براى انجام عمل در روز معينى با دكتر قرار گذاشته و او بهكربلا برگشت . پس از بازگشت به كربلا در حالت ناراحتى و سختى و افسردگىشديدى قرار داشت به زيارت مرقد امام حسين و برادرش حضرت عباس عليه السلام رفتو قبل از اينكه به نزد خانواده اش باز گردد در راه با جوانى روبرو شد كه در حرمحضرت اباالفضل العباس عليه السلام بين مردم آب نبات پخش مى كرد (تكه اى كوچك ازشكر كه زد رنگ است ) جوان به او تعارف كرد كه بخورد و خود نيز از آن خريده و نذر امالبنين نمايد. توفيق افندى قطعه اى از آن را خرد و نذر كرد كه كيلو آب نبات قربهالى الله بين مردم پخش كند تا ام البنين براىحل مشكل او نزد خداوند شفاعت كند و از اين رنج و درد خلاصى يابد.
صبح روز دوم بعد از اين جريان احساس كرد كه سنگ مثانه وى به طور كلى مانع خروجبول شده است . و پس از يك درد و ناراحتى شديد، سنگ از مثانه او افتاد، به گونه اىكه از ديدن آن دچار وحشت شد. آنگاه با شادمانى به طرف خيابان رفت و با صداى بلندفرياد زد: الحمدالله ، الله اكبر، اى ام البنين از تو تشكر مى كنم ! سپس طرف حرمحضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام رفت و به نذرشعمل كرد. (65)
7. خانواده ترك
آنچه در اينجا نقل مى كنيم ، حادثه اى است كه سىسال پيش اتفاق افتاد و من مى خواهم داستان آن را براى كسانى روايت كنم كه در جستجوىدرمان (بيمار خود) هستند، درمانى كه دانش پزشكى از كشف چگونگى آن ناتوان مانه است .البته به دست آوردن چنين درمانى در صورتى نصيب شما خواهد شد كه حقيقتا نسبت بهخاندان عصمت عليهم السلام شناخت پيدا كنيد و از لحاظ فكرى و معنوى به منبر حسينىوابسته شويد و با توسل به بانوى زنان عرب ، ام البنين ، و فرزندان شهيد او، شفاىخود را از خداوند مسئلت نماييد.
اى عراق اى كوت ، شهر محبوبم ، اى محله ما و فريادهاى كودكان آرام و بى آزارش ، اىهر خانه اى كه ما از آن خاطره هاى خوشى داريم ، و اى اشكهاى ماتم و لباسهاى سياه كهدر ايام عاشوراى حسينى ريخته و پوشيده مى شديد.
اى كوت ! زمانى به يادت مى افتم كه آثار پيرى بر تاركم هويدا گشته و در رنجغربت و دورى از وطن ، از شيرينى عمرم كاسته شده است . آيا فلانى و فلانى را به يادمى آورى و نيز روزى را كه ماه مبارك رمضان فرا رسيده بود و همسايگان و خويشاوندانبه ديدن شخصى كه از زيارت خانه خدا برگشته بود. مى آمدند و مجلس عزادارى درمنزل حاجيه ام عبدالا مير در دهه دوم محرم الحرام بر قرار بود و اين مجلس با قرائتروضه ام البنين عليه السلام پايان يافت و در اين هنگام ، حاضران التماس دعا مىگفتند؟
آيا به خاطر دارى ، هنگامى را كه يك خانواده ترك و پيرو مذهب حنفى به محله ما آمدند و ازشعائر حسينى بدشان مى آمد؟ جز اينكه در ميان آنان خانمى به چشم مى خورد به ناموزيره كه حدود ده سال از ازدواجش ‍ مى گذشت و هنوز بچه دار نشده بود. كسانى از اهالىمحل به او گفتند چرا به ام البنين عليه السلاممتوسل نمى شوى ؟ خانم گفت : اين كار سودى ندارد، چرا كه علم پزشكى از معالجه منناتوان مانده است . حتى از داروهاى سنتى استفاده كردم و در روز ميلاد زكريا عليه السلامروزه گرفتم ، (اما سودى نبخشيد) آنان گفتند: هر كس از غذاى سفره ام البنين عليهالسلام بخورد و او را در پيشگاه خدا واسطه قرار دهد، خداوند دعايش را مستجاب مى كند.چه اشكالى دارد كه تو نيز چنين كنى . شايد خداوند نوزاد دخترى به تو عطا كند و بهميمنت ام البنين عليه السلام نام او را فاطمه بگذارى . بنابراين ، نظر تو چيست ؟
وزيره ، در حاليكه با سكوت و نگرانى به سوى آنان نگاه مى كرد، يكمرتبه زبانشباز شد و با صداى لرزان گفت : به شرط اينكه اين قضيه ميان من و شما باشد و شوهرو خانواده ام از آن آگاه نشوند. آنان گفتند: بسيار خوب ، فردا و يا پس فردا - انشاء الله- در منزل حاجيه حضور پيدا مى كنى و در آنجا مجلسى برگزار مى شود كه با خواندنروضه ام البنين پايان مى يابد.
او با آنان خدا حافظى كرد و با خودش فكر مى كرد كه چه بكند و در حالى وارد خانهاش گرديد كه انبوه غصه واندوه گلويش را مى فشرد و نفس نفس ‍ مى زد. صداى نفس زدنهاى او تمام افراد خانواده را بيدار كرد. آنها گفتند: وزيره تو را چه شده است ؟ گفت :چيزى نيست . سپس از پلكان منزل به سرعت به سوى اتاقش بالا رفت و پنجره اش راباز كرد، زيرا در آن هنگام تنها صداى به هم خوردن برگ درختاننخل و جيك جيك گنجشكان و نسيم لطيف رود دجله بود كه تاريكى وحشت و بيم او را بهروشنى مبدل مى كرد.
وزيره و صداى روضه خوان
وزيره با دنيايى از بيم و هراس ، در حاليكه كه صورت خود را با مقنعه اى پوشاندهبود. از خانه اش بيرون آمد و روانه منزل حاجيه ، ام عبدالامير گرديد. از شرم عرق مىريخت و خاطرش پريشان بود. هر قدر كه بهمنزل نزديك مى شد، صداى روضه خوان گوش هاى او را نوازش مى داد و به رهايى ازرنج روحى اميدوارش مى ساخت . هنگامى كه وزيره وارد خانه شد، روضه خوان ، نخستينمرحله از ذكر مصيبت ام البنين عليه السلام را به پايان برده و فرياد گريه زنها طنينانداز بود. به سبب گريه زنان دلش شكست و غمهايش تراكم پيدا كرد، اما اشكهايشجارى نگرديد، زيرا روضه خوان ، لحظاتى سخنان خود را قطع كرد. آنگاه گفت : انالله و انا اليه راجعون سپس ‍ چنين ادامه داد:
و پس از شرحى درباره شخصيت خاندان و فضايل آبا و اجداد ام البنين گفت :
شاعر توانا، شيخ احمد دجيلى گفته است :
ام البنين و ما اسمى مزاياك
خلدت بالعبر و الايمان ذكراك
اى ام البنين ! چقدر از خصوصيات والايى برخوردارى . به سبب شكيبايى و ايمانت ، يادتو جاودانه شد.
ابناءك الغر فى يوم الطفوف قضوا
و ضمخوا فى ثراها بالدم الزاكى
فرزندان ماه پيكرت در واقعه طف از بين رفتند و در اين سرزمين با خون پاك خود رنگينشدند.
لما اتى بشر ينعاهم ويندبهم
اليك لم تنفجر بالدمع عيناك
وقتى بشير آمد و خبر شهادت آنان را به تو داد، تو اشك نريختى
و قلت قولتك العظمى التى خلدت
الى القيامه باق عطرها الزاكى
و آن سخن بزرگت را بر زبان راندى ، سخنى كه بوى خوشش تا قيامت باقى خواهدماند:
افدى بروحى و ابنائى الحسين اذا
عاش الحسين قرير العين مولاك (66)
من و فرزندانم فداى حسين باد، اگر حسين عليه السلام نور چشم و مولايم زنده باشد.
سيد محمد كاظم كفايى مى گويد:
ام على اشبالها اربع
جاءت لبشر و به تستعين
آيا وى به خاطر چهار پسرش به نزد بشير آمد و از او يارى خواست ؟
و تحملالطفل على كتفها
تستهدى فيه خبر القادمين
در حاليكه كودكى را روى شانه اش گرفته ، در جستجوى خبر مسافران است
ملهوفه مما بها من اسى
ترى بذاك الجمع شيئا دفين
وا اسفا از مصيبت آن بانو كه مى بيند آن جمع ، چيزى را از او پنهان مى كنند.
فقال يا ام ارجعى للخبا
وابكى بنيك قتلوا اجمعين
گفت : اى مادر، به خانه برگرد و بر پسرانت گريه كن كه همگى كشته شدند
فما انثنت و ما بكت امهم
و خاب منه ظنه باليقين
اما در آنان برنگشت و گريه هم نكرد و از سخن بشير گمانش به يقينمبدل شد.
كانها الطود و ما زلزلت
و حق ان تجرى لهم دمع عين
گويى او كوهى است كه نمى لرزد، در حاليكه سزوار است وى براى آنان اشك بريزد
فقال يا ام البنين اعلمى
بان عباسا قتيلا طعين
گفت اى ام البنين ، بدان كه عباس به ضرب نيزه كشته شد
قالت طعنت القلب منى فقل
النفس و الدنيا و كل البنين
گفت قلبم را جريحه دار كردى ، اما بگو: تمام دنيا و جان و همه پسرانم .
نمضى جميعا كلنا للفنا
نكون قربانا فدى للحسين
همگى از بين رفتنى هستيم ، پس وجود همه ما فداى حسين باد!
شيخ محمد على يعقوبى مى گويد:
و ان انسى لا انسى ام البنين
و قد فقدت ولدها اجمعا
اگر من هر چيزى را فراموش كنم . ام البنين را كه تمام پسرانش را از دست داد. فراموشنمى كنم .
تنوح عليهم بوادى البقيع
فيذرى الطريد لها الادمعا
او در قبرستان بقيع براى پسران خود آنچنان نوحه سرايى مى كرد كه حتى مروان براىاو اشك مى ريخت
و لم تسل من فقدت واحدا
فما حال من فقدت اربعا
كسى كه يك فرزند را از دست بدهد نمى تواند صبر كند، پس چه حالى دارد آن بانويىكه چهار پسرش را از دست داده است .
وزيره و سفره ام البنين
وقتى روضه خوان ، از نوحه سرايى فارغ شد براى بهبودى بيماران دعا كرد آنگاهسفره ام البنين عليه السلام پهن شد. زنان كه در ميان آنان بانوان ثروتمند نيز بهچشم مى خوردند، به غذاهايى كه در سفره قرار داشت ، تبرك مى جستند. آنها در پيرامونسفره ، بهبودى بيماران و برآورده شدن حاجتهايشان را درخواست مى كردند. وزيره درحاليكه دستانش مى لرزيد. قدرى از خوراكيها را (كه روى سفره چيده شده بود) برداشتو از جايش ‍ برخاست و در حاليكه اشكهايش جارى بود، ازمنزل خارج شد. او و شوهرش در شامگاه از آن غذا خوردند
حدود يك ماه و يا بيشتر از اين واقعه مى گذرد. رنگ چهره وزير به زردى مى گرايد.گرفتار سرگيجه و درد سينه مى شود. تمايلش به غذا كاهش پيدا مى كند. از شوهرشدورى مى نمايد. خوابش زياد و حضورش در جاهاى شلوغمشكل مى شود. هر كارى كه به عهده اش گذاشته مى شود. به سختى انجام مى دهد و دلشآشوب مى كند.
شوهرش مى گويد: اى وزيره ؟ تو را چه شده است . آيا بيمار هستى ؟ او پاسخ مى دهد:نمى دانم . او را نزد پزشك مى برد. پزشك پس از آنكه وى را معاينه مى كند، مى گويد:چيزى نيست . ناراحتيهاى او از نشانه باردارى است و براى اينكه شما مطمئن شويد فردابه آزمايشگاه مراجعه كنيد. در اين هنگام در حاليكه شوهر وزيره اشك شوق مى ريخت ،گفت : آقاى دكتر آيا شما واقعا اطمينان داريد؟ دكتر باكمال خونسردى گفت : بله .
تاريكى شب همه جا را فراگرفته بود. وزيره شوهرش در بستر خويش بيدار مانده و درعالم خيال و آرزو با خود سخن مى گفتند. هنگامى كه سپيده صبح مى دمد و در خيابانهاىشهر جنب و جوش آغاز مى گردد، آنها به قصد انجام دادن آزمايش به بيمارستان مى روند.پس از اندكى انتظار و نگرانى . پرستار نام وزيره را با صداى بلند مى خواند، اما اوتوان حركت و بلند شدن از جاى خود را ندارد. به جاى او شوهرش با شتاب به نزدپرستار مى رود و مى گويد: بله ، نتيجه چيست ؟ پرستار نگاهى به برگه آزمايش مىكند و مى گويد: متاسفانه او باردار است . شوهر او از خوشحالى دارد پرواز مى كند و باخود مى گويد: خدايا شكر، الحمدالله ، آنگاه وزير را در بر مى گيرد و مى گويد: منباورم نمى آيد. وزيره با شنيدن اين خبر، لبخند اميد بر لبانش ‍ پديدار مى شود وناراحتيهايش بر طرف مى گردد.
وزيره با شوهرش وارد خانه مى شوند و سجده شكر به جاى مى آورند. خبر باردار شدنوى منتشر، و خوشحالى (در ميان همسايگان ) فراگير مى شود و او نذرى را كه براى امالبنين كرده بود، همچنان در سينه اش پنهان نگاه مى دارد.
دوران باردارى بسان پيرمردى كه عمرش از نودسال فراتر رفته باشد، براى او به درازا كشيده است و اين در حالى است كه وى درانتظار نوزاد است . اندرزهاى زنان ، سخت او را شگفت زده كرده است و در نتيجه ، بيم وهراس ‍ او نسبت به سرنوشت خوود به تدريج افزايش مى يابد
در سومين ماه باردارى اش ، روزى در قسمت شكم و پشت احساس درد شديد مى كند و بسياراندوهگين مى شود. خويشان و همسايگان او را به سرعت به بيمارستان مى رسانند.شوهرش دست پزشك را بوسه مى زند و از او خواهش مى كند كه به هر ترتيبى جنين رانگه دارد. پزشك مى گويد: اين كار در دست خداوند است و او اگر بخواهد، آن را زندهنگه مى دارد و اگر بخواهد مى ميراند. وى همچنين مى گويد: نياز به دارو هم ندارد، بلكهبايد استراحت كند و از تحرك خود بكاهد و مدت سه روز در بيمارستان بماند.
هنگامى كه وزيره سخنان پزشك را شنيد، باسوز و گداز، از ام البنين عليه السلاميارى خواست و از شدت دردش كاسته شد. لبخند شادى به لبان شوهر، خويشاوندان ودوستان او باز گشت . ماهها سپرى شد و نهمين ماه از ايام باردارى او فرا رسيد. در آغازفصل بهار و اندكى پيش از اذان صبح درد زاييدن او را فرا گرفت . خويشاوندان وهمسايگان براى سلامتى او و كودكش دست به دعا برداشتند و در آن هنگام كه موذن گفت :اشهد ان عليا ولى الله ، وزيره وضع حمل كرد و دخترى به دنيا آورد و همگىخوشحال شدند.
وزيره گفت : به خاطر تبرك جستن به ام البنين عليه السلام ، نام كودك را فاطمهبگذاريد، اما خويشاوندان شوهرش مخالفت كردند و گفتند: نام او را عايشه بگذاريد. بهمنظور از بين بردن اختلاف ، نام آن كودك را (بشرى ) گذاشتند و وزيره به خاطرسوگندى كه ياد كرده بود، كفاره داد.
مادر داغديده
ناله اى جانسوز دلها را پريشان مى كند
كيست اين غمديده كز سوز دل افغان مى كند
كيست بانوى سيه پوشى كه هر روز از قريش
مى رود اندر بقيع و ناله از جان مى كند
سالها از ماجراى كربلا بگذشت و باز
اين زن غمديده ياد از آن شهيدان مى كند
اين نه كلثوم است و نى زينب ، بود ام البنين
كاينچنين آه و نوا در آن بيابان مى كند
در عزاى چار فرزندش كند بزمى بپا
شمع آن بزم عزا از اشك چشمان مى كند
مى كشد با حسرت بسيار نقش چار قبر
وز غم هر يك خروش از قلب سوزان مى كند
دمبدم گويد نخوانيدم دگر ام البنين
زين بيان دلهاى جمعى را پريشان مى كند
چون به ياد آرد ز درد و داغ جانسوز حسين
جاى اشك از ديده خون دل به دامان مى كند
او بريزد اشك غم بهر حسين و در عوض
فاطمه در ماتم عباس افغان مى كند
اى (مويد) دامن ام البنين از كف مده
كاين مليكه با نگاهى درد را درمان مى كند (67)

Prev page

fehrest page

Next page