- " نه ، نشناختم ! عابری بود مثل هزارها عابر ديگر ، كه هر روز ازجلو چشم ما عبور میكنند ، مگر اين شخص كه بود ؟ " - " عجب ! نشناختی ؟ ! اين عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف ،مالك اشتر نخعی ، بود " . - " عجب ! اين مرد مالك اشتر بود ؟ ! همين مالكی كه دل شير از بيمشآب میشود ، و نامش لرزه براندام دشمنان میاندازد ؟ " - " بلی مالك خودش بود " . - " ای و ای به حال من ! اين چه كاری بود كه كردم ، الان دستور خواهدداد كه مرا سخت تنبيه و مجازات كنند . همين حالا میدوم و دامنش رامیگيرم والتماس میكنم تا مگر از تقصير من صرف نظر كند " . به دنبال مالك اشتر روان شد . ديد او راه خود را به طرف مسجد كج كرد. به دنبالش به مسجد رفت ، ديد به نماز ايستاد . منتظر شد تا نمازش راسلام داد . رفت و با تضرع و لا به خود را معرفی كرد ، و گفت : " من همانكسی هستم كه |