میپرسيد و امام جواب میداد . بزنطی از اين موقعيت كه نصيبش شده بود بهخود میباليد ، و از خوشحالی در پوست نميگنجيد . شب گذشت و موقع خواب شد . امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود : "همان بستر شخصی مرا كه خودم در آن میخوابم بياور ، برای بزنطی بگستران تااستراحت كند " . اين اظهار محبت ، بيش از اندازه در بزنطی مؤثر افتاد . مرغ خيالش بهپرواز در آمد . در دل باخود میگفت ، الان در دنيا كسی از من سعادتمندتر وخوشبختر نيست . اين منم كه امام مركب شخصی خود را برايم فرستاد ، و باآن مرا به منزل خود آورد . اين منم كه امام نيمی از شب را تنها با مننشست ، و پاسخ سؤالات مرا داد . بعلاوه همه اينها اين منم كه چون موقعخوابم رسيد ، امام دستور داد كه بستر شخصی او را برای من بگسترانند . پسچه كسی در دنيا از من سعادتمندتر و خوشبختتر خواهد بود ؟ بزنطی سرگرم اين خيالات خوش بود ، و |