بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد اول, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
     MAKTAB22 -
     MAKTAB23 -
     MAKTAB24 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

جلوگيرى قريش از نوشتن حديث پيغمبر  
، فرزند عمر و بن عاص ، مى گويد:
من هر چه را كه از رسول خدا(ص ) مى شنيدم ، مى نوشتم ، تا اينكه قريش ‍ مرا از اين كاربازداشته و گفتند: تو هر چه را كه از پيغمبر مى شنوى مى نويسى ، در حالى كهپيغمبر بشر است و سخن از سر رضا و خشم مى گويد! اين بود كه من هم دست از نوشتنبرداشتم . اين مطلب را با رسول خدا (ص ) در ميان گذاشتم ، آن حضرت با انگشت بهدهان خود اشاره كرد و فرمود: اكتب ، فوالذى نفسى بيده ما خرج منه الا حق . يعنى بنويسبه آن كس كه جانم در دست اوست سوگند كه از اينجا بجز بيرون نمى آيد.
قريش آشكارا علت نهيش را از نوشتن حديث پيغمبر(ص ) بيان كرد، و آن اينكه ممكن استحديث رسول خدا(ص ) در حالت خشم بر يكى ، و يا خشنوديش از كسى صادر شده باشد،كه در صورت اول ، حديث پيامبر موجب سرشكستگى و زشتنامى او خواهد شد، و ما مى دانيمكه چه بسيار رسول خدا(ص ) از گردنكشى و عناد قريش سخن گفته و آياتى را كهبراى درهم كوبيدن آنها نازل شده ، تفسير فرموده است . و در صورت دوم ، حديث پيامبرخدا(ص ) به صورت نصى صريح در حق كسى خواهد ماند كه قريشمايل به انتشار چنان نصى درباره او نيست !
و به همين خاطر بود كه از نوشتن وصيت پيغمبر(ص ) در آخرين ساعات حيات آن حضرتجلوگيرى به عمل آوردند. آنجا كه آن حضرت فرمود: بياييد تا برايتان مطلبى بنويسمكه بعد از من هرگز گمراه نشويد. و عمر گفت : درد پيغمبر چيره شده ! كتاب خدا را كهداريد، همان كتاب كافى است ! و نيز گفتند: او را چه مى شود؟ هذيان مى گويد!
اين جلوگيرى و آن نهى به خاطر ترس از انتشار نصى از سوى پيغمبر(ص ) دربارهكسى بود كه مايل نبودند تا به حكومت برسد و آن وقت خلافت و نبوت در خانواده او يكجافراهم آيد!
و به خاطر همين كراهت و ناخشنودى ايشان بود كه عمر در دوران خلافتش ‍ از نوشتن حديثرسول خدا(ص ) جلوگيرى به عمل آورد و آنچه را هم كه اصحاب از حديث پيغمبر يادداشتبرداشته بودند، جمع كرد و همه را به آتش كشيد!
اين جلوگيرى از نوشتن حديث پيامبر خدا(ص ) تا زمان حكومت عمربن عبدالعزيز، ازخلفاى اموى ، همچنان ادامه داشت و كارهاى ديگرى نيز در همان راستا صورت گرفت كه مامفصل آن را در بخش جلوگيرى از نوشتن حديث در دوران خلفا در جلد دوم همينكتاب خواهيم آورد. اما اكنون سياستى را كه خلفاى قريش در نشان دادن همان كراهت ودشمنى پس از سپرى شده دوران خلفاى راشدين به كار برده اند، از نظر مى گذرانيم .
سياست حكومت قرشى و بنى اميه  
الف . در روزگار معاويه  
جاحظ، سياست حكومت قرشى را در زمان معاويه به اختصار آورده و ابن ابى الحديد آن رادر كتاب خود چنين نقل كرده است :
ابو عثمان جاحظ (557) گفته است كه معاويه مردم عراق و شام و جاهاى ديگر را فرمانداد تا على - عليه السلام - را دشنام دهند و از او بيزارى جويند! اين سب و دشنام در خطبهها و بر منابر مسلمانان صورت مى گرفت ! و در زمان حكومت بنى اميه تا خلافت عمربنعبدالعزيز به صورت سنتى متداول و مرسوم درآمده بود.
اما چون عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست آن را ممنوع ساخت . جاحظ تاكيد كرد كهمعاويه در پايان خطبه روز جمعه چنين مى گفت :
اللهم ان ابا تراب الحد فى دينك ، وصد عن سبيلك ، فالعنه لعنا و بيلا، و عذبهعذابا اليما!
و همين كلمات را به سراسر كشور بخشنامه كرد و اينها بود كه تا زمان خلافت عمر بنعبدالعزيز بر سر منابر اسلام گفته مى شد!
طبرى آورده است كه :
معاويه ، مغيره بن شعبه را نامزد حكومت كوفه كرد و چون فرمانش را بنوشت ، به او گفت: مى خواستم كه تو را به انجام امورى چند سفارش كنم ، اما همه آنها را با اعتماد بههوش و درايت تو، به خودت وانهادم ، ولى سفارش در يك مورد را ترك نمى كنم ، و آناينكه : از بدگويى و دشنام به على غافل مباش ، و دلسوزى و رحمت بر عثمان و طلبآمرزش براى او را از خاطر مبر. عيبجويى ياران على و بدگويى ايشان و تمجيد هوادارانعثمان و نزديك ساختنشان را به خود از دست مگذار! مغيره گفت :
آزمودم ، و آزمون داده ام و پيش از تو براى ديگران نيز كار كرده ام و مورد سرزنش نيزقرار نگرفته ام . اينك بار ديگر در بوته آزمايش قرار مى گيرم ، تا چه پيش آيد:تعريف و ستايش خواهم ديد و يا بدگويى و سرزنش . معاويه گفت : بلكه ستايش خواهىشنيد و نوازش !!
ابن ابى الحديد از كتاب الاحداث مداينى آورده است : معاويه در عام الجماعه به تمامكارگزارانش در سراسر كشور اسلامى بخشنامه كرد كه : هر كس چيزى در فضيلتاهل بيتش روايت كند خونش هدر است ، و قانون و حكومت اسلامى از او حمايت نمى كند. به سبباين فرمان ، مردم كوفه ، كه از شيعيان و هواداران اميرالمومنين (ع ) بودند، به سختى وبلا گرفتار آمدند.
معاويه بار ديگر به كارگزارانش در اطراف كشور نوشت كه : شهادت هيچ يك از شيعيانعلى و اهل بيت او را نپذيرد. و نيز به آنها دستور داد: در قلمرو خود دقت كنيد، كسانى را كهاز هواداران عثمان هستند و فضايل و مناقب او را روايت مى كنند شناسايى كرده به خودنزديك كنيد و گراميشان بداريد. و آنچه را كه هر يك از ايشان درفضايل و مناقب عثمان روايت كرده ، ضمن نام و نام پدر و عشيره او، آن را برايم بنويسيدو بفرستيد.
فرمانداران در اجراى دستور معاويه به تكاپو افتادند و هر كس را كه فضيلتى دربارهعثمان از زبان پيغمبر(ص ) روايت مى كرد، نام و حديثش را به دربار منعكس مى نمودند ومعاويه در برابر آن پول و خلعت مى فرستاد و زمين و املاكبذل و بخشش مى كرد و عرب و موالى را از اين رهگذر بهرمند مى ساخت . مردم نيز بههمچشمى يكديگر برخاستند، و براى به دست آوردنمال و مقام در هر شهر و ديارى احاديث فراوان ساختند وتحويل دادند.
هيچكس به نزد حاكمى از كارگزاران معاويه نمى رفت كه فضيلت و منقبتى درباره عثمانبگويد و دست خالى بازگردد، بلكه نامش نوشته مى شد و روايتش ثبت مى گرديد وبه دستگاه دولتى تقرب مى يافت و سخنش ‍ مسموع ، و خواسته اش بر آورده مى گشت .زمانى چند بر اين منوال سپرى گرديد. تا اينكه بار ديگر معاويه به كارگزارانشبخشنامه كرد كه حديث درباره عثمان زياد شده و در هر شهر و ديارى بر سر زبانهاافتاده است . اينك چون نامه من به دست شما برسد، مردم را دعوت كنيد كه دربارهفضايل صحابه و خلفاى اولين حديث بياورند، هر خبرى را كه درباره ابوتراب روايتشده از دست ننهند، مگر اينكه نقيض آن را درباره صحابه روايت كنند و برايم بفرستند.چه ، اين بيشتر دوست دارم و چشمم بدان روشنتر مى شود و كوبنده ترين دليلى استعليه ابوتراب و شيعيان او، از ذكر مناقب وفضايل عثمان برايشان ناگوارتر خواهد بود!
فرمان معاويه را براى مردم خواندند و در پى آن اخبار بسيارى در مناقب وفضايل اصحاب ساختند و انتشار دادند كه هيچكدام از آنها حقيقت نداشت . مردم هم روايتهاىساختگى را در مجالس خود بازگو مى كردند و ثنا و مناقب آن چنانى صحابه به دستمنبريان افتاد و از آنجا به مكتبخانه ها رسيد و معلمين نيز آنها را به دانش آموزان وكودكان تعليم مى دادند و آنها نيز آن احاديث ساختگى را چنان ياد مى گرفتند كه قرآنرا!
بالاخره ، آن احاديث ساختگى ، به اندرون خانه ها كشيده شد و دوشيزگان و بانوان وخدمتكاران و حواشى ايشان نيز از آن بى نصيب نماندند و بر اين قرار سالها سپرىگرديد و دروغهاى فراوان به زير دست و پاى مردم افتاد تا جايى كه قضات و فقها وواليان نيز در پاى همانها به بحث و گفتگو نشستند! (558)
ابن عرفه ، يكى از بزرگان اهل حديث و سرشناسان اين علم كه به نفطويه معروف است، در تاريخ خود مى نويسد:
بيشتر احاديث دروغ و ساختگى در فضايل و مناقب اصحاب ، در ايام حكومت بنى اميه و بهقصد تقرب به دستگاه ايشان ، و به اين گمان كه بدان وسيله دماغ بنى هاشم به خاكماليده خواهد شد، ساخته شده است ! (559) ابن ابى الحديد از ابو جعفر اسكافى آوردهاست كه گفت :
معاويه عده اى از اصحاب و جمعى از تابعين را مامور ساختن اخبار زشت و خلاف درباره على(ع ) كرد كه نفرت و انزجار ايجاد مى كرد. و در عوض ، حق الزحمهقابل توجهى هم به منظور تشويق ايشان در هر چه بيشتر اينقبيل احاديث مى داد؟ (560)
آنگاه در همين مورد، از روايتهاى را كه از عمرو بن عاص آورده ، حديثى است كه آن رابخارى (561) و مسلم يا سند از عمرو بن عاص در صحيح خود ثبت كرده اند كه گفت :
سمعت رسولالله يقول جهارا غير سر، (562) ان آل ابى طالب ليسوا لى باولياء، انما وليىالله و صالح المومنين !
و بنا به روايتى ديگر در صحيح بخارى ، آخر اين حديث ساختگى چنين آمده است : ولكنلهم رحما ابلها ببلالها! يعنى من خود آشكارا از پيامبر خدا(ص ) شنيدم كه مى گفتآل ابوطالب دوستان من نيستند؛ دوستان منت فقط خدا و مومنان صالح مى باشند. آنان با منخويشى دارند، پس با آنان صله رحم مى كنم .
اين دو روايت را ابن ابى الحديد از صحيح بخارى برداشته و در كتاب خود آورده است . امادر چاپهاى بعد كه از صحيح بخارى در زمان ما شده ، به جاىآل ابى طالب ، آب ابى فلان نوشته شده است !
طبرى درباره مغيره بن شعبه مى نويسد:
او مدت هفت سال و چند ماه بر كوفه حكومت كرد و دشنام و زشتگويى به على و خردهگيرى بر كشندگان عثمان و لعن و ناسزا با ايشان و دعا و طلب رحمت و بخشايش براىعثمان و پاك و بى گناه نشان دادن ياران او را روزى ترك نكرد! با اين تفاوت كه مغيرهمردى سياستمدار و محافظه كار بود. گاهى دشنام مى داد و ناسزا مى گفت ، و زمانى نيزنرمى و ملايمت مى كرد و بى اعتنا از كنار آن مى گذشت .
در همان ايام كه كه بر كوفه حكومت داشت ، روزى به صعصعه بن صوحان گفت : مبادابه من گزارش بدهند كه تو نزد كسى زبان به زشتگويى و عيبجويى عثمان گشوده اىو يا آشكارا چيزى درباره فضيلت و منقبت على بر زبان آورده اى ! زيرا تو ازفضايل على چيزى بيشتر از من نمى دانى ، بلكه من از تو بهفضايل و مناقب او آشناتر و واردتر مى باشم . اما چه كنم كه اين پادشاه روى كار آمده وسخت مراقب است و از ما قول گرفته كه عيب او را با مردم در ميان بگذاريم و ما خيلى از آنچيزهايى را كه به ما فرمان داده ناديده گرفته ايم و بجز آن مواردى را كه براى دفعشر اينان از جان خود ناگزير باشيم ، نمى گوييم . پس اگر بخواهى ازفضايل على چيزى بگويى ، آن را پنهانى با يارانت در ميان بگذار و يا در خانه هايتانبه طور پنهانى بگوييد، اما اينكه آشكارا و در مسجد بخواهى چيزى در اين باره بگويى، اين چيزى است كه خليفه تاب شنيدن آن را ندارد و از ما نمى پذيرد.
يعقوبى نيز در همين زمينه سخنانى دارد كه فشرده آن از اين قرار است :
حجر بن عدى كندى و عمر بن حمق خزاعى و يارانشان از شيعيان على بن ابى طالب بودند.چون شنيدند كه مغيره و ديگر ياران معاويه بر منبر على (ع ) را لعن و ناسزا مى گويند،تاب نياوردند و برخاستند و رو در روى ايشان ايستاده اعتراض كردند.
اما زمانى كه زياد بن ابيه به كوفه وارد شد، رئيس پليس خود را مامور دستگيرى ايشانكرد. پس گروهى از آنان دستگير و بازداشت و اعدام شدند! اما عمرو بن حمق خزاعى بههمراه تنى چند از يارانش به موصل گريخت و حجر بن عدى و سيزده تن ديگر به دامافتادند. زياد ايشان را به شام در نزد معاويه فرستاد و به او نوشت كه اينان برخلاف مردم از لعن و ناسزا به ابوتراب سرباز زده ، به روى فرمانداران خود ايستادهپرخاش ‍ مى كنند و سر از فرمان برتافته و راه عصيان در پيش گرفته اند. و گروهىرا نيز بر اين مطلب گواه گرفت !
گروه در بندشدگان چون در ميلى شام به مرج عذراء رسيدند، معاويه دستور داد تا درهمان جا توقف كنند و به دمشق وارد نشوند. سپس كسانى را براى اعدام ايشانگسيل داشت .
در آن هنگام از حاشيه نشينان مجلس معاويه جمعى به شفاعت برخاستند و شش تن از دربندشدگان آزاد شدند. پس دستور داد تا به باقيماندگان ، برائت و بيزارى از على و لعنو ناسزاى بر او پيشنهاد كنند، هرگاه پذيرفتند، آزاد شوند، و در غير اين صورت اعدامگردند! اما حجر و يارانش يك صدا گفتند ما چنين كارى نمى كنيم .
ماموران اعدام ، گورهاى آنان را مقابل چشم آنها حفر كردند و كفنهايشان را آماده نمودند وآنها نيز تمامى آن شب را به نماز و عبادت به روز آورند. در بامداد بار ديگر برائت ودشنام به على برا بر آنها عرضه كردند و آنان در پاسخ گفتند: ما دست از ولايتبرنمى داريم و از دشمنانش بيزاريم . آنگاه جلادان قدم پيش گذاشتند، حجر از ايشانخواست كه بار ديگر به او اجازه دهند تا وضو گرفته نماز بخواند. چنين كردند و چوننمازش به پايان رسيد، او را گردن زدند.
جلادان يكى يكى آنها را پيش كشيده گردن زدند، تا نوبت به عبدالرحمان بن حسان عنزىو كريم بن عفيف خثعمى رسيد. اين دو گفتند: ما را به خدمت اميرالمومنين معاويه ببريد تاآنچه را كه مى خواهد در پيش روى او بگوييم . پيشنهاد ايشان را پذيرفتند و آن دو را بهخدمت معاويه اعزام داشتند. و چون بر معاويه وارد شدند، معاويه روى به خثعمى كرد وگفت : درباره على چه مى گويى ؟ كريم پاسخ داد: آنچه را تو بگويى ! پرسيد: ازدين على بيزارى مى جويى ؟! كريم ساكت ماند.
آنگاه پسر عموى او برخاست و از معاويه خواهش كرد كه كريم را به او ببخشد. معاويهامر به زندانى شدن او كرد و كريم يك ماه در زندان بسر برد و به اين شرط آزادگرديد كه به كوفه نرود.
اما در مورد عنزى ، معاويه به او گفت : تو درباره على چه مى گويى ؟
عبدالرحمان گفت : گواهى مى دهم كه او ذكر خدا بسيار مى كرد و از آمران به حق ، ونگاهبانان عدل و دلسوز مردم بود. پرسيد: درباره عثمان چه مى گويى ؟ گفت : عثماننخستين كسى بود كه در ظلم و ستم را به روى مردم گشود و در حق را بست . گفت :
خودت را به كشتن دادى ، پاسخ داد: بلكه فقط تو را از ميان برداشتم !
اين بود كه معاويه او را به نزد زياد بن ابيه فرستاد و به او نوشت : اين مرد عنزىبدترين فردى است كه به خدمت من فرستاده اى . پس او را چنان كه استحقاق دارد تنبيه وبه بدترين وجهى اعدام كن !
چون عبدالرحمان عنزى را پيش زياد آوردند، او را به قس الناطف فرستاد تا زنده زنده درگورش كردند! (563) از ديگر داستانهاى زياد بن ابيه در اين مورد، برخوردى استكه با صيفى بن فسيل داشته است . زياد امر به احضار صيفى كرد و چون حاضر شد،به او گفت : دشمن خدا! درباره ابوتراب چه مى گويى ؟ گفت : من ابوتراب را نمىشناسم ! گفت : تو او را نمى شناسى ؟ نه ، او را نمى شناسم ! يعنى تو على بن ابىطالب را نمى شناسى ؟!
چرا، او را مى شناسم . ابوتراب ، همان است ! و پس از گفتگويى چند كه بينشان گذشت، زياد فرياد زد چوب بياوريد، و چون حاضر كردند، رو به صيفى كرد و گفت : حالادرباره على چه مى گويى ؟ بهترين سخنى را كه درباره بنده اى از بندگان خدابگويم ، درباره او خواهم گفت . زياد فرياد كشيد: آن قدر چوب بر گردنش بزنيد تابه زمين بيفتد. دژخيمان زياد دستورش را كاملا را انجام دادند. آنگاه دستور داد: بلندشكنيد. او را بر پا داشتند. گفت : ولش كنيد. و باز پرسيد: درباره على چه مى گويى ؟صيفى گفت : به خدا سوگند اگر بدنم را تكه تكه كنى ، چيزى بجز آنچه را كهدرباره على از من شنيدى ، نخواهى شنيد. زياد گفت بايد على را لعن كنى وگرنه گردنترا مى زنم . صيفى گفت پس بى گمان گردنم را زده اى ، و من خوشبخت هستم و تو مردىشقى و بدبخت هستى . زياد دستور داد تا گردنش را در زنجير كنند و به زندانش افكنند.سرانجام صيفى همراه با حجر بن عدى اعدام شد و به شهادت رسيد. (564)
زياد بن ابيه درباره دو نفر از اهالى حضرموت به معاويه نوشت كه ايشان از شيعيانعلى و بر دين او هستند، و كسب دستور كرد. معاويه پاسخ داد:
هر كس را بر دين و طرز تفكر على يافتى ، بكش و مثله كن و بر در خانه اش ‍ بردار كن !همان گونه كه خثمعى را زنده در گور كرده بود، زيرا كه على را مدح گفته و از عثمانعيب گرفته بود. (565)
پايان زندگانى زياد به ابيه را مسعودى و ابن عساكر در تاريخ خود آورده اند. مسعودىمى نويسد:
زياد بن ابيه همه مردم كوفه را در مقابل قصرش امر به احضار كرد و آنان را وادار بهدشنام دادن به على نمود، و هر كس كه سرپيچى مى كرد، او را به شمشير حوالت مى داد.در همان حال بود كه دچار بيمارى طاعون گرديد، و مردم را از شر خود راحت ساخت .(566)
عمرو بن حمق خزاعى نيز از كسانى است كه در اين راه دچار آوارگى وقتل شد. چه از دست زياد بن ابيه گريخت و سر به صحرا نهاد، اما او دست از وىبرنداشت و در هر گوشه سوراخى به جستجويش برخاستند تا سرانجام او را يافتند وسر از تنش جدا كردند و به خدمت معاويه در شام فرستادند!
معاويه دستور داد تا سر عمرو را در بازار شام بياويزند، و سپس براى همسرش كه او رادر پيش از اين به سوداى دستيابى به عمرو به زندان انداخته بود، فرستاد و دستورداد تا آن را در دامان او بيندازند! (567)
اين سياست در سراسر كشور اسلامى اجرا مى شد، و بجز امرا و حكامى كه نام برديم ،امرا و حكام تمامى شهرهاى اسلامى از اين سياست پيروى و آن را اجرا مى كردند؛ مانندبسر بن ارطاه در محدوده حكومتش در بصره ، و ابن شهاب درى ، (568) كه هر كدامشانداستان ويژه اى دارند كه مورخان آنها را ثبت كرده اند.
اين سياست اموى بعدها پيروى شد و غالب مردم بدون اينكه حقيقت مطلب را در يابند، علىبن ابى طالب را بر منابر خود و در غرب و شرق كشور اسلامى لعن و ناسزا مىگفتند!! مگر سيستان ، كه در آنجا تنها يك بار لعن بهعمل آمد، و مردم در برابر بنى اميه ايستادند كار را به جايى رسانيدند كه بر منابرآنجا هيچكس مورد لعن و ناسزا قرار نگرفت ، در حالى كه بر منابر شهرهاى مقدسى چونمكه و مدينه اين ناسزاگويى همچنان ادامه داشت (569) و در برابر خانواده آن حضرتمرتب تكرار مى شد كه خود داستانها دارد. ما تنها به ذكر يك مورد آن ، كه ابن حجر آن رادر كتاب تطهير لسان آورده است ، بسنده مى كنيم . ابن حجر مى نويسد:
عمر به منبر و على را دشنام داد و ناسزا گفت . پس از او، مغيره بن شعبه به منبر رفت وعلى را دشنام و ناسزا گفت . آنگاه گروهى به امام حسن (ع ) پيشنهاد كردند كه تو هم بهمنبر برو و جواب آنها را بده . امام حسن نپذيرفت ، مگر اينكه آنهقول بدهند كه اگر سخنش راست باشد او را تاييد و در صورتى كه خلاف واقع گويدتكذيب نمايند. آنها پذيرفتند و قول دادند.
پس امام حسن به منبر رفت و سپاس و ستايش خدا را به جاى آورد و آنگاه فرمود:
اى عمر، واى مغيره ! شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كهرسول (ص ) آن پيشرو و افساركش را كه يكى از آنها فلانى بود لعن كرده است ؟ هر دوگفتند: آرى به خدا! پس امام حسن رو به معاويه و مغيره كرد و گفت : تو اى معاويه واىمغيره ! آيا مى دانيد كه رسول خدا عمرو را به هر زبانى لعن فرموده است ؟ هر دو پاسخدادند: آرى به خدا! (570)
و از آنجا كه مردم پاى سخنان و خطبه هاى ايشان به خاطر همين مطالبى كه دوستنداشتند آنها را بشنوند نمى نشستند، برخلاف سنت خطبه را بر نماز مقدم داشتند و آن راجلو انداختند.
ابن حزم در محلى مى نويسد:
بنى اميه خواندن خطبه را پيش از نماز بدعت نهادند و چنين عذر آوردند كه مردم پس از اداىنماز برمى خيزند و مى روند و پاى خطبه ايشان نمى نشينند. و آن بداعت علت بود كهآنها در خطبه خود على بن ابى طالب (رض ) را ناسزا مى گفتند و مسلمانان تاب شنيدنآن را نداشتند و از آن مى گريختند و حق هم داشتند. (571)
يعقوبى نيز در تاريخش مى نويسد:
در سال چهلم و چهارم هجرت معاويه مقصوره اى (جايى ويژه ايستادن ) در مسجد بنا كرد ومنبرهايى را كه در عيد قربان و فطر به مصلى بيرون برد، و بيش از اداى نماز خطبهخواند. زيرا مردم چون نماز را به پايان مى بردند، مى رفتند و پاى خطبه ايشان نمىنشستند تا لعن و ناسزاى به على را نشنوند. اين بود كه معاويه خطبه راقبل از نماز قرار داد. همچنين فدك را به مروان بن حكم بخشيد تاآل رسول خدا(ص ) را ناراحت و خشمگين كند. (572)
در صحيح بخارى و مسلم و ديگر مصادر از قول ابوسعيد خدرى آمده است كه گفت :
من روز عيد قربان و يا فطر همراه با مروان بن حكم ، كه والى مدينه بود، به مصلىبيرون رفتيم و در كنار منبرى كه آن را كثير بن صلت ساخته بود قرار گرفتيم . مروانپيش از آنكه نماز عيد را به جاى آورد قصد كرد كه به منبر رود و خطبه بخواند.
دامنش را گرفتم كه بالا نرود، دامن از دستم كشيد و بالا رفت و پيش از نماز خطبه خواند.به او گفتم به خدا سوگند كه سنت را تغيير داديد و خلاف كرديد. گفت : اى ابوسعيد!آنچه را مى دانستى عوض شده ! گفتم : به خدا كه آنچه را مى دانم بهتر است از آنچهنمى دانم . گفت : مردم بعد از نماز نمى نشينند، اين است كه خطبه را پيش از نماز قرارداده ام . (573)
بارى ، نه تنها خود چنين مى كردند، بلكه ديگر اصحاب را به آن امر مى نمودند.
در صحيح مسلم و ديگر منابع از سهل بن سعد آمده است كه گفت :
از خاندان مروان كسى را به حكومت مدينه گماشتيد. اوسهل را احضار و امر نمود تا على را ناسزا گويد!سهل زير بار نرفت ؛ پس گفت اگر نمى پذيرى ، ابوتراب را لعنت كن !سهل بن سعد گفت : على را اسمى دوست داشتنى تر از ابوتراب نبود. و هر گاه او را بهاين نام مى خواندند خوشحال مى شد. پرسيد: قصه چيست ؟ و او چرا ابوتراب ناميده شد؟!سهل گفت : داستان از اين قرار بود كه روزىرسول خدا(ص ) به خانه فاطمه آمد و على را در آنجا نيافت . از فاطمه (ع ) پرسيد:پسر عمويت كجاست ...؟
تا آنجا كه : او در مسجد خوابيده است . رسول خدا(ص ) به بالين على آمد. او را خوابيدهيافت ، در حالى كه تن پوشش از نيمى از بدنش به كنار رفته بود.
رسول خدا(ص ) خاك از اندام على پاك كرد و چند بار گفت : قم اباالتراب (برخيز اىابوتراب . (574))
از عامر بن سعد بن ابى وقاص آمده است كه : معاويه بن سعد بن ابى وقاص ‍ گفت : توچرا ابوتراب را دشنام نمى دهى ؟! سعد پاسخ داد: هنگامى كه سخنانى را كه در سهمورد رسول خدا(ص ) به او گفته است به باد بياورم ، او را ناسزا نخواهم گفت و اگريكى از آنها را پيامبر خدا(ص ) به من گفته بود، از شتران سرخ موى دوستر داشتم .
شنيدم كه رسولخدا(ص ) به او، كه به جانشينى خود در يكى از غزواتش ‍ در مدينه بر جاى نهاده بود،فرمود: اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبوه بعدى . يعنى خوشحال نيستى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اينتفاوت كه بعد از من ديگر نبوت نخواهد بود؟ ديگر اينكه در جنگ خيبر شنيدم كهپيغمبر(ص ) فرمود: فردا پرچم جنگ را به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوستدارد، و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند. هر كدام از ما گردن كشيديم كه مگر آن كس ماباشيم . آنگاه فرمود على را بخوانيد. على را در حالى كه به چشم درد مبتلى شده بودحاضر كردند. پس آب دهان خويش را به چشمش ‍ كشيد و پرچم را به دست او داد و خداوندهم خيبر را به دست او گشود. ديگر اينكه چون آيهفقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم ... نازل گرديد،رسول خدا(ص )، على و فاطمه و حسن و حسين را بخواند و گفت : بار خدايا ايناناهل و خانواده من هستند. (575)
مسعودى از قول طبرى آورده است :
چون معاويه حج بگذارد، همراه با سعد بن ابى وقاص به گرد خانه خدا طوف كرد وچون آن را به پايان رسانيد به دار الندوه رفت و سعد را بر روى تختى كه برايشنهاده بودند در كنار خود جاى داد و آنگاه به دشنام دادن به على پرداخت ! سعدبن ابىوقاص از جاى برخاست و گفت : تو مرا كنار خود بر تخت مى نشانى و به بدگويى وناسزاى به على مى پردازى ؟! قسم به خدا كه اگر حتى يكى از ويژگيهاى على در منوجود داشت ، از هر چيزى برايم گراميتر بود. آن وقت ابن مسعود حديث بالا را با جزئىاختلاف در پايان آن آورده و سپس مى گويد: سعد بن ابى وقاص خطاب به معاويه گفت :خدا مى داند كه تا زنده هستم در زير يك سقف با تو نخواهم نشست . پس ‍ برخاست وبرفت . (576)
ابن عبدالبر در عقد الفريد حكايت فوق را به اختصار آورده است :
زمانى كه حسن بن على (ع ) از دنيا رفت ، معاويه حج بگزارد و سپس به مدينه وارد شد وخواست تا بر منبر پيامبر خدا(ص ) على را لعن و ناسزا گويد. سپس به او گفتند كهسعد بن ابى وقاص در مدينه است و فكر نمى كنيم كه با اين كار تو موافق باشد،كسى را به نزد او بفرست و نظرش را در اين مورد جويا شو. معاويه كسى را به نزدسعد فرستاد و مقصود خود را به اطلاعش رسانيد. سعد در پاسخ براى معاويه پيغامفرستاد كه اگر چنين كنى از مسجد بيرون مى روم و ديگر به آنجا قدم نمى گذارم !ناچار معاويه تا سعدوقاص زنده بود، دست از ناسزاگويى به على بازداشت . و چونسعد از دنيا رفت ، آن وقت بر منبر پيغمبر(ص ) به لعن و ناسزاى على پرداخت و بهكارگزارانش نيز دستور داد تا بر منابر مسلمانان على را دشنام دهند و ناسزا گويند وآنها هم دستورش را اطاعت كردند. (577)
ام سلمه ، همسر پيامبر اسلام (ص )، به معاويه نوشت : شما با اين كارتان خدا وپيامبرش را بر روى منابرتان لعن و ناسزا مى گوييد! زيرا شما على بن ابى طالبرا، و هر كس كه او را دوست بدارد لعن و ناسزا مى گوييد، و من خدا را گواه مى گيرم كهخدا و پيامبرش على را دوست دارند. معاويه به اين نامه ام سلمه توجهى ننمود! (578)
ابن ابى الحديد مى گويد:
جا حظ نيز آورده است كه گروهى از بنى اميه به معاويه مراجعه كردند و گفتند: اىاميرالمومنين ! تو كه به آرزوهايت رسيده اى ، چه شود كه از لعن و ناسزاى به اين مرد(على ) دست بدارى .
گفت : نه به خدا سوگند، مگر هنگامى كه كودكان بر اين باور بزرگ شوند، وبزرگان به پيرى برسند، و گوينده اى پيدا نشود كه فضيلتى از او بر زبان آورد.(579)
از اين رو مردم شام از زمان روى كار آمدن معاويه با بغض و كينه اميرالمومنين على (ع ) بارآمدند.
ثقفى در كتاب الغارات مى نويسد:
عمر بن ثابت در شام سوار مى شد و به روستاهاى اطراف مى رفت ، ور در هر كجا مردم رابه گرد خود جمع مى نمود و مى گفت : اى مردم ! على بن ابيطالب مردى منافق بود كه مىخواست در شب عقبه رسول خدا را ترور كند، او را لعن كنيد! مردم بى خبر از همه جا نيزسخن او را مى پذيرفتند و على را لعن مى كردند!! عمر ثابت از آنجا به روستايى ديگرمى رفت و كار خود را از سر مى گرفت !
فشرده اى از داستان شب عقبه  
در سال نهم هجرت ، هنگامى كه رسول خدا(ص ) از غزوه تبوك باز مى گشت ، چون بهعقبه هرشى ، كه بر سر راه شام و مكه و مدينه قرار دارد و در دامنه آن دره اى است كهمسير كاروانيان است ، رسيد، مقرر داشت تا سپاه از ميان دره عبور كند، و خود شبانه ازطريق گردنه هرشى روانه مدينه شد. برخى از منافقان فرصت را غنيمت دانسته قرارگذاشتند تا همان شب با پى كردن شتر پيغمبر، او را به دره پرتاب كرده از ميانبردارند كه توطئه ايشان به وسيله عمار ياسر و حذيفه و دو تن از اصحاب آن حضرت ،كه در ركاب پيامبر خدا(ص ) بودند، خنثى گرديد. (580) اين ترور ناجوانمردانه رامعاويه به پسر عموى پيغمبر خدا(ص ) نسبت داده است !
انگيزه معاويه در انجام اين قبيلكارها
اگر رفتار قريش با على بن ابى طالب ناشى از اين بود كه نمى خواستند خلافت ونبوت در بنى هاشم جمع شود، محرك معاويه علاوه بر آن ، كينه ديرينه اى بود كهمخصوصا با بنى هاشم داشت . به خبر زير توجه كنيد:
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات (581) خود ازقول مطرف ، فرزند مغيره بن شعبه ، آورده است كه گفت :
من با پدرم براى ديدن معاويه با شام رفتيم . پدرم به نزد معاويه مى رفت و با وىبه گفتگو مى نشست و چون به نزد ما بازمى گشت ، از معاويه و خردش ‍ داستانها مى گفت، و از آنچه كه از او ديده بود شگفتيها مى كرد. شب از نزد معاويه به خانه بازگشت ومغموم به كنجى نشست و دست به غذا نبرد. ساعتى درنگ كردم كه نكند از ما خاطرش آزردهشده است . پس به او گفتم :
چرا امشب غمگينى ؟ گفت : اى پسرك من ! من از نمك ناشناس ترين و پليدترين مردمبازگشته ام ! گفتم : داستان چيست ؟ گفت : من با معاويه ، همچنانكه به خلوت نشستهبوديم ، به او گفتم : او اى اميرالمومنين عمرى را پشت سرگذاشته اى ، چه شود كه حقبه جا آورى و در اين دوران پيرى كار خيرى انجام دهى و به وضع برادران بنى هاشمترسيدگى كنى وصله رحم نمايى ، كه به خدا سوگند ديگر چيزى براى آنها باقىنمانده كه امروز از آنها بيم داشته باشى . با اين كارت نام نيكى از خود باقى مىگذارى و ثوابى هم مى برى ؟ اما او در پاسخم گفت :
تو خيلى از مرحله پرتى ! من بقاى چه نامى را اميد داشته باشم ؟ آن مرد تيمى(ابوبكر) زمام امور را به دست گرفت و عدل و داد را پيشه نمود و كرد آنچه كرد. اما همينكه از دنيا رفت ، نامش هم رفت ، مگر اينكه كسى بگويد ابوبكر!
پس از او، آن مرد از قبيله عدى (عمر) قدرت را به دست گرفت و فعاليتها كرد و به مدتده سال تلاش و كوشش نمود، اما همين كه مرد، نامش هم مرد. مگر اينكه كسى بگويد: عمر.
اما اين فرزند ابوكبشه ، (582) نامش را پنج نوبت فرياد مى زنند كه اشهد ان محمدارسول الله . با بودن چنين نامى اى بى پدر! چه عملى باقى مى ماند، و چه يادى ؟ بهخدا قسم دست برنمى دارم مگر اينكه اين نام را دفن كنم و آن را پاك از ميان بردارم !!(583)
اين فرياد و عربده كه از گلوى معاويه برمى خيزد به خاطر كينه ديرينه اى است كه ازبنى هاشم در دل دارد!
علل كينه معاويه نسبت به بنى هاشم  
براى اينكه علت كينه معاويه را نسبت به بنى هاشم دريابيم ، تابه كتاب احاديث امالمومنين عايشه ، كه در آنجا منشا و علت اين كينه كاملا شرح داده شده است مراجعه نماييم .
معاويه اين كينه را از مادرش هندجگرخوار، كه در غزوه احد جگر حمزه عموى پيغمبر را بهخاطر تسكين قلب پر از خشمش از بنى هاشم زير دندانهايش جويد و از آن گردن بندساخت و بر گردن آويخت ، به ارث برده است . و دست آخر،دل پر از كينه خاندان ابوسفيان را يزيد، فرزند معاويه ، با كشتن خاندان پيغمبر درسرزمين كربلا و بريدن سرهايشان و به اسارت بردن زنانشان ، كه در جلد سوم همينكتاب به طور مفصل شرح داده شده است ، آرامش داد.
پس از يزيد، مروان و مروانيان از بنى اميه قدرت را به دست گرفتند، كه در پى بهبيان رفتارى كه عبدالله بن زبير در دوران خلافتش با خاندان پيغمبر داشته و به ذكرگوشه هايى از فجايع مروانيان خواهيم پرداخت .
سياست فرزند زبير  
ابن ابى الحديد درباره سياست ابن زبير در دوران قدرتش چنين مى نويسد:
عمر بن شبه و ابن كلبى و واقدى و ديگر راويان اخبار چنين آورده اند كه فرزند زبير درايامى كه داعيه خلافت داشت ، چهل نماز جمعه بگزارد و در آنها صلوات بر پيامبر(ص )نفرستاد و گفت : نام پيغمبر را از روى نمى برم تا دماغ مردانى به خاك ماليده شود!!
و بنابه روايت محمد بن حبيب و ابوعبيده ، معمر بن مثنى گفته است : پيامبر را خانواده بدىاست كه هر وقت نام پيغمبر برده مى شود، آنها گردن مى كشند!
سعيد بن جبير گفته است كه عبدالله بن زبير به ابن عباس گفت : اين چه حديثى است كهاز تو به گوشم رسيده است ؟ او گفت : كدام حديث ؟ حديث درباره توبيخ و سرزنش من !
اينكه از رسولخدا(ص ) شنيده ام كه مى فرمود: بدترين مرد مسلمان كسى است كه سير بخورد، در حالىكه همسايه اش گرسنه باشد!! ابن زبير گفت : بغض شمااهل بيت را من چهل سال است كه در سينه خود پنهان داشتم !!
ابن عباس در حديثش به بخل و تنگ چشمى ابن زبير كنايه زده بود.
و نيز گفته است كه عمر بن شبه از سعيد بن جبير آورده است كه گفت :
عبدالله زبير خطبه خواند و در آن به بدگويى و شماتت از على پرداخت . سخنانفرزند زبير به گوش محمد بن حنيفه (م 81 ق ) رسيد. محمد آمد و عبدالله همچنانمشغول سخنرانى خود بود. صندلى اى براى محمد گذاشتند. محمد در ميان خطبه عبداللهزبير دويد و گفت :
اى مردم عرب ! رويها سياه باد! پيش روى شما به على بد مى گويند؟! على دست خداعليه دشمنان خدا بود، و آذرخشى از امر او بر كافران و منكران حقش . على آنها را بهخاطر كفرشان از ميان برداشت و آنها هم كينه و دشمنى او را بهدل گرفتند و مادام كه پسر عمويش - صلى الله عليه و آله - زنده بود شمشير حسادت ودشمنى خود را بر او پنهان داشتند و چون خداوند پيامبر را به نزد خود برد و وى را بهسوى خود برگزيد، مردان كينه هاى ديرينه خود را عليه او آشكار كردند و تمامى خشمخود را بر سر او ريختند. برخى به حق ويژه او دست انداختند و وى را از آن بى بهرهساختند و جمعى به كشتنش توطئه كردند و گروهى هم به دشمنام دادن و تهمت بى اساسزدن به او پرداختند!!
اگر فرزندان و همفكران او را امروز نيرويى بود، استخوانهاى ايشان را در هم مى كوبيدو گورهاشان را از هم مى گشود، كه امروز بدنهايشان پوسيده است . البته پس از اينكهزنده هايشان را مى كشتند و گردنهايشان را به خوارى مى كشيدند، در آن صورت خداىبزرگ آنها را به دست ما عذاب داده و خوارشان كرده و ما را بر آنان پيروز گردانيده ودلهايمان را شفا داده بود.
به خدا سوگند كه بجز كافر، على را دشنام نمى دهد و در پوشش اين دشنام ، شخصرسول خدا(ص ) را دشنام مى دهد، و از آن مى ترسد كه رازش ‍ آشكار شود، اين است كهعلى را دشنام مى دهد و منظورش پيامبر خداست !
از ميان شما آن كس كه عمرى دراز يافته باشد، سخنرسول خدا(ص ) را درباره او شنيده است كه : لا يحبك الامومن ، ولايبغضك الامنافق . يعنى اىعلى ! تو را دوست نمى دارد مگر مومن ، و دشمن نمى شمارد مگر منافق . و سيعلم الذينظلموا اى منقلب ينقلبون . (584)
ابن ابى الحديد مى گويد: عبدالله زبير على را دشمن مى داشت ، از او بد مى گفت و بهاو دشنام مى داد و ناسزا مى گفت و هتك حرمت مى كرد!! (585)
يعقوبى نيز مى گويد: عبدالله زبير بر بنى هاشم بسيار سخت مى گرفت و بر آنهاستم مى نمود و دشمنى خود را با آنها آشكار مى ساخت ، تا جايى كه صلوات بر محمد رادر خطبه هايش انداخته بود! و چون به او گفتند: تو چرا به پيغمبر(ص ) درود نمىفرستى ؟ گفت : او را خانواده بدى است كه چون درود فرستاده مى شود،خوشحال شده گردن مى كشند و سر خود را بالا مى گيرند!
ابن زبير، محمد بن حنيفه و عبدالله بن عباس را به همراه چهارده مرد ديگر از بنى هاشمبازداشت كرده بود تا با وى به خلافت بيعت كنند. و چون اينان از بيعت خوددارى كردهبودند، آنها را در اتاق زمزم زندانى كرد. و به خداى بى شريك و انباز سوگند خوردهبود كه يا بايد بيعت كنند و يا آنها را به آتش ‍ خواهد كشيد. در نتيجه محمد حنفيه بهمختار بن ابى عبيده چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
از محمد بن على ، و ديگر خاندان پيغمبر به مختار بن ابى عبيده و ديگر مسلمانان . امابعد، عبدالله زبير ما را بازداشت كرده و در اتاق زمزم به زندان انداخته و به خداى بىشريك و انباز سوگند خورده كه يا بايد با او بيعت كنيم و يا ما را به آتش خواهد كشيد!
پس به داد ما برس . در نتيجه مختار، ابوعبدالله جدلى را با چهار هزار سوار براىنجات ايشان به مكه فرستاد. عبدالله جدلى به مكه آمد و در اتاق را شكست و زندانيان رانجات داد و به محمد على گفت : مرا به ابن زبير بگذار. ولى محمد نپذيرفت و گفت من باكسى كه از من بريده و به قصد جانم برخاسته تلافى بهمثل نمى كنم . (586)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation