بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد اول, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
     MAKTAB22 -
     MAKTAB23 -
     MAKTAB24 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

مقايسه اى ميان احاديث عاشه و ديگران  
برخى از جبهه گيريهاى ام المومنين عايشه را در برابر اميرالمومنين على (ع ) از نظرگذرانديم . اما اين سخن او كه گفته است : چه وقت پيغمبر خدا(ص ) به على وصيت كرد...او از دنيا در حالى كه به سينه من تكيه داده بود و يا سرش روى جناغ سينه و زير چانهام قرار داشت و من مرگش را متوجه نشدم (527)، روايتى است كه اين بانو در گفتن آنتنهاست و كسى ديگر چنين نگفته و حتى روايتهاى ديگرى با آن معارض است . توجه كنيد:
اين سعد در طبقاتش در باب آنان كه از درگذشترسول خدا(ص ) در آغوش على (ع ) سخن گفته اند مى نويسد:
1- از على بن ابى طالب روايت شده است كه گفت :
رسول خدا(ص ) در بيماريش فرمود: برادرم را برايم بخوانيد. مرا بر بالينش ‍فراخواندند. آن حضرت فرمود: نزديك من بيا. به كنارش رفتم ، حضرتش به من تكيهداد و در همان حال با من سخن مى گفت ، به طورى كه گاه آب دهان مباركش به صورتم مىخورد. تا هنگامى كه مرگ سراسر اندام او را فرا گرفت و بدن شريفش در آغوشم سنگينشد...
2- و از على بن الحسين آورده است كه گفت :
قبض رسول الله (ص ) و راسه فى حجر على . يعنىرسول خدا(ص ) سرش بر دامان على بود كه از دنيا رفت .
3- و از شعبى آورده است :
رسول خدا(ص ) سرش بر دامان على بود كه از دنيا رفت و همو بود كه حضرتش راغسل داد...
4- و ابوغطفان گفته است كه از ابن عباس پرسيدم :
آيا تو به چشم خود ديدى كه سر پيغمبر در هنگام مرگ بر دامان كسى باشد؟ ابن عباسجواب داد: رسول خدا(ص ) بر سينه على تكيه داده بود كه از دنيا رفت . گفتم : عروه ازعايشه برايم نقل كرده كه او گفته است رسول خدا(ص ) سر مباركش در هنگام مرگ ما بينسينه و گردن من قرار داشت و به من تكيه داده بود كه از دنيا رفت ! ابن عباس در پاسخمن گفت : تو هم باور كردى ؟! به خدا سوگندرسول خدا(ص ) بر سينه على تكيه داده بود كه از دنيا رفت ، و نيز شخص على بود كهاو را غسل داد...
5- و از جابربن عبدالله انصارى آورده است كه گفت :
روزى كعب الاخبار در زمان خلافت عمر، و هنگامى كه همه ما در خدمت خليفه نشسته بوديم ،از جاى برخاست و از او پرسيد: آخرين سخنى كه از دو لب پيغمبر بيرون آمده بود چهبود؟ عمر گفت : از على بپرس . كعب گفت : على كجاست ؟ عمر جواب داد: آنجاست ، از اوبپرس . و كعب سخن از سرگرفت ، و على در پاسخ گفت :
حضرتش را بر سينه خود تكيه داده بودم ، و او هم سرش را بر شانه ام نهاده بود وفرمود: نماز، نماز. (اسندته الى صدرى فوضع راسه على منكبى .فقال : الصلاه ، الصلاه ).
كعب گفت : درست است ، آخرين سخن پيامبران همين است . به همين مامور شده و بر همين حالتهم برانگيخته مى شوند.
آنگاه روى به عمر كرد و پرسيد: چه كسى آن حضرت راغسل داد؟ عمر پاسخ داد: از على بپرس . و كعب از امام پرسيد و او پاسخ داد: من او راغسل دادم و ابن عباس هم نشسته بود و اسامه و شقران هم پشت سر هم آب مى آوردند.(528)
با اين حساب ، اگر رسول خدا(ص )، بنا به گفته عايشه ، روى سينه و گلوى او سنگينشد و درگذشت ، حتما عمر به كعب الاحبار مى گفت كه از ام المومنين عايشه بپرس كهآخرين سخن پيغمبر چه بود، و او را به امام ارجاع نمى داد.
محكمتر و قاطعتر از همه آن روايتها، روايت يكى از بانوان پيغمبر و امهات المومنين ، امسلمه ، است كه خود شاهد ماجرا بوده است . او مى گويد:
به خدا سوگند على تا آخرين لحظه حيات پيغمبر(ص ) در كنار آن حضرت و نزديكترينكس به او بود. صبح بود كه ما به عيادت او رفتيم . او مرتب مى گفت : على آمد؟ على آمد؟تا اينكه فاطمه گفت : خودت او را پى كارى فرستادى .
بالاخره على آمد و من گمان بردم كه پيغمبر خدا(ص ) با او كارى خصوصى دارد. اين بودكه همه ما برخاستيم و از اتاق بيرون آمديم و بيرون اتاق ، نزديك در نشستيم . من ازديگران به در نزديكتر بودم و ديدم كه رسول خدا(ص ) على را در كنار گرفت ودرگوشى با او به سخن گفتن پرداخت . و همين حالت ادامه داشت تا اينكه همان روزپيغمبر از دنيا رفت و على تا آخرين لحظه با او بود و از همه كس برايش گراميتر.(529) و در روايت عبدالله بن عمر آمده است :
رسول خدا(ص ) در بيماريش فرمود: على را بر بالينش فراخواندند و چون بيامد، آنحضرت روى انداز خود را بر روى على افكند و وى را در كنار گرفت ... (530)
و از سخنان اميرالمومنين (ع ) درباره چگونگى وفات پيامبر خدا اين است : ... آنگاه كهسرت را بر لحد آرامگاهت نهادم ، و جان گراميت بين گردن و سينه ام از تن شريف مفارقتجست . پس همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم . (531)
و نيز آن حضرت فرمود است :
رسول خدا(ص ) از دنيا رفت ، در حالى كه سر مباركش بر سينه ام قرار داشت و بر روىدست من بود كه روح پاكش از بدن بيرون شد، و من آن دست را بر صورت خود كشيدم .
غسلدادن حضرتش را من خود برعهده گرفتم و فرشتگان مرا در آن يارى مى دادند و در همانحال ، خانه و در و ديوار آن به گريه و زارى درآمده بودند. گروهى از فرشتگان بالامى رفتند و گروهى نيز فرود مى آمدند و همهمه نمازگزاردن آنها همين طور در گوشمطنين افكن بود تا آنگاه كه ما او را در آرامگاهش نهاديم . (532)
بررسى احاديث ام المومنين عايشه  
همان گونه كه گذشت ، عايشه در اين روايت كهرسول خدا(ص ) در آغوش ‍ او جان داده ، در برابر حديثهاى ديگران تنهاست .
به گمان ما، و به طورى كه در پيش هم گفته ايم ، عايشه اين حديث را در جنگ بصره ، ويا پس از سپرى شدن دوران زمامدارى عمر و عثمان بر زبان آورده است . و يا مى توانگفت كه حديث با دوران زمامدارى معاويه مناسبت دارد؛ زيرا او مردم را ازنقل فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) منع مى كرد و بهنقل مطالبى كه با آن متناقض بود، فرمان مى داد.
و به فرض اينكه سخن عايشه درست باشد ورسول خدا در آغوش و روى سينه او از دنيا رفته باشد، آيا تنها اين ادعا، تواتررواياتى را كه بيانگر اين مطلب هستند كه امام ، وصى پيغمبر خدا بوده است ، نقض مىنمايد؟ آيا وقتى ديگر نبوده تا رسول خدا(ص ) وصاياى خود را با امام ميان گذاشتهباشد؟ همان گونه كه روايات بسيارى بر اين مطلب دلالت دارند؛ از جمله اصحاب سنن ومسانيد از قول امام (ع ) آورده اند كه :
مرا با رسول خدا(ص ) دو ديدار خصوصى بود: يكى در شب و ديگرى در روز. و هر نوبتكه به خدمتش مى رسيدم ، اگر او در حال نماز بود، به آرامى سرفه مى كرد... (533)
و در روايتى ديگر مى گويد:
مرا در نزد رسول خدا(ص ) مقام و منزلتى ويژه بود كه هيچيك از مردم را نبوده است . منسحرگاهان هر روز به خدمتش مى رسيدم و او را سلام مى دادم ، مگر اين كه سرفه مىكرد... (534)
و در تاريخ ابن عساكر از قول جابر بن عبدالله آمده است :
در جنگ طائف ، رسول خدا(ص ) با على به نجوا پرداخت و نجوايش به درازا كشيد، تااينكه يكى از اصحاب آن حضرت گفت : نجوايش با پسر عمويش چه طولانى شد! اينسخن به گوش پيغمبر رسيد، پس آن حضرت فرمود: من او را به نجوا نخوانده بودم ،بلكه دستور خدا بود تا با وى نجوا كنم .
همين روايت بنا به لفظى ديگر چنين آمده است :... زمان درازى با او به نجوا پرداخت .ابوبكر و عمر و ديگران نظاره گر اين نجوا بودند. و چونرسول خدا(ص ) نزد ما بازگشت ، يكى از ما گفت : اىرسول خدا! امروز نجوايت با او به درازا كشيد! پيغمبر گفت : من او را براى نجوا انتخابنكرده بودم ، بلكه خداوند او را براى نجوا برگزيده بود. (535)
ما اين روايات را از مصادر ديگر در بخش حاملان علوم پيغمبر و مصادر شريعت اسلامى درمذهب اهل بيت در همين كتاب آورده ايم .
مقايسه اى ميان حديث عايشه و سخن امام (ع )  
ام المومنين عايشه در روايتى كه خبر از آخرين ساعات حياترسول خدا(ص ) مى دهد كه حضرتش در آخرين دقايق عمر طشتى خواست تا در آن ادرار كندو سپس درهم شكست و سنگين شد و همچنان كه به او تكيه داده بود از دنيا رفت وامثال اين الفاظ، تنهاست و كسى ديگر چنين مطالبى را نگفته است .
به اين روايت ، روايت او ديگران را در مساله آغازنزول وحى اضافه كنيد كه مى گويد: رسول خدا(ص ) در همان هنگام كه با نخستيننزول وحى و فرود آمدن جبرئيل از جانب خداوند و آياتى از سوره بقره روبرو شد، دروجود جبرئيل به ترديد افتاد كه نكند شيطان باشد كه مى خواهد او را به بازى بگيرد!و در آيات قرآن هم شك كرد كه مبادا آنها از همان دست كلمات مسجع و موزونى باشد كهكاهنان بر زبان مى آورند! تا اينكه سرانجام ورقه بننوفل نصرانى او را از اين ترديد و دودلى بيرون آورد و به او قوت قلب و اطمينان دادكه اين طور نيست ، بلكه او پيغمبر خداست و به او وحى شده است ، همان طور به موسىبن عمران وحى مى شد! اين بود كه خيالش آرام گرفت و فهميد كه پيغمبر است !
و احاديثى ديگر از مذهب خلفا درباره سيره و رفتاررسول خدا(ص ).
اين قبيل احاديث ، همان گونه كه در بحثهاى مقدماتى كتاب آورديم ، در ذهن كسانى كه بهدرستى آنها ايمان داشته باشند، برداشتى ويژه از شخص ‍ پيغمبر ايجاد مى نمايد و مقامسرآمد پيامبران خدا را از حد يك انسان عادى و معمولى هم پايينتر مى آورد. و اينجاست كهبه آن مرد به اصطلاح داناى سعودى حق داده مى شود كه بگويد: محمد كيست ؟ محمد هممردى مانند من بوده و مرده است !
امام در حديث اميرالمومنين (ع ) كه از ابتداى نزول وحى سخن مى گويد و خود در هنگامنزول نخستين وحى در غار حراء و در كنار پيغمبر، تنها شاهد اين رويداد بس بزرگ بودهاست ، چنين آمده است :
او در هنگام صداى ناله اى را شنيد و پيغمبر خدا به او فرمود كه اين ناله شيطان است واز اينكه ديگر طاعت نمى شود، نااميد شده است .
همچنين در سخن آن حضرت آمده است :
خداوند از همان ابتداى شيرخوارگى يكى از بزرگترين فرشتگانش را مامور ساخت تاشبانه روز در كنار رسول خدا(ص ) راه و رسم مكارم اخلاق جهان را به حضرتش بياموزد.
و يا آنجا كه از وفات پيامبر خدا(ص ) سخن مى گويد، مى فرمايد:
رسول خدا(ص ) او را به خود نزديك ساخت و با او به راز گفتن و نجوا و وصيت پرداختتا آنگاه كه درگذشت و روح پاك از بدن شريفش بر روى دست او به عالم بالا پركشيد(536) و او آن دست را بر صورت خود كشيد و بهغسل و تجهيز او پرداخت ، در حالى كه فرشتگان او را يارى مى دادند و در و ديوار خانهبه گريه و زارى درآمده بودند. گروهى از فرشتگان به آسمان بالا مى رفتند وگروهى فرود مى آمدند و همهمه نماز ايشان مرتبا گوش او را نوازش مى داد تا اينكهبدن مباركش را در آرامگاهش نهادند.
همانند اين احاديث نيز از سيره رسول خدا(ص ) در مذهباهل بيت در ذهن كسانى كه به درستى آنها ايمان داشته باشند اثرى ويژه و برداشتىمخصوص بر جاى خواهد گذاشت .
با چنين حالتى ، نزديكى مسلمانان ممكن نخواهد شد، مگر هنگامى كه مجموعه احاديث هر دومذهب در كنار هم مورد بحث و مقايسه قرار گيرند تا در هر مورد به حقيقت مطلب برسيم . آنوقت ، با خواست خدا و در پرتو چنان تحقيقاتى ، برادرى مسلمانان محقق خواهد شد.
بار ديگر تاكيد مى كنم كه آنچه پيش از هر كارى لازم است تا مورد بررسى قرارگيرد، بحث مقايسه اى اخبار سيره پيغمبر اكرم و تاريخ زمان آن حضرت و تاريخ كسانىاست كه به شرف همصحبتى حضرتش نائل گرديده اند.
دو حديث متعارض از يك بانو و از دو سنگر  
ابن عساكر آورده است كه دو نفر از بانوان از عايشه پرسيدند:
اى ام المومنين ! از على برايمان بگو. عايشه گفت : از چه چيز مردى مى پرسيد كهدستهايش رسول خدا را در آغوش گرفته بود كه جان شريفش ‍ به عالم بالا پركشيد واو آن دست را، به عنوان تبرك به صورت خود كشيد و درمحل به خاك سپردنش اختلاف كردند و او گفت : بهترين مكان نزد خدا همانجاست كهپيامبرش از دنيا رفته است . آن دو پرسيدند: اگر چنين است ، پس چرا عليه او جنگبرخاستى ؟ عايشه پاسخ داد: كارى است شده و حاضرم به جبران آن ، آنچه در دنياستبه تاوانش بپردازم . (امر قضى . لوددت ان افديه بما فى الارض ).
اين حديث عايشه با سخن اميرالمومنين موافق است كه مى فرمايد:رسول خدا(ص ) در حالى كه سرش بر سينه ام تكيه داشت از دنيا رفت و روح مقدسش برروى دستم به عالم بالا پركشيد و من دست به صورتم كشيدم .
و با سخن نخستين او معارض است كه گفته بود:رسول خدا(ص ) بر روى سينه و زير چانه ام تكيه داده بود كه در هم شكست و سنگين شدو از دنيا رفت ! و باز ابن عساكر از عايشه آورده است :
چون وفات رسول خدا(ص ) فرا رسيد، فرمود: عزيزم را برايم بخوانيد. در اجراىدستور آن حضرت ، على را خواندند. چون چشم پيغمبر به على افتاد رواندازى كه برروى خود داشت بر روى او افكند و وى را در آغوش ‍ گرفت و همچنان بود تا از دنيا رفت .(537)
اين حديث عايشه نيز با سخن عبدالله بن عمر مطابقت دارد كه گفته است ؛رسول خدا(ص ) در بيماريش مرتب مى گفت على را برايم بخوانيد و... افزون بر اين ،حديث مزبور عايشه با اين حديث او كه رسول خدا بين سينه و گلوگاهش از دنيا رفته استو امثال آنها، تعارض دارد.
منشا همه اين حديثهاى متعارض ، شخص ام المومنين عايشه است و علت اين است كه آن بانودر جبهه گيريهاى متفاوت نسبت به امام (ع ) و از سنگرهاى مختلف اين سخنان را بر زبانآورده است كه ما به بيان آنها مى پردازيم .
موضعگيرى در برابر امام از دو جبهه مختلف  
پس از وفات پيغمبر خدا(ص )، با ابوبكر بيعت بهعمل آمد، ولى به موجب روايت ام المومنين عايشه ، على و همه بين هاشم به مدت شش ماه ، وتا زمانى كه فاطمه (س ) زنده بود، با ابوبكر بيعت نكردند. (538) پس از انجامبيعت هم على همچنان تا اواخر حكومت عثمان از صحنه سياست دور نگه داشته شد، تا اينكهدر اواخر حكومت عثمان ، عايشه عليه او قيام كرد و رهبرى مخالفان او را، مانند طلحه وزبير و ديگران ، برعهده گرفت ؛ (539) به اين اميد كه پس از عثمان پسر عمويشطلحه به خلافت بنشيند.
اما هنگامى كه عثمان كشته شد و مسلمانان با على بيعت كردند، ناگهان تغيير جهت داد و هواخواه عثمان و خونخواه او گرديد و با اتهامى بى اساس ، نوك حمله را متوجه امام كرد وجنگ جمل را به او تحميل نمود!
عايشه در اين جنگ شكست خورد و اميرالمومنين (ع ) او را به مدينه بازگردانيد. او در آنجاساكن شد و تا شهادت امام كينه او را همچنان دردل داشت و ديديم كه چگونه از شنيدن خبر شهادت امام اظهار شادمانى كرد.
اما چون دور زمامدارى به معاويه رسيد، اشتراك هدف او و معاويه در مخالفت و دشمنى باامام ، او و معاويه را در يك صف و در كنار هم قرار داد، تا اينكه اين دوستى و صميميت بهسبب اعدام حجر بن عدى توسط معاويه ، به سردى و تيرگى كشيد.
و آنگاه كه معاويه در مقام گرفتن بيعت براى پسرش يزيد برآمد، عبدالرحمان بن ابىبكر، برادر تنى ام المومنين عايشه ، بسختى با آن به مخالفت برخاست . و چون دراجراى فرمان معاويه براى گرفتن بيعت براى يزيد، مروان حكم ، فرماندار حجاز، درمسجد پيغمبر به سخنرانى برخاست و گفت : اميرالمومنين معاويه در مقام خيرخواهى براىشما از هيچ كارى فروگذار نكرده و فرزندش يزيد را جانشين خود قرار داده است ،عبدالرحمان از جاى برخاست و خطاب به او گفت : اى مروان ! قسم به خدا كه هم تو دروغمى گويى و هم معاويه ، شما تا به حال كدام خيرى را براى امت محمد خواسته ايد؟ بلكهشما مى خواهيد كه حكومت را موروثى كنيد، به طورى كه هر وقت پادشاهى مرد، پادشاهىديگر جاى او را بگيرد!
مروان كه از اين اعتراض جا خورده بود، با اشاره به فرزند ابوبكر گفت : اين همانكسى است كه خداوند اين آيه را درباره اش نازل كرده است : والذىقال لوالديه اف لكما. يعنى و آن كس كه به پدر و مادرش گفت واى بر شما، (احقاف /17).
عايشه سخن مروان را از پشت پرده شنيد، پس همانجا برخاست و خطاب به مروان گفت :مروان ! مروان ! مردم همگى خاموش شدند و مروان نيز به طرف صدا برگشت كه امالمومنين ، عايشه گفت : تو مى گويى كه درباره عبدالرحمان آيه اى در قرآننازل شده است ؟! به خدا سوگند كه دروغ گفتى . آن آيه در حق عبدالرحماننازل نشده ، بلكه درباره فلانى پسر فلانىنازل شده ، اما تو خودت پاره اى از لعنت خدايى !
و بنا به روايتى ديگر، بانگ برداشت :
قسم به خدا كه مروان دروغ گفت و آن آيه مربوط به عبدالرحمان نيست ، بلكهرسول خدا(ص ) حكم پدر مروان ، را لعنت كرده ، در حالى مروان در صلب او قرار داشتهاست . پس مروان پاره اى از لعنت خداى عزوجل مى باشد. (540)
اين حديث را بخارى در صحيح خود آورده ، ولى آن را به گونه اى خاصنقل كرده است ! توجه كنيد؛
مروان از سوى معاويه بر حجاز حكومت مى كرد. او به سخنرانى برخاست و درباره يزيدمطالبى گفت تا مردم با حكومت او، بعد از پدرش ، موافقت و با او بيعت كنند، ولىعبدالرحمان بن ابى بكر چيزى گفت و مروان هم فرمان داد تا او را بگيرند.عبدالرحمان به خانه عايشه پناه برد و ماموران مروان بر او دست نيافتند. اين بود كهمروان گفت ابن عبدالرحمان همان كسى است كه خدا درباره اش گفته است : والذىقال لوالدئه اف لكما اتعد اننى ... و عايشه هم از پشت پرده بانگ برداشت كه خداوندبجز موضوع تبرئه من ، چيزى درباره ما در قرآننازل نكرده است ! (541)
و به اين ترتيب بخارى سخن عبدالرحمان را كه گفته بود مى خواهيد حكومت را بهامپراتورى موروثى تبديل كنيد... به چيزىتبديل كرده و روايت عايشه را هم درباره مروان بكلى حذف كرده است ؛ و اين در صورتىاست كه ابن حجر در شرحش بر صحيح بخارى (فتح البارى ) تمام روايت را آورده كه دربرخى از الفاظ آن آمده است : رسول خدا(ص ) پدر مروان را لعنت كرده و مروان هم درصلب او بوده است . (542)
بخارى از آن رو اين پرده پوشى را نموده كه معاويه و يزيد به اصطلاح از خلفاىمسلمين به حساب مى آمدند و او صلاح نمى ديده كه مردم از زبان فرزند ابوبكر صديقبشنوند كه آن دو خليفه ، خلافت اسلامى را به حكومت امپراطورى موروثىتبديل كرده اند كه هر وقت پادشاهى مرد، وليعهدش به عنوان شاهى ديگر جاى او رابگيرد! و نيز روايت عايشه را درباره مروان تماما حذف كرده است . زيرا همين مروان روزىبر كرسى خلافت مسلمانان تكيه زده بود و صلاح نبود سخنانى كه گوياى بدى وپليدى نهاد اين به اصطلاح خليفه مسلمانان است ، گفته شود.
شيخ بخارى در كتاب صحيح خود چنين كرده و هر چه را مايه زشتى و بدنامى خلفا و حكامبوده ، خذف نموده است ، و از همين روست كه مذهب خلفا كتاب او را از صحيحترين كتابها،بعد از كتاب خدا، به حساب مى آورند و او را هم پيشوا و امام المحدثين مذهب خود مىشمارند.
مرگ ناگهانى عبدالرحمان بن ابى بكر  
چون معاويه نتوانست از مردم حجاز براى يزيد بيعت بگيرد، به بهانه حج ، ولى در حقيقتبراى سامان دادن به امر بيعت يزيد، به مدينه آمد. به خبرى كه ابن عبدالبر در كتاباستيعاب در همين مورد آورده است توجه كنيد:
معاويه بر منبر قرار گرفت و موضوع بيعت يزيد را مطرح كرد. در اعتراض به پيشنهادمعاويه ، حسين بن على و عبدالله بن زبير و عبدالرحمان بن ابى بكر سخن گفتند وعبدالرحمان گفت :
مگر حكومت ارثى است كه چون پادشاهى بميرد، پادشاهى ديگر جاى او را بگيرد؟ به خداقسم كه ما هرگز موافقت نمى كنيم .
پس از اينكه عبدالرحمان از بيعت با يزيد سرپيچى نمود، معاويه يكصد هزار درهمبرايش فرستاد، ولى عبدالرحمان زير بار آن نرفت و پولها را برايش پس فرستاد وگفت : دينم را به دنيايم بفروشم ؟!
عبدالرحمان پس از اين مخالفت آشكار خود با خلافت يزيد، از مدينه به قصد مكه بيرونشد، اما در بين راه و نرسيده به مكه و پيش از اينكه بيعت يزيد سامانى بگيرد، درگذشت! (543)
ابن عبدالبر پس از آن مى نويسد:
ناگهان عبدالرحمان در محلى به نام الحبشى ، (544) در ده ميلى مكه ، درگذشت و درهمانجا به خاك سپرده شد. گفته اند كه عبدالرحمان خوابيده بود كه در همانحال از دنيا رفت ! چون خبر مرگش به عايشه رسيد، بر هودج بنشست و به قصد اداى حجاز مدينه بيرون شد و بر سر گور برادر حاضر گرديد. او خواهر تنى عبدالرحمانبود. وى بر گور برادر بگريست و به اين شعرتمثل جست :
ما چون همدمان جذميه چنان باهم مانوس بوديم كه مى گفتند اينان از هم جداشدنى نيستند.اما بين من و مالك را مرگ از هم جدايى انداخت ، با آن همه همبستگيها، گويى شبى را با همنبوده ايم . (545)
به خدا سوگند اگر اينجا بودم تو را آن سان كه در خورت بود به خاك مى سپردم ، واگر بر بالينت حاضر بودم اين اندازه نمى سوختم .
و در مستدرك حاكم چنين آمده است :
عبدالرحمان در خوابگاه خود به خواب رفت و چون رفتند تا بيدارش كنند، وى را مردهيافتند و عايشه را چنين به گمان رسيد كه به جان برادرش سوء قصدى شده است . وهنوز برادرش زنده بوده كه ماموران مرگ شتابزده زنده به گورش كردند! (546)
اگر عبدالرحمان زنده مى ماند، با نظر قاطعى كه داشت و مخالفت آشكارش ‍ با بيعتيزيد، و وجود پشتيبانى مانند ام المومنين عايشه ، بيعت با يزيد هرگز صورت نمىگرفت ، اما سوگمندانه او هنوز به مكه نرسيده بود كه درگذشت .
عبدالرحمان در راه مكه مرد، تا راه براى گرفتن بيعت براى يزيد هموار گردد، همانگونه كه مالك اشتر نيز در راه مصر به سبب تمهيد معاويه و خوراندن سمى مهلك به اودرگذشت . (547)
عبدالرحمان در راه مخالفت با بيعت يزد ترور شد، همان گونه كه سعدبن ابى وقاص وعبدالرحمان بن خالد بن الوليد ترور شدند و همه اينها از نظر تيزبين ام المومنين عايشهپوشيده نبود.
از اين رو بود كه عايشه با تمام وجود با بنى اميه درافتاد و جنگى خستگى ناپذير وخرد كننده را به حربه برنده تبليغاتى عليه ايشان ، با نشر احاديثى كه خود ازپيغمبر خدا(ص ) درباره مروان و پدرش حكم شنيده بود، آغاز كرد.
وى مخصوصا با سياست معاويه در افتاد كه قصد داشت تا در پناه كوبيدن و پنهانداشتن فضايل و مناقب همه بنى هاشم بويژه بيت امام ، مقام امام حسن و امام حسين را در جامعهمسلمانان پايين بياورد، و نيز قصد داشت تا خلافت را در اعقاب خود موروثى گرداند، ودر اين مورد گستاخى را به حدى رسانده بود كه مقرر داشت تا بر فراز منابر مسلمانان، امام (ع ) را لعن و ناسزا گويند!
اينجا بود كه ام المومنين عايشه با تمام قوا عليه اين سياست معاويه به مخالفتبرخاست ، و در اين نوبت به انتشار فضايل اميرالمومنين (ع ) و دو فرزندش حسن و حسين ،دو سبط پيغمبر، و همسرش فاطمه زهرا، دختر پيامبر خدا، پرداخت . اين است كه در ايننوبت از آن بانو احاديثى در فضايل و مناقب ايشان روايت شده كه برخى را خود ازپيغمبر خدا(ص ) شنيده و برخى را نيز شاهد بر آن بوده است ؛ از آن جمله ، همان دو حديثمتعارض با احاديث ديگر وى است كه در مساله وفاترسول خدا(ص ) آورده ايم .
موضعگيرى ام المومنين عايشه در برابر حديث وصيت ، گوشه اى از برخورد خلافتقرشى با احاديث رسول خدا(ص ) درباره اهل بيت آن حضرت و به پيروى از سياست كلىقريش بود كه نبايد خلافت و نبوت در بنى هاشم جمع شود! اينك ، به خواست خدا، دربحثى كه پيش داريم به بررسى اين موضوع خواهيم پرداخت .
كتمان فضايل امام (ع ) و نشر دشنام و لعن به او 
در بحث حاضر، نخست به ذكر علت نشر دشنام و لعن به امام على (ع ) مى پردازيم ،آنگاه اخبار كتمان فضايل و نشر دشنام و لعن به آن حضرت و سبب آن را خواهيم آورد.
ناخشنودى قريش از جمع نبوت و خلافت در بنى هاشم 
طبرى در تاريخ خود، دو گفتگو بين عمر و ابن عباس را ثبت كرده كه ما بهنقل هر دو مى پردازيم . در گفتگوى اول ، عمر از ابن عباس مى پرسيد:
- ابن عباس ! راستى چرا قريش از رسيدن شما به حكومت و خلافت جلوگيرى كرد؟
نمى دانم .
اما من مى دانم ، زيرا نمى خواست كه شما بر آنها حكومت كنيد!
چرا؟! ما كه براى آنها منشا خير و خوبى بوديم !
- خدا بيامرز! قريش نمى خواست كه هم مقام نبوت در ميان شما باشد و هم خلافت و حكومت ،كه آن وقت شادمانه تكبير بفروشيد! و دور نيست كه بگوييد:
ابوبكر اين كار را كرد. اما نه به خدا، عاقلانه ترين كارى را كه از دستش بر مى آمدانجام داده است .
در گفتگوى دوم ، عمر از ابن عباس مى پرسد:
آيا هيچ مى دانى كه چرا قريش بعد از محمد شما را از به دست گرفتن زمام خلافت مانعشد؟ ابن عباس مى گويد نخواستم خود را با خبر نشان دهم ، اين بود كه گفتم :
- اگر هم ندانم ، اميرالمومنين مرا آگاه خواهد ساخت . عمر گفت :
- نمى خواستند كه نبوت و حكومت در ميان شما باشد، كه آن وقت شادمانه بر قوم خودفخر فروشى كنيد. اين بود كه قريش دست به انتخاب زد و موفق و پيروز هم گرديد.
- اگر اميرالمومنين به من اجازه پاسخ بدهد و خشمش را بر سرم خالى نكند، پاسخ مى دهم!
- بگو ابن عباس !
- اى اميرالمومنين ! اينكه گفتى قريش دست به انتخاب زد و موفق و پيروز همگرديد، اگر قريش آن را كه خداى عزوجل برايش صلاح ديده بود انتخاب مىكرد، كار درستى كرده بود، نه نابجا و بى مورد. و اما اينكه گفتى قريش نمى خواستكه نبوت و خلافت در ميان ما باشد، خداى عزوجل اين گونه كسان را چنين توصيف كردهاست : ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم . يعنى بدان سبب كه آنها از آنچهخداوند نازل كرد كراهت داشتند، خداوند نيز اعمال ايشان را نابود فرمود. عمر گفت :
هيهات ! به خدا قسم اى فرزند عباس ! از تو به من چيزهايى گزارش داده اند كه نمىخواستم آنها را باور كنم تا از چشمم بيفتى ! گفتم :
- آنها چيستند اى اميرالمومنين ! اگر مطالبى درست و حق هستند كه روا نيست من از چشم توبيفتم ، و اگر نادرست و بر خلاف مى باشند، فردى چون من بايد كهباطل و ناروا را از خود دور گرداند. عمر گفت :
به من گزارش داده اند كه تو گفته اى : قريش بر ما ستم كردند و حسادت نمودند وخلافت را از ما دريغ داشتند. گفتم :
اى اميرالمومنين ! اينكه به ما ستم شده است ، مطلبى است كهعاقل و نادان هم آن را مى داند. و اما اينكه گفتى حسادت ، ابليس هم به آدم حسادت برد و ماهم فرزندان محسود او هستيم . عمر در پاسخ گفت :
هيهات اى پسر عباس كه شما بنى هاشم تا بوده دلهايتان از حسادتمالامال و از نيرنگ و دورويى در تب و تاب بوده است ! در جواب گفتم :
- آرام اى اميرالمومنين ! قلوب مردمى را كه خداوند پليدى و ناپاكى را از آنان زدوده و پاكو پاكيزه شان فرموده ، به حسادت و دورويى توصيف مكن كه قلبرسول خدا(ص ) نيز از قلوب بنى هاشم است .
كافى است فرزند عباس ! دور شو!
اطاعت مى كنم . اما همين كه برخاستم تا بروم ، از من خجالت كشيد و گفت :
بنشين پسر عباس ! به خدا سوگند جانبت را رعايت كردم و مايلم كه تو را شادمان ببينم .گفتم :
اى اميرالمومنين ! من بر تو و ديگر مسلمانان حقى دارم و هر كس كه اين حق را رعايت كند،بهره اش را برده و راه درستى رفته ، اگر حق مرا رعايت نكرد و آن را ناديده گرفت ،به راه خطا رفته و وبال آن را خواهد ديد. (548)
تاملى در اين دو گفتگو
عمر، در هر دو گفتگو تصريح كرده است كه قريشمايل نبود تا نبوت و خلافت در قبيله بنى هاشم جمع شود تا مبادا بنى هاشم شادمانه برقريش ‍ تكبر و فخر فروشى كند. و در گفتگوى دوم ، عمر ادعا كرده كه قريش براىخودش دست به انتخاب زد و پيروز و موفق هم شد. بنابراين قريش در مورد حكومت وفرمانروايى به فكر خودش بوده و مصلحت خويش را در نظر داشته ، نه صلاح مسلمانانرا. و از اين لحاظ براى مسلمانان چه فرقى داشت كه كدام قبيله قريش زمام حكومت را بعداز پيغمبر خدا(ص ) در دست بگيرد.
و در توجيه و تاييد كار قريش ، عمر جز ايناستدلال را نياورده است كه : قريش براى خودش دست به انتخاب زده است ، و به دليلىديگر از كتاب خدا و سنت پيغمبر اشاره اى نكرده است .
از پاسخ ابن عباس نيز كه گفته است : اگر قريش براى خودش آن را انتخاب مى كرد كهخداى عزوجل برايش برگزيده بود، كارى بجا و درست انجام داده بود، دو نكته به دستمى آيد:
اول اينكه انتخاب قريش بر خلاف انتخاب خدا بوده و منظور ابن عباس از انتخاب خدا، علىبن ابى طالب (ع ) بوده است كه در جاى خود اخبار و احاديث مربوط به آن را خواهيم آورد.
دوم اينكه قريش حق نداشته است كه در مقابلانتخاب خداوند، خودش ‍ دست به انتخاب بزند و اين مطلب اشاره به اين آيه دارد كه مىفرمايد: ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره منامرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا. يعنى هيچ مرد و زن مومنى را دركارى كه خدا و رسولش حكم كنند حق اراده و اختيار نيست . و هر كس كه خدا و رسولش رانافرمانى كند به گمراهى آشكارى افتاده است . (احزاب / 33). و گذشته از آن ، عدمموافقت قريش را در جمع بين نبوت و خلافت در بنى هاشم بشدت رد كرده و گفته است :خداوند اين گونه مردم را در قرآن چنين وصف كرده : ذالك بانهم كوهوا ماانزل الله فاحبط اعمالهم . (محمد/9). (549)
اما عمر به اين ادعاى ابن عباس كه قريش بر خلاف انتخاب خدا، دست به انتخابخودسرانه زد و فرمان خدا را ناديده گرفت ، پاسخى نداد، بلكه درمقابل آن ادعا، اين مطلب را طرح كرد كه شنيده ام گفته اى قريش به ما ستم كرده واز راه حسادت ، حكومت را از ما دريغ داشته است كه ابن عباس با تاييد اين مطلبچنين دليل آورد كه مساله ستم بر ما را عاقل و نادان هم مى داند. در حقيقت ابن عباس مى خواهدبگويد: مساله درك ستمى كه بر بنى هاشم از راه محروم ساختن على (ع ) از حكومت وخلافت رفته ، اختصاص به من ، كه ابن عباس هستم ، ندارد، بلكه آن را همه مسلمانان ، ازعاقل گرفته تا نادان ، هم مى دانند.
اما در مورد حسادت ، ابن عباس به خليفه گفته كه ابليس به آدم حسد برد، ما هم فرزنداناو هستيم كه محسود قرار گرفته ايم . گويى ابن عباس در اين سخنش اشاره به اين آيهدارد كه خداوند مى فرمايد: ان الله اصطفى آدم و نوحا وآل ابراهيم و آل عمران على العالمين # ذريته بعضها من بعض ‍ والله سميع عليم . يعنىخداوند آدم و نوح و خانواده عمران را بر جهانيان برگزيد. فرزندانى هستند برخى ازنسل برخى ديگر و خدا شنوا و داناست . (آل عمران / 33 - 34). يعنى بنى هاشم فرزندانهمان كسى هستند كه ابليس به او حسد برد، زيرا كه برگزيده خدا بود، و فرزندانبايد كه الگوى پدران خود باشند.
دست آخر چون سينه خليفه از خشم مالامال بود و ديگر توانايى زخم زبانهاى ابن عباس رانداشت گفت : هيهات ! خداوند در دلهاى شما قوم بنى هاشم جز حسادت و دورويى و نيرنگننهاده است . و ابن عباس پاسخ داد: آرام اى اميرالمومنين ! دلهاى مردمى را كه خداوندناپاكى و پليدى را از ايشان دور ساخته و پاك و پاكيزه شان فرموده است به حسد ودورويى توصيف مكن كه دل پيامبر خدا(ص ) نيز از قلوب بنى هاشم است .
ما از بازكردن سخنان عمر، كه بوى خشم و نفرت مى دهد، چشم مى پوشيم .
اما سخن ابن عباس اشاره صريح دارد به اين آيه كه مى فرمايد: انما يريد اللهليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. يعنى خداوند چنين مى خواهد كه هرآلايشى را از شما خانواده نبوت ببرد و شما را از هر عيب پاك و منزه گرداند. (احزاب /33). و چون خليفه از پاسخ به ابن عباس ‍ درمى ماند، او را از خود مى راند و مى گويد:اى فرزند عباس ! برخيز و برو! و چون ابن عباس برمى خيزد كه برود، خليفه كهگويى ملاحظه او را مى كند، به او مى گويد، بمان ! و ابن عباس نيز مى پذيرد. زيراعمر بر او خليفه است و گفتگو بينشان حسن ختام داشته است .
خلافت قرشى ، چون ديگر افراد قبيله قريش ، از اينكه قوم بنى هاشم زمام امور را دردست داشته باشند كراهت داشت . و اين مطلب از گفتگوى ديگرى كه پس از مرگ والىايالت حمص ، بين عمر و ابن عباس گذشته است ، معلوم مى گردد.
در اين گفتگو عمر به ابن عباس مى گويد:
- فرزند عباس ! فرماندار حمص ، كه مردى نيك واهل خير بوده ، مرده و نيكان اندكند، كه اميدوارم تو يكى از ايشان باشى ، ولى از توچيزى در دلم مى گذرد كه مرا آزار مى دهد. اما حالا به من بگو نظرت درباره فرماندارىچيست ؟ ابن عباس پاسخ داد:
- پيشنهادت را نمى پذيرم ، مگر اينكه بگويى از من چه چيزى را دردل دارى .
منظورت چيست ؟!
- مى خواهم بدانم كه اگر آن موردى است كه ترسيدن دارد، همان طور كه تو ترسيده اى، من هم از آن بترسم . و چنانچه از آن دامنى پاك داشته باشم ، بدانم كه بيگناهم . آنوقت پيشنهادت را مى پذيرم . و من كم ديده ام كه تو به كارى تصميم گرفته باشى ،مگر اينكه به انجام آن دست يافته اى .
- ابن عباس ! من از آن بيم دارم كه تو فرماندار باشى و مرگ من فرا رسد، آن وقتبگويى ، حالا نوبت ماست ، به گرد ما درآييد و به نزد ما بياييد. و نبايد كه چنينوضعى پيش آيد!
چنين به نظر مى آيد كه اين گفتگو در اواخر زندگانى عمر، با آخرين ماهى كه او در قيدحيات بود، صورت گرفته باشد. چه ، بخارى با سند خود ازقول ابن عباس مى نويسد:
من به عده اى از مردان مهاجر، از جمله عبدالرحمان بن عوف ، قرآن ياد مى دادم . روزى كه درخانه او در منى بودم ، او از نزد عمر، كه براى آخرين بار به حج آمده بود، به خانه آمدو گفت : اى ابن عباس ، كاش مى ديدى مردى را كه امروز به خدمت اميرالمومنين عمر رسيد وگفت : اى اميرالمومنين ! خبردارى كه فلانى مى گفت : اگر عمر بميرد با فلان كس بيعتخواهم كرد، به خدا سوگند بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده و از دسترفته بود.
عمر از اين سخن به خشم آمد و گفت : من به خواست خدا فردا در ميان مردم سخنرانى مى كنمو آنها را از اينان كه در مقام غصب حكومتشان هستند بر حذر خواهم داشت .
عبدالرحمان گفت : من به عمر گفتم : اى اميرالمومنين ! اين كار را مكن كه موسم حج است ومردم ، از هر دست ، گرد مى آيند و چون تو آغاز سخن كنى در پيرامونت جمع مى شوند وخاصانت را از تو دور مى كنند و من از آن مى ترسم كه آنچه را تو دردل دارى بر زبان آورى ، و مردم آنها را درك نكنند و حقيقت آن را به جاى نياورند و مقصودتو را به چيزى ديگرى تعبير نمايند. صبر كن تا به مدينه ، خانه هجرت پيغمبر و مهدسنت او، بازگرديم و آن وقت تو با فقها و سرشناسان قوم گردهم آيى آنچه را خواهىگفت با كمال قدرت و قوت بگويى و دانشمندان مطالبت را درك كنند و مقصدت را بفهمند.عمر گفت :
درست گفتى ، به خواست خدا اولين جلسه ورود به مدينه را به اين كار اختصاص خواهمداد. ابن عباس مى گويد: ما در پايان جلسه ورود به مدينه را به اين كار اختصاص خواهمداد. ابن عباس مى گويد: ما در پايان ذى حجه به مدينه بازگشتيم .
چون روز جمعه برآمد، به هنگام ظهر شادمان و شتابان به مسجد رفتيم . سعيد بن زيد بنعمرو بن نفيل را ديدم كه در كنار منبر نشسته است . نزديك او نشستم ، به طورى كهزانوهايم با زانوهايش تماس داشت . ديرى نگذشت كه عمربن خطاب وارد شد، چون چشممبه عمر افتاد، به سعيد بن زيد گفتم امروز خليفه سخنى خواهد گفت كه در طور خلافتشبر زبان نياورده است ! سعيد اعتراض كنان گفت اين را از كجا مى گويى ؟ عمر بر منبرنشست و چون مؤ ذنها خاموش شدند، برخاست و سپاس و ستايش خداى را به شايستگى بهجاى آورد و گفت :
سخنى مى خواهم بگويم كه گفتن آن لازم آمده است ، و چه مى دانم شايد مرگم نزديكباشد. پس هر كس كه سخنانم را فهميده ، هر جا كه مورد داشته باشد آن را بازگو كند،اما اگر كسى مى ترسد كه منظورم را نفهميده باشد، حق ندارد كه بر من دروغ ببندد...
به من گزارش داده شده كه يكى از شما گفته است : به خدا قسم اگر عمر بميرد، من بافلانى بيعت مى كنم . شما را سخن آن مرد نفريبد كه مى گويد بيعت با ابوبكر كارىشتابزده و حساب نشده و از دست رفته بود. اين مطلب درست است و بيعت ابوبكر همانطور هم بوده ، اما خداوند شر اين شتابزدگى را برطرف ساخته است . گذشته از آن ، درميان شما هم كسى نبوده كه چون ابوبكر چشمها متوجه او باشد. اكنون اگر مردى بدونمشورت مسلمانان دست به كار بيعت بزند، نه او حق چنين كارى دارد و نه بيعت گيرنده او،كه هر دو مستوجب مرگ هستند. عمر در پايان خطبه اش ‍ باز روى اين مطلب تاكيد كرد وگفت :
هر كس با مردى بدون مشورت با مسلمانان بيعت كند، كار بيجايى كرده است ؛ نه او حقچنين كارى دارد و نه بيعت گيرنده او و هر دو مستحق مرگ هستند. (550)
شگفتا! با چه كسى مى خواست بيعت به عمل آيد و چه كسى با سخنش ‍ خشم خليفه را موجبشد كه خليفه گفت آنچه را كه گفت : ابن ابى الحديد شافعى پرده از روى هر دو نامبرداشته و گفته است :
آن مرد كه گفته است اگر عمر بميرد با فلانى بيعت مى كنم ، عمار بن ياسر بوده كهگفته است : لو قدمات عمر لبايعت عليا. و اين همان سخنى بوده كه عمر را هيجان زده كردهو موجب آن سخنان در خطبه اش شد.
درنگى در خطبه ياد شده
از سخنان خليفه معلوم مى شود كه او از آن مى ترسيد ناگهان زمام امور بعد از مرگش ازدست قريش خارج شود و ديگر مسلمانان ، از صحابه و تابعين ، با كسى دست بيعت بدهندكه خواهان حكومت او نيست و آن شخص ‍ اميرالمومنين على (ع ) است . اين بود كه ابتكارعمل را به دست گرفت و جلو چنين حركتى را سد نمود و گفت : هر كس كه با مردى بدونمشورت با مسلمانان بيعت كند، نه او چنين حقى دارد و نه بيعت گيرنده او، هر دو مستحق مرگهستند.
اين سخن از دهان كسى بيرون مى آيد كه خودش بدون مشورت مسلمانان زمام امور را بعد ازابوبكر به دست گرفت و مشروعيت زمامداريش را به اين استناد كرد كه ابوبكر او راتعيين كرده است ! در هر حال او با چنين طرحى جلوى زمامدارى بعد از خودش را با قدرت وقوت گرفت ، ولى پس از اندك زمانى و آنگاه كه مجروح در بستر مرگ افتاده بود،فرمان داد تا شش تن از سرشناسان قريش ، يك تن را از ميان خودشان به خلافتبردارند، و موافقت كلى را نيز به دست عبدالرحمان بن عوف سپرد. او هم بيعت با چنانخليفه اى را مشروط به پذيرش عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش و سيره شيخين كرد كهعثمان آن را پذيرفت ، ولى على (ع ) زير بار آن نرفت .
چه ، آنها پيش از مى دانستند كه امام (ع ) هرگز نمى پذيرد كه سيره شيخين همرديف كتابخدا و سنت پيامبرش قرار بگيرد. و چنانچه به صفحات گذشته همين كتاب مراجعه كنيم ،مى بينيم كه عمر بصراحت از زمامدار بعد از خودش ، كه از خويشاوندان نزديك سعيد بنعاص اموى خواهد بود، خبر داد كه بنا به اظهار سعيد، بعدها معلوم شد كه آن شخص عثمانبن عفان بوده است . و باز اگر بيشتر پى جويى كنيم ، مى بينيم كه ابوبكر، عثمان رادر خلوت مى پذيرد و مى گويد بنويس :
اين عهدى است كه ابوبكر با مسلمانان مى بندد: اما بعد. كه از هوش مى رود و عثمان ازپيش خودش جمله ابوبكر را چنين كامل مى كند: اما بعد، من عمر بن خطاب را به جانشينىخود برگزيدم ! و چون ابوبكر به هوش ‍ مى آيد، آنچه را عثمان درباره زمامدارى عمرنوشته بود،تاييد و امضا كرد. زيرا چنين انتصابى از پيش موافق قصد او بوده است .
يعقوبى در مورد زمامدارى بعد از عثمان مى نويسد:
عثمان به بيمارى سخت مبتلا شده بود، پس حمران بن ابان را احضار كرد و دستور داد تافرمانى براى فرمانرواى بعد از خودش بنويسد و جاى اسم را خالى بگذارد. آنگاهعثمان به دست خود در جاى خالى فرمان ، نام عبدالرحمان بن عوف را نوشت و آن را بست وبه وسيله حمران بن ام حبيبه ، دختر ابوسفيان ، فرستاد.
حمران در ميان راه فرمان را باز كرد و از محتواى آن آگاهى يافت . پس به نزدعبدالرحمان بن عوف رفت و او را از ماجرا باخبر ساخت . عبدالرحمان بسيار خشمناك شد وگفت : من عثمان را آشكارا به خلافت رساندم ، اما او مرا پنهانى وليعهد خود مى كند؟
اين خبر به گوش اهالى مدينه رسيد و بنى اميه را به خشم آورد تا آنجا كه عثمان ،حمران را احضار كرد و صد ضربه تازيانه به او زد و به بصره تبعيد نمود. همين امرموجب بروز دشمنى بين عثمان و عبدالرحمان بن عوف شد. از جمله عبدالرحمان ، پسرش رابه نزد عثمان فرستاد و به او پيغام داد: من در گذشته در حالى با تو بيعت كرده ام كهدر سه خصلت بر تو برترى داشتم و... (551)
از اين ماجرا معلوم مى شود كه قرار بوده بعد از عثمان ، عبدالرحمان بن عوف زمامدار شود.الا اينكه عبدالرحمان به سال 31 يا 32 و بعد از اينكه بشدت بين او و عثمان تيره شدهبود درگذشت . (552)
و از همين راه بين خاندان حكومت قرشى و بنى اميه و ديگر سران قريش ‍ اختلاف افتاد ورهبرى قيام مخالفان عثمان را ام المومنين عايشه از خانواده تيم قريش بر عهده گرفت ، تااينكه سرانجام عثمان در مدينه ، در خانه اش در حضور مهاجران و انصار به خون خودغلتيد و كشته شد. (553)
در آن حال بود كه زمام امور در كشور به دست مسلمانان افتاد و گردنشان از قيد هر بيعتگذشته آزاد گرديد. اين بود كه به سوى اميرالمومنين على (ع ) روى آوردند و پيراموناو را گرفتند و با او بيعت كردند كه پيشاپيش آنها اصحاب پيغمبر خدا(ص ) قرارداشتند كه دست بيعت به دست امام زدند.
چون على (ع ) به خلافت نشست ، تمام امتيازات طبقاتى قريش را، كه پيش ‍ از وى در زمانخلفاى پيشين به دست آورده بودند، لغو كرد و بين سران قريش و ديگر مسلمانان درتقسيم بيت المال و منزلت اجتماعى تساوى برقرار نمود؛ خواه عرب و خواه موالى .
قريش پس از چهار ماه كه از زمامدارى امام گذشت ، نيروى خود را از هر طرف بسيج كرد وجنگ جمل را، كه در آن مروان بن حكم به عنوان خونخواه عثمان و طلحه و زبير دشمنانسرسخت ديروز عثمان و محركين به قتل او حضور داشتند و زير فرماندهى مستقيم عايشهكه فتوا به قتل عثمان داده بود، بر امام تحميل كردند. و ديرى نگذشت كه قريش جنگصفين را عليه او به راه انداختند! اين هر دو جنگ به نام خونخواهى عثمان بر امامتحميل شد و بدان وسيله قريش حقايق را در خارج از مدينه بر مسلمانان مشوش كردند. وآنگاه پس از مساله تحكيم ، خوارج عليه امام قيام كردند. از اين روست كه امام (ع ) بارها ازستمى كه قريش بر او كرده است گله و شكايت نمود، كه نمونه آن را در نامه اى كهبراى برادرش عقيل فرستاده است ، مى توان يافت .
امام در اين نامه مى نويسد:
قريش را با تاخت و تازش در گمراهى و ترك تازيش در خلاف و دودستگى وسرگشتگيش در خود بينى و سرگردانى رها كن كه آنها در جنگ با من ، هماهنگ و همسو شدهاند و پيش از من در جنگ با رسول خدا(ص ) هماهنگ شده بودند. پس پاداش اين ستمشان رابا من ببينند كه خويشاوندى مرا ناديده گرفته ، آن را بريدند. (554)
و در پاسخ يكى از ايشان كه گفته بود: تو بر امر حكومت حريص هستى ، فرمود:
به او گفتم : بلكه به خداى سوگند كه شما حريصتريد و (از نظر لياقت و براىزمامدارى ) بسى دورتر؛ در حالى كه من به آن سزاوارترم و نزديكترم . من حقى را كهمخصوص من است ، خواستارم و شما بين من و آن مانع ايجاد مى كنيد و مرا از دستيابى بهآن باز مى داريد. پس چون با برهان او را كوبيدم ، به خود آمد و متنبه شد و چنان حيرانو سرگردان ماند كه نمى دانست جواب مرا چه بدهد!
خداوندا! من از قريش و آنها كه ايشان را يارى مى دهند از تو كمك مى خواهم . آنهاخويشاوندى مرا ناديده گرفته ، آن را بريدند و منزلت والاى مرا كوچك شمردند و برسر فرمانروايى ، كه حق ويژه من است ، دست به هم داده ، به جنگم برخاستند. آن روزگفتند: حق آن است كه حكومت را تو به دست بگيرى و امروز مى گويند حق آن است كه آن رارها كنى ! (555)
و در خطبه ديگر مى فرمايد:
خداوندا! در پيروزى بر قريش و ياوران ايشان از تو يارى مى طلبم كه آنها پيوند مرابريدند و مقام و ارزشم را درهم شكستند و نسبت به حقى كه من از هر كس ديگر به آنسزاوارترم ، دست به يكديگر داده و به دشمنيم برخاستند. روزى گفتند: حق آن است كهحكومت را تو به دست گيرى و امروز مى گويند حق آن است كه آن را رها كنى . پس يا باغم بساز و يا در اندوه بمير!
و چون ديدم كه كسى به ياريم نمى آيد و به كمكم برنمى خيزد، مگراهل خانه ام ، كه مرگ را براى آنها روا نداشتم ، پس چشمم برا بر خاشاكى كه در آنخليده بود برهم نهادم ، و آب دهان را در گلويى كه استخوان در آن گير كرده بودفروبردم ، و براى فروخوردن خشم خود، به دارويى تلختر ازحنطل ، و قلب را به چيزى دردآورتر از لبه تيز خنجر پناه برده شكيبايى نمودم .(556)
و سرانجام ، امام (ع ) به دست يكى از خوارج و در محراب مسجد كوفه از پاى درآمد و درسال چهلم هجرت ، معاويه زمام امور را قبضه كرد و آنسال را عام الجماعه (سال همبستگى ) ناميد، كه بحق بايد آن را عامالجماعه قريش خواند.
آنك معاويه بيست سال حكومت كرد در سال 60 هجرى از دنيا رفت .
اينها نمونه هايى از ناخشنودى قريش در به خلافت نشستن امام (ع ) بود و از آثار اينناخشنودى ، منع ايشان از انتشار حديث رسول خدا(ص ) بود كه اينك در مقام بيان آن هستيم .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation