بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد اول, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
     MAKTAB22 -
     MAKTAB23 -
     MAKTAB24 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

اخطار به نزديكان  
پيامبر خدا(ص )، ولى امر و فرمانرواى بعد از خود را در گردهمايى كوچكترى از آنمجتمع ، و در نخستين روزى كه نزديكانش را به پذيرش ‍ اسلام دعوت فرمود، مشخص ومعرفى كرده است .
اين موضوع را گروهى از اهل حديث و سيره ، مانند طبرى و ابن عساكر و ابن اثير و ابنكثير و متقى هندى و ديگران ، در كتابهاى خود آورده اند.
طبرى اين رويداد را از قول اميرالمومنين (ع ) در تاريخ خود چنين آورده است :
هنگامى كه آيه وانذر عشيرتك الاقربين بررسول خدا(ص ) نازل شد، آن حضرت مرا طلبيد و گفت : يا على ! خداوند مرا فرمان دادهاست كه به نزديكانم اخطار دهم و آنها را از گمراهيشان بترسانم . ديدم كه امرىتوانفرساست ؛ چه مى دانم تا من در اين مورد لب بگشايم ، حركتى ناروا از ايشان خواهمديد كه مايل به آن نيستم . پس خاموش ماندم تا اينكهجبرئيل بر من فرود آمد و گفت : اى محمد! اگر فرمان نبرى ، خداوند تو را عذاب خواهدكرد. اكنون خوراكى از ران گوسفند تهيه كن و قدحى دوغ براى ما آماده نما و فرزندانعبدالمطلب را دعوت كن تا با ايشان سخن گويم و فرمان خدا را به ايشان ابلاغ نمايم .
من فرمان بردم و امر رسولخدا(ص ) را انجام دادم و فرزندان عبدالمطلب را كه تعدادشان بهچهل نفر - يكى بيشتر يا كمتر - مى رسيد و در ميانشان عموهاى او، مانند ابوطالب و حمزهو عباس و ابولهب بودند، به آن مجلس ‍ دعوت كردم .
هنگامى كه همه ميهمانان حاضر شدند، پيغمبر مرا فرمان داد تا غذايى را كه آماده كردهبودم بر سر سفره بگذارم . دستور آن حضرت را اطاعت كردم . آنگاهرسول خدا(ص ) نخست دست در ظرف غذا برد و تكه گوشتى برگرفت و آن را با دندانخود به چندپاره قسمت كرد و در ديگ بينداخت و سپس روى به ميهمانان كرد و فرمود: بهنام خدا مشغول شويد و هر كدام سهم خود را از آن بگيريد.
همه آنان ، تا آنجا كه ظرفيت داشتند، از آن غذا سير بخوردند؛ به حدى كه اثر انگشتانايشان در ظرف غذايشان ديده مى شد.
به خدايى كه جان على در دست اوست ، تمامى آنچه را كه پيش روى همه آنها نهاده بودم ،تنها اشتهاى يك تن از آنها را كفايت مى كرد.
چون غذايشان را خوردند، رسول خدا(ص ) فرمان داد تا قدح دوغ را در اختيار آنها بگذارم .همگى از آن دوغ سير نوشيدند و تشنگى فرونشانيدند. و خداى را سوگند كه دوغ آنقدح تنها فرونشاندن آتش تشنگى يكى از آنها كافى بود.
آنگاه رسول خدا(ص ) تا رفت سخن بگويد، ابولهب پيشدستى كرد و گفت : رفيقانبدجورى شما را سحر كرده است . به سبب گفته او، همه حاضران برخاستند و پيش ازآنكه پيغمبر سخنى گفته باشد، بيرون شدند. پس از بيرون رفتن آنها،رسول خدا(ص ) به من فرمود:
اى على ! اين مرد در سخن گفتن بر من پيشدستى كرد و، همچنان كه ديدى ، پيش از آنكه منبا ايشان سخنى گفته باشم ، پراكنده شدند. بار ديگر همان را كه ساخته بودى مهياكن و فردا به نهار دعوتشان نما.
رسول خدا(ص ) را فرمان بردم و ديگر بار به نهار دعوتشان كردم .
آنان همگى بر سفره پيغمبر نشستند و آن حضرت چون روز گذشته فرمان داد تا ظرفغذا در برابرش بگذارم و او نيز آنچه را كه روز پيش انجام داده بود تكرار كرد. آنانهمگى از آن غذا بخوردند و سير شدند. آنگاه قدح دوغ را در اختيارشان گذاشتم ، همگىنوشيدند و تشنگى فرونشاندند. سپس ‍ رسول خدا(ص ) آغاز به سخن كرد و فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب ! به خدا قسم من در همه عرب جوانى سراغ ندارم كه بهتر ازآنچه من براى شما آورده ام ، براى بستگانش آورده باشد. من خير دنيا و سراى ديگر رابراى شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده است تا شما را براى دستيابى به اين همهخير به سوى او بخوانم . اكنون كداميك از شما مرا در پيشبرد چنين مهمى يارى خواهيد كردتا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟
هيچيك از آنها به پيشنهاد رسول خدا پاسخى موافق نداد و همگى از آن سرباز زدند. من كهبه سال از همه كوچكتر بودم ، با چشمانى نمناك و... گفتم : من اىرسول خدا تو را در اين مهم يار و مددكار خواهم بود.
آنگاه رسول خدا(ص ) پس گردنم را بگرفت و روى به همه حاضران كرد و فرمود: انهذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم ؛ فاسمعوا له و اطيعوا. يعنى اين برادر و وصى من ، وخليفه و جانشين من در ميان شما خواهد بود؛ گوش ‍ به فرمانش داريد و مطيع اوامرشباشيد.
حاضران ، در حالى كه سخت مى خنديدند، از جاى برخاستند و به هنگام بيرون شدن ازخانه ، روى به ابوطالب كردند و گفتند: به تو دستور مى دهد كه گوش به فرمانپسرت دهى و فرمانش را ببرى .(422)
اين دعوت در سال سوم بعثت صورت گرفت و نخستين بار بود كهرسول خدا آشكارا مردم ره به پذيرش اسلام فرا مى خواند و امام و پيشواى بعد از خودشرا به بستگان و خويشاوندانش معرفى مى كرد.
بارى پيغمبر در سال سوم بعثت چنين كرد، اما پس از گذشت دهسال از آن ماجرا، و در روزى كه از انصار براى اقامه جامعه اسلامى بيعت مى گرفت ، ازجانشين خود نامى نبرد. زيرا كه اين امام از قبيله انصار نبود. و از آنجا كه اساس جامعه آنروزگار بر قبيله و قبيله گرايى بنا شده بود، از حكمت و دورانديشى بسى به دور بودكه پيغمبر از آنها براى كسى بيعت بگيرد كه از قبيله آنها نباشد. اين بود كه حضرتشپيغمبر از آنها براى كسى بيعت بگيرد كه از قبيله آنها نباشد. اين بود كه حضرتش درمورد بيعت با ايشان ، به همين اندازه بسنده كرد كه از آنها تعهد بگيرد كه در مورد حكومتو فرمانروايى با ولى امر بعد از او به نزاع و ستيزه برنخيزند.
در اين نوبت ، يعنى اخطار به قريش ، آن حضرت در مجتمع خانوادگيش ، وصى و جانشينبعد از خود را همانند مشاوره با اصحابش در جنگ بدر به نزديكانش معرفى كرد. پيامبربا اينكه در آن جنگ سرانجام كار را مى دانست ، و اصحابش را در پايان جلسه ازمحل به خاك افتادن سران مشركان با خبر ساخته بود، با وجود آن در ابتدا درباره آنچهبايد بشود، با آنها به مشورت پرداخت . و در اينجا نيز چنان كرد. يعنى با اينكه مىدانست تنها كسى كه ياريش خواهد داد على است ، با اينحال تعيين وصى و جانشين بعد از خود را در گرو يارى و همكاريش در امر تبليغ نهاد تاهر كدام كه بخواهند قدم به جلو بگذارند. ولى چون همه آنها خوددارى كردند و تنها پسرعمويش اعلام آمادگى كرد، پس گردنش را گرفت و آنچه را كه در پيش ‍ گفتيم ، برزبان آورد و آنها را نيز فرمان داد تا از او اطاعت كنند و گوش به فرمانش باشند.
با توجه به آنچه گذشت ، اهميتى را كه شخص پيغمبر به امامت و پيشوايى بعد ازخودش مى داد، دريافتيم و ديديم كه حضرتش در جايى اين فرمانروا را با همهويژگيهايش معرفى كرد، و در جاى ديگر از مردم عهد و پيمان گرفت كه با پيشواى پساز او به ستيزه و نزاع برنخيزند، و غير از اين دو مورد نيز با طمعكاران به مقامفرمانروايى بعد از خود به مقابله برخاست .
اينك براى اينكه ميزان اهتمام پيامبر خدا(ص ) را به تعيين جانشين بعد از خودش دريابيمكه تا چه پايه بوده است ، روش آن حضرت را به هنگام ترك مدينه براى شركتش درغزوات ، و اينكه چگونه براى چند روزى كه از مدينه غيبت داشت ، جانشينى براى خودتعيين مى كرد، مورد بررسى قرار مى دهيم .
كسانى را كه رسول خدا(ص ) در غزوات به جانشينى خود در مدينه برگزيد
سال دوم هجرت
رسول خدا(ص ) در ماه صفر سال دوم هجرت فرمان يافت تا با مشركان بجنگد. اين بودكه حضرتش به همراه مهاجران ، تعرض به كاروانهاى تجارتى قريش را آغاز كرد و درآن ماه تا ودان و ابواء (423) پيش رفت .
1- حضرتش سعد بن عباده ، رئيس طايفه خزرج را، براى پانزده شبانه روز كه از مدينهغيبت داشت به جانشينى خود برگزيد.
2- در غزوه بواط، كه در ماه ربيع الاول همانسال اتفاق افتاد، سعد بن معاذ، از روساى قبيله اوس ، را به جانشينى خود انتخاب فرمود.(424)
3- كرز بن جابر فهرى به حوالى مدينه شبيخون مى زد واموال مردم را به سرقت مى برد. پيغمبر خدا(ص ) زيد بن حارثه ، آزاد كرده خود، را بهجانشينى خود نشاند و به تعقيب كرز بيرون شد و تا سفوان پيش رفت ، اما كرز بگريختو اموال مردم را نيز با خود برد. (425)
4- ابوسلمه مخزومى را در غزوه ذوالعشيره در ماه جمادى الاولى يا جمادى الثانى بهجانشينى خود برگماشت و به قصد تعرض به قافله قريش ، كه عازم شام بود، ازمدينه بيرون شد. اما قافله مشركان بگريخت و جنگ درمحل بدر و به هنگام بازگشت قافله از شام صورت گرفت . (426)
5- ابن ام مكتوم نابينا را در غزوه بدر كبرى در مدينه به جاى خود نهاد و حضرتش در اينغزوه مدت نوزده روز از مدينه بيرون بود.(427)
6- ابولبابه انصارى را در غزوه بنى قينقاع در مدينه به جاى خود نهاد. (428)
7- ابولبابه انصارى (429) را در غزوه السويق جانشين خود كرد. در اين سفررسول خدا (ص ) به قصد درگيرى با ابوسفيان ، كه به خاطر وفاى به نذرش از مكهبيرون آمده بود، از مدينه حركت فرمود.
ابوسفيان نذر كرده بود كه از بوى خوش و زنان بپرهيزد، مگر هنگامى كه انتقام كشتهشدگان خود را در جنگ بدر گرفته باشد، اين بود كه با دوست سوار، رو به مدينهنهاد و تا عريض (430) هم پيش آمد كه به او خبر رسيد خدا (ص ) به قصد او از مدينهبيرون شده است پس براى اينكه در فرار به سوى مكه سبكبار باشند خيكهاى آرد خود راافكندند و گريختند. از اين روى اين حركت به نام غزوة السويق ( جنگ آرد)نام گرفت .
سال سوم هجرت  
8 - ابن ام مكتوم را در نيمه محرم سال سوم هجرت به جاى خود گذاشت و براى شركت درغزوه قرقره الكدر و سركوبى قبايل سليم و غطفان ( از قيس ‍ عيلان ) از مدينه بيرونشد. افراد قبيله مزيور از ترس جا خالى كردند و گريختند و اموالشان به دست پيغمبرخدا (ص ) افتاد و سالم به مدينه بازگشتند. (431)
9 ابن ام مكتوم را در ماه جمادى الاخر به مدت ده روز به جانشينى خود برگزيده و خودبراى شركت در غزوه قران در تعقيب بنوسيلم از مدينه بيرون شد. خصم از ترس جانبگريخت و نتوانست به مسلمانان آسيبى برساند (432)
10 عثمان بن را در غزوه ذى امر در نجد به جاى خود نهاد و خود براى سركوبى غطفاناز مدينه بيرون آمد. حضرتش در اين غزوه مدت ده روز از مدينه دور بود. آنان از آن حضرتگريختند و كارى از پيش نبردند.
11 ابن ام مكتوم را در غزوه احد، به مدت يك روز به جاى خود گذاشت و در دامنه كوه احدو در فاصله يك ميلى مدينه با مشركان به جنگ پرداخت .
12 ابن ام مكتوم را بار ديگر در غزوه حمراء الاسد به جاى خود گذاشت و به قصدرويارويى با ابوسفيان ، كه شنيده بود براى حمله مجدد به مدينه روى آورده است ، تاحمراء الاسد در ده ميلى مدينه بيرون شد. ابوسفيان و همراهانش گريختند و حضرتشبراى اطمينان خاطر،مدت سه روز در آنجا درنگ فرمود و سپس به مدينه بازگشت .
سال چهارم هجرت  
13 ابن ام مكتوم را در غزوه بنى النضير به جانشينى خود گماشت و يهود بنى النضيررا در ناحيه غرس ، در دو ميلى مدينه ، به مدت پانزده روز در محاصره گرفت و سرانجامآنان را از آنجا بيرون كرد. (433)
14 عبدالله بن رواحه (434) انصارى را در غزوه بدر سوم به مدت شانزده روز بهجانشينى خود انتخاب كرد و بنا به قرارى كه ابوسفيان در جنگ احد نهاده بود كهسال ديگر در بدر براى جنگ به مقابله او خواهد آمد به مدت هشت روز در بدر توقيففرمود، ولى ابوسفيان كه به همين منظور از مكه خارج شده بود و تا عسفان هم پيش آمدهبود، تغيير راءى داد و با رسول خدا روبرو نشد و به مكه بازگشت .
سال پنجم هجرت  
15 عثمان بن عفان را در غزوه ذات الراق (435) به مدت پانزده شبانه روز در مدينهبر جاى خود نهاد و در روز دهم محرم همان سال از مدينه بيرون آمد اعراب مزاحم كه ازحركت رسول خدا (ص ) آگاه شده بودند، از مقابله با آن حضرت گريختند و بر فرازكوهها و در شكافت دره ها پراكنده شدند.
16- ابن ام مكتوم را در غزوه دومه الجندل (436) به جانشينى خود برگزيد و خود بهقصد سركوبى اكيدر بن عبدالملك نصرانى ، كه متعرض كاروانهاى تجارتى ومسافرتى مسلمانان مدينه به شام مى شد، بيرون رفت . اكيدر بگريخت ورسول خدا(ص ) چند روزى را در دومه الجندل توقف فرمود و سپس به مدينه بازگشت .
اين حركت نخستين غزوه آن حضرت در منطقه تحت نفوذ روم به حساب مى آيد.
17- در غزوه بنى المصطلق ، كه بر كنار آب مريسع (437) و در دوم ماه شعبانسال پنجم هجرت اتفاق افتاد، زيد بن حارثه را به جاى خود گذاشت و از مدينه بيرونشد.
18- در غزوه خندق ، كه در ماه شوال يا ذى قعدهسال پنجم هجرت صورت گرفت ، ابن ام مكتوم را به جانشينى خود برگزيد و خود درشهر مدينه و در كنار خندق با احزاب به جنگ پرداخت .
19- در غزوه بنى قريظه ، كه هفت روز مانده به آخر ماه ذى قعده اتفاق افتاد و با مدينهچندان فاصله اى نداشت ، ابورهم غفارى (438) را به جانشينى خود انتخاب فرمود وبه مدت پانزده شبانه روز و يا بيشتر يهود بنى قريظه را در محاصره گرفت .
سال ششم هجرت
20- در غزوه بنى لحيان (439) (از قبيله هذيل ) كه نزديكيهاى عسفان (440)منزل داشتند، ابن مكتوم را به جاى خود نهاد و مدت چهارده روز از مدينه بيرون بود و سپسسالم به مدينه بازگشت .
21- ابن ام مكتوم را به مدت پنج شبانه روز به جاى خود انتخاب كرد و در غزوه ذى قرد،(441) كه در فاصله دو روز راه تا مدينه بود، شركت جست .
22- در غزوه حديبيه (442) نيز ابن ام مكتوم را به جانشينى خود برگزيد.
سال هفتم هجرت
23- در غزوه خيبر، كه در هشت بردى مدينه قرار داشت ، سباع بن عرفطه (443) را بهجانشينى خود برگزيد و خود پس از گشودن دژهاى مستحكم خيبر از راه جنگ و صلح بهسوى وارى القرى پيش راند و آنجا را به محاصره خود درآورد تا اينكه با قهر و غلبهآنجا را بگشود. سپس اهالى تيما، كه در هشت مرحله اى شام قرار دارد و وادى القرى بينآنجا و مدينه واقع است ، با حضرتش از در صلح در آمدند و پيامبر نيز پيشنهاد ايشان راپذيرفت .
24- بار ديگر سباع بن عرفطه را در مدينه جانشين خود ساخت و در ششم ماه ذى قعده بهقصد غزوه عمره القضاء از مدينه بيرون شد.
سال هشتم هجرت
25- در غزوه فتح مكه ، ابورهم غفارى را به جانشينى خود برگزيد.
26- پس از فتح مكه ، رسول خدا(ص ) به جانب هوازن رفت و در غزوه حنين (444)شركت جست . در اين حركت ، پيغمبر خدا(ص ) ابورهم غفارى را به جانشينى خود در مدينهنهاد.
27- در غزوه تبوك ، كه در فاصله نود فرسنگى مدينه قرار دارد، على بن ابى طالبرا به جانشينى خود برگزيد. غزوه تبوك آخرين غزوهرسول خدا(ص ) بود. اگر غزوه خيبر و وادى القرى را دو غزوه به حساب آوريم ، تعدادغزوات آن حضرت 28، و در غير اين صورت 27 غزوه خواهد بود.
ما نام كسانى را كه رسول خدا(ص ) در غياب خود در مدينه به جانشينى خويش برگزيدهاست ، از كتاب التنبيه والاشراف مسعودى ، آنجا كه به شرح رويدادهاى سالهاى دوم تاهشتم هجرت پرداخته است ، آورديم ، البته مسعودى در نام برخى از جانشينان آن حضرتدر غزواتش با بعضى از تارخنگاران اختلاف دارد، اما در آنچه كه او در مورد انتصاب علىبن ابى طالب به جانشينى پيغمبر در غزوه تبوك آورده است ، امام احمد بنحنبل ، پيشواى حنبليان ، نيز با او موافق است .
وى در مسند خود از قول سعد بن ابى وقاص مى نويسد:
هنگامى كه رسول خدا براى غزوه تبوك از مدنيه بيرون مى شد، على بن ابى طالب -رضى الله عنه - را در مدينه به جانشينى خود برگزيد. على به حضرتش گفت : اىرسول خدا! من مى خواهم در همه جا كنار تو باشم . پيغمبر فرمود: نمى خواهى كه براىمن به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگر پس از من پيامبرىنخواهد بود؟ (445)
آنچه را بخارى نيز در كتاب صحيح خود از قول سعد بن ابى وقاص آورده ، همين است :
رسول خدا به هنگام حركت به سوى تبوك ، على را به جانشينى خود در مدينه تعيين كرد.اما على به او گفت : مرا در ميان زنان و كودكان بر جا مى گذارى ؟ پيغمبر پاسخ داد:نمى خواهى كه براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگرپس از من پيغمبرى نخواهد بود؟ (446)
مسلم هم سخن سعد بن ابى وقاص را در صحيح خود چنين آورده است :
رسول خدا(ص ) در يكى از غزواتش على بن ابى طالب را به جانشينى خود در مدينهگذاشت . على به رسول خدا گفت :
رسول خدا! مرا در ميان زنان و كودكان بر جا مى گذارى . پيغمبر به او گفت : آيا دوستندارى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگرپس از من پيغمبرى نخواهد بود؟ (447)
به اين ترتيب مى بينيم كه رسول خدا(ص ) حتى براى چند روز كه به منظور شركت درغزوات از مدينه بيرون مى رفت ، كسى را به جانشينى خود برمى گزيد تا مردم درغيبتش به او مراجعه كنند. حتى حضرتش براى يك روز و نيز چند ساعت كه از مدينه بيرونمى شد، كسى را براى رتق و فتق امور به جانشينى خود برمى گزيد.
همچنين آن حضرت در غزوه احد، كه در فاصله يكى ميلى مدينه بود، جانشينى براى مردمتعيين فرمود تا در غيابش به امور ايشان رسيدگى كند. و يا در غزوه خندق ، با اينكهپيغمبر در شهر مدينه و در كنار خندق با كفار قريش در جنگ بود، مرجعى براى مردم معينفرمود تا آنان در امور خود به او مراجعه كنند و خود با آرامش خاطر به امور جنگ بپردازد.
بنابراين اگر روش پيغمبر خدا(ص ) چنين باشد كه در غيبتش از مدينه ، ولو براى چندساعت ، و يا به خاطر درگيريش در داخل شهر مدينه و پرداختنش ‍ از امور جارى مردم بهمساله جانشينى براى خود تعيين كند، پس هنگامى كه امتش را براى هميشه ترك مى گويد،چه خواهد نمود؟ آيا آنها را سرگردان و بى سرپرست رها مى كند و مرجعى براى آنانتعيين نمى كند؟ اين مطلبى است كه ، به خواست خدا، در بحثهاى آينده اين كتاب موردمطالعه و بررسى قرار خواهد گرفت .
نصوصى از رسول خدا(ص ) در تعيين ولى امر پس از خويش  
اين بخش را با اقداماتى كه پيامبران خدا(ع ) در تعيين وصى ولى امر بعد از خود براىامتهايشان انجام داده اند آغاز مى كنيم .
وصيت در امتهاى پيشين  
مسعودى ، نام اولياء و اوصياى پيامبران خدا را از حضرت آدم تا خاتم (ع )، پشت سرهمآورده است و درباره اوصياى ايشان مى نويسد:
وصى آدم ، هبه الله نام داشت كه او را به زبان عبرى شيث مى گويند.
وصى ابراهيم (ع )، اسماعيل بوده است .
وصى يعقوب ، حضرت يوسف بوده است .
وصى موسى ، يوشع بن نون ، از نواده هاى حضرت يوسف بود كه صفورا، زن حضرتموسى ، عليه او قيام كرد.
وصى حضرت عيسى ، شمعون نام داشت .
وصى خاتم پيامبران (ص )، على بن ابى طالب ، و پس از او، يازده فرزندش ‍ (عليهمالسلام ) بودند. (448)
اينك از اين اوصيا كه نام برديم ، به ذكر سه تن از ايشان بسنده مى كنيم .
1- شيث ، وصى حضرت آدم (ع )  
يعقوبى درباره وصيت حضرت آدم به شيث مى نويسد: چون مرگ آدم فرا رسيد... شيث راوصى خود قرار داد. طبرى نيز مى نويسد: هبه الله كه او را به عبرى شيث مى نامند،وصى آدم بوده است . آدم به او وصيت كرد و وصيتنامه خود را بنوشت و بنابر آنچهگفته مى شود، شيث وصى پدرش ‍ حضرت آدم بوده است .
مسعودى در خبر وصيت و درگذشت آدم (ع ) مى نويسد: چون آدم به شيث وصيت كرد، مطالبآن را پنهان داشت تا اينكه زمان وفاتش فرا رسيد و... و ابن اثير نيز مى گويد: شيثبه معنى بخشايش خداوند است . او وصى آدم (ع ) بود و چون مرگ آدم فرا رسيد، شيث راوصى و جانشين خود قرار داد.
ابن كثير نيز در شرح وفات آدم و وصيت كردنش به شيث مى نويسد: شيث به معناىبخشايش خداوند است و آنگاه كه آدم را مرگ فرا رسيد، فرزندش ‍ شيث را وصى و جانشينخود تعيين كرد.
2- يوشع بن نون ، وصى حضرت موسى (ع )  
الف ) يوشع بن نون در تورات : در كتاب قاموس مقدس ، زير واژه يوشع ، بهنقل از تورات چنين آمده است : يوشع بن نون در كوه سينا به همراه موسى بود و در زمانهارون به گوساله پرستى آلوده نشد.
و در پايان اصحاب بيست و هفتم ، از سفر عدد، خبر انتصابش از سوى خداوند به عنوانوصى موسى آمده كه تصوير آن را عينا در اينجا مى آوريم .
OOOOOOO
پس موسى با خدا تكلم كرد و گفت # خداوندا بر جان همه مردم و اجتماعات ايشان مردى رامعين فرما كه در ورود و خروجشان در هر كارى پيشقدم ايشان باشد، جماعت ايشان مانند گلهبى شبان نباشد.# خدا به موسى گفت يوشع بن نون مردى است كه داراى چنين نيرويىمى باشد، دستت را بر او بگذار# و او را در برابر العازاركاهن ، و پيش ‍روى همه جماعت (بنى اسرائيل ) و در برابر ديدگان ايشان وصى خود اعلام كن .# آنگاهاز هيبت و قدرت خود به او ارزانى كن تا تمامى جماعت بنىاسرائيل از او شنوايى داشته باشند # و بر العازار پيشى گيرد. و ازخداوند برآورده شدن آرزوهايش را طلب كن تا همه بنىاسرائيل با او باشند، با دستور او به هر كارى اقدام نمايند. # پس موسى طبق فرمانخدا عمل كرد، و يوشع را برداشت و در برابر العازار كاهن ، ومقابل همه جماعت اسرائيل برداشت # و هر دو دستش را بر او بنهاد و او را وصى خودگردانيد؛ همان گونه كه خداوند به موسى گفته بود.# (449)
داستان يوشع بن نون و اشتغالش به امور بنىاسرائيل و جنگهاى او، در اصحاح بيست و سوم ، از سفر يوشع بن نون ، آمده است .
ب ) يوشع بن نون در قرآن و ديگر مصادر اسلامى : نام يوشع كه عبرى است ، در قرآنعربى شده و در سوره انعام ، آيه 86 و ص ، آيه 48 به صورت اليسعآمده است .
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: چون موسى را مرگ فرا رسيد، خداىعزوجل به او فرمان داد تا يوشع بن نون را درون قبه الرمان بخواند و دستش ‍ را براندام او بگذارد تا بركتش به اندام يوشع منتقل شود، و او را وصى خود گرداند، و اموربنى اسرائيل را به او بسپارد.
وجه تشابه بين وصى خاتم پيامبران ، و وصى موسى (ع )للّه
يوشع بن نون به همراه موسى (ع ) در كوه سينا حضور داشت و آلوده به گوسالهپرستى نشد. خداوند به حضرت موسى فرمان داد تا او را وصى خود گرداند تا پس ازاو، گروه خداپرستان ، همچون گله بن شبان نباشند.
على (ع ) نيز به همراه رسول خدا(ص ) در غار حراء حضور داشت و هرگز بتى رانپرستيد. خداوند هم به پيامبرش دستور داد تا هنگام بازگشت از حجه الوداع ، و دربرابر گروه حاجيان ، او را به عنوان وصى و فرمانرواى بر امت بعد از خودش معرفىكند و امت اسلام را بى سرپرست رها ننمايد.رسول خدا نيز فرمان برد و در محل غدير خم على (ع ) را به عنوان فرمانرواى بعد ازخودش معرفى كرد كه تفصيل آن خواهد آمد.
و چه راست فرموده است رسول خدا(ص ):
لياتين على امتى ما اتى على بنى اسرائيل حذوالنعل بالنعل ...
يعنى بر امت من ، قدم به قدم ، همان خواهد آمده كه بر بنىاسرائيل آمده است ... (450)
3- شمعون ، وصى حضرت عيسى (ع )  
الف ) شمعون در انجيل : در قاموس ، كتاب مقدس ، زير واژه شمعون ، ده شخص به اينذكر شده كه جمله ، شمعون پطرس است . اين نام در تورات به صورت سمعون آمده ، وخبرش در انجيل متى ، اصحاح دهم ، به شرح زير است :
آنگاه (عيسى ) شاگردهاى دوازده گانه خود را فراخواند و ايشان را نيروى مقابله باارواح پليد بخشيد تا آنها را از خود برانند و هر بيمار و ناتوانى را درمان كنند. اسامىدوازده سفير او از اين قرار است : اول سمعان ، كه به او پطرس گفته مى شود و...
در انجيل يوحنا، اصحاح 21 (شماره 15 - 18) آمده است كه عيسى به شمعون وصيت كرد وفرمود: سرپرست گله من باش . و اين ، كنايه از اين است كه سرپرستى ايمانآورندگان به او را بر عهده بگيرد. همچنين در قاموس ، كتاب مقدس ، آمده است : مسيح ، او(شمعون ) را به رهبرى كنيسه برگزيد.
ب ) شمعون در مصادر اسلامى : يعقوبى در تاريخ خود از شمعون به نام سمعان الصفاياد كرده است . مسعودى نيز مى گويد: پطرس ، كه نامش به يونانى شمعون و بهعربى سمعان ، است در روميه كشته شد. (451)
همچنين در كتاب معجم البلدان زير واژه دير سمعان آمده است : دير سمعاننزديكيهاى دمشق است و سمعانى ، كه اين دير منسوب به اوست ، يكى از بزرگان نصارابوده كه مى گويند همان شمعون الصفا مى باشد.
ما اشاره اى گذرا به اين سه وصى از پيامبران گذشته نموديم ، تا نمونه اى براىديگر اوصياى پيامبران از امتهاى پيشين باشند.
با اين حساب ، رسول خدا(ص )، از ميان آن همه پيامبران ، پيامبرى تكرو و برخلاف آنهانبوده است تا امتش را بدون تعيين ولى امر و فرمانرواى بعد از خودش رها كند؛حال آنكه او از مدينه ، جامعه كوچك اسلامى آن روز، حتى براى زمانى بس كوتاه و بهمنظور شركت در غزواتش بيرون نمى شد، مگر اينكه جانشينى براى خود تعيين مى كرد.
پس خاتم همه پيامبران و مرسلين ، هرگز امت بزرگ اسلامى را بعد از خود، و آن همبراى هميشه ، بدون تعيين فرمانروا و جانشينى رها نكرده است ؛ بلكه بر عكس ، جانشينانبعد از خود را با الفاظى مختلف و در جاهاى متعدد معرفى كرده است . در برخى از مواردتنها به معرفى امام و پيشواى بعد از خودش پرداخته ، و گاه به معرفى همه امامان بعداز خود پرداخته است .
اما در آنجا كه تنها به معرفى اميرالمومنين على (ع ) پرداخته ، احاديثى است كه اينك موردبحث ماست .
وصى رسول خدا(ص ) و وزير وليعهد و جانشين بعد از او 
وصى در احاديث رسول خدا(ص )  
پيش از اين ، داستان انذار بنى هاشم را آورديم و گفتيم كهرسول خدا(ص ) در آن روز در برابر سران و بزرگان طايفه بنى هاشم درباره على (ع) فرمود: اين ، برادر، وصى و جانشين من ميان شماست . مطيع و فرمانبردارش باشيد. و بااين سخن ، پيامبر خدا(ص )، وصى و جانشين خودش را در ميان آنها معين و معرفى كرد ودستور داد كه گوش به فرمان و مطيع دستورات او باشند. و خداوند نيز فرموده است :
ما اتاكم الرسولفخذوه .(حشر/ 7)
طبرانى از قول سلمان فارسى آورده است :
به رسول خدا گفتم : هر پيغمبر را وصيى بوده است ، وصى تو كيست ؟ پيغمبر پاسخىنداد. اما پس از مدتى كه مرا ديد، فرمود: سلمان ! شتابان به خدمتش رفتم و گفتم : بلى، فرمود: مى دانى وصى موسى چه كسى بوده است ؟ گفتم : آرى ، يوشع بن نون .فرمود: چرا؟ عرض كردم : از آن جهت كه از همه مردم آن روزگار داناتر بوده است .فرمود: همين طور هم وصى من و مخزن اسرار و بهترين يادگار من ، كه وظيفه مرا به عهدهمى گيرد و دينم را ادا مى كند، على بن ابى طالب است . (452)
و از ابوايوب انصارى آورده است كه رسول خدا(ص ) به دخترش فاطمه زهرا(ع ) فرمود:
مگر نمى دانى كه خداوند عزوجل نظرى بر اهل زمين انداخت و از ميان آنها پدرت رابرگزيد و به پيامبريش برانگيخت ، و بار ديگر نظر فرمود و شوهرت را برگزيد وبه من وحى فرمود تا تو را به عقد او درآورم و نيز او را وصى خود گردانم . (453)
و از ابوسعيد خدرى آورده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:
وصى من و مخزن اسرار و بهترين يادگار من ، كه وظيفه مرا بر عهده مى گيرد و دينم راادا مى كند، على بن ابى طالب است . (454)
و از انس بن مالك آورده است كه رسول خدا(ص ) وضو گرفت و دو ركعت نماز گزارد وآنگاه به من فرمود:
نخستين كسى كه از اين در وارد بشود، پيشواى پرهيزگاران و آقاى مسلمانان و سرور دينو آيين و آخرين اوصيا... خواهد بود. ديرى نگذشت كه على وارد شد.رسول خدا(ص ) از من پرسيد: انس ! چه كسى وارد شد؟ من پاسخ دادم على . پسرسول خدا(ص ) از جاى برخاست و او را شادمانه در آغوش ‍ گرفت و به او شادباش گفت. (455)
بريده صحابى مى گويد رسول خدا(ص ) فرمود:
لكل نبى وصى و وارث و ان عليا وصيى و وارثى . يعنى براى هر پيامبرى وصى ووارث بوده است و وصى و وارث من على است . (456)
در كتاب محاسن و مساوى بيهقى ، خبر مفصلى آمده كه فشرده آن از اين قرار است :جبرئيل از جانب خداى متعال هديه اى براى پيغمبر آورد تا آن را به پسر عموى و وصيتش ،على بن ابى طالب ، بدهد. (457)
ما به همين مقدار از احاديث رسول خدا(ص ) كه در آنها از وصى و وصيت سخن رفته است ،دست يافته ايم .
وصيت در كتابهاى امتهاى پيشين  
نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين و خطيب بغدادى در كتاب تاريخ بغداد، اخبارى دربارهوصيت در كتابهاى امتهاى پيشين آورده اند كه ما اينك سخن نصر را مى آوريم :
سپاهيان اميرالمومنين على (ع ) در حركت به سوى صفين در بيابانى به بى آبى وتشنگى شديد دچار شدند. امام ، سپاهيان را به كنار صخره اى هدايت كرد و فرمان داد تاآن تخته سنگ را از جاى حركت دهند و خود نيز به آنها كمك كرد تا آن را به كنارى زدند.در زير آن صخره ، چشمه آبى نمايان گرديد و تمام سپاهيان با نوشيدن آب آن چشمهتشنگى فرونشاندند. در نزديكيهاى آنجا ديرى قرار داشت . وقتى كه راهب آن دير از آنماجرا آگاه شد، گفت : اين دير فقط براى آفتابى شدن اين چشمه در اينجا بنا گرديدهاست و به ما خبر داده اند كه اين چشمه را جز پيغمبر يا وصى او نمايان نمى كند.(458)
خبرى ديگر در تاييد همين موضوع
در كتاب وقعه صفين نصربن مزاحم و تاريخ ابن كثير آمده است :
هنگامى كه اميرالمومنين على (ع ) در رقه ، در محلى به نام بليخ (459) بركنار فراتفرود آمد، راهبى كه ساكن آن محل بود، از صومعه اش بيرون آمد و به نزد امام رفت و گفت: نوشته اى داريم كه از پدرانمان به ما به ارث رسيده و به خط يكى از ياران حضرتعيسى بن مريم است ، آيا مى خواهى آن را برايت بخوانم ؟ امام پاسخ داد: آرى . آن راهبچنين خواند:
بسم الله الرحمن الرحيم
آنچه را خداوند مقدر فرموده است ، صورت خواهد گرفت و آنچه را رقم زده ، به وقوعخواهد پيوست . خداوند در ميان درس ناخواندگان و از خود ايشان پيامبرى را به رسالتبر مى انگيزد تا امتش را كتاب و حكمت بياموزد و به راه خدا راهنماييشان فرمايد. او نهتندخوست و نه سنگدل و نه پرخاشگر و خشن . در برخوردهايش با ديگران بدى را بابدى پاداش ‍ نمى دهد، بلكه برعكس ، بر همگان به ديده عفو و بخشش مى نگرد. امت اومردمى سپاسگذارند و خدا را در هر پيشامدى و فراز و نشيبى سپاس ‍ مى گويند و بازبانشان با همه تواضع و فروتنى ، خداى راتهليل و تكبير و تسبيح مى گويند و خداوند وى را بر هر كس كه به وى بتازد پيروزگرداند. و چون خداوند به سراى ديگرش ببرد، چند دستگى در امتش پديد آيد و سپسگردهم آيند و مدتى را، كه خدا بخواهد، همچنان خواهند بود تا بار ديگر اختلاف وتفرقه در ميانشان پديدار شود.
مردى از امت اين پيغمبر را گذرا بر اين كناره از فرات خواهد افتاد كه امركننده به معروفاست و نهى كننده از منكر. به حق داورى كند و در داورى خود تحت تاءثير قرار نگيرد ورشوه نستاند. دنيا در نظرش پست تر از خاكسترى است كه بر اثر تند بادى پراكندهشود، و مرگ به كامش گواراتر از آب به كام تشنه .
او به درون خويش از خداى مى ترسد و آشكارا در مقام دفاعش برمى خيزد و در راه خدا ازسرزنش هيچ ملامت كننده اى نمى هراسد.
هركس از مردم اين سرزمين آن پيامبر را درك كند و به حضرتش ايمان آورد، پاداش اوخشنودى من و بهشت خواهد بود، و هر كس كه زمان آن بنده صالح را دريابد، بايد كه بهياريش برخيزد كه كشته شدن با او شهادت است .
آنگاه راهب گفت من از تو جدا نمى شوم ، مگر اينكه بر من رسد آنچه را كه بر تو خواهدرسيد. اميرالمومنين بگريست و فرمود: سپاس خداوند را كه مرا از نظر نينداخت و نامم را دركتابهاى نيكان آورد.
راهب مزبور در ركاب اميرالمومنين (ع ) حركت كرد، و به طورى كه گفته اند، صبح و شامرا با امام مى گذرانيد تا اينكه در جنگ صفين به شهادت رسيد. در پايان جنگ ، سپاهيانبه تجهيز شهداى خود پرداختند و على (ع ) فرمان داد تا پيكر راهب را بيابند، و چون آنرا يافتند، آن حضرت شخصا بر او نماز گزارد و به خاكش سپرد و بر سر گورشفرمود: اين ، از خانواده ماست ، و بارها از خدا برايش طلب آمرزش كرد. (460)
وصيت در سخنان صحابه و تابعين  
1- وصيت در سخنان ابوذر غفارى : ابوذر غفارى در زمان خلافت عثمان بر درگاه مسجدپيغمبر خدا(ص ) به سخنرانى برخاست و در ضمن سخنانش ‍ گفت :
محمد وارث علم آدم است و آنچه ديگر پيامبران بدان ممتاز بوده اند و على بن ابى طالب ،وصى محمد و وارث علم اوست ... (461)
2- وصيت در سخنان مالك اشتر: مالك اشتر به هنگام بيعت با اميرالمومنين (ع ) گفت :
اى مردم ! اين مرد وصى اوصيا و وارث علم انبياست . مردى كه در راه خدا صدمات وناملايمات را به جان خريده است و بخوبى از امتحان برآمده است . كسى كه قرآن بهايمانش گواهى داده و پيامبرش به بهشت مژده داده است . آن كس كه سرافرازيها وفضايل در او به حد كمال رسيده و در سبقتش ‍ به پذيرش اسلام ، و پايه دانش وفضيلتش ، گذشتگان و آيندگان در ترديد نبوده و نخواهند بود. (462)
3- وصيت در سخنان عمرو بن حمق خزاعى : هنگامى كه اميرالمومنين (ع ) در كوفه مردم رابراى جنگ صفين بسيج مى فرمود و آنان را از موضوع حركت و جنگ با معاويه آگاه مىگردانيد، عمرو بن خزاعى برخاست و گفت :
اى اميرمومنان ! من نه به خاطر خويشاوندى ، كه بين من و شماست ، دوستت دارم و با توبيعت كرده ام ، و نه به خاطر ثروتى كه به من ببخشايى ، و يا به آرزوى رسيدن بهمقامى كه بدان وسيله بلند آوازه شوم ؛ بلكه به خاطر پنج ويژگى تو را دوست دارم :اينكه تو پسر عموى رسول خدا(ص ) هستى ، و وصى آن حضرت مى باشى ، و پدرفرزندانى هستى كه از رسول خدا(ص ) براى ما به يادگار مانده اند، و از همه مردم درپذيرش اسلام پيشى گرفته اى ، و از ميان مهاجران سهمى بيشتر در جهاد در راه خداداشته اى . (463)
4- وصيت در نامه محمد بن ابى بكر: محمد بن ابى بكر طى نامه اى به معاويه نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
از محمد، فرزند ابوبكر، به گمراه ، پسر صخر. درود براهل طاعت خداوند، آنان كه در برابر دارنده ولايت و امامت الهى سر فرود آورده اند. اما، بعد،خداوند محمد را برانگيخت و پيامبرى را ويژه او گردانيد. انتخابش فرمود تا وحى او رادر يابد و امين رسالت او باشد. او را پيغامبر خود كرد و او نيز كتابهاى آسمانى پيش ازخود را تاييد و تصديق نمود و وى را راهنمايى براى احكام و مقرراتش قرار داد. حضرتشمردم را به راه خداى تعالى با حكمت و پندى نيكو فراخواند، و نخستين كسى كه دعوتش رابا همه خلوص و افتادگى پذيرفت و او را تصديق كرد و با وى همراه شد و به او ايمانآورد و تسليم اوامرش گرديد، برادر و پسر عمويش ، على بن ابى طالب (ع )، بود. اوپيامبر خدا را در امور غيب و پنهان تصديق كرد و وى را بر هر چيز كه ارجمند بودبرگزيد و از هر گزندش در پناه گرفت و او را به جان خويش از هر پيشامد هراسانگيزى در امان داشت . با دشمنانش جنگيد و با دوستانش راه آشتى و صفا در پيش گرفت ،و از همان آغاز كار، در هنگامه هاى سختى و شدت و منزلگاهى وحشت و دلهره آور، جانخويش ، بر كف اخلاص نهاد و ايستاد. تا اينكه از هر پيشگامى پيشى جست ؛ آن سان كه درپيكارش همانندى يافت نمى شد و در رفتارش ‍ همتايى وجود نداشت .
اينك مى بينم كه تو خود را همرديف او قرار داده اى ، در صورتى كه تو، تويى ، و او،او. او نخستين پيشتاز به سوى هر خوبى و نخستين كس از اسلام آورندگان و پاك نيتترين مردم است . كسى كه فرزندانش پاكيزه ترين فرزندان مردم است ، و برترينزنان همسر وى ، و بهترين پسر عموهاى جهان از آن اوست .
اما تو و پدرت با همه مكر و فريبتان همواره شر بر افروزان در برابر دين خدا بوديدو مى كوشيديد تا مگر نور خدا را خاموش كنيد و بر اين انديشه ديگران را به گرد خودفرا مى خوانديد و مال در راه آن مى بخشيديد و با ديگرقبايل عليه او پيمان مى بستيد. هم بر اين انديشه پدرت مرد، و هم براى پيگيرى كفرشتو برجايش نشسته اى . و دليل روشن بر اين مطلب اينكه باقيمانده احزاب و سران نفاقو كينه توزان به رسول خدا(ص ) گرد تو فراهم آمده و در پناه تو ماءوى گرفته اند.
اما دليلشخصيت على (ع )، با همه برترى و فضيلت آشكارى كه دارد و پيشقدميش در پذيرشاسلام ، وجود يارانى است از مهاجر و انصار كه بهفضل و مقامشان در قرآن اشاره شده و خداوند به تمجيدشان پرداخته است . چنين چهره هاىسرشناسى با او هستند. رزمندگان و سواركارانى پيرامون او را گرفته اند كه باچالاكى ، شمشيرهاى خود را بر سر خصم مى كوبند و در راه او از سر جان مى گذرند واز نثار خون خويش در ركاب او پروايى ندارند. زيرافضل و شرف را در پيروى از او مى دانند، و بدبختى و مذلت را در مخالفت و سرپيچىاز فرمان او به حساب مى آورند.
واى بر تو! آخر چگونه است كه تو خود را همسنگ على مى دانى ؟! او، وارثرسول خداست و وصى او و پدر فرزندانش و نخستين كسى كه او را پيروى كرد و آخرينفردى كه (تا پايان عمر) در كنارش بوده و سخنانش را شنيده و اسرارش را در سينهپنهان داشته و در كارهايش با وى مشاركت كرده است .
معاويه در پاسخ محمد بن ابى بكر چنين نوشت :
از معاويه ، فرزند ابوسفيان ، به آن كس كه بر پدرش جفا كرده است ، محمد بن ابىبكر. سلام بر فرمانبرداران خداوند باد. اما بعد، نامه ات به دستم رسيد كه در آنقدرت و عظمت پروردگار و امتياز پيامبرش سخن گفته بودى ، با مطالبى ديگر كه بههم ساخته و بر آن افزوده بودى كه همه نمودار فكر نارسايت بود و گستاخى و خردهگيرى بر پدرت .
سخن از حق فرزند ابوطالب به ميان آوردى ، و از سابقه اى كه دارد و نزديكش باپيغمبر خدا(ص ) و يارى كردنش به آن حضرت سخن گفته بودى ، و مواساتش را با اودر هر تنگى و هراس و سختى و گرفتارى ياد كرده بودى . و در آخر هم با من بهدليل و برهان درباره فضيلت و برترى كسى ديگر سخن گفته اى ، نه ازفضل و برترى خودت . پس خداى را سپاس ‍ مى گويم كه شان و برترى را از توبرداشته و بر ديگرى نهاده است .
ما و پدرت ، در زمان حيات پيغمبرمان در كنار يكديگر بوديم و حق فرزند ابوطالب راخود ثابت و استوار مى ديديم و فضيلت و برترى او هر دو ما كاملا روشن و آشكار بود.اما هنگامى كه خداوند براى پيامبرش (ص ) آن را كه نزد خود داشت به او ارزانى داشت ، وآنچه را كه به او وعده كرده بود همه را به جاى آورد، و دعوتش را آشكار ساخت و حجتش رابه پيروزى رسانيد، خداوند وى را به سوى خود فراخواند. پدرت و يارانش نخستينكسانى بودند كه به زور و ناروا، او (على ) را از حقش محروم كردند و به مخالفتشبرخاستند!
كارى كه از پيش برانجامش اتفاق كرده و مقدماتش را فراهم كرده بودند. (464)
آنگاه پدرت و عمر از او خواستند تا با ايشان بيعت و همكارى كنند. ولى او دامن از ايشانكشيد و از همكارى و بيعت با ايشان كوتاه آمد. آن دو نيز شرنگ رنج و عذاب روحى بهكامش ريختند و قصد جانش كردند تا اينكه سر تسليم فرود آورد و با ايشان بيعت نمود.ولى با وجود اين ، آن دو، او را در كارهايشان دخالتى ندادند و اسرار خويش را از وىپوشيده داشتند تا آنگاه كه زمانشان به سر آمد و از اين دنيا رخت بربستند. سپس نوبتبه سومين ايشان ، عثمان بن عفان ، رسيد كه او هم همان شيوه ايشان را در پيش ‍ گرفت ...
ما مخصوصا آن قسمت از نامه معاويه را آورديم كه در آن آشكارا به مطالب نامه محمدبنابى بكر اعتراف كرده و صحت آنها را تاييد نموده است .
متن كامل اين دو نامه را نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين و مسعودى در كتاب مروج الذهبآورده اند. اما طبرى و ابن اثير ضمن رويدادهاىسال سى و ششم هجرى به هر دو آنها اشاره كرده ، ولى آنها را نياورده اند. طبرى بهسند خود از يزيد بن ظبيان مى نويسد: هنگامى كه محمد بن ابى بكر به حكومت مصرمنصوب گرديد، نامه اى به معاويه نوشت و او هم پاسخى داد. ولى من خوش ندارم تامطالب آنها به گوش عامه مردم برسد، زيرا كه عامه را توانايى شنيدن آن نمىباشد!!
بنابراين طبرى مطالبى را كه در نامه بين محمد بن ابى بكر و معاويهردوبدل شده ، از آن روى در جنگ بسيار بزرگ تاريخى خود نياورده است كه از حكمت بهدور مى دانسته تا عامه مردم از محتواى آنها با خبر شوند، نه اينكه در درستى آن ترديدداشته است . عين عبارتى را كه طبرى در اين مورد آورده ، چنين است :
مكاتبات جرت بينهما، كرهت ذكرها لما فيه مما لايحتمل سماعه العامه .
علامه ابن اثير نيز درست قدم به جاى پاى طبرى نهاده و متن نامه ها را در تاريخ بزرگخود نياورده و به همان بهانه طبرى متوسل شده و گفته است : كرهت ذكرها لما فيه ممالايحتمل سماعه العامه . يعنى ذكرش را از آن روى خوش نداشتم كه عامه را توانايى شنيدنآن نمى باشد.(465)
5- وصيت در نامه عمرو بن العاص : خوارزمى در كتاب خود نامه اى از عمرو بن عاص بهمعاويه نقل مى كند كه در ضمن آن چنين آمده است :
... و اما آنچه را كه مرا به انجامش خوانده اى ... و اينكه تو راباطل يارى دهم ، و بر روى على شمشير بكشم ، با اينكه او برادررسول خداست و وصى و وارث او و ادا كننده دينش و وفا كننده به وعده اش و همسر دخترش ‍مى باشد و... (466)
6- وصيت در سخن امام و احتجاج او: خوارزمى قسمتى از سخن امام را چنين آورده است : انا اءخورسول الله (ص ) ووصيه ...(467) يعنى من برادررسول خدا وصى او هستم ...
ابن ابى الحديد نيز قسمتى از نامه امام را كه به اهالى مصر نوشته چنين آورده است :واعلموا اءنه لا سوى امام المهدى و امام الردى النبى و عدو النبى (468). يعنى بدانيدكه پيشواى هدايت بار رهبر گمراهى و ضلالت مساوى و وصى پيغمبر با دشمن پيغمبربرابر نمى باشد.
يعقوبى هم در تاريخ خود، دلايل خوارج را عليه امام چنين آورده است : او ( على (ع )) بهوصيت اعتنايى نكرده و از آن منحرف شده است . امام در پاسخ ايشان مطالبى دارد و از آنجمله فرموده است : اينكه مى گوييد من وصى پيغمبر بوده ولى به آن توجهى نكرده ام ،پاسخش اين است كه خداى عزوجل مى فرمايد: حج خانه (خدا) بر هر كس كه توانايى آنرا داشته باشد واجب است ، و هر كس كه سرپيچى كند و كفر و زرد، خداوند از همه جهانيانبى نياز است . حالا به نظر شما اگر كسى حج خانه خدا را به جاى نياورد، خانه خداكافر مى شود يا آن كس كه توانايى زيارت آن را داشته و آن را زيارت نكرده است ؟ پساين شما هستند كه يا رها كردن من كافر شده اند، نه اينكه من ، چون شما مرا ترك كردهايد.(469)
7 وصيت در خطبه هاى امام (ع ): اميرالمومنين (ع ) در خطبه 82 نهج البلاغه فرموده است :
اءيها الناس انى قد بثثت لكم المواعظ التى وعظ الانبياء بها اممهم و اديب اءليكم ما اءژدت الاوصياء الى من بعد هم .... يعنى اءى مردم من به شما پندهايى داده ام كهپيامبران پيشين امتهاى خود را به آن پند مى دادند و آن چنان با شما رفتار كرده اماوصياى پيامبران بعد از ايشان در وظيفه خود دارند.
و در خطبه 88 مى فرمايد:
و مالى لا اءعجب من خطا هذه الفرق على اختلاف حججها فى دينها لا يقتصون اثر نبى و لايقتدون بعمل وصى . يعنى چگونه شگفت زده نشوم از اشتباهكارى اين گروهها با همهاختلافى كه در دلايل دينشان دارند، آنها نه از پيغمبر پيروى مى كنند و نه به رفتاروصى اقتدا مى نمايند.
و در خطبه ديگرى مى فرمايد:
هيچك از افراد اين امت را با آل محمد (ص ) مقايسه نتوان كرد. چه ، آن كس ‍ را كه نعمتبخشايش ايشان به او رسيده باشد، هرگز با آنها برابر نخواهد بود آنها پايه اىاصلى دين هستند... و آنان را خصائص حق امامت و ولايت است و مقام وراثت و وصايت در ايشاناست .
ابن ابى الحديد مى نويسد: روزى اميرالمومنين على (ع ) به سخنرانى برخاست و در ضمنسخن گفت :
من بنده خدا و برادر پيامبرش هستم و هر كس ، كه پيش يا پس از من ، چنين ادعايى داشتهباشد دروغ است . من از پيامبر رحمت ارث برده ام و سرور بانوان اين امت را به زنىگرفته ام و خاتم اوصيا هستم . (470)
8. وصيت در خطبه امام حسن (ع ): امام حسن (ع ) پس از شهادت اميرالمومنين (ع ) به خطبهبرخاست و در ضمن آن فرمود:
نا الحسن بن على و اءنا ابن النبى و اءنا ابن الوصى . يعنى من حسن ، فرزند على ، وپسر وصى رسول خدا هستم . (471)
9- وصيت در نامه تسليت شيعيان به امام حسين (ع ): آنگاه كه امام حسين (ع ) درگذشت و خبرآن در كوفه به شيعيان رسيد، آنان در خانه سليمان بن صرد خزاعى گردآمدند و نامهزيرا را خطاب به امام حسين (ع )نوشتند و به او در سوگ برادر تسليت گفتند:
بسم الله الرحمن الرحيم
به حسين بن على ، از سوى پيروان پدرش اميرالمومنين . درود بر تو باد.
ما در پيشگاهت ، خدايى را، كه بجز او خدايى نيست ، ستايش مى كنيم . اما بعد.
خبر درگذشت حسن بن على (كه سلام بر او باد) (472) به روزى كه زاده شد، و روزىكه در مى گذرد و آن روز كه زنده برانگيخته مى شود، به ما رسيد... و مصيبت درگذشتفرزند وصى و پسر دختر پيغمبر بر عموم اين امت ، بويژه بر شخص تو و شيعيانت ،بسيار عظيم و گران است ... (473)
و در مروج الذهب مسعودى آمده است هنگامى كه در شام خبر درگذشت امام حسن (ع )به معاويهرسيد، ابن عباس به او گفت :
مصيبت زدگى ما تازگى ندارد. ما پيش از اين ، سوگوار سرور پيامبران ، و پيشواىپرهيزگاران ، و فرستاده پروردگار جهانيان بوديم ، و پس از او به سوگ سروراوصياى پيامبران نشسته ايم ، و خداوند اين مصيبت را جبران نمايد. (474)
10- وصيت در خطبه امام حسين (ع ): امام حسين (ع ) در روز عاشورا در برابر سپاهيان يزيدخطبه خواند و در مقام اثبات حق خود گفت :
اما بعد، نسب و بستگى مرا در نظر گيريد و بنگريد كه من كيستم . آن وقت به خود آمدهخويشتن را سرزنش كنيد كه آيا رواست تا مرا بكشيد و حرمتم را ناديده بگيريد؟ آيا منفرزند دختر پيغمبر شما، و پسر وصى او، كه پسر عموى آن حضرت بوده است ، نمىباشم ؟ آن كس كه نخستين مردى بود كه اسلام آورده و اولين مومن به خدا و تصديق كنندهبه رسالت پيامبرش و آنچه از جانب خداوند به حضرتش رسيده بود؟ آيا حمزهسيدالشهدا عموى پدرم نيست ؟ آيا جعفر شهيد طيار، كه صاحب دوبال بهشتى است ، عموى من نيست . (475)
اينكه امام حسين (ع )پدرش اميرالمومنين (ع )را به عنوان وصى وصف مى كند،از آن جهت است كه اين صفت براى اميرالمومنين ، همچون نبوت جدش ، و يا شهرت حمزه بهسيد الشهداء و جعفر به طيار با دوبال بهشتى نزد همه مردم آن زمان معروف بوده است . از اين رو امام نسب خود را باذكر صفت وصى براى پدرش آورده و كسى هم منكر آن نشده است .
11- وصيت در احتجاج عبدالله ، عموى سفاح ، خليفه عباسى : عباسيان در ابتداى كارشانمردم را به نام آل محمد(ص ) به قيام عليه امويان فرا مى خواندند و ابومسلم خراسانىرا امير آل محمد (476) مى ناميدند، و با مخالفان خود به احاديث و نصوصىاستدلال مى كردند كه از رسول خدا (ص ) درباره حق ايشان در به دست گرفتن حكومت وفرمانروايى روايت شده بود. اما پس از اينكه به پيروزى رسيدند و زمام حكومت را بهدست گرفتند و بر اوضاع مسلط شدند، پشت بهآل محمد كردند. با وجود اين ، از كسانى كه از اين خاندان به مساله وصيتاستدلال كرده ، عموى سفاح ، نخستين خليفه عباسى است . فشرده سخن ذهبى در اين مورد ازقول ابوعمرو اوزاعى (477) از اين قرار است :
اوزاعى گفت هنگامى كه عبدالله بن على ، عموى سفاح ، به شام وارد شد و بنى اميه رابكشت ، به دنبال من فرستاد و چون به خدمتش رسيدم ، گفت : واى بر تو مگر نه اين استكه حكومت ما مشروعيت دارد؟ پاسخ دادم : چطور؟ گفت : مگررسول خدا(ص )، على را وصى خود قرار نداد؟ پاسخ دادم : اگر حضرتش او را وصىخود كرده بود، حكمين چه كاره بودند و مى خواستند چه مشكلى راحل كنند؟
با اين پاسخ عبدالله سكوت كرد و آثار خشم در سيمايش نمايان گرديد و من يقين بههلاك خود كردم و هر آن انتظار داشتم كه سرم پيش پايم بيفتد، كه با دست اشاره كرد كهمرا بيرون كنند و من جان به سلامت بردم و بيرون آمدم ...
اوزاعى در رد وصيت همان دليل خوارج را آورده پاسخ او نيز همان است كه امام به آنها دادهكه ما آن را در قسمت وصيت در سخن امام و احتجاج او آورده ايم .
12- احتجاج نوه امام حسن عليه منصور درباره وصيت : محمد بن عبدالله ، از نوادگان امامحسن (ع ) نيز موضوع وصيت را به رخ منصور كشيده است . اين داستان را طبرى و ابن اثيردر شرح رويدادهاى سال 145 هجرى در تاريخ ‌هاى خود چنين آورده اند:
محمد بن عبدالله ، از نوادگان حسن بن على بن ابى طالب (ع )، هنگامى كه عليه منصور،خليفه عباسى ، قيام كرد و مردم شهر مدينه با وى به خلافت بيعت كردند، طى نامهمفصلى كه در پاسخ نامه منصور نوشت ، دلايلى آورده و ثابت كرده است كه او از منصوربراى احراز خلافت و به دست گرفتن زمان امور مملكت شايسته تر است . او از جمله چنيناستدلال كرده است .
پدر ما على ، هم امام بود و هم وصى پيغمبر. اينك تو، با زنده بودن فرزندانش ، چگونهحق مسلم ايشان را از امامت و ولايت او به ارث برده اى ؟
اگر چه منصور پاسخ محمد را طى نامه اى جداگانه داد، امام در برابر ايندليل او سكوت كرد و چيزى ننوشت و همين سكوت وى ، اعتراف او را به صحت چنين ادعايىمى رساند. (478)
13- اعتراف هارون به وصايت اهل بيت : در اخبارالطوال ، شرحى مفصل درباره اصمعى (479) آمده است كه فشرده آن از اين قرار است :
اصمعى مى گويد كه بر هارون الرشيد وارد شدم . او بهدنبال پسرهايش ، محمد، و عبدالله ، فرستاد و چون حاضر شدند، آن دو را در كنار خود، ودر سمت راست چپ خويش بنشانيد و به من فرمان داد تا از آن دو پرسشهايى كنم . منپرسشى از هر دو درباره فنون ادب كردم و آن دو بخوبى از عهده پاسخ بر آمدند.
آنگاه كه هارون از من پرسيد: اين دو را چگونه يافتى ؟ پاسخ دادم :اى اميرالمومنين من ماننداين دو، در هوش و زيركى و فهم و درايت و... تا كنون كسى را نديده ام . به سبب گفته من، هارون دو فرزندش را به سينه فشرد و سرشك از ديدگانش فروباريد. پس آن دو رافرمان داد تا بازگردند و چون از در بيرون شدند به من گفت : آنگاه كه ميان اين دوبرادر دشمنى پديد آيد و ميانشان كينه و نفرت آشكار شود و كارشان به جنگ وخونريزى بكشد، تا آنجا كه بيشتر زندگان آرزوى مرگشان را بنمايند، شما چه حالىخواهيد داشت ؟ گفتم :اى اميرالمومنين ، اين مساله اى است كه منجمان به هنگام تولد ايشانسرهم كرده اند، و يا اينكه دانشمندان درباره آنها گمان برده اند؟ هارون گفت : نه ،بلكه حقيقتى است كه علما، از اوصيا، و ايشان از پيامبران ، درباره سرنوشت اين دوبرادر ابراز داشته اند و...
آورده اند كه مامون ، خليفه عباسى ، در دوران خلافتش مى گفت : پدرم رشيد، تمامرويدادهاى بين من و برادرم ، امين ، را به سالها پيش از اينكه اتفاق بيفتد، از موسى بنجعفر ()شنيده بود و از آن جهت آن حرفها را مى زد. (480)
هارون از به كار بردن لفظ اوصيا ائمهاهل بيت ، يعنى موسى بن جعفر و پدرش امام صادق و جدش امام باقر و پدر جدش على بنالحسين و سپس حسن و حسين و پدرشان على بن ابى طالب (عليهم السلام ) را در نظرداشته و منظورش از انبيا، رسول خدا(ص ) بوده و همين اطمينان او را بر آن داشته است تادست به كارى بزند كه در هيچيك از خلفاى عباسى سابقه نداشته است . چه ، مورخان دراين مورد چنين آورده اند:
چون هارون به مكه وارد شد، بر منبر برآمد و براى مردم به سخنرانى پرداخت . پس بهزير آمد و به درون مكه رفت و دو فرزندش ، محمد بن عبدالله ، (امين و مامون ) رافراخواند و تعهد نامه زيرا را بر محمد(امين ) آن را بنوشت و بر انجام آن سوگندها خوردو با پدرش رشيد عهد و پيمان بست .
هارون با مامون نيز چنين كرد و از او هم عهد و پيمان گرفت . پيمان نامه اى كه محمد امينبه املاى هارون و به خط خودش براى هارون نوشته ، از اين قرار است :
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نوشته اى است براى بنده خدا هارون ، اميرالمومنين كه محمد فرزند هارون آن را درحالى كه از سلامتى بدن و عقل و اختيار كامل برخوردار بوده ، نگاشته است : هارون مرابه وليعهدى خود برگزيد تا پس از وى زمام امور كشور را به دست گيرم و بيعت مرابر گردن مردم نهاده و برادرم عبدالله ، فرزند اميرالمومنين ، را با رضايت و موافقت منوليعهد و خليفه من بر همه امور مسلمانان قرار داده و حكومت خراسان را با همه توابع ومرزها و شهرها و سپاهيان و ماليات و طراز و پست و بازرسى و بيتالمال و زكات و عوارض شهرى و گمركى و تمام امور آن سامان را در زمان حيات و پس ازمرگش در عهده او نهاده ، از من تعهد گرفت است تا آن چه را كه اميرمومنان براى برادرم(مامون ) از بيعت و ولايتعهدى و حكومت و خلافت و امور مسلمانان پس از من براى او مقررداشته است ، محترم شمرم و به كار بندم ...
طبرى در دنباله آن مى نويسد:
امين و مامون در درون كعبه با خط خود و در برابر تمام كسانى كه از خانواده اميرالمومنيندر آن سال به حج آمده بودند، و نيز سران سپاه و ملازمان و داوران و پرده داران كعبه ،تعهد نامه هاى خود را نوشتند و آنها هم ذيل آن تاييد و گواهى نمودند . سپس اميرالمومنينهارون ، آنها را به پرده داران كعبه سپرد و مقرر داشت تا هر دو تعهد نامه را درداخل كعبه بياويزند. و چون از آن كارها در درون كعبه بپرداخت ، فرمان داد تا قضاوت وداورانى كه شاهد بر عهدنامه ها بوده اند و همه كسانى را كه در آنسال به حج و عمره آمده ، و نيز نمايندگانى كه از شهرهاى دور و نزديك در مكه گردآمدهبودند، با خواندن آن تعهد نامه ها از محتواى آن آگاهشان سازند و آنان را خوب تفهيمكنند تا به خاطر بسپارند و به هنگام بازگشت ، برادران خويش و همشهريهاى خود را ازآن آگاه نمايند. آنها نيز فرمان بردند و هر دو تعهدنامه را در مسجد الحرام بر مردمخواندند تا جايى كه همه مردم از مفاد و مضمون آن آگاه گرديدند... (481)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation