اينجا مسالهای مطرح است آن اينكه چه رابطهای ميان حيوانيت انسان وانسانيت او ، ميان زندگی حيوانی او و زندگی انسانی او ، ميان زندگی مادیو زندگی فرهنگی و روحانی او وجود دارد ؟ آيا يكی از اين دو ، اصل است و ديگری فرع ؟ يكی اساس است و ديگریانعكاسی از او ؟ يكی زير بناست و ديگری روبنا ؟ آيا زندگی مادی زيربنا وزندگی فرهنگی روبناست ؟ آيا حيوانيت انسان زيربنا و انسانيت اوروبناست ؟ آنچه امروز مطرح است جنبه جامعه شناسانه دارد نه جنبه روانشناسانه ،از ديدگاه جامعه شناسی مطرح میشود و نه از ديدگاه روانشناسی ، و از اينرو شكل بحث به اين صورت است كه در ميان نهادهای اجتماعی آيا نهاداقتصادی كه مربوط به توليد و روابط توليدی است اصل و زيربنا ، و سايرنهادهای اجتماعی ، بالاخص نهادهائی كه انسانيت انسان در آنها تجلی يافتهاست ، همگی فرع و روبنا و انعكاسی از نهاد اقتصادی است ؟ آيا علم وفلسفه و ادب و دين و حقوق و اخلاق و هنر در هر دورهای مظاهری ازواقعيتهای اقتصادی بوده و از خود به هيچ وجه اصالتی ندارد ؟ آری آنچه مطرح است به اين شكل مطرح است اما خواهناخواه اين بحثجامعه شناسی نتيجهای روانشناسانه پيدا میكند ، و هم به بحثی فلسفی دربارهانسان و واقعيت و اصالت آن كه امروز به نام اصالت انسان يا اومانيسمخوانده میشود كشيده میشود ، و آن اينكه انسانيت انسان به هيچ وجه اصالتندارد ، تنها حيوانيتش اصالت دارد و بس ، انسان از اصالتی به نامانسانيت در برابر |