بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد اول, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
     MAKTAB22 -
     MAKTAB23 -
     MAKTAB24 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

پس از ابن زبير  
پس از كشته شدن عبدالله بن زبير، عرصه خلافت براى خلفا، از خاندان مروان اموى ،خالى گرديد. مروانيان نيز سياست معاويه را در مورد اميرالمومنين (ع ) همچنان ادامه دادند.ابن ابى الحديد از قول جاحظ در اين مورد مى نويسد:
عبدالملك مروان ، با همه فضل و درايت و درستى و مرتبه بلندى كه داشت وفضل و مقام والاى على - عليه السلام - بر او پوشيده نبود، مى دانست كه لعن و ناسزاىآشكار در ميان مردم و در خلال خطبه ها و سخنرانيها بر فراز منبر، چيزى است كه سرانجامزشتى دارد و بدنامش دامنگير خودش ‍ مى شود، زيرا كه همه آنها از بنى عبدمناف بوده ، واصل و ريشه همه آنها يكى است . اما از آنجا كه مى خواست بنيان حكومتش مستحكم شود و بركارهاى گذشتگان مهر تاييد بگذارد و به همه مردم بقبولاند كه بنى هاشم را در اينحكومت نقشى و بهره اى نيست ، و اينكه بزرگ و سرور آنها كه به او مى بالند و بهوجودش افتخار مى كنند، حال و روزگارش و ارج و مقدارش ‍ اين چنين است ، چنين كارى مىكرد و هر كس هم كه خود را به او متصل كرده ، پيرو او شده ، و به او اظهارتمايل كرده بود، خود را متهم ساخته از دستگاه خلافت رانده شده ، خوار و منفورتر خواهدبود!
و نيز گفته است كه سيره نويسان آورده اند كه وليد بن عبدالملك ، عربى را درست نمىتوانست تلفظ كند و اعراب كلمات را صحيح ادا نمايد. او ناسزاى به على را غلط تلفظمى كرد، و او را دزد و دزدزاده مى خواند! مردم گذشته از لحنى كه در كلام وليد بود، مىگفتند: نمى دانيم كه كدام شگفت انگيزتر است : طرز سخن گفتن وليد، و يا انتساب علىبه دزدى !
داستان زير نارسايى وليد را در سخن گفتن تاييد مى كند:
روح بن زنباغ گفت روزى بر عبدالملك مروان درآمدم و او را اندوهگين يافتم .
پس به من گفت : در انديشه ام كه كسى را بر عرب به حكومت بگمارم ، اما نمى يابم .گفتم : در انديشه ام كه كسى را بر عرب به حكومت بگمارم ، اما نمى يابم . گفتم پسگل سرسبد عرب ، و آقاى آن وليد را چرا فراموش ‍ كرده اى ؟! گفت : اى ابن زنباغ ! روانيست كسى غير عرب زبان بر عرب حكومت كند. گويا وليد سخن پدر را شينده بود كههمان ساعت برخاست و اشخاص وارد به علم نحو را به گرد خود جمع كرد و با آنها دريك خانه نشست و مدت شش ماه با آنها بود و چون بيرون آمد، از گذشته اش هم به زبانعرب نادانتر بود! و عبدالملك گفت عذر وليد خواسته است .!
آنچه ، گوشه اى از سياست خلافت قرشى در دوره عبدالملك مروان و فرزندش وليدبود. قسمتهايى ديگر را در خلال بررسى طرز رفتار و برخورد والى ايشان ، حجاج بنيوسف ثقفى ، به دست خواهيم داد.
گوشه اى از كارهاى حجاج در اجراى سياست قرشى  
ابن ابى الحديد برخى از كارهاى حجاج را در همين مورد آورده و گفته است :
حجاج - كه خدا لعنت خدا بر او باد - على را لعن مى كرد و ديگران را هم وا مى داشت تا اورا لعن كنند. روزى در حالى كه سوار بر اسب بود، كسى جلوى او را گرفت و گفت :
اى امير! خانواده ام به من ستم كرده ، و نام مرا على نهاده ، بيا و نام مرا تغيير ده ، و بر منببخشاى كه مردى فقير و بى نوايم . حجاج گفت : نه ! به خاطر ظرافتى كه در وسيلهسازيت به كار برده اى ، تو را فلان ناميده و كارگزارى فلان ناحيه را نيز به تودادم ، به سوى ماموريتت بشتاب ! (587)
مسعودى نيز آورده است : روزى حجاج بن عبدالله بن هانى - كه مردى از قبيله اود از اطرافيمن و شريف قوم خود بود و در تمامى جنگهاى حجاج شركت كرده و در به آتش كشيدنخانه خدا در كنار او حضور داشته و از ياران نزديك و صميمى او به حساب مى آمد - گفت :قسم به خدا آن طور كه شايسته تو بوده حقت را بجا نياورده ام . پس بهدنبال اسماء بن خارجه ، از قبيله فزاره ، فرستاد و چون حاضر شد به او گفت : دخترترا به عقد عبدالله بن هانى درآور! اسماء گفت : نه به خدا! اين توهين است ! حجاج چوناين پاسخ را شنيد بانگ زد: برايش تازيانه بياورند! اسماء ناگزير گفت :قبول كردم ، دخترم را به ازدواج او در مى آورم ! آنگاه حجاج فرمان داد تا سعيد بن قيسهمدانى ، رئيس يمانيان را حاضر كردند. پس به او گفت : دخترت را به ازدواج عبداللههانى در آور! گفت : اينكه از قبيل اود است ؟! نه خدا را، اين توهين است و من دخترم را بهازدواج او درنمى آورم . حجاج بانگ زد: شمشير بياوريد!! سعيد چون چنين ديد گفت : پسبه من اجازه بدهيد كه با خانواده ام مشورت كنم . آنها به او گفتند:قبول كن ، تا اين فاسق تو را نكشد! پس ناگزير پذيرفت . آنگاه حجاج روى بهعبدالله كرد و گفت :
اى عبدالله ! دختر سرور قبيله فزاره ، و دختر آقاى قبيله همدان و بزرگ خاندان كهلان رابه عقد تو درآوردم ، اود را در برابر آنها چه مقدار است ؟ گفت : اى امير! خدايت به صلاحآورد، چنين مگو، كه ما را فضايلى است كه هيچيك از افراد عرب ندارد! حجاج پرسيد: آنهاكدام فضايل مى باشند؟ هيچيك از افراد ما، اميرالمومنين عثمان را دشنام و ناسزا نداده است !حجاج گفت : آرى به خدا! اين مايه افتخار است ، گفت : هفتاد نفر از قبيله ما در جنگ صفين ودر كنار اميرالمومنين معاويه شركت كرده ، و فقط يك نفر از قبيله ما در كنار ابوترابحضور داشته است كه به خدا قسم او را هم مرد بدى نمى شناسم ! گفت : به خدا كه اينهم منقبتى است !
عبدالله گفت : هيچيك از افراد قبيله ما زنى را كه ابوتراب را دوست داشته باشد و او رامولاى خود بداند به زنى نگرفته است ! حجاج گفت : اين هم به خدا فضيلتى است ! گفت: در قبيله ما همه زنان نذر كرده بودند كه اگر حسين كشته شود، ده شتر نحر كنند و بهنذرشان وفا كرده اند!! حجاج گفت : به خدا سوگند كه اين خود مايه افتخار است !! گفت: هيچيك از افراد ما از لعن و دشنام به ابوتراب سربازنزده ، و من دشنام و لعن بهفرزندانش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را نيز اضافه مى كنم !! حجاج گفت : به خداقسم كه اين خود فضيلتى است !! عبدالله گفت : هيچ عربى از لحاظ ملاحت و زيبايى بهپاى ما نمى رسد! كه در اينجا حجاج به خنده افتاد و گفت : اما اين يك مورد را عبدالله توبهتر است كه مطرح نكنى ! پاسخ حجاج به اين لحاظ بود كه عبدالله هانى ، مردى بودبسيار كريه و زشت منظر، آبله رو، با چشمانى لوچ ، و دهانى كج ، و قيافه اى وحشتناك.
ابن سعد در طبقاتش در شرح حال عطيه بن سعد، نواده عوفى ، آورده است كه : حجاج بهمحمد بن قاسم ثقفى نوشت عطيه را احضار كرده و به او تكليف كن تا على بن ابيطالبرا لعن و ناسزا گويد و اگر نپذيرفت ، چهارصد ضربه تازيانه بر او بزن ، و سرو ريشش را بتراش !
محمد بن قاسم فرمان برد و نامه حجاج را بر عطيه بخواند. عطيه زير بار نرفت ، پسمحمد چهارصد ضربه تازيانه به او زد و موى سر و ريشش را پاك بتراشيد! (588)
گوشه اى از كارهاى برادر حجاج  
برادر حجاج ، محمد بن يوسف ، كه بر يمن حكومت مى كرد، برنامه هاى حجاج را در قلمروخود اجرا مى نمود. توجه كنيد:
ذهبى از قول حجر المدرى شرحى آورده كه فشرده آن از اين قرار است : حجر گفت : روزىعلى بن ابيطالب به او فرمود: هنگامى كه به تو فرمان بدهند كه مرا لعن كنى چهخواهى كرد؟ پرسيد: چنين چيزى اتفاق خواهد افتاد؟! فرمود: آرى ! پرسيد: شما چه دستورمى فرماييد؟ فرمود: مرا لعنت كن ، اما از من بيزارى مجوى .
بالاخره روزى حكمران يمن ، محمد بن يوسف ، برادر حجاج ، او را فرمان داد تا على رالعنت كند. حجر گفت : امير مرا فرمان داده تا على را لعنت كنم . لعنت بر او، خدا لعنتش كند.بجز كى نفر هيچكس نفهميد كه حجر چه ظرافتى را در لعن خود به كار برده است .(589)
سياست اموى قرشى تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز به همينمنوال پيش مى رفت ، تا اينكه او در مقام ترك چنين سياستى برآمد.
در دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز  
عمر بن عبدالعزيز با سياست خلافت اموى به مخالفت برخاست و فرمان به ترك لعن وناسزاى به على (ع ) داد.
نويسندگان در مورد چنين سياستى قلمفرسايى كرده اند، و از جمله ابن ابى الحديد مىگويد كه عمر بن عبدالعزيز - رض - خود گفته است :
من بچه بودم و قرآن را نزديكى از فرزندان عتبه بن مسعود فرا مى گرفتم . روزى درحالى كه من در جمع كودكان به بازى سرگرم بودم ، معلم من از كنارم گذر كرد، درحالى كه على را لعن مى كرديم . او از شنيدن ناسزاهاى ما به هم برآمد و به مسجد رفت .من از بچه ها جدا شده به خدمتش رفتم تا درسم را بخوانم . تا او چشمش به من افتاد بهنماز برخاست . و نمازش را به پايان برد و با اخم به صورتم نگاه كرد. پس به اوگفتم : استاد! مساله چيست ؟! فرمود:
پسرم ! تو امروز على را دشنام مى دادى ؟ گفتم آرى ، گفت : از كى تا بهحال فهميده اى كه خداوند پس از اعلام خشنودى براهل بدر، بر آنان خشم گرفته است ؟! پرسيدم مگر علىاهل بدر بود؟ گفت : واى بر تو، مگر در جنگ بدر به غير از على هم كسى ديگر مطرحبود؟ گفتم : ديگر به او بد نمى گويم . گفت : تو را به خدا سوگند، ديگر به او بدنمى گويى ؟ گفتم آرى ، بعد از اين هرگز او را لعن نخواهم كرد. (590)
از آن تاريخ به بعد، روزهاى جمعه را من در مسجد به زير منبر پدرم كه والى مدينه بودمى نشستم و به خطبه پدرم گوش مى دادم و به لبهاى او خيره مى شدم ، تا آنگاه كهموقع لعن و ناسزاى به على مى رسيد مى ديدم كه تمجمج مى كند و زير لب كلماتىنامفهوم مى گويد، كه فقط خدا مى دانست ، و من از آن در شگفت بودم . تا اينكه روزى بهاو گفتم : پدر! تو فصيحترين مردم هستى و در اداى خطبه چيره دست ترين آنهايى . چطوراست كه آنگاه كه به اداى لعن اين مرد مى رسى بشدت زبانت مى گيرد و الكن مى شوى ؟گفت :
اى پسر! اگر آن ها كه از اهل شام يا جاهاى ديگر پاى منبرها مى نشينند، آنچه را كهپدرت از فضل و برترى مقام همين مرد مى داند، بدانند، هيچكدام از ايشان اطاعت نخواهندكرد!
سخن پدرم در دلم نشست ، و با آنچه كه معلمم به من گفته بود دست به هم داد، و با خداعهد بستم كه اگر مرا در حكومت بهره اى باشد، اين سنت ناروا را براندازم . و چونخداوند به خلافت بر من منت نهاد، رسم لعن و ناسزاى به على (ع ) را برانداختم ، و بهجاى آن اين آيه را قرار دادم : ان الله يامربالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعظكملعلكم تذكرون . (591) و آن را به اطراف كشور بخشنامه كردم و انجام آن راخواستار شدم . و اين خود روش و سنت شد. (592)
كثير بن عبدالرحمان در مقام مدح عمر و فرمان ترك لعن او، چنين سروده است :

وليت ولم تشتم عليا و لم تخف
بريا و لم تقبل اساءه مجرم
وكفرت بالعفو الذنوب مع الذى
اتيت فاضحى راضيا كل مسلم
ابوالحسن الرضى (ره ) نيز گفته است :
يابن عبدالعزيز لو بكت الع
ين فتى من اميه لبكتيك
غير انى اقول انك قد طب
و ان لم يطب و لم بزك بيتك
انت نزهتنا عن السب و الق
ذف فلوا امكن الجزاء جزيتك
اما با همه اين احوال ، كوششهاى عمر بن عبدالعزيز به دو علت به نتيجهكامل نرسيد:
1- مسلمانان به لعن و ناسزاى به اميرالمومنين (ع ) عادت كرده ، آن را سنتى تركناشدنى باور كرده بودند! و به همين لحاظ به موجب سخن حموى و مسعودى ، برخى ازآنان ، مانند اهالى حران ، زير بار ترك لعن امام (ع ) نرفتند. مسعودى مى نويسد:
مردم حران - كه خدايشان بكشد - هنگام جلوگيرى از لعن بر ابوتراب ، يعنى اميرالمومنينعلى (ع )، در زمان عمر بن عبدالعزيز، در روز جمعه ، زير بار ترك آن نرفته ، گفتندنمازى كه لعن ابوتراب نداشته باشد، نماز نيست ! و تا يكسال ديگر بر اين روش خود باقى ماندند. (593)
1- خلفاى اموى بعد از وفات عمر بن عبدالعزيز بار ديگر به آن سنت زشت روى آوردندو آن را احيا كردند كه در ذيل به بررسى اين موضوع خواهيم پرداخت .
دوران خلافت هشام بن عبدالملك  
ابن عساكر ضمن شرح حال جناده بن عمر، نواده جنيد بن عبدالرحمان الحرى از مواليان بىاميه ، آورده است كه گفت :
از جدم جنيد آمده است كه من از حوران به دمشق رفتم تا مستمرى خود را بگيرم . روز جمعهبود، نماز جمعه را به جاى آوردم ، و از باب الدرج مسجد بيرون شدم . مردى محترم را، كهبه او ابوشبيه القاص مى گفتند، ديدم كه براى مردم قصه مى گفت . من هم در جمعايشان نشستم ، او با سخنانش ‍ چنان ما را به خودمشغول داشته بود كه به سبب سخنانش گاهى به شادى مى نشستيم ، و زمانى به غم واندوه و حتى گريه . تا آنگاه كه سخنانش پيان يافت و گفت : و حالا سخن را با لعنابوتراب به پايان مى بريم ، پس ابوتراب را لعن كنيد! من به مردى كه سمت راستمنشسته بود روى كردم و پرسيدم :
ابوتراب ديگر كيست ؟! او جواب داد: او، على بن ابى طالب ، پس عموىرسول خدا(ص )، و همسر دخترش ، و نخستين كسى كه اسلام آورده ، و پدر حسن و حسين است، با ناراحتى گفتم :
اين قصه پرداز چه بر سرش آمده است ؟! پس با شتاب خودم را به او، كه پوستينى بردوش افكنده بود، رساندم ، و پوستينش را گرفتم و شروع كردم به سيلى زدنش ، وسرش را به ديوار كوبيدم كه فريادش بلند شد. گردانندگان مسجد به ياريمبرخاستند و عبايم به گردن انداختند و مرا كشان كشان به خدمت هشام بن عبدالملك مروانبردند. ابوشبيه پيش از من وارد شد و فريادش بلند گرديد كه :
- اى اميرالمومنين ! ببين چه بلائى امروز بر سر داستانسرايت ، و داستانسارى پدر وجدت آورده اند! هشام پرسيد: چه كسى تو را آزار رسانيده است ؟! ابوشبيه گفت : اين ، واشاره به من كرد. هشام روى به من كرد و گفت : اى ابو يحيى ! كى آمدى ؟
گفتم : من شب گذشته آمدم و قصد داشتم به خدمت برسم كه به نماز جمعه برخوردم وپس از اداى نماز از باب الدرج بيرون آمدم كه اين مرد را ديدم به سخنرانى برخاستهاست . من نيز در صف مستمعين او نشستم و به سخنانش گوش دادم . او مردم را به خودمشغول داشته بود و از بيم و اميد سخن مى گفت و ما هم در تمام آنمراحل وى را همراهى مى كرديم ، تا اينكه دعا كرد و آمين گفتيم و در آخر سخنانش گفت :سخن را پايان مى دهيم به لعن ابوتراب . من پرسيدم كه ابوتراب چه كسى است ؟ بهمن گفتند: على بن ابيطالب ، نخستين كسى كه اسلام آورده ، پسر عموى پيغمبر(ص ) وپدر حسن و حسين ، و همسر دختر رسول خدا(ص ) است . به خدا سوگند اى اميرالمومنين ،اگر كسى چنين قرابت و بستگى را با تو مى داشت و اين طور لعنش مى كرد، خونش را مىريختم ؛ تا چه رسد به داماد پيغمبر خدا(ص ) و همسر دختر آن حضرت !! هشام گفت :
- كار بدى كرده است . پس فرمان حكومت سند را برايم نوشت . آنگاه رو به يكى ازهمنشينان خود كرد و گفت : چنين گفتگويى اينجا نبايد بشود، كه كار ما را تباه خواهد ساخت، و وى را تا سند از خود دور كرد و جنيد تا پايان عمر در همانجا بود.
شاعرى چنين سروده است :
ذهب الجود والجنيد جميعا
فعلى الجود و الجنيد السلام (594)
رفتار هشام بن عبدالملك خليفه اموى را ديديم ، اينك به رفتار يكى از كاگزاران او مىپردازيم .
رفتار خالد بن عبدالله قسرى  
مبرد، در الكامل خود آورده است كه چون در زمان خلافت هشام بن عبدالملك مروان ، خالد بنعبدالله قسرى به حكومت عراق منصوب گرديد، بر روى منبر على عليه السلام را اين چنينلعن و ناسزا گفت : اللهم العن على بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هشام صهررسول الله على ابنته ، و اباالحسن و الحسين ! آنگاه رو به جمعيت آورد و گفت . آياكينه اش را درست شمردم ؟ (595)
شناخت خالد بن عبدالله قسرى  
ابوالهيثم ، خالد بن عبدالله قسرى ، مادرش زنى نصرانى (596) بود. خالد دربذل و بخشش از بيت المال مسلمين در كسب اعتبار و جلب مدح و ثناى مردم نسبت به خود،دستى گشاده و نظرى بلند داشت . او در زمان وليد و سليمان و هشام ، فرزندان عبدالملك، فرماندار مكه شد و در خلافت هشام حكومت عراق را در دست داشت .
ابن عساكر در شرح حال او مى نويسد:
خالد در زمان حكومتش بر مكه ، آبى را از دور دست به مكه جارى ساخت و طشتى را در كنارزمزم براى آن نصب كرد و سپس به خطبه برخاست و در ضمن آن گفت : آبى گوارا تابه اينجا كشانيده ام كه هيچ شباهتى به آب سوسك سياه (ام الخنافس ) ندارد (منظورش آبزمزم بود.) و به دنبال آن على بن ابى طالب را ناسزا گفت .
ابن عساكر مى گويد: سخنانى در حق على (ع ) مى گفت كه بازگويى آن رو انيست . ونيز مى گويد: خالد خطبه خواند و در ضمن سخن گفت : به خدا سوگند اگر اميرالمومنينبه من بنويسد يكايكى سنگهاى كعبه را از جاى برمى كنم !
پايان كار خالد اين شد كه هشام بن عبدالملك ، وى را در اختيار سيف بن عمر، والى خود برعراق ، نهاد و او نيز خالد را پس از شكنجه بسيار درسال 126 هجرى اعدام كرد. (597) ابن خلكان گفته است كه خالد بن عبدالله در خانهاش كنيسه اى براى عبادت مادر خود ساخته است . (598)
خلافت اموى با تمام قوا مى كوشيد كه مردم را از ذكر خير اميرالمومنين على (ع ) باز داردو تا آنجا پيش رفته بود كه مردم ابا داشتند كه على نام داشته باشند. به اين خبرتوجه كنيد كه ابن حجر در شرح حال على بن رباح آورده است :
اگر بنى اميه با خبر مى شدند كه كودكى را على نام نهاده اند، بى محابا كودك كودكرا مى كشتند! اين مطلب به گوش رباح رسيد، پس گفت : نام فرزند من على است و نهعلى . او على را دشمن مى داشت و به هر كس هم كه على ناميده مى شد سخت مى گرفت ! ابنحجر مى گويد: على بن رياح مى گفت من از آن كس نمى گذارم كه مرا على بنامد، نام منعلى است !
از خبر عمر بن عبدالعزيز و خبر هشام ، كه بعد از اين بيايد، چنين معلوم مى شود كه بنىاميه با علم و اطلاعى كه از مقام و منزلت اميرالمومنين على (ع ) داشته اند، آن حضرت را لعنو ناسزا مى گفته اند! ابن ابى الحديد مى نويسد:
چون هشام حج بگذارد، در همان ايام به خطبه برخاست و با مردم سخن گفت . در اثناىسخن او يكى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! امروز روزى است كه خلفا لعن برابوتراب را در آن : مستحب مى دانستند!! هشام بر او نهيب زد كه : دست برادر! ما براى اينكار نيامده ايم ! (599)
علت خوددارى هشام از لعن اميرالمومنين (ع ) در روز عرفه ، همان بود كه عبدالعزيز را درخطبه جمعه در مدينه به هنگام لعن بر امام (ع ) به تمجمج وامى داشت ؛ همچنانكه فرزندعمر اين موضوع را به فراست دريافت و ما نيز در گذشته از آن ياد كرديم كه گفتهبود: اى پسرك من اگر از مردم شام يا هر جاى ديگر كه پاى منبر ما مى نشينند، آنچه راكه پدرت از فضل و مقام اين مرد مى داند بدانند، هيچيك از آنها از ما اطاعت نخواهند كرد.
بنابراين ، سياست خلافت اموى قرشى در اين مورد پيروى از همان سياست خلافت قرشىدر ابتداى امر خلافت بعد از پيامبر اسلام (ص ) بوده و آثار همان سياست نيز بعد از بنىاميه در مجتمع اسلامى باقى ماند، كه ما نمونه هايى از آن موارد را در دوران خلفاى بىعباس مورد بررسى قرار مى دهيم .
سياست خلفاى بنى عباس  
در دوره خلفاى عباسى ، همچنان آثار رفتار خلفاى گذشته و فرمانداران ايشان در مجتمعاسلامى به چشم مى خورد كه ما نمونه هايى از آن را در هر يك از طبقات سه گانه اجتماعبه شرح زير مى آوريم .
1- رفتار طبقه دانشمندان  
ابن حجر در شرح حال ابوعثمان حريز بن عثمان حمصى (600) مطالبى گفته كهفشرده آن از اين قرار است : ابوعثمان حريز از على بد مى گفت و او را دشنام مى داد!اسماعيل بن عياش (601) گفته كه حريز از مصر به مكه آمد و در آنجا به دشنام و لعنعلى پرداخت ! و نيز گفته است كه شنيدم حريز گفته است اينكه مردم روايت مى كنند كهپيغمبر به على فرموده : انت منى بمنزله هارون من موسى ، درست است ، اما مردم آن را درستنشنيده اند! پرسيد پس درست آن چگونه است ؟! جواب داد كه درست آن چنين است : انت منىبمنزله قارون من موسى !
همچنين وازدى گفته كه حريز بن عثمان آورده است كه چونرسول خدا مى خواست سوار مركب شود، على بن ابيطالب آمد و تنگ زير شكم قاطر رابريد، به اين اميد كه پيامبر خدا به زمين افتد!
به يحيى بن صالح (602) گفتند كه : تو چرا از حريز چيزى نمى نويسى ؟! گفت :چگونه از مردى بنويسم كه هفت سال نماز صبح را با او به جاى آوردم ، و در اين مدت ازمسجد بيرون نمى رفت ، مگر هنگامى كه على را هفتاد بار لعن كرده باشد!!
ابن حبان (603) نيز گفته است كه حريز صبحگاهان هفتاد مرتبه ، و شامگاهان نيز هفتادبار على را لعن مى كرد!!
2- رفتار طبقه فرماندارن  
ابن حجر در شرح حال نصر بن على آورده است كه چون نصر بن على اين حديث را از علىبن ابى طالب آورد كه رسول خدا(ص ) دست حسن و حسين را گرفت و فرمود: هر كس كهمرا و اين دو و پدر و مادرشان را دوست بدارد، به روز قيامت همدوش من خواهد بود،متوكل فرمان داد تا او را هزار تازيانه بزنند كه جعفر بن عبدالواحد به شفاعتشبرخاست و گفت اين ، از اهل سنت است . و آن قدر گفت تامتوكل دست از او برداشت !! (604)
3- رفتار طبقات ديگر  
ذهبى ، ضمن شرح حال ابن السقا، در تذكره الحفاظ خود آورده است :
حافظ، امام ، و محدث واسط، ابومحمد، عبدالله بن محمد بن عثمان الواسطى ، قضا را چناناتفاق افتاد كه او حديث طير را براى مردم املا كرد كه بهدل آن را تحمل نداشتند. پس بر او شوريدند و وى را بر پا داشتهمحل نشستنش را تطهير كرده آب كشيدند! پس ناگزير از آنجا برفت و خانه نشين شد وديگر سخنى بين او و مردم واسط ردوبدل نگرديد، و از اين روى است كه حديث او نزدواسطيان بس اندك است . (605)
آنچه از ناحيه فرمانداران و استانداران در طول قرون و اعصار، از لعن و ناسزا و تركروايت احاديث رسول خدا(ص ) و برائت و بيزارى براهل بيت رفته است ، به همان اندازه كه ما نمونه هايى از آنها را آورده ايم ، مقصور نيست ،بلكه انواع شكنجه ها و اعدامها و نيست و نابود كردنها را همشامل مى شود، كه ما برخى از آنچه را كه بر خاندان پيغمبر خدا(ص ) در كربلا گذشتهاست ، در جلد سوم همين كتاب آورده ايم و به دنبال آن كشتارى بوده است كه فرمانداران واستانداران و واليان ولايات در دوره حكومت امويان و عباسيان از ايشان بهعمل آورده اند و ابوالفرج اصفهانى كتاب مقاتل الطالبين خود را از اخبار آن پرساختهاست . گفتنى است كه چه بسا آنچه را از ناحيه عباسى بر خاندان پيغمبر رفته است ،بسى شديدتر و دردناكتر از آن بوده كه خلفاى پيش از ايشان بر آنها رواداشته اند!توجه كنيد:
الف . گوشه اى از جنايات منصوربراهل بيت
ابوالفرج مى نويسد منصور دوانيقى به محمد بن ابراهيم ، يكى از نوادگان امام حسن (ع)، گفت : ديباج اصفر تويى ؟! پاسخ داد: آرى . گفت : به خدا سوگند تو را چنان بكشمكه هيچ يك از افراد خاندانت را چنان نكشته باشند! پس دستور داد ستونى ميان تهىساخته و او را در آن قرار دادند و سر آن را باگل گرفتند و بدين سان او را زنده به گور كردند!! (606)
ب : نمونه اى از جنايات متوكلعباسى
طبرى ضمن حوادث سال 236 هجرى مى نويسد:
در اين سال متوكل دستور داد تا قبر حسين بن على (ع ) را ويران كرده ،منازل و خانه هايى را كه پيرامون آن ساخته شده بود خراب كنند. و مزار امام را نيز شخمزدند و دانه پاشيده و آب بستند، و مردم را از زيارت قبر امام مانع شدند. گفته اند كهماموران او دستور دادند تا جار بزنند كه هر كس بعد از سه روز از اين تاريخ به قبرامام حسين ديده شود، او را به سياهچال خواهيم انداخت ! مردم هم از آنجا گريختند و مامورينهم مانع ورود ديگران به آنجا شدند قبر را شخم زدند و زراعت كردند!! (607)
ابن اثير در ذكر رويدادهاى سال 236 هجرى مى نويسد:
در اين سالمتوكل فرمان داد تا قبر حسين بن على (ع ) و منازل و خانه هايى را كه پيرامون آن ساختهشده بود ويران كرده ، تخم پاشيده آب ببندند، و جلوى مردم را از آمدن به زيارتبگيرند. و در آنجا آن ندا سردادند كه هر كس را بعد از سه روز كنار قبر امام بيابيم ،به سياهچال خواهيم انداخت ! اين بود كه مردم از آنجا گريختند و زيارت آن حضرت راترك نمودند و خانه هاى اطراف قبر ويران گرديد و در آن زراعت شد.
متوكل كينه اى شديد نسبت به على بن ابيطالب - عليه السلام - واهل بيت او داشت ، و هر كس را كه مى شنيد از مواليان على و خاندان اوست ، قصد جان ومالش را مى كرد!
متوكل را نديمى بود به نام عباده مخنث ، مردى دلقك و مسخره ، او بالش را در زير لباسروى شكمش مى بست و سرش را كه طاس و بى مو بود برهنه مى كرد و پيشمتوكل مى رقصيد و تقليد اميرالمومنين على (ع ) را در مى آورد. در آنحال نوازندگان مى نواختند و با هم صدا درمى دادند كه : قداقبل الاصلع البطين ، خليفه المسلمين . يعنى سرطاس شكم گنده ، خليفه مسلمانان آمد! ومتوكل شراب مى خورد و از شدت خنده به خود مى پيچيد!
همين مسخره بازى را روزى در برابر منتصر انجام دادند، منتصر با اشاره عباده را تهديدكرد. عباده از ترس خاموش گرديد كه متوكل پرسيد: چه شد؟ عباده برخاست و ماجرا راباز گفت . منتصر گفت : اى اميرالمومنين ، اين سگ ، تقليد كسى را درمى آورد و مردم مىخندند، در صورتى كه او پسر عموى تو بزرگ خاندان تو و مايه فخر و مباهات تو مىباشد. اگر مى خواهى گوشت او را خودت بخور، اما به اين سگ وامثال او مده . با شنيدن سخنان ، متوكل روى به نوازندگان خود كرد و گفت : نوازندگانبنوازند و همگى بخوانند:
غار الفتى عمه
راس الفتى فى حر امه
همين موضوع سبب گرديد كه منتصر كينه متوكل را بهدل بگيرد و كشتن او را روا دارد. (608)
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين مى نويسد:متوكل يكى از يارانش ‍ را، كه ديزج نام داشت و قبلا يهودى و سپس مسلمانان شده بود،ماموريت داد كه قبر حسين (ع ) را ويران كرده شخم بزند و آثارش را از ميان برداشته ،تمام ساختمانهاى پيرامون آن را هم خراب كند! ديزج به كربلا رفت و دست به خرابىاماكن و منازل اطراف قبر زده ، و همه آنها را كه نزديك به دويست جريب زمين مى شدند شخمزد.
اما همين كه به قبر رسيد، ديگر كسى جرات آن نداشت كه جلو رود. ناگزير گروهىيهودى را ماموريت داد تا آن را شخم زده آب به اطرافش جارى ساختند.
سپس ديزج پستهاى مراقبت تعيين كرد، و در فاصله هر يكميل راه ، يك پست مراقبت گماشت تا هيچ زيارت كننده اى دسترسى به قبر امام نداشتهباشد و هر كس را هم كه از راه مى رسيد، به نزد ديزج هدايت مى شد!
ابوالفرج به دنبال اين داستان از قول محمد بن الحسن اشنانى مى نويسد:
مدتها بود كه در آن ايام جرات زيارت امام حسين (ع ) را نداشتم ، تا اينكهدل به دريا زده ، هر خطرى را به جان پذيرفتم و قصد زيارت امام كردم . از صنفعطاريان نيز مردى مرا يارى داد و به قصد زيارت از خانه بيرون آمديم . روزها بهكنجى مى رفتيم و شبها حركت مى كرديم تا به حوالى غاضريه رسيديم . نيمه شبى ازآنجا حركت كرده ، از ميان پستهاى نگهبانى ، كه نگاهبانانش در خواب بودند، به آرامىگذشتيم و خود را به قبر امام رسانديم . اما موضع قبر را نمى دانستيم كه در كجا قراردارد. نسيمى عطرآگين مى ورزيد و ما جهت آن را گرفتيم و بسيار آرام پيش رفتيم تا بهقبر رسيديم . صندوقى را كه بر روى قبر بود كنده و سوزانده بودند. به اطراف قبرآن بسته بودند كه خشتهاى اطراف آن را خيسانده و زمين را به صورت گودالى در آوردهبود. ما زيارت بجاى آورديم و خود را به روى قبر انداختيم و از آنجا بوى بسيارمطبوعى استشمام كرديم كه هرگز مانندش را از هيچ گلى استشمام نكرده بوديم . من ازعطار همراه خود پرسيدم : اين بوى خوش از چه چيز مى تواند باشد؟ گفت : قسم به خداكه تا كنون چنين بوى خوشى را از هيچ عطرى استشمام نكرده ام . پس آن حضرت را وداعگفتيم و علاماتى چند پيرامون قبر به قصد نشانه نهاديم و بازگشتيم .
چون متوكل كشته شد، گروهى از طالبان و شيعيان جمع آمديم و خود را به قبر رسانديمو آن نشانه ها را بيرون آورديم و مزار آن حضرت را همان طور كه بود، بازسازى كرديم.
و نيز آورده است كه متوكل ، عمر بن حجاج الرخجى را بر مدينه و مكه حكومت داد. اوآل پيغمبر را از آميزش با مردم مانع شد و مردم را از اينكه به ايشان احسان و نيكى كنندجلوگيرى كرد و اگر مى شنيد كه كسى نيكى و احسانى ، هر چند اندك ، در حق ايشان رواداشته است ، او را بشدت تنبيه مى كرد و جريمه اى سنگين دريافت مى كرد. او بهآل پيغمبر آن قدر سخت گرفت كه تنها پيراهنى را كه گروهى از بانوان علوى داشتندبراى اداى نماز به نوبت بر تن مى كردند كه بعدها آن را هم تكه تكه كرده ميان خودقسمت نموده به نوبت با سرى برهنه پاى دوك نخريسى خود مى نشستند! تا اينكهمتوكل كشته شد و منتصر توجهى به حال ايشان نمود و در حقشان احسان و نيكى كرد وپولى برايشان فرستاد و ميانشان قسمت نمود. مخالفت او در تمام موارد با پدرش ، وضديت شديد وى با روشهاى او، موجب طعن و زشتنامىمتوكل ، و پيشرفت كارهاى منتصر مى شد. (609)
اينها برخى از آثار سياست قرشى در خلال قرون و اعصار عليه خاندانرسول خدا(ص ) بوده كه پس از بحثى كه در پيش داريم ، آثار ديگرى را نيز موردبررسى قرار خواهيم داد.
نتيجه اين بحث و بررسى  
قريش مايل نبود تا نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شود. اين بود تا آنجا كه توانستاز نوشتن حديث پيغمبر(ص ) در ايام حيات آن حضرت جلوگيرى نمود تا نصى از پيامبردر دست نباشد كه بعدها حقى را در خلافت براى كسى ثابت نمايد كهمايل نبودند از بنى هاشم بعد از پيغمبر (ص ) به قدرت برسد. و يا مبادا حديثى ازرسول خدا(ص ) انتشار يابد كه در آن سرزنش و توبيخى براى يكى از سران وسردمداران قريش بوده ، ايشان را از دستيابى به حكومت مانع شده ، فضيلتى براىرقيبان ايشان ، مخصوصا از بنى هاشم و به طور عموم از انصار، باشد!
براى همين منظور بود كه جلوى نوشتن سفارش پيغمبر را در آخرين ساعات حياتشگرفتند، همان سفارش كه در آن تاكيد فرمود: لن تضلوا بعدها ابدا. يعنى با آن هرگزبه گمراهى نخواهيد افتاد. از ترس اينكه مبادا حكمرانى يكى از بنى هاشم نصىبنويسد كه مايل نبودند نبوت و خلافت در ميانشان جمع شود!
و باز به همين خاطر بود كه عمر، صحابى قريشى ، و ديگر مهاجران قريشى همفكر او،بعد از وفات رسول خدا(ص ) براى گرفتن بيعت به نام ابوبكر، قريشى تيمى ،تمام سعى و كوشش خود را به كار بردند. و به همين خاطر بود كه ابوبكر، خليفهقرشى ، به وسيله عثمان قريشى خلافت را به دامان عمر قريشى عدوى ، يار ديرين خودانداخت ! (610)
و به همين خاطر بود كه عمر با تمام قوا از نوشتن حديث پيغمبر و انتشار آن جلوگيرىكرد و آنچه را هم كه اصحاب نوشته بودند، به آتش كشيد، و آن كس را هم كه مخالفتنمود، و حديث رسول خدا(ص ) را در خارج از مدينه انتشار داده بود، در مدينه زندانى كرد.(611)
و باز به همين سبب بود كه عمر هر گاه فرماندارى را براى محلى تعيين مى نمود، خودبه بدرقه اش بيرون مى شد، و ضمن سفارشات خود تاكيد مى كرد كه تنها به قرآنبپردازيد و از محمد روايت نكنيد كه من مراقب شما هستم ! (612)
و باز همين سبب بود كه عمر طرح به خلافت رسيدن عثمان قريشى اموى را به وسيلهعبدالرحمان بن عوف قرشى در شوراى قرشى پياده كرد.
و باز به همين سبب بود كه عثمان ، قرآن را از حديثرسول خدا(ص ) جدا كرد و آن را در چند نسخه نوشته و در شهرهاى مختلف كشور اسلامىتوزيع نمود و مصحفهاى ديگر اصحاب را كه به همراه قرآن ، حديث پيغمبر را به عنوانتفسير آن نوشته بودند به آتش كشيد، و عبدالله بن مسعود را به علت مخالفتش باقرآن سوزى ، به مدينه احضار كرد و دستور داد تا او را كتك زده مستمرى او را از بيتالمال قطع كنند! (613)
همچنين به خاطر نشر حديث پيغمبر(ص ) به وسيله ابوذر غفارى در ميان مردم بود كهعثمان او را به ربذه تبعيد كرد! (614) و در بيماريى كه به آن مبتلا شده بود،عبدالرحمان قرشى زهرى را طى وصيتى به جانشينى خود انتخاب كرده بود!
اما چون عبدالرحمان بن عوف در زمان عثمان از دنيا رفت ، و عثمان هم پيش از آنكه كسى رااز قريش به خلافت بعد از خودش تعيين كند، كشته شد، مسلمانان زمام امورشان را خود بهدست گرفته پيرامون اميرالمومنين ع جمع شده ، بهدنبال سران صحابه از قريش ، كه زمان امور از دستشان بيرون شده وى ديگر كارى ازآنها برنمى آمد، بيعت كردند. اما بعد از چهارماه از آن تاريخ ، قريش به خود آمد و از هرطرف سپاهى عظيم تدارك ديد و جنگ جمل را زير فرماندهى ام المومنين عايشه و طلحه وزبير، به اين اميد كه شايد قدرت را از دست امام بگيرد، آغاز كرد و بهدنبال آن جنگ صفين را به همان منظور و اينكه بتواند مردم دور از مدينه را متقاعد كنند كهاميرالمومنين (ع ) در كشتن عثمان دست داشته و از همان راه به قدرت رسيده است ، به راهانداخت . و از آنجا كه مسلمانان دور از مدينه معالم دين و اخبار سيره پيامبر اسلام (ص ) واهل بيت آن حضرت و اصحابش را از اصحابى كه در دسترس داشتند و حكام و فرمانروايانقرشى و همپيمانان و دوستدارانشان دريافت مى كردند و از اسلام بجز قرآن و سيرهاهل آن را كه از همين مردان منتشر مى ساختند، نمى دانستند، و به غير از آن ، راهى هم براىمعرفت و دستيابى به آن نمى شناختند، قريش از همين راه توانست كه عقيده آنها را نسبتبه اميرالمومنين على (ع ) مشوش ساخته آنها را درباره آن حضرت به غلط اندازد، علىالخصوص كه سپاه معاويه در جنگ صفين به سبب ناتوانى در برابر سپاهيان رزمنده امام ،با نيرنگ قرآنها را بر سر نيزه كردند و امام و سپاهيانش را به پذيرش حكميت قرآن ، وبه دنبال آن به حكميت دو نفر داور فراخواندند! و بهدنبال اصرارى كه قاريان قرآن در سپاه امام ، و همفكرانشان در پذيرش تحكيم داشتند، ونيرنگى كه صحابى قرشى اموى عمر و عاص به ابوموسى اشعرى در مقام حكم و داورىو تحكيم را پذيرفته بودند گران آمد، پس حكم به تكفير همه مسلمانان داده ، بر امامشوريدند و در نهروان باوى به جنگ برخاستند كه امام نيز آنها را از پاى درآورد. ولىسرانجام خود به دست يكى از آنها در محراب مسجد كوفه ترور گرديد. (615)
همه اين رويدادها موجب شد تا مسلمانان دور از مدينه از داورى درست در باره امام محروم مانده، حقيقت امر بر آنان مشوش شود و مطالب خلاف واقعى را كه درباره او انتشار داده بودند،پذيرا شوند!
از سوى ديگر، مساله عدم تمايل قريش نسبت به فرمانروايى يكى از بنى هاشم ، كهتنها مخالفت با حكومت و زمامدارى على (ع ) را در نظر داشتند (زيرا كسى ديگر از بنىهاشم نامزد حكومت بر جهان اسلام نبود)، به سبب دو جنگى كه قريش بر امام (ع )تحميل كرد، اين بى ميلى و پس از آن تاريخ حكومت قريش بر مسلمانان بر اساس حق ودشمنى با امام پايه گذارى شد و همين مساله به صورت بارزى در حكومت بنى اميه برمسلمانان متجلى است كه در مقام بيان آن هستيم .
دشمنى خلافت اموى با امام و آثار او  
در خلافت آل ابوسفيان  
هنگامى كه معاويه به خلافت دست يافت ، اساس حكومت خود را بر دو پايه اصلى بنانهاد:
1- اينكه خلافت را بعد از خود پسرش يزيد واگذار كند، در صورتى كه سياست خلفابر اين بود كه خلافت را در قريش ، با توجه به شعارو سعوها فى قريشتتسع (616) دست به دست بگردانند!
2- سياست دشمنى با خاندان رسول خدا(ص )، كه سرآمد و بزرگ ايشان على بنابيطالب بود.
در تاريخ ، دشمنى اى چون دشمنى معاويه با شخص اميرالمومنين (ع ) و به دنبالش كينهو عداوت نسبت به همه بنى هاشم سراغ ندرايم !
معاويه ، پايه هاى حكومتش را بر اساس بدگويى از آنها، و ساختن و انتشار بديها وزشتيها در حق ايشان ، و خوبيها و فضيلتها براى ديگران ، و انتشار آنها در سراسركشور بنا نهاد. او در هر فرصت و موقعيتى فرمان به انتشار لعن و ناسزا به على داد،بويژه در خطبه هاى نماز جمعه و در مساجد سراسر كشور، تا دورترين نقاط آن .
و تصميم گرفت كه از اين سياست بازنگردد، مگر هنگامى كه كودكان بر اين روشبارآيند و بزرگ شوند و پيران سر به تيره خاك فروبرند!
او در اجراى اين سياست هر كس را كه از بزرگان مسلمين از دستورش ‍ سرپيچى مى نمودشكنجه مى داد و در آخر اعدام مى كرد. و فرزندش يزيد در اين زمينه گوى سبقت را از اوربود، زيرا كه در اجراى همين سياست ، خاندان پيامبر خدا(ص ) را در كربلا بهفجيعترين وضعى گرفتار كرد و همه را بهقتل رسانيد و سرهاى آنها را از تن جدا نمود و زنان و كودكانرسول خدا(ص ) را به اسارت گرفت و آنها را همراه با سرهاى بريده فرزندان پيامبردر هر شهر و ديارى به تماشا گذاشت ! (617)
گويى با انجام چنان ماموريتى از سوى يزيد، وظيفهآل ابوسفيان در اين مورد نسبت به خاندان بنى هاشم به سرآمد، كه نوبت خلافت اموى ازقبيله قريش ، به بنى مروان ، از آل اميه منتقل گرديد.
سياست حكومت مروانيان از آل اميه  
سياست خلفاى مروانى در دست به دست كردن حكومت در ميان خانواده شان ، و لعن وناسزاى به اميرالمومنين (ع )، و پايين آوردن قدر و مقام آن حضرت ، تا زمان خلافت عمربن عبدالعزيز، كه فرمان به ترك لعن امام (ع ) داد، ادامه همان سياست معاويه بود. بااين تفاوت كه در زمان عمر بن عبدالعزيز، مردم به لعن و دشنام به امام (ع ) عادت كردهبودند، و حتى برخى از ايشان آن را فريضه اى مى دانستند كه تركش جايز نيست ! ونماز جمعه بدون آن را قبول نداشتند؛ مانند مردم شهر حران كه مى گفتند: نماز بدون لعندر اصل نماز نيست !! و نيز دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز بيش ‍ از دوسال و چند ماه نپاييد كه خانواده اش او را مسموم كردند! وآل اميه بار ديگر به عادت ديرينه خود در لعن و ناسزاى به امام (ع ) تا زمان روى كارآمدن بنى عباس بازگشتند و آن را همچنان ادامه دادند! (618)
سياست خلفاى عباسى  
در ميان خلفاى بنى عباس ، كسانى يافت مى شدند كه دست بنى اميه را در كشتار خاندانپيغمبر(ص ) و پايين آوردن مقام و منزلت ايشان در ميان مسلمانان ، از پشت بسته بودند!!مانند ابوجعفر منصور دوانيقى و هارون الرشيد ومتوكل . و نيز كسانى كه بر خلاف آنها جانب ايشان را نگه داشته و حرمت آنان را رعايت مىكردند. (619)
مساله اينجا بود كه مردم ، همان گونه كه معاويه ايشان را تربيت كرده بود، در دورانخلافت بنى اميه مدت نود سال به لعن و ناسزاى به اميرالمومنين (ع ) و بيزارى از او وپايين آوردن قدر و منزلت آن حضرت بار آمده بودند (620) و آثار چنين تربيتى تااوان خلافت بنى عباس باقى مانده بود و در دوران ايشان دانشمندان و محدثانى چونحريز بن عثمان (م 162 ق ) وجود داشتند كه صبحگاهان هفتاد مرتبه ، و شامگاهان نيز هفتادبار امام على بن ابيطالب (ع ) را لعن مى كردند و احاديث و رواياتى را در مذهب آن حضرتمى ساختند و آنها را در بغداد و ديگر شهرهاى بزرگ اسلامى بر سر زبانها مىانداختند!!
و يا در ميان مردم شهرهاى مختلف ، مردمان شهرى مانند واسط يافت مى شدند كه عبداللهبن محمد بن عثمان (م 371 ق ) دانشمند و محدث بنام شهرستان را به خاطر بازگويىحديث الطير از مسندش ‍ بلند كرده ، و به اتهام اينكه چنين شخصى كافر ونجس است محل نشستن او را آب كشيده تطهير كردند تا اينكه مطرود شد و خانه نشينگرديد.
آرى ، چنين پيش آمد كه به خاطر بازگويى تنها يك حديث ازفضايل اميرالمومنين (ع )، اهالى شهرى حديثگوى بنام را از جايش بلند كردند و به اتهامنجس بودن او، محل نشستنش را آب كشيدند و او را خانه نشين كردند!!
موضوع تنها به آنچه گفتيم و كسانى را كه نام برديم و يا روزگارى را كه مشخصكرده ايم منحصر نمى شود، بلكه همين مطالب به ديگران و ديگران و تا زمان ما كشيدهشده و ما در گذشته تنها به آوردن نمونه هايى از كارهاى حكام و فرمانروايان درطول قرون و اعصار، در پنهان داشتن نام اهل بيت پيغمبر خدا(ص ) و انتشار زشتيها دربارهايشان ، و پايين آوردن قدر و منزلت آنها بسنده كرده ايم .
آنها از آن بيم داشتند كه مبادا مسلمانان به اهل بيت (ع ) روى آورده ، به آنها پشت كنند وقدرت و شوكتشان درهم شكسته شده ، و در نتيجه خلافت و فرمانروايى قريش از دستشانخارج گرديده ، بر ويرانه هاى حكومت آنها، حكومت خاندانرسول خدا(ص ) پى ريزى شود.
اين بود سياست قريش ، از فرمانروا گرفته تا فرمانگزاران و واليان و فرماندارانايشان ، از بنى اميه و مروانيان ، تا بنى عباس و طرفداران آنها، به اين نتيجه رسيد كهبر سنت پيغمبر خدا(ص ) و اخبار اهل بيت و اصحاب آن حضرت ، در آن چه اختصاص بهاهل بيت رسول خدا(ص ) دارد، پرده كتمان و تحريف افكنده ، حقايق را از دسترس مسلمانانبه دور دارد كه چنين سياستى را مذهب خلفا در اجراى انواع دهگانه كتمان و تحريف دربارهآنها، به شرحى كه بيايد، اعمال نموده است !

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation