بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب کشکول شیخ بهائی, شیخ بهائى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     KASHK001 -
     KASHK002 -
     KASHK003 -
     KASHK004 -
     KASHK005 -
     KASHK006 -
     KASHK007 -
     KASHK008 -
     KASHK009 -
     KASHK010 -
     KASHK011 -
     KASHK012 -
     KASHK013 -
     KASHK014 -
     KASHK015 -
     KASHK016 -
     KASHK017 -
     KASHK018 -
     KASHK019 -
     KASHK020 -
     KASHK021 -
     KASHK022 -
     KASHK023 -
     KASHK024 -
     KASHK025 -
     KASHK026 -
     KASHK027 -
     KASHK028 -
     KASHK029 -
     KASHK030 -
     KASHK031 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

فرازهايى از كتب آسمانى
از شرح ديوان : حكما گويند! هر چه موجود است ، خير است ، خير محض ‍ است . يا خير اوغالبست بر شر او، و ترك خير كثير، براى شرقليل ، شر كثير است . گاه باشد كه انگشت مار گزيده بايد بريد، تا باقى اعضاسالم ماند، و در اين صورت ، سلامت ، مراد است و مرضى و قطع انگشت مراد است و غيرمرضى و اگر گوييم شر قليل ، براى خير كثير، خير كثيرست هم راست باشد.

در طريقت هر چه پيش سالك آيد، خير اوست
بر صراط المستقيم ، اى دل ! كسى گمراه نيست
و تحقيق مقام آن كه خداى حكيم است ، پس مى داند كه احسن نظام و اصلح اوضاع ، درآفريدن عالم چيست . و قادرست ، پس ، مى تواند كه بر طبق علم خود، عالم را خلق كند،فياض مطلق است و هيچ بخل در او نيست . پس ، آن چه داند و تواند، به جاى آورد.
اكنون ، ميسر نيست كه جزء از اجزاى عالم در حد ذات خود، بر احسن اوضاع ، باشد. وملاحظه كل انسب است از ملاحظه جزء بنابراين ،كل ، به احسن اوضاع مخلوق شده و نزد ايشان قضا و عنايت ، علم حق است به احسن اوضاعكل . و اگر چنين نمايد كه وضع جزوى از اجزاء، بهترين از آن هست ، مى تواند بود، نهمحل مناقشه است و خواجه نصيرالدين گويد:
بر حق ، حكمى كه ملك را شايد، نيست
حكمى كه ز حكم او فزون آيد، نيست
هر چيز كه هست ، آن چنان مى بايد
آن چيز كه آن چنان نمى بايد، نيست
معمار كه طرح خانه مى كند، شايد كه بعضى اجزاء را بهتر از آن كه هست ، طرح تواند.اما طرح كل ، مقتضى آن باشد، كه جز بر آن طرح واقع نشود، كه هست .
احمقى ديد كافرى قتال
كرد از خير او ز پير سؤال
گفت : هست اندر آن دو چيز نشان
كه : نبى و ولى ندارد آن
قاتلش غازى است در ره دين
باز مقتول او شهيد گزين
شعر فارسى
يكى از دانشمندان :
از قول حكيمان ، به جهان در، سمرست
نير كه بود به طالع اندر، ضررست
اين كار جهان ، از آن ، چنين با خطرست
كاندر درج طالع هر روزه خورست
شعر فارسى
از غزالى ، نظم به فارسى اتفاق افتاده است . اين رباعى ، از آن جمله است :
اى عين بقا! در چه بقايى كه نيى ؟
در جاى نيى ، كدام جايى كه نيى ؟
اى ذات تو از جا و جهت ، مستغنى
آخر تو كجائى و كجائى كه نيى ؟
فرازهايى از كتب آسمانى
امام فخر رازى در آغاز كتاب (سر المكتوم ) گفته است : كه ثابت بن قره ، دربارهسرمه و ارزش آن ، مى نويسد كه يكى از حكما، از سرمه اى ياد كرده است ، كه چشم راچنان تقويت مى كند، كه چيز دور را چنان نزديك مى كند، كه گويى در برابر بينندهقرار دارد.
همان حكيم گفته است كه : يكى از مردم بابل ، آن سرمه را به چشم كشيد و گفت كه همهثوابت و سيارات را در جاى خود مى بيند و بينش او، در اجسام فشرده نيز نفوذ مى كردهاست . و ماوراى آنها را نيز مى ديده .
(او مى گويد): من و (قسطابن لوقا) آن سرمه را آزموديم . بدين ترتيب كه درون خانهاى رفتيم و به نوشتن نامه اى پرداختيم . او، بر ما مى خواند و آغاز و پايان هر سطر راچنان مى گفت ، كه گويى او با ماست . ما كاغذى مى ستانديم ، و مى نوشتيم و در حالىكه در ميان ما، ديوارى محكم بود. او كاغذ گرفت و آنچه ما نوشتيم ، نوشت . چنان كهگويى آن چه ما نوشته ايم ، مى بيند. گفته اند كه : (زرقاء اليمامه ) سوارى را ازفاصله سه روز راه مى ديد. و پرنده اى را كه در فضاى بسيار دور آسمان پرواز مىكرد، مى ديد و مى شناخت ، كه چه نوع پرنده ايست . و بارى ، شمار ماهيان افتاده در تورصياد را گفت و چون شمردند، همان شصت و شش عددى بود كه او گفته بود.
فرازهايى از كتب آسمانى
امام فخر رازى ، در بعضى اعتقادات خود، موافقت معتزله نموده . چنان كه در كتاب (معالم )مى گويد: عندى ان الملك افضل من البشر. و بر اين طلب ، وجهى ذكر مى كند. آن كهسماوات نسبت به ملائك ، چون بدن اند و كواكب ، چون قلب و نسبت بدن ، به بدن ، چوننسبت روح به روح است . چون اجسام سماوى اشرف اند از اجسام عنصرى و ابدان بشرى ،ارواح سماوى كه ملائك باشند، اشرف است از نفوس انسانى .
و فاضل مذكور، در اين كتاب ، اجراى برهانى بر نبوترسول ، نزديك به مذاق حكماء فلاسفه نموده است . به اين عبارت : انسان ، يا ناقص استكه پايين ترين مراتب است . و يا در حد ذات خويشكامل است . اما، قدرت تكميل ديگرى را ندارد، مانند اولياء و يا در حد ذات خودكامل است و قادر به تكميل ديگرانست و آنان پيمبرانند كه در مرتبه اى عالى قرار دارند.
از سوى ديگر (كاملبودن ) و (به كمال رساندن )، داراى دو پايه (نظرى ) و (عملى ) است . وبالاترين درجه كمال قابل تصور در پايه نظرى ، شناخت خداوند است . و بالاترينكمال قابل تصور در پايه عملى ، طاعت پروردگار است .حال ، هر آن كس كه در درجات كمالش در اين دو پايه ، عالى تر است ، درجات ولايت اوكامل تر است . و هر آن كس كه به كمال رساندن ديگران را در اين دو پايه ، بهتر داراباشد. درجات نبوتش ‍ كامل تر است .
با توجه به اين موارد، دانستنى است كه به هنگام تولد محمد (ص )، جهان پر از كفر وشرك و بدكارى بود. يهوديان ، راه بطلان مى پيمودند و در (تشبيه ) و دروغ بستنبه پيامبران و تحريف توراة ، به نهايت رسيده بودند. عيسويان نيز در اثبات (تثليث) و تحريف انجيل ، راه مبالغه مى پيمودند. پيروان مذهب زرتشت نيز سرگرم اثبات دوخدا و جدال دائمى آن دو شده ، در ازدواج محارم به نهايت رسيده بودند. اما، عربان ، بت مىپرسيدند و در نهب و غارت ، به مرحله كمال بودند. و خلاصه اين كه : دنيا پر ازكارهاى باطل بود.
هنگامى كه محمد (ص ) به پيامبرى برانگيخته شد و به دعوت مردم به دين حق در ايستاد،دنيا از باطل به حق روى آورد و از دروغ به راستى ، و از ستم به نور و اين مظاهر كفر،باطل شد و بساط اين نادانى ها از بيشتر مناطق جهان برچيده شد. زبانها به يگانگى خداباز شد و خردها به شناخت خدا نورانى شد و مردم ، تا حد ممكن ، از دوستى دنيا بهدوستى مولا بازگشت داده شدند.
اگر وظيفه پيامبرى ، جز به كمال رساندن ناقصان در پايه هاى عملى و نظرى نباشد،و ديديم كه اين اثر، با آمدن محمد به ظهور پيوست و اثر آن ،كامل تر از ظهور موسى و عيسى بود، مى دانيم كه او، سرور پيامبران و پيشواىبرگزيده گانست .
شعر فارسى
از جامى :
گل گر چه كشد سرزنش از خار درشت
رو با تو و بر درخت خود دارد پشت
با قد تو شاخ گل مگر دعوى كرد؟
كش گل به تپانچه مى زند، غنچه به مشت !
شعر فارسى
از امير خسرو:
به محشر گر بپرسندت كه : خسرو را چرا كشتى ؟
سرت گردم چه خواهى گفت ؟ تا من هم همان گويم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
برده دارى را برده اى بود، كه خود خوراك پست مى خورد و برده را پست تر مى خوراند.برده از اين حال ، سر، باز زد و از صاحب خويش ‍ خواست ، تا او را بفروشد. و فروخت . وديگرى او را خريد كه خود سبوس مى خورد و او را نيز مى خوراند. برده از او نيز خواستتا وى را بفروشد و فروخت و ديگرى خريد كه خود سبوس مى خورد و او را نمى خوراند.از او نيز خواست تا بفروشد و چنين شد. مالك تازه ، خود چيزى نمى خورد و سر او راتراشيد و شب او را مى نشاند و چراغ بر فرقش مى گذاشت و از وى به جاى چراغداناستفاده مى كرد. اما، اين بار برده ماند و تقاضاى فروش نكرد. تا برده فروشى او راگفت چه چيز تو را به ماندن نزد اين مالك واداشته است ؟ گفت : از آن مى ترسم كهديگرى مرا بخرد و فتيله در چشمم كند و به جاى چراغ به كار گيرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از نوادر انديشه : مردى كه فريفته زنى بود، به او نوشت : خيالت را بفرست تا بر منبگذرد و او به پاسخ نوشت : دو دينار بفرست تا به بيدارى به نزدت آيم
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اشعب - طماع معروف عرب - به گروهى كودكان برخورد و او را به بازى گرفتند.اشعب گفت : واى بر شما! سالم بن عبدالله از خرماهاى وقفى عمر بخش مى كند. كودكانبه سوى خانه سالم بن عبدالله رفتند و اشعب نيز بهدنبال آنان رفت . و گفت : نمى دانم شايد راست باشد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كفتارى آهويى را بر خرى سوار ديد. و گفت : مرا نيز بر خر خود بنشان ! چون نشست گفت: خر تو، چه زرنگ و شادست ! چون اندكى رفتند، گفت : خر ما چه زرنگ و شاد است ! آهوگفت : فرود آى ! پيش از آن كه گويى : خرم چه زرنگ و شاد است ! و من آزمندتر از تونديدم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گفته اند: بينوايى ، نزد خياطى رفت ، تا چاك پيراهنش را بدوزد. بينوا ايستاده ، تاخياط از كار فارغ شود. خياط چون جامه دوخت ، آن را تا كرد و بر رويش نشست .
و به كار ديگر پرداخت . شاگردى كه نزد او كار مى كرد، گفت : چرا جامه اش را نمىدهى ؟ گفت : خاموش ! شايد فراموش كند و به كار خود رود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى هشام بن عبدالملك را مدح گفت : هشام گفت : اى فلان ! ندانى كه مدح ديگران پيشرويشان نهى شده است ؟ گفت : ترا مدح نكردم . بلكه نعمتهاى خدا را بر تو شمردم تاسپاسگزار باشى . هشام گفت : اين ، از ستايشت نيكوتر بود. و او را صله داد و گرامىداشت .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
شاعرى گفته است : ايرانيان مهمان را از آن رو مهمان گويند، كه هر كه باشد، او راپذيرايى كنند (مه ) بزرگ ايشانست و (مان ) خانه شان و (مهمان ) سرورشانست . تاآنگاه كه در خانه شان به سر برد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
محمد بن سليمان طغاوى گفت : پدرم از جدم نقل كرد كه چون (نوار) همسر فرزدق درگذشت ، حسن بصرى بر جنازه او حاضر بود. حسن بصرى فرزدق را گفت : اى ابافراس ! براى اين خوابگاه چه حاضر كرده اى ؟ گفت : هشتادسال شهادت (ان لا اله الا الله ).
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
احنيف بن قيس گفت : سينه مرد، به رازش تنگى مى كند و چون خواهد از آن پرده بردارد،گويد: مرا بپوش ! و آنگاه خواند: چون مرد، راز خويش بر ديگرى آشكار كند، و كسى اورا به سرزنش گيرد، احمقى بيش نبوده است . چرا كه چون آدمى از نگه دارى راز خويشدلتنگ شود، آن كه راز بر او بسپرند، دلتنگ تر است .
و ديگرى ، خلاف اين معنى گفته است : رازها را نمى پوشم ، بلكه فاششان مى كنم . وهرگز نگذارم كه رازها بر دلم انباشته شود. چه كم خرد است ! آن كه شبى را بخوابد ورازها او را ازين پهلو، به آن پهلو كنند.
ترجمه اشعار عربى
از ارجانى :
در مشورت ، راى خويش با راى ديگرى قرين كن . كه حق بر دو كس پنهان نماند. مگر نهاين است كه مرد، چهره خويش به آينه اى مى بيند و پشت سر خويش به دو آينه ؟
شعر فارسى
از امير خسرو:
سرورى چو تو در (اوچه ) و در (تته ) نباشد
گل همچو رخ خوب تو البته نباشد
دوزيم زبهر تو قبا از گل سورى
تا خلعت زيباى تو از لته نباشد
در جنت فردوس ، سرى را نگذارند
كز داغ غلامى تواش پته نباشد
اين شكل و شمايل كه تو كافر بچه دارى
در چين و ختاوختن وچته نباشد
چوى موى شده ست از غم تو خسرو مسكين
تا همچو رقيب خنك و كته نباشد
شعر فارسى
بزرگى گفته است : بزرگوارى ، به همت والاست نه استخوان هاى پوسيده دروغگومتهم است ، هر چند كه دليل روشن ، و بيانى راستگو داشته باشد. لغزش آدمى درپراكندگى گام اوست . چه بسيار كه كور به مقصود مى رسد و بينا از هدف باز مىماند. با كسى دشمنى مكن ! چه ، تو نيز از دشمنى دانا و نادان بركنار نيستى . از مكردانا و نادانى نادان بپرهيز! از نكوهش كسى بپرهيز! كه اگر حضور داشت ، او را بسيارمى ستودى ، و نيز از ستايش كسى بپرهيز! كه اگر غايب بود، او را نكوهش ‍ بسيار مىكردى .
شعر فارسى
فصلى در مثل هاى عرب :
همرزم تو آن است كه همدوش تو مى رزمد، و كسى ست كه به پاس سود تو، به خويشزيان مى رساند. اگر شاخ زنى ، با شاخداران شاخى زنى كن ! بپرهيز! تا زبانتگردنت نزند. بسا كه خوردنى ، اتو را از خوردن ها باز دارد بسا تيرى كه از غيرتيرانداز به هدف خورد بسا برادرانى كه از مادر تو زاده نشده اند. چه بسا كهپاسخ سخنى ، خاموشى ست . بسا سرزنش شده اى كه در خور ملامت نيست . گاه ، نگاهبيانگر زبانست . ابرهاى تابستان ، بزودى پراكنده مى شوند. چشم جوانمرد،گوياى ايمان اوست . هر صبح بزرگواران را مى ستايند چشم چون بيند، حقيقت را دريابد با توكل زانوى اشتر ببند! آدمى ، به آزمون ، گرامى ، يا خوار داشته مىشود. هر سگى بر در خانه خويش بانگ مى كند سرزنش زياد موجب كينه وريست . زنو پاسخ مردانه ؟! هر چه بكارى مى دروى . سگ دوره گرد، بهتر از شير خوابيده است. چه بيچاره است . آن كه روباهان بر او بشاشند! هر تيغى كند مى شود، و هر اسبىسكندرى مى خورد. بسا معذورى كه سرزنش مى شود. زبانى نرم و مشتى محكم .#زبانى چون نرم رطب و دستى همچون چوب خشك . (در موردى كه از كسى بوى فايده اىنمى آيد) ناله زن فرزند مرده ، همانند نوحه گر نيست هيچ چيز، همانند ناخنت ، پشت تورا نمى خارد. نكوهش دوستان ، بهتر از نبودن آنانست . مردم را مى پوشاند و شرمگاهىبرهنه است . دست تو، از تست ، حتى اگر فلج باشد.
شعر فارسى
از سلطان الغ بيگ گوركانى :
بينى تو بغاملك مغير گشته
در وقت غلط، زير و زبر تر گشته
در سال غلب اگر بمانى ، بينى
ملك و ملل و مذهب و دين برگشته
شعر فارسى
از محقق توسى :
در الف و ثلثين دو قران مى بينم
وز مهدى و دجال ، نشان مى بينم
يا ملك شود خراب ، يا گردد دين
سريست نهان و من عيان مى بينم
شعر فارسى
فصلى در مثل هاى عاميانه :
مارگير از ماران نجات نيابد. گوسفند سر بريده را از پوست كندن درد نيابد غايب ،دليل خويش را به همراه دارد زناشويى ، عشق را تباه مى كند نصيحتگرى موجب جدايىست آزاده ، آزاده است گرچه به زيان گرفتار آيد كار از آن زرنيخ است و نام از آننوره همچون برادران بياميزيد! و همچون بيگانگان داد و ستد كنيد#قول و بولش يكيست روزهاى ماهى را كه در آن روزى ندارى ، مشمار! زير عباطبل زدن لغزش هاى زبان و رنگ هاى رخسار، ناپاكىدل را آشكار مى كند از مرگ گريخت و در مرگ افتاد#دل ذكر مى گويد و قلب مى كشد. فلان كس همچون كعبه است كه زيارتش مى كنند وكسى را زيارت نمى كند همچون سوزن ديگران را مى پوشاند و خود برهنه است . هربار كه پريد، بالش را چيدند آن كه به بزرگى پدران خويش ببالد، عقيم ماند ازنيكبختى آدمى ست كه دشمنش خردمند باشد#
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى ، بر گروهى مى گذشت . به يكى از آنان گفت : نامت چيست ؟ گفت : (منيع ) ازديگرى پرسيد و گفت : (وثيق ) آن ديگرى را پرسيد و گفت : (شديد) و سرانجامچهارمين گفت : (ثابت ) عرب گفت . پندارم كهافعال را از نام هاى شما گرفته اند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از عربى نامش پرسيدند: گفت : بحر، پرسيدند: فرزند كى ؟ گفت : ابن فياض . ازكنيه اش پرسيدند. گفت : (ابو الندى ) (يعنى پدر نم ) گفتند: پس جز با قايق نمىتوان ترا ملاقات كرد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
يكى از فضلا، كتابى در مناظره گل سرخ و نرگس نوشته است . چنان كه مناظراتىنظير شمشير و قلم و بخل و كرم و مصر و شام و شرق و غرب و نثر و نظم و كنيز و غلامو نظاير آن ها نوشته اند. اما، مناظره (مشك ) و (زباد) را از نظر عقلى نمى توان وجهىنهاد. با اينهمه ، جا حظ در اين زمينه رساله خوبى تاءليف كرده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
از كتاب (مزار) درباره صبر: بيهقى ، از (ذوالنون مصرى روايت كرد، كه گفت : درطواف بودم كه دو زن را ديدم و يكى از آن دو، مى گفت : بر مصيبت هايى صبر كردم كهاگر برخى از آن ها بر كوه هاى (حنين ) فرود مى آمدند، از هم مى پاشيدند. اشك خويشنگه داشتم . سپس آن را به چشم باز گرداندم تا آن را بهدل بريزد) گفتمش : غمت از چيست ؟ گفت : به مصيبتى دچار آمده ام كه هيچگاه كسى دچارنشده است . گفتم : آن چيست ؟ گفت : دو پسر داشتم كه با هم بازى مى كردند. و پدرشانگوسفندى قربانى كرده بود. كه يكى از آن دو، به ديگرى گفت : برادر! بگذار تابه تو نشان دهم كه پدرمان چگونه گوسفند را قربانى كرد. و برخاست و كاردى آوردو او را كشت و گريخت . آنگاه ، پدرشان از در آمد و به او گفتم : فرزندت برادرش راكشت و گريخت . پدر بيرون رفت و او را گرفت و همانند درنده اى او را از هم دريد و بازگشت و از تشنگى و گرسنگى در راه مرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حجاج روزى به گردش بيرون رفت و چون از تفريح فراغت يافت . يارانش را بازگرداند و تنها ماند در گذر، به پيرى از قبيله (بنىعجل ) برخورد، و او را پرسيد: اى پير! از كجايى ؟ گفت : ازين روستا. پرسيد: كارگزاران ده ، چگونه اند؟ گفت : بدترين كارگزاران ، كه به مردم ستم مى كنند واموال آنان را بر خويش حلال مى شمارند. پرسيد: راى تو در باره حجاج چيست ؟ گفت :كسى زشت تر و بدتر از او بر عراق فرمان نرانده است . كه خداوند روى او و اميرش راسياه گرداناد! حجاج پرسيد: مى دانى كه من كيستم ؟ گفت : نه گفت : من حجاجم . پير گفت: و تو مى دانى كه من كيستم ؟ گفت نه . گفت : من ديوانه قبيله (بنىعجل )م كه در هر روز، دوبار به سرسام دچار مى آيم . حجاج خنديد و او را صله داد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
روزى معاويه به يكى از يمنى ها گفت : از شما نادان تر نبوده است . زيرا زنى بر آنانفرمانروايى داشته است . و او، به پاسخ گفت : نادان تر از قبيله من ، دودمان تواند كهچون پيامبر خدا (ص ) آنان را فرا خواند، گفتند: پروردگارا! اگر اين بر حق است ، ازآسمان بر ما سنگ ببار! و نگفتند كه : پروردگارا اگر اين بر حق است ، ما را به سوىاو هدايت كن !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
روزى معاويه احتجاج كرد كه پروردگار مى فرمايد: (و ان من شى الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم ) از چه رو، مرا نكوهش مى كنند؟ احنف گفت : من ، تو را به سبب آن چهدر خزاين خداوندى ست نكوهش ‍ نمى كنم . وليكن بر اين نكوهش مى كنم كه هر آن چه را كهخداوند، از خزائنش فرو فرستاده است ، در خزائن خويش نهاده و بين ما و اوحايل شده اى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(شريك اعور) بر معاويه وارد شد. و او زشت روى بود. معاويه وى را گفت : تو زشترويى . و زيباروى از زشت روى بهتر است . و تو (شريك ) هستى و خداوند را شريكىنيست و پدرت يك چشم بوده است و سالم بهتر از يك چشم است و چگونه بر قبيله اتسرورى يافتى ؟ و شريك او را گفت : تو (معاويه اى ) و (معاويه ) جز سگى نيست كهبا عوعوى خود سگان را به خود مى خواند و تو فرزند (صخر) هستى و دشت بهتر ازسنگ است و تو فرزند (جنگ ) هستى . و صلح از جنگ بهتر است . و تو فرزند (اميه )هستى و آن ، مصغر (امه ) (يعنى كنيز) است و چگونه پيشواى مؤمنان شده اى .
آنگاه از پيش او رفت در حالى كه اين شعر مى خواند: معاويه بن حرب ، مرا سرزنش مىكند؟ در حالى كه شمشير تيز و زبانم با من است . در حالى كه پسر عموهايم همچون شيرپيرامون منند و به ناسزاگو حمله مى برند.
ترجمه اشعار عربى
خدا گوينده اش را جزاى نيك دهاد!:
كهكشان جويبار است و آسمان ريحان . ستارگان نرگسند و خورشيد،گل سرخ . رعد همچون تار مى نوازد و ابر همانند جام است . برق : شرابست و مه : بخورعود.
ترجمه اشعار عربى
آنچه از مقامات صوفيان نقل شده است :
اگر مرا پرسند از آرزو چه خواهى ؟ گويم : آرزويم تقرب به يارانست .
هر بلايى كه در رضاى آنان مرا رسد غنيمت است و هر عذابى در راه محبت آنان گواراست .
ترجمه اشعار عربى
و نيز
اى كه اشتياق خويش را به زبان مى آورى ، نپندارم كه ادعايت راست باشد. اگر دعوىتو حقيقتى داشت . قادر به چشم به هم نهادن نبودى .
ترجمه اشعار عربى
و نيز:
چه بسيار عاشقان كه از درياى ديدار، جامى نوشيده اند. و من ، ازوصال ليلى جامى ننوشيده ام . بالاترين چيزى كه دروصال او دريافته ام ، آرزوهايى ست كه همچون برق نپائيده اند.
ترجمه اشعار عربى
و نيز:
شبم به ديدار تو پرفروغ شد و سياهى شب ، بر مردم گسترد. آنان ، در حجابتيرگى فرو رفتند و ما در روشنايى روزيم .
ترجمه اشعار عربى
و نيز:
دل را گفتم : اگر خواهى بازگردى ، پيش از آن كه راه بر تو بسته شود بازگرد.
ترجمه اشعار عربى
و نيز:
دوست ، دوست را به انگيزه لطف سخن و لذت همنشينى ديدار مى كرد. و اينك ! ديدار مى كندتا غم خويش را آشكار سازد و شكايت روزگار را باز گويد.
ترجمه اشعار عربى
خدا گوينده اش را پاداش نيك دهاد!:
اگر آدمى به داشته خود خرسند نباشد، و كار خويش را نيز بهبود نبخشد، او را رها كن !كه تدبيرش تباه است . روزى مى خندد و سالى مى گريد.
ترجمه اشعار عربى
از ديگرى :
اگر انسان پس از دشمنش تنها يك روز بماند، بسيار زيسته است .
ترجمه اشعار عربى
متنبى چه نيكو سروده است :
چون بزرگوارى را گرامى دارى ، بر او سرورى يابى و چون فرومايه اى را اكرامكنى ، به سركشى در ايستد. بخشش را به جاى تيغ نهادن ، همچنانست كه شمشير را بهجاى بخشش به كارگيرى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون (ابوالعيناء) از تاءخير ارزاق خود به عبيدالله بن سليمان شكايت برد، عبيداللهگفت : مگر، ما به (ابن مدبر) ننوشتيم ؟ پس ، او در كار تو چه كرد؟ گفت ؟ مرا جيره ازخار تاءخير داد. و ميوه وعده را نيز بر من حرام كرد. گفت : تو خود او را انتخاب كردى .گفت : من در اين كوتاهى نكردم . موسى نيز هفتاد مرد را برگزيد كه از ميان آنان يك تندر راه رشد و هدايت گام برنداشتند. و به عذاب گرفتار آمدند. پيامبر (ص ) نيز (ابنابى السرح ) را به نويسندگى برگزيد و مرتد شد و به كافران پيوست . على بنابى طالب نيز ابوموسى اشعرى را به حكميت برگزيد و عليه او حكم داد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند: بليغ كسى ست كه وسعت سخن را چنان كه خواهد گيرد. و الفاظ را به اندازهمعانى بدوزد و سخن بليغ ، سخنى ست كه لفظ آن برجسته و معانى آن ، تازه باشد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
عربى را گفتند: بليغ ‌ترين مردم كى ست ؟ گفت : آن كه كمتر لفظ به كار گيرد، وحاضر جواب تر باشد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
امام فخر رازى گفت : بلاغت آنست كه شخص ، به عبارتى كه ادا مى كند، به كنه خواستهقلبى خود برسد و از ايجاز مخل و اطناب ممل بپرهيزد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
فيلسوفى گفت : آنچنان كه درستى يا نادرستى ظرفى را به صدايش ‍ مىآزمايند،احوال انسان را نيز به سخنش مى شناسند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند: ماءمون درباره چيزى از يحيى بن اكثم پرسيد و او گفت : لا و ايد الله الامير(نه و خدا امير را يارى دهد) ماءمون گفت : اين (واو) چه ظريف و در جاى خود به كار رفت !
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
صاحب بن عباد گفته است : اين واو، از موهايى كه كنار گوش بهشكل واو قرار مى گيرد، زيباتر است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حكايت كرده اند كه مردى شاعر، دشمنى داشت و در يكى از روزها در سفر بود، كه دشمنخويش ، در كنار خود يافت .
شاعر دانست كه كشته خواهد شد. از اين رو، دشمن را گفت : اى فلان ! دانم كه مرگ من فرارسيده است . اما از تو مى خواهم كه چون مرا بكشى ، به در خانه من روى ، و دو دختر مراگويى : (اى دختران ! پدرتان ) و دختران چون سخن مرد شنيدند مصراع ديگر را بدانافزود و خواندند كه :
الا ايها البنتان ان ابا كما
قتيل خذ بالثار ممن اتا كما
سپس ، در مرد آويختند و او را به نزد قاضى بردند. حاكم از او باز پرسيد تا اعترافكرد و به ازاى قتل آن مرد بكشتندش .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
معاويه ، (جارية بن قدامه ) را گفت : خانواده ات ، چه خوارى بزرگى بر تو رواداشته اند، كه ترا (جارية ) ناميده اند. و جاريه گفت : خاندان تو چه بسيار خوارى برتو رانده اند كه ترا (معاويه ) ناميده اند و آن ، به معنى : (سگ ماده ) است گفت : اىبى مادر! خاموش باش ! جاريه گفت : مادرى مرا زاييده است . اما در سينه مادل هايى ست كه كينه تو را مى ورزند و در دست هاى ما شمشيرهايى ست كه بدان ها باتو جنگيده ايم . و تو را نيرويى نيست كه ما را به قهر هلاك كنى كه خويش به عهد وپيمان از تو فرمان مى بريم . و اگر با ما وفا كنى ، با تو وفا خواهيم كرد. و اگرنكنى ، در پشت سر خود، مردانى سخت و نيزه هايى تيز داريم . معاويه گفت : اى جاريه !خدا امثال ترا زياد نكناد! جاريه گفت : به نيكى سخن بگو! كه دعاى بد، به گوينده آنباز مى گردد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
روزى عبدالملك بن مروان با خواص و قصه گويان خويش نشسته بود و گفت : چه كسىمى تواند به ترتيب حروف الفبا، اعضاى بدن انسان را بر شمرد؟ سويد بن غفله گفت: من و پس گفت : انف ، بطن ، ترقوه ، ثغر، جمجمه ، حلق ، دماغ ، ذكر، رقبه ، زند، ساق ،شفه ، صدر، ضلع ، طحال ، ظهر، عين ، غبغبه ، فم ، قفا، كف ، لسان ، منخر، نغنوع ، وجه، هامة ، يد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى صاحب خانه خود را گفت : چوب هاى اين سقف را اصلاح كن كه صدا مى دهد. صاحبخانه گفت : نترس كه تسبيح مى گويد. مستاءجر گفت : از آن مى ترسم كه او را رقتقلب دست دهد و به سجده افتد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پادشاهى ، وزير خويش را گفت : از آن ها كه خدا روزى بنده كرده است ، كدام بهتر است ؟گفت : خردى كه با آن زيست كند. گفت : اگر نبود؟ گفت : مالى كه عيوبش را بپوشاند.گفت : اگر نبود؟ گفت : صاعقه اى كه او را بسوزاند و مردم را از او برهاند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابو ايوب مرزبانى وزير منصور بود، هرگاه كه خليفه او را فرا مى خواند. رنگش بهزردى مى گراييد و مى لرزيد و چون از پيش خليفه مى آمد، رنگش بهحال خود مى آمد. او را گفتند: با آن كه با خليفه ماءنوس هستى و نزد او آمد و شد زياددارى ، چرا چون به نزد او مى روى ، دگرگون مى شوى ؟ گفت :
مثل من و شما، مثل باز و خروس است ، كه مناظره مى كردند. باز به خروس گفت : نسبت بهياران ، بى وفاتر از تو نديده ام . گفت : چگونه ؟ گفت تو را از تخم مرغى مىگيرند، و نگهدارى مى كنند. از دستهايشان بيرون مى آيى . با دست هاى خود به توخوراك مى دهند تا بزرگ مى شوى . آنگاه . چون كسى به تو نزديك مى شود، از اينجابه آنجا مى پرى و اگر به ديوار خانه اى كهسال ها در آن زيسته اى ، بالا روى ، از آنجا به جاى ديگر مى پرى . اما، در ميانسالى مرااز كوهستان مى گيرند و چشمم را بر مى بندند و خوراكم مى دهند، بيخوابى مى كشم ، ومرا از خواب باز مى دارند و يك يا دو روز مرا از ياد مى برند. سپس تنها، بهدنبال شكار مى فرستند. به سوى آن پرواز مى كنم و آن را مى گيرم و به سوى صاحبمباز مى گردم . پس ، خروس به باز گفت : دليلت از دست رفت . تو هم اگر يك باربازى را بر سيخ و بر روى آتش مى ديدى ، ديگر باز نمى گشتى . و من ، به هر وقت ،سيخ ‌هاى پر شده از (گوشت ) خروس ها را مى بينم . ابو ايوب ، آنگاه گفت : بر خشمديگرى بردبار مباش ! و شما نيز اگر آن چه از منصور مى دانم ، مى دانستيد، چون شما رامى خواست ، حالتان از من بدتر مى بود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حسان گفته است : اگر دنيا بر مردم دنيا پايدار مى ماند، پيامبر در آن جاويد بود. وديگرى گفته است : اگر دنيا يكى از بزرگواران روزگار را جاويد مى كرد جوانمردى اودنيا را ضيافتگاه مى كرد.
معارف اسلامى
مفسران در مدت باردارى مريم به اختلاف سخن گفته اند. ابن عباس ، آن را نه ماه دانستهاست - مانند زنان ديگر - (عطا) و (ابو العامه ) و (ضحاك ) هفت ماه گفته اند. بعضىديگر، گفته اند هشت ماه - و هيچ نوزاد هشت ماهه اى جز عيسى زنده نمانده است - برخىديگر شش ماه گفته اند و كسانى هم : سه ساعت . ساعتىحمل گرفتن و ساعتى شكل گرفتن و يك ساعت ديگر به زمين نهادن . روايتى ديگر از ابنعباس هست كه آن را يك ساعت گفته است .
ترجمه اشعار عربى
يكى از شاعران گفته است :
به هنگام آسودگى ، بسيار كسان دعوى برادرى دارند ليكن ، به هنگام سختى ، برادرانباز شناخته مى شوند.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
مسعودى ، در (شرح مقامات ) حكايت كرده است كه چون مهدى - خليفه عباسى - به بصرهوارد شد، (اياس بن معاويه ) را ديد و در حال او كودكى بيش نبود و چهار صد تن ازدانشمندان و سالخوردگان به دنبالش مى رفتند. مهدى ، كارگزار خويش را گفت : در مياناينان جز اين نوجوان ، سالخورده اى نيست كه پيشاپيش آنان حركت كند؟ سپس ‍ مهدى ، روبه (اياس ) كرد و گفت : جوان چند سال دارى ؟ و او گفت : خدا زندگى امير را طولانىكناد! همسن (اسامة بن زيد بن حارثه )ام كه پيامبر (ص ) او را به اميرى سپاه برگزيدو ابوبكر و عمر نيز در ميان آنان بودند. مهدى گفت : پيش آى ! - خداوند ترا بركت دهاد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گفته اند: اياس بن معاويه سه زن را نگريست كه از چيزى ترسيدند. اياس ‍ گفت : از اينسه ، يكى باردار است و ديگرى شيرده است و آن ديگرى باكره . از آنان پرسيدند وزنان گفتند: چنين است . اياس را پرسيدند: از كجا دانستى ؟ گفت : چون ترسيدند، يكىدست بر شكم نهاده ، و آن ديگرى بر سينه و سديگر بر شرمگاه .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اياس بن معاويه مردى را ديد، كه هيچگاه او را نديده بود و گفت : اين مرد غريب است ،اهل واسط است ، معلم كودكانست و از او غلامى سياه گريخته است . مرد نيز جريان امر راچنان كه او گفته بود، پذيرفت . اياس را گفتند: از كجا اين ها دانستى ؟ گفت : چون ديدمبه هنگام راه رفتن به هر سو مى نگرد، دانستم كه غريب است . بر جامعه اش نيز سرخىخاك واسط را ديدم . و ديدم كه چون بر كودكان مى گذرد، آنان را سلام مى گويد و بهمردهاى بزرگ نمى نگرد و چون به صاحب شكوهى مى گذرد، به او توجهى ندارد. امااگر به سياه پوستى برخورد، به او نزديك مى شود و تيز مى نگرد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
مولانا شيرين محمد - مشهور به مغربى - مريد شيخاسماعيل سيسحا است ، كه وى ، از اصحاب شيخ نورالدين عبدالرحمان اسفراينى است .گويند: در يكى از سفرها، به ديار مغرب رفته و در آنجا، صحبت يكى از مشايخ را كهنسبت وى به شيخ بزرگوار شيخ محيى الدين بن العربى مى رسد، دريافته است وخرقه پوشيده و نيز با شيخ كمال خجندى معاصر بوده و صحبت مى داشته . گويند: درآن وقت كه شيخ (كمال ) اين مطلع گفته بوده است :
چشم اگر اينست و ابرو اين و ناز و عشوه اين
الوداع اى زهد و تقوا! الفراق اى عقل و دين
چون به مولانا (مغربى ) رسيده مولانا، گفته است : شيخ بسيار بزرگست ، چرا شعرىبايد گفت ، كه جز معنى مجازى ، محملى نداشته باشد. شيخ ، آن را شنيده ، از روىاستدعاى صحبت كرده ، خود، به طبخ قيام نمود و مولانا در آن خدمت موافقت كرده ، در آناثنا، شيخ آن مطلع را خواند و فرمود كه : چشم : عين است . پس مى شايد كه به لساناشارت ، از عين قديم كه ذاتست به آن تعبير كند و ابرو: حاجب است مى تواند بود كه آنرا اشارت به صفات ، كه حاجب ذاتست داند و خدمت مولانا تواضع نموده است و انصاف داده- من تذكرة الاولياء جامى .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
صفدى گفته است : مترجمان در ترجمه ، دو شيوه دارند. يكى ، شيوه (يوحنا پسر بطريق) و (ابن نا عمه حمصى ) و ديگرانست . و چنين است كه به همه كلمات مفرد يونانى مىنگرند، تا چه معنايى براى آن ها هست . و براى هر كلمه مفرد عربىمعادل همان معنى مى آورند و مى نويسند و به كلمه ديگر مى پردازند، تا جمله مورد نظربه عربى برگردد.
اما، اين شيوه ، به دو دليل مطرود است . يكى اين كه همه كلمات عربى ،معادل يونانى ندارند و بدين سبب ، در اين ترجمه ، بسيارى از كلمات يونانى بهحال خود باقى مى مانند. از سوى ديگر سازمان جمله بندى يك زبان ، با زبان ديگرمطابق نيست . و نيز از حيث بكارگيرى (مجاز) كه در همه زبان ها هست ، نابسامانى هايىباقى مى ماند.
شيوه دوم ، شيوه (حنين بن اسحاق ) و (جوهرى ) و ديگرانست و آن ، چنين است كه معناىجمله اى را به ذهن مى آورند و به جمله ديگر كه با آن مطابق است ترجمه مى كنند، بىتوجه به اين كه واژه هاى دو جمله يكى است يا نه . و اين شيوه ، بهتر است و بدين لحاظاست كه كتاب هاى (حنين بن اسحاق ) جز آن ها كه در علوم رياضى ست نياز به ويرايش ‍ندارد. كه اين دسته از كتابهايش ارزشى ندارند، برخلاف آن چه كه در پزشكى و منطق وطبيعى و الهيات دارد، كه نيازى به اصلاح ندارد. از اين روست كه كتاب اقليدس ومجسطى و فاصله آن دو را (ثابت بن قره ) حرانى ويرايش كرده است .
شعر فارسى
از سنايى :
گر امروز آتش شهوت بكشتى ، بى گمان رستى
و گرنه ، تف اين آتش ، ترا هيزم كند فردا
چو علم آموختى ، از حرص آنگه ترس ! كاندر شب
چو دزدى با چراغ آيد، گزيده تر برد كالا
سخن كز روى دين گويى ، چه عبرانى ، چه سريانى
مكان كز بهر حق جويى ، چه جا بلقا، چه جا بلسا
شهادت گفتش آن باشد، كه هم زاول در آشامى
همه درياى هستى را بدان حرف نهنگ آسا
نبينى خار و خاشاكى در اين ره ، چون به فراشى
كمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
عروس حضرت قرآن ، نقاب آنگه براندازد
كه داراالملك ايمان را مجرد بينداز غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصيبت نيست جز نقشى
كه از خورشيد، جز گرمى نيابد چشم نابينا
نبينى طبع را طبعى ، چو كرد انصاف رخ پنهان
نيابى ديو را ديوى ، چو كرد اخلاص رو پيدا
چو علمت هست ، خدمت كن چو دانايان ! كه زشت آمد
گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا
شعر فارسى
از انورى
هست در ديده من ، خوب تر از روى سفيد
روى حرفى كه به نوك قلمت گشته سياه
عزم من بنده چنانست كه : تا آخر عمر
دارم از بهر شرف ، خط شريف تو نگاه
ديوان انورى - چاپ مدرس رضوى - ج 2 - ص 712
فرازهايى از كتب آسمانى
صاحب (ريحان و ريعان ) گويد: (حب ) آغازش (هوى ) است . بعد، (علاقه ) پس ازآن (خويشتن دارى )، سپس (وجد)، آنگاه (عشق ) - و عشق نامى ست براى مرحله افزونبر (حب ). - و پس ، (شغف ) (يعنى دلباختگى ) و آن : سوزش دلست از فرط محبت ،همراه بالذت حاصل از آن - و همچنين است : (لوعه ) و (لاعج ) و غرام . - سپس (جوى )است . و آن ، عشق باطنى ست . و (تيتيم ) و (سبل ) و (هيام ) كه شبيه به ديوانگى ستو پزشكان ، عشق را از گونه هاى ماليخوليا دانسته اند.
ترجمه اشعار عربى
از ابى الحسين جزاز در ترغيب به بخشش :
اگر ثروتى داشته باشم . از چه رو نگه دارم ؟بخيل را مباد به دنيا سرورى يابد!
آن كه روزى در گشايش مال ست . بجان خودم شايسته است كه بخشش ‍ كند.
از ابوتمام : آروزهايشان چنان بر آنان گواراست ، كه اگر كشته شوند نيز از دنيا بىاميد نشوند.
ترجمه اشعار عربى
از خفاجى حلبى :
كسوف ، نمى تواند ديدار خورشيد را بپوشاند و اين گمان در چشم ماست .
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
سليمى آرزو دارد كه در عشقش بميريم و اين ، كم بهاترين چيزى است كه آرزو دارد.
شعر فارسى
از شيخ بلند پايه نظامى :
بسا منكر كه آمد تيغ در مشت !
مرا زد تيغ و شمع خويش را كشت
بسا دانا كه از من گشت خاموش !
درازيش از زبان آمد سوى گوش
من از دامن چو دريا ريخته در
گريبانم ز سنگ طفلها پر
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام على (ع ) گفت : روز مظلوم بر ظالم ، سخت تر از روز ظالم بر مظلومست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
يكى از پادشاهان گفت : من شرم دارم تا به كسى ستم كنم كه ياورى جز خدا نمى يابد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
صوفيى به مردى گذشت كه حجاج او را بردار كرده بود. و گفت : پروردگارا شكيبايىتو بر ستمگران ، ستمديدگان را بيشتر زيان دارد. شب به خواب ديد كه رستاخيز شدهاست و او به بهشت راه يافته و آن به دار كشيده را در اعلى عليين ديد به ناگه منادى نداداد: بردباريم بر ستمگران ، ستمديدگان را به اعلى عليين مى رساند.
سخن عارفان و پارسايان
ابراهيم خواص گفت : پنج چيز دواى دل است : قرآن را بهتاءمل خواندن شكم خالى داشتن . نماز شب سحرگاهان به درگاه خدا ناليدن همنشينى با نيكوكاران
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ (نورى ) در كتاب (اذكار) گفته است : پيشينيان در (ختم قرآن ) شيوه هاىگوناگون داشته اند. گروهى ، هر ده شب يك ختم مى خواندند و گروهى ديگر در هر سهشب . گروهى در هر شبانه روزى يك ختم و جمعى در هر شبانه روزى دو ختم . برخى درهر شبانه روز هشت ختم . - چهار در روز و چهار در شب - و روايت شده است كه محمد (ص )،در ماه رمضان ميان مغرب و عشا يك ختم مى كرد و اما كه آنان كه قرآن را در دو ركعت مىخواندند، زيادند و از آنهاست عثمان بن عفان و تميم دارى و سعيدبن جبير.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : ستم در فطرت آدمى ست . و يكى از دو علت ، آن را مانع مى آيد. ياعلت دينى است . مثل : ترس از رستاخيز، و يا سياسى ستمثل ترس از شمشير. ابوالطيب آن را در شعر به كار گرفته است : ستم ، خوى آدمى ست واگر كسى را بيابى كه ستم نكند، علتى دارد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
مثل : فلانى بازگشت ، همچون بازگشت مال باخته به دفترهاى ميراثى .
ترجمه اشعار عربى
از ابونواس :
از تكبر ابليس در شگفتم ! كه چه در باطن دارد؟ در سجده بردن بر آدم غرور ورزيد وبراى فرزندانش (دلال محبت ) مى شود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام على (ع ) گفت : فرزند آدم ، آغاز و انجامش پليدى است و ميان اين دو،حمل پليدى مى كند. و شاعرى ، آن را به نظم آورده است :
در شگفتم از خود بزرگ بينى كه پيش ازين ، نطفه اى پليد بود، و در آينده ، چونزيبائيش پايان پذيرد، مردارى خواهد بود، دستخوش خود پسندى و غرورست وحال آن كه ميان اين آغاز و انجام ، نجاست حمل مى كند.
و ديگرى گفته است :
مى بينم كه لذات ، دنياوى فرزندان آدم را فريفته است . از چه رو مغرورند؟ كه در آغاز،(منى ) بوده اند و از چه روى مى بالند، كه پايانشان مرگست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل ...
از رساله مشهور: سرور ما و معتمد ما و پير ما مولانا صفى الحق و الحقيقة و الدينعبدالرحمان كه - پروردگار سايه او را بر ما و ديگراهل ايمان پايدار كناد! - گفت : شيخ برهان الدين موصلى كه مردى عالم بود و - خدا بر اوببخشايد! - مرا گفت : ما، از مصر به مكه روى آورديم به قصد حج در اثناى راه بوديمكه به منزلى فرود آمديم و مارى به قصد ما بيرون آمد و مردم به كشتن او در ايستادند. وپسر عموى من ، بر آنان سبقت گرفت و آن را كشت . او پسر عمويم را چسبيد و رها نكرد و مامى نگريستيم و تقلاى آن را مى ديديم اما جن را نمى ديديم . و مردم به اسبتوسل جستند و او را پى گرفتند ولى قادر نشدند و او همچنان دوان رفت تا از چشم افتادو اين رويداد، بر ما سخت و سنگين شد و سرانجام در پايان روز، او را ديديم كه سخت وسنگين مى آيد. او را ملاقات كرديم و پرسيدم كه : بر تو چه گذشت ؟ و او گفت چيزىنبود، جز اين كه آن مار را كشتم كه ديديد و او با من چنان كرد و ناگهان خود را در ميانگروهى جن ديدم كه يكى مى گفت : پدرم را كشت ، ديگرى گفت پسر عمويم را كشت و آناندم به دم در پيرامون من فزونى مى گرفتند و ناگاه مردى را ديدم كه مرا گرفت و گفت :بگو: من ، خداپرست و بر دين محمد هستم سپس به من و آن گروه اشاره كرد كه : بهداورى برويم ! و ما رفتيم ، تا به پيرى بزرگ رسيديم كه بر سكويى نشسته بود وچون به حضور او رسيديم ، گفت : رهايش كيند! و دعويتان را بگوييد!
فرزندان گفتند: دعوى ما آنست كه كشنده پدر مانست من گفتم : پناه بر خدا! ما، راهيانزيارت خانه خدا بوديم ، كه به اين منزل فرود آمديم و مارى به قصد ما بيرون آمد ومردم به كشتن او در ايستادند و من نيز از آنان بودم و آن مار را زدم ، تا كشته شد.
پير چون گفتار مرا شنيد، گفت : رهايش كنيد! من بر درخت خرمايى بودم كه پيامبر(ص )مى گفت : آن كه به سرو وضعى جز سرو وضع اصلى خود در آيد، و كشته شود، نهديه بر قاتل است و نه قصاص او را به منزلگاهش ‍ بازگردانيد! سپس ، آنان پيشآمدند و مرا از جايگاه خود، به كاروان رساندند سر گذشت من ، اين بود و سپاس خدا را.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
شيخ الرئيس (بوعلى سينا) در رساله عشق مى نويسد: عشق ، در همه موجودات از مجردات وفلكيات و عنصريات و معدنيات و جانوران وجود دارد. حتى رياضى دانان معتقدند كه دراعداد هم حقيقت عشق وجود دارد و در اعداد متحاب نيز نمونه اى از عشق مشاهده مى شود.
به همين مناسبت ، بر اقليدس اعتراض كرده اند كه وى به حقيقت اين گونه از اعداد پىنبرده است .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation