فرازهايى از كتب آسمانى
از شرح ديوان : حكما گويند! هر چه موجود است ، خير است ، خير محض است . يا خير اوغالبست بر شر او، و ترك خير كثير، براى شرقليل ، شر كثير است . گاه باشد كه انگشت مار گزيده بايد بريد، تا باقى اعضاسالم ماند، و در اين صورت ، سلامت ، مراد است و مرضى و قطع انگشت مراد است و غيرمرضى و اگر گوييم شر قليل ، براى خير كثير، خير كثيرست هم راست باشد.
در طريقت هر چه پيش سالك آيد، خير اوست
|
بر صراط المستقيم ، اى دل ! كسى گمراه نيست
|
و تحقيق مقام آن كه خداى حكيم است ، پس مى داند كه احسن نظام و اصلح اوضاع ، درآفريدن عالم چيست . و قادرست ، پس ، مى تواند كه بر طبق علم خود، عالم را خلق كند،فياض مطلق است و هيچ بخل در او نيست . پس ، آن چه داند و تواند، به جاى آورد.
اكنون ، ميسر نيست كه جزء از اجزاى عالم در حد ذات خود، بر احسن اوضاع ، باشد. وملاحظه كل انسب است از ملاحظه جزء بنابراين ،كل ، به احسن اوضاع مخلوق شده و نزد ايشان قضا و عنايت ، علم حق است به احسن اوضاعكل . و اگر چنين نمايد كه وضع جزوى از اجزاء، بهترين از آن هست ، مى تواند بود، نهمحل مناقشه است و خواجه نصيرالدين گويد:
بر حق ، حكمى كه ملك را شايد، نيست
|
حكمى كه ز حكم او فزون آيد، نيست
|
هر چيز كه هست ، آن چنان مى بايد
|
آن چيز كه آن چنان نمى بايد، نيست
|
معمار كه طرح خانه مى كند، شايد كه بعضى اجزاء را بهتر از آن كه هست ، طرح تواند.اما طرح كل ، مقتضى آن باشد، كه جز بر آن طرح واقع نشود، كه هست .
گفت : هست اندر آن دو چيز نشان
|
شعر فارسى
يكى از دانشمندان :
از قول حكيمان ، به جهان در، سمرست
|
نير كه بود به طالع اندر، ضررست
|
اين كار جهان ، از آن ، چنين با خطرست
|
كاندر درج طالع هر روزه خورست
|
شعر فارسى
از غزالى ، نظم به فارسى اتفاق افتاده است . اين رباعى ، از آن جمله است :
اى عين بقا! در چه بقايى كه نيى ؟
|
در جاى نيى ، كدام جايى كه نيى ؟
|
اى ذات تو از جا و جهت ، مستغنى
|
آخر تو كجائى و كجائى كه نيى ؟
|
فرازهايى از كتب آسمانى
امام فخر رازى در آغاز كتاب (سر المكتوم ) گفته است : كه ثابت بن قره ، دربارهسرمه و ارزش آن ، مى نويسد كه يكى از حكما، از سرمه اى ياد كرده است ، كه چشم راچنان تقويت مى كند، كه چيز دور را چنان نزديك مى كند، كه گويى در برابر بينندهقرار دارد.
همان حكيم گفته است كه : يكى از مردم بابل ، آن سرمه را به چشم كشيد و گفت كه همهثوابت و سيارات را در جاى خود مى بيند و بينش او، در اجسام فشرده نيز نفوذ مى كردهاست . و ماوراى آنها را نيز مى ديده .
(او مى گويد): من و (قسطابن لوقا) آن سرمه را آزموديم . بدين ترتيب كه درون خانهاى رفتيم و به نوشتن نامه اى پرداختيم . او، بر ما مى خواند و آغاز و پايان هر سطر راچنان مى گفت ، كه گويى او با ماست . ما كاغذى مى ستانديم ، و مى نوشتيم و در حالىكه در ميان ما، ديوارى محكم بود. او كاغذ گرفت و آنچه ما نوشتيم ، نوشت . چنان كهگويى آن چه ما نوشته ايم ، مى بيند. گفته اند كه : (زرقاء اليمامه ) سوارى را ازفاصله سه روز راه مى ديد. و پرنده اى را كه در فضاى بسيار دور آسمان پرواز مىكرد، مى ديد و مى شناخت ، كه چه نوع پرنده ايست . و بارى ، شمار ماهيان افتاده در تورصياد را گفت و چون شمردند، همان شصت و شش عددى بود كه او گفته بود.
فرازهايى از كتب آسمانى
امام فخر رازى ، در بعضى اعتقادات خود، موافقت معتزله نموده . چنان كه در كتاب (معالم )مى گويد: عندى ان الملك افضل من البشر. و بر اين طلب ، وجهى ذكر مى كند. آن كهسماوات نسبت به ملائك ، چون بدن اند و كواكب ، چون قلب و نسبت بدن ، به بدن ، چوننسبت روح به روح است . چون اجسام سماوى اشرف اند از اجسام عنصرى و ابدان بشرى ،ارواح سماوى كه ملائك باشند، اشرف است از نفوس انسانى .
و فاضل مذكور، در اين كتاب ، اجراى برهانى بر نبوترسول ، نزديك به مذاق حكماء فلاسفه نموده است . به اين عبارت : انسان ، يا ناقص استكه پايين ترين مراتب است . و يا در حد ذات خويشكامل است . اما، قدرت تكميل ديگرى را ندارد، مانند اولياء و يا در حد ذات خودكامل است و قادر به تكميل ديگرانست و آنان پيمبرانند كه در مرتبه اى عالى قرار دارند.
از سوى ديگر (كاملبودن ) و (به كمال رساندن )، داراى دو پايه (نظرى ) و (عملى ) است . وبالاترين درجه كمال قابل تصور در پايه نظرى ، شناخت خداوند است . و بالاترينكمال قابل تصور در پايه عملى ، طاعت پروردگار است .حال ، هر آن كس كه در درجات كمالش در اين دو پايه ، عالى تر است ، درجات ولايت اوكامل تر است . و هر آن كس كه به كمال رساندن ديگران را در اين دو پايه ، بهتر داراباشد. درجات نبوتش كامل تر است .
با توجه به اين موارد، دانستنى است كه به هنگام تولد محمد (ص )، جهان پر از كفر وشرك و بدكارى بود. يهوديان ، راه بطلان مى پيمودند و در (تشبيه ) و دروغ بستنبه پيامبران و تحريف توراة ، به نهايت رسيده بودند. عيسويان نيز در اثبات (تثليث) و تحريف انجيل ، راه مبالغه مى پيمودند. پيروان مذهب زرتشت نيز سرگرم اثبات دوخدا و جدال دائمى آن دو شده ، در ازدواج محارم به نهايت رسيده بودند. اما، عربان ، بت مىپرسيدند و در نهب و غارت ، به مرحله كمال بودند. و خلاصه اين كه : دنيا پر ازكارهاى باطل بود.
هنگامى كه محمد (ص ) به پيامبرى برانگيخته شد و به دعوت مردم به دين حق در ايستاد،دنيا از باطل به حق روى آورد و از دروغ به راستى ، و از ستم به نور و اين مظاهر كفر،باطل شد و بساط اين نادانى ها از بيشتر مناطق جهان برچيده شد. زبانها به يگانگى خداباز شد و خردها به شناخت خدا نورانى شد و مردم ، تا حد ممكن ، از دوستى دنيا بهدوستى مولا بازگشت داده شدند.
اگر وظيفه پيامبرى ، جز به كمال رساندن ناقصان در پايه هاى عملى و نظرى نباشد،و ديديم كه اين اثر، با آمدن محمد به ظهور پيوست و اثر آن ،كامل تر از ظهور موسى و عيسى بود، مى دانيم كه او، سرور پيامبران و پيشواىبرگزيده گانست .
شعر فارسى
از جامى :
گل گر چه كشد سرزنش از خار درشت
|
رو با تو و بر درخت خود دارد پشت
|
با قد تو شاخ گل مگر دعوى كرد؟
|
كش گل به تپانچه مى زند، غنچه به مشت !
|
شعر فارسى
از امير خسرو:
به محشر گر بپرسندت كه : خسرو را چرا كشتى ؟
|
سرت گردم چه خواهى گفت ؟ تا من هم همان گويم .
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
برده دارى را برده اى بود، كه خود خوراك پست مى خورد و برده را پست تر مى خوراند.برده از اين حال ، سر، باز زد و از صاحب خويش خواست ، تا او را بفروشد. و فروخت . وديگرى او را خريد كه خود سبوس مى خورد و او را نيز مى خوراند. برده از او نيز خواستتا وى را بفروشد و فروخت و ديگرى خريد كه خود سبوس مى خورد و او را نمى خوراند.از او نيز خواست تا بفروشد و چنين شد. مالك تازه ، خود چيزى نمى خورد و سر او راتراشيد و شب او را مى نشاند و چراغ بر فرقش مى گذاشت و از وى به جاى چراغداناستفاده مى كرد. اما، اين بار برده ماند و تقاضاى فروش نكرد. تا برده فروشى او راگفت چه چيز تو را به ماندن نزد اين مالك واداشته است ؟ گفت : از آن مى ترسم كهديگرى مرا بخرد و فتيله در چشمم كند و به جاى چراغ به كار گيرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از نوادر انديشه : مردى كه فريفته زنى بود، به او نوشت : خيالت را بفرست تا بر منبگذرد و او به پاسخ نوشت : دو دينار بفرست تا به بيدارى به نزدت آيم
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اشعب - طماع معروف عرب - به گروهى كودكان برخورد و او را به بازى گرفتند.اشعب گفت : واى بر شما! سالم بن عبدالله از خرماهاى وقفى عمر بخش مى كند. كودكانبه سوى خانه سالم بن عبدالله رفتند و اشعب نيز بهدنبال آنان رفت . و گفت : نمى دانم شايد راست باشد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كفتارى آهويى را بر خرى سوار ديد. و گفت : مرا نيز بر خر خود بنشان ! چون نشست گفت: خر تو، چه زرنگ و شادست ! چون اندكى رفتند، گفت : خر ما چه زرنگ و شاد است ! آهوگفت : فرود آى ! پيش از آن كه گويى : خرم چه زرنگ و شاد است ! و من آزمندتر از تونديدم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گفته اند: بينوايى ، نزد خياطى رفت ، تا چاك پيراهنش را بدوزد. بينوا ايستاده ، تاخياط از كار فارغ شود. خياط چون جامه دوخت ، آن را تا كرد و بر رويش نشست .
و به كار ديگر پرداخت . شاگردى كه نزد او كار مى كرد، گفت : چرا جامه اش را نمىدهى ؟ گفت : خاموش ! شايد فراموش كند و به كار خود رود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى هشام بن عبدالملك را مدح گفت : هشام گفت : اى فلان ! ندانى كه مدح ديگران پيشرويشان نهى شده است ؟ گفت : ترا مدح نكردم . بلكه نعمتهاى خدا را بر تو شمردم تاسپاسگزار باشى . هشام گفت : اين ، از ستايشت نيكوتر بود. و او را صله داد و گرامىداشت .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
شاعرى گفته است : ايرانيان مهمان را از آن رو مهمان گويند، كه هر كه باشد، او راپذيرايى كنند (مه ) بزرگ ايشانست و (مان ) خانه شان و (مهمان ) سرورشانست . تاآنگاه كه در خانه شان به سر برد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
محمد بن سليمان طغاوى گفت : پدرم از جدم نقل كرد كه چون (نوار) همسر فرزدق درگذشت ، حسن بصرى بر جنازه او حاضر بود. حسن بصرى فرزدق را گفت : اى ابافراس ! براى اين خوابگاه چه حاضر كرده اى ؟ گفت : هشتادسال شهادت (ان لا اله الا الله ).
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
احنيف بن قيس گفت : سينه مرد، به رازش تنگى مى كند و چون خواهد از آن پرده بردارد،گويد: مرا بپوش ! و آنگاه خواند: چون مرد، راز خويش بر ديگرى آشكار كند، و كسى اورا به سرزنش گيرد، احمقى بيش نبوده است . چرا كه چون آدمى از نگه دارى راز خويشدلتنگ شود، آن كه راز بر او بسپرند، دلتنگ تر است .
و ديگرى ، خلاف اين معنى گفته است : رازها را نمى پوشم ، بلكه فاششان مى كنم . وهرگز نگذارم كه رازها بر دلم انباشته شود. چه كم خرد است ! آن كه شبى را بخوابد ورازها او را ازين پهلو، به آن پهلو كنند.
ترجمه اشعار عربى
از ارجانى :
در مشورت ، راى خويش با راى ديگرى قرين كن . كه حق بر دو كس پنهان نماند. مگر نهاين است كه مرد، چهره خويش به آينه اى مى بيند و پشت سر خويش به دو آينه ؟
شعر فارسى
از امير خسرو:
سرورى چو تو در (اوچه ) و در (تته ) نباشد
|
گل همچو رخ خوب تو البته نباشد
|
دوزيم زبهر تو قبا از گل سورى
|
تا خلعت زيباى تو از لته نباشد
|
در جنت فردوس ، سرى را نگذارند
|
كز داغ غلامى تواش پته نباشد
|
اين شكل و شمايل كه تو كافر بچه دارى
|
در چين و ختاوختن وچته نباشد
|
چوى موى شده ست از غم تو خسرو مسكين
|
تا همچو رقيب خنك و كته نباشد
|
شعر فارسى
بزرگى گفته است : بزرگوارى ، به همت والاست نه استخوان هاى پوسيده دروغگومتهم است ، هر چند كه دليل روشن ، و بيانى راستگو داشته باشد. لغزش آدمى درپراكندگى گام اوست . چه بسيار كه كور به مقصود مى رسد و بينا از هدف باز مىماند. با كسى دشمنى مكن ! چه ، تو نيز از دشمنى دانا و نادان بركنار نيستى . از مكردانا و نادانى نادان بپرهيز! از نكوهش كسى بپرهيز! كه اگر حضور داشت ، او را بسيارمى ستودى ، و نيز از ستايش كسى بپرهيز! كه اگر غايب بود، او را نكوهش بسيار مىكردى .
شعر فارسى
فصلى در مثل هاى عرب :
همرزم تو آن است كه همدوش تو مى رزمد، و كسى ست كه به پاس سود تو، به خويشزيان مى رساند. اگر شاخ زنى ، با شاخداران شاخى زنى كن ! بپرهيز! تا زبانتگردنت نزند. بسا كه خوردنى ، اتو را از خوردن ها باز دارد بسا تيرى كه از غيرتيرانداز به هدف خورد بسا برادرانى كه از مادر تو زاده نشده اند. چه بسا كهپاسخ سخنى ، خاموشى ست . بسا سرزنش شده اى كه در خور ملامت نيست . گاه ، نگاهبيانگر زبانست . ابرهاى تابستان ، بزودى پراكنده مى شوند. چشم جوانمرد،گوياى ايمان اوست . هر صبح بزرگواران را مى ستايند چشم چون بيند، حقيقت را دريابد با توكل زانوى اشتر ببند! آدمى ، به آزمون ، گرامى ، يا خوار داشته مىشود. هر سگى بر در خانه خويش بانگ مى كند سرزنش زياد موجب كينه وريست . زنو پاسخ مردانه ؟! هر چه بكارى مى دروى . سگ دوره گرد، بهتر از شير خوابيده است. چه بيچاره است . آن كه روباهان بر او بشاشند! هر تيغى كند مى شود، و هر اسبىسكندرى مى خورد. بسا معذورى كه سرزنش مى شود. زبانى نرم و مشتى محكم .#زبانى چون نرم رطب و دستى همچون چوب خشك . (در موردى كه از كسى بوى فايده اىنمى آيد) ناله زن فرزند مرده ، همانند نوحه گر نيست هيچ چيز، همانند ناخنت ، پشت تورا نمى خارد. نكوهش دوستان ، بهتر از نبودن آنانست . مردم را مى پوشاند و شرمگاهىبرهنه است . دست تو، از تست ، حتى اگر فلج باشد.
شعر فارسى
از سلطان الغ بيگ گوركانى :
در وقت غلط، زير و زبر تر گشته
|
در سال غلب اگر بمانى ، بينى
|
ملك و ملل و مذهب و دين برگشته
|
شعر فارسى
از محقق توسى :
در الف و ثلثين دو قران مى بينم
|
وز مهدى و دجال ، نشان مى بينم
|
يا ملك شود خراب ، يا گردد دين
|
سريست نهان و من عيان مى بينم
|
شعر فارسى
فصلى در مثل هاى عاميانه :
مارگير از ماران نجات نيابد. گوسفند سر بريده را از پوست كندن درد نيابد غايب ،دليل خويش را به همراه دارد زناشويى ، عشق را تباه مى كند نصيحتگرى موجب جدايىست آزاده ، آزاده است گرچه به زيان گرفتار آيد كار از آن زرنيخ است و نام از آننوره همچون برادران بياميزيد! و همچون بيگانگان داد و ستد كنيد#قول و بولش يكيست روزهاى ماهى را كه در آن روزى ندارى ، مشمار! زير عباطبل زدن لغزش هاى زبان و رنگ هاى رخسار، ناپاكىدل را آشكار مى كند از مرگ گريخت و در مرگ افتاد#دل ذكر مى گويد و قلب مى كشد. فلان كس همچون كعبه است كه زيارتش مى كنند وكسى را زيارت نمى كند همچون سوزن ديگران را مى پوشاند و خود برهنه است . هربار كه پريد، بالش را چيدند آن كه به بزرگى پدران خويش ببالد، عقيم ماند ازنيكبختى آدمى ست كه دشمنش خردمند باشد#
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى ، بر گروهى مى گذشت . به يكى از آنان گفت : نامت چيست ؟ گفت : (منيع ) ازديگرى پرسيد و گفت : (وثيق ) آن ديگرى را پرسيد و گفت : (شديد) و سرانجامچهارمين گفت : (ثابت ) عرب گفت . پندارم كهافعال را از نام هاى شما گرفته اند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از عربى نامش پرسيدند: گفت : بحر، پرسيدند: فرزند كى ؟ گفت : ابن فياض . ازكنيه اش پرسيدند. گفت : (ابو الندى ) (يعنى پدر نم ) گفتند: پس جز با قايق نمىتوان ترا ملاقات كرد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
يكى از فضلا، كتابى در مناظره گل سرخ و نرگس نوشته است . چنان كه مناظراتىنظير شمشير و قلم و بخل و كرم و مصر و شام و شرق و غرب و نثر و نظم و كنيز و غلامو نظاير آن ها نوشته اند. اما، مناظره (مشك ) و (زباد) را از نظر عقلى نمى توان وجهىنهاد. با اينهمه ، جا حظ در اين زمينه رساله خوبى تاءليف كرده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
از كتاب (مزار) درباره صبر: بيهقى ، از (ذوالنون مصرى روايت كرد، كه گفت : درطواف بودم كه دو زن را ديدم و يكى از آن دو، مى گفت : بر مصيبت هايى صبر كردم كهاگر برخى از آن ها بر كوه هاى (حنين ) فرود مى آمدند، از هم مى پاشيدند. اشك خويشنگه داشتم . سپس آن را به چشم باز گرداندم تا آن را بهدل بريزد) گفتمش : غمت از چيست ؟ گفت : به مصيبتى دچار آمده ام كه هيچگاه كسى دچارنشده است . گفتم : آن چيست ؟ گفت : دو پسر داشتم كه با هم بازى مى كردند. و پدرشانگوسفندى قربانى كرده بود. كه يكى از آن دو، به ديگرى گفت : برادر! بگذار تابه تو نشان دهم كه پدرمان چگونه گوسفند را قربانى كرد. و برخاست و كاردى آوردو او را كشت و گريخت . آنگاه ، پدرشان از در آمد و به او گفتم : فرزندت برادرش راكشت و گريخت . پدر بيرون رفت و او را گرفت و همانند درنده اى او را از هم دريد و بازگشت و از تشنگى و گرسنگى در راه مرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حجاج روزى به گردش بيرون رفت و چون از تفريح فراغت يافت . يارانش را بازگرداند و تنها ماند در گذر، به پيرى از قبيله (بنىعجل ) برخورد، و او را پرسيد: اى پير! از كجايى ؟ گفت : ازين روستا. پرسيد: كارگزاران ده ، چگونه اند؟ گفت : بدترين كارگزاران ، كه به مردم ستم مى كنند واموال آنان را بر خويش حلال مى شمارند. پرسيد: راى تو در باره حجاج چيست ؟ گفت :كسى زشت تر و بدتر از او بر عراق فرمان نرانده است . كه خداوند روى او و اميرش راسياه گرداناد! حجاج پرسيد: مى دانى كه من كيستم ؟ گفت : نه گفت : من حجاجم . پير گفت: و تو مى دانى كه من كيستم ؟ گفت نه . گفت : من ديوانه قبيله (بنىعجل )م كه در هر روز، دوبار به سرسام دچار مى آيم . حجاج خنديد و او را صله داد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
روزى معاويه به يكى از يمنى ها گفت : از شما نادان تر نبوده است . زيرا زنى بر آنانفرمانروايى داشته است . و او، به پاسخ گفت : نادان تر از قبيله من ، دودمان تواند كهچون پيامبر خدا (ص ) آنان را فرا خواند، گفتند: پروردگارا! اگر اين بر حق است ، ازآسمان بر ما سنگ ببار! و نگفتند كه : پروردگارا اگر اين بر حق است ، ما را به سوىاو هدايت كن !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
روزى معاويه احتجاج كرد كه پروردگار مى فرمايد: (و ان من شى الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم ) از چه رو، مرا نكوهش مى كنند؟ احنف گفت : من ، تو را به سبب آن چهدر خزاين خداوندى ست نكوهش نمى كنم . وليكن بر اين نكوهش مى كنم كه هر آن چه را كهخداوند، از خزائنش فرو فرستاده است ، در خزائن خويش نهاده و بين ما و اوحايل شده اى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(شريك اعور) بر معاويه وارد شد. و او زشت روى بود. معاويه وى را گفت : تو زشترويى . و زيباروى از زشت روى بهتر است . و تو (شريك ) هستى و خداوند را شريكىنيست و پدرت يك چشم بوده است و سالم بهتر از يك چشم است و چگونه بر قبيله اتسرورى يافتى ؟ و شريك او را گفت : تو (معاويه اى ) و (معاويه ) جز سگى نيست كهبا عوعوى خود سگان را به خود مى خواند و تو فرزند (صخر) هستى و دشت بهتر ازسنگ است و تو فرزند (جنگ ) هستى . و صلح از جنگ بهتر است . و تو فرزند (اميه )هستى و آن ، مصغر (امه ) (يعنى كنيز) است و چگونه پيشواى مؤمنان شده اى .
آنگاه از پيش او رفت در حالى كه اين شعر مى خواند: معاويه بن حرب ، مرا سرزنش مىكند؟ در حالى كه شمشير تيز و زبانم با من است . در حالى كه پسر عموهايم همچون شيرپيرامون منند و به ناسزاگو حمله مى برند.
ترجمه اشعار عربى
خدا گوينده اش را جزاى نيك دهاد!:
كهكشان جويبار است و آسمان ريحان . ستارگان نرگسند و خورشيد،گل سرخ . رعد همچون تار مى نوازد و ابر همانند جام است . برق : شرابست و مه : بخورعود.
ترجمه اشعار عربى
آنچه از مقامات صوفيان نقل شده است :
اگر مرا پرسند از آرزو چه خواهى ؟ گويم : آرزويم تقرب به يارانست .
هر بلايى كه در رضاى آنان مرا رسد غنيمت است و هر عذابى در راه محبت آنان گواراست .
ترجمه اشعار عربى
و نيز
اى كه اشتياق خويش را به زبان مى آورى ، نپندارم كه ادعايت راست باشد. اگر دعوىتو حقيقتى داشت . قادر به چشم به هم نهادن نبودى .
ترجمه اشعار عربى
و نيز:
چه بسيار عاشقان كه از درياى ديدار، جامى نوشيده اند. و من ، ازوصال ليلى جامى ننوشيده ام . بالاترين چيزى كه دروصال او دريافته ام ، آرزوهايى ست كه همچون برق نپائيده اند.
ترجمه اشعار عربى
و نيز:
شبم به ديدار تو پرفروغ شد و سياهى شب ، بر مردم گسترد. آنان ، در حجابتيرگى فرو رفتند و ما در روشنايى روزيم .
ترجمه اشعار عربى
و نيز:
دل را گفتم : اگر خواهى بازگردى ، پيش از آن كه راه بر تو بسته شود بازگرد.
ترجمه اشعار عربى
و نيز:
دوست ، دوست را به انگيزه لطف سخن و لذت همنشينى ديدار مى كرد. و اينك ! ديدار مى كندتا غم خويش را آشكار سازد و شكايت روزگار را باز گويد.
ترجمه اشعار عربى
خدا گوينده اش را پاداش نيك دهاد!:
اگر آدمى به داشته خود خرسند نباشد، و كار خويش را نيز بهبود نبخشد، او را رها كن !كه تدبيرش تباه است . روزى مى خندد و سالى مى گريد.
ترجمه اشعار عربى
از ديگرى :
اگر انسان پس از دشمنش تنها يك روز بماند، بسيار زيسته است .
ترجمه اشعار عربى
متنبى چه نيكو سروده است :
چون بزرگوارى را گرامى دارى ، بر او سرورى يابى و چون فرومايه اى را اكرامكنى ، به سركشى در ايستد. بخشش را به جاى تيغ نهادن ، همچنانست كه شمشير را بهجاى بخشش به كارگيرى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون (ابوالعيناء) از تاءخير ارزاق خود به عبيدالله بن سليمان شكايت برد، عبيداللهگفت : مگر، ما به (ابن مدبر) ننوشتيم ؟ پس ، او در كار تو چه كرد؟ گفت ؟ مرا جيره ازخار تاءخير داد. و ميوه وعده را نيز بر من حرام كرد. گفت : تو خود او را انتخاب كردى .گفت : من در اين كوتاهى نكردم . موسى نيز هفتاد مرد را برگزيد كه از ميان آنان يك تندر راه رشد و هدايت گام برنداشتند. و به عذاب گرفتار آمدند. پيامبر (ص ) نيز (ابنابى السرح ) را به نويسندگى برگزيد و مرتد شد و به كافران پيوست . على بنابى طالب نيز ابوموسى اشعرى را به حكميت برگزيد و عليه او حكم داد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند: بليغ كسى ست كه وسعت سخن را چنان كه خواهد گيرد. و الفاظ را به اندازهمعانى بدوزد و سخن بليغ ، سخنى ست كه لفظ آن برجسته و معانى آن ، تازه باشد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
عربى را گفتند: بليغ ترين مردم كى ست ؟ گفت : آن كه كمتر لفظ به كار گيرد، وحاضر جواب تر باشد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
امام فخر رازى گفت : بلاغت آنست كه شخص ، به عبارتى كه ادا مى كند، به كنه خواستهقلبى خود برسد و از ايجاز مخل و اطناب ممل بپرهيزد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
فيلسوفى گفت : آنچنان كه درستى يا نادرستى ظرفى را به صدايش مىآزمايند،احوال انسان را نيز به سخنش مى شناسند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند: ماءمون درباره چيزى از يحيى بن اكثم پرسيد و او گفت : لا و ايد الله الامير(نه و خدا امير را يارى دهد) ماءمون گفت : اين (واو) چه ظريف و در جاى خود به كار رفت !
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
صاحب بن عباد گفته است : اين واو، از موهايى كه كنار گوش بهشكل واو قرار مى گيرد، زيباتر است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حكايت كرده اند كه مردى شاعر، دشمنى داشت و در يكى از روزها در سفر بود، كه دشمنخويش ، در كنار خود يافت .
شاعر دانست كه كشته خواهد شد. از اين رو، دشمن را گفت : اى فلان ! دانم كه مرگ من فرارسيده است . اما از تو مى خواهم كه چون مرا بكشى ، به در خانه من روى ، و دو دختر مراگويى : (اى دختران ! پدرتان ) و دختران چون سخن مرد شنيدند مصراع ديگر را بدانافزود و خواندند كه :
الا ايها البنتان ان ابا كما
|
قتيل خذ بالثار ممن اتا كما
|
سپس ، در مرد آويختند و او را به نزد قاضى بردند. حاكم از او باز پرسيد تا اعترافكرد و به ازاى قتل آن مرد بكشتندش .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
معاويه ، (جارية بن قدامه ) را گفت : خانواده ات ، چه خوارى بزرگى بر تو رواداشته اند، كه ترا (جارية ) ناميده اند. و جاريه گفت : خاندان تو چه بسيار خوارى برتو رانده اند كه ترا (معاويه ) ناميده اند و آن ، به معنى : (سگ ماده ) است گفت : اىبى مادر! خاموش باش ! جاريه گفت : مادرى مرا زاييده است . اما در سينه مادل هايى ست كه كينه تو را مى ورزند و در دست هاى ما شمشيرهايى ست كه بدان ها باتو جنگيده ايم . و تو را نيرويى نيست كه ما را به قهر هلاك كنى كه خويش به عهد وپيمان از تو فرمان مى بريم . و اگر با ما وفا كنى ، با تو وفا خواهيم كرد. و اگرنكنى ، در پشت سر خود، مردانى سخت و نيزه هايى تيز داريم . معاويه گفت : اى جاريه !خدا امثال ترا زياد نكناد! جاريه گفت : به نيكى سخن بگو! كه دعاى بد، به گوينده آنباز مى گردد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
روزى عبدالملك بن مروان با خواص و قصه گويان خويش نشسته بود و گفت : چه كسىمى تواند به ترتيب حروف الفبا، اعضاى بدن انسان را بر شمرد؟ سويد بن غفله گفت: من و پس گفت : انف ، بطن ، ترقوه ، ثغر، جمجمه ، حلق ، دماغ ، ذكر، رقبه ، زند، ساق ،شفه ، صدر، ضلع ، طحال ، ظهر، عين ، غبغبه ، فم ، قفا، كف ، لسان ، منخر، نغنوع ، وجه، هامة ، يد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى صاحب خانه خود را گفت : چوب هاى اين سقف را اصلاح كن كه صدا مى دهد. صاحبخانه گفت : نترس كه تسبيح مى گويد. مستاءجر گفت : از آن مى ترسم كه او را رقتقلب دست دهد و به سجده افتد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پادشاهى ، وزير خويش را گفت : از آن ها كه خدا روزى بنده كرده است ، كدام بهتر است ؟گفت : خردى كه با آن زيست كند. گفت : اگر نبود؟ گفت : مالى كه عيوبش را بپوشاند.گفت : اگر نبود؟ گفت : صاعقه اى كه او را بسوزاند و مردم را از او برهاند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابو ايوب مرزبانى وزير منصور بود، هرگاه كه خليفه او را فرا مى خواند. رنگش بهزردى مى گراييد و مى لرزيد و چون از پيش خليفه مى آمد، رنگش بهحال خود مى آمد. او را گفتند: با آن كه با خليفه ماءنوس هستى و نزد او آمد و شد زياددارى ، چرا چون به نزد او مى روى ، دگرگون مى شوى ؟ گفت :
مثل من و شما، مثل باز و خروس است ، كه مناظره مى كردند. باز به خروس گفت : نسبت بهياران ، بى وفاتر از تو نديده ام . گفت : چگونه ؟ گفت تو را از تخم مرغى مىگيرند، و نگهدارى مى كنند. از دستهايشان بيرون مى آيى . با دست هاى خود به توخوراك مى دهند تا بزرگ مى شوى . آنگاه . چون كسى به تو نزديك مى شود، از اينجابه آنجا مى پرى و اگر به ديوار خانه اى كهسال ها در آن زيسته اى ، بالا روى ، از آنجا به جاى ديگر مى پرى . اما، در ميانسالى مرااز كوهستان مى گيرند و چشمم را بر مى بندند و خوراكم مى دهند، بيخوابى مى كشم ، ومرا از خواب باز مى دارند و يك يا دو روز مرا از ياد مى برند. سپس تنها، بهدنبال شكار مى فرستند. به سوى آن پرواز مى كنم و آن را مى گيرم و به سوى صاحبمباز مى گردم . پس ، خروس به باز گفت : دليلت از دست رفت . تو هم اگر يك باربازى را بر سيخ و بر روى آتش مى ديدى ، ديگر باز نمى گشتى . و من ، به هر وقت ،سيخ هاى پر شده از (گوشت ) خروس ها را مى بينم . ابو ايوب ، آنگاه گفت : بر خشمديگرى بردبار مباش ! و شما نيز اگر آن چه از منصور مى دانم ، مى دانستيد، چون شما رامى خواست ، حالتان از من بدتر مى بود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حسان گفته است : اگر دنيا بر مردم دنيا پايدار مى ماند، پيامبر در آن جاويد بود. وديگرى گفته است : اگر دنيا يكى از بزرگواران روزگار را جاويد مى كرد جوانمردى اودنيا را ضيافتگاه مى كرد.
معارف اسلامى
مفسران در مدت باردارى مريم به اختلاف سخن گفته اند. ابن عباس ، آن را نه ماه دانستهاست - مانند زنان ديگر - (عطا) و (ابو العامه ) و (ضحاك ) هفت ماه گفته اند. بعضىديگر، گفته اند هشت ماه - و هيچ نوزاد هشت ماهه اى جز عيسى زنده نمانده است - برخىديگر شش ماه گفته اند و كسانى هم : سه ساعت . ساعتىحمل گرفتن و ساعتى شكل گرفتن و يك ساعت ديگر به زمين نهادن . روايتى ديگر از ابنعباس هست كه آن را يك ساعت گفته است .
ترجمه اشعار عربى
يكى از شاعران گفته است :
به هنگام آسودگى ، بسيار كسان دعوى برادرى دارند ليكن ، به هنگام سختى ، برادرانباز شناخته مى شوند.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
مسعودى ، در (شرح مقامات ) حكايت كرده است كه چون مهدى - خليفه عباسى - به بصرهوارد شد، (اياس بن معاويه ) را ديد و در حال او كودكى بيش نبود و چهار صد تن ازدانشمندان و سالخوردگان به دنبالش مى رفتند. مهدى ، كارگزار خويش را گفت : در مياناينان جز اين نوجوان ، سالخورده اى نيست كه پيشاپيش آنان حركت كند؟ سپس مهدى ، روبه (اياس ) كرد و گفت : جوان چند سال دارى ؟ و او گفت : خدا زندگى امير را طولانىكناد! همسن (اسامة بن زيد بن حارثه )ام كه پيامبر (ص ) او را به اميرى سپاه برگزيدو ابوبكر و عمر نيز در ميان آنان بودند. مهدى گفت : پيش آى ! - خداوند ترا بركت دهاد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گفته اند: اياس بن معاويه سه زن را نگريست كه از چيزى ترسيدند. اياس گفت : از اينسه ، يكى باردار است و ديگرى شيرده است و آن ديگرى باكره . از آنان پرسيدند وزنان گفتند: چنين است . اياس را پرسيدند: از كجا دانستى ؟ گفت : چون ترسيدند، يكىدست بر شكم نهاده ، و آن ديگرى بر سينه و سديگر بر شرمگاه .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اياس بن معاويه مردى را ديد، كه هيچگاه او را نديده بود و گفت : اين مرد غريب است ،اهل واسط است ، معلم كودكانست و از او غلامى سياه گريخته است . مرد نيز جريان امر راچنان كه او گفته بود، پذيرفت . اياس را گفتند: از كجا اين ها دانستى ؟ گفت : چون ديدمبه هنگام راه رفتن به هر سو مى نگرد، دانستم كه غريب است . بر جامعه اش نيز سرخىخاك واسط را ديدم . و ديدم كه چون بر كودكان مى گذرد، آنان را سلام مى گويد و بهمردهاى بزرگ نمى نگرد و چون به صاحب شكوهى مى گذرد، به او توجهى ندارد. امااگر به سياه پوستى برخورد، به او نزديك مى شود و تيز مى نگرد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
مولانا شيرين محمد - مشهور به مغربى - مريد شيخاسماعيل سيسحا است ، كه وى ، از اصحاب شيخ نورالدين عبدالرحمان اسفراينى است .گويند: در يكى از سفرها، به ديار مغرب رفته و در آنجا، صحبت يكى از مشايخ را كهنسبت وى به شيخ بزرگوار شيخ محيى الدين بن العربى مى رسد، دريافته است وخرقه پوشيده و نيز با شيخ كمال خجندى معاصر بوده و صحبت مى داشته . گويند: درآن وقت كه شيخ (كمال ) اين مطلع گفته بوده است :
چشم اگر اينست و ابرو اين و ناز و عشوه اين
|
الوداع اى زهد و تقوا! الفراق اى عقل و دين
|
چون به مولانا (مغربى ) رسيده مولانا، گفته است : شيخ بسيار بزرگست ، چرا شعرىبايد گفت ، كه جز معنى مجازى ، محملى نداشته باشد. شيخ ، آن را شنيده ، از روىاستدعاى صحبت كرده ، خود، به طبخ قيام نمود و مولانا در آن خدمت موافقت كرده ، در آناثنا، شيخ آن مطلع را خواند و فرمود كه : چشم : عين است . پس مى شايد كه به لساناشارت ، از عين قديم كه ذاتست به آن تعبير كند و ابرو: حاجب است مى تواند بود كه آنرا اشارت به صفات ، كه حاجب ذاتست داند و خدمت مولانا تواضع نموده است و انصاف داده- من تذكرة الاولياء جامى .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
صفدى گفته است : مترجمان در ترجمه ، دو شيوه دارند. يكى ، شيوه (يوحنا پسر بطريق) و (ابن نا عمه حمصى ) و ديگرانست . و چنين است كه به همه كلمات مفرد يونانى مىنگرند، تا چه معنايى براى آن ها هست . و براى هر كلمه مفرد عربىمعادل همان معنى مى آورند و مى نويسند و به كلمه ديگر مى پردازند، تا جمله مورد نظربه عربى برگردد.
اما، اين شيوه ، به دو دليل مطرود است . يكى اين كه همه كلمات عربى ،معادل يونانى ندارند و بدين سبب ، در اين ترجمه ، بسيارى از كلمات يونانى بهحال خود باقى مى مانند. از سوى ديگر سازمان جمله بندى يك زبان ، با زبان ديگرمطابق نيست . و نيز از حيث بكارگيرى (مجاز) كه در همه زبان ها هست ، نابسامانى هايىباقى مى ماند.
شيوه دوم ، شيوه (حنين بن اسحاق ) و (جوهرى ) و ديگرانست و آن ، چنين است كه معناىجمله اى را به ذهن مى آورند و به جمله ديگر كه با آن مطابق است ترجمه مى كنند، بىتوجه به اين كه واژه هاى دو جمله يكى است يا نه . و اين شيوه ، بهتر است و بدين لحاظاست كه كتاب هاى (حنين بن اسحاق ) جز آن ها كه در علوم رياضى ست نياز به ويرايش ندارد. كه اين دسته از كتابهايش ارزشى ندارند، برخلاف آن چه كه در پزشكى و منطق وطبيعى و الهيات دارد، كه نيازى به اصلاح ندارد. از اين روست كه كتاب اقليدس ومجسطى و فاصله آن دو را (ثابت بن قره ) حرانى ويرايش كرده است .
شعر فارسى
از سنايى :
گر امروز آتش شهوت بكشتى ، بى گمان رستى
|
و گرنه ، تف اين آتش ، ترا هيزم كند فردا
|
چو علم آموختى ، از حرص آنگه ترس ! كاندر شب
|
چو دزدى با چراغ آيد، گزيده تر برد كالا
|
سخن كز روى دين گويى ، چه عبرانى ، چه سريانى
|
مكان كز بهر حق جويى ، چه جا بلقا، چه جا بلسا
|
شهادت گفتش آن باشد، كه هم زاول در آشامى
|
همه درياى هستى را بدان حرف نهنگ آسا
|
نبينى خار و خاشاكى در اين ره ، چون به فراشى
|
كمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
|
عروس حضرت قرآن ، نقاب آنگه براندازد
|
كه داراالملك ايمان را مجرد بينداز غوغا
|
عجب نبود گر از قرآن نصيبت نيست جز نقشى
|
كه از خورشيد، جز گرمى نيابد چشم نابينا
|
نبينى طبع را طبعى ، چو كرد انصاف رخ پنهان
|
نيابى ديو را ديوى ، چو كرد اخلاص رو پيدا
|
چو علمت هست ، خدمت كن چو دانايان ! كه زشت آمد
|
گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا
|
شعر فارسى
از انورى
هست در ديده من ، خوب تر از روى سفيد
|
روى حرفى كه به نوك قلمت گشته سياه
|
عزم من بنده چنانست كه : تا آخر عمر
|
دارم از بهر شرف ، خط شريف تو نگاه
|
ديوان انورى - چاپ مدرس رضوى - ج 2 - ص 712
فرازهايى از كتب آسمانى
صاحب (ريحان و ريعان ) گويد: (حب ) آغازش (هوى ) است . بعد، (علاقه ) پس ازآن (خويشتن دارى )، سپس (وجد)، آنگاه (عشق ) - و عشق نامى ست براى مرحله افزونبر (حب ). - و پس ، (شغف ) (يعنى دلباختگى ) و آن : سوزش دلست از فرط محبت ،همراه بالذت حاصل از آن - و همچنين است : (لوعه ) و (لاعج ) و غرام . - سپس (جوى )است . و آن ، عشق باطنى ست . و (تيتيم ) و (سبل ) و (هيام ) كه شبيه به ديوانگى ستو پزشكان ، عشق را از گونه هاى ماليخوليا دانسته اند.
ترجمه اشعار عربى
از ابى الحسين جزاز در ترغيب به بخشش :
اگر ثروتى داشته باشم . از چه رو نگه دارم ؟بخيل را مباد به دنيا سرورى يابد!
آن كه روزى در گشايش مال ست . بجان خودم شايسته است كه بخشش كند.
از ابوتمام : آروزهايشان چنان بر آنان گواراست ، كه اگر كشته شوند نيز از دنيا بىاميد نشوند.
ترجمه اشعار عربى
از خفاجى حلبى :
كسوف ، نمى تواند ديدار خورشيد را بپوشاند و اين گمان در چشم ماست .
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
سليمى آرزو دارد كه در عشقش بميريم و اين ، كم بهاترين چيزى است كه آرزو دارد.
شعر فارسى
از شيخ بلند پايه نظامى :
بسا منكر كه آمد تيغ در مشت !
|
مرا زد تيغ و شمع خويش را كشت
|
بسا دانا كه از من گشت خاموش !
|
درازيش از زبان آمد سوى گوش
|
من از دامن چو دريا ريخته در
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام على (ع ) گفت : روز مظلوم بر ظالم ، سخت تر از روز ظالم بر مظلومست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
يكى از پادشاهان گفت : من شرم دارم تا به كسى ستم كنم كه ياورى جز خدا نمى يابد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
صوفيى به مردى گذشت كه حجاج او را بردار كرده بود. و گفت : پروردگارا شكيبايىتو بر ستمگران ، ستمديدگان را بيشتر زيان دارد. شب به خواب ديد كه رستاخيز شدهاست و او به بهشت راه يافته و آن به دار كشيده را در اعلى عليين ديد به ناگه منادى نداداد: بردباريم بر ستمگران ، ستمديدگان را به اعلى عليين مى رساند.
سخن عارفان و پارسايان
ابراهيم خواص گفت : پنج چيز دواى دل است : قرآن را بهتاءمل خواندن شكم خالى داشتن . نماز شب سحرگاهان به درگاه خدا ناليدن همنشينى با نيكوكاران
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ (نورى ) در كتاب (اذكار) گفته است : پيشينيان در (ختم قرآن ) شيوه هاىگوناگون داشته اند. گروهى ، هر ده شب يك ختم مى خواندند و گروهى ديگر در هر سهشب . گروهى در هر شبانه روزى يك ختم و جمعى در هر شبانه روزى دو ختم . برخى درهر شبانه روز هشت ختم . - چهار در روز و چهار در شب - و روايت شده است كه محمد (ص )،در ماه رمضان ميان مغرب و عشا يك ختم مى كرد و اما كه آنان كه قرآن را در دو ركعت مىخواندند، زيادند و از آنهاست عثمان بن عفان و تميم دارى و سعيدبن جبير.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : ستم در فطرت آدمى ست . و يكى از دو علت ، آن را مانع مى آيد. ياعلت دينى است . مثل : ترس از رستاخيز، و يا سياسى ستمثل ترس از شمشير. ابوالطيب آن را در شعر به كار گرفته است : ستم ، خوى آدمى ست واگر كسى را بيابى كه ستم نكند، علتى دارد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
مثل : فلانى بازگشت ، همچون بازگشت مال باخته به دفترهاى ميراثى .
ترجمه اشعار عربى
از ابونواس :
از تكبر ابليس در شگفتم ! كه چه در باطن دارد؟ در سجده بردن بر آدم غرور ورزيد وبراى فرزندانش (دلال محبت ) مى شود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام على (ع ) گفت : فرزند آدم ، آغاز و انجامش پليدى است و ميان اين دو،حمل پليدى مى كند. و شاعرى ، آن را به نظم آورده است :
در شگفتم از خود بزرگ بينى كه پيش ازين ، نطفه اى پليد بود، و در آينده ، چونزيبائيش پايان پذيرد، مردارى خواهد بود، دستخوش خود پسندى و غرورست وحال آن كه ميان اين آغاز و انجام ، نجاست حمل مى كند.
و ديگرى گفته است :
مى بينم كه لذات ، دنياوى فرزندان آدم را فريفته است . از چه رو مغرورند؟ كه در آغاز،(منى ) بوده اند و از چه روى مى بالند، كه پايانشان مرگست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل ...
از رساله مشهور: سرور ما و معتمد ما و پير ما مولانا صفى الحق و الحقيقة و الدينعبدالرحمان كه - پروردگار سايه او را بر ما و ديگراهل ايمان پايدار كناد! - گفت : شيخ برهان الدين موصلى كه مردى عالم بود و - خدا بر اوببخشايد! - مرا گفت : ما، از مصر به مكه روى آورديم به قصد حج در اثناى راه بوديمكه به منزلى فرود آمديم و مارى به قصد ما بيرون آمد و مردم به كشتن او در ايستادند. وپسر عموى من ، بر آنان سبقت گرفت و آن را كشت . او پسر عمويم را چسبيد و رها نكرد و مامى نگريستيم و تقلاى آن را مى ديديم اما جن را نمى ديديم . و مردم به اسبتوسل جستند و او را پى گرفتند ولى قادر نشدند و او همچنان دوان رفت تا از چشم افتادو اين رويداد، بر ما سخت و سنگين شد و سرانجام در پايان روز، او را ديديم كه سخت وسنگين مى آيد. او را ملاقات كرديم و پرسيدم كه : بر تو چه گذشت ؟ و او گفت چيزىنبود، جز اين كه آن مار را كشتم كه ديديد و او با من چنان كرد و ناگهان خود را در ميانگروهى جن ديدم كه يكى مى گفت : پدرم را كشت ، ديگرى گفت پسر عمويم را كشت و آناندم به دم در پيرامون من فزونى مى گرفتند و ناگاه مردى را ديدم كه مرا گرفت و گفت :بگو: من ، خداپرست و بر دين محمد هستم سپس به من و آن گروه اشاره كرد كه : بهداورى برويم ! و ما رفتيم ، تا به پيرى بزرگ رسيديم كه بر سكويى نشسته بود وچون به حضور او رسيديم ، گفت : رهايش كيند! و دعويتان را بگوييد!
فرزندان گفتند: دعوى ما آنست كه كشنده پدر مانست من گفتم : پناه بر خدا! ما، راهيانزيارت خانه خدا بوديم ، كه به اين منزل فرود آمديم و مارى به قصد ما بيرون آمد ومردم به كشتن او در ايستادند و من نيز از آنان بودم و آن مار را زدم ، تا كشته شد.
پير چون گفتار مرا شنيد، گفت : رهايش كنيد! من بر درخت خرمايى بودم كه پيامبر(ص )مى گفت : آن كه به سرو وضعى جز سرو وضع اصلى خود در آيد، و كشته شود، نهديه بر قاتل است و نه قصاص او را به منزلگاهش بازگردانيد! سپس ، آنان پيشآمدند و مرا از جايگاه خود، به كاروان رساندند سر گذشت من ، اين بود و سپاس خدا را.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
شيخ الرئيس (بوعلى سينا) در رساله عشق مى نويسد: عشق ، در همه موجودات از مجردات وفلكيات و عنصريات و معدنيات و جانوران وجود دارد. حتى رياضى دانان معتقدند كه دراعداد هم حقيقت عشق وجود دارد و در اعداد متحاب نيز نمونه اى از عشق مشاهده مى شود.
به همين مناسبت ، بر اقليدس اعتراض كرده اند كه وى به حقيقت اين گونه از اعداد پىنبرده است .