شعر فارسى
در نكوهش زنان و تعلق به آنان و پرهيز از مكر ايشان از خردنامه اسكندرى :
به دستان سر انداز پا افكنان
|
به روى زمين دام مردان مرد
|
از ايشان در درج حكمت بلند
|
وز ايشان نگون ، قدر هر سر بلند
|
از ايشان خردمند را پايه پست
|
وز ايشان سپاه خرد را شكست
|
مجو زهر را چون شكر بهرشان
|
بيا! اى چو عيسى تجرد نهاد
|
چو عيسى عنان از تعلق بتافت
|
تعلق به زن ، دست و پا بستن است
|
تجرد، از آن بند وارستن است
|
كسى را كه بند است بر دست و پاى
|
چه امكان كه آسمان بجنبد زجاى ؟
|
زشهوت اگر مرد، ديوانه نيست
|
ز رسم و ره عقل ، بيگانه نيست
|
چرا بند بر دست و پا مى نهد؟
|
دل و دين به باد هوا مى دهد؟
|
پدر زن كه دختر به چشمش نكوست
|
دل و ديده اش هر دو روشن به اوست
|
بود بر دلش دختر آسان گران
|
كه صد كوه اندوه بر ديگران
|
كند سيم و زر وام بهر جهيز
|
دو صد حيله در خاطر آويزدش
|
كه تا از دل آن بار، برخيزدش
|
كه نا گه سليمى زتدبير پاك
|
كند طوق جان ، غل ادبار را
|
يكى خوش ، كه آن را به گردون نهاد
|
خرد نام آن كس نه بخرد نهد
|
كه اين بار بيهوده بر خود نهد
|
چو در گرانمايه ، روشن گهر
|
صدف وار بر تيرگان بسته در
|
جمال وى از چشم بيگانه دور
|
شعر فارسى
يكى از شاعران فارسى زبان گفته است :
ژاله از نرگس فرو باريد و گل را آب داد
|
وز تگرگ روح پرور، مالش عناب داد
|
شعر فارسى
از شيخ آذرى :
خوش آن كاو جز مى و ساغر نداند
|
در اين ميخانه ، بام و در نداند
|
كسى ذوق از شراب عشق دريافت
|
كه سر از پا و پا از سر نداند
|
دلم ، بالاى او را سرو از آن گفت
|
كز آن تشبيه ، بالاتر نداند
|
و نيز از اوست :
در كوى وفا، اگر درى يافتمى
|
يا خود به عدم رهگذرى يافتمى
|
بگريختمى هزار منزل ز وجود
|
گر سوى عدم ، راهبرى يافتمى .
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كسى به بيمار پرسى كسى رفت و دير نشست . و بيمار را پرسيد: از چه مى نالى ؟گفت : از بسيار نشستن تو.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى را شترى جرب بود. او را گفتند: درمانش نكنى ؟ گفت ما را در خانه پيرزنىصالحه است ، كه به دعاى او توكل داريم . گفتندش : چنين است . اما، با دعاى او، اندكىقطران همراه كن !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در اسفهان ، مردى سردرد گرفت و بر آن ،فلفل و قرنفل ضماد كرد. طبيب ، او را گفت : سرى را كه در تنور نهند، چنين كنند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه باديه نشينى را در يكى از باديه ها، در روزهاىگرم تابستان تب روى آورد. نيمروزان ، به ريگزاران آمد. خود را روغن ماليد و برهنهبر ريگ خوابيد و تب را گفتند: اى تب ! ترا بياموزم كه كجا فرود آيى و چه كسى رادردمند دارى . فرمانروايان و بى نيازان را رها كرده و بر من فرود آمده اى ؟ و پيوستهغلتيد تا عرق بر آورد و تبش رفت . و برخاست . روز ديگر كسى مى گفت : ديروز، اميررا تب روى آورده است . باديه نشين گفت : بخدا! كه من ، آن را به او فرستادم و آنگاه روىبرگرداند و گريخت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : چون خدا خواهد كه نعمت از كسى بستاند، نخست عقلش را بگيرد. ماءمون ،احمدبن ابى خالد را گفت : خواهم كه ترا وزارت دهم . و او گفت : اگر امير صلاح بيند،مرا معاف دارد و ميان من و مقام ، مرتبه اى نهد كه دوست ، بدان اميد دارد، و دشمن از آنبترسد. چه ، بالاترين مرتبه را آفت ها يكايك در رسند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در يكى از دعاها آمده است : از همسايه بد، به خدا پناه مى بريم كه چشمش ما را مى بيند ودلش ما را مى پايد. اگر از ما نيكى بيند، پنهان كند و اگر بدى بيند، فاش سازد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
مردى عارفى را گفت : مرا پندى ده ! از خدا چنان شرم دار كه از يكى از خويشانت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در حديثى آمده است : واى بر آن كه سخن گويد و دروغ گويد: تا اين و آن را بخنداند،واى بر او! واى بر او!
شعر فارسى
از نشناس
ما را هنوز حوصله لطف يار نيست
|
آن به ! كه ناله در دل او كم اثر كند
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
در لغت يونانى ، (سوف ) به معنى : (دانش ) است و (اسطا) به معنى غلط و(سوفسطا) يعنى : دانش غلط. و (فيلا) به معنى : (دوستدار) است . و (فيلسوف )به معنى : (دوستدار دانش ) سپس ، عرب ، اين دو لفظ را گرفته و (سفسطه ) و(فلسفه ) را از آن ساخته است و منسوب به آن دو، (سوفسطايى ) و (فلسفى ) است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، حسن (بصرى ) را گفت : چه خويش را قدر مى نهى ! و او گفت : اين سخن !پروردگارست كه مى فرمايد: (ولله العزة و للرسوله و للمؤمنين )
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بزرگمهر را گفتند: نيكبختى چيست ؟ گفت : اين كه مرد، يك پسر داشته باشد. گفتند: درآن صورت از مرگ وى در بيم است . گفت : مرا از بدبختى نپرسيديد، از نيكبختىپرسيديد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بزرگى را گفتند: فلان ، بر تو مى خندد. و او گفت : ان الذين اجرموا كانوا من الذينآمنوا يضحكون
از سخنان بزرگان : آن كه از ديگران شرم دارد، و در تنهايى ، از خويش شرم ندارد،خود را قدرى نمى نهد.
شعر فارسى
از نشناس :
بجز سبحه نا سوده انگشت او
|
رخش از خوى شرم ، گلگونه شوى
|
نگشته به پيوند كس سر نگون
|
نرفته چو سوزن درون و برون
|
چنين زن ، نيابى بجز در خيال
|
وگر زان كه يابى به فرض محال
|
كه از خون صد مرد به خاك او
|
شعر فارسى
از نشناس :
خو كرده اى به وعده خلافى ، زبسكه من
|
از ديدنت ، زوعده فراموش كرده ام
|
فرازهايى از كتب آسمانى
فاضل ميبدى ، در (شرح ديوان )، در توضيح اين بيت اميرالمؤمنين كه مى فرمايد:
فان لم يكن لهم فى اصلهم شرف
|
يفاخرون به فالطين و الماء
|
مى نويسد: در حديث قدسى آمده است : خمرت طينه آدم بيدى اربعين صباحا، و اين صورت ،از قدرت فاعل مختار، عجب نيست . ما، مى بينيم كه بعضى حيوانات ازگل متكون مى شود، بى توالد. اگر آدم نيز از اينقبيل باشد، ممكنست . و انكار اين معنى ، به مجرد آن كه خلاف عادتست ، نتوان كرد. چه ،خلاف عادت ، بسيار واقع مى شود، و اين فقير، از جمعىمقبول الرويه شنيده (است ) كه ديديم كه طفلى در يزد متولد شد و بر طبق (يكلم الناسفى المهد) انواع سخنان مى گفت . و قرآن و اشعار مى خواند، و ازاحوال خفيه خبر مى داد، و سرى بزرگ داشت و چون دو ساله شد، وفات يافت و پدرمعليه الرحمه او را ديده بود، و دور نيست كه حديث قدسى ، اشاره اى باشد، به آن چه دركتب طبى ، مسطور است ، كه از قرار نطفه در رحم ، تا استعداد روح حيوانى ،چهل روز است به تقريب . و از سى روز كم تر و ازچهل و پنج روز كه عدد آدم است ، زياد نمى باشد. و مراد از (يدين )، اسماء متقابله است .مثل (ضار) و (نافع ) و (خافض ) و (رافع ). بنابراين ، حق تعالى ، با ابليس ،برسبيل تغيير، فرموده (است ) كه : (ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى ) چه ، ابليس راجامعيت نيست و اعور بودن او، كنايه از اين معنى است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از رويدادهايى كه ميان حسن صباح و وزير نظام الملك واقع شد، آن بود كه سلطان ملكشاه، فرمان داد، تا مقدارى مرمر، از حلب به اسفهانحمل كنند. و يكى از بازاريان لشگرگاه ، شترانى از دو شتربان عرب به كرايهگرفت . يكى از آن دو مرد، 6 شتر داشت و ديگرى چهار شتر. و هر يك از آن دو نيز (ازقبل ) پانصد رطل مرمر (باخود) مى آورد. اين دونفر، (بارهاى سلطان را چنان ) ميان خودتقسيم كردند (كه بار تمام شترها برابر باشد) چون به اسفهان رسيدند، سلطاندستور داد، تا به آن دو مرد، هزار دينار بدهند و نظام الملك به آن كه 6 شتر داشت 600دينار و به آن كه چهار شتر داشت ، چهار صد دينار داد.
حسن صباح در حضور سلطان اعتراض كرد و نظام الملك را گفت : تومال سلطان را بى جا مصرف كرده اى . زيرا، در اين تقسيم ، به صاحب شترگانششگانه ، هشتصد دينار مى رسد و سهم صاحب 4 شتر نيز دويست دينارست . و آنگاهلغزگونه توضيح داد. شاه گفت : چنان بگو كه من نيز بفهمم و حسن صباح گفت : شترانده نفر بوده اند و (كل ) بار، هزار و پانصدرطل كه از آن شتر داران بوده است . پانصد رطل بار از آن سلطان را صاحب شتران چهارگانه 5/1 پانصد رطل حمل كرده است و سزاوار 5/1 از هزار دينار بوده است و صاحبشتران ششگانه 5/4 را حمل كرده است و سزاور دريافت 5/4 از هزار دينار بوده است .نظام الملك پذيرفت و چون درستى سخن او بر پادشاه آشكار شد، آثار شادمانى در چهرهاش پديدار شد. اما باطنا رنجيد.
شعر فارسى
قاضى مير حسين در ترجمه يكى از سروده هاى اميرالمومنين (ع ) گفته است :
در طينت آدمى ، خدا حرص نهاد
|
ز آنست كفش بسته در آن وقت كه زاد
|
وانگاه كه مرد، پنجه اش يافت گشاد
|
يعنى كه : مرا نيست به كف ، غير از باد.
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكماى اشراق ، معتقدند كه حركت افلاك ، به سبب طربى ست كه از ورود درخشش هاىقدسى و اشراق هاى انسى به آن ها دست مى دهد. و دوران آن ها همانند رقصى ست كه ازشدت طرب به آن ها روى مى آورد. و اين حركت ،معدل فيض هاى اشراقى ست . و هر اشراقى ، طرب تاره اى پديد مى آورد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى را گفتند: به هفتاد سالگى نيز مال گرد آورى ؟ و او گفت : مرد بميرد و پس از وىمالى به دشمن بماند، بهتر از آنست كه در زندگى به دوست نيازمند شود. و يكى ازشاعران فارسى زبان با استفاده از اين مضمون گفته است :
مال ، گرد آر! در نشمين خاك
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : اگر ثروتمند باشى ، هر جايى جاى تست ، و اگر تهيدست شوى، خويشانت ترا انكار مى كنند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون را گفتند: چرا علم و مال به يك جا جمع نيابند؟ و او گفت : براى عزتكمال
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط تهيدست بود. و پادشاهى او را گفت : چه فقيرى و او گفت : پادشاها! اگرآسايش فقير مى دانستى ، از دلسوزى بر خويشتن ، به دلسوزى من نمى پرداختى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
محمد بن حنفيه گفت : كسى كه به كرامت خويش پى برد، دنيا به چشمانش خوار مى آيد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
تمامى مال (على بن جهم ) بستند. در آن باره او را پرسيدند. گفت : نعمتم برود و خويشبمانم را از آن دوست تر دارم ، كه خود بروم و نعمتم بماند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : با بى نيازتر از خويش دوستى مكن ! چه ، اگر در خرج كردن با او همسرىكنى ، ترا زيان دارد و اگر بر تو پيشى جويد، خوارت كند. و اين ، از يكى از گفتههاى امام صادق (ع ) بر گرفته شده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون حاتم در گذشت ، برادرش خواست تا با او همانندى كند. و مادرش او را گفت :خويشتن رنجه مدار! كه همانند او نخواهى شد. گفت چه چيز مرا باز دارد؟ وحال آن كه او برادر منست . مادر گفت : هرگاه او را شير مى دادم ، به خوردن راضى نمىشد. مگر آن كه طفل ديگرى با او شريك شود و با او، از پستان ديگر شير مى خورد. وچون ترا شير مى دادم ، و شير خواره اى وارد مى شد، مى گريستى ، تا بيرون رود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
منصور گفت : مردم پندارند كه من بخيلم . و منبخيل نيستم . اما، مى بينم كه آنان بنده مالند و من گرد مى آورم ، تا مرا بندگى كنند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
والى يى ، پس از غذا خوردن ، دست شستن خويشطول مى داد و مى گفت : لازم است كه مدت دست شستن ، نصف زمان صرف غذا باشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
نظام گفت : آن چه بر پستى طلا و نقره دليل است ، آنست كه جز به نزد فرومايگان گردنيايد زيرا هر چيز به همانند خود مى گرايد.
از سخنان بزرگان : فرصت را مغتنم داريد! كه چون ابر مى گذارد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
امام على بن موسى الرضا چون به خراسان آمد، به روز عرفه ، تمامىاموال خويش به ديگران بخشيد. و فضل بنسهل گفت : اين زيانى ست و او فرمود: بل غنيمى ست .
و نيز در (محاضرات ) آمده است كه امام جعفر بن محمدالصادق (ع ) را گفتند: منصور، ازآنگاه كه خلاف يافته است ، جز خشن نپوشد و ازبخل ، جز غذاى ساده نخورد. و او گفت : خداى را سپاس ! كه آن چه را كه دينش را بهپاس آن رها كرد، در دنيا بر او حرام آمد.
فرازهايى از كتب آسمانى
از نظر حكما، وجود عالم بر اين نظام ، خير محض است . و ايجاد آن ،كمال تمام . و واجب آيد كه پروردگار بزرگ ايجادگر فيض بخش باشد. و بخشندهمطلق و ذات او را از اين كمال مطلق و خيز محض ، جدايى ناپذيرست زيرا، جدايى از آن ،نقص است و ذات خداوندى ، از نقص مبراست . و اين ، همان چيزيست كه از آن ، به (قدم عالم) تعبير مى شود. و متكلمان مى گويند كه خداوند را رواست ايجاد عالم يا ترك آن . وايجاد، از لوازم ذات او نيست . و اين ، معناى (قدرت ) و (اختيار) در نزد متكلمانست . اما، يكنكته را متكلمان ، بر آن اتفاق نظر دارند و آن اينست كه پروردگار قادرست كه اگرخواهد، كند. و اگر نخواهد، نكند. و در اين نكته اخلاقى در ميان خردمندان نيست . جز اين ، كهحكيمان معتقدند كه مشيت فعلى كه فيض وجودست ، لازمه ذات اوست . همچو (علم ) و ديگرصفات كلامى . و جدايى اين صفات از او غير ممكن است . چنان كه درازل اراده كرد و ايجاد كرد.
بنابراين مقدمه شرطيه نخستين ، صدقش واجب است . اما، مقدمه دوم آن ممتنع الصدق است . واين دو شرط در حق پروردگار، صادق اند. و چون ، متكلمان حدوث عالم را ثابت كرده اند،روشن است كه پروردگار، ايجاد عالم را از ازل ، اراده نكرده است و ايجاد، يا عدم ايجاد آن، درست بوده است . و انفكاك ، غير ممكن نيست . اما، اين كه ذات وى لازمهكمال باشد، ممنوع است . اما كمال او چنان مخصوص است ، كه قائم مقام غير شدنش ممنوعاست .
زيرا، انفراد او به وجود، چنان كه در حديث آمده ، (كان الله و لم يكن معه شى ء)كمال است و عالم ارواح ، از عالم اشباح گرامى تر است . مگر اين كه در برهه اى ، حكمت ،مقتضى ايجاد اين عالم جسمانى شده است به سابقه راز پنهانى كه هيچكس بدان راهيافته و بيشتر فهم ها را آگاهى از آن ، ممكن نيست . جز آن كسى كه خداوند، چشمش راگشوده است و چراغ هدايت در درون او برافروخته و اين ، كم است بلكه كم تر از كم و اين، جامه ايست كه بر بالاى كسى راست نيامده است . و بهره هايى ست كه مقدمات آن ، هرصاحب حدى ، از آن ، نصيبى نبرده است .
شعر فارسى
از نشناس :
در كنج حجره گر نقد نور آفتاب
|
زين حجره مانعست ، نه خورشيد مدخلست
|
شعر فارسى
از جامى :
در ازل وجود هركس چون بيختند
|
حصّه مابى كسان با درد و غم آميختند
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
صاعقه ، طلا و نقره درون كيسه را ذوب مى كند، اما، كيسه را نمى سوزاند محقق شريف ، درشرح مواقف گفته است : به تواتر، به ما خبر رسيده است كه در شيراز، صاعقه اى برگنبد شيخ بزرگ ابو عبدالله خفيف فرود آمد كهقنديل هاى درون آن جا را ذوب كرد و چيز ديگرى را نسوزاند و علت آن ، اينست كه آن آتش ،به سبب لطافت زيادش ، در متخلخل نفوذ مى كند و چنان حركتى سريع دارد كه در آن هانمى پايد. اما، در اجسام فشرده پيشتر درنگ مى كند و چندان مى ماند كه ذوبش مى كند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در محاضرات از امام صادق (ع ) روايت كرده است كه فرمود: مردم را نكوهش مكن . كه بىدوست خواهى ماند.
سخن عارفان و پارسايان
صوفى را گفتند: تصوف چيست ؟ گفت : از غرض ها روى بر تافتن .
سخن عارفان و پارسايان
يحيى بن معاذ را از محبت حقيقى پرسيدند. گفت : آنست كه به نيكى افزونى گيرد، و نهجفا كاستى .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى را گفتند: فرق ميان (محبت ) و (هوى ) چيست ؟ گفت : هوا بردل فرو آيد و دل در محبت .
سخن عارفان و پارسايان
باديه نشينى ابن عباس را گفت : در رستاخيز چه كس به حساب مردم رسد؟ گفت : خدااعرابى گفت : بخداى كعبه سوگند كه رستيم . او را گفتند: چگونه ؟ گفت : كريم ، درحساب دقت نمى ورزد.
عارفى گفت : پدرت (آدم ) را به گناهى از بهشت راندند و تو خواهى با اينهمهگناهان به بهشت روى ؟
فرازهايى از كتب آسمانى
مسئله : توحيد، مخالف (ثنويت ) است و آن چه كه در برخى از كتابهاى كلامى گويندمخالف (وثنيت )، اشتباه است . زيرا كه بت پرستان دو خداى واجب الوجود را اثبات نمىكنند و چنين اعتقادى در مورد بتان خويش ندارند و اگر گاه ، نام (الاهه ) را بر بتان خوداطلاق مى كنند، آن ها را به عنوان تمثيل هاى پيامبران و فرشتگان و ستارگان مى گيرندو گويند: ما را لياقت بندگى واجب الوجود نيست . و اينان را مى پرستيم ، تا نزد آنان ازما شفاعت كنند. و اما، دوگانه پرستان ، به دو واجب الوجود معتقدند. كه يكى از آن دو،پديد آورنده نيكى هاست و ديگرى به وجود آورنده بدى ها. و برخى شانفاعل خير را روشنى مى دانند و فاعل شر را تاريكى و آنان ، مانويانند. و برخى گوينديزدان پديد آرنده نيكى هاست و اهريمن ايجاد كننده بدى ها.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، ظريفى را گفت : پروردگار، ترا به دوستى فلان كس دچار ساخته است و اوبدشكل است . و او گفت : اى نادان ! من به مهر او دچارم و از اين رو، او به چشم من ، زيباتراز دختران بهشتى ست اما، خداوند ترا به كسى دچار ساخته است كه در خانه ات و او رادشمن مى دارى و خواهى كه از او رهايى يابى و نمى توانى .
شعر فارسى
از نشناس :
از قد بلند يار و زلف پستش
|
وز كافرى دو چشم بى مى مستش
|
ناقوس به دستى و به دستى دستش
|
شعر فارسى
از نشناس :
رفتى و زديده خواب شد بيگانه
|
وز صبر، دل خراب شد بيگانه
|
دور از تو چنان شبى به روز آوردم
|
كاندر نظر، آفتاب شد بيگانه
|
سخن عارفان و پارسايان
مردى ، زاهدى را گفت : تقوا را بر ايمان توصيف كن ! و او گفت : اگر به سرزمين پرخاروارد شوى ، چگونه رفتار مى كنى ؟ و او گفت : پرهيز و حذر مى كنم . زاهد گفت : در دنيانيز چنان كن ! كه تقوى همين است . و ابن معتز در اين زمينه گفته است : در دنيا، همانند كسىباش ! كه بر خارستانى مى گذرد. از آن چه مى بينى ، بپرهيز! و گناهان كوچك را حقيرمپندار! كه كوه ها نيز از سنگ ريزه ها به وجود آمده اند.
سخن عارفان و پارسايان
مالك بن دينار، راهبى را گفت : مرا پندى ده ! گفت : اگر توانى ميان خويش و مردمديوارى نهى ، چنان كن !
سخن عارفان و پارسايان
كسى مى گفت : خدايا مرا از دوستم محفوظ دار! از آنش پرسيدند. گفت : از دشمن پرهيزتوانم و از دوست نتوانم .
شعر فارسى
گوينده اين دو رباعى را ندانم :
بيچاره دلم ، چو محرم راز نيافت
|
واندر قفس جهان ، هم آواز نيافت
|
در زلف سياه ماهرويى گم شد
|
تاريك شبى بود، كسش باز نيافت
|
با هر كه نشستى و نشد جمع دلت
|
و زتو نرهيد صحبت آب و گلت
|
زنهار! زصحبتش گريزان مى باش !
|
ورنه نكند روح عزيزان بهلت
|
سخن عارفان و پارسايان
در كشاف آمده است كه : ابراهيم ادهم را گفتند: چرا دعا كنيم و به اجابت نپيوندد؟ گفت : ازآن رو كه شما را خواند و او را اجابت نكرديد. سپس خواند: (والله يدعوا الى دار السلامو يستجيب الذين آمنوا و عملواالصالحات )
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
راغب در محاضرات گويد: كسى ، در بغداد كورى ديد كه مى گفت : آن كه مرا پولى دهد،خدا در رستاخيز او را از دست معاويه سيراب كند! آن كس گفت : از پى او رفتم ، تا تنهاشديم . آنگاه سيلى يى به گوشش نواختم و گفتم : اميرالمؤمنين را از حوض كوثربرگرفتى ؟ و او گفت : مى خواستى آن ها را بهپول خردى از دست اميرالمؤمنين سيراب كنم ؟ نه به خدا چنين نمى شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ترمذى ، روزى چند به حضور ماءمون نيامد. ماءمون از علت غيبتش پرسيد. و او گفت : از آنرو كه سنگينى به گوشم راه يافته است و ترسم كه با پرسش هاى مكرر، ترا رنجهدارم . و ماءمون گفت : اكنون همنشينى تو خوش است كه آن چه را خواهيم ، ترا گوييم و آنچه نخواهيم ، از تو پنهان داريم و تو حاضر غايبى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پيرى گفت : از آن مى ترسيدم كه چون پير شوم ، زنان از من كناره كنند و چون پير شدم، خود از آنان كناره كردم .
شعر فارسى
از كمال الدين اسماعيل :
اى خواجه ! تو مرد خود فروشى
|
يا دوست گزين كمال ! ياجان
|
شعر فارسى
از ميرزاقاسم گنابادى :
رسيد از كوه ، آن ماه دلاراى
|
به استقبال از او بر خيز از جاى
|
خرام آشوب ، وقامت فتنه انگيز
|
قيامت مى رسد، از هم فروريز!
|
شعر فارسى
از ضميرى :
شادمان گشتم كه يك دم شد سبك از ياد عشق
|
گر كسى ناگاه آهى از دل محزون كشيد
|
شعر فارسى
از ميرزاقلى :
رفت دل از پى دلدار و نپرسيد از من
|
كه دگر ما و ترا وعده ديدار كجاست ؟
|
اى خوش آن طالب ديدار! كه در راه طلب
|
شوق در گوش دلش گفت كه دلدار كجاست
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سقراط حكيم حكايت شده است كه : او راپرسيدند سبب خوشحالى فراوان و اندوه كم توچيست ؟ گفت : زيرا به غم خوردن ، آن چه را از دست داده ام ، نمى يابم .
شعر:
كسى كه مى خواهد اندوهناك نشود، بايد آن چه را كه بيم از دست دادنش هست ، اختيار نكند.
شعر فارسى
اهلى هروى :
خيال روى تو در خاطرست خلقى را
|
كسى ملاحظه خاطر كدام كند؟
|
نه آشنا و نه بيگانه اى ، نمى دانم
|
كه اختلاط چنين را كس چه نام كند؟
|
شعر فارسى
از اسماعيل ميرزا:
داغ دل خسته را نشان دگرست
|
تو فهم سخن نمى كنى ، معذورى
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در كتاب (عدة الداعى ) آمده است كه سبب ترك خلافت از سوى معاوية بن يزيد، آن بودكه روزى شنيد كه دو تن از كنيزان زيبايش با يكديگر مزاح مى كردند و يكى از آن دو،كه از زيبائى بسيار بهره مند بود، به ديگرى مى گفت : زيبايى رخسار تو، شهرياران را جامه غرور پوشانده است . و زيباروى ديگر مى گفت : كدام پادشاهى ست كه باشهريارى حسن برابرى تواند كرد؟ چه ، زيبايى ، سرنوشت ساز پادشاهانست وپادشاه بحق ، اوست . آن ديگرى گفت : در پادشاهى ، چه بهره ايست ؟ چه ، اگر پادشاه ،قائم به حق باشد، و كار ساز وظايف ، از لذت و آرامش ، بى بهره است و زندگيش تيرهو اگر پيرو شهوتها و لذات باشد، حقوق ديگران را ضايع مى گذارد وظيفه ها را تباهمى كند و در اين حال ، به دوزخ مى پيوندد.
اين سخنان ، در معاويه تاءثيرى تمام گذاشت و او را به سرپيچى از خلافت وا داشت .چون چنين شد، يكى از خويشانش او را گفت : كسى را به جاى خويش بنشان ! و او گفت :چگونه ممكنست كه تلخى از دست دادن خلاف را بچشم ؟، آنگاه ، ديگرى را به جاى خويشتعيين كنم ؟ معاويه ، پس از كناره گيرى از خلافت ، بيش از بيست و پنج روز نزيست وگفته اند: مادرش چون خبر كناره گيرى شنيد، گفت : اى كاش تو خون حيضى بودى ! و اوگفت : كاش چنين بود، كه مى گفتى !
شعر فارسى
از امير خسرو دهلوى :
جوان و پير كه دربند مال و فرزندند
|
نه عاقلند، كه طفلان ناخردمندند
|
خوش آن كسان ! كه گذشتند پاك چون خورشيد
|
كه سايه اى به سر اين جهان نيفكندند
|
به خانه اى كه ره جان نمى توان بستن
|
چه ابهلند! كسانى كه دل همى بندند
|
به سبزه زار فلك ، طرفه باغبانانند
|
كه هر نهال كه كشتند، باز بركندند
|
جمال طلعت هم صحبتان غنيمت دان !
|
كه مى برند ز انسان كه باز پيوندند
|
بقا كه نيست در او، حاصل همه هيچ است
|
چو بنگرى ، همه عالم ، به هيچ خرسندند
|
بساز توشه زبهر مسافران وجود!
|
كه ميهمان عزيزند و روز كى چندند
|
و گر تو آدمى اى ، در سگان به طنز مبين !
|
كه بهتر از من و تو، بنده خداوندند
|
مجوى دنيى ! اگر اهل همتى خسرو
|
كه از هماى به مردار ميل نپسندند.
|
حكايات پيامبران الهى
خداى تعالى فرموده است : (و آتيناه الحكم صبيا) يعنى : زهد در دنيا و پروردگارموسى ! را گفت : آرايشگران ، خود را به لباسى كه در ديده من ، زيباتر از زهد باشدنياراسته اند. اى موسى چو بينى فقر فرا مى رسد، بگو: آفرين به شعار نيكوكاران !و چون بينى بى نيازى روى آورد، بگو: گناهى ست كه عقوبت در پى دارد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سفارش هاى پيامبر (ص ) به ابن مسعود: چون نور به قلب فرود آيد،دل گشايش يابد. او را پرسيدند: اى پيامبر خدا! اين را نشانه ايست ؟ و او گفت : آرى !چنين كسى ، از خانه فريب دورى مى كند، و به خانه جاويد روى مى آورد. و خود را پيش ازمرگ ، براى پذيرفتن آن ، آماده مى سازد. اى پسر مسعود! آن كه به بهشت مشتاقست ، بهكارهاى شايسته مى شتابد و آن كه از آتش مى هراسد، از شهوات مى گريزد. و آن كه درانتظار مرگست ، به طاعات روى مى آورد. و آن كه در دنيا پارسايى گزيد، سختى ها بروى آسان مى شود. اى پسر مسعود! خدا موسى را به سخن گفتن و راز و نياز با خويشبرگزيد، آنگاه كه رنگ سبزى يى را كه در معده اش بود، از لاغرى مشاهده كرد.
شعر فارسى
از ولى دشت بياضى :
از آن ، زحال من آگه نيى ، كه هيچگهم
|
حجاب عشق ، اظهار مدعا نگذاشت
|
و نيز از اوست :
بسكه در صيد دل من برده شوخى ها به كار
|
جسته ام از دام و پندار گرفتار هنوز
|
و نيز:
چو تاءثيرى ندارد جز فراموشى برش قاصد
|
به نام غير گويد كاش پيغامى كه من دارم !
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
صاحب بن عبّاد گويد: قابوس و شمگير را پيش از آن كه شكست خورد، به خواب ديدم كهگفت : در خواب ديدم كه كلاه به سر گذاشته ام . و من او را گفتم : كلاه ، نشان رياستاست . و او گفت : من آن را جز به (هلاك ) تعبير نمى كنم زيرا، فارسى آن (كلاه ) استو مقلوب كلاه ، (هلاك ) گفت : بيش از سه روز نگذشت كه شد آن چه شد.
شعر فارسى
از نشناس :
آن دوست ، كه عهد دوستدارى بشكست
|
مى رفت و منش گرفته دامن در دست
|
مى گفت كه : بعد ازين به خوابم بينى
|
پنداشت كه بعد از او مرا خوابى هست
|
از ضميرى :
ديشب من و دل ، به قول آن عهد شكن
|
چون مرغ سحر، آيه نوميدى خواند
|
شرمنده شدم من از دل و دل از من
|
از مولف :
دلا! باز، اينهمه افسردگى چيست ؟
|
به عهد گل ، چنين پژمردگى چيست ؟
|
دگر بتوان شكست ، آزردگى چيست ؟
|
بهائى ! باز، اين افسردگى چيست ؟
|
نيز از مؤلف :
به بازار محشر، من و شرمسارى
|
كه بسيار بسيار كاسد قماشم
|
بهائى ! بهاى يكى موى جانان
|
دو كون ارستانم ، بهائى نباشم
|
از شيخ آذرى :
حلالت باد هر عشرت كه كردى آذرى در عشق !
|
كه خوش مردانه رفتى جان من ! عاشق چنين باشد
|
ميرزا اسماعيل :
گر ز بيرحمى مرا از شهر بيرون مى كنى
|
دل كه در كوى تو مى ماند، به آن چون مى كنى ؟
|
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت :
آن كه حق را به سنگينى شنود در عمل بدان ، بسى سنگين ترست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
مالك بن دينار گفت : در يكى از كوهساران جوانى ديدم زرد چهره و ناتوان كه اعضايش مىلرزيد. چنان ، كه بر زمين ، آرام نمى گرفت . گويى وى را نشتر زده اند. و اشكش برگونه هايش روان بود. او را گفتم : كيستى ؟ گفت : بنده اى از مولاى خويش گريخته . اورا گفتم : باز گرد! و عذر خواه ! گفت : عذر خواستن ، نيازمنددليل است و من دليلى ندارم . چگونه عذر خواهم ؟ گفتمش : كسى را به شفاعت گير! گفت :همه شفيعان از او بيمناكند. گفتم : به خدمت ديگرى رو! گفت : دور است ! مولاى ديگرى جزاو نمى يابم زيرا كه او پديد آرنده آسمان ها و زمين است . او را گفتم : اى جوان ! كار، ازآن كه پنداشته اى ، آسان تر است . گفت : اين سخن فريفتگانست . گيرم او بگذرد وبخشايد. اخلاص و صفا كجا شد؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
نادانى فقيهى را گفت : چون به رودخانه اى در آيم تاغسل كنم ، شايسته است كه به كدام سوى آب بايستم ؟ و فقيه ظريف گفت : بر آن سوىكه جامه هاى توست ، تا آن ها را دزد نبرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
و نزديك به اين حكايت ، اينست كه حكايت شده است كه مردى عامى از (شعبى ) پرسيد:كسى كه پيش از خريدن شيرينى براى همسرش ، نماز عيد بخواند، چه كفاره اى بايدبدهد؟ و او گفت : دو درهم . چون رفت ، از او در آن باره پرسيدند. گفت : باكى نيست كهبه درهم هاى اين نادان ، تهيدستى شاد شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى را پرسيدند: در نماز چه مى خوانى ؟ گفت : هجو ابولهب (سوره تبت ) و نسب نامهخدا (سوره اخلاص ).
شعر فارسى
از شيخ ابوسعيد ابوالخير:
اى نه دله ده دله ! هر ده يله كن !
|
صراف وجود باش و خود را چله كن !
|
يك صبح ، به اخلاص بيا بر در ما!
|
گر كام تو بر نيامد، آن گه گله كن !
|
اول كه مرا عشق نگارم بر بود
|
واكنون كم شد ناله ، چو دردم بفزود
|
آتش چو همه گرفت ، كم گردد دود
|
نيز از اوست :
سر رشته حيات گسست و يقين نشد
|
تا تاروپود كسوت ما، از چه رشته اند؟
|
و نيز از اوست :
يك لاله كه نيست بر دلش داغ
|
شعر فارسى
از آذرى :
نوبهاران ، به كه عزم عشرت آبادى كنيم
|
بگذريم از بوستان دوستان يادى كنيم
|
بلبلان از بوى نوروزى به فرياد آمدند
|
كم نه ايم از بلبلى ، ما نيز فريادى كنيم
|
خيمه سلطان گل ، بر سبزه و صحرا زدند
|
خيز! تا آنجا رويم ، از دست دل دادى كنيم
|
دهر، بنياد جوانى مى كند، ساقى كجاست ؟
|
موسم عيشست ، تا ما نيز بنيادى كنيم
|
آذرى ! چون آب در زنجير بودن ، تا به كى ؟
|
چون صبا يك ره ، هواى سرو آزادى كنيم
|
و نيز از اوست :
تا گفت : بلى ، دل به بلاى تو در افتاد
|
هرگز زبلاى تو نرست ، اين چه بلا بود؟!
|
ميل از طرف ما مشماريد! كه در كاه
|
هر ميل كه بود، از طرف كاهربا بود
|
شعر فارسى
از امير مغيث نحوى :
من ، ناله آتشين نمى دانستم
|
من ، جان و دل حزين نمى دانستم
|
نه نام به من گذاشتى و نه نشان
|
اى عشق ! ترا چنين نمى دانستم
|
امى لقبى ، كز انبيا اعلم بود
|
احمد نامى كه سرور عالم بود
|
زان سايه به او نبود همراه ، كه او
|
محرم جايى ، كه سايه نامحرم بود.
|
شعر فارسى
كمال اسماعيل در وصف يكى از يهوديان گفته است :
اى روى تو، همچون كف پيغمبر تو
|
پيغمبر ما بحق شود رهبر تو
|
ترسم كه تو دين موسوى نگذارى
|
من ، دين محمدى نهم بر سر تو
|
شعر فارسى
از شيخ زاده لاهيجى :
دل كيست ؟ كه گويم : از براى غم تست
|
بيگانه خويش و آشناى غم تست
|
لطفى ست كه مى كند غمت با دل من
|
ورنه ، دل تنگ من ، چه جاى غم تست !
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
پيامبر (ص ) را پرسيدند كه : (اولياء الله الذين لا خوف عليهم و لا هم يحزنون )كيانند؟ و او فرمود: آنان كه به باطن دنيا بنگرند، در آن زمان ، كه مردم ظاهر آن را مىبينند و در كار آخرت كوشند، آن گاه كه مردم به كار دنيا در تلاشند و بميرانند چيزى راكه ترسند آنان را بميراند و رها كنند چيزى را كه دانند آنان را رها خواهد كرد. هر آن چهاز دنيا بر آنان روى آورد، ترك گويند و هيچ فريبنده دنيوى ، آنان را نفريبد. مگر آنكه رهايش كنند. دنيا به چشمشان كهنه اى آيد و به آبادى آن نكوشند خانه شان ويرانكند، و به آباديش بر نخيزند. (دل ) در سينه هاشان بميرد، و زنده اش نكنند بلكه دنيارا خراب كنند و به آن ، آخرت خويش ، آباد دارند، بفروشندش و به بهايش چيزى خرندكه پايدار ماند. چون به دنيا نگرند، گويى به بيمار سر سامى مثله شده اى مىنگرند. و در آن ، مناديانى بينند اميدوارم ، و يا ترسان هايى ناپرهيزگار.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
يكى از پادشاهان ايران ، به شكار بيرون رفت . و در راه مردى يك چشم ديد و به ديدنشاو را ناخوش آمد. فرمان داد، تا بزنند و به زندانش برند. قضا را شاه ، در آن روز،شكار بسيار كرد. و چون بازگشت فرمان داد تا مرد را آزاد كنند. مرد گفت : اى پادشاه !اجازه دهى تا سخنى بگويم ؟ گفت : بگو! گفت : مرا ديدى و زدى و به زندان كردى وترا ديدم و شكار كردى و به سلامت بازگشتىحال ، كدام يك بر ديگرى شوم بوده است ؟ شاه خنديد و دستور داد تا جايزه اش دهند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، ابن سيرين را گفت : به خواب ديدم كه مهرى به دست دارم و به آن ، دهان مردان وشرمگاه زنان مهر مى كنم . ابن سيرين گفت : تو مؤ ذنى نيستى ؟ گفت : هستم . گفت : چونبه ماه رمضان ، پيش از دميدن صبح اذان گويى ، مگر مردم را از مبطلات روزه باز نمىدارى ؟
تفسير آياتى از قرآن كريم
خدا در قرآن فرموده است : (و كان تحته كنزا لهما) برخى از مفسران ، از جمله زمخشرىدر - كشاف - و بيضاوى - در تفسيرش - گفته اند كه اين گنج ، طلا و نقره نبوده است ،بلكه كتاب هاى علمى بوده است . و در (كافى ) در باب (فضيلت يقين ) از امام رضا(ع) نقل شده است كه آن گنج ، (بسم الله الرحمن الرحيم ) بوده است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در شگفتم كه آن كه به مردن يقين دارد، چگونه شادمان مى شود؟ و در شگفتم كه كسى كهبه تقدير يقين دارد، چگونه اندوهگين مى شود؟ و در شگفتم كه كسى كه دنيا ودگرگونى هاى آن را مى بيند، چگونه بدان پشت گرم است . سزاوار است كه آن كه خدابى خبر است ، او را در (قضا) متهم ندارد و او را از فرو فرستادن روزى ،غافل نينگارد.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل ايرانى
قرشى ، در (شرح تشريح قانون ) در مبحث تشريح پستان گويد: ما را همسايه اىبود، كه همسرش در گذشت و شير خواره اى از او باز ماند. و او را توانى نبود كهطفل را دايه اى گيرد. و بسا كه پستان خويش به دهان كودك مى نهاد، و كم كم در پستانمرد، شير پديد آمد، و چون مى دوشيدش ، شير بسيار بيرون مى آمد. و نيز در كتابمزبور آمده است كه : يكى از فرمانروايان دمشق ، استرى ماده داشت ، كه كره خرى مادر مردهرا شير مى داد. و چون استر را بر مى نشست و خر كره را به همراه مى برد، از مردم ،شرمسارى داشت و اگر خر كره را نمى برد، شير از پستان قاطر فرو مى ريخت و در زيرآن ، به راه مى افتاد. آن بزرگ ، سوار شدن استر را به پاس شرم از مردم رها كرد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
يكى از پزشكان ، بر آنست كه مو و ناخن ، مرده ، پس از مرگ نيز رشد مى كنند علامه ، در( شرح قانون ) گفته است : بى ترديد، اين دو، پس از مرگ ، از آن چه در آغاز مردنبوده اند، بلندتر مى شود. گروهى گويند كه اين دو، رشد نمى كنند. اما، چون پيرامونآنها تحليل مى رود، پنداشته مى شود كه رشد كرده اند و گروهى گويند: رشد مى كنندزيرا كه رشد شان از افزونى بخارات است و در آغاز مردن ، در بدن مرده ، از بخارهاىبويناك يافت مى شود. و اين دو، رشد مى كنند - پايان سخن علامه .
حكايات پيامبران الهى
در كشّاف آمده است كه : برادران يوسف ، چون وى را شناختند، او را پيام دادند كه تو، ما راهر پگاه شامگاه به سفره خويش مى خوانى و ما، از آن چه با تو كرده ايم ، شرمساريم .و يوسف (ع ) آنان را گفت : گرچه مصريان ، در حكم زرخريدان منند، مرابه همان چشمبردگى مى نگرند و گويند: پاك و منزه است پروردگارى كه به بيست درهم خريده اىرا بدين پايه شرف رسانيد! و اينك ! با وجود شما، در چشم آنان بزرگى يافته ام .چنان كه مردم دانند كه شما، از نوادگان ابراهيم ايد و برادران من .