بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب کشکول شیخ بهائی, شیخ بهائى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     KASHK001 -
     KASHK002 -
     KASHK003 -
     KASHK004 -
     KASHK005 -
     KASHK006 -
     KASHK007 -
     KASHK008 -
     KASHK009 -
     KASHK010 -
     KASHK011 -
     KASHK012 -
     KASHK013 -
     KASHK014 -
     KASHK015 -
     KASHK016 -
     KASHK017 -
     KASHK018 -
     KASHK019 -
     KASHK020 -
     KASHK021 -
     KASHK022 -
     KASHK023 -
     KASHK024 -
     KASHK025 -
     KASHK026 -
     KASHK027 -
     KASHK028 -
     KASHK029 -
     KASHK030 -
     KASHK031 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام صادق (ع ) را پرسيدند: از چه رو، خطبه ها و رساله ها و شعرها به زودىملال آورد و قرآن ، تكرار مى شود و ملال آورنيست ؟ و امام (ع ) فرمود: از آن روى كه آن هابه گذشتن زمان ، نيازشان نباشد. و قرآن بر مردم هر روزگار حجت است و از اين رو،هميشه طرب انگيز است .
شعر فارسى
از نشناس :

صبر كن بر ستم بيخردان
نرسد جز به تن ، آزار بدان
چه غم از زخم كه بر آب و گلست
غم از آنست كه بر جان و دست
هر لگد كاو زفرومايه رسد
نكند كوب ، چو بر سايه رسد
گل را ديدم قباى سبز اندر بر
با جامه اطلس و دهان پر زر
گريان ، كف پاى باغبان مى بوسد
كاينك زرو جامه ، عمر، يك روز دگر
بسى گردش نمود اين سبز طارم
بسى تابش مه و خورشيد و انجم
كه تا باهم طبايع رام گشتند
شكار مرغ جان را دام گشتند
هنوز آن مرغ نافرخ سرانجام
نچيده دانه كاهى ازين دام
طبايع بگسلد از يكديگر بند
كند هريك به اصل خويش پيوند
بماند مرغ دور از آشيانه
دلى پر خون ز فقد آب و دانه
جز به ضد، ضد را همى نتوان شناخت
چون ببيند زخم ، بستاند نواخت
لاجرم ، دنيا مقدم آمده است
تابدانى قدر اقليم الست
گويى آنجا خاك را مى بيختم
وين جهان پاك جهان پاك اندرو مى ريختم
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون حجاج ، منجنيق نهاد، تا با آن ، به خانه كعبه سنگ اندازد، صاعقه اى فرود آمد ومنجنيق را سوزاند. ياران حجاج از سنگ انداختن دست برداشتند و حجاج ، آنان را گفت : باكمداريد! كه اين ، نشانه آنست كه كار شما پذيرفته شده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
در يكى از كتابهاى تاريخى آمده است كه عبدالله بن مبارك ، از يكى از كوچه هاى شام مىگذشت و مستى را ديد كه اين چنين مى خواند: عشق مرا خوار كرد و اينك ! اسير خواريم و مرابه معشوق ، راهى نيست .
عبدالله كاغذ از آستين بر آورد و اين و بيت نوشت . او را گفتند: شعرى كه از مستى شنيدهاى مى نويسى ؟ و او گفت : اين مثل نشنيده ايد؟ كه : بسى گوهرها كه در زباله دان است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زاهدى در اتاق خويش خفته بود. كه مستى از زير آن بنا مى گذشت و شعرى را ناموزونمى خواند زاهد، سر بيرون كرد و گفت : اى فلان ! حرامى آشاميده اى و خفته اى را بيداركرده اى و شعرى را به غلط مى خوانى و درست شعر چنين است :
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (عيون اخبار الرضا) آمده است كه : امام رضا(ع ) را پرسيدند: چرا به شب ،نمازگزاران شب زنده دار، سيمايشان از ديگران زيباتر است ؟ و امام (ع ) گفت : زيرا كهآنان با خداى خويش خلوت كنند و او از نور خويش بر آنان پوشاند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
شيوه عمر بن عبدالعزيز آن بود كه هر شب ، عالمان و پرهيزگاران را گرد مى آورى وآنان در مرگ و گور و قيامت سخن مى گفتند و آنگاه ، چنان مى گريستند، كه گويى مردهاى پيش روى آنانست .
حكايات پيامبران الهى
ابو عمر شيبانى گفت : امام صادق (ع ) را ديدم كه ماله اى در دست ، و جامه اى خشن در برداشت و ديوارى را مرمت مى كرد. و عرق مى ريخت . او را گفتم : فدايت شوم ! مرا ده ! تاترا يارى دهم . گفت : دوست دارم كه مرد، در بدست آوردن روزى ، از گرماى خورشيد، آزاربيند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
از كتاب (روضه كافى ) به حذف اسناد، از (عبدالرحمان بن سيابة ) روايت شده استكه گفت : امام صادق (ع ) را گفتم : فدايت شوم ! مردم مى گويند، توجه بهاحوال ستارگان حلال نيست و آن ، چيزيست كه مرا خوش آيد. اگر دينم را زيان دارد، پس ،آن چه كه دينم را زيان دارد، نخواهم . و اگر دينم را زيان ندارد، بخدا، كه آن را دوستدارم و دوست دارم نگريستن به آن ها را. و امام (ع ) گفت : چنان كه مى گويند، دينت را زيانندارد. سپس گفت : شما، به چيزى مى نگريد كه از زياد نگريستن به آن چيزى درك نمىكنيد و كم آن نيز شما را سودى ندهد.
شعر فارسى
از نشناس :
هر چند وقت كشته شدن دست و پا زدم
يك بار دامن تو نيامد به چنگ من
از قاضى احمد فگارى :
كدام روز به يك جا قرار داشت دلم ؟
هميشه اين دل بى خانمان هوايى بود.
از ولى دشت بياضى :
در محشر اگر لطف تو خيزد به شفاعت
بسيار بگردند و گنه كار نيابند
از سعدى :
سعدى ! تو كيستى كه دم از عشق مى زنى ؟
دعوى بندگى كن و اقرار چاكرى
از نشناس :
دل گفت : مرا علم لدنى هوس است
تعليم كن ! اگر ترا دسترس است
گفتم كه : الف . گفت : دگر؟ هيچ
در خانه اگر كس است ، يك حرف بس است
شعر فارسى
از محتشم :
شوم هلاك ، چو غيرى خورد خدنگ ترا
كه دانم آشتى يى در قفاست جنگ ترا
كرشمه هاى تو از بس كه همت نازآيين
نه آشتى تو داند كسى ، نه جنگ ترا
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كشف الغمه ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: عزت ، پيوسته بى آرام است. تا به خانه اى فرود آيد، كه اهل آن ، از آن چه در دست مردم است نوميد مانده اند و آنجابماند و نيز آمده است : قرآن ظاهرى نيك دارد و باطنى ژرف و نيز: نيكبخت آنست كه درخويش خلوتى يابد كه بدان مشغول شود.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : با نفس خويش ، در خانه انديشه خلوت كن ! و او را به آن چهمشغول است ، سرزنش كن ! و بيازار! شايد باز ايستد و رنه او را به لشگرگاه مردگانبر! و اگر نيك نشد، به تازيانه گرسنگيش بزن !
از سخنان عارفان : اگر ابرهاى بيخبرى ، از پيش چشمهاىاهل يقين كنار رود، هلال هدايت بر بال هاى بيدارى بر آنان پديدار شود. و عزم كنند كههوس ها را روزه گيرند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : از چيزى بى نياز بودنت بهتر، تا بى نيازيت با آن .
امير خسرر دهلوى پيرامون همين مضمون گفته است :
خسروان را همه اسباب فراغت دادند
وز همه ، خسرو بيچاره فراغت دارد.
شعر فارسى
از سعدى شيرازى :
صاحب دلى به مدرسه آمد ز خانقاه
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم : ميان عالم و عابد چه فرق بود؟
تا اختيار كردى از آن ، اين فريق را
گفت : آن ، گليم خويش برون مى برد ز موج
وين سعى مى كند كه بگيرد غريق را
شعر فارسى
به شيخ الرئيس نسبت داده اند:
اگر دل از غم دنيا، جدا توانى كرد
نشاط و عيش به باغ بقا توانى كرد
وگر به آب رياضت برآورى غسلى
همه كدورت دل را صفا توانى كرد
وليك ، اين ، عمل رهروان چالاكست
تو نازنين جهانى ، كجا توانى كرد؟
منصور، مردى را از كوفه احضار كرد كه به سخن چينى گفته بودنداموال بنى اميه نزد اوست . و چون ، به حضور وى رسيد، او را گفت : وديعه هاى بنى اميهرا نزد ما بياور! مرد گفت : اى امير! آيا تو وارث امويانى يا وصى آنان ؟ منصور گفت :آنان ، مسلمانان را خيانت كردند و من ، امور آنان را به دست دارم . مرد گفت : ترا دليلى هستكه آن اموال ، از راه خيانت بدست آمده است ؟ چه ، آنان ، اموالى نيز داشته اند. منصور، سربه زير افكند و سپس گفت : رهايش كنيد. آنگاه ، مرد گفت : بخدا! كه مالى نزد من نيست !اما ديدم كه استدلال ، راهى است كه به خلاصى من نزديك تر است . و اين سخن چين بنده ،گريخته منست . منصور سخن چين را تهديد كرد و او، به بندگى اقرار كرد. و مرد گفت :چون اقرار كرد، او را نسبت به كارى كه كرده است ، بخشودم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
پيامبر (ص ) گفت : دانش اگر در ستاره پروين باشد، مردانى از ايران ، آن را به چنگآورند.
فرازهايى از كتب آسمانى
مدت زندگى برخى از پيامبران ، نقل شده از يكى از كتابهاى مورد اعتماد، به سالهاىشمسى :
نام مدت عمر نام مدت عمر نام مدت عمر
آدم 930 حوا 937 شيث 712
ادريس 350 نوح 950 هود 800
صالح 136 ابراهيم 175 اسماعيل 137
اسحاق 180 يعقوب 147 يوسف 110
موسى 120 هارون 97 زكريا 97
داوود 100 سليمان 52 عيسى 33
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى ، به هنگام سخن گفتن كسان ، دير زمانى خاموش مى ماند. او را گفتند: چرادر سخن گفتن ديگران انباز نشوى ؟ گفت : آدمى ، از گوش ‍ خويش لذت مى برد و بازبانش به ديگران لذت مى دهد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شيرفروشى ، شير، به آب مى آميخت و مى فروخت . وسيل آمد و گله اش را ببرد و از اين روى ، زاريش بر آمد. عارفى او را ديد و گفت : آنقطره ها فراهم آمد و سيلى شد.
فرازهايى از كتب آسمانى
مراتب رياضت ، چهارست كه نبايد به يكى وارد شود، مگر به طى مرتبه پيشين آناول : پاكيزه كردن ظاهر، با به بكار گرفتن شرايع نبوى و قواعد الهى . دوم : پاكيزهكردن باطن ، از صفات ناخوش و دور كردن نگرانى خاطر، از عوالم علوى . سوم : آن چهكه پس از پيوستن به عالم غيب حاصل مى شود. و روح را به صورت هاى قدسى پاكيزهاز آلايش شك و گمان زينت مى دهد. چهارم : آن چه پس از ملكه شدن پيوستگى ، فراياد آيداز ملاحظه جمال و جلال الهيه ، و نظر را جز ازكمال متعالى پروردگارى باز مى دارد.
شعر فارسى
اهلى شيرازى :
هر كه را حسنى بود، آيينه دار روى اوست
هر كه دارد داغ عشقى ، از سگان كوى اوست
فتنه پيران ، نه تنها شد، كه طفل مكتبى
چون الف گويد، مرادش قامت دلجوى اوست
گاه گاه ، از شرم مردم چشم مى پوشم ، ولى
چون نظر در خود كنم ، بينم كه چشمم سوى اوست
عشق ، خود، يارى دهد، يعنى كه : كار كوه كن
قوت بازوى عشقت آن ، نه از بازوى اوست
مست آن چشمند اهلى ! نوغزالان جهان
وه ! كه هرجا هست صيادى ، سگ آهوى اوست
از سعدى :
بيا! تا جان شيرين بر تو ريزم
كه بخل و دوستى ، با هم نباشد
از نشناس :
بر خاك ما چو مى گذرى ، سرگران مرو!
دنبال بين ! كه ديده جان در قفاى تست .
از شيخ آذرى :
اى به روى تو هر كه را نظريست
خاك پاى تو، هر كجا كه سريست
گر زند دم زخاك پاى تو باد
نشنوى قول آن كه دربدريست
دل كه در وى حديث غير گذشت
جان من ! نيست دل ، كه رهگذريست
از سر كوچه بلا بگذر!
كه از آن سو، به كوى عشق ، دريست
آذرى ! عشق كى توان آموخت ؟
گر چه نزديك عاشقان سپريست
شعر فارسى
از سيد حسن غزنوى :
سيرم زحيات محنت آگنده خويش
زين روزى ريزه پراكنده خويش
صاحب نظرى كو؟ كه بدو بنمايم
صد گريه زار، زير هر خنده خويش
ترجمه اشعار عربى
از ابن الوردى در هزل :
به خواب بودم و شيطان به حيله به رويايم آمد. و مرا گفت : درباره گياه گزيده چهگويى ؟ گفتم : نه ! گفت : و نه شراب انگورى زرگون ؟ گفتم : نه ! گفت : و نهزيباروى نمكين ؟ گفتم : نه ! گفت و نه سازى طرب انگيز؟ گفتم : نه ! گفت : پسبرخيز!كه تو هيزمى بيش نيستى .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شقيق بلخى ، در آغاز كار، مالى فراوان داشت و مسافرت تجارى بسيار مى كرد. در يكىاز سالها، به ديار تركان سفر كرد كه مردمى بت پرست بودند. و به مهتر آنان گفت :راهى كه شما مى رويد، راهى باطل است و اين مردم را خدايى ست كه هيچ چيز همانند او نيستو او شنوا و داناست . و هر چيز را او روزى رساند و آن مهتر او را گفت : گفتارت باكردارت سازگار نيست . شقيق گفت : چگونه است آن ؟ گفت : مى پندارى كه تو راآفريدگاريست كه تو را روزى رساند و خود را به رنج سفر افكنده و به اينجا بهطلب روزى آمده اى . شقيق ، چون اين بشنيد، بازگشت و همه دارايى خويش به صدقه داد وملازمت دانشمندان و پارسايان گزيد، تا درگذشت .
شعر فارسى
از مولانا نظام :
خيز! و كام دل ازين منزل ويران مطلب !
غنچه عافيت از گلشن دوران مطلب !
باش قانع به نشان قدم ناقه صبر!
خاك خور خاك در اين راه ! وزكس نان مطلب
پرده هاى دل سودا زده خونين را
بر سر خار كن و لاله نعمان مطلب
دل پريشان مكن از ژنده صد پاره خويش
سر برون آر زدامان و گريبان مطلب
از نشناس :
گردن چرا نهيم جفاى زمانه را؟
زحمت چرا كشيم به هر كار مختصر؟
دريا و كوه را بگذاريم و بگذريم
سيمرغ وار، بحر گذاريم و خشك و تر
يا بر مراد، بر سر گردون نهيم پاى
يا مردوار، بر سر همت كنيم سر
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان نيمروز، زنى خورشيد نام را دوست مى داشت و كسى را به خواستگاريشفرستاد و او به پاسخ اين بيت خسرو نوشت .
آفتاب نيمروزى و به خدمت كردنت
مى رسد خورشيد اگر در نيمشب مى خوانيش
شعر فارسى
در نكوهش زنان از عارف بلندپايه نظامى :
زن ، گرنه يكى هزار باشد
در عهد، كم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان ، قلم شكستند
زن ، دوست بود، ولى ، زمانى
تا جز تو نيافت مهربانى
زن ، راست نيارد، آن چه بازد
جز زرق نسازد، آن چه سازد
بسيار جفاى زن كشيدند
در هيچ زنى وفا نديدند
زن چيست ؟ فسانه گاه نيرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنى ، آفت جهانست
چون دوست شود، بلاى جانست
زن ، ميل به مرد، بيش دارد
ليكن سركار خويش دارد
اين كار زنان دست بازست
افسون زنان بد، درازست
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
احمدبن محمد - معروف به بن مدبر - را رسم بر اين بود، كه هرگاه شاعرى او را شعرمى گفت كه خوب سروده نشده بود، به دو تن از غلامان خويش دستور مى داد، تا او را بهمسجد ببرند و از وى جدا نشوند، تا صد ركعت نماز بخواند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى گفت : شاعر همانند صراف است . اين هر دو مى كوشند تا سكه هاى قلب كيسه خودرا رواج دهند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
هارون الرشيد، چون صبح فرا مى رسيد، همخوابه خويش را مى گفت : برخيز! تا پيش ازآن ، كه نفس عامه هوا را بيالايد و بدبوى كند، نفسى زندگى بخش بكشيم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
خواجه حبيب الله ساوجى هروى وزير، غلامى داشت (نفس ) نام . و مولانا (نرگسى ) اورا دوست مى داشت . وقتى ، نرگسى بيمار شد و خواجه ، غلام را به بيمارپرسى اوفرستاد و اين بيت حافظ نيز نوشت و برايش فرستاد:
مژده اى دل ! كه مسيحا نفسى مى آيد
كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى آيد.
و نرگسى اين بيت به پاسخ نوشت ، و به وزير فرستاد:
تو مسيح و يافت پرسش ز تو جان ناتوانم
ز فراق مرده بودم ، نفس تو داد جانم
شعر فارسى
در (كافى ) از امام باقر(ع ) روايت شده است كه به يكى از ياران خويش فرمود،نوميدى از دستمايه مردم ، عزت مؤمن در دين اوست .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
هاله و رنگين كمان و ستارگان دنباله دار، و ديگر رويدادهاى جوى ، همچون سرخى آسمانو شكست ستارگان بزرگ ، رويدادهاى را در اين جهان ، پديد مى آورند. همچنان كه(اتصالات فلكى ) نيز بر اين دلالت دارند. يكى از حكيمان ، در اين زمينه كتابى دارد.مؤلف گويد: در آن فن ، كتابى بزرگ از يكى از حكيمان اسلامى ديده ام كه احكام اينچيزها، در آن بود. حتى پديد آمدن گردبادها و تولد حيوانات عجيب ،مثل انسان دو سر و نظاير آن و شايد كه برخى چيزها از آن كتاب ، در دفترهاىكشكول آمده باشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط را پرسيدند: حكمت چه وقت در تو مؤ ثر افتاد؟ گفت : آنگاه ، كه نفس خويش راكوچك شمردم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بزرگى گفت : اگر خواهى كوچكى دنيا بدانى ، بنگر! كه به كام چه كسى است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند: طبيعت ، نيروى خدايى ست ، كه در اجسام نفوذ دارد و در حالى كه آنها را دراختيار دارد، به حركت مى آورد، تا كم كم ، آن ها را بهكمال مقرر برساند و نيز گفته اند: طبيعت اراده خداوندى است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
درباره درخشش ستارگان سه گونه گفته اند: 1 - همه ستارگان ، به خودى خود، روشناند، جز ماه ، كه از خورشيد نور مى گيرد. 2 - تنها، خورشيد، به خودى خود روشن است وديگران از او نور مى گيرند. 3 - ثوابت ، به خودى خود، روشن اند و سيارات ، ازخورشيد، نور مى گيرند.
شعر فارسى
از سخنان شيخ (نظامى ) در كتاب (خسرو و شيرين ) كه پر از گوهرهاى پر بهاست :
ز مغرورى ، كلاه از سر شود دور
مبادا كس به زور خويش مغرور!
بسا دهقان ! كه صد خرمن بكارد
ز صد خرمن ، يكى را بر ندارد.
تحمل را به خود كن رهنمونى
نه چندانى كه بار آرد زبونى
گر از هر باد، چون برگى بلرزى
اگر كوهى شوى ، كاهى نيرزى
اگر چه سيل ، بس باجوش باشد
چو در دريا رسد خاموش باشد
چو خواهد بود وقت كارسازى
هم از اول نمايد بخت ، بازى
بود سرمست را خوابى كفايت
گل غمديده را آبى كفايت
به ترك خواب مى بايد شبى گفت
كه زير خاك مى بايد بسى خفت
گلى اول برآرد طرف جويش
فزون باشد زصد گلزار بويش
كبوتر بچه چون آيد به پرواز
ز چنگ شته فتد در چنگل باز
شعر فارسى
در گرامى داشت علم و عقل از سخنان نظامى ، در كتاب مخزن الاسرار:
دل به هنر ده ! نه به دعوى پرست
صيد هنر باش ! به هر جا كه هست
هر كه در او جوهر دانايى است
در همه كاريش توانايى است
دشمن دانا كه غم جانان بود
بهتر از آن دوست كه نادان بود.
مى كه حلال آمده در هر مقام
دشمنى عقل تو كردش حرام
از پى صاحب خبرانست كار
بيخبران را چه غم از روزگار؟
و در اسكندرنامه گفته است :
چه نيكو متاعى است كارآگهى !
وزين نقد، عالم مبادا تهى !
جهان آن كسى را بود در جهان
كه هست آگه از كار كارآگهان
و نيز در (خسرو و شيرين ) گفته است :
به دانش كوش ! تا دنيات بخشد
تو اسما خوان ! كه تا معنات بخشد
قلم بركش به حرفى كان هوايى ست
علم بركش به علمى ، كان خدايى ست
سخن كان از دماغ هوشمندست
گر از تحت الثرى آيد، بلندست
و نيز در (هفت پيكر) گفته است :
قدر اهل هنر كسى داند
كه هنرنامه ها بسى خواند
آن كه دانش نباشدش روزى
ننگش آيد ز دانش آموزى
خردست آن كه زو، رسد يارى
همه دارى ، اگر خرد دارى
هر كه را در خرد ندارد ياد
آدمى صورتى ست ، ديو نهاد
آدمى ، نز پى علف خوارى ست
از پى زيركى و هشيارى ست
اى بسا تيز طبع كاهل هوش
كه شد از كاهلى ، سفال فروش
نيم خورد سگان صيد سگال
جز به تعليم علم ، نيست حلال
سگ نداند كه راست رشته بود
آدمى شايد ار فرشته بود
كه هر آن چيز در شمار آيد
آن هنرمند را به كار آيد
فرازهايى از كتب آسمانى
چون پروردگار بزرگ ، انسان را به كرامت اخلاق ، مخصوص كرد، او را از ميان همهموجودات ، به جانشينى خود برگزيد، چنان كه فرمود: (انىجاعل فى الارض خليفة ) و بر آدمى ، تخلق به اخلاق خداوندى و شباهت جويى بهاوصاف پروردگارى را واجب داشت . زيرا حكيم ، هيچگاه كم خردى را جانشين خويش نمىسازد و دانا، نادانى را به نيابت خويش برنمى گزيند و از اين روست كه پيامبر (ص )فرمود: به اخلاق خداوندى متخلق شويد!
و گفته شده است كه : فلسفه شباهت جويى به پروردگار بزرگ است و كسى كه آدميتخويش را كامل نكرد و از ساير موجودات ، به رتبه ، برترى نيافت ، شايستگى آن راندارد كه كار فلسفه به او سپرده شود و چاره سازيش كند و در آن تصرف و گزينشكند و حكم آن را امضا كند و فرمانش را به جريان اندازد. زيرا، آن را پريشان مى كند ودر اركان آن ، خلل وارد مى كند.
شعر فارسى
از نشناس :
زمانه داشت زمن كينه كهن در دل
چو مبتلاى توام ديد، مهربان گرديد.
سهلست از رقيب ، تنزل اگر كنى
هر چند دشمنست ، ببين در پناه كيست ؟

سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در (احياء) از جابر كه - خدا از او خشنود باد! روايت شده است كه گفت : پيامبر(ص ) بهنزد فاطمه (ع ) رفت و او را ديد كه با دست آس ، گندم آرد مى كند، و جامه اى از پوستشتر بر تن دارد، پيامبر، چون او را نگريست ، گريست و گفت : اى فاطمه ! تلخى دنيا رابه پاس نعمت آخرت بچش ! و آنگاه ، اين آيه بر وىنازل شد: (و لسوف يعطيك ربك فترضى )
نيز در همان كتاب ، از عايشه نقل شده است ، كه گفت : ما را پيش آمد، كهچهل روز، در خانه پيامبر (ص ) آتشى و چراغى نيفروخت . او را گفتند: پس به چه مىزيستيد؟ گفت : به خرما و آب .
سخن عارفان و پارسايان
(سرى ) سقطى گفت : چون زاهد از خويش روى گرداند، از زندگى دنيا بهره اى نخواهدبرد. همچنان كه عارف ، چون به خود بپردازد، از زندگى بهره اى نبرد.
سخن عارفان و پارسايان
يحيى معاذزازى گفت : دنيا، همچون عروسى ست و آن كه او را خواهد بيارايدش . و پارسابه پارسايى خويش ، روى دنيا سياه كند و مويش بكند و جامه اش بدرد، و عارف ، بهخدا پردازد و به دنيا ننگرد.
شعر فارسى
از شيخ بلند پايه نظامى :
جهان غم نيرزد، به شادى گراى !
نه از بهر غم كرده اند اين سراى
جهان ، از پى شادى و دلخوشى ست
نه از بهر بيداد و محنت كشى ست
نبايد به خودبر، ستم داشتن
نبايد به خود، در دو غم داشتن
اگر ترسى از رهزن و باج خواه
كه غارت كند، آن چه بيند به راه
به درويش ده ! آن چه دارى نخست
كه بنگاه درويش را كس نجست
بيا! تا نشينيم و شادى كنيم
دمى ، در جهان كيقبادى كنيم
يك امشب زدولت ستانيم داد
زدى و زفردا نياريم ياد
دلى را كه سرمايه زندگيست
به تلخى سپردن ، نه فرخندگيست
شعر فارسى
از سعدى :
مشو در حساب جهان سخت گير!
كه هر سخت گيرى ، بود سخت مير
به آسان گذارى ، دمى مى شمار!
كه آسان زيد مرد آسان گذار
زخاك آفريدت خداوند پاك
پس اى بنده ! افتادگى كن چو خاك
چو آن سرفرازى نمود، اين كمى
از آن ديو كردند، ازين آدمى
فروتر شود هوشمند گزين
نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
هزار شب زبراى هواى خود خفتى
يكى شبى چه شود؟ از براى يار، مخست !
شبى كه مرگ بيايد، به عنف در كوبد
بحق تلخى آن شب ! كه ره سپار! مخست !
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گزيده اى از سخنان ناموران : دنيا آفريده شد، تا از آن بگذرى ، نه آن كه آن رابيندوزى . و اين ، كه از آن گذر كنى ، نه اين ، كه آن را آباد سازى . پيش ‍ رويتشگفتى هاست ، مرا بگو كه چه تدبيرهايى در خور آن رويدادها، انديشيده اى ؟ اگرخواهى به بزرگان رسى ، از آسايش بگذر. و با دينداران بنشين ! و خوى آنان بگير! واز اخلاق و اوصاف آنان بهره ور شو! اى مسكين ! تا به كى از نابودى غنايم ، بى خبرى؟ و دلت را شهوات حيوانى فرا گرفته است ؟ اگر در قصد خويش راستگويى ، برخيز!و دست به كار شو! و راه آنان را دشوار مپندار! كه يارى دهنده تو تواناست . و از كسىكه به آنان بخشيده است ، بخواه ! كه به تو نيز ببخشد، كه سرور آنان ، سرور تونيز هست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
صوفى يى را به بغداد گذر افتاد. بازارى يى بانگ برداشته بود كه : ده خيار بهدرهمى . صوفى به صورت خويش نواخت و گفت : چون ده خيار به درهمى باشد، كار(اشرار) چگونه است ؟
حكايات پيامبران الهى
در (كشف الغمة ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: استرى از پدرم گم شد واو گفت : اگر باز گردانده شد، پروردگار را ستايشى كنم كه از آن ، خشنود شود.ديرى نگذشت و آن با زين و لگام ، پيدا شد و چون بر آن سوار شد، جامه هاى خويشجمع كرد و سر به آسمان برداشت و گفت : (الحمدلله ) و ديگر چيزى نگفت . سپس گفت :چيزى ترك نكردم و چيزى باقى نگذاردم كه تمامى سپاس خويش به جاى آورم و سپاسىنبود كه در اين سپاسگزارى من نباشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى را گفتند: چه كسى بر شما سرورى دارد؟ گفت : آن كه اراده اش ‍ بر هوايشچيره باشد و خرسنديش ، بر خشمش پيشى گيرد، و آزارش به دودمانش نرسد وبردبارى و بخشش او همه را در برگيرد.
و باديه نشينى را پرسيدند: بزرگ دودمانت كيست ؟ گفت : روزگار، آنان را به منناگزير كرده است (يعنى : من بزرگ آنانم )
حكاياتى كوتاه و خواندنى
دو دوست ، بر (خالد بن صفوان ) گذشتند. يكى از آن دو، او را سلام كرد. و آن ديگرىنكرد. و خالد گفت : آن كه ما را سلام كرد، او را بر ديگرى برترى نهيم و آن كه سلامنكرد، از او درگذريم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
انوشيروان بر يكى از اميرانش خشم گرفت . او را گفتند: بخشش خويش از او بازگير!گفت : از مقامش بر كنار رود و بخشش از او دريغ مداريد! كه پادشاهان به دورى تنبيهكنند، نه به نوميدى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
راضى بالله - خليفه - مى گفت : آن كه به بيهوده بزرگى خواهد، پروردگار، ازخوارى بهره اش دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
نصربن سيار گفت : هر چيز در آغاز كوچك است و به روزگار بزرگ گردد. مگر سختى ،كه در آغاز بزرگ است و سپس كوچك شود.
شعر فارسى
از خسرو و شيرين نظامى :
جهان ، آن به كه دانا تلخ گيرد
كه شيرين زندگانى ، تلخ ميرد
كسى كز زندگانى با درد و داغست
به وقت مرگ ، خندان چون چراغست
زمانه ، خود جز اين كارى نداند
كه اندوهى دهد، جانى ستاند
كفى گل در همه روى زمى نيست
كه در وى ، خون چندين آدمى نيست
دو كس را روزگار آزاد زاده ست
يكى كاو مرد و آن ديگر نزاده ست
درين سنگ و درين گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد، نه سنگ بر سنگ
منه دل بر جهان ! كاين مرد ناكس
جوانمردى نخواهد كرد با كس
مباش ايمن ! كه اين درياى پر جوش
نكرده ست آدمى خوردن فراموش
چه خوش باغيست باغ زندگانى !
گر ايمن بودى از باد خزانى
خوشست اين كهنه دير پر فسانه !
اگر مردن نبودى در ميانه
ازين ، سرد آمد اين كاخ دلاويز
كه چون جا گرم كردى ، كويدت : خيز!
اگر صد سال مانى ، ور يكى روز
ببايد رفت ازين كاخ دل افروز
زن و فرزند و مال و دولت و زور
همه هستند همره تا لب گور
روند اين همرهان غمناك با تو
نيايد هيچ كس در خاك با تو
به مرگ و زندگى ، در خواب و مستى
تويى با خويشتن ، هر جا كه هستى
چه بخشد مرد را اين سفله ايام !
كه يك يك باز نستاند سرانجام
شنيدستم كه : افلاطون شب و روز
به گريه داشتى چشم جهانسوز
بپرسيدند از او: كاين گريه از چيست ؟
بگفتا: چشم كس بيهوده نگريست
از آن گريم كه جسم و جان دمساز
به هم خو كرده اند از ديرگه باز
جدا خواهند شد از آشنايى
همى گريم از آن روز جدايى
حكايات تاريخى ، پادشاهان
وزير (عون الدين بن هبيره ) اديب و فاضل بود، و حكايت كرد كه : من و پيرى كه بهدرستى آراسته بود، در بغداد، دوستى داشتيم . چون هنگام مرگش فرا رسيد، مرا سيصددينار داد و گفت : در مرگ من هزينه كن ! و مرا در مقبره اى معروف ، به خاك سپار! وبازمانده آن ، به نيازمندى ده ، كه دانى كه به آن نياز دارد.
چون پير مرد، او را به خاك سپردم و بازگشتم . و چون به ميانهپل رسيدم ، اسبى به من زد، و دستمالى كه پول ها در آن بود، از دستم به دجله افتاد.دست ، پشت دست زدم ، و فرياد كشيدم كه لا حول و لا قوة الا بالله . و مردى مرا گفت : چهگذشت ؟ سرگذشت خويش او را گفتم و او، جامه هايش بركند و خويش به آب افكند و درجايى كه دستمال فرو افتاده بود فرو رفت و به حالى كهدستمال به دندان گرفته بود، از آب بر آمد. و آن را به من داد. و من ، پنج دينار از آنپول ها به او دادم . و او چنان شادمان شد، كه گويى پرواز خواهد كرد. و سوگند خوردكه روز خويش رابه حالى آغاز كرده است كه روزى خويش نداشته . آنگاه از پدر خويششكوه كرد و او را لعنت گفت . من ، آن را ناخوش داشتم و از نفرين بازش داشتم و او گفت :پدرم با آن كه به نيازمندى من آگاه بوده است ،مال خويش از من باز گرفته ، و از من دورى كرده است تا امروز كه درگذشته . و مرا ازبيمارى خويش آگاه نكرده . و از مال بهره ور بوده است . او را گفتم : پدرت كيست ؟ گفت :فلان پسر فلان و پيرى را كه از خاك سپاريش باز مى گشتم ، نام گفت . من ، از كارششگفتى نمودم و از او گواه خواستم و گروهى بر اين گواهى دادند كه اين ، فرزند همانكس است . من نيز پول ها را به او دادم و گفتم : اين ، از آن تست
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : حد جوانمردى ، آنست كه كارى را به پنهانى نكنى ، كه چون آشكارا كنى ،ترا شرمسار دارد.
ديگرى گفت : جوانمردى ، ترك كامجويى ست . همچنان كه كامجويى ، ترك جوانمردىاست .
چيزهايى كه بر آب شناور مى مانند، چيزهايى هستند، كه اگر به قدر حجم آن ها از آببرگيرى ، از خود آن اجسام ، سنگين ترست . و اگر آن جسم ، از وزن آب هم حجم خودسنگين تر باشد، در آب فرو مى رود و اگر در حجم و وزن برابر نيز باشد، چنين است .
شعر فارسى
از نشناس :
آنچه بر صفحه گلبود و زبان بلبل
يك سخن بود، چو در هر دو تاءمل كردم
رفتى وز ديده خواب شد بيگانه
وز صبر، دل خراب ، شد بيگانه
دور از تو، چنان شبى به روز آوردم
كاندر نظر، آفتاب شد بيگانه
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
امپدوكل حكيم ، مراتب حكمت را از داوود و سپس از لقمان فرا گرفت و ارسطو، حكمت را ازامپدوكل آموخت .
معارف اسلامى
كنيه برخى از جانوران و چيزها:
نام كنيه نام كنيه نام كنيه
شير ابوالحرث كفتار ام عامر روباه ابولحصين
پلنگ ابوعون گرگ ابوجعده سگ ابوناصح
استر ابوالاثقال خر ابوزياد خروس ابويقظان
گربه ام خداش مرغابى ام حفصه موش ام فاسد
سوسك ام سالم دينار ابوالفضل دينار ابوالحسن
درهم ابوكبر درهم ابوصالح نان ابوجابر
پنير ابومسافر گردو ابومقاتل شير ابوالابيض
تخم مرغ ابوالاصفر هليم ام جابر آبگوشت ابوراجع
آب ابوحيان چوبك ابوالنقاء    
سخن عارفان و پارسايان
يكى از تابعين گفته است : نان ، ميوه ياران پيامبر (ص ) بوده است .
سخن عارفان و پارسايان
صوفى يى گفت : بزرگ ترين حجاب ميان خدا و بنده سرگرمى آدمى به تدبير نفسخويش است و تكيه كردن بر ناتوانى همچون خويش .
معارف اسلامى
ابان بن عبدالحميد بن لاحق بصرى ، شاعر خوش قريحه ، كتاب كليله و دمنه را براىيحيى بن خالد برمكى به مدت سه ماه ، در چهار ده هزار بيت به شعر درآورد يحيى بهتعداد ابيات ، او را دينار بخشيد. فضل نيز او را پنج هزار دينار داد.
و همچنين ، رودكى در سنه (330) و اند، كليله و دمنه را به اسم ميرنصر سامانى ، دردوازده هزار بيت به نظم آورد، و صله وافر يافت ، به بحررمل مسدس ، و اين شعر از اينجاست :
هر كه نامخت از گذشته روزگار
هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(فراء نحوى ) معلم دو فرزند ماءمون بود. و چون بر پاى مى خاست ، هر يك از آن دو،لنگه اى كفش پيش پايش مى نهادند. ماءمون ، آنان را چنين دستور داده بود.
حكايات پيامبران الهى
حسن بن على (ع ) بر جوانى مى گذشت و او را خندان ديد، جوان را گفت اى فلان ! ازصراط گذشته اى ؟ گفت : نه ! گفت به بهشت خواهى رفت يا به دوزخ ؟ گفت : ندانم .گفت : از چه رو خندانى ؟ راوى گويد: ديگر آن جوان را خندان نديدند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى از بزرگترين بردبارى پرسيدند. گفت : همنشينى با كسى كه خويش ‍ را باتو سازگارى نيست و دورى از او نيز نتوانى .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى را از نشانه بردبارى پرسيدند. گفت : ترك گله و پنهان داشتن رنج
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ابو جعفر محمد بن على الباقر(ع ) از پدرش على بن الحسين - زين العابدين - ازپدرش و او، از پدرش على بن ابى طالب (ع ) روايت شده است كه فرمود: از وامى كه برمن بود، نزد پيامبر شكوه كردم و او (ص ) فرمود: اى على ! بگو: (اللهم اغنى بحلالكعن حرامك و بفضلك عمن سواك ) و اگر كوهى از وام بر تو باشد، پروردگار بپردازد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كافى ) در باب (شرك ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه او را پرسيدند ازكوچك ترين چيزى كه بنده را به شرك رساند. و او گفت : بدعتى كه دوستى و دشمنىبرانگيزد.
و نيز در (كافى ) روايت شده است كه او را پرسيدند از گفته پروردگار كه گفت : (وما يؤ من اكثرهم بالله الا هم مشركون ) و امام (ع ) فرمود: اين ، شرك طاعت است و نه شركعبادت .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابواسحاق ، ابراهيم بن على بن يوسف شيرازى فيروزآبادى ، در فقه شافعى فضلى وتبحرى داشت . چنان كه گفته اند: اگر شافعى او را مى ديد، به خود مى باليد.فيروزآبادى ، اشعار نيك دارد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
محمد بن منصور نيشابورى ، شاگرد غزالى بوده و در فقه تبحر داشته است . ازكتابهاى اوست (المحيط فى شرط الوسيط) و (والانتصاف ، فىالمسائل الخلاف ) او شعر نيز نيك مى گفته است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در نهج البلاغه آمده است : پروردگار چيزهايى را بر شما واجب داشته است . آن ها را تباهمكنيد! و شما را حدودى نهاده است . از آنها مگذريد! و از چيزهائى باز داشته است . آنها راانجام مدهيد! و چيزهائى را به سكوت برگذار كرده است . به فراموشى نسبت مدهيد! ونورزيد!
شعر فارسى
از سنايى :
شد بر او تنگ اين جهان سترگ
كه جهان خرد بود و مرد، بزرگ
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى ياران خويش را گفت : دانش بياموزيد! كه اگر روزگار شما را نكوهش كنند، بهتراز آنست كه به سبب شما آن را نكوهش كنند.
نكته هاى علمى ، اد بى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
متكلم فاضل (ابوالقاسم عبدالواحد بن على بن برهان ) گفته است : لفظ (ذات ) رابه پروردگار اطلاق كردن ، روا نيست . زيرا، آن چه كه بر خداوند اطلاق مى شود،نبايد تاء تاءنيث داشته باشد. و از اين روست كه آن را منع كرده است . و (ذات ) مؤ نث(ذو) است به معنى : صاحب .
شعر فارسى
از نشناس :
غافل مشو! كه مركب مردان مرد را
در سنگلاخ باديه ، پى ها بريده اند
نوميد هم مباش !كه رندان جرعه نوش
ناگه به يك خروش ، به منزل رسيده اند
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : زشت ياد (غيبت ) تلاش ناتوانانست .
شعر فارسى
شاعرى ايرانى گفته است :
رفتم بر اسب ، تا به جرمش بكشم
گفتا كه : نخست بشنو اين عذر خوشم
نه گاو زمينم كه جهان بردارم
يا چرخ چهارمم ، كه خورشيد كشم
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(فضل مافروخى ) در كتاب (محاسن اسفهان ) گفته است : در اسفهان ، ديوانه اى بودشيرين كلام و خوش پاسخ ، كه از او حكايات بسيار به ياد مانده است . و از آن هاست كه :امير، مال بسيار از مردم گرفته بود، تا ديوار شهر بسازد و او گفته بود: گويى مىخواهى باغى بسازى . چه ، درون شهر ويران مى كنى تا پيرامون آن ديوار كنى .
حكايات پيامبران الهى
در كتاب (انيس الخاطر) آمده است كه يحيى پيامبر (ع ) عيسى (ع ) را ديد و او را گفت :چيست كه خوشحالى ؟ گويى ايمنى ! و عيسى (ع ) گفت : چيست كه ترا اندوگين مى بينم ؟چنان كه گويى نوميدى ! اندكى نگذشت كه وحى آمد و آن دو را گفت : آن كه شادمانترست و گمانش به من بهترست ، او را بيشتر دوست دارم .
حكايات پيامبران الهى
روايت شده است كه عيسى بر مردى گذشت كور و به پيسى رنجور. زمينگير و هر دو سوىبدن مفلوج . كه گوشت هاى بدنش از جذام مى ريخت . و مى گفت : پروردگار را سپاس !كه مرا از بسيارى از رنج ها بركنار داشته است . و عيسى (ع ) او را گفت : اى فلان ! كدامرنج است كه تو از آن بازداشته شده اى ؟ و او گفت : اى روح خدا! مرا پروردگار، معرفتخويش در دل نهاده است و كسانى را ننهاده است و من ، از آنها بهترم . عيسى گفت : راستگفتى : دست خويش به من ده ! و داد. كه بناگاه ، زيباترين و موزون ترين آدميان شد وبيمارى از وى دور شد و از ياران عيسى شد و پيوسته با او بود.
شعر فارسى
از صالح :
گو يار و دوست ، منع كنندم زعشق او
دشمن هزار مرتبه بهتر زيار و دوست
شعر فارسى
از سعدى :
شنيدم كه وقت سحرگاه عيد
ز گرما به بيرون شدى بايزيد
يكى تشت خاكسترش بى خبر
فرو ريختند از سرايى به سر
همى گفت ژوليده دستار و موى
كف دست شكرانه مالان به روى
كه اى نفس ! من در خور آتشم
زخاكسترى روى درهم كشم ؟

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation