بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب کشکول شیخ بهائی, شیخ بهائى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     KASHK001 -
     KASHK002 -
     KASHK003 -
     KASHK004 -
     KASHK005 -
     KASHK006 -
     KASHK007 -
     KASHK008 -
     KASHK009 -
     KASHK010 -
     KASHK011 -
     KASHK012 -
     KASHK013 -
     KASHK014 -
     KASHK015 -
     KASHK016 -
     KASHK017 -
     KASHK018 -
     KASHK019 -
     KASHK020 -
     KASHK021 -
     KASHK022 -
     KASHK023 -
     KASHK024 -
     KASHK025 -
     KASHK026 -
     KASHK027 -
     KASHK028 -
     KASHK029 -
     KASHK030 -
     KASHK031 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ترجمه اشعار عربى
صفى حلى گويد:
از پيمان خود ملول نيستم و آن را دروغ نمى شمرم .بل ، با آن كه دور هستم ، نيرومند و امينم . مپندار! كه در برابر سنگدلى دورى ، نرمخواهم شد. بلكه اگر پرده نيز از ميان برخيزد به يقين من نمى افزايد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف به دوستى از آن خود در مشهد مقدس نگاشته است .
اى باد! اگر بر ديار ياران ، يعنى : توس رسيدى ، مردم آن سامان را از من بگوى :بهائى شما، هيچگاه به بوستان شما فرود نيامد، مگر اين كه آن را به اشكش آبيارىكرد.
و مؤلف ، به يكى از يارانش در نجف اشرف نگاشته است :
اى باد! هرگاه به سرزمين نجف رسيدى ، از جانب من خاك آن را ببوس ! و توقف كن ! و خبرمرا براى عربانى كه آنجا فرود آمده اند باز گوى ! و بگذر!
ترجمه اشعار عربى
صفى حلى گويد:
گويند: عقيق ، سحر را بى اثر مى كند. چه ، راز حقيقى را بر آن حك كرده اند. اما تو باآن كه عقيق بر دهان خويش دارى ، چشمانت جادوگرى مى كنند.
از صفى حلى است آنگاه كه به مدينه وارد مى شود - كه درود خدا بر ساكنان آن باد.-:اين گنبد سرور من است كه منتهاى آرزويم است . اينك !محمل بداريد! تا سم شتر خويش را ببوسم .
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
براى پدرم كه - خاك او پاك باد! - به هرات بهسال 989 نگاشتم :
اى مقيمان هرات ! اين جدايى بس نيست ؟ بس است به حقرسول (ص ). باز گرديد! كه سرزمين صبر من خشك شد. و پس از دورى ، اشك چشم منهمواره جاريست . انديشه شما را در دل دارم و دلم در نهايت اندوه است . اگر باد صبا ازسوى شما بوزد، به او خوش آمد مى گوييم و پيام مى دهيم كه :دل سرگشته ما در بند شماست . و دورى شما، روح ما را اسير خود داشته است . ودل من ، هيچگاه از صاحب (خال ) خالى نيست . چمنزار دوست ، چه خوش سرزمين است ! كهآهوى آن ، آتش درخت (غضا) را در پهلوهاى من برافروخت . هيچگاه روز فراق شما را ازياد نخواهم برد. روزى كه اشكم جارى و دلم دردمند بود. و بردبارى ، هيچگاه خاطره آنروز اشك آلود را از ياد من نخواهد برد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
هر جنبنده اى كه بر روى زمين است ، مرگ را ناخوش مى دارد. و اگر به چشم خرد بيگرد،راحتى بزرگ در مرگ است .
مؤلف ، هنگامى كه به زيارت خانه خدا رفته و شاهد مراسم حج بوده است ، سروده :
اى آنان كه به مكه آمده ايد! اين منم ! كه مهمانم و اين است زمزم و اينست منى و اينست (مسجد)خيف . چه بسيار كه چشمم را ماليدم تا به يقين بدانم كه آنچه مى بينم به خوابست ؟ يابه بيدارى ؟
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
(مؤلف گويد) هنگامى كه در جايى ميان آمد(يعنى ديار بكر) و حلب اقامت داشتم ،صبحگاهى هوا دگرگون شد و بادهاى تند مى ورزيد ،گفتم :

روح بخشى ،اى نسيم صبحدم !
گوئيا مى آيى از ملك عجم
تازه گرديد از تو داغ اشتياق
مى رسى گويا ز اقليم عراق !
مرده صد ساله يا بد از تو جان
تو مگر كردى گذر از اصفهان ؟!
ترجمه اشعار عربى
شبلى سروده است : اى دوست ! اگر اندوه جان ها، به دير بيانجامد - آنچنان كه مى بينيم ،اندك آن هم كشنده است . اى ساقى جمع ! مرا از ياد نبر و اى خنياگرى پس پرده !خنياگرى كن ! همانا كه مى بينم كه با آن چه كه سرور و شادمانى نام دارد، در گذشتهچه كرده اند.
سخن عارفان و پارسايان
صاحب حالى گفته است : يوسف ، از آن رو، پيراهن خود را از مصر به كنعان به نزدپدرش فرستاد، كه غم او با(پيراهن ) آغاز شده بود، و همين كه چشمش به پيراهن خونآلود افتاد به سختى غمگين شد و يوسف خواست ، تا(پيراهن )، انگيزه شادى وى شود.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
حسن بن سهل به ماءمؤ ن گفت : در لذات دنيا نگريستم و همه آنها را اندوهبار ديدم ، جز هفتچيز را: نان گندم و گوشت گوسفند و آب سرد و جامه پربها و بوى خوش و بستر خوابو نگريستن به هر چيز زيبا. ماءمون گفت : پس سخن گفتن با مردان چه ؟ گفت : آرى . آننخسين آن هاست .
شعر فارسى
از (امير) خسرو(651 - 725 هجرى )
خبرم مپرس از من ! چو مقابل من آيى
كه چو در رخ تو بينم ، زخودم خبر نباشد
مردمان در من و بيهوشى من حيرانند
من در آن كس كه تو را بيند و حيران نشود
ساكنان سر كوى تو نباشد بهوش
اين زمينى است كه از وى همه مجنون خيزد
دى كه رسوا شده اى ديده و گفتى : اين كيست ؟
دامن آلوده به خون ، خسروتر دامن بود.
قامت راست چو تيرست ، عجايب تيرى !
كه زمن دور و مرا در دل و جان گذرد.
شعر (رضى ) كه - رحمت خدابر او باد!- به اين معنى نزديك است : تيرانداز، در (ذىسلم )، و تير در عراق به نشانه خورد، و نشانه را چه دور برگزيده اى !
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
سپيد رويان پرندين جامه اى كه انديشه شك آلودى ندارند، همچون آهوان مكه ، شكارشانروا نيست . به نرمى سخن ، نابكار شمرده آيند. اما اسلام ، از هر لغزشى ، بازشان مىدارد.
ترجمه اشعار عربى
تهامى گفت :
او، همچون ماه است ، اما، هميشه پنهانست . هر چند كه پنهان بودن ماه ، دو شبى بيش نيست .او، هلالى ست كه همه هلال ها را در پرتو خويش ‍ گرفته است . زيرا كه هر چيزارزشمندى به دشوارى به دست مى آيد. شمشير نگاه او هميشه در نيام است و شمشيرى رانديده ام كه در نيام بدرخشد اگر نزديك آيد، شب كوتاه مى شود، زيرا كه او پگاهست وبا نزديك شدن آن ، شب كوتاه مى شود .
هنگامى كه شتر ابقلم ، سفر را بار بسته بود، با بيتابى به او گفتم : اين دورى را هرچه توانى ، شكيبا باش ! زيرا كه من ، روزگار جوانى را در بلند پروازى ها وحاصل ها در خواهم باخت . آيا اين ، زيانكارى نيست ، كه شب ها، بى هيچ بهره مى گذرد وزندگى به شمار مى آيند؟
شعر فارسى
از وحشى (وفات 991ه‍):
مريض عشق اگر صد بود، علاج يكيست
مرض يكى و طبيعت يكى ، مزاح يكيست
تمام ، طالب وصليم و وصل مى طلبيم
اگر يكيم و اگر صد،كه احتياج يكيست
بجز فساد مجو حشى از طبيعت دهر!
كه وضع عنصر و تاءليف و امتزاج يكيست (2)
شد وقت آن ديگر كه من ، ترك شكيبايى كنم
ناموس را يك سو نهم ، بنياد رسوايى كنم
چندان بكوشم در وفا،كز من نيوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم ، هم باده پيمانى كنم
توخته و من هر شبى در خلوت جان آرمت
دل را نگهبانى دهم ، خاطر تماشايى كنم (3)
شعر فارسى
از نشناس
يك جو غم ايام نداريم و خوشيم
گه چاشت ، گهى شام نداريم و خوشيم
چون پخته به ما مى رسد از عالم غيبت
از كس طمع خام نداريم و خوشيم
ترجمه اشعار عربى
فاضل و محقق (ابو السعود) مفسر و مفتى قسطنطنيه چنين سروده است :
آيا پس از (سليمى ) آرزويى ، و جز اشتياق به او سوزشدل و عشقى هست ؟ پس از كوى او، پناهى و جمعيتى هست ؟ و جز در سايه او، به جاى ديگرىمى توان پناه برد؟ هرگز مبادا كه جز به عزم كوى او عنان مركب بگردانم يا (جز بهديدن او) كمر ببندم . او پايان آرزوى منست .اگر دسترسى به وى نباشد. همه آرزوهاىدنيا بر من حرام باد! همه نقش هاى جاه را از لوح خاطرم زدوده ام . آشكار است كه نقاشىپيش از اين ، نقشى بدين سان نكشيده است . به آسيب و ذلت روزگار، خو گرفته ام . اىگرامى داشت روزگار! ترا سلام باد! الا! تا كى بار غنج و غرور او را بر دوش ‍ كشم ؟!آيا هنگام آرامشم فرا نرسيده است ؟ روزگار جامه حسن را بر بالاى او نيكو دوخته است .چنان كه ديباى پربها در پيش او ژنده اى است به روزگار پيرى ، از من دورى گزيدهاست اينك ! كه موهاى سپيدم فزونى گرفته است . پيشگامان ناتوانى بد توان من حملهآورده اند و در ميدان مزاج من ، گرد سياه بر انگيخته شده است . اكنون ، ديگر او در برجزيبايى نشسته است . من هم ديگر در روزگار بى پروايى جوانى نيستم . همه پيوندهاىميان من و او گسسته شده است و هيچ پيوند نسبتى در ميان ما نيست ديگر ماده شتر جوان عزممن ، براى رسيدنش سست شده ، و دوش ‍ و كوهانى برايش نمانده است . سر گذشتدل من و او، از انگاه ، كه ركاب استوار كرده است و خانه و خرگاه را به ويرانى كشانده ،داستان آن كسى ست كه به ديار گمنامى كشانده شده و تنها، به او اشتياق دارد و قطراتاشكش همچون پرندگان از پيش صياد گريخته ، در پروازند. (اشتياق من )، همچوناشتياق ماده شتريست كه با شيدايى سير مى كند و آنگاه كه مى رسد، جز ناله و تيغ خاربهره اى ندارد. شبهاى شادمانى گذشت و سپرى شد و هر روزگارى را نقطه پايانى ست. به چه تندى گذشت و دور شد. و اى كاش درنگ مى كرد! اما درنگ ندارد. روزگارانشادى به ساعتى مى گذرند و روزى كه بهملال بگذرد همچون سالى ست . خوشا به اندوه ! كه چه سان زندگى مرا مى كشاند. گرچه غم ها همچون تيراند. مرا كه با همنشينانم همدمى ها بود، اينك ! در وادى سرگردانىمى گردم . بسى شادمانى هاست كه مايه دلتنگى هاست . و بسى سخن هاست كه اندوه مىانگيزد. من كه هيچگاه ، حق احسان را از ياد نبرده ام ، هيچگاه بدى ها را نيز از ياد نخواهمبرد. گر چه مردم روزگار، به اين فراموشى خو گرفته اند و هر گروهى كه پسگروه ديگر بيايد، شيوه پيشين را دنبال مى كند اينك ! فروغ معرفت و هدايت از گرمىافتاده است و لهيب آتش ‍ گمراهى زبانه مى كشد. (پيش از اين ) سرير دانش ، كاخپيراسته اى بود، كه در بزرگى ، به همسرى با هفت گنبد افلاك مى ايستاد. چناناستوار و بلند بود. كه زاغ را طاقت پرواز پيرامون آن نبود و چنان فراشته بود،كه اميددست يابى بدان نبود، از برج هاى آن ، نور هدايت مى تابيد، همانند برقى كه از ميانابرها مى تابد. كوه هاى بلند، به دنبالش دامن مى كشيدند، تخت هاى پادشاهان ، باستون ها به سويش مى حراميدند.اما، اكنون ! اهل دانش ، به سوى خوارى ، رانده شده اندهمچون اسيرى كه همواره آماج ستم است روزگار با مردم چنين مى كند و بر سر آنان كجىو راستى را با هم قرار مى دهد هر قيل و قالى ، زمزمه دانش و حكمت نيست به همان سان كههر آهنى شمشير نيست روزگار گزرانهاى دارد كه بر هر جوانى مى گذرد نعمت و تنگىسلامتى و بيمارى و آن كه در اين دنياست به آن اميدى نبسته است بر او نگوهشى نيستبراى تو جستجو كرده ام كه دنيا چيست ؟ و گالايش كدام است ؟ و اين كه چيزى را كه دنيامى پذيرد خردوريز شكسته اى پيش نيست در دنيا هر چيز به گونه مخالف خود در مى آيدو مردم ، از اين بيخبرند. نقص را چنان جامه كمال مى پوشد، كه گويى زنان پرده نشينعمامه گذارده اند. دنيا را رها كن ! دنيا و آن چه اوست ، براهل آن گوارا باد! و تو، آرزويى بر آن نداشته باش ! هنگامى كه خوان سالار ولگردانو فرومايگانند، بزرگان قوم گرسنه مى مانند. زيرا جايى كه وسيله و دستگيرىندارد، از آنجا، به كامى نتوان رسيد. و اگر تو هزارسال در پى آن بكوشى و او به قدر سر پستانى بر تو دست يابد. بر تو نارواخواهد بود. چون بازگشتى ، تمامى كوشش پنهانى اشتياق آميز تو، نكوهش پذيرست .گيرم كه كليد همه كارهاى دنيا را به دست آورى و دنيا رام تو شد و تو پادشاهبزرگى شدى و از خوشى روزگار به شادى و شادكامى بر خوردار شدى . آيا پس ازبه آن به يقين ، طعمه مرگ نخواهى بود؟ پس : ميان آدميان و جاودانگى فاصله ست و مرگپذيرى و انسان ، حتمى ست .تسليم آدمى به سرنوشت سك حقيقت است و سرور و بنده همنمى تواند از آن روى بگرداند. حتمى ست و خرد آن را مى پذيرد. و تو نيز اگر درپذيرش آن ستيزى دارى ، از ديگران بپرس ! از زمين ،احوال پادشاهانى را بپرس ! كه اكنون ديگر نيستند و بر فرق ستارگان جاى داشتند. ازدور آمدگان ، بر دربارشان گرد مى آمدند و گوشه نشينان در گاهشان بر آستانه شانفراهم مى شدند. (اما) زمين ، بى آن كه كلامى بگويد، از رازهاى آنچه گذشته است ، تراپاسخ مى دهد.
از اين كه مرگ ، آنها را رگ زد و به نيستى شان كشاند و تيرهايى كه از كمينگاه بهسويشان آمد،به نشانه خورد. در رفتن به نيستى ، راه گذشتگان پيمودند، و خانه وكاشانه شان ، از آنان تهى ماند. همه آنجا فرود آمدند، كه پيش از آن ، نمى شناختند و تاروز ستاخيز برنمى خيزند. رويدادهاى روزگار، آنان را به درد آورد و خشكيدند. و اينك !در زير طبقات خاك ، به خاك پيوسته اند.
اينست پايان گزيده من ، از آن اشعار، و آن ، نود و دو بيت است در نهايت خوبى و روانى
شعر فارسى
از شاعر ناشناس
گر قسمت ما از تو جفا افتاده ست
آن نيز هم از طالع ما افتاده ست
دارى لب و دندان و دهان شيرين
تلخى زبانت از كجا افتاده ست
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ازمؤلف :
از بسكه زدم شيشه تقوا بر سنگ
وز بسكه به معصيت فرو بردم جنگ
اهل اسلام از مسلمانى من
صد ننگ كشيدند ز كفار فرنگ
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز مؤلف به زبان حال خويش سروده است :
با آن كه سخن من ، از معنى تهى ست ، اما رفيق و پرشورست . خدمتگزار همه مردم هستم .اگر مرا به خدمت گيرند. اگر به من پيوند نداشته باشند، ارزشم افزون مى شوداگر از من ببرند، من ، يك روز عشقشان را از ياد نخواهم برد. با اينهمه بى نصيبى وناكامى ، رنج مرابنگر! كه از من ياد نمى كنند، مگر آنگاه كه ظرف هاى غذا برچيدهباشند .
شعر فارسى
گفته اند كه : (وقت شمشير بران است ) و يكى از شاعران فارسى زبان ، آن رابهنظم آورده است كه به گمانم جامى باشد.
وقت را تيغ گفته اند بران
كه بود بى توقفى گذران
هر كجا تيز بگذرد، آن تيغ
وانگردد به واى واى و دريغ
گر چه باشد گذشتنش نفسى
ليك ، تاءثير آن قويست بسى .
تفسير آياتى از قرآن كريم ، فرازهايى از كتب آسمانى
زمخشرى درباره اين سخن پروردگار كه مى فرمايد: (ان كيد كن عظيم ) (همانا كه مكرشما زنان عظيم و بزرگ است - سوره 12 - آيه 28) گويد: مكر زنان را بزرگ مىشمارد - هر چند كه مردان نيز مكر مى وزند. اما نيرنگ زنان ، لطيف ترينست و حيله شاننافذترين و مكر خويش را با نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان را بزرگ مى شمارد -هر چند كه مردان نيز مكر مى ورزند.- اما نيرنگ زنان ، لطيف تر ينست و حيله شاننافذترين و مكر خويش را باز نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان كوتاه قد، ازديگرانشان زيرك ترند.
دانشمندى گفت : از زنان بيشتر مى ترسم ؛ تا از شيطان . زيرا كه ، پروردگار مىفرمايد: (ان كيد الشيطان كان ضعيفا) (يعنى مكر شيطان ضيعف است - سوره 4 - آيه76) و نيز درباره زنان گويد: (ان كيد كن عظيم )
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
اگر گفته شود كه : از تركيب حروف الفبا، چند كلمه دو حرفى - چه با معنى و چه بىمعنى - بدون تكرار حرفى در كلمه به دست مى آيد؟ پاسخ ،حاصل ضرب شمار (27) در شماره (28) است . و اگر گفته شود كه چند كلمه سهحرفى ، بدون تكرار حرفى در كلمه ، بدست مى آيد بايد شمار (28) را در شمار(27) ضرب كرد و حاصل ضرب را در (26) ضرب كرد. كه مى شود 19656 و اگراز چهار حرفى پرسيده شود، بايد اين مقدار را در عدد (25) ضرب كرد و در موردكلمات پنج حرفى و بيشتر، به همين گونه .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
بسا كه بخواهند مساحت جسم هايى را كه محاسبه مساحت آنها دشوار است به دست آورند.همانند: فيل و شتر. در اين حالت ، جسم را در حوض مربعى قرار مى دهند. و مقدار آب رااندازه مى گيرند. سپس ، جسم را آب را اندازه مى گيرند. سپس ، جسم را از آب بيرون مىآورند، بار ديگر آب را اندازه مى گيرند. مساحت آب كم شده ، مساحت تقريبى جسم است .
سخن عارفان و پارسايان
يحى معاذ بارها مى گفت : اى عالمان ! كاخ ‌هاى شما قيصرى است و خانه هايتان خسروى ومركب هايتان قارونى و ظرف هايتان فرعونى و خويهايتان نمرودى و سفرهايتان جاهلى ومذهبهايتان پادشاهى . پس راه و روش محمدى كو؟
مؤلف به مناسبت ، گفته سنايى را ياد مى كند:
دين فروشى كنى ، كه تا سازى
بارگى نقره خنك و زرين زرگند
گويى از بهر حرمت علمست
اينهمه طمطراق و خنگ و سمند
علم ازين ترهات مستغنى ست
تو برو در بروت خويش بخند
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
روزهايى بر ما گذشت كه شيرين تر و گواراتر از آن نبوده است . آن روزها گذشتند، ازپس آنها چيزى جز آرزويشان باز نماند.
سخن عارفان و پارسايان
گنبد شافعى ، گنبد عظيمى است با فضاى وسيع وامسال كه سال 992 هجريست به زيارت آن رفتم . در بالاىميل قبّه ، زورقى از آهن نصب شده است . شاعرى به هنگام ديدار آن قبه و ديدن آنميل و زورق سروده است :
گنبد سرور من كه (چنين ) بلندى گرفته است ، اگر در زير آن ، درياهايى وجود نداشتبالاى آن ، كشتى قرار نمى گرفت .
ترجمه اشعار عربى
شافعى سروده است :
فرمانروايى كردند و در حكومتشان چنان فزونى خواستند كه به زودى نشانه اى ازحكومت باقى نخواهد ماند. اگر دادگرى مى كردند، بر آنان نيز دادگرى مى رفت . اما،سركشى كردند و روزگار نيز با غم و رنج بر آنان سركشى كرد. اينك ! زبان حالشانكه بر آنان مى خواند: اين ، سزاى آن . و بر روزگار، نكوهشى نيست .
شعر فارسى
ابوسعيد ابوالخير گويد:
دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز
جز محنت و درد تو نجويد هرگز
صحراى دلم عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسى دگر نرويد هرگز
شعر فارسى
گفته اند، كه : در پيشگاه امام رضا(ع ) سخن از (عرفه ) و (مشعر) رفت و آن حضرتفرمود، هيچكس در اين كوه ها نمى ايستد، جز اين كه دعاى او پذيرفته مى شود. اما، مؤمناندعاى آخرتشان پذيرفته مى شود و كافران ، دعاى دنياشان .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از ابن مبارك پرسيدند كه : تا كى مى نويسى ؟ و او گفت : ممكن است كه كلمه اى را كهبه حالم سودمند باشد، ننوشته باشم و به قلمم آيد.
گزيده اى از كتابها و تاءليفات
ابن جوزى در كتاب (صفوة الصّفا) در گزارش رويدادهاىسال 645 هجرى گفته است كه : در اين سال ، در بصره ، طاعونى روى آورد كه همگان راكشت و مدت آن ، چهار روز بود. در روز نخست هفتاد هزار كس را كشت . در روز دوم ، هفتاد هزارو يك تن را و در روز سوم ، هفتاد هزار و سه تن را و در روز چهارم ، همگان مرده بودند، جزتنى چند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عبدالله گفت : (روزى ) پيامبر خدا(ص ) مربعى ترسيم كرد و در ميان آن ، خطى كشيد كهتا بيرون آن مربع آمد، و در كنار آن خط، خطهاى كوچك ديگرى كشيد. و گفت : آيا مى دانيدكه اين ، چيست ؟ گفتيم : پروردگار و پيامبرش بهتر دانند. گفت خط ميانه ، آدمى ست وخطهاى پيرامون مربع ، مرگ اند، كه او را در ميان گرفته اند و اين خطهاى كوچك ،ناخوشى هايى هستند كه پيرامون اويند، و او را آسيب مى رسانند. و اگر اين يكى از خطاكند، آن ديگرى به او گزند مى رساند. و آن خط بيرون از مربع ، آرزوى آدمى ست .
شرح حالمشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابن اثير،- مجدالدين ابو السعادت - صاحب (جامعالاصول ) و (النهايه در حديث ) از بزرگانى بود كه در نزد پادشاهان منزلتفراوان داشت . و سرپرستى كارهاى مهمى با او بود. تا كه بيمار شد و دست و پايش ازكار باز ماند. و خانه نشين شد و كارهاى خود را ترك گفت و از آميزش با مردم دورى جست .اما بزرگان همچنان به خانه اش آمد و شد داشتند و برخى از پزشكان نيز به ديدنش مىرفتند و عهده دار بهبود او بودند. تا اين كه پزشكى به ديدنش آمد و به بهبودى نزديكشد. ابن اثير او را مبلغى زر داد و گفت به راه خويش برو! اما دوستان و يارانش او را بهنكوهش گرفتند و گفتند: نمى گذارى تا تندرست شوى . ابن اثير گفت : هنگامى كهتندرستى خويش بازيابم ، به كارم فرا خوانند، و به ناچار، بپذيريم . ليكن ، تابدين حالتم ، شايسته آن كارها نيستم . و از اين رو، اوقات من صرفكامل كردن خودم و مطالعه كتاب مى شود. و در كارهايى وارد نمى شوم كه انگيزهخوشنودى آنانست . اما ناخوشنودى پروردگار را در پى دارد. و روزى نيز به ناچار مىرسد. پس ، رهايى از آن كارها را برگزيد تا به دانش آموختن بپردازد، و به سبب دورىاز منصب ها، در آن مدت ، كتاب (جامع الاصول ) و (النهايه ) و چيزهاى ديگر را تاءليفكرد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در (تفسير نيشابورى ) درباره اين كلام وحى در سوره (جاثيه ) كه فرمايد:(و سخرلكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعامنه ان فى ذالك لايات لقوم يتفكرون ) (يعنىو تمامى آن چه كه در آسمان ها و زمين است ، همه را مسخر شما ساخت . در اين كارها، براىمردم با فكرت ، آيات قدرت خدا كاملا پديدار است - سوره 45-آيه 13) آمده است كه:(ابو يعقوب نهرجورى ) گفت : خدا، جهان هستى و آنچه در اوست را مسخر تو قرار داد،تا هيچ چيز تو را تسخير نكند و مسخر كسى باشى كه جهان را تو كرد.پس ، كسى كهدر عالم هستى ، چيزى را مالك شد، و زيبايى دنيا او را گرفتار خويش ساخت ، نعمت خدا راانكار كرد و نعمت هاى او را ناسپاس مى شود. در حالى كه خدا او را آزاد آفريده است تابنده او باشد. اما او بنده هر چيز ديگر شده ، به بندگى خدا نمى پردازد.
حكايات پيامبران الهى ، معصومين (ع )
از امام صادق (ع ) نقل شده ، كه بينوايى به نزد پيامبر آمد. و مرد ثروتمندى در حضوررسول (ص ) بود. مالدار، جامعه خويش از بينوا در كشيد. پيامبر (ص ) گفت : چه چيز تورا بر آن داشت ؟ آيا ترسيدى كه بينوايى او، ترا نيز در گيرد؟ يا بى نيازى تو بهاو بچسبد؟ ثروتمند گفت : چون چنين فرمودى ؛ چون چنين فرمودى ؛ نيمى از دارايى من ازآن او باشد. آنگاه پيامبر به مرد بينوا گفت : آيا از او مى پذيرى ؟ و تهيدست گفت : نه :گفت چرا؟ گفت از آن مى ترسم ، كه چنان شوم كه او شده است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
گفته اند كه : در كوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زيست . روزها روزهمى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسيد؛ كه نيمى از آن را به هنگام گشودنروزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. و اينحال ، روزگارى دراز پاييد، و مرد از كوه به زير نيامد، تا اين كه چنين شد، كه در شبىاز شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت .پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى ، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند.اما غذايى نرسيد.
در پايين آن كوه ، روستايى بود كه ساكنان آن ، بر دين عيسى بودند و هنگامى كهبامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پيرمردى از آنان ، دو گرده نان جويناو را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. و در خانه آن پيرمرد،سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و بر او بانگ كرد وبه دامن جامه او آويزان شد.
مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بارديگر به زاهد در آويخت و عوعو كرد و زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت . سگنان را خورد و براى سومين بار به زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامهاو را به دندان گرفت و پاره كرد.
زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حياتر نديده ام . صاحب تو دو نان بيشتربه من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست ؟
آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حيا نيستم . در خانه اين مسيحىپرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى كنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمهنانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم ، و چه بسيار كه مرا از ياد مىبرند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نيز چيزى نمى يابد. با اين همه ،خانه اش را رها نمى كنم . از آن گاه كه خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اىنرفته ام . و شيوه من ، همواره اين بوده است ، كه اگر غذايى يافته ام ، شكر كرده ام واگر نه ، شكيبا بوده ام . اما تو، همين كه يك شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبارنبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسيحى آمدى . ازپروردگار خويش ، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى . حالا، بگو! كدام يكاز ما بى حياست ؟ من ؟ يا تو؟
زاهد همين كه چنين ، شنيد، دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد.
خر (ابو حسن بن جزاز) مرد و يكى از دوستانش به او نوشت :
خر اديب مرد و به ياران گفتم : خر مرد و آن چه بايد از دست برود، رفت .
آرى ! كسى كه به آبرومندى بميرد، به راحتى مرده است . و خرى كه چون اديب را جانشينداشته باشد، نمرده است .
و (ابن جزاز) در پاسخش نوشت :
چه بسيار مردم نادانى كه مرا مى بينند كه در طلب روزى روانم . مى گويند: مى بينمپياده مى روى و هر پياده اى ، در محنت مى افتد. مى گويم : خرم مرد، تو زنده و پايدارباشى !
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
بناهاى قسطنطنيه به روزگار ما - سال 992 هجرى - به گفته و نوشته يكى از معتمدان: محله هاى مسلمان نشين 2500 كوى . / مسجد محله 4494 در / مكتب خانه 1652 در / ساختمانهاى بلند: 50 بنا / خانگاه ها 150 در / زاويه هاى پيران و زاهدان 285 در / كاروانسراها418 در / چشمه هايى كه بنا هم دارند 948 چشمه / وضوگاه ها 4985 در / نانوايى ها395 در / آسيا 585 در / باراندازهاى بزرگ 12 در / گرمابه ها 874 در / كوى هاىنامسلمان نشين : كوى هاى يهوديان 285 كوى / كنيسه ها: 742 در / مناره ها - 55 شمار.
حكاياتى از عارفان وبزرگان علم و دين
چون هنگام مرگ شبلى فرا رسيد. يكى از حاضران گفت : اى شيخ : بگو: لا اله الا الله .
شبلى خواند:
بى شك خانه اى كه تو ساكن آنى ، چراغ نمى خواهد.
ترجمه اشعار عربى
(ابن دقيق ) هنگام سفر، براى (اب نباته ) نوشت :
چه بسيار شب ها كه در انديشه تو، شب تا به صبح رانديم . چشم به هم ننهاديم و آرامنگرفتيم و ياران ، در اين كه چه چيزى شكوه آنان را ناچيز مى كرد و يا مايه آرام آنانبود، به اختلاف سخن گفتند. برخى گفتند: ساعتى رفع خستگى كردند و كسانى ياد تورا آرام بخش دانستند و اين درست است .
ترجمه اشعار عربى
و ابن نباته در پاسخ گفت :
در پناه نگهدارى خدا، سفر بيابان را به پايان برسانى و به تندرستى بازگردى .اگر ممكن بود كه روى پلك هاى من گام نهى ، آنها را فرش راهت مى ساختم . اما، دورىتو، چشم هاى مرا مجروح ساخته است و تو جز راه درست نمى روى .
شعر فارسى
قاسمى گفته است :
ميان مجلس رندان ، حديث فردا نيست
بيار باده ! كه حال زمانه پيدا نيست
دگر زعقل ، حكايت به عاشقان منويس !
بارت عقل ، به ديوان عشق مجرى نيست
نگاه دار ادب در طريق عشق ! و مترس !
اگر چه دوست غيورست ، بى محابا نيست
اسير لذت تن مانده اى ، و گرنه ترا
چه عيش هاست كه در ملك جان مهيا نيست
زطعن مردم بيگانه قاسمى چه ضرر؟
ترا كه از غم جانان زخويش پروا نيست
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از (ابن اسير) احوال مردى را پرسيدند كه چون قرآن بر او خوانند بيهوش شود گفتميان ما و او پيمان ! كه او بر ديوار بيشانند و تمامى قرآن از آغاز تا انجام را بر اوفرو خوانند. اگر فرو افتد، چنانست كه او دعوى مى كنند.
ترجمه اشعار عربى
خدا پاداش نيك دهد كسى را كه گفت :
اگر بدانى كه چه مى گويم ، مرا معذور مى دارى و اگر بدانم چه مى گويى ، تو راسرزنش نمى كنم اما، نمى دانى كه چه مى گويم ، و مرا سرزنش مى كنى و من ، مى دانمكه نادان هستى و ترا معذور مى دارم .
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
در (حياة الحيوان )، زير كلمه (كبك ) آمده است كه : يكى از سران (كرد) بر سفرهيكى از اميران ، مهمان شد و بر آن سفره ، دو كبك بريان نهاده بود. كرد، كبكها رانگريست و خنديد. و چون امير از سبب خنده اش پرسيد، گفت : به روزگار جوانى برسوداگرى ، راه زدم ، و چون خواستم كه او را بكشم ، زارى كرد. اما زارى او بى فايدهبود مرد، چون مرا مصمم به كشتن خويش ديد، به دو كبك كه در كوه بودند، روى آورد وگفت : بركشتن من ، گواه باشد! و اكنون كه اين كبك ها را ديدم ، نادانى او به يادم آمد.امير گفت : آن دو، شهادت خويش دادند و فرمان داد، تا گردنش ‍ زدند.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
اى ماه فروزان تاريك شبان ! كه خيالت در انديشه منست . از آن هنگام كه از من دور شده اى، اندوهم فزونى گرفته است . مپرس ! كه روزهاى دورى چه سان گذشت ؟ به خدا كهبه بدترين احوال سپرى شد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
اى نكوهشگر! تا چند نكوهشم گويى ؟ از نكوهش بس كن ! كه رنجى كه دارم ، برايم بساست آنگاه كه سراپا اشتياقم ،جاى سرزنش نيست .دل من (محنت ) فراق دوستان را نچشيده است
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد: در سال 981 از قزوين به هرات براى پدرم نوشتم : تن من در (قزوين) و جانم نزد هراتيانست . اينك ! تن من ، از نزديكانش دورست و جانم به وطن خويش مقيم .
ترجمه اشعار عربى
قيراطى گفت :
هنگامى كه من در هجران او از حسرت مى گريستم ، نگريست . اما، جلاى گونه هاى او،شرح ماجرا را باز مى گفت .
شعر فارسى
از وحشى بافقى :
مى نمايد، چند روزى شد، كه آزاريت هست
غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست
در گلستانى نمى جنبى چو شاخ گل زجاى
مى توان دانست كاندر پاى دل ، خاريت هست
چاره خود كن ! اگر بيچاره سوزى همچو تست
واى بر جانت ! اگر مانند خودت ياريت هست
عشقبازان ، رازداران همند، از من بپوش !
همچون من بى عزتى ؟ يا مقداريت هست ؟
چونى ؟ از شاخ گلت رنگى و بويى مى رسد؟
يا به اين خوش مى كنى خاطر، كه گلزاريت هست ؟
در طلسم دوستى ، كاندر تواش تاءثير نيست
نسخه دارم ، اشارت كن ! اگر كاريت هست
بار حرمان برنتابيد خاطر نازكدلان
عمر من ! بر جان وحشى نه ! اگر باريت
ترجمه اشعار عربى
(ابن وردى ) در توصيف گيسوان زنى كه به پاهايش مى رسده ، سروده است :
او در انديشه كشتن منست . و خود را در قدم او انداخت .
ترجمه اشعار عربى
ابن الزين در وصف كور گفته است :
چشمان نابينا، عشق ورزيد و فرو خفت . نگاهش به پاس شرم است كه نمى درخشت .نرگسان چشم او را به عيب منگريد! آنها را در باغ زيبائيش ، هنوز نشكفته اند.
ترجمه اشعار عربى
ديگرى در توصيف تبناكى كسى گفته است :
(هيچگاه ) بر نعمت ديگرى حسد نورزيدم . و همانا كه بر تب تو رشك دارم . براى او همينكافيست كه اندام تو را در آغوش گرفته است و دهانت را نيز بوسيده است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(ابن عنين ) بيمار شد و اين دو بيت را به پادشاه نوشت :
به چشم آن بزرگى در من بنگر! كه تو را از هر نعمتى برخوردار ساخته است من ، همانند(الذى ) هستم كه نيازمند است به چيزى كه كم دارد. اكنون دعا و ثناى فراوان مرا غنيمتبشمار!)
پادشاه به ديدار او رفت و هزار دينار بخشيد و گفت : تو (الذى ) هستى و اين هم (صله) و (عايد)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : از بخشنده ، آن چه را كه به آسانى ميسر است مى خواهيد! چه ، بهنظر او، كوچك آيد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
(غزالى ) در (احياء) (العلوم الدين ) از امام صادق (ع )نقل كرده است كه فرمود: دوستى يك روزه ، (پيوند)است و دوستى يك ماهه ، (خويشى)ست و دوستى يك ساله (صله رحم ) است و كسى كه به تكبر آن را ببرد، خدااو را ازخود نااميد مى سازد.
سخن عارفان و پارسايان
حسن (بصرى ) گفت : چه بسا برادرى كه از مادر تو زاده نشده است .
ديگرى گفته است : خويشى ، نيازمند الفت است و الفت نياز به خويشى ندارد
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: كداميك را دوست تر دارى ؟ برادرت ؟ يا دوستت را؟ گفت : برادرم را دوستدارم كه دوست من باشد، محبت من نسبت به او، از راه حقوق برادرى است .
خكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
كسرى را خوان گستردند. چون قدح ها نهاده شد، از يكى از آنها، ريزه اى غذا بر سفره اىافتاد. خسرو در خوان سالار به خشم نگريست . و او دانست كه بدين لغزش ، كشته خواهدشد. پس ، محتواى قدحى را بر سفره ريخت . خسرو او را گقت : چرا چنين كردى ؟ گفت :شاها! به يقين دانستم كه بدان لغزش ، كه كشتن مرا ايجاب نمى كرد، مرا خواهى كشت . ومردم تو را سرزنش خواهند گرفت . از اين رو خواستم ، اگر مرا كشتى ، بدان خطاى كوچكسرزنش نشوى . خسرو او را بخشيد و به خود نزديك كرد.
شعر فارسى
از مثنوى :
راه فانى گشته ، راهى ديگرست
زان كه هشيارى ، گناهى ديگرست
آتشى در زن به هر دو، تا به يكى
پر گره باشى از اين هر دو چونى ؟
تا گره بانى بود، همراز نيست
همنشين آن لب و آواز نيست
اى خبرهات از خبرده ، بى خبرى
توبه تو، از گناه تو بتر
جستجويى از وراى جستجو
من نمى دانم ، تو مى دانى ، بگو؟
حال و قالى ، از وراى حال و قال
غرق گشته در جمالذوالجلال
غرقه يى نه كه خلاصى باشدش
يا بجز دريا كسى بشناسدش
ترجمه اشعار عربى
البها زهير
من همانم كه (داستان عشقم را) مى شنوى و مى بينى . خبر عشق مرا دروغ مپندار! معشوقى دارمكه اوصاف او در حد كمال است . و همين ، براى عشق من بهانه ايست . آنگاه كه زيبايى او درميان مردم ، آوازه در انداخت ، اشتياق من نيز مشهور شد. هر چيز معشوق من زيبا است من همانندمعشوق خود نديدام ! نديده ام ! سيه چشمى ست كه مرا سرگردان داشته . گندمگونى ستكه سرگذشت مرا شب زنده داران كرده است . مرا به گريانى و اندوهناكى مى بينى و اورا خندان و شادمان . اى سخن چينان ! اگر اين سرگذشت را مى دانيد. چه چيز شما را گمراهكرده است ؟ از آرامش دل من ، سخن گفته ايد و اين تهمتى بيش نيست . چه ، مياندل من و عشق و آرامش ، فاصله از زمين تا آسمانست .
شعر فارسى
اهلى گفته است :
اگر به دست اشارت كنى جانب من
پرد به سوى تو روحم ، چو مرغ دست آموز
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
اى قاصد سرزمين دوست ! مرد، به كارهاى شناخته مى شود.
آنگاه كه رسيدى ، زمين بوسه ده !، سلام مرا برسان ! و به مبالغه سخن بگوى !
اگر با او به خلوت بودى ، به خدا كه مرا به وى بشناسان ! اما آنچنان درنگ مكن ! كهملول شود. آن ، بزرگترين خواسته هاى منست ، كه اگر بر آوريش ، در آرزوى خويش ازتو به نوميدى نرسيده ام . پس از خدا، در كارهايم هميشه بر تو تكيه داشتم . مردمان ياريكديگرند و دنيا، دار مكافاتست . خوبى ها ياد مى شود و خبرها، دهان به دهان مى گردد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
قاضى بيضاوى - صاحب كتاب هاى مشهور- نامش عبدالله بود و لقبش ‍ ناصرالدين و كينهاش ابوالخير عمر بن محمدبن على بيضاوى - و بيضا قريه ايست از توابع شيراز.
بيضاوى ، داورى شيراز را عهده دار بود و مردى بود پارسا و پرهيزگار. وقتى ، بهتبريز رفت و به هنگام ورود او، جمعى از دانشمندان نشستى داشتند. قاضى در پايانمجلس نشست ، چنانكه كسى متوجه ورود او نشد. مدرس اعتراضات فراوان وارد كرد و اظهارفخر كرد به گمان آن كه هيچيك از حاضران مجلس قادر به پاسخگويى آن نيستند وچون از سخن گفتن فارغ آمد، و هيچ يك از حاضران سخنى نگفتند. بيضاوى بهپاسخگويى در ايستاد.
استاد به او گفت : سخنت را نمى شنوم تا بدانم آن چه گفته ام فهميده اى يا نه . قاضىگفت : دوست دارى سخنت را به لفظ پاسخ گويم يا به معنى ؟ مدرس حيرت زده گفت :آن را به لفظ باز گوى ! قاضى باز گفت و در اداى سخن الفاظ غلط وى را نيز بهكار برد، و آن اعتراضات را پاسخ ‌هاى كافى گفت . سپس ، از سوى خود به ايراداعتراض پرداخت و از مدرس پاسخ خواست . كه بر آن قادر نشد. پس وزير از مجلس برخواست و بيضاوى را نشاند و پرسيد: تو كيستى ؟ قاضى گفت : ناصرالدين و در خواستمنصب قضاى شيراز كرد. آن چه خواست ، به او داده شد و او را گرامى داشتند و خلعتبخشيدند. وفات بيضاوى به سال 685 در تبريز اتفاق افتاد و گور او آنجاست و ازتصنيفات اوست ، كتاب الغاية در فقه و شرح المصباح و المنهاج و الطوالع و المصباح دركلام و مشهورترين تصنيف او در روزگار ما، تفسير اوست موسوم به (انوارالتنزيل )
تفسير آياتى از قرآن كريم ،
(نيشابورى )، ذيل آيه (اليوم نختم على افواهم و تكلمناايديهم ) (امروز است كه بردهان آنان مهر خموشى مى نهيم و دستهايشان ، با ما سخن گويند- سوره 36 - آيه 65)گويند: در برخى اخبار صحيح آمده است كه در روز قيامت ، اعضاى بدن آدمى ، عليه اوشهادت مى دهند. در اين هنگام ، مويى از چشم به حركت مى آيد و اجازه مى گيرد تا شهادتدهد پس ، پروردگار مى گويد: اى موى چشمش ! سخن بگو! و بر بنده ام گواه باش ! واو شهادت مى دهد بر اين كه از خوف (پروردگار) گريسته است . پس ، او را مى بخشد ومنادى از سوى پروردگار ندا مى دهد كه اين آدمى ، آزاد شده پروردگارست به شهادتمويش !
ترجمه اشعار عربى
(قيس ) و او، - مجنون ليلى - است . نامش احمد و لقبش قيس است و شرح حالش مشهورترازآنست كه ذكر شود. از اشعار اوست كه گفت :
مرا آزردى ، و به سخنى كه كوه ها را درهم مى ريزد، از پاى در آوردى . از من دور شدى وراه چاره را بر من بستى و اندوه خويش را درون سينه ام باز نهادى شب ها به ستاره(نسر)بنگر! من نيز هر شبانگاه . بدان مى نگرم . شايد، نگاه من به نگاه تو بر خوردو شكوه هاى درونى خويش را به آن باز گوييم .
شعر فارسى
بزرگى گفته است :
دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز
جز محنت و درد تو نجويد هرگز
صحراى دلم ، عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسى دگر نرويد هرگز
در عشق ، هواى وصل جانان نكنم
هرگز گله از محنت هجران نكنم
سوزى خواهم ، كه سازگارش نبود
دردى خواهم ، كه ياد درمان نكنم
شعر فارسى
عطار گويد:
گر ترا دانش ، و گر نادانى است
آخر كار تو سرگردانى است
ما پنبه زروى ريش برداشته ايم
وز دل ، غم نوش ونيش برداشته ايم
فرهاد صفت ، گذشته از هستى خويش
اين كوه بلا ز پيش برداشته ايم
شعر فارسى
از مثنوى :
كشته و مرده پيشت اى قمر
به ، كه شاه زندگان جاى دگر
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف شعر زير را به راه حجاز سروده است :
آهنگ حجاز مى نمودم من زار
كآمد سحرى به گوش دل اين گفتار
يارب ! به روى ، جانب كعبه رود؟
رندى كه كليسيا از او دارد عار
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نيز از مؤلف است :
اى دل ! كه زمدرسه به دير افتادى
واندر صف اهل زهد، غير افتادى
الحمد! كه كار را رساندى تو به جاى
صد شكر! كه عاقبت به خير افتادى
تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى
يك ذره از آنچه هستى ، افزون نشوى
گفتم كه : كنم تحفه ات اى لاله عذار!
جان را، چو شوم زوصل تو برخوردار
گفتا كه : بهائى ! اين فضولى بگذار!
جان خود زمن است ، غير جان تحفه بيار
اى چرخ ! كه با مردم نادان يارى
هر لحظه بر اهل فضل ، غم مى بارى
پيوسته زتو بر دل من بار غمى ست
گويا كه زاهل دانشم پندارى

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation