ترجمه اشعار عربى
چون (ابوعميثل ) را به نزد عبدالله بن طاهر اجازه ورود ندادند، سرود: در گاهى كهورود به آن را بدين سان كوچك مى بينم ، ترك مى گويم . اگرروزى براى اذن ورودبه آن ، نردبانى نيابم ، براى ترك ديدار آن ، راهى مى جويم .
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
ياد خويش را از تو نوميد ساختم و از تو منصرف شد. و نوميدى ، بهترين داروى آز است .تو نيك بدان و من نيز نيك مى دانم كه پس از آن ، هيچگاه ، كسى را به فريب ، قانعنخواهم كرد. ياد تو را از دل و گوش و زبانم زدودم . حالا بگو چه مى خواهى ؟ اگر دلمبه انصراف ، از ياد تو دور شود. ديگرى چيزى تو را به من نزديك نمى كند، حتى اگربا من باشى .
باجى شاعر - نامش سليمان - از دانشمندان اندلس بوده است ، كه اين شعر او را ابنخلكان در (وفيات الاعيان ) آورده است :
اگر به يقين بدانم كه تمامى زندگيم به قدر ساعتى بيش نيست . چرا بدانبخل ورزم و در صلاح و طاعت ، آن را به كار نگيرم ؟
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
راه ميانه را برگزين ! و از راه هاى شبهه ناك بازگرد! گوش خويش را از شنيدن زشتباز دار! همچنان كه زبان خويش را از گفتن آن نگه مى دارى . زيرا كه به هنگام شنيدنسخن زشت ، با گوينده آن شريك هستى . آگاه باش !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان منسوب به اميرالمؤمنين (ع ): آن كه روزش را جز به ايفاى حق و انجام واجب وبه پاداشتن مسجد و حصول سپاس و بنيان خير و كسب دانش بگذراند، تباهش كرده است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
حسن بصرى ، به ملاقات امام على بن حسين - زين العابدين - رفت و امام (ع ) او را گفت :اى حسن ! پروردگارى را كه به تو نيكى كرد، اطاعت كن ! و اگر او را اطاعت نكردى ،سركش مباش ! و اگر عصيان كردى ، از روزى او مخور! و اگر عصيان ورزيدى ، و روزىاو خوردى ، و در خانه اش نشستى ، پاسخى نيكو براى او آماده دار!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سيد آدميان (ص ): آن كه خواهد كه خداوند او را توفيق دهد، تا به كارهاى زشت دستنيازد، و نامه عمل او گشوده نشود، پس از هر نماز، خدا را به اين دعا بخواند:پروردگارا! به آمرزگارى تو اميدوارترم تا به كار خويش و بخشايش تو از گناه منوسيع تر است . خداوندا! اگر شايسته بخشايش تو نيستم ، شايسته است كه رحمت تو،مرا در حمايت خود گيرد. زيرا، بخشايش تو، همه هستى را در بر گرفته است . اىبخشنده ترين بخشندگان !
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :
پيس ها يكرنگ مى گردد در او
|
چون در آن خم افتد و گوييش : قم
|
گويدت : بى شك منم خم ، لاتلم
|
اين منم خم ، خود اناالحق گفتن است
|
رنگ آتش دارد، اما آهن است
|
پس ، اناالنار است لافش بى درنگ
|
گويدت : من آتشم ! من آتشم !
|
آتشم من ، گر ترا شك است و ظن
|
آزمون را دست خود برهم بزن !
|
آتشم من ، بر تو گر شد مشتبه
|
روى خود يك دم به روى من بنه !
|
آتشى چه ؟ آهنى چه ؟ لب ببند!
|
ريش تشبيه و مشبه را مخند!
|
اى برون از وهم و از تخيل من
|
(مؤلف نوشته است ): در وقت شگفت انگيزى آن را نوشتم از مقام قرب حق بهره مند بودم واى كاش ! كه دوام داشت و سبب شفاى بيمار دلم بود.
سخن عارفان و پارسايان
چون جالينوس در گذشت ، در جيب او نامه اى يافتند كه در آن نوشته اى بود: نادان تريننادانان ، آن است كه شكمش را به آن چه كه يابد، پر كند. آن چه مى خورى ، به جسمتمى پيوندد و آن چه به صدقه مى دهى به روحت . و آن چه از پس مى گذارى ، از آنديگريست . نيكوكار زنده است هر چند كه به جهان ديگر برود و بدكار مرده ايست ، هرچند كه به دنيا بماند قناعت حجاب بينوايى است . و شكيبايى كارها را سامان مى دهد#انديشه درست ، كارهاى كوچك را بزرگ مى كند و براى فرزندان آدم چيزى را بهتر ازتوكل بر خدا نديدم .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
سقراط حكيم ، كم مى خورد و جامه خشن مى پوشيد. يكى از فيلسوفان روزگارش به اونوشت : اعتقاد تو اينست كه رحم آوردن بر هر ذير وحى واجب است و تو خود، ذيروح هستىو به رها كردن غذاى كم و جامه خشن بر خويش ترحم نمى ورزى . و سقراط در پاسخ وىنوشت : مرا به پوشيدن جامه خشن سرزنش كرده اى و گاه ، انسان به زشت علاقه مىورزد و زيبا را رها مى سازد و نيز به كمى غذا نكوهيده اى . اما، من ، چندان مى خورم ، كهزنده بمانم و تو زندگى مى كنى ، تا بخورى .
پس فيلسوف به او نوشت : انگيزه كم خورى تو را دانستم . انگيزه كم گوئيت چيست ؟ واگر در خوردن بر خود سخت مى گيرى ، چرا در گفتن امساك مى كنى ؟ و سقراط بهپاسخ نوشت : آن چه را كه ناگزير از ترك آنى ، پرداختن به آن ، بيهوده است . وپروردگار، ترا دو گوش و يك زبان آفريده است ، تا دو برابر آن چه مى گويى ،بشنوى . و نه آن كه بيش از آن چه مى شنوى ، بگويى .
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
از نياز نفس خويش به پروردگار شكوه مى برم كه باگذشت روزگار، همچنان باقيست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از (شيخ الطايفه ) در كتاب (تهذيب ) دراوايل كتاب (مكاسب ) به روايت حسن يا صحيح از (حسن بن محبوب ) از (جرير)نقل كرده است كه از امام صادق (ع ) شنيدم كه مى فرمود: از خدا بترسيد و نفس خود را بهپرهيزگارى بميرانيد و آن را با اطمينان به خدا تقويت كنيد و با تكيه به بى نيازىحق ، از بردن نياز خود به صاحبان قدرت ، بپرهيزيد!
و بدان ! كه آن كس كه نزد صاحبان قدرت ، يا كسى كه مخالف دين اوست ، به چشم داشتمال دنيا فروتنى كند، پروردگار، او را به ورطه در اندازد و بر او خشم گيرد، كار اوبه وى بازگذارد و اگر به چيزى از دنيا دست يابد، بركت از وى ببرد. و از دنيا وى ،آن چه در حج و آزادى بردگان و نيكوكارى صرف كند، بى پاداش ماند.
(مؤلف گويد): مى گويم كه امام (ع ) راست فرمود. ما خود اين آزموديم و پيشينيان ما نيزآزمودند و به اتفاق كلمه رسيديم كه در چنان اموالى بركتى نيست و به زودى نابود مىشود. و آن ، امر ظاهر و محسوسى است كه هر كس ، چيزى از آناموال نفرين شده به دست آورده است ، به بى بركتى آن ، اعتراف دارد. از پروردگاربزرگ روزى حلال مى طلبيم كه به ما ارزانى دارد! و دست ما را از آناموال و نظاير آن ، باز دارد. او دعا را شنواست و با مهربانى ، به بندگان خود عنايتفرمايد.
شعر فارسى
از ابوسعيد ابوالخير:
تيرى زكمانخانه ابروى توجست
|
دل ، پرتو وصل را خيالى بربست
|
خوش خوش ، زدلم گذشت و مى گفت به ناز
|
ما پهلوى چون تويى نخواهيم نشست
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سفارش هاى رسول اكرم (ص ): به ابوذر كه : - خدا از او خشنود باد! - بر عمرت بيشاز مال خويش بخيل باش !: اى ابوذر! چيزى را كه بهره اى از آن ندارى ، رها كن و بر آنچه كه به تو مربوط نيست ، سخن مگوى ! همچنان كه دارايى خويش را در خزانه محفوظمى دارى ، زبان خويش نگه دار!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمومنين (ع ): آن كه حريص برمال دنيا را با بخيل به آن ، به هم درآميخته است ، به دو پايه از پستى و فرومايگى درآميخته است آن كه به پنهانى ، متعهد دانش خويش نباشد، آن دانش به آشكارا آبرويش ببرد كسى كه جز از خدا شرف بجويد، شرف ، او را هلاك سازد. آن كه با درخواستاز تو، آبروى خويش پاس ندارد، تو از رد خواهش او، آبروى خويش پاس دار! ثروتخويش جز در راه نيك به كار مگير! و نيكوكارى خود جز در راه نيك مردان به كار مبر! آنچه كه پاسخش تو را خوش نيايد، مگوى ! در هيچ محفلى با لجوج ستيزه مكن ! مباد كه دربدى به تو تواناتر باشد، تا نيكى تو بر او!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از دانشمندان بنى اسرائيل در دعاى خويش مى گفت : چه بسيار كه ترا نافرمانىكردم و مرا عقوبت نكردى ! و پروردگار، به پيامبر آن روزگار وحى كرد كه به بنده منبگو: چه بسيار تو را عقوبت كردم و ندانستى . آيا شيرينى راز و نياز با خويش را ازتو نستاندم ؟
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
سفيان ثورى به محضر امام صادق (ص ) آمد و گفت : اى فرزند پيامبر(ص )! مرا بياموز!از آن چه پروردگارت به تو آموخته است . امام (ع ) فرمود: چون رودروى گناه واقعشدى ، طلب بخشايش كن ! و چون نعمت خداوندى بر تو ظاهر شد، سپاس گوى ! و چونغم به تو روى آورد، لاحول و لا قوة الا بالله گوى ! سفيان بيرون آمده ، مى گفت : سهپند و چگونه پندى
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث ، از پيامبر (ص ) آمده است كه : در شگفتم از كسى كه به ترس بيمارى ، از غذامى پرهيزد و چگونه از ترس دوزخ از گناه نمى پرهيزد؟!
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
كسى از حكيمى پرسيد: بدى دلخواه كدامست ؟ و او گفت : ثروتمندى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : شگفتى نادان از دانا بيشتر است تا شگفتى نادان از دانا.
حكيمى به هنگام مرگ ، به حسرت بود. او را گفتند: ترا چه مى شود؟ گفت : چه مىانديشيد؟
درباره كسى كه سفرى طولانى و بى توشه در پيش دارد و بى همدمى در گور خواهدماند، و به داورى عدل مى رود و حجتى ندارد.
شعر فارسى
از مجنون رومى (جلال الدين مولوى ):
هله ! نوميد نباشى كه ترا يار براند
|
گرت امروز براند، نه كه فردات بخواند؟
|
در اگر بر تو ببندد، مرو! و صبر كن آنجا
|
كه پس از صبر، ترا او به سر صدر نشاند
|
و گر او بر تو ببندد همه درها و گذرها
|
ره پنهان بگشايد، كه كس آن راه نداند
|
نه كه قصاب به خنجر چو سر ميش ببرد
|
نهلد كشته خود را، كشد، آنگاه كشاند؟
|
چو دم ميش نماند، ز دم خود كندش پر
|
تو ببين ! كاين دم سبحان به كجاهات رساند؟!
|
به مثل گفته ام اين را واگر نه كرم او
|
نكشد هيچ كسى را وز كشتن برهاند
|
هله خاموش ! كه شمس الحق تبريز، ازين مى
|
همگان را بچشاند! بچشاند! بچشاند!
|
از سعدى :
هر سو دود آن كش ز در خويش براند
|
وان را كه بخواند، ز در خويش نراند
|
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفت :
روزى يى كه در جستجوى آنى ، همچون سايه ايست ، كه با تو مى آيد. چون او رادنبال كنى ، از تو مى گريزد و چون از پيش او بگريزى ، بهدنبال تو مى آيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عبدالله بن مبارك بر مردى گذشت كه ميان زباله دانى و مقبره اى ايستاده بود. او را گفت :ميان دو گنج از گنجهاى دنيا ايستاده اى . گنجاموال ، و گنج مردان .
شعر فارسى
از ناصر خسرو (394 - 481 ه):
ناصر خسرو به راهى مى گذشت
|
مست و لايعقل ، نه چون ميخوارگان
|
بانگ برزد، گفت كاى نظارگان !
|
نعمت دنيا و نعمت خواره بين
|
اينش نعمت ! اينش نعمت خوارگان !
|
سخن عارفان و پارسايان
ربيع بن خيثم گفته است : اگر بوى گناهان به مشام مى رسيد، كسى نزد ديگرى نمىنشست .
ابوحازم گفته است : از مردمى در شگفتم كه براى دنيايى مى كوشند، كه هر روز گامىاز آن ، دور مى شوند و براى دنيايى نمى كوشند، كه هر روز گامى به آن نزديك مىشوند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
هارون الرشيد فضيل عياض را گفت : چه بسيار زهد مى ورزى ! وفضيل گفت : زهد تو از من بيش است . چه ، من ، در اين دنياى ناپايدار مى پرهيزم و تو دردنياى پايدار آخرت .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : چيزى پربهاتر از زندگى نيست . و زيانى بالاتر از آن نيست كه آن را جزدر جهت زندگى جاويد به كار برند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از (وفيات الاعيان )
(عمروبن عبيد) روزى بر منصور وارد شد - و آن دو، پيش از خلافت منصور، دوستىداشتند. - منصور او را گرامى داشت و به خود نزديك كرد و به او گفت : مرا پند ده ! وعمرو او را پندهايى داد، و از آنهاست كه گفت : اين خلافت كه امروز در اختيار تست ، اگربه دست پيشينيان مى ماند، به تو نمى رسيد. پس ، از آن شبى بترس ! كه پس از آن ،ديگرى شبى نيست . چون قصد رفتن كرد، منصور گفت : دستور داديم تا ترا ده هزار درهمدهند. عمرو گفت : بدان نيازى ندارم . منصور گفت : بخدا كه بستان ! و او گفت : بخدا كهنستانم . و (مهدى ) - فرزند منصور - حاضر بود. و گفت : خليفه سوگند مى خورد وتو سوگند مى خورى . عمرو به منصور باز نگريست و گفت : اين جوان كيست ؟ گفت :(مهدى ) فرزند و جانشينم . عمرو گفت : لباس نيكان بر او پوشانده و نامى شايستهبر او نهاده اى . اما شغلى بهر او تدارك ديده اى كه هر چه بيشتر سود دهد، بيشتردل مشغولى آرد. سپس عمرو به مهدى نگريست و گفت : اى برادرزاه . چون پدرت سوگندخورد، عمويت را به سوگند خوردن واداشت . زيرا، پدرت را توانايى پرداخت كفاره ،بيش از عموست . پس منصور او را گفت : نيازى دارى ؟ گفت : بنزدت نيايم ، تا به دنبالمنفرستى . منصور گفت : زين پس ديدارى نخواهد بود؟ عمرو گفت : خواست من اينست . و رفت. منصور از پى او نگريست و گفت : همه آرام مى رويد، و شكارى مى جوييد. جز عمروبنعبيد.
عمرو به سال 144 آنگاه كه از مكه باز مى گشت در جايى به نام (مران ) در گذشت ومنصور در سوگ او سرود.
اى گورى كه در سرزمين (مران ) جاى دارى ، درود بر تو! گورى كه مؤمنى را در برگرفته است كه يكتايى خدا را ايمان داشته و با قرآن ماءنوس بوده . اگر روزگارىانسان نيكوكارى را باقى مى گذاشت ، بيقين عمرو- اباعثمان - را براى ما گذاشته بود.
ابن خلكان گفته است : منصور، نخستين خليفه اى بوده است كه در سوگ دوستش مرثيهسروده . و (مران ) بفتح ميم و تشديد راء- جايى ست بين مكه و بصره -.
ترجمه اشعار عربى
خداش خير دهاد! چه نيكو سروده است :
از زمانه خويش ، گله مند نيستم . كه اين ، ستم به اوست .بل ، از مردم روزگار خويش گله دارم آنها گرگ هايى هستند، كه جامه پوشيده اند. بههيچيك از آنان ايمان مدار! مراگنج صبرى بود، كه در باختم و در مداراى با آنان به فنارفت .
شعر فارسى
از شيخ روز بهان صوفى :
اى ترابا هر دلى رازى دگر!
|
هر گدا را با درت ، آزى دگر
|
صد هزاران پرده دارد عشق دوست
|
بيا! تا دست ازين عالم بداريم
|
بيا! تا پاى دل از گل برآريم
|
بيا! تا بردبارى پيشه سازيم
|
بيا! تا تخم نيكويى بكاريم .
|
بيا! تا در غم دورى از آن در
|
چو ابر نو بهاران خون بباريم
|
بيا! تا همچو مردان در ره دوست
|
سراندازى كنيم و سر نخاريم
|
ترجمه اشعار عربى
سروده علامه مولانا قطب الدين شيرازى :
پس از پيامبر، بهترين بندگان خدا، كسى ست كه دخترش در خانه او بوده است . و او همانكسى ست كه در تاريكى شب ، روغن چراغش ، مايه روشنى هدايت بود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى فرزندانش را گفت : با هيچ كس دشمنى مورزيد! حتى اگر گمان كنيد كه به شمازيانى نرساند و از دوستى كسى نپرهيزيد حتى اگر گمان كنيد كه به شما سودىنرساند، كه شما نمى دانيد كه چه وقت بايد از دشمنى دشمن هراسيد، و چه هنگام بايدبه دوستى دوستى اميد داشت .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
مهلب را پرسيدند: دور انديشى چيست ؟ گفت : اندوه خوردن تا به فرصت مناسب رسيدن .
و گفته اند: تا پوشيده اى آشكار نشود، گمان ها بر وى فراهم نيايند.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
چون (حلاج ) را براى كشتن آوردند، نخست دست راستش بريدند، پس دست چپ . و سپسپايش . حلاج ترسيد كه از رفتن خون ، رويش به زردى گرايد. آنگاه دست بريده بهچهره نزديك كرد و خون بر آن پاشيد تا زردى آن پنهان دارد. آنگاه خواند:
خويشتن را به بيمارى ها تسليم نداشتم ، مگر اين كه مى دانستم كهوصل ، مرا حيات دوباره مى بخشد. جان عاشق از آن روشكيباست ، كه آن كه او را به دردمبتلا داشته است ، درمان كند.
و چون آويختندش . گفت : اى ياور ناتوانان ! مرا در ناتوانيم درياب ! و چنين خواند:
مرا چيست ؟ جفا نكرده ، بر من جفا مى رانند، و نشانه هاى هجران ، پنهان نمى ماند. ترا مىبينم كه مرا در هم مى آميزى و مى نوشى . و پيمان تو اين بود، كه مرا نياميخته بنوشى.
و چون مرگ به او روى آورد، چنين گفت :
لبيك ! اى آگاه به راز و زمزمه من . لبيك ! لبيك ! اى مقصد و مقصود من ! ترا خواندم .بل ، تو مرا به خويش خواندى . آيا من تو را مناجات كردم . يا تو مرا؟ عشق به مولايم ،مرا به ناتوانى و بيمارى كشانده است . و چگونه از مولاى خويش به مولايم شكايت برم؟ از روحم واى بر روحم ! و افسوس كه من ، خود،اصل غوغايم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عمربن عبدالعزيز را گفتند: آغاز توبه تو چه بود؟ گفت : قصد كردم تا غلامى رابزنم و او مرا گفت : اى عمر! از شبى انديشه كن ! كه فردايش روز قيامت است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از كتاب (المستظهرى ) تاليف غزالى :
عبدالله بن ابراهيم بن عبدالله خراسانى ، حكايت كرد كه : سالى كه هارون الرشيد بهحج رفته بود، من نيز با پدرم به حج بوديم . و بناگاه ، هارون را ديدم كه برهنه سرو برهنه پا، دست ها بر آسمان برده ، بر ريگهاى سوزان ايستاده ، مى لرزد و مى گريدو مى گويد: پروردگارا! تو، تويى ! و من ، منم ! منم با گناهان بسيار. و تويى بابخشايش بسيار. مرا ببخش !
و من ، به پدرم گفتم : جبار زمين را ببين ! كه چگونه در پيشگاه جبار آسمان به تضرعآمده است ؟!
و نيز از اوست : مردى (ابوذر) را دشنام گفت . و ابوذر او را گفت : اى فلان ! ميان من وتو بهشت گردنه ايست كه اگر از آن بگذرم ، به سخن تو اعتنايى ندارم و اگر نتوانمگذشت ، (مستوجب اين و بيش از اينم !)
فرازهايى از كتب آسمانى
از كتاب (قرب الاسناد): از امام صادق (ع ) روايت شده است كه چون فاطمه (س ) بهخانه على رفت ، بسترشان پوست گوسفندى بود، كه وارونه مى كردند، و بر آن مىخوابيدند و بالششان پوستى بود، كه درون آن را به ليف خرما آگنده بودند و كابينفاطمه ، زرهى آهنين بود.
و در كتاب مزبور، از (على ) - كه دورد خدا بر او باد! -نقل شده است كه در تفسير آيه (يخرج منها اللؤ لوء و المرجان ) گفت : از آب آسمان ، واز آب دريا. چون قطره بارانى فرو افتد، صدها دهان مى گشايند و از آب باران در آن مىافتد و مرواريد پديد مى آيد. مرواريد كوچك ، از قطره كوچك باران و مرواريد بزرگ ازقطره بزرگ باران .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
متن نامه (يقوب ) به (يوسف )، پس از آن كه برادر كوچكش را به اتهام دزدى بازداشته بود، به نقل از (كشاف ): از يعقوب -اسرائيل بن اسحاق ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله - به عزيز مصر: اما بعد، ما،دودمانى هستيم كه به بلاها آزموده شده ايم پدر بزرگم را دست و پاى بستند و به آتشافكندند، تا بسوزد كه پروردگار او را رهايى داد، و آتش بر او سرد شد. و پدرم راكارد بر گردن نهادند تا بكشند كه خدا او را فديه داد. و اما، من . فرزندى داشتم كهگرامى ترين فرزندم بود. و برادرانش او را با خويش به صحرا بردند و پيراهنآغشته به خونى را برايم آوردند و گفتند كه او را گرگ خورده است . كه از گريستن ،بينايى از چشمم رفت . و فرزند ديگرى داشتم ، كه برادر مادرى آن پسر بود. كه بدوآرامش داشتم . برادرانش او را نيز بردند و باز گشتند و گفتند كه دزدى كرده است و تواو را بدان سبب به زندان كرده اى . من ، فرزند دودمانى هستم كه دزدى نمى كنيم و دزد ودزد به دنيا نمى آييم . اگر او را باز دهى ، باز داده اى ، و گرنه ترا نفرينى كنم كههفت پشتت را فرا گيرد. والسلام .
در كشاف آمده است كه : چون يوسف نامه خواند، بى اختيار شد و گريست و در پاسخنوشت : شكيبا باش ! چنان كه بودند، تا پيروز شوى ، چنان كه شدند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از يكى از بزرگان :
پروردگار، چيزى نيكوتر از خرد و ادب به مرد نبخشيده است . اين دو،جمال مردانه كه اگر آن ها را از دست بدهد، زيباترين چيز زندگى را از دست داده است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (ع ) شنيد كه مردى در موردى سخن مى گويد كه به وى مربوط نيست . او راگفت : اى فلان ! (بدين سان ) به فرشتگان نامه عملت املا مى كنى ، تا به خدايتبرسانند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان افلاطون : اگر خواهى كه زندگيت به شادكامى گذرد، به اين خرسند باش !كه مردم ، ترا ديوانه بخوانند، به جاى آن كهعاقل بنامند.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفتح محمد شهرستانى صاحب كتاب (ملل ونحل ) منسوب به (شهرستان ) - به فتح شين - است . يافعى در تاريخ خويش گفتهاست (شهرستان ) نام سه شهر است . يكى در خراسان - ميان نيشابور و خوارزم و دومى ،روستايى است در ناحيه نيشابور و سومى ، شهرى است به فاصله يك ميلى اسفهان . وابوالفتح ، منسوب به (شهرستان ) نخستين است .
از آنها كه (شهرستانى ) در كتاب ملل و نحل خود، در ذكر اختلاف فرقه ها سروده است :
در همه آثار گذشتگان سير كردم و چشم خويش در آن نشانه ها نگران داشتم . هر كه راديدم دست حيرت بر چانه داشت يا دندان ندامت به هم مى فشرد.
به روايت يافعى ، شهرستانى ، در سال 547 در گذشته است . شهرستانى ، پس ازشمارش هفت تن از فيلسوفانى كه آن ها را ستون حكمت ناميده است و آخرينشان افلاطوناست . گويد: حكيمى كه در روزگار آنان مى زيسته و با آنان تضاد انديشه داشته است ،ارسطوست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ارسطو: ارسطو، پيشواى مشهور و معلم اول و حكيم مطلق است كه در نخستينسال از پادشاهى اردشير متولد شد و چون به هفده سالگى رسيد، پدرش او را براىآموختن دانش ، به افلاطون سپرد. و او، بيست و چند سالى نزد استاد پاييد و او را از اينروى (معلم اول ) گفته اند، كه واضع منطق است . و آن را از (قوه ) به(فعل ) آورد. و از اين حيث ، كار او، شبيه به كار واضعان (نحو) و (عروض ) است .زيرا نسبت (منطق ) با(معانى )، همچون نسبت (نحو) است به (سخن ) و (عروض )به (شعر). سپس گفت : كتاب هاى ارسطو در طبيعيات و الهيات و اخلاق معروف است وشرح هاى بسيارى بر آن ها نوشته اند. و ما، در توضيح شيوه او، (شرح تامسطيوس )را كه پيشرو متاخران است و رئيس آنان (بو على سينا) برگزيده است ، انتخاب كردهايم . و آن چه را كه به نقل متاخران ، در مقالات وى ، از اين گونهمسائل آمده است و ايشان با آن مخالف بوده اند و در آن ها از روى تقليد كرده اند،حل كرده ايم . سپس ، با اجمال ، نظريات او را درمسائل طبيعى و الهى ، در بحث طولانى ذكر كرده است و در پايان ، گفته است كه : اين ها،نكته هاى بود كه از جاى جاى گفتار ارسطو، كه بيشترينه آن از (شرح تامسطيوس )است برگزيده ايم .
شيخ بو على سينا نسبت به ارسطو تعصب مى ورزيده و مسلك او را تاءييد مى كرده است واز حكما، جز به وى اعتقاد نداشته .
فرازهايى از كتب آسمانى
در تفسير (قاضى ) و ديگران آمده است كه نخستين كسى كه در هيات و نجوم و حساب ،سخن گفت (ادريس ) بود كه - بر پيامبر ما او درود باد! - در(ملل و نحل ) در ذكر صابئيان آمده است كه (هرمس ) همان (ادريس ) است . دراوايل (شرح حكمت الاشراق ) تصريح كرده است كه (هرمس ) ادريس است و (ماتنه )تصريح كرده است ، كه او از استادان ارسطو است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
حارث همدانى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت كرد كه پيامبر(ص ) گفت : اى على ! هر بنده اىرا ظاهرى و باطنى ست . آن كس كه باطن خويش نيك سازد، پروردگار، ظاهر او به صلاحآورد و آن كه باطن خويش به فساد كشد، خداوند، ظاهرش تباه كند. و نيز هركس را درآسمان ، آوازه ايست . كه اگر آن را نيك سازد، خداوند، آوازه او در زمين نيك سازد. و پرسيدهشد كه : (آوازه ) چيست ؟ فرمود: ذكر.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوبكر راشدى ، محمد توسى را به خواب ديد كه گفت : به ابوسعد صفار مؤ دببگو: بر آن بوديم كه از عشق باز نگرديم . به جان دوستى سوگند! كه بازگشتيد وما نگشتيم . گفت چون بيدار شدم ، به نزد ابوسعد رفتم و به او گفتم . گفت : هر جمعهبه زيارتش مى رفتم و اين جمعه نرفتم .
بسم الله الرحمن الرحيم
فرازهايى از كتب آسمانى
حديثى چند از (صحيح بخارى ):
مناقب فاطمه (ع ): ابوالوليد حكايت كرد از ابن عيينه و او از عمروبن دينار و او از ابنابى مليكه و او از مسوربن مخرمه كه پيامبر (ص ) فرمود: فاطمه پاره تن من است و كسىكه او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است .
معارف اسلامى
فرض خمس : حكايت كرد عبدالعزيز بن عبدالله از ابراهيم بن سعد و او از صالح و او ازابن شهاب كه گفت : عروة بن زبير، مرا آگاهى داد كه (عايشه ) - ام المومنين - گفت كهپس از وفات پيغمبر، فاطمه دختر او از ابوبكر خواست ، تا سهم ميراث او را از آنچهپيغمبر از (فى ) باز نهاده است . بدهد. و ابوبكر به او گفت : پيامبر (ص ) فرمودهاست كه ما پيامبران ميراث به جاى نمى نهيم . و آن چه از ما بماند، صدقه است . پس فاطمه - دختر پيامبر (ص ) - خشمگين شد و از پيش ابوبكر رفت . و تا زمان وفات خويشدورى كرد. و پس از مرگ پيامبر، تنها شش ماه زيست . و فاطمه (ع ) از ابوبكر بهرهخويش را از خيبر و فدك و صدقه مدينه كه پيامبر به جا نهاده بود، مى خواست . وابوبكر از آن ، خوددارى مى كرد. و گفت من ، آن چه را كه پيامبر بدانعمل مى كرده است ، رها نمى كنم و از آن بيم دارم كه اگر چيزى از امر او را رها كنم ، از راهراست ميل كرده باشم اما صدقه او در مدينه را عمر به على و عباس پرداخت و اما عمر نيزاز دادن خيبر و فدك خوددارى كرد و گفت : اين دو، صدقهرسول خداست و اختيار آن ، به عهده فرمانرواى وقت است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در (احياء) آمده است كه حجّاج به هنگام مرگ گفت : پروردگار! مرا ببخشاى ! گر چهگويند كه مرا نخواهى بخشيد. عمر بن عبدالعزيز، از اين كه چنين گفته بود شگفتىكرده و در غبطه بود. و چون حكايت حجاج به حسن بصرى گفتند. گفت : چنين گفته است ؟گفتند: آرى . گفت : كاش گفته باشد!
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : مرگ همچون تيرى است كه به سوى تو مى آيد و عمر تو به اندازهطول مسير آنست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
از ملل و نحل در ذكر حكيمان هند، انديشمندان و دانشمندان هياءت و نجوم .
هنديان ، روشى دارند كه شيوه منجمان رومى و ايرانى متفاوت است و آن ، چنين است كه باتوجه به ثوابت ، حكم مى كنند، نه سيارات . و احكام را به خصايص ستارگان مربوطمى دانند، نه طبايع آن ها. و ستاره زحل را به سبب ارتفاع و بزرگى جرمش (سعد اكبر)به شمار مى آورند. و به نظر آن ها، اين ستاره است كه نيكبختى هاى خالى از شومى عطامى كند. و اما روميان و ايرانيان به حسب طبايع ستارگان حكم مى كنند و هنديان بر حسبخواص آن ها. طب هنديان نيز چنين است كه آن ها، خواص داروها را معتبر مى دانند، بى توجهبه طبيعت آن ها.
انديشمندان هندى نيز (انديشه ) را مهم مى دانند و مى گويند كه آن ، ميان محسوس ومعقول جاى دارد. و صور محسوسات به آن باز مى گردند و حقايق معقولات نيز. و از اينرو است كه مى كوشند، تا با تمرين هاى بدنى ، انديشه را از محسوسات باز دارند. تابه جايى كه تفكر، از اين جهان باز داشته شود و جهان ديگر بر وى متجلى گردد. دراين صورت ، چه بسا كه از پنهانى ها خبر دهد، يا به جلوگيرى از ريزش باران قادرشود، ياانديشه بر يك انسان گماشته شود و او را بكشد. هيچيك از اين ها دور از ذهن بهنظر نمى رسد. چه ، ذهن ، اثر شگفت انگيزى در دگرگونى اجسام و تصرف در ارواحدارد. مثلا: خواب ديدن ، نوعى تصرف وهم در جسم نيست ؟ يا (چشم زدن )، تصرف وهم درشخص نيست ؟ آيا مردى كه بر ديوارى بلند راه مى رود و يكباره فرو مى افتد، فاصلهگام هايش در بالاى ديوار به انداره فاصله گام هايش بر زمين نيست ؟
نيروى پندار اگر مجرد شود، بى ترديد موجب كارهايى شگرف مى شود. و بدين سبب ،برخى از هنديان ، روزهايى چند چشم فرو مى بندند، تا انديشه و پندار خويش را از عالممحسوس باز دارند. حال ، اگر، پندار مجردى با پندار مجرد ديگرى برخورد كند، درعمل ، به كمك يكديگر مى آيند. بويژه آن كه متفق باشند. از اين رو است كه اگر مشكلىبر آنان روى نهد، چهل مرد هندوى پاك نيت و يك راى مى نشينند و اراده مى كنند تامشكل آنان گشوده شود و بلاى سخت از آنان دفع گردد.
از آنان ، گروهى هستند كه ايشان را (بكريسته ) نامند. يعنى : كسانى كه آهن به خودبندند و رسم آنان ، اينست كه سر و ريش را مى تراشند و بدن را جز شرمگاه عريان مىگذارند و از كمر تا سينه شان را با آهن مى بندند تا شكم هاشان از فراوانى دانش وشدت توهم و غلبه تفكر ندرد. و چه بسا كه در آهن ، خاصيتى شناخته اند، كه با پندارمناسبت دارد. و گرنه ، چگونه از شكافتن شكم پيش گيرى كند؟ و وفور دانش چگونهموجب آن خواهد شد؟
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در تاريخ يافعى آمده است كه : علماى بغداد، برقتل (حسين منصور حلاج ) اتفاق كردند و فتوى نوشتند و او مى گفت : زنهار! از خون منبپرهيزيد! و در همه مدتى كه فتواها مى نوشتند، همين مى گفت . سرانجام ، او را بهزندان بردند و خليفه (المقتدر) فرمان داد، تا او را به رئيس شهربانان سپردند، تاهزار تازيانه اش زنند و اگر نميرد، او را هزار تازيانه ديگر زنند.
سپس گردنش بزنند. آنگاه ، وزير، او را به شهربانان سپرد و گفت : اگر نمرد، دستها و پاها و سرش ببرند و پيكرش بسوزانند و گفت : از نيرنگش بپرهيز! آنگاه ، او رابه دروازه (باب طاق ) بردند، بند بر نهاده و مردم بسيار بر او گرد آمده بودند.هزار تازيانه اش بزدند و آهى نكرد.
پس دست ها و پاها و سرش بريدند و پيكرش بسوختند و سرش بهپل آويختند و آن ، به سال 309 بود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : اگر دنيا به كسى رو كند، خوبى هاى ديگران را هم به او مىافزايد و اگر از او روى بگرداند، خوبى هاى خود او را هم از وى سلب مى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى فرزند خويش را سفارش كرد كه : بگذار تا خرد تو پايين تر از دينت باشد وگفتارت كمتر از رفتارت و جامه ات كم ارزش تر از توانائيت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
دانش طلسمات : دانشى ست كه درباره چگونگى آميزش نيروهاى عالىفعال با نيروهاى پست منفعل بحث مى كند. تا از اين آميزش ، امر غريبى در عالم هستى بهوجود آيد.
در معنى طلسم اختلاف است . و سه مورد آن ، مشهور است :
1 - (طل ) به معنى (اثر) است . بنابراين ، (طلسم ) يعنى : (اثر اسم )
2 - (طلسم ) كلمه اى يونانى است به معنى (گرهى كه گشوده نمى شود)
3 - كنايه از (مقلوب ) است كه (مسلط) باشد. يعنى كسى كه از اين فن كاملا برخوردار باشد، بر ديگران مسلط خواهد شد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
روايت شده است كه : (حلاج ) در بغداد فرياد مى كشيد و مى گفت : مرا از خدا به فريادرسيد! مبادا مرا با نفسم رها كند! با بدان خو گيرم . يا مرا از نفسم باز ستاند كه طاقتنمى آرم . گويند: انگيزه قتل او، همين بود.
از اشعار اوست :
جان مرا عشق هاى پراكنده اى بود، و چون چشمم بهجمال تو افتاد، همه را از ياد بردم . اين بود كه ديگران به من حسد ورزيد و چون تومولاى من شدى ، من مولاى همگان شدم . دين و دنيا را به مردم واگذاشتم و به ياد توپرداختم . اى دين و دنياى من .
معارف اسلامى
از كتاب (محاسن ) چون در مداين آتش سوزى شد، سلمان شمشير و قرآنش بر گرفت و ازخانه بيرون رفت و گفت : سبكباران بدين سان نجات يابند.
شعر فارسى
از امير خسرو:
بر خاك من رسيد پس از مرگ ! و هر گياه
|
كان را نه بوى او بود، از بيخ بركنيد!
|
شعر فارسى
از نشناس :
ز وصل شاد نيم ، و زجفا ملال ندارم
|
چنان ربوده عشقم كه هيچ حال ندارم
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابن عباس گفت : كسى كه خدا سه روز دنيا را بر او زندان كند و خشنود باشد، به بهشترود.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
گذشت عمر و تو فكر نحو و صرف و معانى
|
بهائى ! از تو بدين نحو، صرف عمر، بديعست !
|
حكايات پيامبران الهى
منصور عباسى به امام صادق (ع ) نوشت : چرا چون ديگران نزد ما نيايى ؟. و امام (ع ) درپاسخش نوشت : از دنياوى چيزى نداريم كه از تو بر آن بيمناك باشيم . و تو نيزبهره اى از آخرت ندارى كه بدان اميد داريم . تو را سعادتى نيست ، تا بدان تهنيتگوئيم و مصيبتى نيست كه تعزيت گوييم . منصور به او نوشت : با ما بنشين ! تا پندگويى . و امام (ع ) نوشت : آن كه دنيا خواهد، تو را پند نگويد و آن كه آخرت خواهد، باتو ننشيند.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف ، كه در جواب صدارت پناه گفته است :
روى تو، گل تازه و خط، سبزه نو خيز
|
نشكفته گلى همچون تو درگلشن تبريز
|
شد هوش دلم ، غارت آن غمزه خونريز
|
اين بود مرا فايده از ديدن تبريز
|
اى دل ! تو درين ورطه مزن لاف صبورى
|
وى عقل ! تو هم بر سر اين واقهه بگريز!
|
فرخنده شبى بود، كه آن خسرو خوبان
|
افسوس كنان ، لب به تبسم شكرآميز
|
از راه وفا بر سر بالين من آمد
|
وز روى كرم گفت كه : اى دل شده برخيز!
|
از ديده خونبار، نثار قدم او
|
كردم گهر اشك ، من مفلس بى چيز
|
چون رفت ، دل گمشده ام ، گفت : بهائى !
|
خوش باش ! كه من رفتم و جان گفت كه : من نيز
|
دگر از درد تنهايى ، به جانم يار مى بايد
|
دگر تلخست كامم ، شربت ديدار مى بايد
|
زجام عشق او مستم ، دگر پندم مده ناصح !
|
نصيحت گوش كردن را دل هشيار مى بايد
|
مرا اميد بهبودى نمانده ، اى خوش آن روزى !
|
كه مى گفتم علاج اين دل بيمار مى بايد
|
بهائى بارها ورزيد عشق ، اما جنونش را
|
نمى بايست زنجيرى ، ولى اين بار مى بايد
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى ، از وزيرى شترى خواست . و او برايش فرستاد. اما، شترى ضعيف و نحيف . و اديببه او نوشت : شتر را ديدم كه در روزگاران دور به دنيا آمده است ، و گويا از پرورشيافتگان قوم عاد است . روزگاران را پشت سر گذارده است و به گمانم ، از آن جفت هايىاست كه در كشتى نوح گذاشته شد تا به وسيله آن ،نسل شتر باقى بماند.
شتريست زار و زبون و خشك و لاغر كه خردمند، ازطول عمر او به شگفتى مى ماند و حركت از وى شرمنده است . زيرا، استخوانى چند است كهدر ميان پوست و پشمى در آمده است كه اگر آن را پيش درنده اى اندازند، از خوردنشخوددارى كند و اگر نزد گرگ اندازند، از دريدنش اكراه دارد.
روزگاريست كه از علف خوردن افتاده است و از چراگاه روى برتافته . علف را بهخواب مى بيند و جو را در عالم خيال مى شناسد.
اينك ! به حيرتم كه آيا آن را نگاهش دارم ؟ كه رنج روزگار كشد، يا بكشمش كه كمكخرجم باشد. باز، مايلم كه بماند، زيرا، علاقه بسيارى به ثمر و ذخيره آينده دارم . اما،نه سببى براى كشتنش دارم و نه فايده اى در نگه داشتنش . زيرا، ماده نيست ، تا بزايد وجوان هم نيست كه توليد مثل كند. و نه سالم است كه چرا كند و باقى بماند.
باز، منصرف شده ، گفتم : آن را بكشم و براى زن و فرزندم خوراك تهيه كنم . قورمهكنم . اما همين كه آتش افروختم و كارد تيز شد و قصاب آستين بالا زد، شتر گفت : اگرمرا پر گوشت پنداشته اى ، دوباره خوب نگاه كن !
و گفت : در كشتن من چه فايده ؟ جز نفسى ضعيف از من باقى نمانده است . و جز چشمانى كهمردمكش به يك جا ثابت است . من گوشتى ندارم كه در خور خوردن باشد. چون ، روزگارگوشتم را خورده است و پوستى ندارم كه شايسته دباغى باشد. زيرا، گذشتروزگاران ، پوستم را دريده است و پشمى در خور رشتن ندارم . زيرا حوادث ، كركم راكنده است . اگر مرا براى سوختن بخواهى ، جز كف پشكلى باقى نمى ماند و حرارت آتشمبه پخته كردن گوشتم وفا نمى كند. ديدم ، راست مى گويد و در مشورت ، هيچ نكته اىرا فرونگذاشته است و ندانستم كه كدام يك از كارهايش بيشتر مورد شگفتى منست ؟رفتارى كه روزگار با او كرده ، يا صبر او بر بلا و سختى ؟ يا قدرتى كه تو درنگهدارى او به خرج داده اى و او را بدين حال باقى گذاشته اى و يا ارزشى كه براىدوستت قائل شده و به او چنين هديه بى ارزشى داده اى . بويژه كه گويى آن شتر، سراز گور برداشته و يا شترى است كه به هنگام نفخ صور، دوباره زنده شده است .
دفتر دوم
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته مى شود، كه جمع قرآن را نبايد (تصنيف ) خواند. زيرا، تصنيف : آنست كه مصنف ،آن را فرا آورده باشد. پاسخ اينست كه : اگر جمع قرآن (تصنيف ) نيست جمع حديث نيز(تصنيف ) نيست . در حالى كه كاربرد كلمه (تصنيف ) در مورد جمع حديث رواج دارد.
معارف اسلامى
از خطبه روز غدير: و بدانيد! كه اين روز، روزى ست كه پروردگار آن را گرامى داشتهو پايگاه آن را بزرگ دانسته . و آن را در (كتاب عزيزى ) بيان كرده است . كه فرمود:(در اين روز، دين شما را كمال بخشيدم و نعمت خويش را بر شما تمام كردم ، و دين اسلامبرايتان پسنديدم ) امروز، روز كامل كردن دين است . روز تمام كردن نعمت بر جهانياناست . روز آشكار شدن حق و يقين است . روزخوار ساختن دشمنان و دورويان است . امروز، روزغدير است . روز اظهار حقيقت در دل نهفته است . روز بالا رفتن پردهاست . روز آشكار شدنرازهاست . روز ارشاد بندگان است . روز اقرار حسودان است . روز سرور اوصياست . روزفرشتگان آسمانست . روز خبر بزرگ است . روز راه راست است . روز كشف و بيان است .روز دليل و برهانست . روز (كلام روشن معتبر) است . روزيست كه دشمنان گويند: آفرينبر تو يا على ! امروز، (روز اين كلام است كه ): (آنكه من مولايش بودم ، اينك ! على مولاىاوست .) امروز (روز اين سخن است كه ): (پروردگارا دوستدار او را دوست بدار و بادشمنش دشمنى كن !) امروز، روز روشنگرى است . امروز، روز زبان آورى ست . روزپيمان هاست . روز گواه شدنست . روز شناخت است . امروز، روز يقين كردنست . امروز، روزراهنمايى به راه راست است . امروز، روز وصيت است . روز حكم به حق است . امروز، روزپيمانست . امروز، روز (تنصيص ) و (تخصيص ) است . امروز، روز (شيعه )ى اميرمؤمنانست . امروز روز حجت بر همه خلايق است .