بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب کشکول شیخ بهائی, شیخ بهائى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     KASHK001 -
     KASHK002 -
     KASHK003 -
     KASHK004 -
     KASHK005 -
     KASHK006 -
     KASHK007 -
     KASHK008 -
     KASHK009 -
     KASHK010 -
     KASHK011 -
     KASHK012 -
     KASHK013 -
     KASHK014 -
     KASHK015 -
     KASHK016 -
     KASHK017 -
     KASHK018 -
     KASHK019 -
     KASHK020 -
     KASHK021 -
     KASHK022 -
     KASHK023 -
     KASHK024 -
     KASHK025 -
     KASHK026 -
     KASHK027 -
     KASHK028 -
     KASHK029 -
     KASHK030 -
     KASHK031 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

دفتر اول
سخنان مؤلف كتاب
به نام پروردگار بخشنده مهربان
سپاس پروردگار يگانه يارى رسان را، و درود بر سرورمان محمّد(ص ) و دودمانش !
هنگامى كه گردآورى كتاب (توبره ) را به پايان رساندم كتابى كه نيكوترين وشيرين ترين مطلب از هر دست در آن گرد آمده است - و آن ، كتابى است كه در آغازروزگار جوانى آن را تلقين و تنظيم كرده ام ، با ترتيبى كه از يارى باطن مايهگرفته است . و در آن مطالبى گنجانده ام ، كه هركسى بدان راغب است و ديدگان از آنلذت مى برند. و شامل است بر گوهرهايى از تفسير وتاءويل هاى بين و چشمه هاى اخبار و آثار نيكو و حكمت هاى تازه ، كهدل ها به نور آنها روشن مى شوند. و كلماتى جامع چون ماههاى تابان در آن روشن كرده ام، و از بوى هاى خوش آن ، مشام جانها را معطّر ساخته ام . وارداتى در آن گنجانده ام ، كهاستخوانهاى پوسيده را زندگى مى بخشد و ابيات نيكويى كه از روانى ، همچونشرابى خوشگوار در قدح ها جاى گرفته اند. و حكايات دلنشينى كه جانهاى خسته راآرامش مى بخشند. درهاى پراكنده نفيسى كه شايسته آنند، كه : با نور، و بر چهره حورنگاشته شوند.
در لابلاى سخنان گوناگون ، بحث هايى را در يافته ام و ستيزهاى گوناگونى را كهخاطر من به هنگام اشتغال به تحصيل بدانها متوجه بوده است ، در آن آورده ام . باترتيبى شگفت انگيز و پيراستگى زيبايى كه پيش از آن ، سابقه نداشته است . پس ازاين ، به مطالب كمياب و ديگرى دست يافتم ، كه طبيعت هاى سالم بدانها توجه دارند وگوشها به شنيدن آن ، علاقه بسيار از خود نشان مى دهند. سخنان نيكويى كه خاطرغمگين را شاد مى كنند و همچون گوهرها، شايسته نگهدارى اند و لطيفه هايى كه روشن تراز باده صافى اند و پر فروغ تر از روزگار جوانى . اشعارى كه گواراتر از آبزلالند و لطيف تر از سحر حلال . پندهايى كه چون بر سنگ خوانده شوند آن را از همبپاشند و اگر بر ستارگان عرضه گردند؛ آنها را بپراكنند نكته هايى نيكوترگل هاى سرخ گونه ها ورقت انگيزتر از شكايت عاشقان .
پس ، از خدا توفيق خواستم ، تا آن مطالب را در كتابى همانند كتاب پيشين بگنجانم ومصداق اين مثل همگانى باشم كه (كم ترك الاوّل للاخر) (چه بسا اولينى كه به پاسدومى ، رها شد.) و هنگامى كه مجالى براى ترتيب آن نيافتم ، و روزگار نيز چنينفرصتى به من نداد، آن را همانند سبدى قرار دادم ، كه در آن ، ارزان بها و گران قيمت دركنار هم قرار گيرند، يا همچون گردنبدى كه دانه هاى آن ، از هم بپاشد. و آن را(كشكول ) ناميدم ، تا با نام آن كتاب ديگرم برابرى كنم . و از آن كتاب ، در اين يكى ،چيزى نياوردم و برخى از صفحات آن را سپيد گذاشتم تا به هنگام خود، از رويدادها پرسازم تا كشكول پر نباشد، زيرا، بينوايى كهكشكول ، آلت گدايى اوست ، چون كشكولش پر شود، از خواستن روى بر تابد.
اكنون ديدگانت را در باغ هاى آن ، به گردش در آور! و ذوق خود را از نهرهاى آن سيرابكن ! و طبع خويش در باغ هاى آن ، به چرا درآور! و نورهاى حكمت و دانش را از مشرق آن ،بر گير! و دندان طمع خويش را برهم بفشار! تا مبادا در انديشه طمع ورزى بر آيى .اين كتاب ، و آن كتاب ديگر را مونس تنهايى و انيس بى همدمى و مايه آرامش خويش ساز!تا اين دو، هم صحبتان خلوت و رفيقان سفر و نديمان حضر تو باشد، زيرا كه اين دو،هم سايگان نيك و داستان سرايان عالى تبار و استادان فروتن و معلمان متواضعند، وبلكه اين دو كتاب ، دو باغند، كه گل هايش شكفته شده است و زنهاى صاحب جمالند، كهگونه هايشان دو گل سرخ به بار آورده است ، و آواز خوان هاى پرغرورى هستند كه چهرهخود را پوشانده اند. پس ، آنان را از آن كه نمى خواهد، دور كن ! و اين دو را جز به آن كهطالب است عرضه مدار!
كسى كه دانشى را در اختيار نادانان بگذارد، آن دانش را تباه كرده است و آن كه شايستگانرا از دانش باز دارد، به آنها ستم كرده است .
تفسير آياتى از قرآن كريم
بيان مفسران ، در (اياك نعبد و اياك نستعين )
در اين كه آيه شريفه (اياك نعبد و اياك نستعين ) متكلم به (نون جمع ) است ونمازگزار، در مقام فروتنى و شكستگى ، چند وجه آورده اند، و نيكوترين آنها، اينست كه :(امام رازى ) در (تفسير كبير) آورده است . و خلاصه آن ، چنين است كه : در شريعت مطهر(اسلام ) كسى كه چند جنس گوناگون را در يك معامله بفروشد، و برخى از آنها معيوبباشد، مشترى مى تواند، يا همه آنها را بخرد، و يا همه آنها را پس بدهد. اما اختيار نداردكه معيوب ها را پس بدهد و بى عيبها را بردارد و در اين مورد، چون نمازگزارى بيند كهعبادت او معيوب و ناقض است ، آن را به تنهايى به پيشگاه پروردگار عرضه نمىكند، بلكه آن را به انضمام عبادت همه عبادت كنندگان : از انبيا و اوليا و نيكان ضمن يكمعامله عرضه مى دارد. بدان اميد، كه عبادت او در اين ضمن پذيرفته شود. زيرا كهتمامى آن عبادات ها رد نمى شود. زيرا، هرگاه ، برخى پذيرفته شوند، برخىپذيرفته نشوند. پذيرفتن سالم و نپذيرفتن معيوب ، تبعيض در يك صفقه (عقد ربيع )است و اين ، موردى است كه پروردگار، بندگان خويش را از آن ، باز داشته است . پس ،چگونه شايسته كرم پروردگارى اوست ؟ او راهى جز پذيرش همه در پيش نيست و مرادحاصل است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از اصحاب حال ، روزى به يارانش مى گفت : اگر به ورود به بهشت و گزاردن دوركعت نماز مخير مى شدم ، گزاردن دو ركعت نماز را بر مى گزيدم او را گفتند: چگونه ؟گفت : زيرا كه در بهشت به حظ خود مشغول خواهم شد و در گزاردن دو ركعت نماز، به حقپرورگار خويش .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
در احياء آمده است كه : عارفى شبلى را به خواب ديد و او را پرسيد كه : خداوند با توچه كرد؟ گفت : با من ستيزه كرد؛ تا نوميد شدم . پس چون نوميديم را ديد، مرا در رحمتخود فرو برد.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
كسى ، صاحب كمالى را در خواب ديد، و از حالش پرسيد. و او خواند: به حساب مارسيدند. پس آنگاه ، منت گذاردند و ما را آزاد ساختند. آرى ، شيوه شهر ياران با بندگانخود چنين است ، كه با آنان مدارا كنند.
عبدالملك بن مروان به هنگام مرگ ، از كاخش ، گازرى را كه لباس هاى شسته شده را بهزمين مى زد، نگاه كرد و گفت : اى كاش من لباسشو بودم ! و عهده دار خلافت نشده بودم !پس سخنش به (ابو حازم ) رسيد و در پاسخ گفت : سپاس پروردگار را كه آنان را درمرتبه اى قرار داد كه چون مرگشان فرا رسيد، آرزوى آن كنند كه در مقامى باشند كه ما،در آنيم و چون مرگ ما فرا رسد، آرزو نكنيم كه در مقام آنان باشيم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
معاذ بن جبل گفت : پيامبر را گفتم : مرا به كارى آگاه كن كه به بهشتم برد! و از آتشدوزخ دور دارد. رسول (ص ) گفت : از كار بزرگى سؤال كردى . اما بر كسى كه آن را انجام دهد دشوار نيست . خدا را بندگى كن ! و هيچ چيز راانباز او قرار مده ! و نماز به پا دار! و زكاة بده ! و در ماه رمضان روزه بگير و حج خانهخدا را به جاى آر! پس آنگاه گفت : خواهى ترا به درهاى خير هدايت كنم ؟ گفتم : آرى اىفرستاده خداوند! گفت : روزه همچمون سپرى است و صدقه آتش خطاكارى ها را خاموش مىكند. همچنانكه آب ، آتش ‍ را فرو مى نشاند. نماز انسان دردل شب ، شعار نيكوكارانست . سپس اين آيه را برخواند: (تتجافى جنوبهم عن المضاجع...) سپس گفت : خواهى تو را به اساس هر كار و ستون استوار و نقطه اوج آن آگاه كنم ؟گفتم : آرى اى فرستاده پروردگار! گفت : پايه آن اسلام است و ستون استوار آن نماز ونقطه اوج آن جهاد در راه خدا است سپس گفت : خواهى تو را به اساس ‍ كلى آن را آگاه كنمگفتم آرى اى فرستاده خدا گفت : اين را در اختيار خود بگير و به زبانش اشاره كرد.گفتم : آيا ما را به آنچه گوييم باز خواست كنند؟ گفت : اى معاذ! مادرت به عزايت بنشيد!جز اينست كه مردمى كه به رو، يا دماغ در آتش افتد، درو شده زبانهاى خود بوده اند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
زاهدى گفته است : نماز سى ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران ، به جا آوردهبودم ، به ناچار، به قضا برگرداندم . از آن روى ، كه روزى به سببى درنگ كردم ودر صف نخست ، جايى نيافتم . پس در صف دوم ايستادم . اما خود را بدين سبب ، از ديگرانشرمسار ديدم ، و پيشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم كه همه نمازهايم ،آلوده به ريا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و اين كه ببينند كه من ، ازپيشگامان كارهاى نيك بوده ام .
سخن حكيمان و دانشمندان و مشاهير و...
بزرگى گفته است : (عزلت ) بدون (عين ) علم ، (زلت ) (يعنى لغزش ) است وبدون (زاء) زهد، علت (يعنى بيمارى ) است .
از سخنان بزرگمهر: دشمنان با من دشمنى كردند. اما، دشمنى را دشمن تر از نفس خودنديدم .
و نيز گفته است : با دلاوران و درندگان ستيزيدم و هيچ يك از آنها چون دوست بد بر منچيره نشدند.
و نيز گفته است : از همه گونه غذاهاى لذيد خوردم و با زنان زيبا روى همبستر شدم وهيچيك را لذيذتر از تندرستى نيافتم .
و نيز گفته است : صبر زرد را خوردم و شربت تلخ را آشاميدم . اما هيچيك را تلخ ‌تر ازنيازمندى نيافتم .
و نيز گفته است : با همانندان خود كشتى گرفتم و با دلاوران پيكار كردم . اما هيچيك ازآنها، چون زن بد زبان ، بر من پيروز نشد.
و نيز گفته است : تيرها و سنگها به سوى من رها شد و هيچيك را سخت تر از سخن بدىكه از دهان بستانكار بيرون آيد، نيافتم .
و نيز گفته است : از مال اندوخته هاى خود صدقه ها دادم و هيچ صدقه اى را سودمندتر ازرهبرى يك گمراه به راه راست نيافتم .
و نيز گفته است : از نزديكى به پادشاهان و بخشش هاى آنان شادمان شدم اما، هيچ چيزبرايم نيكوتر از رهايى از آنها نبود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از عيدهاى هنديان : در نقطه اى دور در ديار هند، بر پا داشتن عيدىمتداول است ، كه در آغاز هر سال ، همه مردم شهر از پير و جوان و كوچك و بزرگ از شهربيرون مى آيند به جايى كه در آن ، سنگ بزرگى نسب شده است . سپس ، كسى از سوىپادشاه ، فرياد بر مى دارد، كه : تنها، كسى مى تواند بر اين سنگ بر آيد، كه در عيدپيشين حضور داشته است . و چه بسا كه پير مردى بى توان ، كه نيروى بينايى را ازدست داده است و پير زنى زشترو، كه او نيز از فرتوتى ، بر پا استوار نمى ماند، برآن سنگ بالا مى روند و يا يكى از آن دو. و گاه ، كسى كه عيد پيشين را ديده باشد، زندهنمانده است .
پس ، آن كه بر سنگ بالا مى رود، با همه توان خود، فرياد بر مى دارد، كه : من در عيدپيشين حاضر بودم و در آن روزها كودكى بيش نبودم و پادشاهى ما را فلان كس داشت ووزيرش فلان كس بود و قاضى ما فلان كس بود. سپس ، به توصيف مردم آن روزگارمى پردازد كه چگونه مرگ ، آنان را فرسوده است و در كام بلا نابود شده و اينك ! درزير خاكها خفته اند. سپس ‍ خطيب آنان ، بر پا مى ايستد و به پند دادن مردم مى پردازد ومرگ را بر آنان يادآور مى شود و فريب دنيا را و بازى هاى آن را به دوستداران دنيا مىگويد و در آن روز، بسيار مى گريند و ياد مرگ مى كنند و بر گناهانى كه از آنان سرزده است پشيمانى مى خورد. و از غلفت بر گذران عمر، دريغ مى ورزند، و توبه مى كنندو صدقات مى دهند و به جبران گذشته مى پردازد
و نيز از رسم هاى ايشانست ، كه چون پادشاهى از آنان بميرد، او را كفن مى پوشانند وبر باركش مى نهند، در حاليكه گيسوانش بر زمين كشيده مى شود، و بهدنبال آن ، پير زنى است ، كه جاروبى به دست دارد، و خاك را از موهايش مى زدايد و مىگوييد: اى غافلان ! پند گيريد! و اى كم انديشان ! و فريب خوردگان ! دامن كوشش بهكمر زنيد! اين ، فلان كس است . پادشاه شما بنگريد! كه پس از آن همه عزت وجلال ، دنيا او را به كجا كشانده است ! و پيوسته اين چنين بهدنبال او فرياد مى زند، تا كوچه هاى تنگ شهر را بگذرند و سپس او را در گورش مىنهند و اين شيوه آنانست كه پس از مرگ هر پادشاهى چنين كنند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
سخن يكى از بزرگان : چون نفس تو از فرمانبرى تو سر باز زد، در آن چه مى خواهيد،او را فرمانبرى مكن !
شعر فارسى
مولوى مى گويد:

جان زهجر عرش ، اندر فاقه اى
تن زعشق خاربن ، چون ناقه اى
جان ، گشايد سوى بالا بال ها
تن ، زده اندر زمين چنگال ها
اين دو همره ، يكديگر را راهزن
گمره آن جان كاو فروماند زتن
همچو مجنوند و چون ناقه اش يقين
مى كشد آن پيش و اين وا پس به كين
ميل مجنون ، پيش آن ليلى روان
ميل ناقه پس پى كره دوان
يك دم از مجنون خود غافل شدى
ناقه گرديدى و واپس آمدى
گفت : اى ناقه ، چون هر دو عاشقيم
ما دو ضد، بس همره نالايقيم
تا تو باشى با من اى مرده ى وطن
بس ز ليلى دور ماند جان من
روزگارم رفته زين گون حال ها
همچو تيغه قوم موسى ، سال ها
راه نزديك و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى ، سير،سير
سرنگون خود را ز اشتر درفكند
گفت : سوزيدم زغم تا چند؟!چند؟!
آنچنان افكند خود را سوى پست
كز فتادن از قضا پايش شكست
پاى خود بر بست و گفتا: گوهر شوم
در خم چوگانش غلتان مى روم
زين كند نفرين حكيم خوش دهن
بر سوارى كاو فرونايد زتن
عشق مولا كى كم از ليلا بود؟
گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو! مى گرد بر پهلوى صدق !
غلت غلتان در خم چوگان عشق
لنگ و لوك و خفته شكل و بى ادب
سوى او مى غنج و او را مى طلب
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
تنى از ابدال گفته است كه : در بلاد مغرب ، گذرم به پزشكى افتاد، كه بيمارانى ،نزد او بودند. و براى آنان شيوه درمانشان مى گفت . پس ، پيش ‍ رفتم و گفتم : - خدا برتو ببخشايد بيمارى مرا درمان كن ! ساعتى در چهره من نگريست و گفت : ريشه هاى فقر وبرگ صبر و هليله فروتنى را بگير! و در ظرف يقين جمع كن ! و آب خوف بر آن ريز! وآتش اندوه در زير آن بيفروز! سپس آن را در صافى مراقبه بپالاى ! و در جام خرسندىريز! و با شراب توكل بياميز و با دست صدق آن را بخور و با كاسه استغفار آن رابياشام و سپس ، با آب پرهيزگارى دهان خود را شستشو ده ! و از حرص بپرهيز! پس ،اميد كه پروردگار، تو را شفا دهد.
ترجمه اشعار عربى
تهامى گويد:
در زندگى ، با فريب ، به رقابت برمى خيزيم . همانا كه نهايت بى نيازى دنيا،بازگشت به نيازمنديست . در دنيا، همچون به كشتى نشته اى هستيم ، كه گمان مى بريمكه باز ايستاده ايم . اما روزگار درنگمان نمى دهد
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
پارسايى گفت : روزى به يكى از گورستان ها رفتم وبهلول را ديدم . و او را گفتم : اينجا چه مى كنى ؟ گفت : با گروهى همنشينى دارم ، گفت :كه مرا نمى آزارند، و اگر از ياد آخرت باز مانم ، آگاهم كنند و اگر پنهان شوم ، از منپنهان نشوند.
گفته اند: ديوانه اى از گورستانى مى آمد. او را پرسيدند: از كجا مى آيى ؟ گفت : ازاين قافله اى كه فرود آمده است . گفتند به آنان چه گفتى ؟ گفت : پرسيدم . كى كوچخواهيد كرد؟ گفتند: هنگامى كه شما نيز بياييد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
صاحب كمالى مى گفت : آنگاه كه شب روى مى كند، شادمان مى شود. و مى گويد: باپرودگار خود خلوت مى كنم و هنگامى كه صبح فرا مى رسد، به وحشت مى افتم اززشتى ديدار آنان كه مرا از پروردگارم باز مى دارند.
شعر فارسى
مولوى مى گويد:
عقل جز وى ، عقل را بد نام كرد
كام دنيا مرد را ناكام كرد
چون ملايك گوى : لاعلم لنا
تا بگيرد دست تو علمتنا
دل زدانش ها بشستند اين فريق
زان كه اين دانش نداند اين طريق
دانشى بايد كه اصلش زان سرست
زان كه هر فرعى به اصلش رهبرست
پس ، چرا علمى بياموزى به مرد
كش ببايد سينه را زان پاك كرد؟
گر در اين مكتب ندانى او هجى
همچو احمد پرى از نور حجى
گر نباشى نامدار اندر بلاد
گم نيى و الله اعلم بالعباد
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
هرم بن حيان گفت : به نزد اويس قرنى رفتم . پس ، مرا گفت : براى چه اينجا آمدى ؟گفتم : آمده ام تا با تو انس گيرم . اويس گفت : كسى را نمى شناسم كه خدايش رابشناسد و به ديگرى انس گيرد.
شعر فارسى
از شيخ عطار (537 - 627 هجرى )
گم شد از بغداد شبلى چندگاه
كس به سوى او كجا مى برد راه ؟
باز جستندش رهر موضع بسى
در مخنث خانه اى ديدش كسى
در ميان آن گروه بى ادب
چشم تر بنشسته بود و خشك لب
سائلى گفت : اى بزرگ راز جوى ؟
اين چه جاى تست ؟ آخر بازگوى !
گفت : اين قومند چون تر دامنان
در ره دنيا نه مردان ، نه زنان
من چو ايشانم ، ولى در راه دين
نه زنم ، نه مرد در اين ، آه ازين !
گم شدم در ناجوانمرى خويش
شرم مى دارم من از مردى خويش
هر كه جان خويش را آگاه كرد
ريش خود دستار خوان راه كرد
همچو مردان ، ذل خود كرد اختيار
كرد بر افتادگان عزت نثار
گر تو بيش آيى ز مورى در نظر
خويشتن را، از بتى باشى بتر
مدح و ذمت گر تفاوت مى كند
بتگرى باشى كه او بت مى كند
گر تو حق بنده اى ، بتگر، مباش !
ورتو مرد ايزدى ، آزر مباش !
نيست ممكن در ميان خاص و عام
از مقام بندگى برتر مقام
بندگى كن ! بيش از اين دعوا مجوى !
مرد حق شو! عزت از عزى مجوى !
چون تو را صد بت بود در زير دلق
چون نمايى خويش را صوفى به خلق ؟
اى مخنث ! جامعه مردان مدار!
خويش را زين بيش سرگردان مدار
سخن عارفان و پارسايان
ابو ربيع زاهد، داوود طايى را گفت : مرا پندى ده ! گفت : از دنيا روزه گير! و افطارت رابراى آخرت بگذار و از مردم چنان بگريز! كه از شير مى گريزى .
صاحب حالى گفته است : اكنون ، روزگار خاموشى ست و هنگام گوشه گيرى ، و بايدبا ياد خداوند هميشه جاويد بسر برد.
فضيل گفت : هر گاه كسى بر من بگذرد و مرا سلام نكند، من سپاسگزار اويم ، زيرا، سلام، خود نوعى از منت است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
ابو سليمان دارانى گفت : ربيع بن خيثم بر در خانه اش نشسته بود، كه سنگى بهصورتش خورد و آن را خون آلوده كرد. ربيع ، خون از چهره خود پاك مى كرد و گفت اىربيع ! نيك پندى در كار تو شد... سپس بر خاست و به درون خانه رفت و بيرون نيامد،تا آنگاه كه جنازه اش بيرون آوردند.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : با مردم كمتر آميزش كن ! چه ، ندانى كه احوالت به رستاخيز، چگونه است. تا اگر گناهكار باشى ، شناسندگان تو كمتر باشد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
رباب - دختر امرى ء القيس - يكى از همسران امام حسين (ع ) بود و در نبرد كربلاء با اوهمراه بود و حضرت سكينه از او متولد شد. چون ، پس از رويداد كربلاء، به مدينهبازگشت . بزرگان قريش ، از وى خواستگارى كردند و او نپذيرفت ، و گفت : پس ازپيامبر خدا، براى من همسرى نيست و همواره در جايى بى سر پناه مى زيست ، تا درگذشت .
شعر فارسى
ابن جوزى در (معراج ) گفته است .
راه زاندازه برون رفته اى
پى نتوان برد كه چون رفته اى
عقل در اين واقعه حاشا كند
عشق نه حاشا، كه تماشا كند
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
ابراهيم پسر ادهم بوستان بانى مى كرد. روزى مردى سپاهى به نزد او آمد و ميوه خواست. اما ابراهيم از دادن آن خوددارى كرد. پس سپاهى با تازيانه به سرش نواخت . ابراهيم ،سرش را نزديك تر آورد، و گفت سرى را كه همواره به نافرمانى خدا برداشته مى شدهاست ، بزن ! مرد سپاهى او را شناخت و به عذر خواهى در ايستاد آنگاه ، ابراهيم ، او را گفت: سرى را كه شايسته عذر خواستن بود، در بلخ رها كردم .
مردى (سهل ) (بن عبدالله شوشترى ؟) را گفت : خواهم كه در مصاحبت تو باشم .سهل گفت : چون يكى از ما دو تن بميرد، آن ديگرى با كه همنشين خواهد بود؟ پس ، هماكنون ، با او باشد.
فضيل را گفتند: فرزندت گويد: دوست دارم در جايى باشم كه مردم را ببينم و مردم مرانبينند. فضيل گريست و گفت : اى واى بر فرزندم ! چرا سخنش را تمام نكرد؟ كه : (نهآنها را ببينم و نه مرا ببينند.)
تفسير آياتى از قرآن كريم
(ملاعبدالرزاق ) عارف كاشى پيرامون آيه (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مماتحبون )گفت : هر عملى كه صاحبش را به خدا نزديك كندن (نيكى ) است و نزديكى به خداحاصل نمى شود، مگر به دورى جستن از آن چه كه جز خداست . پس ، كسى كه چيزى رادوست دارد، به همان اندازه از خدا محروم شده است و اين شرك خفى است . به سبب تعلقمحبتش به غير خدا. چنان كه پروردگار گفت : (من الناس من يتخذ من دون الله اندادايحبونهم كحب الله ) (يعنى : برخى از مردم براى خدا انبازانى قرار مى دهند و آن راآنچنان دوست مى دارند، كه خدا را دوست مى دارند) و (بدينسان ) خود را بدان محبتمخصوص گردانيده و به سه وجه از خداوند دور شده است . پس اگر آن محبوب را ويژهخدا كند و تصدقش كند و آن را از دست دهد، دورى از بين مى رود و نزديكىحاصل مى شود و اگر جز اين كند، حتى اگر غير از آنچه دوست داشته است ، دو چندانصدقه كند، به نيكى نايل نخواهند شد. زيرا، خدا از شيوه انفاق او آگاهست . هر چند كهديگران آگاه نيستند.
فرازهايى از كتب آسمانى
(غزالى ) در كتاب احياء (العلوم الدين ) در بيان گوشه نشينى و بهره هاى آن ، گويد:فايده ششم ، خلاصى از مشاهده بيماران و نادانان وتحمل خلق و خوى آنان است . و همانا كه ديدن بيمار، موجب كورى كوچك است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اعمش را گفتند: چرا چشم تو كور است ؟ گفت : از نگريستن به بيماران . و حكايت كرد كهوقتى ابوحنيفه به نزد او آمد و وى را گفت : در خبر آمده است كه هرگاه خداوند چشمانكسى را از او بگيرد، چيزى بهتر از آن دو به او مى بخشد. اكنون عوض خيرى كه خداوندبه تو داده است ، كو؟ اعمش ، به شوخى گفت : بهره بهتر، آنست كه بيماران را نمىبينم و تو از آنهايى . سراينده چه نيكو گفته است !:
به تنهائيم خو گرفته ام و خانه نشينم . چه انس پاكيزه اى ! و چه صفاى سرورى !روزگار مرا ادب كرد و نا خرسند نيستم . زيرا كه بيهوده نمى گويم و نمى شنوم . و تازنده ام ، از كسى نمى پرسم كه سپاه حركت كرد؟ يا امير بر نشست ؟
ترجمه اشعار عربى
از ابوالفتح بستى :
آيا نمى بينى كه آدميزاد در سراسر زندگى اش گرفتار بيچارگيست ، كه هيچگاه اميددرمان ندارد؟ اسير رنجست ، همچنان كه كرم ابريشم ، همواره ، مى تند و سر انجام بااندوه ، در ميان بافته هاى خود هلاك مى شود.
سخن عارفان و پارسايان
زاهدى گفت : آخرت را سرمايه خويش ساز! پس ، آن چه از دنيا به تو بهره شود، سودتوست .
از سخنان محمد بن حنيفه كه - خدا از او خوشنود باد!-: آن كه ارجمندى خويش در يابد، دنيابه نزد او ناچيز است .
كسى گفته است : اى آدمى زاد! روزگار تو اندك است ، و هر روز كه بگذرد بخشى اززندگى تو رفته است .
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
ماءمون ، به يكى از كارگزارانش كه از او شكايت شده بود، نوشت : با آنان كه برايشان گمارده شده اى ، به دادگرى رفتار كن ! و گرنه آن كه تو را گمارده است ، باتو به دادگرى رفتار خواهد كرد.
سخن بزرگان
از يكى از بزرگان : در شگفتم از كسى كه پرورگارش را مى شناسد و يك چشم به همزدن ، ياد او را فراموش مى كند.
بزرگمهر گفته است : داناترين مردم به دگرگونى هاى روزگار كسى ست ، كه ازپيش آمدهاى آن كمتر به شگفت مى آيد.
سخن عارفان و پارسايان
يكى از صوفيان گفته است : اگر مرا گويند: چه چيز براى تو شگفت انگيزتر است ؟گويم : دلى كه خداشناس باشد و سركشى ورزد
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
پيامبر (ص ) گفت : بنده از پرهيزگاران به شمار نمى آيد، مگر آن كه آن چه را كهبراى او سودمند نيست ، رها كند.
اميرالمؤمنين على (ع ) گفت : براى دلهاى مؤمنان چيزى را زيانبخش تر از صداى گام هاى(مريدانى ) كه از پشت سر آنان مى آيد، نمى بينم .
حكايات
دانشمندى به ديدار پارسايى رفت ، و از يكى از دوستانش سخنى به ميان آورد. پارسا،او را گفت : از اين ديدار زيانكار شدى . و سه جنايت ورزيدى : كينه مرا به دوستى تيزكردى ، دل آسوده مرا نگران داشتى و خويش را نيز متهم كردى .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عبدالله بن زراره از امام صادق (ع ) كرد كه گفت : پرورگار براى هر مؤمنى از ايمانشهمدمى نهاده است ، كه به او آرام مى گيرد، كه حتى اگر بر فراز كوهى باشد، ازتنهايى وحشت نمى كند.
تفسير آياتى از قرآن كريم
پروردگار بر يكى از پيامبرانش وحى كرد، كه : اگر ديدار مرا در بهشت خواهى ، دردنيا، غريب وار باش ! تنها باش ! اندوهگين باش ! و همچون پرنده اى تنها، كه در ديارىخالى از آب و گياه به پرواز مى آيد و از ميوه هاى درختان مى خورد و چون شبانگاه بهلانه خود باز گردد، جز من همدمى ندارد و از مردم وحشت مى كند.
در توراة آمده است : آن كه ستم مى كند، خانه اش ويران مى شود. و در قرآن كريم آمده است:
(فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا) (يعنى اينست خانه هاى بى صاحب ايشان كه چون ستمكردند، ويران شد)
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :
گر سعيدى از مناره اوفتد
بادش اندر جامعه افتاد و رهيد
چون نصيبت نيست آن بخت حسن
تو چرا بر باد دادى خويشتن ؟
سرنگون افتادگان زير منار
مى نگر تو صد هزار اندر هزار
شعر فارسى
عطار در منطق الطير گفته است :
چون جدا افتاده يوسف از پدر
گشت يعقوب از فراقش بى بصر
نام يوسف ماند دايم بر زبانش
موج مى زد جوى خون از ديدگانش
جبرئيل آمد كه : هرگز گر دگر
بر زبان تو كند يوسف گذر
از ميان انبياء و مرسلين
محو گردانيم نامت بعد از اين
چون در آمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام يوسف از زبان
ديد يوسف را شبى در خواب پيش
خواست تا او را بخواند پيش خويش
يادش آمد زان چه حق فرموده بود
تن زده آن سرگشته فرسوده زود
ليك ، از بى طاقتى آن جان پاك
بر كشيد آهى نهايت دردناك
چون زخواب خويش بجنبيد او ز جاى
جبرئيل آمد، كه : مى گويد خداى
گر نراندى نام يوسف بر زبان
ليك ، آهى بركشيدى آن زمان
در ميان آه تو دانم كه بود
در حقيقت توبه بشكستى ، چه سود؟
عقل را زين كار سودا مى كند
عشقبازى بين چه با ما مى كند!
ترجمه اشعار عربى
ابو العتاهيه گفت :
در سايه كاخ ‌هاى بلند، بدان گونه كه آن را سلامتى مى دانى ، زيست كن ! و صبحگاهانو شامگاهان ، آن چه را كه مى خواهى ، برايت بياورند. اما به هنگام مرگ كه نفس هاى تو،به تنگنا مى افتد، به يقين مى دانى كه در اسارت فريب بوده اى .
ترجمه اشعار عربى
عاصمى گفت :
در آرامش باش ! كه در دنيا، كريمى نيست كه كوچك و بزرگى به او پناه برند. سرمنزل بزرگى ، همدمى ندارد و سرآمدان را ياورى نيست .
ترجمه اشعار عربى
شريف رضى گفت :
بر سر زمين آنها ايستادم ، كه به دست بلا ويران شده بود. گريستم تا اين كه مركببه فرياد آمد و همراهان در نكوهش من به فرياد آمدند. نگاه برگرداندم و از آنگاه كهچشم از ويرانه ها برداشتم ، دل مشغول شد.
ترجمه اشعار عربى
از ابن بسام :
بر سرزنش كسانى صبر كردم ، كه اگر تو را نمى ديدند، سخنى نمى گفتند. و در راهتو، با كسانى نرمى كردم ، كه نرمشى ندارد. اگر تو نبودى ، نمى دانستم كه : اينان ،هستند. بر اين روزگار باد آنچه شايسته اوست ! چه بسيار حقوق پا بر جاى تو را كهتباه كرده است ! اگر به راستى ، روزگار، انصاف مى داشت . تو را بلندى مى داد ونعل كفش تو را از زر مى ساخت .
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است : اى ديده ! تويى كه مرا به محبت او را دچار كردى . تازگى گونهاش ترا فريب داد و سختى دلش را از ياد بردى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون گفت :
عشق نيرويى است كه از وسوسه هاى آز و صورت هاى خيالىهيكل طبيعى در انسان زاييده مى شود. در دلاور ايجاد ايجاد ترس مى كند و در ترسودلاورى مى آفريند و هر كسى را به صفتى به ضد آنچه هست ، متصف مى دارد.
يكى از حكيمان گفته است : زيبايى ، مغناطيس روحانى است ، كه دلربائيش به خاصيتشباز بسته است .
ديگرى گفته است : عشق ، اشتياقى ست كه پروردگار، به موجودات زنده مى بخشد، تابا آن ، ممكن سازند، آن چه را كه براى ديگرى ناممكن است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
صاحب كتاب (اغانى ) گفته است كه (علويه مجنون ) روزى كف زنان و پايكوبان ، بهمجلس ماءمون در آمد و اين دو بيت مى خواند:
آنكس را دوست نمى دانم كه اگر بااو جفانكنم از من نرنجد. كه مشتاق سايه آن يارم كهاگر بر او كدورت ورزم ، همچنان با من يار باشد.
ماءمون و حاضران و خنياگران شنيدند و آن را در نيافتند. اما ماءمون را خوش آمد و گفت : اىعلويه ! نزديك تر آى ! و باز گوى ! و او هفت بار باز گفت . پس ماءمون گفت : اىعلويه ! اين خلافت بستان ! و چنين دوستى ، مراده !
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
ابونواس گفت : به ويرانه اى درآمدم و مشكى پر از آب ديدم كه بر ديوارى نهاده بود.چون به ميانه ويرانه رسيدم ، مردى نصرانى ديدم كه سقا بر او خفته بود. سقا چونمرا ديد، بر پاى خاست و نصرانى بى هيچ شرمسارى ، بند شلوار خويش بست و مرا گفت: اى ابونواس ! در چنين حالتى از سرزنش كردن بپرهيز! چه ، تو او را به دوام در اينكار بر مى انگيزى . ابونواس گفته است : من مضمون اين مصراع شعرم كه مى گويد:(دع عنك لومى ! فان اللوم اغراء) (از سرزنش كردن من خوددارى كن ! كه سرزنش تو مرابر مى انگيزد) را از او گرفتم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
عمرو بن سعيد گفت : شبى در پاسدارخانه دربار ماءمون ، نوبت پاسدارى با من بود،كه با چهار هزار تن ديگر پاس مى داشتيم . در آن هنگام ، ماءمون را ديدم كه با غلامبچگان و زنان مزاح گو بيرون مى آيد. امّا مرا نشناخت و گفت : تو كه اى ؟ و من گفتم :عمروام ! - خدا به تو عمر دهد - فرزند سعيدم !- خدا تو را سعادتمندان سازد- نوه مسلم ام!- خدا تو را سلامت بدارد- پس گفت : از شب هنگام تاكنون تو دربار ما را پاس داشته اى. گفتم : نگهدارنده خداست يا اميرالمؤمنين ! و او بهترين نگهدارنده و نيك ترينبخشندگانست . ماءمون از سخن من لبخند زد و گفت :
رفيق روز نبرد تو، كسى ست كه در ميدان نبرد تو را يارى مى كند و به پاس ‍ سود تو،زيان مى بيند و گزندهاى روزگار را از تو دور مى سازد و براى خاطر جمعى تو، خودرا پريشان مى دارد. آنگاه گفت : اى غلام ! چهار صد (درهم ) به او بده ! گرفتم و بازگشتم .
ماءمون از (يحيى بن اكثم ) از عشق پرسيد. يحيى گفت : رويدادهايى است كه آدمى راسرگشته مى دارد و تن را مى آزارد. (ثمانه ) كه در حضور داشت ، گفت : اى يحيى ! توساكت باش ! كه بايد يا از (طلاق ) بگويى ، يا محرمى كه درحال احرام شكار كرده است . ماءمون گفت : اى ثمانه تو از عشق بگو! ثمانه گفت : عشقهمنشينى است كه ديگرى را باز مى دارد. دوستى چيره است و فرمان هايش جارى ست . تن وروان را در اختيار مى گيرد و دل خاطر را در تصرف دارد.عقل را زير فرمان خويش ‍ دارد. چنان كه اختيار خود را به او سپرده و از هر گونهتصرفى منع شده است . ماءمون او را آفرين گفت و هزار دينار بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در كتاب (حيوة ) از گفته ابن اثير(در كتابالكامل ) نقل شده است ، كه در رويدادهاى سال 623 گفته است كه : ما همسايه اى داشتيمكه در دخترى (صفيه ) نام داشت و چون به پانزده سالگى رسيد، او را آلت مردى برآمد و ريش دميد.
مؤ لف گويد: نظير اين رويداد، مطابى ست حمدالله مستوفى در كتاب (نزهة القلوب )آورده است . كه يكى از مورخان نوشته است كه دخترى از مردم (قمشه )- از شهرهاىاسفهان - ازدواج كرد. اما، در نخستين شب زناشويى ، خارشى در مادگيش روى داد و از آنجاآلت مردى و دو بيضه ظاهر شد و مرد شد. و اين رويداد به روزگار خدابنده - الجالتو -بوده است .
شعر فارسى
مولوى (604- 672) فرمايد:
مؤمنان بيحد، ولى ايمان يكى
جسمشان معدود، ليكن جان يكى
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد، جان هاى شيران خداست
همچون آن يك نور خورشيد سما
صد بود نسبت به صحن خانه ها
ليك ، يك باشد همه انوارشان
چون كه برگيرى تو ديوار از ميان
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان باشد نفس واحده
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير
يكى از بزرگان گفته است :
همه كتاب ها، در خواننده ، سستى ، يا دلتنگى مى آفرينند، جز اين كتاب كه در آن تازههايى است كه تا روز رستاخيز، دلتنگى نمى آورد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
محقق زركشى ، در شرح بر(تلخيص المفتاح ) كه آن را(مجلى الافراح ) ناميده است ، و آن، كتابى ست پر حجم تر از مطول ، و من ، آن را درسال 992 در قدس خوانده ام ، مى نويسد كه (بدان ! كه (الف و لام ) كه در (الحمد)،گفته شده است ، از براى (استغراق ) است و به قولى (تعريف جنس ) است . و بهاعتقاد زمخشرى براى (تعريف جنس ) است ، و به استغراق . و برخى گفته اند كه اين يكنظر (اعتزالى ) است . و ممكن است بدين سان توجيه شود كه آنچه در قرائت (حمد)خواسته شده ، (انشاء حمد است ) و نه (اخبار حمد) به همين سبب ، (استغراق ) درستنيست . زيرا، از بنده بر نمى آيد كه همه مراتب حمد را انشا كند. به خلاف جنس ، كه چنيننيست .
در كتاب مزبور، در بحث از (لف و نشر)آمده است كه زمخشرى ، به مناسب آيه بيست وسوم از سوره روم كه مى فرمايد (و من آياته منامكمبالليل و النهار و ابتغاؤ كم من فضله بالليل و النهار) (يعنى و از نشانه هاىپروردگاراين است كه مى خوابيد و از فضل او روزى طلب مى كنيد) مى گويد: اين ، ازمبحث (لف ) است بدين ترتيب كه : (من آياته منامكم و ابتغاؤ كم من فضلهبالليل و النهار). بين دو قرينه اولى و دومى ، فاصله آورده است زيرا دو قرينه دوم ،مفهوم زمانى دارند. و زمان و زمانى شى ء واحدند و لف و نشر اتحاد هر دو را ثابت مىكند و جايزست كه بگوئيم (منامكم فى اليل و النهار و ابتغاؤ كم فىالليل و النهار). زركشى ، سپس ‍ مى گويد كه سخن زمخشرى ، از نظر قوانين ادبىدرست نيست . زيرا، مستلزم آنست كه (نهار) معمول (ابتغاؤ كم ) باشد وحال آن كه ، معمول بر عاملى كه مصدر باشد، مقدم شده و اين تقدم جايز نيست . گذشته ازاين ، لازم مى آييد كه عطف بر دو معمول ، دو عامل باشد و تركيب مجوز آن نيست . پايانسخن زركشى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شيخ الرئيس ابن سينا رساله اى در عشق تصنيف كرده است و در آن در گرفتارى ، بهتفصيل گفته است كه : عشق ، ويژه آدمى نيست ، بلكه در همه موجودات از فلكى و عنصرىو مواليد سه گانه (: كانى و گياهان و جانوران ) نيز جريان دارد.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
بهرام گور فرزندى يگانه داشت . امّا او همّتى پست داشت ، چنان كه كنيزان ونوازندگان بر او چيره بودند و حتّى ، به يكى از آن كنيزان مهر مى ورزيد. چون پادشاه، آگاه شد، كنيز را گفت به او بگويد كه من خود را در اختيار عاشقى مى گذارم كه بلندهمّت و بزرگوار باشد. و بدين سان فرزند بهرام شيوه پيشين را ترك كرد تا بهپادشاهى رسيد و از حيث اراده و دليرى از بهترين پادشاهان شد.
شعر فارسى
نظامى (540- 598) فرمايد:
چه خوش نازيست ناز خوبرويان !
زديده رانده را در ديده جويان
به چشمى خيرگى كردن كه : برخيز:
به ديگر چشم ، دل دادن كه : مگريز!
به صد جان ارزد آن نازى ، كه جانان
(نخواهم ) گويد و خواهد به صد جان
سخن مؤ لف كتاب (نثر و نظم )
مؤ لّف گويد:
ثورين حاطا بهذاالورى
فثور الثريا و ثور الثرى
و من تحت هذا و من فوق ذا
حمير مسرحة فى قرى
اينك ! خلاصه اى از جلد پنجم كتاب (الاغانى ) تاءليف ابوالفرح اسفهانى كه درقدس شريف ، بدان دست يافتم .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
اعشى همدان : او، عبدالرّحمان بن عبداللّه است ، كه به سيزده پشت ، به همدان بن مالك بنزيد بن نزار بن وائله بن ربيعة بن الجبار بن مالك بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشخببن يعرب بن قحطان مى رسد.
اعشى شاعرى فصيح بود و او خواهر (شعبى ) - فقيه - را به همسرى داشت و (شعبى )شوهر خواهر او بود.
اعشى بارها بر حجاج - بن يوسف - شوريد و با او نبرد كرد و سرانجام ، حجاج ، بر اوپيروز شد و وى را به اسيرى گرفتند و حجاج ، او را گفت : سپاس خداوند را كه مرا برتو پيروز كرد! آيا تو همان نيستى كه چنين گفته اى ؟ و تو نيستى كه چنان كرده اى ؟ وابياتى را كه او در هجو حجاج گفته و در آن ، مردم را به پيكار با او بر انگيخته بود،خواند. سپس به او گفت : تو گوينده اين ابيات نيستى كه مى گويد:
و اصابتى قوم و كنت اصبتهم
فاليوم اصبر للزمان و اعرف
و اذا تصبك من الحوادث نكبة
فاصبر فكل غيابة تتكشف
اما ولله لتكونن نكبة
لا تتكشف غيابتها عنك ابدا
يعنى : گروهى مرا در بلا افكندند و من نيز به بلايشان افكنده بودم . از اين رو امروزشكيبايى مى كنم و حقيقت آن را مى شناسم . و تو هر گاه ، از رويدادهاى روزگار، بهرنجى دچار شوى ، شكيبا باش ! كه سرانجام ، پايان آن ، آشكار خواهد شد. اما به خداكه تو، به رنجى دچار شده اى ، كه سختى هاى آن ، هيچگاه از تو بر نخواهد خاست .
سپس به نگهبان هايش دستور داد، تا گردن او را زند. اعشى روزگارى نيز در سرزمينديلم به اسيرى زيسته بود. اما، دختر همان كس كه او را به اسارت گرفته بود، بروى شيفته شد و شبانه نزد او آمد و خود را در اختيار او گذارد و اعشى هشت بار با او درآميخت . پس ، زن به او گفت : شما مسلمانان ، پيوسته با همسران خود بدين سان مىآميزيد؟ اعشى گفت : آرى ! زن گفت : همين ، انگيزه پيروزى شماست . سپس گفت : اگروسيله رهايى تو را فراهم سازم ، مرا به همسرى گيرى ؟ اعشى گفت : آرى ! و پيمانكرد، كه خلاف نورزد. ديگر شب ، دختر، بند، از دست و پاى او بر داشت و شبانه از راهىكه مى شناخت با او گريخت و شاعرى از اسيران مسلمان گفته است :
كسان را مالشان را از اسارت مى رهاند، و همدانيان را آلت مردى شان رهايى مى بخشد.
و اين دو بيتى را به دوستى كه در نجف بوده است ، نوشته است .

next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation