ترجمه اشعار عربى
از (حاجزى ):
آنگاه كه در اوج شادمانى بودم ، طول عمر را دوست مى داشتم
و اكنون كه بدين حال افتاده ام ، بر آن كه به عمر كوتاه مى ميرد، حسد مى ورزم .
شعر فارسى
(عطار) در منطق الطير گويد:
كفر، كافر را و دين ، ديندار را
|
بهتر از هر دو جهان حاصل تو را
|
هر كرا اين درد نبود، مرد، نيست
|
نيست درمان ، گر تو را اين درد نيست
|
سرنگون افتاده دل سوى توام
|
درد ديگر وام مى خواهم زتو
|
رنج ، اندر كوى تو رنجى خوش است
|
درد تو در قعر جان ، گنجى خوش است
|
درد تو بايد دلم را! درد تو!
|
ليك نى در خورد من ، در خورد تو!
|
درد، چندانى كه دارى مى فرست !
|
ليك دل را نيز يارى مى فرست
|
كاين چنين دردى ، نه هر مردى كشد.
|
وقايع تاريخى ، بلاد اسلامى ، اطلاعات گوناگون
ابن اثير، در (الكامل )، در رويدادهاى سال 258 مى نويسد: در بصره باد زردى وزيد،سپس باد سبز و پس از آن ، باد سياه . سپس پى در پى ، باران هايى باريد و تگرگفرو ريخت ، كه وزن هر دانه از آن ، يكصد و پنجاه در هم بود. و در همينسال ، در كوفه باد زرد آمد و تا فرو رفتن آفتاب پاييد. سپس باد سياه ورزيد و مردمبه درگاه خدا ناليدند. سپس ، باران سهمناك باريد و در قريه اى پيرامون كوفه -به نام (احمد آباد) سنگ هاى سياه و سفيد فرو افتاد كه در ميان آنهاگل بود و به بغداد آورده شد و مردم ديدند.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است :
چون پدر ما - آدم - پس از آن كه به او گفته شد:(اسكن انت و زوجك الجنة )(تو و همسرت، در بهشت آرام گيريد - سوره 2 - آيه 35) از او يك گناه سر زد و از بهشت رانده شد. ماچگونه اميد داريم كه با گناه ورزى هاى پى در پى ، به بهشت رويم ؟
مؤلف ، اين ابيات را در همين مضمون در كتاب (سفر حجاز) به فارسى سروده است :
جد تو، آدم ، بهشتش جاى بود |
يك گنه چون كرد، گفتندش تمام
|
مذنبى ، مذنب ، برو! بيرون خرام
|
تو طمع دارى كه با چندين گناه
|
ترجمه اشعار عربى
حاجزى گويد:
از آن گاه ، كه عهد مرا شكسته است ، چشمم پيوسته چون ابرو، مى بارد.
به زبان مى گويم : پروردگارا چنانش كن !
اما دلم و باز مانده روحم ندا مى دهند كه : نه ! نه !
ترجمه اشعار عربى
در يك كتاب تاريخ ، مورخ پس از آنكه انكار مى كند، كه كسى از عشق كشته يا مدهوششده باشد، اين دو بيت را مى سرايد:
اگر عشق به (ليلى ) و (سلمى )، عقل و خرد مردم را به نيستى كشد،
پس ، احوال آنان كه دل به عالم بالا سپرده اند ؛ چگونه خواهد بود؟
تفسير آياتى از قرآن كريم
در يكى از تفسيرها، ذيل آيه (ان تقول نفس يا حسرتى على ما فرت فى جنب الله )(يعنى آنگاه ، هر نفسى به خود آيد و فرياد و احسرتا! برآرد و گويد: واى بر من ! كهامر خدا را فرو گذاشتم و در حق خود ظلم و تفريط كردم - سوره - 39 - آيه 56) آمده استكه : ابوالفتح بن برهانى ، در فقه سر آمد بود و بر عامه مردم پيشوايى داشت . ومال فروانى گرد آورد و به بغداد رفت و تدريس نظاميه به او واگذار شد، و در همدانمرد. هنگامى كه وفات او نزديك شد، به يارانش گفت بيرون رفتند، و تنها شد، بهصورت خود مى زد، و مى گفت (يا حسرتنا على ما فرطت فى جنب الله ) و خطاب به خودمى گفت : يا ابا الفتح ! در طلب دنيا و كسب جاه ، و آمد و رفت به درگاه پادشاهان ،زندگى خويش تباه كردى . آنگاه خواند:
از صاحبان دانش ، در شگفتم كه : چگونه غافل ماندند؟ و جامه حرص ، به مهلك هاكشاندند. چنان پيرامون ستمگران مى گردند، كه گويى به هنگام مناسك ، پيرامون خانهخدا در گردشند و پيوسته اين آيه تكرار مى كرد، تا جان داد
مؤلف گويد: از اين گونه مردن ، به خداپناه مى بريم ! و از او در خواست مى كنيم كهبر ما منت نهد، و توفيق رهايى از اين وبال و گمراهى عطا فرمايد.
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است
اى آن ، كه تو را رونق و تازگى ست ! من ، راز تو را هرگز فاش نخواهم كرد. بادل من ، هر چه خواهى ، كن ! كه شنونده فرمانبر توام . دلم ، بردبارست و بر هر چيزشكيباست . و مى پندارد كه رهاست .
ترجمه اشعار عربى
ابو نواس گفت :
كوزه را شكست و زمين را از باده ، سيراب كرد. فرياد زدم : مسلمانم ! و اى كاش كه خاكبودم !
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است : سماعى كه به وجد آرد، مباحست . و گرنه حرامست . كسى را كهخوشى سخن شما به اشتياق آورد، بر او سرزنشى نيست .
شگفت نيست : اگر عشق ، او را پراكنده خاطر سازد، زيرا، عاشق ، آراسته نيست .
عاشق ، از دير باز، تا آنگاه كه از شير باز گرفته مى شود، از عشق سيراب مى شود.
و اشتياقست كه او را به هر سو مى كشاند، و گرنه در تمامى هستى نمى گنجد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از بهائى (وفات 1030 ه)
كرديم دلى را كه نبد مصباحش
|
در خانه عزلت ، از پى اصلاحش
|
وز فر من الخلق بر آن خانه زديم
|
قفلى ،كه نساخت قفلگر مفتاحش
|
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
جاحظ گفت به همراه (محمد بن اسحاق بن ابراهيم موصلى ) بودم و او، از سامراء بهبغداد مى رفت . و آب دجله در نهايت زيادى بود. با هم در كشتى نشستيم . محمد دستور داد،باده آوردند و نوشيديم . سپس دستور داد تا در ميان ما و كنيزكانش پرده اى آويختند و بهآنان دستور خواندن داد.و يكى از آنان خواند:
روزها به جدايى و سرزنش مى گذرد. روزگار بر ما مى گذرد و ما را خشمگين مى كند.
نمى دانم : آيا من اين ويژگى دارم و يارانم چنين اند.؟
سپس ساكت شد و كنيزك ديگر خواند:
به عاشقان رحمى كنيد! بويژه آنان كه ياورى ندارند.تا كى بايد آنها از هم دور بمانندو مهجور؟ و از دوستان آزار بينند، به جفايى كه برآنان مى رانيد.
پس ، يكى از آنان گفت : اى بد كاره ! پس چه مى كنيد؟ و او گفت : چنين كنند و آنگاه ، دستدر پرده زد و دريد و همچون ماه تابيد و خويش را به دجله در انداخت .
بر بالاى سر محمد، غلامى رومى ايستاده بود، با چهره اى زيبا و بادبزنى در دست ، كهاو را باد مى زد. او نيز خويش را به دجله افكند و چنين خواند:
بعد از تو، بقا را فايده اى نيست . و مرگ ، بهترين رازدار عاشقانست .
و با آب دست در آغوش كردند و كشتيبانان در پى آن دو، خويش در آب افكندند.اما نجات آندو ميسر نشد و آب ، آنان را در ربود و رفتند كه خدايشان بيامرزاد.!
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
زمخشرى گفته است :
دانش ، ويژه پروردگار بخشنده است و جز او در نادانى هاى خويش فرو مى روند خاك رابا دانش ها پيوندى نيست ، او مى كوشد، تا دريابد، كه نمى داند.
ترجمه اشعار عربى
امام رازى گفت :
سرانجام كار عقل ها، پايستگى ست و سعى جهانيان به گمراهى مى انجامد.
از درازى عمر، جز قيل و قال بهره ديگرى نتوانيم برد
روح هاى ما، در تن هامان اسيرند و نتيجه دنيا آزار و بيچارگى ست .
شعر فارسى
و نيز به همين شيوه ، به فارسى سروده است :
هرگز دل من ز علم محروم نشد
|
كم ماند ز اسرار كه مفهوم نشد
|
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز
|
معلومم شد، كه هيچ معلوم نشد
|
چه شتابست در كرشمه و ناز؟
|
شعر فارسى
مولوى معنوى :
نار تو اينست ، نورت چون بود؟
|
ماتمت اينست ، سورت چون بود؟
|
نالم و ترسم كه او باور كند
|
وز كرم ، آن جور را كمتر كند
|
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
|
اين عجب ! من عاشق اين هر دو ضد
|
عشق از اول سركش و خونى بود
|
تا گريزد هر كه بيرونى بود
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف در پاسخ صدارت پناه :
تا سرو قباپوش را ديده ام امروز
|
در پيرهن از ذوق نگنجيده ام امروز
|
هشياريم افتاد به فرداى قيامت
|
زان باده كه از دست تو نوشيده ام امروز
|
صد خنده زند بر حلل قيصر و دارا
|
اين ژنده پر بخيه كه پوشيده ام امروز
|
افسوس ! كه بر هم زده خواهد شد، از آن روى
|
شيخانه بساطى كه فرو چيده ام امروز
|
بر باد دهد توبه صد همچو بهائى
|
آن طره طرار كه من ديده ام امروز
|
شعر فارسى
فغانى :
فكر دگر نماند، فغانى بيار جان !
|
عاشق بدين خيال و تاءمل نديده ام
|
از آن چه به خاطرم گذشت در ششم رمضان به (ولايت ) محروسه شيروان :
اى آن كه دلم غير جفا از تو نديد
|
وى از تو حكايت وفا كس نشيند
|
قربان سرت شوم ! بگو از ره لطف :
|
لعلت به دلم چه گفت ! كز من برميد
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از مؤلف است به عربى در همين مضمون :
اى ماه تمام ! كه جدائيش مرا گداخته است .
تا از من دور شدى ، صبر و توان از من دور شد
تو را به خدا سوگند! چشمانت به دل من چه گفتند؟ و چه شنيدند؟
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
به بديهه در كاشان سروده ام :
نان كه شمع آرزو، در بزم عشق افروختند
|
از تلخى جان كندنم ، از عاشقى واسوختند
|
دى ، مفيتان شهر را تعليم كردم مساءله
|
و امروز اهل ميكده ، رندى زمن آموختند
|
چون رشته ايمان من ، بگسته ديدند اهل كفر
|
يك رشته از زنار خود، در خرقه من دوختند
|
يارب ! چه فرخ طلابعند! آنان كه در بازار عشق
|
دردى خريدند و غم دنيا و دين بفروختند
|
در گوش اهل مدسه يارب ! بهائى شب چه گفت ؟
|
كامروز، آن بيچارگان اوراق خود را سوختند
|
ترجمه اشعار عربى
ابن دقيق العبد سروده است :
در جستجوى زندگى ، خويش را ميان (خوارى ) و (آز) فرسودى
عمر خويش تباه كردى ، و در آن ، نه عيش سبكسرانه اى داشتى و نه وقارى تكريم آميز.
در دنيا لذت ها را فروگذاشتى و در آخرت نيز همه چيز را يك سو گذاشتى و گذشتى .
ترجمه اشعار عربى
از سعدالدين بن العربى :
ببينم ، روزگار بخيل اجازه نزديك شدن به شما و بهره مندى از همدمان دانايى را خواهدداد؟
دوستانم ! اگر مرا در نزد شما، قدر و پايگاهى نيست ، شما را نزد من هست .
ترجمه اشعار عربى
القيراطى :
دسته هاى مردم ، از گور او، با دستى تهى و قلبى سرشار (از اندوه ) باز گذاشتند.
آنگاه ، سنگينى بار مصيبت را در يافتند. چه ، ارزش خورشيد را پس از فرو رفتن آن ، مىدانند.
شعر فارسى
از وحشى :
بر درى ، ز آمد شد بسيار، آزاريم هست
|
گر خدا صبرى دهد، انديشه كاريم هست
|
صبر در مى بندد، اما نيستيم ايمن زخود
|
خاطر پررخنه و كوتاه ديواريم هست
|
گر شود، ناچار دندان بر جگر بايد نهاد
|
چاره خود كرده ام ، جان جگر خواريم هست
|
كى گريزيم از درت ؟ اما زمن غافل مباش !
|
نقش ديوارم ، وليكن پاى رفتاريم هست
|
گرچه نايد بندگى من به كار كس ، ولى
|
گر تو هم خواهى كه بفروشى ، خريداريم هست
|
شعر فارسى
از نظامى :
جثه خود پاك تر از جان كنى
|
چون كه چهل روز به زندان كنى
|
مرد، به زندان شرف آرد به دست
|
يوسف ازين روى به زندان نشست
|
رو! به پس پرده و بيدار باش !
|
شعر فارسى
از خاقانى (520 - 595 ه)
همچنين فرد باش ! خاقانى !
|
كافتاب اينچنين دل افروزست
|
يار، موى سفيد ديد و گريخت
|
كه به دزدى ، دلش نو آموزست
|
آرى ! از صبح ، دزد بگريزد
|
ترجمه اشعار عربى
از يكى از شاعران :
با كسى دوستى كن ! كه بزرگوار و عفيف و با حيا و بخشنده باشد
و چون تو گويى : نه ! گويد: نه ! و آنگاه كه گويى : آرى ! گويد: آرى !
شعر فارسى
امير خسرو، در ستايش (خاموشى ) گفته است :
سخن ، گرچه هر لحظه دلكش تر است
|
چو بينى ، خموشى از آن بهتر است
|
در فتنه بستن ، دهان بستن است
|
كه گيتى به نيك و بد آبستن است
|
شنيدن ، زگفتن به ، از دل نهى
|
كزين پر شود مردم ، از وى تهى
|
كه از پاى تا سر، همه گشت هوش
|
همه تن زبان گشت شمشير تيز
|
به خون ريختن زان كند رستخيز
|
شعر فارسى
نيز از اوست :
مو، به سفيدى كشد از بوى خوش
|
هم دهد از منفعت خويش ، بهر
|
در كه شكستند، نه باطل شود
|
مردمى از مردم بى رو كه ديد؟
|
روى در آيينه زانو كه ديد؟
|
شعر فارسى
ازخاقانى :
جو جو ستد، آنچه دادش ايام
|
شعر فارسى
و نيز از خاقانى است :
شعر فارسى
از نشناس :
ترجمه اشعار عربى
از شيخ جمال الدين مطروح :
در آغوشش كشيدم ، و از بوى خوش او مست شدم . بوى او به شاخه تازه اى ميمانست كهبه نسيم ، سيراب شده باشد.
مست شدم . ليكن نه از باده . بلكه شراب دهان او مرا سرمست كرد.
زيبايى ، غلام اوست و از آنست كه بر دل ها چيره است
چون عشق كارگر افتاد، ملامتگر به ملامتم برخاست .
در عشق او، نه به پايان مى رسم ، نه باز مى گردم و نه روى مى گردانم . پس بگذار! تا نكوهشگر، ياوه بسرايد.
تا تو زنده اى . به خدا كه انديشه آرامش و فراخى عيش از خاطر نمى گذرد.
اگر زنده بمانم به عشق او زنده ام . و اگر در اشتياق او بميرم . چه نيكو مرگى ست !
ترجمه اشعار عربى
از ارّجانى :
مى بينم كه براى از ميان بردن من ، ميان روزگار و موى من ستيزى ست
روزگارم سياه است و مويم سپيد و چنين بود كه : روزگار سپيد بود و مويم سياه .
شعر فارسى
از سنايى (437 - 525 ه)
خدايا! ز خوانى كه بهر خاصان
|
كشيدى ، نصيب من بى نوا كو؟
|
اگر مى فروشى ، بهايش كه داده ست ؟
|
و گر بى بها مى دهى ، بخش ماكو؟
|
ترجمه اشعار عربى
از نشانس :
آرزويم دير شد و رنجم افزونى گرفت . به خدا سوگند! كه از عشق بى نياز بودم .
چنان شده ام ، كه اگر آشنايى را بينم ، اشك من بر ديدار او پيشى گيرد.
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است : اى دورى گزيدگان ! كه با فراق خويشاحوال مرا دگرگون كرده ايد. بر جفاى شما ناتوان شده ام .
به مبتلاى خويش ، وصالى ارزانى داريد. عمر گذشت واحوال من چنين است .
ترجمه اشعار عربى
از ابن واصل :
جوان مرده دلى كه از عشق تهى ست ، زنده ايست كه همچون مردگان بر زمين مى خرامد
اگر جوانى را به شمار عمر گذارند، بهتر آنست كه روزگار پيرى را نيز از عمر اوبدانند.
معارف اسلامى
نام هاى پيامبرانى كه ذكرشان در قرآن عزيز آمده است ، بيست و پنج پيامبر است : محمد(ص )، آدم ، ادريس ، نوح ، هود، صالح ، ابراهيم ، لوط،اسماعيل ، اسحاق ، يعقوب ، يوسف ، ايوب ، شعيب ، موسى ، هارون ، يونس ، داوود،سليمان ، الياس ، ايسع ، زكريا، يحيى ، عيسى و همچنين(ذوالكفل )نزد بيشتر مفسران .
گزيده اى از كتابها و تاءليفات
امام فخر رازى در (تفسير كبير) نقل كرده است ، كه متكلمان بر اين نكته اتفاق نظر دارندكه : آن كه از ترس از عذاب ، يا طمع ثواب عبادت يا دعا كند، عبادت و دعاى او درستنخواهد بود. و گفته خداى بزرگ را ياد كرده است كه گفت : (ادعوا ربكم تضرعا و خفية) (خدايتان را به زارى و به آهستگى بخوانيد - سوره 7 - آيه 55) و نيز دراوايل تفسير سوره فاتحه به قطع گفته است ، كه اگر نمازگزار بگويد: به جهتثواب ، يا گريز از جزا، نمازگزار، نمازشباطل است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
نيشابورى ، به هنگام تفسير اين آيه (... و لا تلمزوا انفسكم و لا تنابزوا بالالقاب )(و هرگز عيب جويى از همدينانتان نكنيد! و با لقب هاى زشت يكديگر را مخوانيد! - سوره49 - آيه 11) به ذكر پاره اى از اوصاف (حجاج ) (يوسف ) پرداخته و گفته است : كهاو يكصد هزار نفر را بدون هيچ گناهى به تدريج كشته است و (پس از مرگ او) درزندانش هشتاد هزار مرد و سى هزار زن را يافته . كه سى و سه هزار نفرشان مستوجب هيچعقوبتى از قطع عضو و قتل و به دار آويخته شدن نبودند.
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
تو بر يار و ندانى عشق باخت
|
اين چنين نخلى كه قد يار ماست
|
چون كه ما دزديم ، نخلش دار ماست
|
شعر فارسى
از حديقه :
صوفيان در دمى دو عيد كنند
|
آن كه از دست روح قوت خورد
|
شعر فارسى
نيز از حديقه :
كشته خود چو خشك ديد، بگفت :
|
اى همه آن تو، چه نو، چه كهن
|
رزق ، برتست ، هر چه خواهى كن !
|
شعر فارسى
شيخ اوحدى كرمانى راست :
آنكس كه صناعتش قناعت باشد
|
كردار وى از جمله طاعت باشد
|
زنهار! طمع مدار! الا ز خداى
|
كاين رغبت خلق ، نيم ساعت باشد
|
شعر فارسى
از مؤلف بهاءالدين محمد
لطف كم ، محض جور زايد از او
|
كه رقيبى از او به رشك آيد
|
شعر فارسى
از اوحدالدين كرمانى :
در خانه دلم گرفت از تنهائى
|
رفتم به چمن چو بلبل شيدائى
|
چون ديد مرا سرو، سر جنباند
|
يعنى : به چه دلخوشى به بستان آيى ؟
|
شعر فارسى
از مجد همگر (وفات 686):
مرا ز روى تعجب ، معاندى پرسيد:
|
پدر ز روى چه معنى نداشت روح الله ؟
|
جواب دادم و گفتم كه : او مبشر بود
|
به احمد قرشى جمع خلق را زاله
|
مبشر از پى آن ، تا كه مژده آرد زود
|
روا بود كه دو منزل يكى كند در راه
|
شعر فارسى
از عبدى گنابادى :
هر كه سخن را به سخن ضم كند
|
قطره اى از خون جگر كم كند
|
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
باده نى در هر سرى شر مى كند
|
آنچنان را آنچنان تر مى كند
|
گر بود عاقل ، نكوتر مى شود
|
ور بود بد خوى ، بدتر مى شود
|
ليك ، چون اغلب بدند و بد پسند
|
بر همه مى را محرم كرده اند
|
حكم غالب راست ، چون اغلب بدند
|
تيغ را از دست رهزن بستدند
|
شعر فارسى
از جامى :
مجموعه كونين به آيين بستن
|
حقا كه نخوانيم و نديديم در او
|
جز ذات حق و شؤ ون ذاتيه حق
|
شعر فارسى
از خاقانى
خاقانيا! به تقويت دوست دل مبند!
|
وز غصه و شكايت دشمن جگر مخور!
|
بر هيچ دوست تكيه مزن ! كاو به عاقبت
|
دشمن به عيب كردنت افزون كند هنر
|
ترسى ز طعن دشمن و گردى بلند نام
|
بينى غرور و دوست شوى پست و مختصر
|
پس ، دوست دشمن است ، به انصاف باز بين !
|
پس دشمن است دوست ، به تحقيق درنگر!
|
گر عقلت اين سخن نپذيرد كه گفته ام
|
اين عقل را نتيجه ديوانگى شمر
|
فرازهايى از كتب آسمانى
محقق تفتازانى در (شرح كشاف ) پيرامون اين آيه : (و اذقيل لهم تعالو الى ما انزل الله ) (و چون به ايشان گفته شد كه به حكم خدا ورسول باز آييد - سوره 4 - آيه 61) گويد: بنى حمدان پادشاهى بودند كه چهرههايشان زيبا بود و زبان هاشان فصيح و دست هاشان بخشنده و (ابو فراس ) در بلاغتو بزرگوارى و اسب سوارى و دليرى ، يگانه آنان بود. چنانكه صاحب بن عباد گفت :شعر، به پادشاهى شروع شد و به پادشاهى ختم . يعنى : امرى القيس و ابو فراس .او در ادب سر آمد بود و به كمال رسيده بود. در يكى از جنگ ها به اسارت روميان در آمد وسروده هاى روزگار اسارت او در لطافت و رقت معنى ، مشهور است . و از آنهاست كه ازشنيدن (قوقو) كبوترى بر درختى بلند در نزديكى خود سرود:
مى گويم و كبوترى در نزديكى من مى نالد. اى همدم ! آيا ازحال من آگاهى ؟
اى پناه عشق من ! اميد! كه هيچگاه ، به بلاى هجران دچار نيايى ! و هيچگاه غم ها بر تونتازد! اى همدم ! روزگار ميان من و تو به انصاف رفتار نكرد. بيا! تا غم هايمان را بخشكنيم .
آيا گرفتار مى خندد؟ آزاد شده مى گريد؟ غمگين خاموش ؟ و خاطر آسوده اى مى نالد؟
من از تو، به گريستن سزاوارترم . ليكن اشك من ، در رويدادهاى روزگار، بهايىگزاف دارد.
شعر او در اينجا به پايان مى رسد و منظور از استشهاد آن ، واژه (تعالى ) به كسر لاماست كه درست آن (تعالى ) به فتح لام است .
شعر فارسى
از سخنان امير خسرو - در ارج نهادن به گرد هم آيى ياران -:
گر آسايشى خواهى از روزگار
|
پراكندگان را به يك سوى نه !
|
به دورى مكوش ! ارچه بد خوست يار
|
كه دورى خود افتد سرانجام كار
|
اگر جامه تنگست ، پاره مكن
|
كه خود پاره گردد چو گرد كهن
|
مزن شاخ ! اگر ميوه تلخست نيز
|
خود افتد، چو پيش آيدش برگ ريز
|
چو لابد جدايى ست از بعد زيست
|
به عمدا جدا زيستن بهر چيست ؟
|
كجابودى اى مرغ فرخنده پى ؟
|
چه دارى خبر از حريفان حى ؟
|
بشادى كجا مى گذارند گام ؟
|
سفر تا چه جايست ؟ و منزل كدام ؟
|
فغان ، زان حريفان پيمان گسل
|
شعر فارسى
ديگرى گفته است :
كى بو كه سر زلف تو را چنگ زنم ؟
|
صد بوسه بر آن لبان گلرنگ زنم
|
در شيشه كنم مهر و هواى دگران
|
در پيش تو اى نگار! بر سنگ زنم
|
شعر فارسى
از رشيد و وطواط (481 - 578 ه):
دور از درت اى شكر لب سيمين بر!
|
از رنج تن و درد دل و خون جگر
|
حالى ست كه گر عوض كنم با مرگش
|
چيز دگرم نهاد بايد بر سر.
|
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
فرخ آن تركى كه استيزه نهد
|
چشم خود از غير و غيرت دوخته
|
همچو آتش خشك و تر را سوخته
|
گر پشيمانى بر او عيبى كند
|
هر چه از وى شاد گردى در جهان
|
از فراق او بينديش آن زمان !
|
زانچه گشتى شاد، بس كس شاد شد
|
آخر از روى جست و همچون باد شد
|
از تو هم بجهد، تو دل بر وى منه !
|
پيش كاو بجهد، تو پيش از وى بجه
|
شعر فارسى
از سعدى (605 - 691 ه):
تا سگان را وجوه پيدا نيست
|
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
هر بلا كاين قوم را حق داده است
|
زير آن گنج كرم بنهاده است
|
لطف او در حق هرك افزون شود
|
بى شك آن كس ، غرقه اندر خون شود
|
دوستان را هر نفس جانى دهد
|
ليك ، جان سوزد، اگر نانى دهد
|
شعر فارسى
چه نيك سروده است ! - خدا خيرش دهد!:
هر خرى را كه دم گرفت به مشت
|
شعر فارسى
از حكيم سنائى :
اين جهان ، بر مثال مردارى ست
|
شعر فارسى
از مثنوى :
هر چه دارى در دل از مكر و رموز
|
پيش ما پيدا بود مانند روز
|
تو چرا رسوائى از حد مى برى ؟
|
چون كه از حد بگذرى ، رسوا كند
|
شعر فارسى
از شيخ عطار:
چون ز عشق خويش باشى بى قرار
|
گر چه خود را سخت بخرد مى كنى
|
چند خواهى بود مرد ناتمام ؟
|
نه بدونه نيك و نه خاص و نه عام
|
شعر فارسى
از شيخ سيف الدين صوفى :
هر چند گهى ز عشق بيگانه شوم
|
با عافيت آشنا و همخانه شوم
|
نا گاه ، پريرخى به من برگذرد
|
بر گردم از اين حديث و بيگانه شوم
|
نيز از او نقل كرده اند كه بر جنازه اى حاضر شد، از او خواستند كه مرده را تلقين گويدو او چنين خواند:
گر من گنه جمله جهان كرد ستم
|
لطف تو اميد است كه گيرد دستم
|
گفتى كه : به وقت عجر دستت گيرم
|
عاجزتر از اين مخواه ! كاكنون هستم
|
شعر فارسى
از مثنوى :
گر ندارم از شكر جز نام بهر
|
آن بسى بهتر كه اندر كام زهر
|
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
|
ورنه ، بس عالى ست پيش خاك تود.
|
شعر فارسى
يكى از صوفيان فاضل راست :
بد كردم و اعتذار بدتر ز گناه
|
چون هست درين عذر، سه دعوى تباه
|
دعوى وجود و دعوى قدرت و فعل
|
شعر فارسى
از رشكى :
از حال خود آگه نيم ، ليك اين قدر دانم كه تو
|
هرگاه در دل بگذارى ، اشكم زدامان بگذرد
|
شعر فارسى
از عرفى (وفات 999 ه):
خوش آن كه از تو جفاى نديده ، مى گفتم :
|
فرشته خوى من آيا ستمگرى داند؟
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از حكيمان گفته است : اگر خواهى پروردگارت را بشناسى ، ميان خود و گناهان ،ديوارى آهنين بگذار!
ترجمه اشعار عربى
از سمنون محب :
پيش از عشق شما، دل من تهى بود، و ياد مردم ، به بازى و شوخى ، سرگرم .
تا اين كه عشق ، دل مرا خواند و او نيز پذيرفت ، و او را نيز پذيرفت ، و او را نمى بينمكه از كوى شما دور شود.
به بلاى خونين هجران مبتلا شوم ! اگر دروغ بگويم كه : اگر در دنيا به چيزى جز توشاد باشم . و اگر در دنيا چيزى دل مرا صيد كند. يا هرگاه كه پيش چشمم نيستى ، چيزىچشمم را به سوى خود كشد.
خواه مرا به وصال برسان ! و خواه به هجران بنشان ! نمى بينم كه دلم جز تو كسى رابه شايستگى بپذيرد.
شعر فارسى
از خسرو:
شعر فارسى
از ضميرى :
عشق آمد و صبر از دل ديوانه برون رفت
|
صد شكر! كه بيگانه ازين خانه برون رفت .
|
شعر فارسى
از بابا نصيبى :
واى به روزگار من ! در تو اگر اثر كند
|
ناله و آه نيم شب ، گريه صبحگاهيم
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بارى ، گوسفندان غارتى ، با گوسفندان كوفه مخلوط شد. يكى از زاهدان از خوردنگوشت خوددارى كرد و پرسيد: ميش چند سال عمر كند؟ گفتند: هفتسال . و او هفت سال از گوشت خوردن خوددارى كرد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از وصيت سليمان نبى : اى بنى اسرائيل ! جز پاكيزه مخوريد! و جز پاكيزه مگوييد!
سخن عارفان و پارسايان
پارسايى مى گفت : اگر گرده نان حلالى مى يافتم ، مى سوزندام و مى سائيدم وگردش مى كردم ، تا بيماران را بدان ، درمان كنم .
سخن عارفان و پارسايان
جنيد به (شيخ علىّ بن سهل اسفهانى ) نوشت : از پيرت - عبداللّه محمدبن يوسف البناء- بپرس : بر كار او چه چيز غالب است . على بنسهل پرسيد و عبداللّه پاسخ داد: خدا.
سخن عارفان و پارسايان
از سخنان سمنون محب : آغاز پيوند بنده به خدا، دورى اوست از نفسش و آغاز دورى بنده ازخدا، پيوستن اوست به نفسش .
شعر فارسى
از بابا نصيبى :
دامان خرابات نشينان همه پاكست
|
تردامنى ماست كه تا دامن خاكست
|
شعر فارسى
از نظيرى (وفات 1021ه):
گرد سر مى گردم امشب شمع اين كاشانه را
|
تا بياموزم طريق سوختن پروانه را
|
شعر فارسى
نزارى گيلانى :
مردم از محرومى و شادم كه نوميد از تو ساخت
|
تلخى جان كندنم اميدواران شما
|
شعر فارسى
صبرى :
به گرد خاطرم اى خوشدلى ! چه مى گذرى ؟
|
كدام روز، مرا با تو آشنايى بود؟
|
شعر فارسى
از سنايى
اى اهل شوق ! وقت گريبان دريدنست
|
دست مرا به سوى گريبان كه مى برد؟
|
شعر فارسى
از مولانا شرف بافتى :
قطع اميد من كند، دم به دم از وصال خود
|
تانكنم دل حزين شاد به انتظار هم
|
شعر فارسى
اعماد فقيه (وفات 773ه):
بر خاطرم غبارى ، ننشيند از جفايش
|
آيينه محبت ، زنگار بر نتابد
|
شعر فارسى
از گلخنى :
اى مردگان ! زخاك يكى سر به در كنيد!
|
بر حال زنده بتر از خود نظر كنيد!
|
شعر فارسى
از حزنى :
حزنى ! اين عشقست ، نه افسانه ، چندين شكوفه چيست ؟
|
لب به دندان گير و دندان بر جگر نه ! باك نيست
|
شعر فارسى
از خان ميرزا:
بى درد دل ، حيات چو ذوقى نمى دهد
|
آسودگان ، به عمر خود آيا چه ديده اند؟
|
شعر فارسى
از حسن دهلوى (650- 738):
حسن ! دعاى تو گر مستجاب نيست ، مرنج !
|
ترا زبان دگر و دل دگر، دعا چه كند؟
|
شعر فارسى
از شريف :
نصيم گشت چندان تلخكامى بعد هر كامى
|
كه ممنونم زگردون ، گر به كام من نمى گردد.
|
از بابا نصيبى :
شب ها تو خفته ، من به دعا، كز تو دور باد!
|
آه كسان ، كه بهر تو در خون نشته اند.
|
شعر فارسى
از بابا نصيبى :
زنده در عشق چسان بود نصيبى ! مجنون ؟
|
عشق ، آن روز مگر اينهمه دشوار نبود؟
|
شعر فارسى
از بابا نصيبى :
عالمى كشته شد و چشم تو از ناز همان
|
صد قيامت شد و حسن تو در آغاز هنوز
|
شعر فارسى
از شبلى :
تلخ باشد زهر مرگ ، اما به شيرينى هنوز
|
مى تواند تلخى هجران زكام من برد
|
شعر فارسى
از نشناس
ز شورانگيز خالى گشته حاصل دانه اشكم
|
كه مرغ وصل (يكدم )، گرد دام من نمى گردد
|
چنان زهر فراقى ريختى در ساغر جانم
|
كه مرگ از تلخى آن ، گرد جان من نمى گردد
|
غم زمانه خورم ؟ يا فراق يار كشم ؟
|
به طاقتى كه ندارم ، كدام بار كشم ؟
|
عشق تو از سوخت كه رسوا شدم
|
ورنه كس از من نبود عاقبت انديش تر
|
اين غنچه مگر شگفتنى نيست ؟
|
شعر فارسى
از سعدى :
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
|
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجشوم
|
ساكنان سر كوى تو نباشد بهوش
|
كان زمينى ست كه از وى همه مجنون خيزد
|
شعر فارسى
از اهلى شيرازى (وفات 942ه):
به عاشقان جگر چاك چون رسى ؟
|
به يك دو چاك كه در جيب پيرهن كردى
|
و نيز از اهلى :
بجز هلاك خودش آرزو نباشد هيچ
|
كسى كه يافت چو پروانه ذوق جانبازى .
|
شعر فارسى
از مجير (بياقانى - وفات 583):
غم دل با تو از آن مى گويم .
|
شعر فارسى
از شكيبى :
شب هاى هجر را گذرانديم و زنده ايم
|
ما را به سخت جانى خود، اين گمان نبود.
|
و نيز از شكيبى
اى غايب از دو ديده ! چنان در دل منى
|
كز لب گشودنت به من آواز مى رسد
|
شعر فارسى
از حسن (دهلوى ):
اى حسن ! توبه آن گهى كردى
|
شعر فارسى
از صبرى :
چون دل به شكوه لب بگشايد بگو كه : من
|
شرمنده از كدام وفاى تو سازمش ؟
|
سخن عارفان و پارسايان
از سخنان ابوسهل صعلوكى است كه گفت : كسى كه پيش از هنگام ، صدرنشينى كند، بهخوارى خويش برخاسته است . و نيز از سخنان اوست كه : آن كه آرزوى مقامى كند، كهديگران به رنج به دست آورده اند، به حقوق آنان تعدّى كرده است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از بزرگان صوفيه گفته است : تصوّف همچون سرسام است كه با هذيان آغاز مىشود و به آرامش پايان مى يابد. و چون در صوفى نفوذ كند،لال شود.
سخن عارفان و پارسايان
شيخ مجدالدّين بغدادى گفته است ، پيامبر (ص ) را در خواب ديدم ، و او را گفتم : دربارهابن سينا چه مى گويى ؟ و او گفت : مردى بود، كه اگر اراده مى كرد، بى وسيله من ، بهخدا مى رسيد. او را اين گونه با دستم باز داشتم و به آتش افتاد.
شعر فارسى
گر كسب كمال مى كنى ، مى گذرد
|
ور فكر محال مى كنى ، مى گذرد
|
دنيا، همه سر به سر خيالست ، خيال !
|
هر نوع خيال مى كنى ، مى گذرد
|
شعر فارسى
از گلخنى :
هر چند شب آزرده تر از كوى توايم
|
پيش از همه كس روز دگر، سوى توايم
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف ، از فرايادهاى سفر حجاز:
جان به بوسى مى خرد آن شهريار
|
مژده اى عشّاق ! آسان گشت كار
|
ابذلوا ارواحكم يا عاشقين !
|
ان تكونوا فى هوانا صادقين
|
در جوانى ، كن نثار دوست ، جان
|
رو (عوان بين ذالك ) را بخوان
|
پير چون گشتى ، گرانجانى مكن !
|
هر كه در اوّل نسازد جان نثار
|
جان دهد آخر به درد انتظار
|
شعر فارسى
از سلمان ساوه اى (وفات - 778 ه):
از بسكه شكستم و ببستم توبه
|
فرياد همى كند ز دستم توبه
|
ديروز به توبه اى شكستم ساغر
|
امروز، به ساغرى شكستم توبه
|
شعر فارسى
از شيخ نصير توسى (597 - 672 ه)
از هر چه نه از بهر تو، كردم توبه
|
ور بى تو غمى خورم ، از آن غم توبه !
|
وان نيز كه بعد از اين براى تو كنم
|
گر بهتر از آن توان ، از آن هم توبه !
|
شعر فارسى
از حسن دهلوى :
دارم دلكى غمين ، بيامرز! و پمرس !
|
صد واقعه در كمين ، بيامرز! و مپرس !
|
شرمنده شوم ، اگر بپرسى عملم
|
اى اكرم اكرمين ! بيامرز! و مپرس !
|
شعر فارسى
از شيخ ابو سعيد ابو الخير:
در راه يگانگى ، نه كفرست و نه دين
|
يك گام زخود برون نه ! و راه ببين !
|
اى جان جهان ! تو راه اسلام گزين !
|
با مار سيه نشين ! و با خود منشين !
|
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
من نگويم زين طريق آمد مراد
|
مى تپم ، تا از كجا خواهد گشاد؟
|
سر بريده مرغ ، هر سو مى تپد
|
تا كدامين سو دهد جان از جسد؟
|
مردنت اندر رياضت زندگى ست
|
رنج اين تن ، روح را پايندگى ست
|
هان ! رياضت را به جان شو مشترى
|
چون سپردى تن به خدمت ، جان برى
|
هر گرانى را كسل خود از تنست
|
جان ز خفّت دان ! كه در پرّيدنست
|
شعر فارسى
نيز از مثنوى ست :
من ز ديگى ، لقمه اى نندوختم
|
كف سيه كردم ، دهان را سوختم
|
يوسفم در حبس تو، اى شه نشان !
|
هين ! زدستان زمانم وارهان !
|
زارى يوسف شنو! اى شهريار!
|
يا بر آن يعقوب بيدل و رحم آر!
|
ناله از اخوان كنم ؟ يا از زبان ؟
|
دور افتادم چو آدم از جنان
|
اى عزيز مصر در پيمان درست !
|
يوسف مظلوم ، در زندان تست
|
در خلاص او يكى خوابى ببين !
|
جان شو و از راه جان ، جان را شناس !
|
يار بينش شو! نه فرزند قياس
|
مزد مزدوران نمى ماند به كار
|
كان عرض ، وين جوهرست و پايدار
|
جوش نطق از دل ، نشان دوستى ست
|
بستگىّ نطق ، از بى الفتى ست
|
دل كه دلبر ديد، كى ماند ترش ؟!
|
بلبلى گل ديد، كى ماند خمش ؟
|
پنچ وقت اندر نمازت رهنمون
|
نه ز پنج آرام گيرد آن خمار
|
كه در آن سرهاست ، نه پانصد هزار
|
نيست (زرغبّا) ميان عاشقان
|
در دل عاشق ، بجز معشوق نيست
|
در ميانشان فارق و مفروق نيست
|