شعر فارسى
از حافظ:
در سراى مغان ، شسته بود و آب زده .
|
نشسته پيرو صلايى به شيخ و شاب زده
|
سبو كشان ، همه دربند گيش بسته كمر
|
ولى ز ترك كله ، خيمه بر سحاب زده
|
گرفته ساغر عشرت ، فرشته رحمت
|
ز جرعه بر رخ حور و پرى گلاب زده
|
عروس بخت ، در آن حجله ، با هزاران ناز
|
كشيده وسمه و بر برگ گل گلاب زده
|
سلام كردم و با من به روى خندان گفت :
|
كه اى خماركش مفلس شراب زده !
|
كه كرد؟ اى كه تو كردى به ضعف و همت وراى
|
ز كنج خانه شده ، خيمه بر خراب زده
|
وصال دولت بيدار، ترسمت ندهند!
|
كه خفته اى تو در آغوش بخت خواب زده .
|
و نيز از اوست :
مفروش عطر عقل به هندوى زلف يار!
|
كانجا هزار نافه مشكين ، به نيم جو
|
شعر فارسى
از مثنوى :
بى سرو بى پا بديم آن سر همه
|
بى گره بوديم و صافى همچو آب
|
چون به صورت آمد آن نور سره
|
شد عدد چون پايه هاى كنگره
|
كنگره ويران كنيم از منجنيق
|
تا رود فرق از ميان اين فريق
|
شرح اين را گفتمى من از مرى
|
نكته ها چون تيغ فولادست تيز
|
گر ندارى تو سپر، واپس گريز!
|
پيش اين الماس ، بى اسپر ميا!
|
زين سبب من تيغ كردم در غلاف
|
تا كه كج خوانى نيايد بر خلاف
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
منصور عباسى گفت : از بركات ما بر مسلمانان ، آنست كه طاعون به روزگار ما، از آناندفع شده است و يكى از حاضران گفت : خدا نخواسته است تا طاغوت و طاعون ، به يكجاى گرد آيند.
شعر فارسى
از خرد نامه اسكندرى :
دلا! ديده ، دوربين برگشاى !
|
به خورشيد و مه عالم افروزيش
|
كه باشد قدم ، خاصه كردگار
|
حدوث ، ارچه شد سكه نام او
|
شب و روز او چون دو يغمايى اند
|
دو طرار هشيار و تو خفته مست
|
پى كيسه ببريدنت تيز دست .
|
ز عقد امانى ، ترا كيسه پر
|
به جان ، دشمن كيسه پر، كيسه بر
|
چو كيسه به سيم و زر آگنده است
|
دل كيسه داران پراگنده است
|
ز حرص و طمع ، خاكسارى مكش !
|
مياميز چون آب ، با هر كسى
|
مياويز چو باد، با هر خسى !
|
چه بخشد ز مردم نياميختن ؟
|
خوش آن ! كاو در اين لاجوردى رواق
|
ز آميزش جفت ، طاقست ، طاق
|
ترا دان كه بد بند بر گردنش
|
نه زين خاكدان ، گرد بر دامنش
|
از حافظ:
اى دل ! ار عشرت امروز به فردا فكنى
|
مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد؟
|
عشقبازى كار آسان نيست ، اى دل ! سر بباز!
|
ورنه گوى عشق نتوان زد به چوگان هوس
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
از سيد فاضل ، مير صدرالدين محمد نقل شده است كه گفت : قناتى كنديم و پس از گودكردن زياد، به خاكى رسيديم كه اصلا ديده نمى شد. اما سنگينى آن را حس مى كرديم .
مؤلف گويد: و اين ، سومين طبقه از طبقات زمين است كه نخستين آن ، زمين مركب است كه ازآن ، كوه ها و معادن ايجاد مى شود. و دومين طبقه آن ،گل است و طبقه سوم (شفاف ) است و حكما كه گويند: زمين شفاف است . منظورشان همينطبقه است . كه سالم مانده است و با چيز ديگر نياميخته است . و با توجه به سخن حكيمان، گفته فاضل قوشچى ، شگفتى آورست كه در (شرح تجريد) گفته است : اگر بهشفاف بودن زمين حكم كنيم ، لازم مى آيد كه بگوئيم اصلا خسوفى روى نمى دهد. زيرا،هر گاه شعاع خورشيد، در زمين نفوذ كند، چه چيزى مانع نور خورشيد از ماه مى شود؟ وشايد كه گفته مصنف (تجريد (خواجه نصيرالدين توسى ) را كه زمين را شفاف مى داند،طغيان قلم بدانيد. و اگر شفاف را عبارت از جسمى بدانيم كه رنگ و نور نداشته باشد،برخلاف اصطلاح است . چنان كه از تصريحات آنان و استعمالاتشان آشكار مى شود.كسى كه در كتب حكما بررسى كند، در مى يابد كه شفاف ، همان جسمى ست كه داراى رنگو نور است . بويژه كتابهاى مصنف (تجريد).
پايان سخن فاضل قوشچى
شعر فارسى
از يكى از شاعران :
كه كند خانقاه و صومعه جاى
|
وا كشد پا زباغ و راغ و سراى
|
مقتداى زمانه ، خواجه فقيه
|
در پى افكنده از خران گله يى
|
سينه پر كينه ، دل پر از وسواس
|
عمر خود كرد در خلاف و مرا
|
صرف حيض و نفاس و بيع و شرى
|
مانده عاجز به كار دين چو عجوز
|
يا چنين كار و بار، كرده قياس
|
خويشتن را كه هست اكمل ناس
|
پهن ناخن ، برهنه پوش ز موى
|
به دو پاره سپر به خانه و كوى
|
هر كه را بنگرند كاين سانست
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مهلبى گفت : (المنتصر) بودم و (جماز) كه پير و فرتوت شده بود، وارد شد. منتصرمرا گفت : از او بپرس كه چيزى از بهر زنان در او مانده است ؟ و من پرسيدم و او گفت :آرى ! گفتم : چه ؟ گفت : اين كه براى آنان دلالى كنم . و منتصر چنان خنديد، كه به پشتافتاد.
شعر فارسى
از نشناس :
با هر كه نشستى و نشد جمع دلت
|
وز تو نرهيد زحمت آب و گلت
|
زنهار! ز صحبتش گريزان مى باش !
|
ورنه بكند روح عزيزان خجلت
|
شعر فارسى
از حافظ:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ، ورنه نبود
|
اين همه قول و غزل ، تعبيه در منقارش
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم
|
بيا! كز چشم بيمارت ، هزاران درد بر چينم
|
شب رحلت هم از بستر، روم تا قصر حورالعين
|
اگر در وقت جان دادن ، تو باشى شمع بالينم
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
منصور، (زيادبن عبدالله ) را مالى داد، تا ميان (قواعد) و كوران و يتيمان بخش كند. و(ابوزياد تميمى ) به نزد او آمد و گفت : خدا كار تو اصلاح كند! نام مرا در رديف(قواعد) بنويس ! و زياد گفت : واى بر تو! مگر ندانى كه (قواعد) بيوه زنانند؟.گفت : پس ، در رديف كوران بنويس ! گفت : باشد! كه خدا گفته است : (فانها لا تعمىالابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور) و نامش در رديف كوران نوشت . آنگاهگفت : فرزندم را نيز در رديف يتيمان بنويس ! و او گفت : آرى ! آن كه پدرى چون تودارى ، يتيم است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(مزيد) مردى بسيار تنگدست بود. و يكى از يارانش به بيمار پرسى او رفت و او راسفارش كرد تا از پرخورى بپرهيزد و در اين ، مبالغه كرد. مزيد گفت : ما به قدر نيازخويش نيز نداريم . چه آن كه پرخورى كنيم . و آن دوست ، چون برخاست تا برود، مزيدرا گفت : آيا حاجتى ندارى ؟ و او گفت : حاجتم آنست كه ازين پس به ديدنم نيايى .
شعر فارسى
از حافظ:
اى كه مهجورى عشاق روا مى دارى
|
بندگان را زبر خويش جدا مى دارى
|
دل ربودى و بحل كردمت اى جان ! ليكن
|
به ازين دار نگاهش ! كه مرا مى دارى
|
اى مگس ! عرضه سيمرغ نه چولانگه تست
|
عرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى
|
حافظ خام طمع ! شرمى ازين قصه بدار!
|
كار ناكرده ، چه اميد عطا مى دارى ؟
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
يكى ست تركى و تازى درين معامله ، حافظ!
|
حديث عشق بيان كن ! به هر زبان كه تو دانى
|
از مؤلف :
گذشت عمر و تو در فكر نحو و صرف و معانى
|
بهائى از تو بدين نحو، صرف عمر، بديعست !
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمان گفته اند: دوست تو، آن كسى ست كه او، تو باشد. جز اين كه او، غير تست .بقراط گفته است : مردمان دوست دارند كه زنده بمانند، تا بخورند و من ، دوست دارم كهبخورم ، تا زنده بمانم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حجاج ، سليمان نامى را به واليگرى يكى از ولايات فارس گماشت و هفتصد مرد تركنيز با وى گسيل كرد و او را گفت : هفتصد شيطان با تو فرستادم ، تا بدان ها سركشانرا به خوارى بنشانى .
اما تركان مزبور، در آن ولايت فساد كردند و كشت ها ونسل ها را به نيستى و هلاكت نشاندند و تجاوز كردند. تجاوزى فزون از حد. مردم نيز بهحجاج شكايت بر داشتند و حجاج به والى نوشت : اى سليمان ! كفران نعمت ورزيدى .برگرد! والسلام . و والى در پاسخ نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . سليمان كفراننورزيد اما شيطان ها چنين كردند و چون حجاج پاسخ وى خواند، او را خوش آمد و دستوربه ماندنش در آن ولايت داد و تركان را از او باز گرفت .
چون ماءمون ، بر ابراهيم بن مهدى دست يافت و او را به نزدش آوردند. انديشه كشتن اوداشت و ابراهيم با وى سخنى گفت كه پيش از آن ، سعيدبن عاص ، آنگاه كه معاويه بر اوخشم گرفته بود، گفته بود. و ماءمون آن سخن مى دانست . و ابراهيم را گفت : هيهات اىابراهيم ! اين كلام را پيش از تو، بزرگ (بنى عاص ) به معاويه گفته است و ابراهيمگفت : چنانست كه اميرالمؤمنين مى گويد. اما تو نيز اگر از من درگذرى ، كار تازه اىنكرده اى . بلكه بزرگ (بنى حرب ) بر تو پيشى گرفته است . وحال من كه اينك در حضور توام ، دورتر از حال سعيد، در حضور معاويه نيست . كه تو، ازاو شريف ترى و من ، از سعيد شريف ترم و به تو نزديك ترم تا سعيد به معاويه وبدترين فرومايگى ، آنست كه در بخشش ، اميه بر هاشم پيشى گيرد. ماءمون گفت : عمو!راست گفتى . از تو در گذشتم .
شعر فارسى
از بابا فغانى :
مشو دلگرم ! اگر بخشد سپهرت خلعت خورشيد
|
كه تيزى سنان دارد سر هر موى سنجابش .
|
از سعدى :
عاشق جان خويش را، باديه سهمگين بود
|
من به هلاك راضيم ، لاجرم از خود ايمنم
|
از نقش بديع غزالى :
خاك دل آن روز كه مى بيختند
|
شبنمى از عشق بر او ريختند
|
دل كه به آن رشحه ، غم اندود شد
|
هست همان خون كه چكد از كباب
|
بى اثر مهر، چه آب و چه گل
|
بى نمك عشق ، چه سنگ و چه دل
|
گر شكند، كار تو گردد درست
|
دل كه ز عشق آتش سودا در اوست
|
قطره خونى ست كه دريا در اوست
|
چند دل و دل ؟ چو نيى دردمند
|
به كه نه مشغول به اين دل شوى
|
كش ببرد گربه ، چو غافل شوى
|
نيست دل ، آن دل كه در او داغ نيست
|
لاله بى داغ ، درين باغ نيست
|
آهن و سنگى كه شرارى در اوست
|
بهتر از آن دل ، كه نه يارى در اوست
|
اى كه به نظاره شدى ديده باز!
|
سهل مبين در مژه هاى دراز!
|
كان مژه در سينه چو كاوش كند
|
روى بتان ، گرچه سراسر خوش است
|
يار گرفتم كه به خوى پرى ست
|
سوزش و تلخى ست غرض از شراب
|
ورنه به شيرينى از او بهتر آب
|
لاله رخان ، گرچه كه داغ دلند
|
ديدن و ناديدنشان سينه سوز
|
حسن ، چه دل بود كه دادش نداد؟!
|
عشق ، چه تقوا كه به بادش نداد؟!
|
دامن از انديشه باطل بكش !
|
قدر خود آنها كه قوى يافتند
|
كار، چنان كن ! كه درين تيره خاك
|
عشق ، بلند آمد و دلبر غيور
|
چرخ در اين سلسله پا در گلست
|
عقل درين ميكده لايعقل است
|
جان و جسد، خسته اين مرهمند
|
ملك و ملك ، سوخته اين غمند
|
شعر فارسى
از امير خسرو- در توحيد:
اى دو جهان ، ذره اى از راه تو
|
هيچ تر از هيچ ، به درگاه تو
|
راز تو بر بيخبران بسته در
|
فكرت ما را سوى تو راه نيست
|
جز تو، كس از سر تو آگاه نيست
|
در تو زبان را كه تواند گشاد؟
|
گر همه عالم به هم آيند تنگ
|
جمله جهان ، عاجز يك پاى مور
|
واه ! كه بر قادر عالم چه زور!
|
ره كه نمايد؟ كه تويى رهنماى
|
كار نگويم كه چه سان كن بدو
|
آن چه ز تو مى سزد، آن كن بدو
|
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : اگر الفت عارضى ، ميان جان و تن نبود، جان ، چشم به هم زدنى درتن نمى ماند. زيرا كه ميان آن دو، فرق بسيار است و با اين همه جان چون يادسرمنزل دوست كند، نزديك آيد كه از شوق بگدازد و آرزوى جدايى از تن كند.
و حافظ چه نيكو سروده است !
چاك خواهم زدن اين دلق ريايى ، چه كنم ؟
|
روح را صحبت ناجنس ، عذابى ست اليم .
|
و گويى حافظ، مضمون خويش ، از آن كلام گرفته است و عارف رومى(جلال الدين ) به همين شيوه گفته است :
در بدن ، اندر عذابى ، اى پسر!
|
هر كه را با ضد وى بگذاشتند
|
اين عقوبت را چو مرگ انگاشتند
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : بهترين چيزها، سه چيز است : زندگى و فراتر از زندگى و آن چهبهتر از زندگى ست . اما، زندگى ، راحتى و آسايش است و فراتر از زندگى ، ستودهشدن و خوشنامى ست و آن چه برتر از زندگى ست . خشنودى پروردگارست . و بدترينچيزها سه چيز است . مرگ و فراتر از مرگ و آن چه بدتر از مرگ است . اما، مرگ ،نادارى و تهيدستى ست و فراتر از مرگ ، نكوهش و بدنامى است و بدتر از مرگ ، خشم وناخرسندى خداى تعالى از بنده .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
على بن حسين - زين العابدين - (ع ) بدين دعا، دردل شب ، خدا را مى خواند. خدايا! ستارگان آسمانت فرو مرده اند و ديدگان مردم درخوابست و صداى بندگانت به خاموشى گراييده است و از جانوران نيز فريادى بر نمىآيد. پادشاهان ، درهاى كاخ ها بر خويش بسته اند و پاسبانان پيرامون آنها پاس مىدارند و نياز كسى از درگاه آنان برآورده نمى شود. و هيچكس از آنان بهره اى نمى يابد.
پروردگارا! اينك ! تويى كه زنده و پايدارى . نه ترا غنودنى ست و نه خوابى و بهچيزى نيز سرگرم نمى شوى . و درهاى آسمانت بر آنان كه ترا مى خوانند گشوده است وگنجينه هاى بخشش و رحمت تو باز است و به آنان كه ترا مى خوانند، بى هيچ دريغىبهره مى رسانى .
خدايا! تو آن بخشنده اى هستى كه هيچ خواهنده با ايمانى را از در نمى رانى و خود را ازهيچيك آنان پنهان نمى دارى . به بزرگواريت سوگند! كه آنى نيازمندى آنان را از يادنمى برى و كسى جز تو نياز آنان را بر نمى آورد.
خداى من ! مرا مى بينى و از ماندن من و بينوائيم در پيشگاه خويش آگاهى . راز درون مرا مىدانى و از آن چه در دلم مى گذرد، با خبرى . و دانى كه چه چيز در دنيا و آخرت ، مراسودمند افتد.
خداى من ! ياد مرگ و بيم نخستين شب گور و ايستادن در پيشگاه تو، خوردن و آشاميدن رابر من تيره مى دارد و تندى بيم تو، آب دهانم را مى خشكاند و مرا از خوابگاه بر مىانگيزد. و چگونه آرام گيرد؟ آن كه از بيدارى فرشته مرگ در بلنداى روز و شب آگاهست.
بلكه خردمند چگونه آرام گيرد؟ و داند كه فرشته مرگ همواره بيدارست و در كمين كهجان او را در هر لحظه اى از شب و روز بستاند.
آنگاه ، امام سر به سجده مى گذاشت و رخسار خويش به خاك مى نهاد و مى گفت : از تومى خواهم كه مرا از آرامش جان دادن بهره مند سازى و از گناهم چشم بپوشى تا آنگاه كهبه ملاقاتت بشتابم .
شعر فارسى
از حافظ:
گرچه از آتش دل ، چون خم مى ، در جوشم
|
مهر بر لب زده ، خون مى خورم و خاموشم
|
قصد جانست طمع در لب جانان كردن
|
تو مرا بين ! كه درين كار، به جان مى كوشم
|
حاش لله ! كه نيم معتقد طاعت خويش
|
اين قدر هست كه گه گه ، قدحى مى نوشم
|
هست اميدم ، كه على رغم عدو روز جزا
|
فيض عفوش ننهند بار گنه بر دوشم
|
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
|
ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى را كه از منصور بد گفته بود، به نزد وى آوردند و منصور از او پرسيد و مرددليل خويش باز گفت . منصور گفت : نزد من نيز سخن گويى ؟ مرد گفت : اى امير! خداىتعالى فرمايد: (يوم تاءتى كل نفس تجادل عن نفسها)
فرازهايى از كتب آسمانى
قيصرى در (شرح فصوص الحكم ) گويد: (عالممثال ) عالم روحانى ست كه از گوهر نورانى پديد آمده است و شبيه به گوهر جسمانىست . از آن جا محسوس و داراى اندازه است . و از سوى ديگر، شبيه به گوهر مجرد عقلىست در نورانى بودنش . و نه مادى ست و نه مجرد عقلى . بلكه برزخى ست در ميان اين دو.و هر آن چيز كه برزخى ميان دو چيز باشد، چيزيست غير از آن دو و نيز به آن دو چيزهمانندست . كه به واسطه آن ، مى تواند به هر يك از آن دو كه با عالم خودش مناسبتدارد، شبيه باشد. آرى ! مى توان گفت كه (عالممثال ) جسمى ست نورى ، در غايت لطافت كه حد فاصلى ست ميان (جوهر مجرد) لطيف و(گوهر جسمانى ) سنگين . هر چند كه برخى از اجسام ، لطيف تر از برخى ديگر باشد.همچو آسمانها نسبت به چيز ديگر.
شعر فارسى
از كتاب شيرين و خسرو دهلوى :
شبى تاريك چون درياى پر قير
|
سوادش تيره چون سوداى خامان
|
به دامان قيامت بسته دامان
|
غنوده در عدم صبح شب افروز
|
به قير انباشته دروازه روز
|
به گنج صبح ، قفل افكنده افلاك
|
كليد گنج را گم كرده در خاك
|
جهان ، چون اژدهاى پيچ در پيچ
|
شبى زينگونه تاريك و جگر سوز
|
ز غم بى خواب ، شيرين سيه روز
|
به آب ديده با شب راز مى گفت
|
ز روز بد، حكايت باز مى گفت :
|
كزين بى مهرى و تاريك رويى
|
به پايان شو! كه من زين بيقرار
|
بخواهم مرد ازين شب زنده دارى
|
مگر سوگند خوردى ؟ اى جهانسوز!
|
كه بعد از مردن شيرين شوى روز
|
چه خسبى ؟ خيز! اى صبح سيه روى
|
به آب چشم من ، رخ را فرو شوى !
|
مگر كردى تو هم ز آشوب غم جوش
|
كه كردى خنده را چون من فراموش
|
صبوحى گشت مستان را فراموش
|
چه شد؟ يا رب ! بگه خيزان شب را
|
كه در تسبيح نگشادند لب را
|
كه بر ناورد امشب ناله زير
|
مگر بر نوبتى خواب اشتلم كرد؟
|
كه امشب خاستن را وقت گم كرد
|
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
|
كه بانگى بر نمى آرد بهنگام
|
گهى باشد كه اين شب ، روز گردد
|
دل پر سوز من ، بى سوز گردد
|
بسى مى كرد زين سان نا اميدى
|
كه ناگه از افق سر زد سفيدى
|
چو لاله گرچه بودش بر جگر داغ
|
ز باد صبحدم بشكفت چون باغ
|
چه خوش بادى ست باد صبحگاهى !
|
كز او در جنبش آيد مرغ و ماهى
|
در آن دم ، هر دلى كافسرده باشد
|
اگر زنده نگردد، مرده باشد
|
دلى كاو نور صبح راستين يافت
|
كليد كار خود در آستين يافت
|
همان در زن كه ملك عالم آنجاست
|
وگر زان بيشتر خواهى ، هم آنجاست
|
چو شيرين يافت نور صبحدم را
|
به روشن خاطرى بر زد علم را
|
به مسكينى ، جبين بر خاك ماليد
|
ز دل ، پيش خداى پاك ناليد
|
كه اى در هر دلى داننده راز!
|
به بخشايش ، درت بر بندگان باز
|
ز ناكامى ، دلم تنگ آمد از زيست
|
تو مى دانى كه كام چون منى چيست ؟
|
اميدم هست ، كاميدم بر آرى .
|
جز اين ، در دل ندارم آرزويى
|
كه يابم از وصال دوست ، بويى
|
درونم سوخت زين حاجت نهانى
|
گرم حاجت بر آرى ، مى توانى
|
نشاطى ده ! كزين غم شاد گردم
|
به سرّ كبريا در پرده غيب !
|
به وحى انبيا در حرف لاريب !
|
به نور مخلصان در روسفيدى !
|
به صبر مفلسان در نااميدى !
|
بدان تاريك زندان مغا كى !
|
به خون غازيان در قطع پيوند!
|
به سوز مادران در مرگ فرزند!
|
به خارى كز سر گورى بر آيد!
|
به مهر اندوده دل هاى كريمان !
|
به گرد آلوده سرهاى يتيمان !
|
به شب هاى سياه تنگ دستان !
|
به دل هاى سفيد حق پرستان !
|
به عشق نو در آغاز جوانى !
|
به غم هاى كهن در دل نهانى !
|
بدان بيدل ! كه هستى نايدش ياد
|
بدان دل ! كاو بود در نيستى ، شاد
|
بدان سينه كه دارد عشق جاويد
|
به هجرانى كه هست از وصل ، نوميد
|
كه بردارى غم از پيرامن من
|
گرفتارم به دست نفس خود راى
|
به رحمت ، بر گرفتاران ببخشاى !
|
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
|
تو آنى كز تو نتوان داشت مستور
|
شعر فارسى
از حافظ:
از تهتك مكن انديشه ! و چون گل خوش باش !
|
زانكه تمكين جهان گذران ، اينهمه نيست
|
از شاه شجاع :
يكچند، طريق ره روان گيرم پيش
|
وز ناز و نعيم ، ياد نارم كم و بيش
|
مردانه درين را بپويم پس و پيش
|
باشد كه رسم به آرزوى دل خويش
|
و نيز از اوست :
اى كرده رخت غارت هوش و دل من !
|
عشق تو شده خانه فروش دل من
|
سرّى كه مقرّبان از آن محرومند
|
عشق تو فرو گفت به گوش دل من
|
و نيز از اوست :
جان در طلب وصل تو شيدايى شد
|
دل در خم گيسوى تو سودايى شد
|
اندر طلب وصال تو گرد جهان
|
بيچاره دلم بگشت و هر جايى شد
|
پندارم از (ابن حجّاج ) است :
پير سالخوردى كه گناهان بسيار ورزيده است و شتران نيز از بردن او درمانده اند.گذران شبها، مويش را به سپيدى برده است و گناه ورزى ها رخساره اش را سياه كرده است.
و جامى ، اين مضمون را از او گرفته است :
جامى كه نامه عملش را نيامده
|
عنوان به غير مظلمه ، مضمون بجز گناه
|
موى سياه را به هوس مى كند سفيد
|
روى سفيد را به گنه مى كند سياه
|
حالش تب ندامت و آه و خجالتست
|
هرگز مباد حال كسى ، اينچنين تباه !
|
معارف اسلامى
متاءخران عرب (برخى از خوراكى ها را كنيه نهاده اند):
سفره : ابو رجا، نان : ابوجابر، نمك : ابوعون ، آب : ابوغياث ، شكر: ابوالطّيب ،گردو: ابوالقعقاع ، ماهى : ابوسابخ ، نقل : ابوتمام ، نرگس : ابوالعيناء، شراب :ابوغالب ، دينار: ابوالفرج ، درهم : ابوواضح .
فرازهايى از كتب آسمانى
باآن كه (نفس ) غير از (بدن ) است . با اينهمه ، ادراك آن ، از (بدن ) جدا نيست . چنانكه چون تصور (زيد) كنيم ، بدن او نيز در ذهن ما تصوير مى شود. و اين ، به سببپيوستگى اين دو است و از همين جاست كه برخى از مردم پنداشته اند كه نفس ، همان بدناست . و جامى چه خوب گفته است :
چنان گشتم از جوهر خويش غافل
|
كه جان را به صد فكرت از تن بدانى
|
زهى فكر باطل ! زهى جهل كامل !
|
و شيخ الرئيس ، در (شفا) آن را بدين سان بيان كرده است . چنانكه بدين عبارات والفاظ مى گويد: اين اعضاء، در حقيقت ، همانندىكامل با جامه هاى ما دارند، كه بر اثر طول زمانى كه آنها را به كار گرفته ايم ،همانند جسم ما شده اند. و هر گاه جان ما از قالب بر آيد، برهنه بيرون نمى آيد. و علتاين موضوع ، دوام و شدت اتصال (جسم و جان ) است . با اين فرق كه : چون جامه هاىخويش را از تن بر آوريم ، آن ها را به دور مى افكنيم و بدن را عريان مى كنيم . اما، چونروح از بدن بر آيد، كلا از بدن جدا نمى شود. از اين رو، توجه ما به اعضايمان از اينرو كه اجرام ما هستند، بيشترست ، تا توجهى كه به جامه هايمان داريم . و آنها را ماننداجرام خويش مى دانيم . - پايان سخن شيخ -
شعر فارسى
از اديب صابر:
كهتر و مهتر و وضيع و شريف
|
دوستان گر به دوستان نرسند
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از كتاب (صفوة الصفوة ) از ابوالفرج بن جوزى : از جعفربن محمدالصادق (ع ) روايتشده است كه فرمود: كردار نيك ، كامل نمى شود، مگر به سه شرط: در انجام آن شتابورزند، كوچكش بشمارند و پنهانش دارند. و نيز از او روايت شده است كه گفت : آن كه ازجفا ديدن تاءثر نپذيرد، نعمت را نيز سپاس نگزارد. و نيز او را پرسيدند: على (ع ) چهفضيلتى داشت كه ديگرى همانند او نبود؟ و او گفت : از پشينيان در وجود مقدم بود، و برپسينيان به سابقه نسبت با پيامبر (ص ). و نيز از اوست كه گفت : قرآن ظاهرى نيك وباطنى ژرف دارد. و نيز گفت : چون به خانه برادرت در آمدى ، همه كرامت ها را پذيراباش ! اما به بالاى مجلس منشين ! و نيز گفت : با شاعران مزاح مكنيد! كه آنان بهستايش بخل مى ورزند و به هجو گشاده زبانند و نيز گفت : پروردگارا تو، به چشمپوشى از گناه شايسته ترى از من كه به شكنجه سزوارترم و نيز گفت : آن كه فتنهاى را بيدار كند، خود به كامش فرو رود و نيز گفت : چون باطن آدمى نيكى پذيرد،ظاهرش نيرومندى گيرد. و او را پرسيدند: فرزندت (موسى ) (امام موسى كاظم (ع ) رادوست دارى ؟ و او گفت : تا بدان جا كه مى خواستم جز اويم فرزندى نباشد، تا ديگرىدر محبت من با او شريك نباشد.
شعر فارسى
از نشناس :
اهل عصيان به تولاى تو گر تكيه كنند
|
معصيت ناز كند روز جزا بر غفران
|
از سعدى :
مرا حاجى يى شانه عاج داد.
|
كه - رحمت بر اخلاق حجّاج باد! -
|
شنيدم كه بارى سگم خوانده بود
|
كه از من ، به نوعى دلش رانده بود
|
بينداختم شانه ، كاين استخوان
|
نمى بايدم ، ديگرم سگ مخوان !
|
اگر از لطف ظاهر، طعن غيرت مى شود مانع
|
نمى دانم كه مانع مى شود لطف نهانى را؟
|
از بابا فغانى :
برگ عيش دگران ، روز به روز افزونست
|
خرمن سوخته ماست كه با خاك يكى ست
|
معارف اسلامى
شيخ الرئيس گفت : حكمت ، صناعتى ست نظرى ، كه انسان به وسيله آن مى تواند هر آنچه را كه بدان نياز دارد، در نفس خويش حاصل كند و هر آن چه را كه او واجب است ، بهدانش خويش ، به دست آورد و به نفس خويش برسد. و خود راكامل كند و دانشمند و خردمند شود، همانند عالم وجود. و آماده رسيدن به سعادت اخروى شودو آن ، باز بسته به توان انسانى ست .
معارف اسلامى
ارواح انسانى ، پيش از آن كه به بدن هاى ظاهرى در آيند، در (عالممثال ) به صورت هاى مناسب با خود در آمده بودند و اين ، نكته ايست كه بر ارباب(شهود) آشكارست . و همه اهل (مكاشفه ) هر آن چه از امور غيبى را كشف كرده اند، در اينعالم به آن ها دست يافته اند و نيز در اين عالم است كه كردارهاى نيك و بد انسانىتجسم مى يابد
(گذشته از اهل كشف و شهود) هر انسانى از اين عالم بهره اى دارد و آن ، نيروى خيالى ستكه در آن ، رؤ ياهايشان پديد مى آيد و نخستين حقيقتى كه پس از جدايى از عالم جسمانى ،بر انسان پديدار مى شود، (عالم مثال ) است و در آن ،احوال بندگان بر حسب باطن و نيروى استعداد مشاهده مى شود. و همانا كسى كه رويدادىرا كه پس از گذشتن سالى پديد خواهد آمد و در مى يابد، از كسى كه رويدادى را كهپس از گذشتن زمان كمترى پديد خواهد آمد و در مى يابد، استعداد بيشترى دارد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در كافى از امام جعفربن محمدالصّادق (ع ) روايت شده است كه پيامبر (ص ) پيش از غذاخوردن ، از بهر نماز بيرون رفت و تكه نانى با خويش داشت كه در شير زده بود و مىخورد و مى رفت و بلال اذان مى گفت و مردم به نماز مى خواند.
و نيز در كافى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه فرمود: از اين كه آدمى راه رود وغذا خورد، بيمى نيست . و پيامبر(ص ) نيز چنين مى كرد.
شعر فارسى
از سعدى :
به كم خوردن از عادت خواب و خورد
|
توان خويشتن را ملك خوى كرد
|
نخست ، آدمى سيرتى پيشه كن !
|
پس آن گه ، ملك خويى انديشه كن !
|
به اندازه خورزاد! اگر مردمى
|
چنين پر شكم ، آدمى ؟ يا خمى ؟
|
شكم ، جاى قوتست و جاى نفس
|
تو پندارى از بهر نانست و بس !
|
دو چشم و شكم پر نگردد به هيچ
|
تهى بهتر اين روده پيچ پيچ
|
شكم بند دست است و زنجير پاى
|
شكم بنده . نادر پرستد خداى
|
برو! اندرونى به دست آر پاك
|
شكم پر نخواهد شد الا هلاك
|
شعر فارسى
از انورى :
اى دست تو در جفا چو زلف تو دراز!
|
اى بى سببى كشيده پا از من باز!
|
وى دست ز آستين برون كرده به عهد
|
امروز كشيده پاى در دامن باز
|
شعر فارسى
از حالتى :
گفتى كه : فلان ، زياد من خاموشست
|
وز باده شوق ديگران مدهوشست
|
از گرمى خون دل من در جوشست ؟
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از (ابن مسعود) روايت شده است كه گفت : نماز، پيمانه است . و آن كه بدان وفا كند، ازبهر خويش وفا كرده است وآن كه آن را كم گذارد، شنيده ايد كه خداى تعالى در (مطففين )چه گفت :
شعر فارسى
از سعدى :
اگر مرد عشقى ، كم خويش گير!
|
وگرنه ، ره عافيت پيش گير!
|
مترس از محبت ! كه خاكت كند
|
كه باقى شوى ، گر هلاك كند
|
كه از دست خويشت رهايى دهد
|
كه تا با خودى ، در خودت راه نيست
|
وزين نكته ، جز بيخود آگاه نيست
|
نه مطرب ، كه آواز پاى ستور
|
سماعست ، اگر عشق دارى و شور
|
كه او چون مگس دست بر سر نزد
|
نه بم سازد آشفته سامان ، نه زير
|
سراينده خود مى نگردد خموش
|
وليكن نه هر وقت بازست گوش
|
چو شوريدگان مى پرستى كنند
|
به چرخ اندر آيند دولاب وار
|
چو دولاب ، بر خود بگريند زار
|
به تسليم ، سر در گريبان برند
|
چو طاقت نماند، گريبان درند
|
مكن عيب درويش بيهوش و مست
|
كه غرقست ، از آن مى زند پا و دست
|
نگويم سماع اى برادر كه چيست ؟
|
مگر مستمع را بدانم كه كيست
|
گر از برج معنى پرد طير او
|
اگر مرد لهوست و بازوى لاغ
|
قوى تر شود ديوش اندر دماغ
|
جهان پر سماعست و مستى و شور
|
و ليكن نبيند در آيينه كور
|
نه هيزم ، كه نشكافدش جز تبر
|
كه چونش به رقص اندر آرد طرب ؟
|
شتر را چو شور و طرب در سرست
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از تاريخ هاى معتبر ديدم كه گروهى ، بر حجّاج شوريدند و او به جنگشان رفتو فرمانده آنان را به اسيرى گرفت و او، مردى پارسا و دلير بود. حجّاج دستور داد،تا دستانش را از شانه و پاهايش را از زانو بريدند و در خون غلتان ، تا صبح رهايشكردند. چون صبح بر آمد، گذريان را بى لكنت زبانى فرياد مى زد كه كيست تا بهپاس ثواب ، دودلو آب بر من ريزد؟ كه دوش محتلم شده ام . راوى گويد: اين ، از شگفتىهاست كه كسى دست و پاى بريده شب به خواب رود و محتلم شود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى فرزند خويش را كه مى خواست به سفر رود، گفت : پسركم ! سيماى خويش نيكودار! كه نشانه حرمت تست . و دستان خويش پاكيزه دار! كه نشانه قدرت تست . و ظاهرخويش پاكيزه دار! كه نشانه در نعمت زيستن تست . و خويش را خوشبو دار! كه جوانمردىآشكار كند و ادب مراعات كن ! كه محبت آرد. و دين خويش برتر از خرد خويش دار! و كردار!برتر از گفتار و پوشاك فروتر از آن چه شايسته تست .
از سخنان بزرگان : دوست تو آنست كه به تو راست گويد، نه آن كه ترا تصديق كند.و برادرت كسى ست كه ترا سرزنش كند، نه آن كه ترا عذر تراشد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شاعر سرآمد (ابوسعيد رستمى اسفهانى )، از شعراى صاحب بن عباد است و از سخنان او،قصيده مشهوريست كه مطلع آن چنين است : (سلام علىرمل الحمى عدد الرمل ) و نيز شعرى كه در وصف نهر سروده است . بدين مضمون :
آب هاى جارى بر روى ريگ ها، همانند صفحه هايى از طلايند كهجدول كشيده اند. از تندى جريان ، گويى ديوانه ايست . از اين رو، بادهاى وزنده ، آن هارا به زنجير كشيده اند.
مؤلف گويد: پندارم كه سلمان ساوجى ، بيتى را كه درباره طغيان دجله دارد، پيراموناين بيت دور مى زند:
دجله را امسال رفتارى عجب مستانه بود
|
پاى در زنجير و كف بر لب ، مگر ديوانه بود.
|
(مؤلف گويد) تركيب (كف بر لب ) نهايت زيبايى را دارد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در (كشف الغمه ) آمده است كه (زهرى ) گفت : سالى (هشام بن عبدالملك ) به حج رفت .در آن حال كه بر دوش (سالم ) غلام خويش تكيه داشت و به (مسجدالحرام ) وارد مىشد. محمد بن على بن حسين (امام باقر (ع ) نيز در مسجد بود. سالم ، هشام را گفت : اينمحمدبن على بن حسين است . و هشام گفت : همان كه عراقيان شيفته اويند؟ گفت : آرى ! گفت :به نزد او رو! و بگو: امير مى گويد: به روز رستاخيز تا به حساب مردم رسند، آنانچه مى خورند؟ و چه مى آشامند؟ و امام در پاسخ گفت : مردم بر زمينى پاكيزه گرد مىآيند، كه جويبارانى بر آن جاريست و از آن مى خورند و مى آشامند، تا از حساب فارغ آيندو بدين پاسخ ، امام بر هشام غالب آمد. و هشام گفت : اللّه اكبر و غلام را گفت : بار ديگربه نزد او رو! و بگو: در آن روز، چه چيز مردم را از خوردن و آشاميدن باز دارد؟ و امامگفت : دوزخيان چنان گرفتار كار خويشند و بدان نرسند، تا گويند از آب و غذايى كهخدا روزيتان ساخته است ما را نيز ارزانى داريد. هشام خاموش ماند و ديگر سخنى نگفت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زنى ، همسر خويش را گفت : بخدا! موش نيز در خانه تو به سابقه وطن دوستى نمىماند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اشعب ، فرزند خويش را نگريست و ديد كه به زنى خيره مى نگرد. آنگاه او را گفت :پسركم ! اين نگريستن ، او را باردار مى كند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گفت (؟) پروردگار را بندگانى ست كه به نعمت هاى خداوندى ويژه اند. تا آن چه رابه كف آوردند، به ديگر بندگان رسانند. و اگر چنين نكنند، از آن ها باز گيرد وديگرى را دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اميرى فرزند خويش را گفت : پسركم ! اميدوار خويش را به زحمت در خواست وامدار! كهشيرينى كار گشايى تو به دردسر رفت و آمد نيرزد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اميرى را گفتند: خدمتگرانت بر تو دلير شده اند. چنان كه ندايت را پاسخ نمى گويند.گفت : برايم چنين پيش آمد كه يا آنان فاسد شوند، يا خوى مرا به فساد كشند و مندريافتم كه فساد آنان ، سبك تر از تباهى خوى منست .