لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
شعبى به گرمابه رفت و مردى را بى پوشش گرمابه ديد و چشم خويش به هم نهاد.مرد او را به شوخى گفت : از كى چشم هايت نابينا شده اند. گفت : از آنگاه كه تو شرمرها كرده اى .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابن هيثم ، حكيمى پرهيزگار بود، كه دين را گرامى مى داشت . برخلاف روش برخى ازحكما. و تصانيف او در رياضيات ، بزرگ تر از آنست كه به وصف بگنجد. ابن هيثم مقامعلم را نيز بلند مى دانست . يكى از اميران سمنان - نامش سرخاب - خواست تا از او دانشبياموزد و ابن هيثم او را گفت : هر ماه يكصد دينار بده ، تا ترا حكمت بياموزم . و او نيز هرماه ، آن مبلغ را مى پرداخت . تا آنگاه كه خواست بازگردد، دانشمند، آنپول ، به وى باز داد. و از آن چيزى برنداشت و گفت : مرا نيازى بدان نيست و خواستم تاعلاقه ترا به فراگيرى دانش بدانم . و چون دانستم كه در كنار علم ،مال را نزد تو قدرى نيست ، به آموختن تو علاقه مند شدم . امير نيز از پذيرفتن آن ،خوددارى كرد و گفت : اين ، ترا هديه ايست و دانشمند گفت : در تعليم خير، نه هديه است ونه رشوه و نه مزد. و از امير نپذيرفت .
هر كه جنباند كليد شرع را بر وفق طبع
|
طبع نگشايد به رويش ، جز در آباد را
|
شعر فارسى
از جامى :
حاجيان را چه وقوف از عرفات ؟!
|
مى كشى هر طرف از حلقه زلف
|
بس كن اى باد صبا اين حركات !
|
جامى از درد تو جان داد و نگفت
|
نيز از اوست :
ما و درد بى نصيبى يا نصيب !
|
روى خود بنمايمت گفتى ز دور
|
كاش بودى اين سعادت عنقريب !
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ادهم ، دلقكى سياهپوست بود. وقتى والى ، دستور داد تا مردم با جامه هاى سياه ، به طلبباران روند. او نيز جامه هاى خود بركند و عريان به مصلا رفت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
به روزگار (شريح ) اخته اى ازدواج كرد و همسرش فرزندى آورد. مرد، بچه را از آنخود ندانست . دعوا به قاضى بردند و شريح ، بچه را از آن مرد دانست . و حكم كرد تاآن طفل را بر دوش خويش بردارد. مرد، بدين حال از نزد قاضى بيرون رفت . اختهديگرى او را ديد و پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : مپرس ! و خويشتن را نجات ده ! كهقاضى ، زنازادگان را بر اختگان بخش مى كند و اين نيز به من رسيده است .
شعر فارسى
از نشناس :
در گردش افلاك چو كردم نظرى
|
از مردم و آدمى نديدم اثرى
|
هر جا كه سرى بود، فرو رفت به خاك
|
هر جا كه خرى بود، برآورد سرى
|
شعر فارسى
از مثنوى :
جوش نطق از دل ، نشان دوستى ست
|
بستگى نطق ، از بى الفتى ست
|
دل كه دلبر ديد، كى ماند ترش ؟
|
بلبلى گل ديد، كى ماند خمش ؟
|
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در باب نودوهفتم از كتاب (ربيع الابرار) آمده است كه يهودى يى از پيامبر (ص )پرسشى كرد. و پيامبر(ص ) ساعتى درنگ كرد و او را پاسخ گفت . آن مرد گفت : در آنچه مى دانستى ، چرا درنگ كردى ؟ و او گفت : به پاس بزرگداشت دانش .
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
بحير راهب ، ابوطالب را گفت : برادرزاده ات را پاس دار! كه به زودى صاحب شاءنىشود و او گفت : پس ، خدا او را پاس خواهد داشت .
شعر فارسى
از نشناس :
خاك ره آن گر مروانيم ، كه ننشست
|
بر دامنشان گرد، زويرانه عالم
|
چشمست به عشوه ره زده لب خوانده افسون دگر
|
دل مى برند از عاشقان ، هريك به قانون دگر
|
سال ها شد كه روى بر ديوار
|
دل برآرم به گرد شهر و ديار
|
وه ! كزين كس نشانه پيدا نيست
|
ور كسى را برم گمان كه ويست
|
چون شود ظاهر آنچنان كه ويست
|
طورش از اهل دين و دانش دور
|
نه ازين راه ، بر رخش گردى
|
طالبان را شود به توبه دليل
|
رهنما نيست او، كه راهزنست
|
چون شود گم به سوى حق ره ازو
|
هست شيطان نعوذ باالله ازو
|
وز فنون ادب ، چه نحو و چه صرف
|
وان چه باشد در آن علوم شگرف
|
آن چه باشد به عقل و فهم ، قريب
|
آن چه قبضت كند به بسط بدل
|
چه قصايد، چه مثنوى ، چه غزل
|
چون ترا جمع گردد اين اسباب
|
روى دل ، زاختلاط خلق بتاب !
|
گوشه يى گير و گوش با خوددار!
|
ديده عقل و هوش با خوددار!
|
بگذر از نفس ! و صاحب دل باش !
|
حسب الامكان ، مراقب دل باش !
|
شعر فارسى
از جامى :
احسن شوقا الى ديار، لقيت فيها جمال سلمى
|
كه مى رساند از آن نواحى ، نويد لطفى به جانب ما؟
|
به وادى غم ، منم فتاده ، زمام فكرت زدست داده
|
نه بخت ياور، نه عقل رهبر، نه تن توانا، نهدل شكيبا
|
زهى جمال تو قبله جان ! حريم كوى تو كعبهدل
|
فان سجدنا، اليك نسجد، وان سعينا اليك نسعى
|
اگر به جورم بر آورى جان ، و گر، به تيغم بيفكنى سر
|
قسم بجانت ! كه برنيارم سر ارادت زخاك آن پا
|
به ناز گفتى : فلان ! كجاى ؟ چه بود حالت ، در اين جداى ؟
|
مرضت شوقا و مت شوقا فكيف اشكو؟ اليك شكوى
|
بر آستانت كمينه جامى ، مجال ديدن نديد از آن رو
|
به كنج فرفت نشست محزون ، به كوى محنت گرفت ماءوا
|
شعر فارسى
از حافظ:
با مدعى مگوييد اسرار عشق و مستى !
|
تا بى خبر بميرد در رنج خود پرستى
|
با ضعف و ناتوانى همچون نسيم ، خوش باش !
|
بيمارى اندرين غم ، خوشتر زتندرستى
|
در مذهب طريقت ، خامى ، نشان كفرست
|
آرى ! طريق رندان ، چالاكى است و چستى
|
عاشق شو! ارنه روزى ، كار جهان سر آيد
|
ناخوانده نقش مقصود، از كارگاه هستى
|
آن روز ديده بودم . اين فتنه ها كه برخاست
|
كز سركشى ، زمانى با ما نمى نشستى
|
خار ارچه جان بكاهد، گل عذر آن بخواهد
|
سهلست تلخى مى ، در جنب ذوق مستى
|
رخت شده دم طاووس و غنچه شد سر طوطى
|
زحلق بلبله بايد گشود خون كبوتر
|
اى عيش ! خوش دلير به من رو نهاده اى
|
يك لحظه باش ! تا غم او را خبر كنم
|
دروغى گفت ، من طالع ندارم .
|
شعر فارسى
از مولانا محتشم - از ابيات قصيده اى ، كه در آن ، مرحومه پريخان خانم را ستوده است -
مهر فلك ، كنيزك خورشيد نام اوست
|
كاندر پس سه پرده نشسته ست از حجاب
|
وز شرم ، كس نكرده نگه بر رخش درشت
|
از بسكه دارد از نظر مردم اجتناب
|
در خواب نيز تا نتواند نظر فكند
|
نامحرمى بر آن مه خورشيد احتجاب
|
نبود عجب ، اگر كند از ديده ذكور
|
معمار كارخانه احساس ، منع خواب
|
خود هم به عكس صورت خود گر نظر كند
|
ترسم كه عصمتش كند اعراض در عتاب
|
فرمان دهد كه عكس پذيرى به عهد او
|
بيرون برد قضا هم از آيينه ، هم زآب
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
از نگارين صور جاريه هاى حرمش
|
صورتى را كشد از كلك مصور به جدار
|
ز اقتضاى قرق عصمت او، شايد اگر
|
روى برتابد و از شرم كند بر ديوار
|
گر، به سيماى تو، از روزن جنت حورى
|
خفته خواب عدم را بنمايد ديدار
|
تا نگويد كه چه ديدم فلكش گر چه زنو
|
بدهد جان ، ولى از وى بستاند گفتار
|
گر زمين حرمش از نظر نامحرم
|
روز و شب ، مخفى و مستور بدارد جبار
|
سايه زان پيكر پر نور، نيفتد به زمين
|
نه به اعجاز، به ميراث رسول مختار
|
شمع بزمش اگر از باد نشيند، مه و مهر
|
سر برآرند سراسيمه زجيب شب تار
|
سايه را خواهد اگر از حرم اخراج كند
|
مانع پرتو خورشيد نگردد انوار
|
ميان زهد و رندى ، عالمى دارم ، نمى دانم
|
كه چرخ از خاك من ، تسبيح يا پيمانه مى سازد.
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان بغداد، سحرگاهان ابوالعيناء را ديد كه به حاجتى از كوچه مى گذشت. از آن به شگفتى ماند و او را گفت : اى اباعبدالله از آن در شگفتم كه بدين وقت از خانهبيرون آمده اى ! و ابوالعيناء او را گفت : شگفت است كه در كار با من شريكى و در شگفتى، تنها.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، سقز مى جويد. بناگاه انداخت و گفت : بدا به حالش ! دندان ها را رنجهمى دارد و گلو نيز از آن بهره اى ندارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى در حمام از دوستى ختمى خواست . و او نداد. آن كس گفت : در شگفتم كه نمى دهى و دوقفيز آن ، به درهمى ست . آن مرد گفت : گيرم كه دو قفيز به درهمى دهند، چه قدر از آنبه رايگان به تو رسد؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در باب نودوهفتم از (ربيع الابرار) از قول جاحظ گويد: گويند چيزها سه گروه اندنيك ، متوسط و بد. و از نظر مردم ، متوسط هر چيزى ، از بد آن بهترست . مگر (شعر)كه بد آن از متوسطش بهترست . چه ، آنگاه ، كه گويند شعرى متوسط است . يعنى : بداست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى فرزند خويش را گفت : پسركم ! يا درنده اى دور از ديدگان مردم باش !يا گرگى شجاع باش ! يا سگى نگهبان . اما، آدمى ناتمام مباش .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كسى باديه نشينى را به سبب خويشانش نكوهش كرد. اعرابى گفت : خويشان من ، ننگ منند.اما تو ننگ خويشان خويشى .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
غزالى به شيخ الرئيس نسبت داده است كه معتقد به (معاد جسمانى ) نيست . با آن كه شيخ(ابن سينا) در پايان شفا و نجات ، معتقد به حشر جسمانى ست . يكى از محققان متاءخرگفته است : شايد اين نسبتى كه غزالى به شيخ الرئيس داده است ، به سبب آنست كه شيخ، معتقد به ازليت و ابديت عالم است و اين عقده ، با انديشه معاد جسمانى منافات دارد.
شعر فارسى
از حافظ:
دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان كرد
|
تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد
|
غيرتم كشت كه محبوب جهانى ، ليكن
|
روز و شب ، عربده با خلق خدا نتوان كرد
|
من چه گويم ؟ كه ترا نازكى طبع لطيف
|
تا به حديست كه آهسته دعا نتوان كرد
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست ؟
|
شمشاد سايه پرور من ، از كه كمترست ؟
|
از آستان پير مغان ، سر چرا كشم ؟
|
دولت در اين سرا و گشايش درين درست
|
در كوى ما، شكسته دلى مى خرند و بس !
|
بازار خود فروشى ، از آن سوى ديگرست
|
يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب !
|
كز هر زبان كه مى شنوم ، نامكررست
|
ما، آبروى فقر و قناعت نمى بريم
|
يا پادشه بگوى ! كه : روزى مقدرست
|
اى نازنين پسر! تو چه مذهب گرفته اى ؟
|
كت خون ما، حلال تر از شير مادرست
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
عارفى كو؟ كه كند فهم زبان سوسن
|
تا بپرسد كه چرا رفت ؟ و چرا باز آمد؟
|
نهم بر زخم پيكانش دمادم مرهمى ديگر
|
كه بهر تير ديگر، زنده باشم يك دمى ديگر
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ميان اديبى با همسرش خلاف افتاد و اديب ، مصمم به طلاق همسر شد. زن ، او را گفت :طول زمان همنشينى را به ياد آور! و اديب گفت : بخدا! كه در نظر من ، جز اين ، گناهىندارى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گروهى بر بهلول گرد آمدند. يكى از آن ميان گفت : دانى من كيم ؟ وبهلول گفت : آرى بخدا! نسبت را نيز دانم . تو، دنبلان كوهى هستى كهاصل و فرعى ندارى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
بقراط، مردى را ديد كه با زنى سخن مى گفت . و او را گفت از دام دور شو! مباد كه در آنافتى !
شعر فارسى
از نشناس :
گرديدم و اين تجربه كردم زيشان
|
يك راحت و صد هزار محنت ، وصلست
|
يك محنت و صد هزار راحت ، هجران
|
زهر بازيچه ، رمزى مى توان خواند
|
زهر افسانه فيضى مى توان يافت
|
از نظامى :
مخفت اى ديده ! چندان غافل و مست
|
چو هوشياران برآور در جهان دست
|
كه چندان خفت خواهى در دل خاك
|
كه فرموشت كند دوران افلاك
|
از حسن دهلوى :
دايم دل خود به معصيت ، شاد كنى
|
چون غم رسدت ، خداى را ياد كنى
|
دنيا زتو رفته و ترا دعوى ترك
|
گنجشك پريده را چو آزاد كنى
|
از كمال اسماعيل :
با فاقه و فقر، همنشينم كردى
|
بى مونس و بى يار، غمينم كردى
|
اين ، مرتبه مقربان در تست
|
آيا به چه خدمت اينچنينم كردى ؟
|
از نظامى :
به چشمى ناز بى اندازه كردن
|
به ديگر چشم ، عهدى تازه كردن
|
عتابش گرچه مى زد شيشه بر سنگ
|
عقيقش نرخ مى پرسيد در جنگ
|
دو گيسو، چون كمند تاب داده .
|
به گيسو سبزه را برگل كشيده
|
از امير خسرو دهلوى :
چه خوش باشد در آغاز جوانى !
|
دو دلبر را به هم ، سوداى جانى
|
گه از ابرو عتاب آغاز كردن
|
گه از مژگان ، بيان راز كردن
|
گهى از دور باش غمزه راندن
|
گهى از گوشه هاى چشم ، خواندن
|
فشرده عشق ، در دل ها قدم سخت
|
خرد برده به صحراى عدم رخت
|
درون جان ، خيال زلف و بالا
|
چو دزد خانگى ، جاسوس كالا
|
كه هر چندش خورى ، باشد گواران
|
از حافظ:
بيا! كه قصر امل ، سخت ، سست بنياد است
|
بيار باده ! كه بنياد عمر بر باد است
|
غلام همت آنم ، كه زير چرخ كبود
|
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد، آزاد است
|
چه گويمت ؟ كه به ميخانه دوش مست و خراب
|
سروش عالم غيبم ، چه مژده ها داده ست ؟!
|
كه : اى بلند نظر شاهباز سد ره نشين !
|
نشيمن تو، نه اين كنج محنت آباد است
|
ترا از كنگره عرش مى زنند صفير
|
ندانمت كه درين دامگه ، چه افتاده ست
|
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
|
كه اين لطيفه نغزم ز رهروى ياد است
|
حسد چه مى برى اى سست نظم ! بر حافظ؟
|
قبول خاطر و لطف سخن ، خداداد است .
|
و نيز از اوست :
بحريست بحر عشق ، كه هيچش كناره نيست
|
آنجا، جز آن كه بسپارند، چاره نيست
|
آن دم كه دل به عشق دهى ، خوش دمى بود
|
در كار خير، حاجت هيچ استخاره نيست
|
ما را به منع عقل مترسان ! و مى بيار!
|
كاين شحنه ، در ولايت ما، هيچكاره نيست
|
فرصت شمر طريقه رندى ! كه اين نشان
|
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
|
نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ روى
|
حيران آن دلم ، كه كم از سنگ خاره نيست
|
از ميرزا اشرف :
غمگين نيم ز صحبت گرم تو با رقيب
|
دانسته ام كه مهر و وفاى تو، تا كجاست
|
از امير خسرو:
چون درد دلى گويم ، در خواب كنى خود را
|
اين درد دلست آخر! افسانه نمى گويم
|
از خيام
گر علم لدنى همه ازبر دارى
|
سودت نكند، چو نفس كافر دارى
|
سر را به زمين چه مى نهى بهر نماز؟
|
آن را به زمين بنه ! كه در سر دارى .
|
از جامى :
خوشحال مجردى ، جهان پيمايى
|
وز نيك و بد زمانه ، بى پروايى
|
خورشيد صفت ، سير كنان ، در عالم
|
هر روز به منزلى و هر شب جايى
|
از مير سيد محمد جامه باف هروى :
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم ريخت
|
صبرم شد و عقل رفت و دانش بگريخت
|
زين واقعه ، هيچ دوست دستم نگرفت
|
جز ديده كه هر چه داشت در پايم ريخت .
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در كتاب (لسان المحاضر و النديم ) آمده است كه ماءمون ، با يحيى بن اكثم ، ازنيزارى مى گذشتند، كه مردى بانيى در دادخواهى بر سر آن بود، بيرون آمد. و استرماءمون رم كرد و نزديك بود كه وى را به زمين زند. ماءمون گفت : او را نگاهداريد! وبخدا! كه وى را خواهم كشت . و آنگاه كه مير غضبان ، او را براى كشتن آوردند، خطاب بهماءمون گفت : اى امير! انسان اندوه ديده كار بزرگى در پيش دارد، كه بر آن قادر است ومى تواند كه از حد ادب بگذرد. و خود نيز به آن آگاهست . و اگر تو، به روزگار نكبتمن بنگرى ، پاسخ مرا به نيكى خواهى داد. و اگر خدا را در حالى ملاقات كنى و كسى راكشته باشى . ماءمون به يحيى بن اكثم نگريست و گفت : سخنى بليغ تر از اين ،نشنيده ام . و بخدا! كه خواسته او را به انجام خواهم رساند.
آنگاه حاجت او بر آورد و جايزه اش داد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اديبى را گفتند: نيكوترين شعر كدامست ؟ گفت : آن كه چشمه هاى ذوق در آن جارى باشد،زيبا باشد، به گوش خوش آيد و بر دل دشوار نيايد. و ديگرى گفته است : نيكوترينشعر، آنست كه پيش از آن كه به گوش رسد، بهدل رسد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
متوكل ، وصيف خادم را دوست مى داشت . روزى وصيف با جامه هايى نيكو به نزدش آمد.متوكل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت : اى فتح ! وصيف را دوست دارى ؟ و فتح گفت :دوستش دارم . اما، نه از آن جهت كه تو او را دوست دارى ،بل ، از آن روى ، كه او ترا دوست دارد.
شعر فارسى
از حافظ:
در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز
|
هر كس بر حسب فهم ، گمانى دارد.
|
و نيز:
زاهد ظاهرپرست ، از حال ما آگاه نيست
|
در حق ما هر چه گويد، جاى هيچ اكراه نيست
|
بر در ميخانه رفتن ، كار يكرنگان بود
|
خودفروشان را به كوى ميفروشان راه نيست
|
هر كه خواهد، گوبيا! و هر چه خواهد، گو! بگو:
|
كبر و ناز و حاجب و دربان ، در اين درگاه نيست
|
هر چه هست ، از قامت ناساز بى اندام ماست
|
ورنه نشريف تو، بر بالاى كس ، كوتاه نيست
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمى گفته است : قناعتگر، به دنيا عزيزست و به آخرت ثوابكار. و نيز گفته اند:نوميدى ، درمانده را گرامى مى سازد و امير را بيچاره .
و نيز گفته اند: قناعت ، پادشاهى پنهانست و خرسندى به قضا، زندگى گواراست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان مدينه ، دختر يتيمى را كه تحت سرپرستى عبدالله بن عباس بود،خواستگارى كرد. و ابن عباس گفت : او شايسته تو نيست . گفت چرا؟ ابن عباس گفت از آنرو كه او دزد است و چشم چران و بدزبان . مرد گفت با اينهمه ، خواهمش . و آنگاه ابن عباسگفت : اينك ! تو شايسته او نيستى .
شعر فارسى
از جامى :
شد خاك قدم طوبى ، آن سرو سهى قد را
|
ما اعظمه شاءنا! ما ارفعه قدرا!
|
اى پيكر روحانى ! از زلف بنه دامى !
|
در قيد تعلق كش ! ارواح مجرد را
|
من زنده و تو خيزى ، خون دگران ريزى
|
هر لحظه ازين غصه ، خواهم بكشم خود را
|
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب (بستان الادباء) آمده است كه در مدينه زنى شور چشم بود كه به هر چه مىنگريست ، آن را نابود مى كرد. و چون (اشعب ) بيمار شد، به بيمار پرسى او رفت . واشعب به حال مرگ افتاده بود و با دختر خويش سخن مى گفت و به صدايى ضعيف چنينمى گفت : اى دختر! چون بميرم ، بر مرگ من نوحه و ندبه مكن ! و مردم سخنانت نشنوند كه: واى بر پدرم ! كه نماز نخواند و روزه نگرفت و فقه و قرآن ندانست . كه هم تراتكذيب كنند و هم مرا به نفرين گيرند. آنگاه اشعب نگريست و چون آن زن را ديد، چهره اشرا به دو دست پوشاند و او را گفت : اى زن ! ترا به خدا سوگند مى دهم اگر از من چيزىترا خوش آمده است . بر پيامبر درود فرست ! زن گفت : چشم تو دردمندست . و تو در چهحالى كه مرا خوش آيد؟ از زندگى تو رمقى بيش نمانده است .
اشعب گفت : اين مى دانم . نباشد كه آسان مردن و به سهولت جان بر آمدنم ترا خوش آيدو به چشم زدنت ، جانم به سختى بر آيد. زن او را دشنام داد و پيرامونيان و حتى زن وفرزند او خنديدند و اشعب ديده فروبست و مرد.
مؤلف گويد: نظير اين حكايت ، آنست كه از (ملا صنوف ) كه از ظريفان فارسى زباناست نقل كرده اند كه چون به حال مرگ افتاد، قارى يى آوردند، تا قرآن بخواند و اومردى بد صدا بود. و چون خواندن خويش به درازا كشاند. ملا صنوف گفت : (ملا بس كن !من مردم ) و همان دم مرد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
ابن جوزى ، از شقيق بلخى نقل كرده است كه بهسال 149 به قصد حج برخاستم ، و به قادسيه فرود آمدم . در آنجا، جوانى ديدمزيباروى ، گندمگون ، جامه اى پشمين پوشيده با روپوشى در بر و نعلينى بر پا كهدر جايى بر كنار از مردم ، نشسته بود. با خود گفتم : اين جوانى ست از صوفيان كهخواهد تا بر دوش ديگران باشد. بخدا! كه نزد او روم و نكوهشش كنم . و آنگاه ، به اونزديك شدم و چون مرا ديد، كه به سوى او مى آيم . گفت : اى شقيق ! (اجتنبوا كثيرا منالظن ان بعض الظن اثم ) و به خويش گفتم : اين جوان ، از بندگان نيكوكارست . خويشرا به او رسانم و از وى بپرسم . كه از چشم من پنهان شد. و چون به (واقصه ) فرودآمديم ، ديدم كه نماز مى خواند و اعضايش مى لرزيد و اشكش مى ريخت . گفتم : به نزد اوبروم و عذر بخواهم . و او نماز خويش به ايجاز خواند و آنگاه مرا گفت : اى شقيق ! (انىلغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمم اهتدى ) و به خويش گفتم كه اين ، ازابدال است كه دوبار، از ضمير من ، سخن گفت . و چون به (زباله ) فرود آمديم ، او برسر چاه ايستاده بود و مشكى به دست داشت و آب مى خواست . كه مشك ، از دست او به چاهافتاد. آنگاه ، نگاهى به آسمان كرد و گفت :
آنگاه كه تشنه شوم . تو پروردگار منى و نيز آنگاه كه گرسنه شوم . اى سرور من !كسى جز تو ندارم .
شقيق گفت : خدا را سوگند! ديدم كه آب از چاه بر آمد و او، مشك خويش بر گرفت و پركرد و وضو ساخت و چهار ركعت خواند. سپس ، به پشته شنى كه آنجا بود، نزديك شد ومشتى برگرفت و در مشك ريخت و نوشيد. او را گفتم : از آن چه پروردگار، ترا روزىكرده است مرا نيز بده ! گفت : اى شقيق ! پيوسته از خدا، ما را نعمتهاى آشكار و پنهان است. گمان خويش به خدايت نيكو ساز! آنگاه از مشك مرا نوشاند. كه گويى مزه اى از شكر وآرد بريان داشت . كه تا آنگاه لذيذتر و خوش بوتر از آن ، ننوشيده بودم سپس ، او رانديدم ، تا به مكه رسيديم . كه نيمشبى او را بر كنار گنبد (ميزاب ) ديدم كه بهزارى و گريه نماز مى خواند و چون فجر دميد، نماز خواند و طواف كرد و بيرون رفت ومن نيز از پى او رفتم . كه با او حواشى و اموال و غلامان ديدم . بر خلاف وضعى كه اورا در راه ديده بودم . و مردم پيرامون او مى گشتند، و بر وى سلام مى كردند و تبرك مىجستند. من از آنان پرسيدم كه : اين كيست ؟ و گفته شد. موسى بن جعفر - الكاظم - (ع )گفتم : اگر اين برترى و شگفتى ها، از كسى جز او بود، به شگفتى مى ماندم - پايانسخن شيخ ابوالفرج بن جوزى .
شعر فارسى
از نشناس :
اندر آن معرض ، كه خود را زنده سوزند اهل دل
|
اى بسا مرد خدا كاو كمتر از هندو زنى ست
|
از نظامى :
اگر صد سال مانى ، در يكى روز
|
ببايد رفت ازين كاخ دل افروز
|
چه خوش باغى ست ! باغ زندگانى
|
گر ايمن بودى از باد خزانى
|
خوشست اين كهنه دير پر فسانه
|
از آن ، سرد آمد اين كاخ دلاويز
|
كه چون جا گرم كردى ، گويدت : خيز!
|
شاعرى در وصف فانوس گفته است :
فانوس را آنگاه كه از اشتياق مى سوخت نگريستم
و مرا گفت :
مرا برگير! و بنگر! كه چه سان پيكرم در آتش محبت مى سوزد
و آن را پنهان داشته ام
از آذرى :
عشقبازان كه تماشاى نگار انديشند
|
ننگشان باد! اگر زان كه زعار انديشند
|
كسوت مردم عيار بر آن قوم ، حرام !
|
كه در انديشه گنجند، ز مار انديشند
|
آذرى ! از گل اين باغ به بويى نرسند
|
نازكانى كه زآزردن خار انديشند
|
فرازهايى از كتب آسمانى
نفس انسانى ، چون مسخر نيروهاى حيوانى شود و به طبيعت بدنى گرايد، (نفس اماره )است كه آدمى را به لذات و شهوات حسى مى كشاند ودل را به سوى پستى مايل مى كند، كه جايگاه شر و منبع خوى هاى پست و كردارهاىنكوهيده است . و خداى تعالى گفته است : (ان النفس لامارة بالسوء)
و اگر بر نيروهاى حيوانى چيره شود و در اختيار قواى ملكى قرار گيرد، خوى هاىپسنديده در آن استوار مى شود و آن ، (نفس مطمئنه ) است كه به سوى عالم قدس مى رودو از پليدى ها بر كنارست و كردارهاى نيك پيشه مى كند تا جايى كه به حضرتربوبيت مى پيوندد و پروردگار در اين باره گفته است : (يا ايتها النفس المطمئنهارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى ).
و اگر نه چيزى از اخلاق پسنديده و نه از رذايل در آن نفوذ كند. بلكه گاه به خيرگرايد، و گاه به شر و اگر بدى از او سرزند، نفس خويش را به نكوهش گيرد. آن را(نفس لوامه ) گويند كه از انوار الهى آن مقدارحاصل كرده است كه از خواب غفلت بيدارش كند و به اصلاححال خويش پردازد و به حضرت ربوبيت و حقيقت گرايد و اينك ! هرگاه ، به مقتضاىسنخيت نخستين خويش ، چون به بدى گرايد، آن آگاهى كه در او هست ، وى را متنبه سازد وتوبه و استغفار كند و به خداى خويش روى آورد و به اين مناسبت خداى تعالى گفته است: ( و لا اقسم بالنفس اللوامه )
شعر فارسى
از حافظ:
در خرقه چو آتش زدى ، اى سالك عارف !
|
جهدى كن و سر حلقه رندان جهان باش !
|
شعر فارسى
از حافظ:
گفت ببخشند گنه ، مى بنوش !
|
اين خرد خام ، به ميخانه بر!
|
تا مى لعل آوردش خون به جوش
|
گرچه وصالش نه به كوشش دهند
|
آن قدر اى دل ! كه توانى ، بكوش !
|
رندى حافظ، نه گناهيست صعب
|
ترا چنان كه تويى ، هر نظر كجا بيند؟
|
به قدر بينش خود، هر كسى كند ادراك
|
اى در اين خوابگه بى خبران !
|
بى خبر، خفته چو كوران و كران
|
سر برآور! كه در اين پرده سراى
|
مى رسد بانگ سرود از همه جاى
|
بلبل از منبر گل ، نغمه نواز
|
قمرى از سرو سهى ، زمزمه ساز
|
كرده بر خفته دلان نوحه گرى
|
چرخ در گردش ازين بانگ و نوا
|
كوه در رقص ، از اين صوت و صدا
|
الله الله ! چه گران خيزى تو!
|
بگسل از پاى خود اين لنگر گل
|
رو نهاده به كمال از نقصند
|
تو هم از نقص ، قدم نه به كمال
|
دامن افشان ز سر جاه و جلال !
|
خواب بگذار! كه بى خوابى ، به
|
ديده را سرمه بيخوابى ده !
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
بهلول ، در آسيا پناه مى جست ، و عصايى داشت ، كه هيچگاه از او دور نمى شد. و كودكانبر او گرد مى آمدند و آزارش مى دادند و چون اذيت آنان زياد مى شد، به آسيابان مى گفت: تنور جنگ داغ شد. و جنگ شعله ور شد و رويارويى ، دلپذير شد. اينك ! با دليلى كهاز جانب خدا دارم ، بر من لازم است كه با دشمن روبرو شوم . نظر تو چيست ؟ و او مى گفت: اختيار با توست . آنگاه ، از جا مى جست و كودكان رادنبال مى كرد. آنان مى افتادند و عورتشان آشكار مى شد. آنگاه مى ايستاد و مى گفت :عورت مؤمن ، پناهگاه اوست و اگر اين نبود، عمرو (بن عاص ) به روز صفين به نيستىمى پيوست . آنگاه ، كودكان برپا مى خاستند و مى گريختند و او نيز باز مى گشت و مىگفت : اميرالمؤمنين ، ما را فرمان داده است كه گريختگان رادنبال نكنيم و بر زخمدار، حمله نبريم . سپس ، به آسيا باز مى گشت و عصايش را به زمينمى انداخت
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، مالى نزد ديگرى به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت ومال خويش خواست . امانت دار، انكار كرد. صاحبمال ، به نزد قاضى (اياس ) رفت و شكايت به نزد او برد. قاضى ، گفت : اين كار،پنهان دار! آنگاه ، امانت دار را خواست و او را گفت :مال شخص غايبى به نزد منست و من امانتدارى تو بشنيده ام . خانه خويش محكم ساز! وكسى مورد اعتماد بفرست ! تا آن مال ، بدانجا برد. آنگاه ، صاحبمال را خواند و او را گفت : به نزد امانتدار رو! ومال خويش طلب كن ! و او را بگوى ! كه اگر امانت من باز پس ندهى ، شكايت به قاضىبرم . و چون به نزد او رفت ، از بيم آن كه مالى كه نزد قاضى ست از كفش برود، امانتاو، باز پس داد. آنگاه ، قاضى را خبر داد و اياس ، از آن بخنديد و گفت : ثروتت بر تومبارك باد!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
قاضى (حمص ) روزى به گونه اى حكم مى كرد و روز ديگر به گونه اى ديگر. او رااز سبب آن پرسيدند و گفت : داورى سرزمينى گشاده است و درختى بارور.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه اى به يكى از كارگزاران خويش نوشت : سى مرد، از آنان كه كشتن آنها واجب است ،بفرست ! تا پاره پاره شان كنم و اگر در زندانت اين شمار نيست ، از نويسندگان ديوانتبفرست ! كه آنان در خور كشتن اند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بازرگانى ، در نزاعى كه با ديگرى داشت ، به يكى از پادشاهانتوسل جست و پادشاه ، با وى به محضر قاضى رفت . قاضى گفت : آن كه در نزاعخويش به پادشاهان توسل جويد، بايد داورى از شيطان خواهد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن عباس را پرسيدند كه خشم و اندوه ، كداميك سخت تر است ؟ گفت : خاستگاه هر دو، يكىست و كلمات ، گوناگون . اما، آن كه با ناتوان تر از خويش ستيز كند، آن چه بر اوظاهر شود، خشم ناميده مى شود و آن كه با تواناتر از خويش بستيزد، و آن را آشكارنكند، اندوه گويند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
انوشيروان بر يكى از دشمنان خويش پيروز شد، و او را گفت : خداى را سپاس ! كه مرابر تو پيروزى داد. و آن ديگرى گفت : همان بس ! كه خواسته خويش را برابر باخواسته تو داشت .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
گنه كارى را به نزد منصور آوردند و فرمان بهقتل او رفت . آنگاه گنه كار گفت : (ان الله ياءمربالعدل و الاحسان ) اگر درباره ديگران بهعدل رفتار كرده اى ، در حق من نيز احسان كن ! و منصور دستور به رهايش داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى را به گناه (زندقه ) به نزد هارون الرشيد آوردند. و هارون گفت : ترا چندانبزنم ، كه به زندقه خويش ، اقرار كنى . و مرد گفت : اين ، خلاف فرمان الهى ست كهامر كرده است كه بزنند تا ايمان آورند و تو خواهى مرا بزنى ، تا به كفر اقرار آورم .و هارون از او درگذشت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
على بن الحسين - زين العابدين - (ع ) فرمود: هيچكس را بر ديگرى برترى نيست . كههمگان بنده اند و سرور يكى ست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: گفت كدام حقيقت روا نيست ؟ گفت : آن كه مرد از نيكى هاى خود بگويد.
و نيز گفته اند: شوخى شكوه آدمى را مى برد. و نيز: ارزش سكوت را به سخن بيقدر،مبر!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (محاضرات ) آمده است كه يكى از ياران پيامبر(ص ) به محضر ايشان آمد و شاعرى راديد كه بر پيامبر شعر مى خواند. آن صحابى ،رسول (ص ) را گفت : با وجود قرآن ، چرا شعر؟! و پيامبر گفت : آن به جاى خويش و اين. به جاى خويش .
شعر فارسى
از نشناس :
به دوست گرچه عزيزست ، راز دل مگشاى !
|
كه دوست نيز بگويد به دوستان عزيز
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
يزيد بن اسيد، از عباس برادر منصور (خليفه ) به وى شكايت برد. و منصور او را گفت :نيكى هايى را كه از ما ديده اى ، در برابر بدى هايى كه از بردارمان ديده اى ، بگذار!كه باهم برابرند. و يزيد گفت : اگر اين دو برابر بودند، فرمانبرى ما از شما،فضل ما به شمار مى آمد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
محمد بن عمران ، كاخ خويش ، برابر كاخ ماءمون ساخت . و ماءمون را گفتند: او را قصدهمچشمى با تو بوده است . ماءمون او را خواست و گفت : از چه كاخ خويش ، برابر كاخ منساخته اى ؟ و او گفت : خواستم تا خليفه آثار نعمت خويش بر من بيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمان گفته اند: آنان كه زود خشنود شوند، زود نيز به خشم آيند. همچون هيزم كه زودشعله ور شود و زود به خاموشى گرايد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
نوشيروان گفت : بنده نيكوكار، از فرزند آدمى بهترست . چه ، بنده صلاح كار خويش درمرگ سرورش نبيند و فرزند، صلاح كار خويش ، جز به مرگ پدر نبيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
پزشكان گويند: هر جانورى كه اخته شود، بوى زير بغلش از ميان مى رود. چون بز ومانند آن . مگر انسان ، كه بوى زير بغلش افزوده مى شود.
ابوالعيناء را گفتند: از چه رو اخته سياهى را به خدمت گرفته اى ؟ گفت : سياه از آن روكه مرا به او متهم ندارند و اخته از آن رو كه او را به من تهمت نزنند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
اسكندر روزى فرزند خويش را (در مقام نكوهش ) گفت : اى مادرت حجامتگر! و فرزندش گفت: او چه نيكو برگزيده است ! و تو، چه بد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى در توصيف زن گفته است : از هوا لطيف ترست و از تمامى نعمت ها نيكوتر.نزديك است كه چشم ها او را ببلعند و دل ها بنوشندش .دليل گناهان را آشكار كرده است و اختيار دل ها به دست اوست . با (ولدان ) (مخلدان ) بهستيز برخاست و از اختيار نگهبان بهشت به در رفت .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
محمد بن داوود اسفهانى ، به حق ، بر بالش علوم و آداب تكيه زده بود. او بسيارسبكروح و لطيف طبع بود. از سخنان اوست كه گفت : ظرافت آنست كه آدمى بيش ازچهل سال نزيد و روايت شده است كه خود نيز بيش ازچهل سال نزيست . او، گذشته از آن كه طبعى لطيف داشت ، خلقتى لطيف نيز داشت .
(اين محمد بن داوود) هنگامى با (ابوالعباس بن شريح ) فقيه مناظره داشت . و او رامغلوب كرد. (ابن شريح ) او را گفت : مهلت ده ! تا آب گلويم را فرو برم و محمد بنداوود گفت : مهلت دهم كه دجله را نيز فرو برى . ابن شريح آستين خويش گشود و بهتحقير گفت : وارد شو! و محمد گفت : از نطقه هيچ مردى ، بزرگ تر از من نيامده است و(ابن شريح ) را به سكوت واداشت . اسفهانى بهسال 297 وفات يافت و كتاب هاى زيادى در فقه واصول و ادبيات از وى به جا مانده است و او به درد عشق مرد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگان گفته اند: خاموشى ، زينت خردمندانست و رازدار نادانان
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عمر بن عبدالعزيز مردى زياده گو را كه به صداى بلند نيز سخن مى گفت ، گفت :آهسته بگو كه اگر خيرى در بلند گفتن بود، خر به آن رسيده بود.
و گفته اند: آن كه از پاسخ نهراسد، گويد. و آن كه ترسد، دم فرو بندد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى براى عربى شعرى خواند و آنگاه او را گفت : اى برادر عرب ! دلپذير بودم ؟عرب گفت آرى ! پيش از خواندن .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فرزدق گفت : گاه باشد كه دندان كشيدن بر من آسان تر است ، تا شعر گفتن .