ترجمه اشعار عربى
صفى حلى گويد:
از پيمان خود ملول نيستم و آن را دروغ نمى شمرم .بل ، با آن كه دور هستم ، نيرومند و امينم . مپندار! كه در برابر سنگدلى دورى ، نرمخواهم شد. بلكه اگر پرده نيز از ميان برخيزد به يقين من نمى افزايد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف به دوستى از آن خود در مشهد مقدس نگاشته است .
اى باد! اگر بر ديار ياران ، يعنى : توس رسيدى ، مردم آن سامان را از من بگوى :بهائى شما، هيچگاه به بوستان شما فرود نيامد، مگر اين كه آن را به اشكش آبيارىكرد.
و مؤلف ، به يكى از يارانش در نجف اشرف نگاشته است :
اى باد! هرگاه به سرزمين نجف رسيدى ، از جانب من خاك آن را ببوس ! و توقف كن ! و خبرمرا براى عربانى كه آنجا فرود آمده اند باز گوى ! و بگذر!
ترجمه اشعار عربى
صفى حلى گويد:
گويند: عقيق ، سحر را بى اثر مى كند. چه ، راز حقيقى را بر آن حك كرده اند. اما تو باآن كه عقيق بر دهان خويش دارى ، چشمانت جادوگرى مى كنند.
از صفى حلى است آنگاه كه به مدينه وارد مى شود - كه درود خدا بر ساكنان آن باد.-:اين گنبد سرور من است كه منتهاى آرزويم است . اينك !محمل بداريد! تا سم شتر خويش را ببوسم .
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
براى پدرم كه - خاك او پاك باد! - به هرات بهسال 989 نگاشتم :
اى مقيمان هرات ! اين جدايى بس نيست ؟ بس است به حقرسول (ص ). باز گرديد! كه سرزمين صبر من خشك شد. و پس از دورى ، اشك چشم منهمواره جاريست . انديشه شما را در دل دارم و دلم در نهايت اندوه است . اگر باد صبا ازسوى شما بوزد، به او خوش آمد مى گوييم و پيام مى دهيم كه :دل سرگشته ما در بند شماست . و دورى شما، روح ما را اسير خود داشته است . ودل من ، هيچگاه از صاحب (خال ) خالى نيست . چمنزار دوست ، چه خوش سرزمين است ! كهآهوى آن ، آتش درخت (غضا) را در پهلوهاى من برافروخت . هيچگاه روز فراق شما را ازياد نخواهم برد. روزى كه اشكم جارى و دلم دردمند بود. و بردبارى ، هيچگاه خاطره آنروز اشك آلود را از ياد من نخواهد برد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
هر جنبنده اى كه بر روى زمين است ، مرگ را ناخوش مى دارد. و اگر به چشم خرد بيگرد،راحتى بزرگ در مرگ است .
مؤلف ، هنگامى كه به زيارت خانه خدا رفته و شاهد مراسم حج بوده است ، سروده :
اى آنان كه به مكه آمده ايد! اين منم ! كه مهمانم و اين است زمزم و اينست منى و اينست (مسجد)خيف . چه بسيار كه چشمم را ماليدم تا به يقين بدانم كه آنچه مى بينم به خوابست ؟ يابه بيدارى ؟
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
(مؤلف گويد) هنگامى كه در جايى ميان آمد(يعنى ديار بكر) و حلب اقامت داشتم ،صبحگاهى هوا دگرگون شد و بادهاى تند مى ورزيد ،گفتم :
روح بخشى ،اى نسيم صبحدم !
|
تازه گرديد از تو داغ اشتياق
|
مى رسى گويا ز اقليم عراق !
|
مرده صد ساله يا بد از تو جان
|
تو مگر كردى گذر از اصفهان ؟!
|
ترجمه اشعار عربى
شبلى سروده است : اى دوست ! اگر اندوه جان ها، به دير بيانجامد - آنچنان كه مى بينيم ،اندك آن هم كشنده است . اى ساقى جمع ! مرا از ياد نبر و اى خنياگرى پس پرده !خنياگرى كن ! همانا كه مى بينم كه با آن چه كه سرور و شادمانى نام دارد، در گذشتهچه كرده اند.
سخن عارفان و پارسايان
صاحب حالى گفته است : يوسف ، از آن رو، پيراهن خود را از مصر به كنعان به نزدپدرش فرستاد، كه غم او با(پيراهن ) آغاز شده بود، و همين كه چشمش به پيراهن خونآلود افتاد به سختى غمگين شد و يوسف خواست ، تا(پيراهن )، انگيزه شادى وى شود.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
حسن بن سهل به ماءمؤ ن گفت : در لذات دنيا نگريستم و همه آنها را اندوهبار ديدم ، جز هفتچيز را: نان گندم و گوشت گوسفند و آب سرد و جامه پربها و بوى خوش و بستر خوابو نگريستن به هر چيز زيبا. ماءمون گفت : پس سخن گفتن با مردان چه ؟ گفت : آرى . آننخسين آن هاست .
شعر فارسى
از (امير) خسرو(651 - 725 هجرى )
خبرم مپرس از من ! چو مقابل من آيى
|
كه چو در رخ تو بينم ، زخودم خبر نباشد
|
مردمان در من و بيهوشى من حيرانند
|
من در آن كس كه تو را بيند و حيران نشود
|
ساكنان سر كوى تو نباشد بهوش
|
اين زمينى است كه از وى همه مجنون خيزد
|
دى كه رسوا شده اى ديده و گفتى : اين كيست ؟
|
دامن آلوده به خون ، خسروتر دامن بود.
|
قامت راست چو تيرست ، عجايب تيرى !
|
كه زمن دور و مرا در دل و جان گذرد.
|
شعر (رضى ) كه - رحمت خدابر او باد!- به اين معنى نزديك است : تيرانداز، در (ذىسلم )، و تير در عراق به نشانه خورد، و نشانه را چه دور برگزيده اى !
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
سپيد رويان پرندين جامه اى كه انديشه شك آلودى ندارند، همچون آهوان مكه ، شكارشانروا نيست . به نرمى سخن ، نابكار شمرده آيند. اما اسلام ، از هر لغزشى ، بازشان مىدارد.
ترجمه اشعار عربى
تهامى گفت :
او، همچون ماه است ، اما، هميشه پنهانست . هر چند كه پنهان بودن ماه ، دو شبى بيش نيست .او، هلالى ست كه همه هلال ها را در پرتو خويش گرفته است . زيرا كه هر چيزارزشمندى به دشوارى به دست مى آيد. شمشير نگاه او هميشه در نيام است و شمشيرى رانديده ام كه در نيام بدرخشد اگر نزديك آيد، شب كوتاه مى شود، زيرا كه او پگاهست وبا نزديك شدن آن ، شب كوتاه مى شود .
هنگامى كه شتر ابقلم ، سفر را بار بسته بود، با بيتابى به او گفتم : اين دورى را هرچه توانى ، شكيبا باش ! زيرا كه من ، روزگار جوانى را در بلند پروازى ها وحاصل ها در خواهم باخت . آيا اين ، زيانكارى نيست ، كه شب ها، بى هيچ بهره مى گذرد وزندگى به شمار مى آيند؟
شعر فارسى
از وحشى (وفات 991ه):
مريض عشق اگر صد بود، علاج يكيست
|
مرض يكى و طبيعت يكى ، مزاح يكيست
|
تمام ، طالب وصليم و وصل مى طلبيم
|
اگر يكيم و اگر صد،كه احتياج يكيست
|
بجز فساد مجو حشى از طبيعت دهر!
|
كه وضع عنصر و تاءليف و امتزاج يكيست (2)
|
شد وقت آن ديگر كه من ، ترك شكيبايى كنم
|
ناموس را يك سو نهم ، بنياد رسوايى كنم
|
چندان بكوشم در وفا،كز من نيوشد راز خود
|
هم محرم مجلس شوم ، هم باده پيمانى كنم
|
توخته و من هر شبى در خلوت جان آرمت
|
دل را نگهبانى دهم ، خاطر تماشايى كنم (3)
|
شعر فارسى
از نشناس
يك جو غم ايام نداريم و خوشيم
|
گه چاشت ، گهى شام نداريم و خوشيم
|
چون پخته به ما مى رسد از عالم غيبت
|
از كس طمع خام نداريم و خوشيم
|
ترجمه اشعار عربى
فاضل و محقق (ابو السعود) مفسر و مفتى قسطنطنيه چنين سروده است :
آيا پس از (سليمى ) آرزويى ، و جز اشتياق به او سوزشدل و عشقى هست ؟ پس از كوى او، پناهى و جمعيتى هست ؟ و جز در سايه او، به جاى ديگرىمى توان پناه برد؟ هرگز مبادا كه جز به عزم كوى او عنان مركب بگردانم يا (جز بهديدن او) كمر ببندم . او پايان آرزوى منست .اگر دسترسى به وى نباشد. همه آرزوهاىدنيا بر من حرام باد! همه نقش هاى جاه را از لوح خاطرم زدوده ام . آشكار است كه نقاشىپيش از اين ، نقشى بدين سان نكشيده است . به آسيب و ذلت روزگار، خو گرفته ام . اىگرامى داشت روزگار! ترا سلام باد! الا! تا كى بار غنج و غرور او را بر دوش كشم ؟!آيا هنگام آرامشم فرا نرسيده است ؟ روزگار جامه حسن را بر بالاى او نيكو دوخته است .چنان كه ديباى پربها در پيش او ژنده اى است به روزگار پيرى ، از من دورى گزيدهاست اينك ! كه موهاى سپيدم فزونى گرفته است . پيشگامان ناتوانى بد توان من حملهآورده اند و در ميدان مزاج من ، گرد سياه بر انگيخته شده است . اكنون ، ديگر او در برجزيبايى نشسته است . من هم ديگر در روزگار بى پروايى جوانى نيستم . همه پيوندهاىميان من و او گسسته شده است و هيچ پيوند نسبتى در ميان ما نيست ديگر ماده شتر جوان عزممن ، براى رسيدنش سست شده ، و دوش و كوهانى برايش نمانده است . سر گذشتدل من و او، از انگاه ، كه ركاب استوار كرده است و خانه و خرگاه را به ويرانى كشانده ،داستان آن كسى ست كه به ديار گمنامى كشانده شده و تنها، به او اشتياق دارد و قطراتاشكش همچون پرندگان از پيش صياد گريخته ، در پروازند. (اشتياق من )، همچوناشتياق ماده شتريست كه با شيدايى سير مى كند و آنگاه كه مى رسد، جز ناله و تيغ خاربهره اى ندارد. شبهاى شادمانى گذشت و سپرى شد و هر روزگارى را نقطه پايانى ست. به چه تندى گذشت و دور شد. و اى كاش درنگ مى كرد! اما درنگ ندارد. روزگارانشادى به ساعتى مى گذرند و روزى كه بهملال بگذرد همچون سالى ست . خوشا به اندوه ! كه چه سان زندگى مرا مى كشاند. گرچه غم ها همچون تيراند. مرا كه با همنشينانم همدمى ها بود، اينك ! در وادى سرگردانىمى گردم . بسى شادمانى هاست كه مايه دلتنگى هاست . و بسى سخن هاست كه اندوه مىانگيزد. من كه هيچگاه ، حق احسان را از ياد نبرده ام ، هيچگاه بدى ها را نيز از ياد نخواهمبرد. گر چه مردم روزگار، به اين فراموشى خو گرفته اند و هر گروهى كه پسگروه ديگر بيايد، شيوه پيشين را دنبال مى كند اينك ! فروغ معرفت و هدايت از گرمىافتاده است و لهيب آتش گمراهى زبانه مى كشد. (پيش از اين ) سرير دانش ، كاخپيراسته اى بود، كه در بزرگى ، به همسرى با هفت گنبد افلاك مى ايستاد. چناناستوار و بلند بود. كه زاغ را طاقت پرواز پيرامون آن نبود و چنان فراشته بود،كه اميددست يابى بدان نبود، از برج هاى آن ، نور هدايت مى تابيد، همانند برقى كه از ميانابرها مى تابد. كوه هاى بلند، به دنبالش دامن مى كشيدند، تخت هاى پادشاهان ، باستون ها به سويش مى حراميدند.اما، اكنون ! اهل دانش ، به سوى خوارى ، رانده شده اندهمچون اسيرى كه همواره آماج ستم است روزگار با مردم چنين مى كند و بر سر آنان كجىو راستى را با هم قرار مى دهد هر قيل و قالى ، زمزمه دانش و حكمت نيست به همان سان كههر آهنى شمشير نيست روزگار گزرانهاى دارد كه بر هر جوانى مى گذرد نعمت و تنگىسلامتى و بيمارى و آن كه در اين دنياست به آن اميدى نبسته است بر او نگوهشى نيستبراى تو جستجو كرده ام كه دنيا چيست ؟ و گالايش كدام است ؟ و اين كه چيزى را كه دنيامى پذيرد خردوريز شكسته اى پيش نيست در دنيا هر چيز به گونه مخالف خود در مى آيدو مردم ، از اين بيخبرند. نقص را چنان جامه كمال مى پوشد، كه گويى زنان پرده نشينعمامه گذارده اند. دنيا را رها كن ! دنيا و آن چه اوست ، براهل آن گوارا باد! و تو، آرزويى بر آن نداشته باش ! هنگامى كه خوان سالار ولگردانو فرومايگانند، بزرگان قوم گرسنه مى مانند. زيرا جايى كه وسيله و دستگيرىندارد، از آنجا، به كامى نتوان رسيد. و اگر تو هزارسال در پى آن بكوشى و او به قدر سر پستانى بر تو دست يابد. بر تو نارواخواهد بود. چون بازگشتى ، تمامى كوشش پنهانى اشتياق آميز تو، نكوهش پذيرست .گيرم كه كليد همه كارهاى دنيا را به دست آورى و دنيا رام تو شد و تو پادشاهبزرگى شدى و از خوشى روزگار به شادى و شادكامى بر خوردار شدى . آيا پس ازبه آن به يقين ، طعمه مرگ نخواهى بود؟ پس : ميان آدميان و جاودانگى فاصله ست و مرگپذيرى و انسان ، حتمى ست .تسليم آدمى به سرنوشت سك حقيقت است و سرور و بنده همنمى تواند از آن روى بگرداند. حتمى ست و خرد آن را مى پذيرد. و تو نيز اگر درپذيرش آن ستيزى دارى ، از ديگران بپرس ! از زمين ،احوال پادشاهانى را بپرس ! كه اكنون ديگر نيستند و بر فرق ستارگان جاى داشتند. ازدور آمدگان ، بر دربارشان گرد مى آمدند و گوشه نشينان در گاهشان بر آستانه شانفراهم مى شدند. (اما) زمين ، بى آن كه كلامى بگويد، از رازهاى آنچه گذشته است ، تراپاسخ مى دهد.
از اين كه مرگ ، آنها را رگ زد و به نيستى شان كشاند و تيرهايى كه از كمينگاه بهسويشان آمد،به نشانه خورد. در رفتن به نيستى ، راه گذشتگان پيمودند، و خانه وكاشانه شان ، از آنان تهى ماند. همه آنجا فرود آمدند، كه پيش از آن ، نمى شناختند و تاروز ستاخيز برنمى خيزند. رويدادهاى روزگار، آنان را به درد آورد و خشكيدند. و اينك !در زير طبقات خاك ، به خاك پيوسته اند.
اينست پايان گزيده من ، از آن اشعار، و آن ، نود و دو بيت است در نهايت خوبى و روانى
شعر فارسى
از شاعر ناشناس
گر قسمت ما از تو جفا افتاده ست
|
آن نيز هم از طالع ما افتاده ست
|
دارى لب و دندان و دهان شيرين
|
تلخى زبانت از كجا افتاده ست
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ازمؤلف :
از بسكه زدم شيشه تقوا بر سنگ
|
وز بسكه به معصيت فرو بردم جنگ
|
صد ننگ كشيدند ز كفار فرنگ
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز مؤلف به زبان حال خويش سروده است :
با آن كه سخن من ، از معنى تهى ست ، اما رفيق و پرشورست . خدمتگزار همه مردم هستم .اگر مرا به خدمت گيرند. اگر به من پيوند نداشته باشند، ارزشم افزون مى شوداگر از من ببرند، من ، يك روز عشقشان را از ياد نخواهم برد. با اينهمه بى نصيبى وناكامى ، رنج مرابنگر! كه از من ياد نمى كنند، مگر آنگاه كه ظرف هاى غذا برچيدهباشند .
شعر فارسى
گفته اند كه : (وقت شمشير بران است ) و يكى از شاعران فارسى زبان ، آن رابهنظم آورده است كه به گمانم جامى باشد.
وانگردد به واى واى و دريغ
|
ليك ، تاءثير آن قويست بسى .
|
تفسير آياتى از قرآن كريم ، فرازهايى از كتب آسمانى
زمخشرى درباره اين سخن پروردگار كه مى فرمايد: (ان كيد كن عظيم ) (همانا كه مكرشما زنان عظيم و بزرگ است - سوره 12 - آيه 28) گويد: مكر زنان را بزرگ مىشمارد - هر چند كه مردان نيز مكر مى وزند. اما نيرنگ زنان ، لطيف ترينست و حيله شاننافذترين و مكر خويش را با نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان را بزرگ مى شمارد -هر چند كه مردان نيز مكر مى ورزند.- اما نيرنگ زنان ، لطيف تر ينست و حيله شاننافذترين و مكر خويش را باز نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان كوتاه قد، ازديگرانشان زيرك ترند.
دانشمندى گفت : از زنان بيشتر مى ترسم ؛ تا از شيطان . زيرا كه ، پروردگار مىفرمايد: (ان كيد الشيطان كان ضعيفا) (يعنى مكر شيطان ضيعف است - سوره 4 - آيه76) و نيز درباره زنان گويد: (ان كيد كن عظيم )
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
اگر گفته شود كه : از تركيب حروف الفبا، چند كلمه دو حرفى - چه با معنى و چه بىمعنى - بدون تكرار حرفى در كلمه به دست مى آيد؟ پاسخ ،حاصل ضرب شمار (27) در شماره (28) است . و اگر گفته شود كه چند كلمه سهحرفى ، بدون تكرار حرفى در كلمه ، بدست مى آيد بايد شمار (28) را در شمار(27) ضرب كرد و حاصل ضرب را در (26) ضرب كرد. كه مى شود 19656 و اگراز چهار حرفى پرسيده شود، بايد اين مقدار را در عدد (25) ضرب كرد و در موردكلمات پنج حرفى و بيشتر، به همين گونه .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
بسا كه بخواهند مساحت جسم هايى را كه محاسبه مساحت آنها دشوار است به دست آورند.همانند: فيل و شتر. در اين حالت ، جسم را در حوض مربعى قرار مى دهند. و مقدار آب رااندازه مى گيرند. سپس ، جسم را آب را اندازه مى گيرند. سپس ، جسم را از آب بيرون مىآورند، بار ديگر آب را اندازه مى گيرند. مساحت آب كم شده ، مساحت تقريبى جسم است .
سخن عارفان و پارسايان
يحى معاذ بارها مى گفت : اى عالمان ! كاخ هاى شما قيصرى است و خانه هايتان خسروى ومركب هايتان قارونى و ظرف هايتان فرعونى و خويهايتان نمرودى و سفرهايتان جاهلى ومذهبهايتان پادشاهى . پس راه و روش محمدى كو؟
مؤلف به مناسبت ، گفته سنايى را ياد مى كند:
دين فروشى كنى ، كه تا سازى
|
بارگى نقره خنك و زرين زرگند
|
اينهمه طمطراق و خنگ و سمند
|
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
روزهايى بر ما گذشت كه شيرين تر و گواراتر از آن نبوده است . آن روزها گذشتند، ازپس آنها چيزى جز آرزويشان باز نماند.
سخن عارفان و پارسايان
گنبد شافعى ، گنبد عظيمى است با فضاى وسيع وامسال كه سال 992 هجريست به زيارت آن رفتم . در بالاىميل قبّه ، زورقى از آهن نصب شده است . شاعرى به هنگام ديدار آن قبه و ديدن آنميل و زورق سروده است :
گنبد سرور من كه (چنين ) بلندى گرفته است ، اگر در زير آن ، درياهايى وجود نداشتبالاى آن ، كشتى قرار نمى گرفت .
ترجمه اشعار عربى
شافعى سروده است :
فرمانروايى كردند و در حكومتشان چنان فزونى خواستند كه به زودى نشانه اى ازحكومت باقى نخواهد ماند. اگر دادگرى مى كردند، بر آنان نيز دادگرى مى رفت . اما،سركشى كردند و روزگار نيز با غم و رنج بر آنان سركشى كرد. اينك ! زبان حالشانكه بر آنان مى خواند: اين ، سزاى آن . و بر روزگار، نكوهشى نيست .
شعر فارسى
ابوسعيد ابوالخير گويد:
دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز
|
جز محنت و درد تو نجويد هرگز
|
صحراى دلم عشق تو شورستان كرد
|
تا مهر كسى دگر نرويد هرگز
|
شعر فارسى
گفته اند، كه : در پيشگاه امام رضا(ع ) سخن از (عرفه ) و (مشعر) رفت و آن حضرتفرمود، هيچكس در اين كوه ها نمى ايستد، جز اين كه دعاى او پذيرفته مى شود. اما، مؤمناندعاى آخرتشان پذيرفته مى شود و كافران ، دعاى دنياشان .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از ابن مبارك پرسيدند كه : تا كى مى نويسى ؟ و او گفت : ممكن است كه كلمه اى را كهبه حالم سودمند باشد، ننوشته باشم و به قلمم آيد.
گزيده اى از كتابها و تاءليفات
ابن جوزى در كتاب (صفوة الصّفا) در گزارش رويدادهاىسال 645 هجرى گفته است كه : در اين سال ، در بصره ، طاعونى روى آورد كه همگان راكشت و مدت آن ، چهار روز بود. در روز نخست هفتاد هزار كس را كشت . در روز دوم ، هفتاد هزارو يك تن را و در روز سوم ، هفتاد هزار و سه تن را و در روز چهارم ، همگان مرده بودند، جزتنى چند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عبدالله گفت : (روزى ) پيامبر خدا(ص ) مربعى ترسيم كرد و در ميان آن ، خطى كشيد كهتا بيرون آن مربع آمد، و در كنار آن خط، خطهاى كوچك ديگرى كشيد. و گفت : آيا مى دانيدكه اين ، چيست ؟ گفتيم : پروردگار و پيامبرش بهتر دانند. گفت خط ميانه ، آدمى ست وخطهاى پيرامون مربع ، مرگ اند، كه او را در ميان گرفته اند و اين خطهاى كوچك ،ناخوشى هايى هستند كه پيرامون اويند، و او را آسيب مى رسانند. و اگر اين يكى از خطاكند، آن ديگرى به او گزند مى رساند. و آن خط بيرون از مربع ، آرزوى آدمى ست .
شرح حالمشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابن اثير،- مجدالدين ابو السعادت - صاحب (جامعالاصول ) و (النهايه در حديث ) از بزرگانى بود كه در نزد پادشاهان منزلتفراوان داشت . و سرپرستى كارهاى مهمى با او بود. تا كه بيمار شد و دست و پايش ازكار باز ماند. و خانه نشين شد و كارهاى خود را ترك گفت و از آميزش با مردم دورى جست .اما بزرگان همچنان به خانه اش آمد و شد داشتند و برخى از پزشكان نيز به ديدنش مىرفتند و عهده دار بهبود او بودند. تا اين كه پزشكى به ديدنش آمد و به بهبودى نزديكشد. ابن اثير او را مبلغى زر داد و گفت به راه خويش برو! اما دوستان و يارانش او را بهنكوهش گرفتند و گفتند: نمى گذارى تا تندرست شوى . ابن اثير گفت : هنگامى كهتندرستى خويش بازيابم ، به كارم فرا خوانند، و به ناچار، بپذيريم . ليكن ، تابدين حالتم ، شايسته آن كارها نيستم . و از اين رو، اوقات من صرفكامل كردن خودم و مطالعه كتاب مى شود. و در كارهايى وارد نمى شوم كه انگيزهخوشنودى آنانست . اما ناخوشنودى پروردگار را در پى دارد. و روزى نيز به ناچار مىرسد. پس ، رهايى از آن كارها را برگزيد تا به دانش آموختن بپردازد، و به سبب دورىاز منصب ها، در آن مدت ، كتاب (جامع الاصول ) و (النهايه ) و چيزهاى ديگر را تاءليفكرد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در (تفسير نيشابورى ) درباره اين كلام وحى در سوره (جاثيه ) كه فرمايد:(و سخرلكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعامنه ان فى ذالك لايات لقوم يتفكرون ) (يعنىو تمامى آن چه كه در آسمان ها و زمين است ، همه را مسخر شما ساخت . در اين كارها، براىمردم با فكرت ، آيات قدرت خدا كاملا پديدار است - سوره 45-آيه 13) آمده است كه:(ابو يعقوب نهرجورى ) گفت : خدا، جهان هستى و آنچه در اوست را مسخر تو قرار داد،تا هيچ چيز تو را تسخير نكند و مسخر كسى باشى كه جهان را تو كرد.پس ، كسى كهدر عالم هستى ، چيزى را مالك شد، و زيبايى دنيا او را گرفتار خويش ساخت ، نعمت خدا راانكار كرد و نعمت هاى او را ناسپاس مى شود. در حالى كه خدا او را آزاد آفريده است تابنده او باشد. اما او بنده هر چيز ديگر شده ، به بندگى خدا نمى پردازد.
حكايات پيامبران الهى ، معصومين (ع )
از امام صادق (ع ) نقل شده ، كه بينوايى به نزد پيامبر آمد. و مرد ثروتمندى در حضوررسول (ص ) بود. مالدار، جامعه خويش از بينوا در كشيد. پيامبر (ص ) گفت : چه چيز تورا بر آن داشت ؟ آيا ترسيدى كه بينوايى او، ترا نيز در گيرد؟ يا بى نيازى تو بهاو بچسبد؟ ثروتمند گفت : چون چنين فرمودى ؛ چون چنين فرمودى ؛ نيمى از دارايى من ازآن او باشد. آنگاه پيامبر به مرد بينوا گفت : آيا از او مى پذيرى ؟ و تهيدست گفت : نه :گفت چرا؟ گفت از آن مى ترسم ، كه چنان شوم كه او شده است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
گفته اند كه : در كوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زيست . روزها روزهمى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسيد؛ كه نيمى از آن را به هنگام گشودنروزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. و اينحال ، روزگارى دراز پاييد، و مرد از كوه به زير نيامد، تا اين كه چنين شد، كه در شبىاز شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت .پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى ، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند.اما غذايى نرسيد.
در پايين آن كوه ، روستايى بود كه ساكنان آن ، بر دين عيسى بودند و هنگامى كهبامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پيرمردى از آنان ، دو گرده نان جويناو را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. و در خانه آن پيرمرد،سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و بر او بانگ كرد وبه دامن جامه او آويزان شد.
مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بارديگر به زاهد در آويخت و عوعو كرد و زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت . سگنان را خورد و براى سومين بار به زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامهاو را به دندان گرفت و پاره كرد.
زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حياتر نديده ام . صاحب تو دو نان بيشتربه من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست ؟
آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حيا نيستم . در خانه اين مسيحىپرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى كنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمهنانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم ، و چه بسيار كه مرا از ياد مىبرند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نيز چيزى نمى يابد. با اين همه ،خانه اش را رها نمى كنم . از آن گاه كه خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اىنرفته ام . و شيوه من ، همواره اين بوده است ، كه اگر غذايى يافته ام ، شكر كرده ام واگر نه ، شكيبا بوده ام . اما تو، همين كه يك شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبارنبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسيحى آمدى . ازپروردگار خويش ، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى . حالا، بگو! كدام يكاز ما بى حياست ؟ من ؟ يا تو؟
زاهد همين كه چنين ، شنيد، دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد.
خر (ابو حسن بن جزاز) مرد و يكى از دوستانش به او نوشت :
خر اديب مرد و به ياران گفتم : خر مرد و آن چه بايد از دست برود، رفت .
آرى ! كسى كه به آبرومندى بميرد، به راحتى مرده است . و خرى كه چون اديب را جانشينداشته باشد، نمرده است .
و (ابن جزاز) در پاسخش نوشت :
چه بسيار مردم نادانى كه مرا مى بينند كه در طلب روزى روانم . مى گويند: مى بينمپياده مى روى و هر پياده اى ، در محنت مى افتد. مى گويم : خرم مرد، تو زنده و پايدارباشى !
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
بناهاى قسطنطنيه به روزگار ما - سال 992 هجرى - به گفته و نوشته يكى از معتمدان: محله هاى مسلمان نشين 2500 كوى . / مسجد محله 4494 در / مكتب خانه 1652 در / ساختمانهاى بلند: 50 بنا / خانگاه ها 150 در / زاويه هاى پيران و زاهدان 285 در / كاروانسراها418 در / چشمه هايى كه بنا هم دارند 948 چشمه / وضوگاه ها 4985 در / نانوايى ها395 در / آسيا 585 در / باراندازهاى بزرگ 12 در / گرمابه ها 874 در / كوى هاىنامسلمان نشين : كوى هاى يهوديان 285 كوى / كنيسه ها: 742 در / مناره ها - 55 شمار.
حكاياتى از عارفان وبزرگان علم و دين
چون هنگام مرگ شبلى فرا رسيد. يكى از حاضران گفت : اى شيخ : بگو: لا اله الا الله .
شبلى خواند:
بى شك خانه اى كه تو ساكن آنى ، چراغ نمى خواهد.
ترجمه اشعار عربى
(ابن دقيق ) هنگام سفر، براى (اب نباته ) نوشت :
چه بسيار شب ها كه در انديشه تو، شب تا به صبح رانديم . چشم به هم ننهاديم و آرامنگرفتيم و ياران ، در اين كه چه چيزى شكوه آنان را ناچيز مى كرد و يا مايه آرام آنانبود، به اختلاف سخن گفتند. برخى گفتند: ساعتى رفع خستگى كردند و كسانى ياد تورا آرام بخش دانستند و اين درست است .
ترجمه اشعار عربى
و ابن نباته در پاسخ گفت :
در پناه نگهدارى خدا، سفر بيابان را به پايان برسانى و به تندرستى بازگردى .اگر ممكن بود كه روى پلك هاى من گام نهى ، آنها را فرش راهت مى ساختم . اما، دورىتو، چشم هاى مرا مجروح ساخته است و تو جز راه درست نمى روى .
شعر فارسى
قاسمى گفته است :
ميان مجلس رندان ، حديث فردا نيست
|
بيار باده ! كه حال زمانه پيدا نيست
|
دگر زعقل ، حكايت به عاشقان منويس !
|
بارت عقل ، به ديوان عشق مجرى نيست
|
نگاه دار ادب در طريق عشق ! و مترس !
|
اگر چه دوست غيورست ، بى محابا نيست
|
اسير لذت تن مانده اى ، و گرنه ترا
|
چه عيش هاست كه در ملك جان مهيا نيست
|
زطعن مردم بيگانه قاسمى چه ضرر؟
|
ترا كه از غم جانان زخويش پروا نيست
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از (ابن اسير) احوال مردى را پرسيدند كه چون قرآن بر او خوانند بيهوش شود گفتميان ما و او پيمان ! كه او بر ديوار بيشانند و تمامى قرآن از آغاز تا انجام را بر اوفرو خوانند. اگر فرو افتد، چنانست كه او دعوى مى كنند.
ترجمه اشعار عربى
خدا پاداش نيك دهد كسى را كه گفت :
اگر بدانى كه چه مى گويم ، مرا معذور مى دارى و اگر بدانم چه مى گويى ، تو راسرزنش نمى كنم اما، نمى دانى كه چه مى گويم ، و مرا سرزنش مى كنى و من ، مى دانمكه نادان هستى و ترا معذور مى دارم .
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
در (حياة الحيوان )، زير كلمه (كبك ) آمده است كه : يكى از سران (كرد) بر سفرهيكى از اميران ، مهمان شد و بر آن سفره ، دو كبك بريان نهاده بود. كرد، كبكها رانگريست و خنديد. و چون امير از سبب خنده اش پرسيد، گفت : به روزگار جوانى برسوداگرى ، راه زدم ، و چون خواستم كه او را بكشم ، زارى كرد. اما زارى او بى فايدهبود مرد، چون مرا مصمم به كشتن خويش ديد، به دو كبك كه در كوه بودند، روى آورد وگفت : بركشتن من ، گواه باشد! و اكنون كه اين كبك ها را ديدم ، نادانى او به يادم آمد.امير گفت : آن دو، شهادت خويش دادند و فرمان داد، تا گردنش زدند.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
اى ماه فروزان تاريك شبان ! كه خيالت در انديشه منست . از آن هنگام كه از من دور شده اى، اندوهم فزونى گرفته است . مپرس ! كه روزهاى دورى چه سان گذشت ؟ به خدا كهبه بدترين احوال سپرى شد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
اى نكوهشگر! تا چند نكوهشم گويى ؟ از نكوهش بس كن ! كه رنجى كه دارم ، برايم بساست آنگاه كه سراپا اشتياقم ،جاى سرزنش نيست .دل من (محنت ) فراق دوستان را نچشيده است
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد: در سال 981 از قزوين به هرات براى پدرم نوشتم : تن من در (قزوين) و جانم نزد هراتيانست . اينك ! تن من ، از نزديكانش دورست و جانم به وطن خويش مقيم .
ترجمه اشعار عربى
قيراطى گفت :
هنگامى كه من در هجران او از حسرت مى گريستم ، نگريست . اما، جلاى گونه هاى او،شرح ماجرا را باز مى گفت .
شعر فارسى
از وحشى بافقى :
مى نمايد، چند روزى شد، كه آزاريت هست
|
غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست
|
در گلستانى نمى جنبى چو شاخ گل زجاى
|
مى توان دانست كاندر پاى دل ، خاريت هست
|
چاره خود كن ! اگر بيچاره سوزى همچو تست
|
واى بر جانت ! اگر مانند خودت ياريت هست
|
عشقبازان ، رازداران همند، از من بپوش !
|
همچون من بى عزتى ؟ يا مقداريت هست ؟
|
چونى ؟ از شاخ گلت رنگى و بويى مى رسد؟
|
يا به اين خوش مى كنى خاطر، كه گلزاريت هست ؟
|
در طلسم دوستى ، كاندر تواش تاءثير نيست
|
نسخه دارم ، اشارت كن ! اگر كاريت هست
|
بار حرمان برنتابيد خاطر نازكدلان
|
عمر من ! بر جان وحشى نه ! اگر باريت
|
ترجمه اشعار عربى
(ابن وردى ) در توصيف گيسوان زنى كه به پاهايش مى رسده ، سروده است :
او در انديشه كشتن منست . و خود را در قدم او انداخت .
ترجمه اشعار عربى
ابن الزين در وصف كور گفته است :
چشمان نابينا، عشق ورزيد و فرو خفت . نگاهش به پاس شرم است كه نمى درخشت .نرگسان چشم او را به عيب منگريد! آنها را در باغ زيبائيش ، هنوز نشكفته اند.
ترجمه اشعار عربى
ديگرى در توصيف تبناكى كسى گفته است :
(هيچگاه ) بر نعمت ديگرى حسد نورزيدم . و همانا كه بر تب تو رشك دارم . براى او همينكافيست كه اندام تو را در آغوش گرفته است و دهانت را نيز بوسيده است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(ابن عنين ) بيمار شد و اين دو بيت را به پادشاه نوشت :
به چشم آن بزرگى در من بنگر! كه تو را از هر نعمتى برخوردار ساخته است من ، همانند(الذى ) هستم كه نيازمند است به چيزى كه كم دارد. اكنون دعا و ثناى فراوان مرا غنيمتبشمار!)
پادشاه به ديدار او رفت و هزار دينار بخشيد و گفت : تو (الذى ) هستى و اين هم (صله) و (عايد)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : از بخشنده ، آن چه را كه به آسانى ميسر است مى خواهيد! چه ، بهنظر او، كوچك آيد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
(غزالى ) در (احياء) (العلوم الدين ) از امام صادق (ع )نقل كرده است كه فرمود: دوستى يك روزه ، (پيوند)است و دوستى يك ماهه ، (خويشى)ست و دوستى يك ساله (صله رحم ) است و كسى كه به تكبر آن را ببرد، خدااو را ازخود نااميد مى سازد.
سخن عارفان و پارسايان
حسن (بصرى ) گفت : چه بسا برادرى كه از مادر تو زاده نشده است .
ديگرى گفته است : خويشى ، نيازمند الفت است و الفت نياز به خويشى ندارد
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: كداميك را دوست تر دارى ؟ برادرت ؟ يا دوستت را؟ گفت : برادرم را دوستدارم كه دوست من باشد، محبت من نسبت به او، از راه حقوق برادرى است .
خكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
كسرى را خوان گستردند. چون قدح ها نهاده شد، از يكى از آنها، ريزه اى غذا بر سفره اىافتاد. خسرو در خوان سالار به خشم نگريست . و او دانست كه بدين لغزش ، كشته خواهدشد. پس ، محتواى قدحى را بر سفره ريخت . خسرو او را گقت : چرا چنين كردى ؟ گفت :شاها! به يقين دانستم كه بدان لغزش ، كه كشتن مرا ايجاب نمى كرد، مرا خواهى كشت . ومردم تو را سرزنش خواهند گرفت . از اين رو خواستم ، اگر مرا كشتى ، بدان خطاى كوچكسرزنش نشوى . خسرو او را بخشيد و به خود نزديك كرد.
شعر فارسى
از مثنوى :
راه فانى گشته ، راهى ديگرست
|
زان كه هشيارى ، گناهى ديگرست
|
آتشى در زن به هر دو، تا به يكى
|
پر گره باشى از اين هر دو چونى ؟
|
تا گره بانى بود، همراز نيست
|
اى خبرهات از خبرده ، بى خبرى
|
من نمى دانم ، تو مى دانى ، بگو؟
|
حال و قالى ، از وراى حال و قال
|
غرقه يى نه كه خلاصى باشدش
|
ترجمه اشعار عربى
البها زهير
من همانم كه (داستان عشقم را) مى شنوى و مى بينى . خبر عشق مرا دروغ مپندار! معشوقى دارمكه اوصاف او در حد كمال است . و همين ، براى عشق من بهانه ايست . آنگاه كه زيبايى او درميان مردم ، آوازه در انداخت ، اشتياق من نيز مشهور شد. هر چيز معشوق من زيبا است من همانندمعشوق خود نديدام ! نديده ام ! سيه چشمى ست كه مرا سرگردان داشته . گندمگونى ستكه سرگذشت مرا شب زنده داران كرده است . مرا به گريانى و اندوهناكى مى بينى و اورا خندان و شادمان . اى سخن چينان ! اگر اين سرگذشت را مى دانيد. چه چيز شما را گمراهكرده است ؟ از آرامش دل من ، سخن گفته ايد و اين تهمتى بيش نيست . چه ، مياندل من و عشق و آرامش ، فاصله از زمين تا آسمانست .
شعر فارسى
اهلى گفته است :
اگر به دست اشارت كنى جانب من
|
پرد به سوى تو روحم ، چو مرغ دست آموز
|
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
اى قاصد سرزمين دوست ! مرد، به كارهاى شناخته مى شود.
آنگاه كه رسيدى ، زمين بوسه ده !، سلام مرا برسان ! و به مبالغه سخن بگوى !
اگر با او به خلوت بودى ، به خدا كه مرا به وى بشناسان ! اما آنچنان درنگ مكن ! كهملول شود. آن ، بزرگترين خواسته هاى منست ، كه اگر بر آوريش ، در آرزوى خويش ازتو به نوميدى نرسيده ام . پس از خدا، در كارهايم هميشه بر تو تكيه داشتم . مردمان ياريكديگرند و دنيا، دار مكافاتست . خوبى ها ياد مى شود و خبرها، دهان به دهان مى گردد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
قاضى بيضاوى - صاحب كتاب هاى مشهور- نامش عبدالله بود و لقبش ناصرالدين و كينهاش ابوالخير عمر بن محمدبن على بيضاوى - و بيضا قريه ايست از توابع شيراز.
بيضاوى ، داورى شيراز را عهده دار بود و مردى بود پارسا و پرهيزگار. وقتى ، بهتبريز رفت و به هنگام ورود او، جمعى از دانشمندان نشستى داشتند. قاضى در پايانمجلس نشست ، چنانكه كسى متوجه ورود او نشد. مدرس اعتراضات فراوان وارد كرد و اظهارفخر كرد به گمان آن كه هيچيك از حاضران مجلس قادر به پاسخگويى آن نيستند وچون از سخن گفتن فارغ آمد، و هيچ يك از حاضران سخنى نگفتند. بيضاوى بهپاسخگويى در ايستاد.
استاد به او گفت : سخنت را نمى شنوم تا بدانم آن چه گفته ام فهميده اى يا نه . قاضىگفت : دوست دارى سخنت را به لفظ پاسخ گويم يا به معنى ؟ مدرس حيرت زده گفت :آن را به لفظ باز گوى ! قاضى باز گفت و در اداى سخن الفاظ غلط وى را نيز بهكار برد، و آن اعتراضات را پاسخ هاى كافى گفت . سپس ، از سوى خود به ايراداعتراض پرداخت و از مدرس پاسخ خواست . كه بر آن قادر نشد. پس وزير از مجلس برخواست و بيضاوى را نشاند و پرسيد: تو كيستى ؟ قاضى گفت : ناصرالدين و در خواستمنصب قضاى شيراز كرد. آن چه خواست ، به او داده شد و او را گرامى داشتند و خلعتبخشيدند. وفات بيضاوى به سال 685 در تبريز اتفاق افتاد و گور او آنجاست و ازتصنيفات اوست ، كتاب الغاية در فقه و شرح المصباح و المنهاج و الطوالع و المصباح دركلام و مشهورترين تصنيف او در روزگار ما، تفسير اوست موسوم به (انوارالتنزيل )
تفسير آياتى از قرآن كريم ،
(نيشابورى )، ذيل آيه (اليوم نختم على افواهم و تكلمناايديهم ) (امروز است كه بردهان آنان مهر خموشى مى نهيم و دستهايشان ، با ما سخن گويند- سوره 36 - آيه 65)گويند: در برخى اخبار صحيح آمده است كه در روز قيامت ، اعضاى بدن آدمى ، عليه اوشهادت مى دهند. در اين هنگام ، مويى از چشم به حركت مى آيد و اجازه مى گيرد تا شهادتدهد پس ، پروردگار مى گويد: اى موى چشمش ! سخن بگو! و بر بنده ام گواه باش ! واو شهادت مى دهد بر اين كه از خوف (پروردگار) گريسته است . پس ، او را مى بخشد ومنادى از سوى پروردگار ندا مى دهد كه اين آدمى ، آزاد شده پروردگارست به شهادتمويش !
ترجمه اشعار عربى
(قيس ) و او، - مجنون ليلى - است . نامش احمد و لقبش قيس است و شرح حالش مشهورترازآنست كه ذكر شود. از اشعار اوست كه گفت :
مرا آزردى ، و به سخنى كه كوه ها را درهم مى ريزد، از پاى در آوردى . از من دور شدى وراه چاره را بر من بستى و اندوه خويش را درون سينه ام باز نهادى شب ها به ستاره(نسر)بنگر! من نيز هر شبانگاه . بدان مى نگرم . شايد، نگاه من به نگاه تو بر خوردو شكوه هاى درونى خويش را به آن باز گوييم .
شعر فارسى
بزرگى گفته است :
دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز
|
جز محنت و درد تو نجويد هرگز
|
صحراى دلم ، عشق تو شورستان كرد
|
تا مهر كسى دگر نرويد هرگز
|
در عشق ، هواى وصل جانان نكنم
|
هرگز گله از محنت هجران نكنم
|
سوزى خواهم ، كه سازگارش نبود
|
دردى خواهم ، كه ياد درمان نكنم
|
شعر فارسى
عطار گويد:
گر ترا دانش ، و گر نادانى است
|
ما پنبه زروى ريش برداشته ايم
|
وز دل ، غم نوش ونيش برداشته ايم
|
فرهاد صفت ، گذشته از هستى خويش
|
اين كوه بلا ز پيش برداشته ايم
|
شعر فارسى
از مثنوى :
به ، كه شاه زندگان جاى دگر
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف شعر زير را به راه حجاز سروده است :
آهنگ حجاز مى نمودم من زار
|
كآمد سحرى به گوش دل اين گفتار
|
يارب ! به روى ، جانب كعبه رود؟
|
رندى كه كليسيا از او دارد عار
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نيز از مؤلف است :
اى دل ! كه زمدرسه به دير افتادى
|
واندر صف اهل زهد، غير افتادى
|
الحمد! كه كار را رساندى تو به جاى
|
صد شكر! كه عاقبت به خير افتادى
|
تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى
|
يك ذره از آنچه هستى ، افزون نشوى
|
گفتم كه : كنم تحفه ات اى لاله عذار!
|
جان را، چو شوم زوصل تو برخوردار
|
گفتا كه : بهائى ! اين فضولى بگذار!
|
جان خود زمن است ، غير جان تحفه بيار
|
اى چرخ ! كه با مردم نادان يارى
|
هر لحظه بر اهل فضل ، غم مى بارى
|
پيوسته زتو بر دل من بار غمى ست
|
گويا كه زاهل دانشم پندارى
|