بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب از هجرت تا رحلت, سید على اکبر قریشى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     HEJRAT01 -
     HEJRAT02 -
     HEJRAT03 -
     HEJRAT04 -
     HEJRAT05 -
     HEJRAT06 -
     HEJRAT07 -
     HEJRAT08 -
     HEJRAT09 -
     HEJRAT10 -
     HEJRAT11 -
     HEJRAT12 -
     HEJRAT13 -
     HEJRAT14 -
     HEJRAT15 -
     HEJRAT16 -
     HEJRAT17 -
     HEJRAT18 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

جنگ صفين 
لقد نصركم الله فى مواطن كثيرة و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا وضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين # ثمانزل الله سكينة على رسوله و على المؤ منين وانزل جنودا لم تروها وعذب الذين كفروا و ذلك جزاء الكافرين (656).
اين آيات حنين و جنگ صفين را جاودان كرده است و معلوم مى شود كه مسلمانان بهكثر نيروى خويش باليده و اميدوار شده اند ولى به هنگام حمله دشمنان كارى از پيشنبرده و پا به فرار گذاشته اند، خداوند آرامش خويش را به حضرت و عده اى از مؤ منيننازل كرده كه آن ها فرار نكرده و ايستاده اند و با آمدن ملائكه (و مرعوب كردن دشمن ) وفتح ميدان جنگ عوض شده وكار به پيروزى لشكريان اسلام كشيده است ، اينك ما اين جنگرا از كتابهايى كه بعدا نام خواهيم برد نقل مى كنيم .
پس از فتح مكه و شكست قطعى كفر و شرك ظاهرا نمى بايست جنگى پيش بيايد؛ ولىچون خبر شكست مكه در طائف و حوالى آن بر قبائل هوازن و ثقيف رسيد، مردم خود را جمعكرده و علم طغيان برافراشتند و گفتند: محمد صلى الله عليه و آله با گروهى درگيرشد كه هنر جنگيدن نمى دانستند، به طرف او برويد پيش از آنكه او به سراغ شما آيد،فرمانده قبيله هوازن و رئيس آنها مردى سى ساله به نام مالك بن عوف بود، ولى ثقيفبه دو گروه تقسيم مى شدند، گروهى به فرماندهى قارب نب اسود و گروهى بهفرماندهى سبيع بن حارث آماده جنگ شدند (به نقلى احمربن حارث ).
مالك بن عوف دستور داد مردم اموال و زنان و فرزندان را نيز با خود بياورند. اين براىآن بود كه به وقت جنگ به خاطر دفاع از آن ها فرار نكنند آنها در وادى اوطاس اردو زدند، نيروها فوج فوج به آنجا وارد مى شدند، پيرمردى به نام دريدبن صمه كه گويند: صد و شصت سال داشت و نابينا بود در اوطاس حاضر شده ،آنها را نصيحت كرد كه برگردند ولى نصيحتش سودى نبخشيد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله كه از اين آمادگى با خبر شد مردى به نام عبداللهبن ابى حدرد را فرمود: به طور ناشناس ميان هوازن و ثقيف برو و جريان را تحقيقكرده به من گزارش كن . او به طور ناشناس چندى در ميان آنها ماند و به حضرت خبرآوردكه آن دو قبيله با ساز و برگ تمام آماده حمله به سوى شما هستند.
رسول خداصلى الله عليه و آله تصيمم گرفت ، كه در حمله به دشمن سبقت نمايد لذا درششم ماه شوال روز شنبه از مكه به سوى حنين حركت كرد، و آن در وقتى بود كه عتاب بناسيد را فرماندار مكه كرده و معاذبن جبل را در آن جا گذاشت كه به مردم سنن و احكامتعليم كند.
ده هزار نفر از مدينه و دوهزار نفر از مكه در ركاب آن حضرت حركت مى كردند. مردى ازياران كه از ديدن دوازده هزار مرد جنگى سرمست شده بود، گفت : اگر با قبيله بنى شيبانهم روبرو شويم باكى نيست ، كسى امروز قدرت غلبه بر ما را ندارد. جمله و يومحنين اذ اعجبتكم كثرتكم ... در آيه شريفه اشاره به همين سخن است واقدى گويد:گوينده اين سخن ابوبكر بود
رسول خدا صلى الله عليه و آله به مسير خود ادامه داد تا در شب دهمشوال به وادى حنين رسيدند، دشمن نيز به آن طرف حينن رسيده بود، دو طرفكاملا آماده جنگ شدند، بعد از طلوع فجر هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه لشكرياناسلام به گودى حنين سرازير مى شدند، كه دسته هاى دشمن از تنگه هاى آنبه سپاهيان اسلام حمهل كردند.آنها فكر مى كردند كه با دشمن فاصله زياد دارند و چونبه محل هموار رسيدند با دشن روبرو خواهند شد؛ ولىغافل از اينكه دشمن در تنگه ها كمين كرده است .
مقدمه لشكريان اسلام قبيله بنى سليم بود به تعدا هزار نفر به فرماندهى عباس بنمرداس سملى كه در پياپيش حركت مى كردند. مالك بن عوف لشكريان خود را در تنگه هاو ميان درختان قرار داده و فرمان داده بود كه پيش از روشن شدن هو به لشكريان اسلامحمله كنند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از خواندن نماز صبح با ياران بهسرازيرى حنين مى رفتند كه حمله دشمن شروع شد.
افواج بنى سليم كه به شدت غافلگير شده بودند پابه فرار گذاشتند. پشت سرآنها اهل مكه فرار كردند. بى نظمى عجيبى در سپاهيان اسلام به وجود آمد به طورى كهفراريان از كنار آن حضرت مى گذشتند و كسى متوجه كسى نبود.
على عليه السلام با گروه كوچكى كه با او بودند به سختى مى جنگيدند. عباس لگامقاطر آن حضرت را گرفته و عموزاده اش ‍ ابوسفيان بن حارث در طرف چپش بود. در آنگيرو دار عجيب كه هر كس به فكر جان خودش بود،رسول خدا صلى الله عليه و آله فرياد مى كشيد: اى جماعت انصار! كجا فرار مى كنيد منرسول خدايم ، به سوى من آييد. ولى كسى توجه نمى كرد، نسيبه دختر كعبمازنى كه با آن حضرت بود، خاك بر روى فراريان مى پاشيد و فرياد مى زد: اينتفرون عن الله و عن رسوله ؟ آن زن از جمله زنانى بود كه در بيعت عقبه در منى با آن حضرت بيعت كرده و به مدينه دعوتش كرده بودند، بالاخره در حنين از موهاى سرش كمان ساخته و در دفاع از حضرت تيراندازى كرد.
رسول خداصلى الله عليه و آله مركب خويش ار به طرف على بن ابيطالب عليه السلامراند، كه شمشير به دست آماده بود، آنگاه به عمويش عباس فرمود: بالاى اين بلندىبرو و فرياد كند و بگو: يا اصحاب البقرة يا اصحاب الشجرة الى اين تفرون هذارسول الله اى ياران سوره بقره اى اهل بيعت رضوان در حديبيه كجا فرار مى كنيدرسول خدا صلى الله عليه و آله اينجاست .
بعد حضرت دست به دعا برداشت كه : اللهم لك الحمد و اليك المشتكى و انتالمستعان جبرئيل آمد كه اين كلمات را موسى خواند خداوند دريا را براى او شكافت .حضرت به ابى سفيان بن حارث گفت : مشتى سنگ ريزه به من بده ، آنگاه سنگ ريزهرابه طرف دشمن انداخت و فرمود: شاهت الوجوده بعد سر به آسمان برداشت كه: اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد و ان شئت ان لاتعبد لاتعبد در آن بين علىبن ابيطالب عليه السلام يكى از فرماندهان دشمن را به نامابوجرول كه سوار بر شترى بود به پايين كشيد و كشت ، كشته شدن او دشمنرا مرعوب كرد.
به هر حال با رسول خدا صلى الله عليه و آله نماندند، مگر على بن ابيطالب عليهالسلام ، عباس و فضيل بن عباس و ابوسفيان بن حارث و چند نفر ديگر گروه كوچكىازمهاجر و انصار كه ظاهرا صد نفر بودند، در اين بين كه فراريان تا حدى خود رايافته بودند، فرياد عباس اثر خود را كرد، لشكريان به تدريج به طرفرسول الله صلى الله عليه و آله آمدند و صفوف خود را آماده كردند.
با نزول ملائكه و جمع شدن مسلمانان ، دشمن مرعوب شده پا به فرار گذاشتند و اين درحالى بود كه چكاچك اسلحه در آسمان شنيده مى شد. مسلمانان به تعقيب دشمن پرداختند،جمله ثم انزل الله سكينة على رسوله و على المؤ منينوانزل جنودا لم تروها عذب الذين كفروا جاى خود را گرفت . پس از فرار دشمنتمام اموال به صورت غنيمت به دست مسلمانان افتاد، خانواده هايشان نيز اسير گرديدند.
يكى از اسيران كه به دست مسلمانان افتاده بود، گفت : كو آن اسبان سياه و سفيد ورزمندگانى كه سفيد پوش بودند، ما به دست آنها كشته شديم . شما در ميان آنها ماننديك خال ديده مى شديد. گفته شد: آنها ملائكه بودند. حضرت فرمود: غنائم را به محلىبه نام جعرانه (657) در نزديكى مكه بردند تا در وقت مناسبى تقسيم شود وخود به تعقيب دشمن پرداخت . علت شكست دشمن در آن معركهنزول ملائكه و استقامت رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و آن يكى از اگرهاى بزرگ تاريخ است كه خدا به يارى مسلمانان آمد(658).
در اين جنگ از مسلمانان فقط چهارنفر شهيد شدند: ايمن بن عميد پسر ام ايمن ، سراقة بنحارث ، رقيم بن ثابت ابوعامراشعرى ، كه در تعقيب دشمن در اوطاس شهيد شد،و شرح آن خواهد آمد (659).
عزوة طائف 
كفار كه در حنين شكست خوردند، به دو گروه تقسيم گرديدند. گروهى بهاوطاس گريختند، و قبيله ثقيف و پيروانش به طائف رفتند.رسول اكرم صلى الله عليه و آله ابوعامراشعرى را به جنگ اوطاس فرستاد، اودر آن جنگ شهيد گرديد. بعد فرماندهى را ابوموسى اشعرى به عهده گرفت و كفار رابه طور كامل متلاشى كرد؛ ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله در تعقيب دشمن به طائفرفت ، حدود هفده روز آنجا را محاصره كرد وچون حصار طائف غيرقابل نفوذ و كفار سخت مقاومت مى كردند كارى از پيش نبرد و از محاصره دست برداشت وبه جعرانه براى تقسيم غنائم برگشت . واقدى از شيوخ خودنقل كرده : رسول خداصلى الله عليه و آله در رابطه با شكستن حصار طائف با اصحابمشورت فرمود، گفت : يا رسول الله ، صلاح آن است كه منجنيق نصب كرده و از آن استفادهنماييد.
آن حضرت منجنيق و دو تا دبابه (660) در اختيار داشتند،اهل طائف تكه هاى آتش انداخته و دبابه ها را سوزاندند. حضرت دستور داد باغات انگوررا قطع كرده و بسوزانند. سفيان بن عبدالله ثقفى از بالاى حصار فرياد كشيد: چرادرختان ما را قطع مى كنيد، اگر غالب شديد مال شما خواهد بود وگرنه به خدا و بهرحم قسم مى دهيم بگذاريد بماند. حضرت فرمود براى خدا و براى قرابت دستبرداشتيم .
در وقت محاصره طائف رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابيطالب عليهالسلام ماءموريت داد كه در اين حوالى هر بتى را كه پيدا كرديد منهدم نماييد. حضرت باافراد خود با جمع كثيرى از قبيله خثعم مواجه شد، مردى از آنان به ميدان آمد ومبارز خواست ، كسى به جنگ نرفت ، على عليه السلام خودش به پا خواست ؛ ابوالعاصداماد رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست و گفت : يا امير مابه جنگ او مى رويم ،حضرت فرمود: نه ، ولى اگر من كشته شدم فرماندهى را تو عهده دار باش . آنگاه بهميدان قدم نهاد وحريف را به خاك انداخت ، بعد هر بتى كه يافتند منهدم كرده و به محضررسول خدا صلى الله عليه و آله كه همچنان طائف را در حصار داشت آمدند.
حضرت چون على بن ابيطالب عع را سالمت ديد الله اكبر گفت و با او خلوت كردجابربن عبدالله گويد: چون حضرت با على خلوت كرد، عمربن الخطاب (كه از برترىعلى عليه السلام پيوسته رنج مى برد) آمد وگفت : آيا با او خلوت مى كنى ولى با مانه ؟ فرمود: من با او نجوى نكردم بلكه خدا با او نجوى كرد (يعنى اين كار دستورخداست )... به هر حال حضرت ديد فايده اى در ادامه محاصره نيست ؛ لذا از محاصره دستبرداشت و در رمضان آينده نمايندگان طائف به مدينه آمده و به اختيار خود اسلامآوردند(661)
تقسيم غنائم حنين 
در تقسيم غنائم حنين كه در جعرانه توسطبديل بن ورقاء نگاهدارى مى شد، نكاتى شنيدنى زياد وجود دارد.
1 - واقدى گويد: زنان و اطفال (كه بعدا آزاد شدند) شش هزار نفر، شتران بيست و چهارهزار، گوسفندان خارج از حساب بود، (بعضىچهل هزار راءس يا كمى كمتر يا بيشتر گفته اند) و چهارهزار اوقيه (هر اوقيه از نقره هفتمثقال و نيم است ). از اينكه حضرت به هر يك از ابوسفيان ، معاويه ، يزيد بن ابىسفيان ، حكيم بن حزام ، نضربن حارث ، حارث بن هشام ، جبيربن مطعم ، مالك بن عوف ، وبه قولى به علقمة بن علاثه ، و اقرع بن حابس ، صدعدد شتر داد، (662) معلوم مىشود رقم غنائم بسيار زياد بوده است .
2 - به مهاجرين هر يك چهار عدد شتر داد. عباس بن مرداس كه چهارشتر دريافت كرده بودناراحت شد و شعرى گفت : حضرت فرمود: يا على زبان او را قطع كن . عباس گويد: اينسخن بر من از جنگ روز خثعم سختتر بود. على بن ابيطالب عليه السلام دست مراگرفت و از محضر حضرت خارج كرد، گفتم : يا على آيا زبان مرا كه شعر گفته و اظهارناراحيت كردم قطع خواهى كرد؟ فرمود: من دستوررسول خدا را درباره تو عمل خواهم نمود.
آنگاه مرا به حصارى كه شتران بودند آورد، فرمود: يا چهار شتر و يا صدشتر راعقال كن كه مال تو باشد، گفتم ، پدر و مادر فداى شما باد چقدر محترمتر، حليمتر،نيكوتر و داناتريد، بعد فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو چهار شتر دادو تو را با مهاجران حساب كرد، اگر مى خواهى صد تا بردار و در رديف آنان (مؤ لفةالقلوب ) باش كه صدشتر بردند، گفتم : به نظر تو كدام را برگزينم ؟ فرمود: منامر مى كنم كه به آنچه حضرت داده راضى باش ، عباسقبول كرد.
3 - رسول خدا صلى الله عليه و آله به انصار از غنائم حنين چيزى ندارد، به قولى بهآنها قسمت ، مختصرى داد. به مهاجران نيز هر يك چهار شتر - چنانكه گفته شد - داد. اغلبغنائم را به المؤ لفة قلوبهم و به منافقان داد كه ظاهرا اسلام راقبول كرده بودند.
اين كار بر گروهى از انصار گران آمد حتى بعضى در پشت سر گفتند: ما در هرگرفتارى در ركاب او هسيتم ، ولى غنائم را به قوم خويش و عموزادگانش داد.
آن حضرت بعد از شنيدن اين سخن فرمود: انصار در محلى جمع شوند و كسى با آنهانباشد، بعد حضرت كه تا حدى خشمگين بود به مجلس آنها آمد. على بن ابيطالب عليهالسلام پشت سرش بود؛ سپس ميان آنهانشست و فرمود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدمكنار گودال آتش نبوديد كه خدا به واسطه من شما را نجات داد؟! گفتند: آرى خدا ورسول بر ما منت و برترى و تفضل دارند، فرمود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدم دشمنهمديگر نبوديد كه خداوند به سبب من دلهاى شما را به يكديگر مهربان كرد؟! گفتند:آرى چنين است فرمود: آيا وقتى كه به شهر شما آمدم كم نبوديد كه خدا به واسطه منشما را زياد گردانيد؟! و چيزهايى از اين قبيل فرمود. آنگاه ساكت شد و چيزى نگفت .
بعد فرمود: آيا به من جواب نمى دهيد؟! گفتند: چرايارسول الله صلى الله عليه و آله پدر ومادرمان به فداى شما باد شما بر ما منت وبرترى داريد. فرمود: نه بلكه اين طور بگوييد: تو وقتى به شهر ما آمدى كهاهل شهرتان تو را تكذيب كرده و رانده بودند ولى ما تصديق كرديم و پناه و جاى داديم ،وقتى به شهر آمدى كه خائف و هراسان بودى ، ما به تو ايمنى داديم و ايمنى يافتى .
از اين كلام حضرت ولوله اى ايجاد شد كه خدا مى داند، انصار شروع به گريه كردندبزرگان آنها برخاسته و به دست و پاى حضرت افتاده و حتى زانوهاى مباركشرابوسيدند، گفتند: به آنچه خدا و رسول كرده راضى هستيم ؛ حتىاموال ما را نيز ميان آنها تقسيم فرما. آنگاه حضرت فرمود: اى جماعت انصار آيا دردل خود ناراحت شديد از اينكه خواستم با تقسيم غنائم دلهاى آنها را به دست آورم ولىشما را به ايمانتان واگذاشتم . آيا راضى نيستيد آنها با شتر و گوسفند برگردند وشما با رسول خدا برگرديد و رسول خدا در سهم شما باشد؟!
بعد فرمود: انصار محرم اسرار من و موضع امانت من هستند، اگر همه مردم راهى بروند وانصار راهى ، من راه انصار را مى روم ، خدايا انصار را بيامرز، فرزندان انصار وفرزندان فرزندان انصار را بيامرز ثمقال : الانصار كرثى و عيبتى لوسلك الناس واديا و سلك الانصار شعبا لسلكت شعبالانصار اللهم اغفر للانصار و لابناء الانصار و لابناء الانصار (663).
آن حضرت از خروج خوارج خبر ميدهد 
4 - ابوسعيد خدرى مى گويد: وقت تقسيم غنائم حنين در محضررسول خداصلى الله عليه و آله بودم مردى از قبيله تميم كه دوالخويصره نامداشت آمد و گفت : يا رسول الله به عدالت رفتار كن ، حضرت كه از اين سخن ناراحت شدهبود فرمود: واى بر تو! اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت خواهدكرد؟!! عمربنالخطاب گفت : يا رسول الله بگذاريد گردنش را بزنم .
فرمود: نه او را رها كن ، او در آينده يارانى خواهد داشت چنان نماز خواهند خواند كه شمانماز خود را در مقابل نماز آنها حقير بدانيد و روزه خود را درمقابل روزه آنها هيچ شماريد.قرآن را مى خوانند ولى فقط درزبانشان از دين بيرون مىروند مانند رهاشدن تير از كمان ، آنها را (در عالممثال ديدم ) مردى سياه رنگ در ميان آنها بود كه دستش ‍ نظير پستان زن يا يك پارچهگوشت بود كه چون مى كشيدى دراز مى شد و چون رها مى كردى به صورت پستان درمى آيد؛ آنها عليه بهترين گروهى از مردم خروج خواهند كرد.
ابوسعيد خدرى مى گويد: من اين كلام را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم وبعدها على بن ابيطالب را ديدم كه با آنها جنگيد، من در خدمت او بودم ، كه فرمود در ميانكشتگان برگرديد، و او را پيدا كنيد، جنازه ذوالثديه را آوردند، ديدم همان طوربود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به ما خبر دادند(664).
ناگفته نماند كه اميرالمؤ منين صلوات الله عليه بعد ازقتل خوارج به شدت از اصحابش مى خواست كه كشته ذوالثديه (حرقوص بن زهير رئيسخوارج ) را در ميان اجساد بيابند، هر قدر كشته ها را زير و رو كردند، پيدا نشد، امامفرمود: والله نه من دروغ مى گويم و نه رسول خداصلى الله عليه و آله به من دروغگفته است ؛ او را پيدا كنيد كه او در ميان كشته هاست . به كاوش ادامه دادند تا پيدا شدابوالاسود دئلى گويد: من او را ديدم سياه رنگ بود. بدنش مى جنبيد و بوى تعفن مى داد،يك دست او از گوشت بود، چون مى كشيدى به قدر دست دراز مى شد و چون رها مى كردىدر كنار شانه اش مانند پستان زن جمع مى شد و در آن موهايى مانند سبيلهاى گربه بود،پس از پيدا كردن دست گوشتين او را بريده و بر نيزه زدند، امام عليه السلام ندا مىكرد صدق الله و بلغ رسوله و يارانش تا غروب اين ندا را سر مىدادند(665). آنچه از گذشته در يادم مانده آن است كه حضرت بعد از ديدن جنازهذوالثديه به سجده افتاد.
آزاد شدن اسيران 
5 - رسول خدا صلى الله عليه و آله على الظاهر در اين فكر بود كه وضعى پيش آيد تااسيران آزاد گردند، لذا وقتى كه طائف به جعفرانه بازگشت ، اسيران براىخود از چوبها حصارى ساخته و در آن بودند، به حضرت اطلاع دادند كه اسيران هوازناين حظيره ها (666) را ساخته اند تا در آنها از اذيت آفتاب مصون باشند.
آن آيه رحمت و مظهر عطوفت خدايى ، بسربن سفيان خزاعى را به مكه فرستاد تا براىهمه اسيران لباس خريد و به همه آن ها لباس ‍ دادند و فرمود: هر كس بايدداخل حظيره پوشيده و با لباس خارج شود، آنگاه حضرت شروع به تقسيم غنائم كردبه اميد آن كه كسانى از هوازن به سراغ اسيران آيند.
بالاخره گروهى از هوازن رسيدند كه چهارده نفر بوده و اسلام آورده بودند و گفتند كهبقيه نيز اسلام را قبول كرده اند، در آن گروه عموى رضاعى آن حضرت نيز بود و بهقولى خواهر رضاعى اش دختر حليمه نيز در ميان اسيران بود. خودش را به حضرتمعرفى كرد، عموى رضاعى اش گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله در اين حظيرهها كسانى هستند كه در كودكى شما را كفالت كرده اند آنها عمه ها و خاله هاى رضاعى شماو نگهدارندگان شما هستند. ما شما را در كودكى در آغوشهايمان حفظ كرديم و باپستانهاى خود شير داديم . من شمارا در شيرخوارگى ديده ام ، كه بهترين شيرخوارهابودى و وقت از شير بريدنت را ديدم كه بهترين شير بريده ها بودى . آنگاه در جوانىديدم ؛ ولى بهتر از شما را نديدم ، خصال خير دركمال شما تكامل يافته است ، با همه اينها ما اهل و عشيره شما هستيم ، بر ما عنايت كن ، خداشما را مورد عنايت قرار بدهد...
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: بهترين حديث ، راست آن است ، در نزد منمسلمانانى هستند كه مى بينيد. بگوييد ببينم ، فرزندان و زنان پيش شما محبوبند يااموالتان ؟ گفتند: ما اموال نمى خواهيم فقط اهل وعيال ما را آزاد كنيد. فرمود: آنچه سهم من و سهم فرزندان عبدالمطلب استمال شما باشد؛ اما راجع به سهم ديگران من از مردم آن را مى خواهم . چون به نماز ظهر راخواندم شما بگوييد: ما رسول خدا را شفيع قرار مى دهيم به مردم و مردم را شفيع قرار مىدهيم به رسولخدا آن وقت من مى خواهم گفت كه من سهم خودم و سهم بنى عبدالمطلب را بهشما بخشيدم . آنها بعد از نماز رسول خداصلى الله عليه و آله چنان كردند. حضرتفرمود: من سهم خود وسهم بنى عبدالمطلب را به شما بخشيدم ، مهاجران گفتند: سهم مانيز سهم رسول خداست . انصار نيز گفتند: هر چه سهم ما باشد سهمرسول خدا صلى الله عليه و آله است . بدين طريق نزديك به تمام اسيران آزادگرديدند. ولى عده اى حاضر به قبول نشدند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردم چنين فرمود: مردم هوازن اسلام آورده و آمده اند، مناز آنها پرسيدم و آنان را ميان اموال و خانواده مخير كردم . آنا زنان و فرزندان راخواستند، هر كس اسيرى را نزد خود نگاه داشته ، اگرمايل است آزاد كند، و اگر مايل نيست باز آزاد كند، و درمقابل هر اسير شش راءس شتر در اولين غنيمت يا (زكات ) به او خواهيم داد. همه به اينكار راضى شدند و در نتيجه همه اسيران آزاد گرديدند، مگر...
حضرت از آن گروه پرسيد: مالك بن عوف رئيس شما كجاست ؟ گفتند: فرار كرده و باقبيله ثقيف داخل حصار طائف شده است . فرمود: اگر پيش من مى آمد و اسلام مى آورد، هماهل عيالش را مى دادم و هم صد راءس شتر به او مى بخشيدم . حضرت خانواده مالك بنعوف را در مكه نزد عمه شان ام عبدالله امانت گذاشته و او از آنها نگهدارى مى كرد. اينسخن چون به مالك بن عوف رسيد، پنهانى از طائف خارج شد و وقتى خود را بهرسول خدا صلى الله عليه و آله رسانيد كه از جعرانه درحال حركت به مكه بود، حضرت زن و فرزندواموال او را و نيز صد شتر به او داد، او اسلام آورد و مسلمان خوبى شد.گويند حضرت اورا فرماندهى داد و با مشركان مى جنگيد(667).رسول خدا صلى الله عليه و آله با اين اعمال نشان داد كه منظور او جنگاورى وكشورگشايى و توسعه قدرت نيست ، بلكه منظور، پياده كردنفضائل انسانيت و هدايت مردم به توحيد است .
انجام عمل عمره 
به نقل واقدى : رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از برگشتن از طائف در پنجم ذىالقعده به جعرانه تشريف آورد. سيزده روز در آنجا بود تا غنائم تقسيم شد وتكليف اسيران روشن گرديد، دوازده روز از ذوالقعده مانده از جعرانه به طرف مكه حركتفرمود و از مسجدى كه پايين وادى بود، احرام عمره بست و مرتبا تلبيه (لبيك اللهملبيك ...) مى گفت تا حجرالاسود را استلام كرد. گويند: وقتى كه كعبه را ديد تلبيه راقطع كرد، و در اتمام عمل عمره سر مبارشك را در مروه تراشيد واز احرام خارجشد. آنگاه عتاب ابن اسيد را حاكم مكه فرمود.آنگاه معاذبنجبل وبعضى ديگر را براى تعليم قرآن و احكام در آنجا گذاشت و سپس به مدينه مراجعتفرمود و از ماه ذوالحجة تا رجب را در مدينه بود.
اسلام اهل بحرين 
رسول خدا صلى الله عليه و آله در وقت مراعت از حعرانه به منذربن ساوى حاكمبحرين نامه اى نوشت و او را به اسلام دعوت كرد و در اثر اسلام وى و گروهزيادى از اهل بحرين ، و همه عرب و عده زيادى از عجم مسلمان گرديدند، و مردم بحرينمدتها قبل از ايران ، اسلام را قبول كردند. نامه حضرت به حاكم بحرين چنينبود(668)
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله الى المنذرين ساوى سلام عليك فانىاحمدالله اليك الذى الااله الاهو و اشهد ان لااله الاهو، اما بعد فانى ادعوك الى الاسلامفاسلم تسلم ، و اسلم يجعل لك الله ما تحت يديك و اعلم ان دينى سيظهر الى منتهى الخفوالحافر (669).
بلاذرى گويد (670): بحرين جزء مملكت ايران بود، و در آنجا جماعت كثيرى از عرب ازقبائل عبدالقيس وبكربن وائل و تميم ساكن بودند و در زمانرسول خداصلى الله عليه و آله منذربن ساوى از طرف حكومت ايران بر آنجا حاكم بود.حضرت به منذربن ساوى و سيبخت مرزبان هجر نامه نوشته وآنها را بهاسلام يا قبول جزيه دعوت كرد، آن دو اسلام آوردند، در نتيجه همه عرب اسلام راقبول كردند، ولى مجوس و يهود و نصارا در دين خويش ماندند و حاضر شدند، بهمنذر نماينده حضرت جزيه بدهند.
منافقان مدينه گفتند: محمد مى گفت كه فقط ازاهل كتاب جزيه قبول مى كنم ، حال آن كه از مجوس بحرين نيز نجزيه مى گيردو با آنكه اهل كتاب نيستند. در روايات آمده كهرسول خدا صلى الله عليه و آله درجواب آن ها فرمود: مجوس پيامبر داشته اند يعنىاهل كتابند.
بدين طريق به تدريج قسمت هجر و قطيف و محلهاى ديگر مسلمان شده و جزء مملكتاسلامى گرديدند، بلاذرى نقل مى كند علاءبن حضرمى يك وقت (از خراج و جزيه و زكات) هشتاد هزار به مدينه پول فرستاد كه بهرسول خدا صلى الله عليه و آله هيچ وقت آن مقدارپول نرسيد.
ولادت ابراهيم 
از حوادث سال هشتم هجرت ولادت ابراهيم فرنزدرسول خداصلى الله عليه و آله است .در حوادثسال ششم خوانديم كه : حاطب بن ابى بلتعه نامهرسول خدا را به پادشاه مصر برد، مقوقس توسط حاطب براى آن حضرت دو كنيزفرستاد كه خواهر يكديگر بودند به نامهاى ماريه و سيرين و نيز يك غلام خصى (اخته )كه برادر ماريه بود، و يك الاغ مصرى و اسبى سفيد به نامدلدل . حضرت ماريه را براى خودش برداشت سيرين را به لحسان بن وهب بخشيد، دوكنيز به دعوت حاطب اسلام را قبول كردند، غلام در دين خود ماند و در مدينه اسلام آورد،ماريه از آن حضرت حامله شد، و در ذوالحجهسال هشتم ، ابراهيم از او به دنيا آمد. قابله ماريه سلمى كنيز حضرت بود، ابورافعشوهر قابله ، مژده ولادت ابراهيم را به حضرت آورد و يك غلام پاداش گرفت . بعداخواهيم گفت كه ابراهيم در دو سالگى از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد(671).
همچنين در سال هشتم هجرت زينب دختر رسول خداصلى الله عليه و آله وفات يافت . زينببزرگترين دختر آن حضرت بود كه قبل از نبوت ، با خاله زاده اش ابوالعاص ازدواجكرده بود. زينب براى ابوالعاص پسرى به نام على و دخترى به نام امامه به دنيا آورد. على در حكومت عمر از دنيا رفت و امامه همان است كه حضرت فامطهعليهاالسلام وصيت فرمود كه اميرالمؤ منين با او ازدواج نمايد، امامه در پنجاه هجرى ازدنيا رفت .
سال نهم هجرت 
در سال نهم هجرت حدود پانزده جريان از جملهنزول سوره برائت و حجرات بايد مورد بررسى واقع شوند كه در پياده شدن حكومتاسلامى و تشريع احكام سهم به سزايى دارند. اينك اين وقايع را به ترتيبى كه درسيره ها آمده نقل مى كنيم .
نزول آيه ان جائكم فاسق ... 
واقدى مى گويد: رسول خداصلى الله عليه و آله چون از جعرانه به مدينه برگشتبقيه ذوالقعده و ذوالحجه را در مدينه بود و چونهلال محرم ديده شد، وكلاء زكات را براى جمع آورى زكات بهقبائل عرب فرستاد، بريده بن حصيب به قبيله اسلم و غفار، عبادبن بشر به سليم ومزينه ، رافع بن مكيث به قبيله جهينه ، عمروبن عاص به قبيله فزاره ، صحاك بن سفيانبه قبيله بنى كلاب و،... براى جمع آورى زكات رفتند(672).
و از جمله وليدبن عقبه برادر مادرى عثمان بن عفان را براى جمع آورى زكات بنىالمصطلق به آن قبيله فرستاد. حلبى در سيره خود ج 3 ص 502، تصريح كرده كه آندر سال نهم هجرت بوده است . بنى المصطلق اسلام آورده و مساجد ساخته بودند و چونشنيدند كه نماينده رسول خدا صلى الله عليه و آله مى آيد بيست نفر با قربانيهاىگوساله و گوسفند به استقبال آمدند. او كه در جاهليت با آنها دشمن بود، با ديدن آن هااحتمال داد كه مى خواهند او را بكشند؛ لذا به مدينه برگشت و گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله زكات را ندادند و مى خواستند مرا بكشند، حضرت خيلىناراحت شد و خواست به آنجا لشكركشى كند.
بنى المصطلق چون اين را بشنيدند، آن بيست نفر را به مدينه فرستادند و آنها بهحضرت گفتند: يا رسول الله اصلا وليد پيش ما نيامد و نخواست از وى بپرسيد كه آيابا ما سخن گفت ؟ در همان وقت كه سخن مى گفتند حضرت را حالت وحى گرفت ، و سپسآيه : يا ايهاالذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا ان تصيبوا قوما بجهالةفتصبحوا على مافعلتم نادمين را خواند (673)
قرآن مجيد وليد را فاسق خواند و رسول خداصلى الله عليه و آله عذر بنى الصطلق راقبول كرد، در تفسير الميزان بعد از نقل قضيه فرموده : ابن عبدالبر در الاستيعابگويد: آنچه مى دانم در نزول آيه درباره وليد اختلافى وجود ندارد.
ناگفته نماند: وليدبن عقبه همان است كه از طرف عثمان بن عفان فرماندار كوفه بود ودر حال مستى به نماز آمد و نماز صبح را چهار ركعت خواند و درحال نماز به مردم گفت : اگر كم شد زياد بخوانم وقتى جريان را به مدينه گزارشكردند وليد به دستور خليفه به مدينه آورده شد. كسى از ترس عثمان حاضر نشد بهاو حد بزند، على بن ابيطالب عليه السلام به او حد شرب خمر زد. به هرحال وليدبن عقبه يكى از روسياهان تاريخ و از دشمنان خاندان وحى بود.
منهدم كردن بت قبيله طى 
در ماه ربيع الآخر از سال نهم هجرت (674) على بن ابيطالب صلوات الله عليه بهدستور رسول خدا صلى الله عليه و آله با صد و پنجاه نفر از انصار به قصد شكستنبت قبيله طى كه فلس نام داشت از مدينه حركت كرد و نيز ماءموريت داشت كه غائله قبيلهطى را يك سره كند. افراد صد شتر و پنجاه راءس اسب داشتند، يك پرچم سياه و يكپرچم سفيد نيز به دس دو نفر از يارانش بود.
آن گروه بت فلس را شكسته و سوزاندند، چهارپايان و گوسفندان غنيمت و اسيران قبيلهحاتم طايى را به مدينه آوردند، از جمله اسيران سفانه دختر حاتم طايى و خواهر عدى بنحاتم بود، عدى بن حاتم چون از حركت على عليه السلام به قبيله طى با خبر شد بهشام گريخت ، سفانه را در مدينه در خانه رمله دختر حارث نگاهدارى مى كردند.
روزى رسول خداصلى الله عليه و آله از آنجا مى گذشت ، سفانه گفت : يارسول الله پدرم مرد، كفيلم فرارى شد، بر من عنايت فرما و آزادم كن ، خدا تو را عنايتفرمايد. حضرت فرمود: كفيل تو كيست ؟ گفت : برادرم عدى بن حاتم . فرمود: همان كه ازخدا و رسول فرار كرده است ؟
بعد حضرت از آنجا گذشت ، روز دوم نيز همين جريان تكرار شد، روز سوم كه بازحضرت از آنجا مى گذشت على عليه السلام به سفانه اشاره كرد كه باز از حضرتدرخواست آزادى كند، دخترك سومين بار، به سخن درآمد و تقاضاى خلاصى كرد.رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: قبول كردم ، كمى صبر كن كه آدم مطمئنى از قومتو بيايد و آنگاه مرا خبر كن و چون چنان كسى پيدا شد حضرت براى سفانه مركب ومخارج عطا فرمود، تا پيش قوم خود برود(675).
سفانه پس از آزاد شدن خودش را به شام به برادرش عدى بن حاتم رسانيد و گفت :برادرم هر چه زودتر به مدينه برو و به خدمت آن انسان عالى مقام برس . من او را انسانعجيبى يافتم . او از پادشاهان نيست . او را انسانى يافتم كه فقير و مسكين را دوست دارد،اسير و گرفتار را خلاص مى كند، نسبت به خردسالان مهربان است ، بزرگان را قدر مىنهد، من بزرگوارتر از او را نديده ام ، پس او را درياب اگر پيامبر باشد تو ازسابقين اصحاب او مى شوى و اگر پادشاه باشد مسلما در حكومت او به عزت زندگىخواهى كرد.
عدى بن حاتم به مدينه آمد، رسول خداصلى الله عليه و آله را بالاتر از آن يافت كهخواهرش گفته بود. عدى اسلام آورد و در اسلام ترقى كرد و بعد ازرسول خدا صلى الله عليه و آله از پيروان صديق على اميرالمؤ منين عليه السلام بود، درجمل و صفين و نهروان در ركاب آن حضرت حضورت داشت ، درجمل يك چشم او از دستش رفت و در 67 هجرى در كوفه به جوار حق شتافت .
نقل است : روزى پس از صفين وشهادت على عليه السلام ، عدى در شام با معاويه ملاقاتكرد. معاويه كه به فكر جدا كردن او از على عليه السلام بود، گفت : راستى عدى چراپسرانت را با خودت نياورده اى ؟ گفت : آنها در صفين در ركاب اميرالمؤ منى كشته شدند.معاويه كه در فكر چنان جوابى بود، گفت : ما انصفك علىقتل اولادك و ابقى اولاده على با تو به انصاف رفتار نكرد كه فرزندان تو راكشت ولى فرزندان خودش را نگاه داشت . عدى بلافاصله گفت : ما انصفت عليا اذقتل و بقيت بعده من با على به انصاف رفتار نكردم كه او كشته شد و من در دنياماندم . معاويه آنگاه با شاخ و شانه به عدى بن حاتم چنين گفت : بدان كه هنوز قطره اىاز خون عثمان باقى است و جز به خون شريفى از اشراف يمن شسته نخواهد شد.
عدى بن حاتم كه خشمگين شده بود، گفت : به خدا قسم ، آن قلبها كه آكنده بود از عداوتتو هنوز در سينه هاى ماست ، و شمشيرهايى كه با آنها در صفين هراسانت كرديم هنوز بردوش ماست . اگر وجبى در راه حيله به ما نزديك شوى همان قدرى در طريق انتقام بر تونزديك خواهيم شد. بدان كه بريده شدن حلقوم و تلخيهاى مرگ بر من آسانتر است از اينكه در حق على عليه السلام كلمه ناهموارى بشنوم . معاويه چون چنين ديد، به پيشكارشگفت : سخنان عدى را بنويسد كه همه پند و نصيحت است (676).
غزوه تبوك 
عبدالمؤ من بغدادى در مراصدالاطلاع گويد: تبوك شهركى است ميان وادى القرى و شامكه داراى آب و نخلستان است ، و قلعه اى در آنجا بود كه اكنون خراب شده و همانجاستكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در لشكركشى تاريخى به آنجا رسيد(677)خلاصه ماجرا آن است كه به مدينه خبر رسيد: روميان لشكريان فراوانى جمع كرده وقصد حمله به مسلمانان را دارند، و اكنون به بلقاء شام رسيده اند،رسول خدا صلى الله عليه و آله تصميم گرفت بر آنها پيشدستى كند، ولى بعد ازرسيدن به تبوك معلوم شد كه قضيه صحت نداشته و روميان چنان قصدى نكردهاند؛ ولى در مراصدالاطلاع (تبوك ) گويد:رسول خدا صلى الله عليه و آله چون به تبوك رسيد، ديد كه آنها متفرق شده و رفتهاند، نقل دوم به نظر صحيحتر مى آيد.
در هر حال : رسول خداصلى الله عليه و آله درماه رجب ازسال نهم هجرت به تبوك تشريف برد. قبلا به قبائلى كه مسلمان شده بودندنامه نوشته وآنها را به جهاد در راه خدا تشويق مى كرد، از مهاجران و انصار وقبائل : تميم ، طى ، عطفان ، بنى كنانه ، مزينه ، جهينه ، و... سى هزار نفر آماده جهادشدند. واقدى عدد مجاهدين را سى هزار و تعدا اسبان را ده هزار گفته است (678).
فصل تابستان ، موقع برداشت ، محصول ، هوا بسيار گرم بود، منافقان مردم را از رفتنمنصرف كرده و مى گفتند: در اين هواى گرم كه از آسمان آتش مى بارد كجا مى رويد؟!قرآن در اين رابطه فرمود: ... قالوا لاتنفرا فى الحرقل نار جهنم اشد حرا لوكانوا يفقهون (679).
رسول خداصلى الله عليه و آله از مسلمانان براى تجهيز رزمندگان استمداد كرد، عثمانبن عفان اولين كسى بود كه ظرفهايى پر از نقره آورد و در محضر حضرت به زمينريخت .حضرت چندين نفر را با آنها تجهيز كرد، عباس و طلحه و ديگران نيز پولهايىآوردند، بعضى از منافقان نيز به عنوان ريا و خودنمايى كمك مالى كردند، خداوند ظاهرادر اين رابطه فرمود: و ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله و برسولهو لاياءتون الصلوة الا و هم كسالى و لاينفقون الا و هم كارهون (680)
گريه كنندگان 
هفت نفر از مسلمانان كه قدرت نفقه و مركب نداشتند به محضر حضرت آمده گفتند: يارسول الله صلى الله عليه و آله براى ما مركب تهيه نماييد تا به جهاد برويم .حضرت فرمود: نمى توانم . آنها گريه كنان برگشتند. خداوند درقبول عذر آنها فرمود: ليس على الضعفاء و لاعلى المرضى ولاعلى الذين لايجدونماينفقون حرج اذا نصحوا لله و رسوله ما على المحسنين منسبيل الله غفور رحيم و لاعلى الذين اذا ما اتوك لتحملهم قلت لااجد ما احملكم عليه ، تولواو اعينهم ، تفيض من الدمع حزنا الا يجدوا ما ينفقون (681).
اعتذار منافقان 
اين جنگ آزمايش عجيبى بود، عده اى از نبودن وسيله رفتن گريه مى كردند كه چرا موفقبه رفتن نمى شوند. منافقان نيز با انواع حيله ها از آن حضرت مى خواستند كه از رفتنمعذورشان دارد.
هشتاد و چند نفر از منافقان آمدند، بدون اينكه مانعى از رفتن داشته باشند، از حضرتخواستند كه اجازه بدهد نروند و حضرت به آنها اجازه فرمود. هشتاد و دو نفر هم از اعرابآمدند ولى به آنها اجازه نداد. عبدالله بن ابى رئيس منافقان از مدينه خارج شده وبا همپيمانان خود از منافقان و يهود در ثنية الوداع در كنار مسلمانان اردو زده و چنانوانمود مى كرد كه در جنگ شركت خواهد كرد؛ ولى چونرسول خدا صلى الله عليه و آله به تبوك حركت كرد، او با ياران خود به مدينهبرگشت و گفت : محمد با اين حرارت هوا، دورى راه ، فقر مالى ، فكر مى كند، كه جنگ باروميان بازيچه است ، به خدا قسم ، گويا مى بينم كه فردا ياران او را اسير گرفته وبه طناب بسته اند. او مى خواست مسلمانان رادل سرد كند آيات 42 - 57 و 84 - 90 سوره توبه در آن رابطه است (682).
انت منى بمنزلة هارون من موسى  
رسول خداصلى الله عليه و آله مى دانست كه مدتى از مدينه دور خواهد بود وانگهىتبوك با مركز حكومت اسلامى فاصله زياد دارد، على هذا لازم بود مرد لايقى در مدينهبماند، تا در غياب حضرت ، پايتخت اسلام را حفظ كند. لذا على بن ابيطالب عليهالسلام را كه لايقترين فرد براى اين كار بود، در مدينه به جاى خود جانشين كرد؛ ولىهنوز چندان از مدينه دور نشده بود كه منافقان و دشمنان آن حضرت شايع كردند،رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت به على بن ابيطالب عليه السلام قهر كرده كهاو را با خود نبرده و در مدينه گذاشته است . اين سخن بر آن حضرت گران آمد، لذاشتابان از مدينه حركت كرده و در جرف خودش را بهرسول خدا صلى الله عليه و آله رسانيد و گفت : يارسول الله منافقان گمان مى كنند كه علت گذاشتن من در مدينه به علت كم لطفى شمانسبت به من است .
حضرت فرمود: برادرم برگرد. مدينه اصلاح نمى شود مگر به وسيله من يا تو. توخليفه منى در اهل بيت من و خانه هجرت من ودر قوم من ، آيا راضى نيستى كه نسبت به منمانند هارون باشى نسبت به موسى ؟ با اين فرق كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود متنعربى به نقل از ارشاد مفيد چنين است : ارجع يا اخى فان المدينة لاتصلح الابى اوبك فانت خليفتى فى اهل بيتى و دار هجرتى و قومى ، اما ترضى ان تكون منى بمنزلةهارون من موسى الا انه لانبى بعدى (683)
اين حديث مستفيض بلكه متواتر كه در كتب شيعهواهل سنت نقل شده يكى از دلائل امامت على عليه السلام است ؛ زيرا كه هارون خليفه موسىبه وقت رفتن به ميقات و شريك امر و وزير و برادر و نيز پيامبر خود، حضرترسول خدا صلى الله عليه و آله همه اينها را براى على عليه السلام ثابت كرده ، وفقط نبوت را استثناء فرمود و در حق هيچ يك از يارانش چنين كلامى نفرموده است .
رسول خدا صلى الله عليه و آله در تبوك 
به هر حال آن حضرت در ماه شعبان سال نهم به تبوك رسيد و از دشمن خبرىنبود. يا خبر صحت نداشته و يا تا آمدن قواى اسلام پراكنده شده بودند، آن حضرت بقيهشعبان و چند روز از رمضان را در آنجا ماند.بهنقل واقدى ، (ج 3، ص 1015) مدت بيست روز در تبوك بود و از آنجا سريه هايى بهاطراف فرستاد و چند قوم از اهل كتاب آمده و تحت الحمايه اسلام شده و حاضر به پرداختجزيه شدند، آنگاه حضرت مظفر و منصور به مدينه مراجعت فرمود.
حوادثى در رابطه با غزوه تبوك 
اينك لازم است حوادثى را كه در اين سفر بزرگ اتفاق افتاد و از لحاظ خود آمرزنده استبررسى نماييم .
ابوذر غفارى و تبوك 
ابوذر غفارى صحابى بزرگ كه در جيش تبوك شركت كرده بود، شترش از رفتنبازماند و چون از او خبرى نشد، اصحاب گفتند: يارسول الله ابوذر نيز برگشت ، فرمود: فكرش را نكنيد، اگر در او خيرى باشد، خدا اورا به زودى به شما مى رساند. آن حضرت اين سخن را درباره هر متخلف مى فرمود، وچون شتر ابوذر به حال نيامد، ابوذر بار او را بر دوش خويش گرفت و به راه افتاد،اصحاب حضرت او را از دور ديده و گفتند: يارسول الله صلى الله عليه و آله مردى در راه ديده مى شود كه به تنهايى مى آيدفرمود: ظاهرا ابوذر است . چون نزديك شد، گفتند ابوذر است .
حضرت فرمود: به او آبى دهيد كه تشنه است . فورا به او آب دادند ولى ديدند ابوذربا خود آب همراه دارد. حضرت فرمود: ابوذر آب دارى و تشنه هستى ؟ عرض كرد: بلى يارسول الله صلى الله عليه و آله پدر و مادرم فداى تو باد، وقتى كه مى آمدم درگودال سنگى آبى ديدم كه شيرين و گوارا بود، با خود گفتم از اين آب نخواهم خوردمگر بعد از آنكه حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله بخورد. حضرت پس از ديدن آنخلوص و ايثار فرمود: اى ابوذر خدا تو را رحمت كند، تنها زندگى مى كنى ، تنها مىميرى ، تنها مبعوث مى شوى ، تنها به بهشتداخل مى شوى ، قومى از اهل عراق به اين سعاتت مى رسند كه مباشرغسل و تجهيز و نماز و دفن تو مى شوند: يا اباذر رحمك الله تعيش وحدك و تموتوحدك و تبعث وحدك ، و تدخل الجنة وحدك ، يسعدبك اقوام مناهل العراق يتولون غسلك و تجهيزك و الصلاة عليك و دفنك (684)
اين خبر غيبى بعد از آن حضرت در وقتى به وقوع پيوست كه خليفه سوم عثمان بن عفانبيت المال را تاراج مى كرد و دامادها و اقوام خويش از بنى اميه را در دريايى ازپول مردم غرق مى نمود. كعب الاحبارهاى يهودى را طرف مشورت خويش قرار داده بود.ابوذر بر خليفه خروشيد و او را به باد انتقاد گرفت و فرمود از راهرسول خداصلى الله عليه و آله و سنت و فرسنگها فاصله گرفته اى .بالاخره بعدازچند تبعيد در آخر به دست خليفه به ربذه در وادى صفراء تبعيد شد و در آنجااز فقر و تنگدستى از دنيا رفت . او به زن و غلامش فرمود: چون من از دنيا رفتم در كنارراه بايستيد، اولين كاروانى كه مى آيد به آنها خبر دهيد كه مردى از اصحابرسول خدا صلى الله عليه و آله در اين صحرا مرده است ، او را تجهيز كنيد. آن دو چنينكردند كاروانى كه از مكه به عراق مى رفت ، در آن عبدالله بن مسعود و مالك اشتربودند.آنها پياده شده و ابوذر را تجهيز كرده و دفن نمودند. بر ابوذر غفارى گريستندو از جنايت خليفه عثمان بن عفان ياد كردند و بر عاملان آن پيشامد نفرين نمودند. بدينطريق خبر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه درباره ابوذر فرموده بود به وقوعپيوست .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation