بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب از هجرت تا رحلت, سید على اکبر قریشى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     HEJRAT01 -
     HEJRAT02 -
     HEJRAT03 -
     HEJRAT04 -
     HEJRAT05 -
     HEJRAT06 -
     HEJRAT07 -
     HEJRAT08 -
     HEJRAT09 -
     HEJRAT10 -
     HEJRAT11 -
     HEJRAT12 -
     HEJRAT13 -
     HEJRAT14 -
     HEJRAT15 -
     HEJRAT16 -
     HEJRAT17 -
     HEJRAT18 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نامه بهودة بن على شاه يمن 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى هوذة بن على، سلام على من اتبع الهدى و اعلم دينى سيظهر الى منتهى الخف و العافر فاسلم تسلم واجعل لك ما تحت يديك (577)
منظور از خف پاى شتر و از حافر پاى اسب يعنى دين من به زودى غالبمى شود و گسترش مى يابد به هر جا كه پاى شتر واسب رسيده است و آن خبر ازگسترش اسلام و از اخبار غيبى است ، جمله اخير حاكى است كه در صورت اسلام آوردن درحكومت خودت ابقاء خواهى شد.
سليط بن عمرو چون نامه حضرت را به هوذه رسانيد، او را احترام كرد و از نامه حضرتاستقبال نمود و به طور كلى رد نكرد و به حضرت چنين نوشت : آنچه به آن دعوت مىكنى بهتر و نيكوتر است ، من شاعر و خطيب قوم خويش هستم ، عرب از موقعيت من مى ترسد،بعضى از كار را به من واگذر كن تا پيرو تو شوم (گويا منظورش جانشينى حضرتبود) آنگاه به سفير حضرت جايزه اى داد و بر او لباسهايى پوشانيد.
سليط محضر رسول الله صلى الله عليه و آله آمد، نامه هوذه را بر آن حضرت خواند،حضرت فرمود: اگر تكه زمينى هم از من بخواهد (ظاهرا به طور جانشينى و خلافت ) بهاو نمى دهم ، خودش و حكومتش بر باد شود، آنگاه كه حضرت از فتح مكه برگشتجبرئيل خبر آورد، كه هوذه از دنيا رفته است ، حضرت فرمود: از يمن كذابى خروج مى كندو ادعاى نبوت مى نمايد و كشته مى شود. اين سخن پيامبر (578) اشاره به مسيلمه كذاببود كه در زمان حضرت خروج كرد وبعد از حضرت كشته شد.
نامه حضرت به حارث بن ابى شمر 
حارث از جانب قيصر روم در دمشق حكومت مى كرد، شباع بن وهب نامه حضرت را در شام بهاو رسانيد متن نامه چنين است :
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى الحارث بنابى شمر، سلام على من اتبع الهدى و آمن و صدق و انى ادعوك ان تؤ من بالله وحدهلاشريك له و يبقى لك ملكك (579)
شباع بن وهب گويد: چون به دربار حارث رسيدم دو سه روز منتظر بودم كه نامهحضرت را به او برسانم ، به دربان گفتم : من فرستادهرسول خدايم ، گفت : نامه را فقط در فلان روز مى توانى برسانى آنگاه حاجب ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و از اسلام از من سؤال مى كرد، من درانجيل صفت اين پيامبر را خوانده ام ، فكر مى كردم كه در شام مبعوث مىشود، اكنون مى بينم كه در حجاز مبعوث گرديده من به او ايمان آوردم و تصديقش مى كنم، ولى مى ترسم كه حارث مرا بكشد، او مرتب مرا احترام مى كرد و از اسلام آوردن حارثاظهار ياءس مى نمود و مى گفت : او از قيصر مى ترسد.
روزى حارث از اندرون ، به كاخ آمد و نشست وتاجى در سر داشت ، به من اجازه داد من نامهحضرت را به او دادم ، آن را خواند به دور انداخت و گفت : كى مى تواند حكومت را از منبگيرد، من به جنگ او خواهم رفت هر چند كه در يمن باشد، آنگاه گفت : لشكريان آمادهشوند، افراد مسلح تا شب از مقابل او مى گذشتند، گفت : اين لشكريان را كه ديدى بهصاحبت برسان بعد، جريان را براى قيصر روم نوشت .
نامه وى موقعى به قيصر رسيد كه هنوز دحيه كلبى از روم خازج نشده بود، قيصرحارث را از لشكركشى به مدينه منع كرد و او را ماءموريت ويژه اى داد، حارث پس ازدريافت دستور قيصر، به فرستاده رسول خداصلى الله عليه و آله گفت : كى مىخواهدى بروى ؟ گفت : فردا، دستور داد صد مثقال طلا به او دادند، دربان او نيز مقدارىپول و لباس به او داد وگفت : سلام مرا بهرسول الله صلى الله عليه و آله برسان و بگوه من تابع دين او هستم .
شباع بن وهب چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارش كرد، حضرت فرمود:باد ملكه حكومتش نابود بود
(580)
نامه امام خمينى به رهبر شوروى (581) 
در ابتداى اين مطلب گفتيم كه نامه نوشتن رسول الله به سلاطين يكى از جريانهاى بسمهم سال ششم هجرت بود، و عظمت آن به حدى است كه در قالب الفاظ نگنجد و بهقول معروف يدرك و لا يوصف مى باشد، بعد از گذشتن هزار و چندسال اولين كسى كه قدم در جاى قدمهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله گذاشت و ماننداو كار مى كرد، حضرت امام خمينى رضوان الله تعالى عليه بود، كه نامه اى به رهبرشوروى ميخائيل گورباچف نوشت و او را به دين اسلام دعوت فرمود، سفير ونامه رسان امام در اين پيام تاريخى مجتهد، عالى قدر حضرت آيت الله آملى و خانم دباغيكى از زنان نمونه اسلام و انقلاب ، بود، امام رضوان الله تعالى عليه در اين نامه مىنويسد:
بسم الله الرحمن الرحيم :
جناب آقاى گورباچف ، صدر هياءت رئيسه اتحاد جماهير سوسياليستى شوروى !
با اميد خوشبختى و سعادت براى شما وملت شوروى ، از آنجاكه پس از روى كار آمدنشما چنين احساس مى شود كه جنابعالى در تحليل حوادث سياسى جهان خصوصا دررابطه با مسائل شوروى در دور جديدى از بازنگرى وتحول قرار گرفته ايد، و جسارت و گستاخى شما در برخورد با واقعيات جهان چه بسامنشاء تحولات و موجب به هم خوردن معادلات فعلى حاكم برجهان گردد، لازم ديدم نكاتىرا يادآور شوم ...
اولين مسئله اى كه مطمئنا باعث موفقيت شما خواهد بود اين است كه در سياست اسلاف خوددائر بر خدازدايى و دين زدايى ازجامعه كه تحقيقا بزرگترين وبالاترين ضربه را بر پيكر مردم كشور شوروى وارد كرده است تجديد نظر نماييد وبدانيد كه برخورد واقعى با قضاياى جهان جز از اين طريق ميسر نيست ....
مشكل اصلى كشور شما مسئله مالكيت و اقتصاد و آزادى نيستمشكل شما عدم اعتقاد واقعى به خداست ، همان مشكلى كه غرب را هم بهابتذال و بن بست كشيده و يا خواهد كشيد، مشكل اصلى شما مبارزه طولانى و بيهوده با خدا ومبداء هستى و آفرينش است .
آقاى گورباچف براى همه روشن است كه از اين پس كمونيسم را بايد در موزه هاى تاريخسياسى جهان جست و جو كرد چرا كه ماركسيسم جوابگوى هيچ نيازى از نيازهاى واقعىانسان نيست ، چرا كه مكتبى است مادى و با ماديت نمى توان بشريت را از بحران عدم اعتقادبه معنويت ... بدر آورد...
رهبر چين اولين ضربه را به كمونيسم زد و شما دومين و على الظاهر آخرين ضربه رابه پيكر آن نواختيد، امروز ديگر چيزى به نام كمونيسم ، در جهان نداريم ولى از شماجدا مى خواهم كه در شكست ديوارهاى خيالات ماركسيسم گرفتار زندان غرب و شيطانبزرگ نشويد.
اميدوارم افتخار واقعى اين مطلب را پيدا كنيدكه آخرين لايه هاى پوسيده هفتادسال كژى كمونيسم را از چهره تاريخ و كشورتان بزداييد... وقتى از گلدسته هاى مساجدبعضى از جمهوريهاى شما پس از هفتاد سال بانگ الله اكبر و شهادت به رسالتحضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله به گوش رسيد، تمامى طرفداران اسلام نابمحمدى صلى الله عليه و آله را از شوق به گريه انداخت ؛ لذا لازم دانستم اين موضوعرا به شما گوشزد كنم كه بار ديگر به دو جهان بينى مادى و الهى بينديشيد.
ماديون معيار شناخت در جهان بينى خويش را حس دانسته و چيزى را كه محسوسنباش ، از قملرو علم بيرون مى دانند و هستى را همتاى ماده دانسته و چيزى را كه ماده ندارد وموجود نمى دانند، قهرا جهان غيب مانند وجود خداوند تعالى و وحى و نبوت و قيامت را يكسره افسانه مى دانند در حالى كه معيار شناخت در جهان بينى الهى اعم از حس وعقل مى باشد و چيزى كه معقول باشد، داخل در قلمرو علم مى باشد گرچه محسوسنباشد، لذا هستى اعم از غيب و شهادت است و چيزى كه ماده ندارد مى تواند موجود باشد.
اگر جنابعالى ميل داشته باشيد در اين زمينه تحقيق كنيد مى توانيد دستور دهيد كهصاحبان اينگونه علوم علاوه بر كتب فلاسفه غرب در اين زمينه به نوشته هاى فارابىو بوعلى سينا (رحمة الله عليهما) در حكومت مشاء مراجعه كنند تا روشن شود كه قانونعليت و معلوليت كه هرگونه شناختى بر آن استوار استمعقول است نه محسوس ، و ادراك معانى كلى و نيز قوانين كلى كه هر گونهاستدلال بر آن تكيه دارد معقول است نه محسوس و نيز به كتابهاى سهروردى (رحمة اللهعليه ) در حكمت اشراق مراجعه نموده و براى جنابعالى شرح دهند.
جناب آقاى گورباچف اكنون بعد از ذكر اين مسائل و مقدمات از شما مى خواهم درباره اسلامبه صورت جدى تحقيق و تفحص كنيد، اين نه به خاطر نياز اسلام و مسلمين به شما، كهبه جهت ارزشهاى والا و جهان شمول اسلام است كه مى تواند وسيله راحتى و نجات همهملتها باشد....
با آزادى نسبى مراسم مذهبى در بعضى از جمهوريهاى شوروى نشان داديد، كه ديگراينگونه فكر نمى كنيد كه مذهب مخدر جامعه است ، راستى مذهبى كه ايران را درمقابل ابرقدرتها چون كره استوار كرده است ؛ مخدر جامعه است ؟!... در خاتمه صريحااعلام مى كنم كه جمهورى اسلامى ايران به عنوان بزرگترين و قدرتمندترين پايگاهجهان اسلام به راحتى مى تواند خلاء اعتقادى نظام شما را پرنمايد و در هر صورتكشور ما همچون گذشته به حسن همجوارى و روابطمتقابل معتقد است و آن را محترم مى شمارد.
والسلام على من اتبع الهدى
روح الله الموسوى الخمينى 11 / 10 / 67
پيام امام رضوان الله عليه را به طور خلاصه از مجله نور علم دوره سوم شماره پنجم ،ص 10 - 14 نقل كرديم ، گورباچف بعد از چندى جواب مناسب و تواءم باقبول توسط وزير امور خارجه اش ، به محضر امام فرستاد و اكنون كه جهان كمونيسم ،در حال شكستن است و مكت توحيد به تدريج ظلمت مادى را هم شكسته و نور اعتقاد به خدا رادر جاى آن قرار مى دهد، تا جايى كه نمايندگان مملكت مجارستان با اكثريت قاطع بهانحلال حزب كمونيسم ، راءى دادند، پيام امام رحمة الله عليه در رديفعوامل شكننده آن هيولاى مخوف قرار گرفته است به اميد از بين رفتن همه مكتبهاى مادى .
سال هفتم هجرت 
درسال هفتم هجرت جريانهاى بسيارى اتفاق افتاد، كه سبب گسترش اسلام و تحكيم بيشاز پيش آن گرديد اينك به مهمترين آنها اشاره مى كنيم .
جنگ خيبر و متلاشى شدن يهود 
خيبر واحه ايست در هشتاد كيلومترى شمال مدينه به طرف شام كه در آن موقع مسكن طوائفىاز يهود و داراى قلعه هاى محكمى بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك به يك ماهقلعه ها را در محاصره داشت ، و يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، به هنگام سقوط هرقلعه ، يهود به قلعه ديگر پناه برده و در آن موضع مى گرفتند، و چون قلعه وطيح وسلالم به محاصره درآمد، آن ها دست از مقاومت برداشته و بهرسول الله صلى الله عليه و آله پيغام دادند، كه حاضرند، همه چيز خويش را گذاشته وبا زنان و فرزندان خود از خيبر بيرون روند،رسول خداصلى الله عليه و آله اين پيشنهاد راقبول فرمود، آنگاه ازآن حضرت خواستند كه در خيبر بمانند و نصف عايدات زمينهاى آن اعماز خرما و گندم و سائر حبوبات مال مسلمامان باشد، اين درخواست نيز مورد توافق حضرتقرار گرفت و جريان خاتمه يافت در زمان عمربن الخطاب ميان يهود خيبر مرض ‍وبا شيوع يافت و نيز چون آنها مسلمانان را مسخره و تحقير مى كردند، خليفه طبققرارداد زمان رسول الله صلى الله عليه و آله از خيبر اخراجشان كرد اينك مشروح ماجرا:
به نقليعقوبى خيبر داراى شش قلعه بود بنامهاى : سلالم ، قموص ، نطاه ، قساره ، شق ، ومربطه و در آنها بيست هزار يهودى رزمنده وجود داشت (582) ظاهر بيست هزار، اغراق وتخمينى باشد، ابن اسحاق و ابن اثير از هشت قلعه نام برده اند: ناعم ، قموص ، حصنصعب بن معاذ، وطيح ، سلالم ، شق ، نطاه ، و كتيبه (583) سمهودى درج 4 وفاءالوفاءهمه آنها را از قلاع خيبر گفته است ، در مغازى واقدى قلعه هاى ديگرى نيز ديده مى شود.
وضع يهود خيبر بسيار مشكوك بود، آنها از يك طرف به فكر سازش ‍ و عدم تعرض بامسلمانان نبودند، از طرف ديگر به عده زيادى از يهود بنى قينقاع و بنى نضير كه ازمدينه اخراج شدند پناه داده و آنان را در ميان خود داشتند؛ وانگهى براى روز مبادا باقبائلى امثال غطفان و ديگران پيمان همكارى و كمك بسته بودند و خلاصه ، خيبر يكى ازكانونهاى خطرناك عليه اسلام بود، و مى بايستمشكل آن حل شود؛ لذا رسول الله صلى الله عليه و آله تصميم به لشكركشى و فتحآنجا گرفت .
ماه محرم يا صفر از سال هفتم هجرت بود كه آن حضرت با هزار و چهار صد نفر به طرفخيبر حركت كردند، يهود خيبر بعيد مى دانستند كه حضرت به ديار آنها حمله برد، زيرابه استحكام قلعه ها و به كثرت سلاح و تعدادشان اميدوار بودند، هر روز ده هزار رزمندهمشغول تمرين شده و مى گفتند: مگر محمد مى تواند با ما بنجنگد، هيهات ، هيهات ، يهودمدينه ، به مسلمانان گفتند: كارتان رنج بىحاصل است ، شما قدرت تسخير خيبر را نداريد، قبيله اسد و غطفان به يارى آنها درمقابل عرب ايستاده اند (584)
رسول خدا صلى الله عليه و آله چون به خيبر رسيد در بيابانى به نام رجيع اردو زدكه از آنجا به تدريج به تسخير قلعه ها شروع كند و چون به خيبر مشرف شدند، بهيارانش فرمود: بايستيد، آنگاه دست بدرگاه خدا برداشته و چنين گفت : اللهم ربالسموات السبع و ما اظللن و رب الارضين ، السبع و ما اقللن و رب الشياطين و مااضللن ، انا نسئلك خير هذه القرية و خير اهلها و خير ما فيها و نعوذ بك من شر هذه القريةو شر اهلها و شر مافيها (585)
احتمال زياد بود كه قبيله غطفان به يارى اهل خيبر بيايند، لذا حضرت ابتداء به طرفغطفان رفت و چنان وانمود كرد كه قصد حمله بر آنها را دارد، آنها فكر مساعدت يهود را رهاكرده و به فكر دفاع از خود افتادند، سپس به طرف خيبر برگشت ، اين باعث شد كه تاپايان كار خيبر، مردم غطفان از جاى خود حركت نكردند.
مردم خيبر روزها با بيل و كلنگ به مزارع رفته و شبها به قلعه ها باز مى گشتند آنها ازآمدن رسول الله صلى الله عليه و آله بى خبر بودند، چون حضرت شب هنگام به خيبررسيد، بامدادان كه يهود به قصد رفتن به مزرعه از قلعه ها خارج شدند، چشمشان بهلشكريان اسلام افتاد فرياد كشيدند: محمد و الله محمد و الخميس معه يعنى محمدآمد با لشكريانش ، اين را گفته و به قلعه گريختند، حضرت فرمود: الله اكبر خيبرخراب شد، ما چون به كنار قومى فرود آييم ، صبحشان تار مى گردد، آنگاه دستورمحاصره داد. قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد واموال و غنائم به دست مسلمانان مى افتاد اولين قلعه اى كه سقوط كرد قلعه ناعم بود ودر كنار آن محمود بن مسلمه برادر محمدبن مسلمه شهيد شد، و آن بدين طريق بود كه يهودسنگ دستاسى بر سر او انداختند و شهيدش ‍ كردند.
سپس قلعه قموص سقوط كرد و در آن اسيران بسيار گرفتند از جمله صفيه دختر حيى بناخطب كه بعدا همسر رسول الله صلى الله عليه و آله گرديد و او زن كنانة بن الربيعبود، صفيه آنگاه كه در خانه كنانه بود، در خواب ديد ماهى در آغوشش افتاد، اين خوابرا بر شوهر خود نقل كرده ، شوهرش گفت : اين نيست مگر آنكه مى خواهى زن پادشاه حجازباشى آنگاه آنچنان سيلى به او زد كه چشمش كبود گرديد و چون او را به اسارتگرفتند حضرت عبايى بر سرش ‍ انداخت (586)
در آن بين زاد و طعام مسلمانان تمام شد، و اكثرشان از كمبود غذا به تنگ آمده ، شكايت پيشرسول الله صلى الله عليه و آله بردند، حضرت چيزى نداشت به آن ها بدهد، باز دستبه درگاه خدا برداشت كه : خدايا تو بر حال مسلمانان واقفى ، نيروى جنگ از وجودشانرفته ، من نيز چيزى ندارم آنها تاءمين مى كنم ، خدايا بزرگترين قلعه را كه از همهبيشتر كفايت و طعام و خورش دارد به دست آنها فتح كن .
دعاى مستجاب حضرت به اجابت رسيد، با مقدارى جنگ و مقاومتتحمل تيرهاى سوزان يهود كه از پشت بام مى باريد، قلعه بزرگى سقوط كرد، مدافعينآن به قلعه ديگرى گريختند، آن قلعه به نام قلعه صعب بن معاذ بود كه از همه بيشتر،طعام و خورش در آن ذخيره كرده بودند بدين طريقمشكل خواوربار حل گرديد.(587)
مسلمانان در گروه هاى متشكل روزها به قلعه مى تاختند و شبها به اردوگاه كه دررجيع بود برمى گشتند، زخمى ها را نيز در اردوگاه مداوا مى كردند در فتحقلعه نطاة پنجاه نفر ازمسلمانان با تيرهاى يهود مجروح گرديدند، كه براىمداوا به اردوگاه انتقال يافتند(588)
شبى گروه گشتى سپاه اسلام يك نفر از يهود را گرفتند، او گفت مرا پيش پيامبرتانببريد، تا با او سخن گويم ، وى را محضررسول الله صلى الله عليه و آله آوردند، حضرت به او گفت : تو كيستى و چه خبردارى؟ گفت : يا ابالقاسم ، در امان هستم ؟فرمود: آرى ، گفت : از قلعه نطاة مى آيم ، شيرازهيهود از هم گسيخته ، امشب قلعه را ترك خواهند گفت ، بسيار هراسان و خائفند، فرمود بهكجا مى روند؟ گفت : به قلعه شق كه استحكامش كمتر از نطاة ، قلعه نطاة كه از آن فرارمى كنند، در آن سلاح و طعام و خورش وجود دارد و نيز دستگاهى را كه تسخير قلعه بهكار برده مى شود در زير زمين آن مخفى كرده اند.
حضرت فرمود: چه دستگاهى ؟! گفت : منجنيقى و دو ارابه و سلاح و زره ها و كلاه هاىجنگى و شمشيرها، فردا چون داخل قلعه شديد و شما حتماداخل خواهى شد، حضرت فرمود: ان شاءالله ، جاى آنها رابه شما نشن خواهم داد غير از منكسى جاى آن ها را نمى داند، مطلب ديگرى دارم . فرمود: آن چيست ؟ گفت چون آنها رابيرون آوردى ، مجنيق را بر قلعه شق نصب كن ، ارابه ها را بياوريد، مردان شما زير آنهاقرار گيرند، تا از تيرهاى يهود در امان باشند، آن وقت در حفاظ ارابه ها شروع بهشكافتن ديوار قلعه بكنيد، در اين صورت قلعه شق در يك روز سقوط خواهد كرد، قلعهكتيبه را نيز همان طور فتح كنيد.
عمربن الخطاب كه فرمانده گروه گشت بود، گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله به نظر مى آيد كه راست مى گويد، يهودى گفت : يامحمد خون مرا حفظ كن ، فرمود تو در امانى ، گفت : زنى در قلعه نزار دارم آن رانيز به من ببخش ، فرمود: آن هم مال تو باشد، گويند: حضرت از او خواست كه اسلامآورد، گفت : چندروزى به من مهلت بدهيد.
فرداى آن شب قلعه قطاة سقوط كرد، قوى يهودى راست بود، منجنيق را به دستوررسول الله صلى الله عليه و آله اصلاح كرده و براى فتح قلعه نزار به كارگرفتند، هنوز سنگى توسط آن نينداخته بودند كه قله سقوط كرد، زن يهودى را كهنفيله نام داشت به خودش دادند، و آنگاه كه دو قله وطيح و سلالم سقوط كرد، آنشخص يهودى كه اسمش سماك بود اسلام آورد و از خيبر بيرون رفت و ناپديدشد(589).
قلعه ها يكى پس از ديگرى سقوط مى كرد، يهود باكمال قدرت مقاومت كردند؛ ولى كارى از پيش نبردند، و قلعه هايى كه در گذشته نامبرده شد همه به دست مسلمانان افتاد، غنائم خارج از حد بود، آخرين دژى كه به محاصرهدرآمد، قلعه وطيح و سلالم بود، يهود ديدند مقاومت فايده اى ندارد بناچار از حضرتخواستند كه جانشان در امان باشد واز خيبر بروند، حضرتقبول كرد، و آنها تسليم شدند آنگاه به حضرت گفتند: ما در كشاورزى تجربه داريم ،در خيبر بمانيم نصف ، عايدات آن مال ما و نصف آنمال شما باشد، حضرت قبول كرد وفرمود: ولى هر وقت خواستيم حق بيرون كردن با ماست(590) بدين طريق جريان خيبر پايان يافت و مسلمانان آسوده خاطر شدند. درتكميل اين مطلب لازم است به چند ماجرا اشاره شود
مقام على عليه السلام در خيبر 
مورخان شيعه و اهل سنت در اين مطلب اتفاق دارند كه يهود در يكى از قلعه ها بيش از حدمقاومت مى كردند به طورى كه چند حمله ناكام ماند و محاصره بيست روزطول كشيد و رسول الله صلى الله عليه و آله آزرده خاطر گرديد، عده اى نام آن قلعه راذكر نكرده اند، ولى به قول حلبى و يعقوبى و طبرسى در اعلام الورى نام آنقموص بود.
به هر حال : يهود در دفاع از آن قلعه مقاومت عجيبى كردند، و كار سقوط قموص بهطول انجاميد، رسول خدا صلى الله عليه و آله در يكى از روزها فوجى را به فرماندهىابوبكر ماءمور حمله كرده ، ولى آنها كارى از پيش نبرده و هزيمت كردند و به وقتبرگشتن ، ابوبكر آن ها رامقصر قلمداد مى كرد و آنها ابوبكر را، فرداى آن روز عمربنالخطاب فرماندهى را به عهده گرفت و شكست سختى خورد، او نيز مانند ابوبكر افرادخود را گناهكار مى دانست وافرادش او را، رسول خدا صلى الله عليه و آله آزده خاطرگرديد، فرمود: فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا ورسول او را دوست دارد، او نيز خدا و رسول را دوست دارد، او حمله كننده است نه فرار كننده، خدا اين قلعه را به دست او فتح مى كند. لاعطين الراية غدا رجلا كرارا غير فرار،يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله على يديه
جمله يحبه الله و رسوله از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤ منين عليه السلام استو جز در مورد وى درباره كسى گفته نشده است ، لذا حاضرين هر يك انتظار آن را داشتندكه حضرت آنها را بخواند و فرماندهى بدهد تا صاحب آن منقبت گردند از على بنابيطالب نيز خاطر جمع بودند زيرا كه چشمانش درد مى كرد و در خيمه افتاده بود وقادربه حركت نبود.
چون صبح شد ياران اطراف آن حضرت را گرفتند، سعد وقاص ‍ گويد: من پيش روى آنحضرت نشستم ، بعد با دو زانويم زانو زدم آنگاه برپاى ايستادم به اميد آن كهمرابخواهد پرچم به دست من بدهد، حضرت فرمود: على بن ابيطالب را پيش من بخوانيد،همه با صداى بلند گفتند: چشمش درد مى كند جلو، پايش را نمى بيند، فرمود: برويدبياوريد رفتند دست على را گرفته و به محضر آن حضرت آوردند حضرت سر او را بهزانويش گذاشت و با آب دهانش ‍ را به چشم على زد، (با آن ولايت تكوينى ) در دم چشمعلى صحت يافت ، بعد پرچم را به دست او داد و او را دعا كرد و فرمان حمله داد، على بنابيطالب مانند شير خمشگين همهمه و هروله مى ركرد. على عليه السلام چنان هجوم برد كههنوز آخرين افرادش به محل جنگ نرسيده بودند كه على عليه السلامداخل قلعه قموص ‍ گرديد.
جابربن عبدالله گويد: ما كه جزء فوج على بوديم ، به عجله ، مسلح شديم ، سعدبنابى وقاص گفت : يااباالحسن كمى درنگ كن تا ديگران نيز برسند، ولى على پيش ازآنها نيزه خويش را در كنار قعله به زمين زد مرحب يهودى مانند روزهاىقبل با عده اى جلوى او را گرفتند(591).
مرحب كه از روى كلاه جنگى ، سنگى را سوراخ كرده و بر سر گذشته بود فرياد كشيد:

قد علمت خيبر انى مرحب
شاكى السلاح بطل مجرب
اضرب احيانا و حينا اطعن
اهل خيبر مى دانند كه من مرحبم ، غرق در سلاح ، پهلوان جنگ آزموده ام ، گاهى با شمشير مىشكافم و گاهى با نيزه سينه ها را سوراخ مى كنم ، امام صلوات الله عليه درجواب اوفرمود:
انا الذى سمتنى امى حيدره
كليث غابات شديد قسوره
اكليكم بالسيف كيل السندره
من آنم كه مادرم مرا حيدر ناميده است ، مانند شيران بيشه هاى قوى و پرتوان هستم ، شمايهود را به طور گسترده با شمشير وزن كرده و از دم شمشير مى گذرانم ، آنگاه مانند دوفيل نر به جان هم افتادند، شمشير مولا، سر و صورت مرحب را شكافت و در دندانهايش ‍نشست و مرحب به خاك و خون غلطيد(592)
امام باقر عليه السلام فرمايد: على عليه السلام به در قلعه رسيد، درش ‍ بسته بود،در را از جا بركند و بر سرش گرفت ، بعد بر دوششحمل كرد، آنگاه داخل قلعه شد، مسلممانان به دنبال وىداخل قلعه شدند، به خدا سنگينى در بر آن حضرت بالاتر از سنگينى جنگ بود، آنگاه آنرا به دور انداخت .
به رسول الله صلى الله عليه و آله مژده آوردند كه على قلعه را فتح وداخل آن شد، به وقت برگشتن على عليه السلامرسول خدا صلى الله عليه و آله پيش او آمد و فرمود: مژده فتحمقبول و كار عاليت را به من دادند، خدا از تو راضى گرديد، من نيز از تو راضى ام ، علىاز اين سخن به گريه افتاد، حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ عرض ‍ كرد: از شوقآن كه خدا و رسولش از من خشنود شدند.
فقال رسول الله صلى الله عليه و آله بلغنى نباءك الشمكور و صنيعك المذكورقدرضى الله عنك فرضيت انا عنك (593)
كلمه يحبه الله و رسوله چنانكه گفته شد از مناقب منحصر به فرد اميرالمؤ منينعلى عليه السلام و نيز مورد تصديق فريقين مى باشد(594).
و نيز مى توانيد آن را در مغازى واقدى ، ج 2 ص 653 و سيره ابن هشام ، ج 3، ص 349،و كتابهاى ديگر ملاحظه كنيد، حسان بن ثابت در رابطه با اين معجزه و سقوط قموصچنين گويد:
و كان على ارمدالعين يبتغى
دواء فلما لم يحس مداويا
شفاه رسول الله منه بتفلة
فبورك مرقيا و بورك راقيا
و قال ساءعطى الراية اليوم صارما
كميا محبا للرسول مواليا
يحب الهى و الاله يحبه
به يفتح الله الحصون الاوابيا
فاصفى بهادون البرية كلها
عليا و سماه الوزير المواخيا
خاتمه اين سخن 
مسعودى در مروج الذهب ، ج 2، ص 61 در ذكر حالات معاويهنقل كرده : معاويه به حج رفت ، سعدبن ابى وقاص نيز با او بود، پس از اطراف خانهخدا به دارالندوة آمد و سعد را نيز با خود بر كسى نشانيد، آنگاه شروع بهناسزا گفتن به على بن ابيطالب (صلوات الله عليه ) كرد.
سعد با فرياد گفت : اى معاويه مرا با خود در كرسى نشانده آنگاه به على ناسزا مىگويى ؟!! به خدا قسم اگر يك خصلت از خصال على در من بود براى من محبوبتر بود ازهر چه آفتاب بر آن تابيده است .
اگر من مانند على داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و فرزندانىمثل على داشتم از دنيا و مافيها بر من محبوبتر بود، اگررسول خدا مانند على به من گفت : فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا ورسولش دوستش دارند، و او خدا و رسول را دوست دارد، خدا قلعه را به دست او فتح خواهدكرد، بر من از آنچه آفتاب بر آن تابيده خوشتر بود.
و اگر رسول خدا به من مى گفت آنچه را كه در تبوك به على گف : تو بر من مانندهارون هستى بر موسى جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست از دنيا و مافيها بر من محوبتربود، به خدا قسم ديگر با تو در منزلى نخواهم نشست . اين را گفت و خارج شد(595).
غنائم خيبر 
در رابطه با مقدار غنائم خيبر و تقسيم سهام و عايدات هرساله ميان مسلمانان و اندازهخمسى كه به حضرت و حق الله اختصاص يافت ، مطالب بسيارمفصل و مفيد و خواندنى و شنيدنى است . طالبانتفصيل به فتوح البلدان بلاذرى ، متوفاى 279 قمرى ، ص 36 - 42،فصل ، خيبر و مغازى واقدى ، ج 2، ص 683 - 692 وسيره ابن هشام ، ج 3، ص 363 بابذكر مقاسم خيبر و اموالها خيبر و اموالها رجوع فرمايند.
شهداء خيبر 
به نقل ابن اسحاق و واقدى ، هيجده نفر از مسلمانان در خيبر شهيد شدند اسامى آنها بهنقل ابن هشام چنين است :
1: ربيعة بن اكتم ، در قلعه نطاة بهدست حارث يهودى شهيد شد.
2: ثقيف بن عمرو كه قاتلش اسير يهودى بود.
3: رفاعة بن مسروح ، به دست حارث يهودى
4: عبدالله بن هبيب بهنقل واقدى وهب در قلعه نطاة شهدى شد.
5: بشربن براءبن معرور كه مسموم شد و خواهد آمد.
6: فضل بن نعمان
7: مسعودبن سعد كه به دست مرحب يهودى شهيد شد.
8: محمودبن مسله برادر محمدبن مسله كه محرب يهودى سنگى بر سر او انداخت و از زخم آنشهيد شد.
9: ابوضياح بن ثابت كه از اصحاب بدر بود.
10: حارث بن حاطب كه از اصحاب بدر بود.
11: عروة بن مرة
12: اوس بن قائد
13: انيف بن حبيب
14: ثابت بن اثله
15: طلحه (طلحة بن يحى بن مليل )
16: عمارة بن عقبه كه با تيرى شهيد شد.
17: عامربن االكوع
18: اسود راعى كه اسمش اسلم بود(596). نود و سه نفر از يهود در خيبر به دركواصل شدند.
حكايت مسموم شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله در خيبر 
1: يعقوبى در تاريخ خود، ج 2، ص 34 مى گويد: زينب دختر حارث خواهر مرحب ،گوسفند پخته و مسمومى را محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد، حضرت لقمهاى از آن برداشت ، بازوى گوسفند، به سخن درآمد، كه يارسول الله من مسمومم از من مخور، بشربن براءمعرور كه با حضرت از آن گوشت مىخورد مسموم شد و فوت كرد.
2: ابن هشام در سيره اش ، ج 3، ص 352 نقل كرده : چونرسول خدا صلى الله عليه و آله از خيبر آسوده خاطر شد، زينب دختر حارث زن سلام بنمشكم گوسفند بريانى محضر آن حضرت آورد، قبلا پرسيده كه حضرت از كدام قسمتگوسفند خوشش مى آيد؟ گفته بودند، از بازوى گوسفند، لذا به بازوى آن بيشتر ازجاهاى ديگرش سم داخل كرد، حضرت از بازوى گوسفند مقدارى در دهان گذاشت و جويدولى نبلعيد، و از دهان بيرون انداخت ولى بشربن براءكه با او مى خورد لقمه خود رابلعيد.
بعد حضرت فرمود: اين استخوان به من مى گويد كه مسموم است آنگاه زينب را خواست و ازاو تحقيق كرد، گفت : آرى من آن را مسموم كرده بودم حضرت فرمود: چرا؟ گفت : مى دانىچه بلايى سر قوم من آورده اى گفتم : اگر پادشاه باشد از شر او راحت مى شويم واگر پيامبر باشد به طريق وحى خبردار مى شودرسول خدا صلى الله عليه و آله او را بخشود ولى بشربن براء از آن وفات يافت .
در مرض وفات آن حضرت كه خواهر بشربن براء به عيادت آن حضرت آمده بود، به وىفرمود: اى خواهر بشر اكنون قطع شدن رگ شريان خويش را احساس مى كنم و اين در اثرهمان خوراك است كه در خيبر با برادرت خوردم مسلمانان عقيده داشتند كه آن حضرت مسموماشهيد شد.
3: ابن اثير نيز آن را در تاريخ كامل ، ج 2 ص 150 آورده است واقدى نيز آن را در مغازى، ج 2، ص 677 نقل كرده و افزوده : گويند حضرت بهقتل زينب دستور داد، او را كشته بعد به دار آويخته ، حلبى در سيره خود ج 2، ص 769بعد از نقل قضيه گويد: چون بشربن براء وفات يافت حضرت فرمود: زينب را كشتهودار آويختند.
4: مرحوم مجسى در بحارالانوار، ج 27، ص 214 از اعتقادات مرحوم صدوقنقل كرده كه فرمايد: اعتقاد ما درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله آن است كه او درغزوه خيبر مسموم گرديد، خوردن آن طعام مسوم گاه گاه اثرش در وجود ايشان ظاهر مى شدتا شريانش قطع شد و رحلت كرد.
مرحوم شيخ مفيد در شرح اعتقادات صدوق فرموده : آنچه شيخ ابوجعفر رحمه الله فرمودهكه پيامبر ائمه عليه السلام با سم و قتل از دنيا رفتند بعضى ثابت نشده است ، آنگاهمسمو شدن رسول الله صلى الله عليه و آله را از ثابت نشده ها دانسته است .
نگارنده گويد: علامه در خلاصه درباره بشربن براءبن معرور فرموده :رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان او و واقدبن عبدالله برادرى به وجود آورد، او دربدر، احد، خندق ، حديبيه و خيبر در ركاب رسول الله صلى الله عليه و آله بود، و با آنحضرت از گوسفند مسموم خورد و گويند كه در اثر آن فوت كرد، اربابرجال كه بشربن براء را در رجال خود نقل كرده اند، نوعا اين طور گفته اند .
به هر حال مطلب كاملا حتميت ندارد، مشكل است كه بگوييمرسول خدا صلى الله عليه و آله از طعام زنى كه شوهر و برادرش به دست او كشته شدهبدون تحقيق بخورد و ديگران نيز بخورند وانگهى خوردن ذبيحه كفار مسئله ديگرى استكه بايد ديد آن روز تحريم شده بود يا نه ؟
تشريع چندين حكم در خيبر 
مرحوم صدوق در خصال باب التسعة از اباعبدالله الحسين عليه السلامنقل كرده : رسول خداصلى الله عليه و آله چون خيبر را فتح كرد، كمان خويش را خواست وبر آن تكيه كرد، آنگاه خداى را حمد و ثنا نمود و از فتح و يارى خدا نام برد و از نهخصلت مردم را نهى كرد: اجرت زنا اجاره گرفتن براى جفتگيرى دادن حيوان نر، انگشترطلا قيمت سگ در فروختن آن و پالانها و زينهاى ارغوانى ، و پوشيدن لباس قسى كه درشام بافته مى شد و خوردن گوشت درندگان و از فروختن طلا به طلا و نقره به نقرهبا زيادت و نگاه كردن به ستارگان .
ناگفته نماند: بعضى از موارد نه گانه حرام و بعضى مكروه و بعضى مخصص است كهذيلا اشاره مى شود: زنا دادن و اجرت زنا هر دو حرام و خوردن اجرت آن نيز حرام استپول گرفتن در مقابل كشيدن حيوان نر به حيوان ماده براى جفت گيرى مكروه است ، عبارتعربى عن كسبه الدابة يعنى عسب الفحل است .
انگشتر طلا براى مردان حرام و براى زنان جايز است ، قهرا نظر حضرت به مردان بودهاست ، سگى كه ولگرد (هراش ) است فروختن آن حرام ولى سگ شكار و گله كه تربيتشده است مانعى ندارد.
درباره پالان الاغها عبارت عربى ميثار الارجوان است ميثره و ساده و بالش مانندىاست كه بر پالان و زين گذاشته مى شود قرمز و ارغوانى بودن آن تكبرآور، است كهبزرگان ايراتن در آن وقت عمل مى كردند، منظور از آن كراهت است نه حرمت ، ثياب قسىلباس و جامه اى بوده كه ظاهرا از شهرى ساحلى به نام قس در هند، يا شهرىموسوم به همين نام در شام و يا از مصر به جزيرة العرب وارد مى شده ؛ اين نوع جامهرنگين بوده و در آن ابريشم به كار مى رفته .(دهخدا،ذيل قس و قسى .) منظور از نگاه به ستارگان ظاهرا احكام نجومى است ،ابن اسحاق در سيره خود، ج 3، ص ‍ 345، از رويفع بن ثابت انصارىنقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر ما را نهى كرد از اينكه به زنان اسيرحامله قبل از وضع حمل نزديك شويم ، و فرمود: اگر زنى يا كنيزى اسير كرديم ، و ماخودمان شد، صبر كنيم قاعده شده و پاك گردد تا يقين كنيم كه در شكم بچه اى ندارد واين كه چيزى از غنيمت قبل از تقسيم بفروشيم ، و از اين كه مركبى از غنائم برداريم ، وبعد از لاغر كردن به محل خودش برگرداينم و اين كه لباس از غنائم بپوشيم بعد ازكهنه كردن در جايش بگذاريم و نيز از عبادة بن صامتنقل كرده كه حضرت در روز خيبر ما را از فروختن طلا به طلا و نقره به نقره نهىكرد(ترجمه آزاد)
اسلام ابوهريهره و وضع بسيار پيچيده او 
ابوهريره دوسى كه از اهل يمن بود در سال هفتم هجرت اسلام آورد چنان كه ابن اثير دراسدالغابه و ديگران گفته اند، اين شخص كه درسال هفتم به نقل واقدى ، ج 2، ص 636 در خيبر به حضوررسول الله صلى الله عليه و آله رسيد و اسلام آورد از چهرهاى بسيار پيچيده اى است كهوابسته شدن به معاويه و جعل حديث او را نامزد و مشهور كرد.او بعد از اسلام آوردن ، بهنقل ابن حجر در كتاب زواجر به بحرين رفت و دوسال در بحرين بود و حتى موقع رحلت حضرت ، نيز در بحرين اقامت داشت بر اين اساسفقط حدود يكسال محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك كرده ولى به قدر رطبو يابس از حضرت حديث نقل نموده كه گفته اند: اكثر حديثا عنرسول الله است
در تعريف از او بسيار اغراق كرده ولى در ذكر حالاتش چيزهايى گفته اند كهاهل تحقيق انگشت حيرت به دندان مى گيرند. از عملماء شيعه مرحوم شرف الدين و ازدانشمندان سنت محمود ابوريه هر يك كتابى درباره او نوشته اند، ابتكار از شرف الدينبوده و ابوريه در كتاب خود به كتاب او اشاره مى كند اينك مجملى از شرححال او را مى آوريم .
نام ابوهريره به تحقيق معلوم نيست ، ابن حجر در جلد هفتم الاصابه(ذيل ابوهريره ) بيشتر از دو صفحه آن كتاب را بهنقل اقوال درباره نام اختصاص داده و در ص 201، ج 7، گويد: اما درباره نام پدرابوهريره پانزده قول است ، فيروزآبادى در قاموس ماده هرمى گويد: دربارهنام ابوهريره بيشتر از سى قول است .
كلمه ابوهريره كنيه اوست يعنى (پدر گربه كوچك ) خودش در علت اين تسميه مىگويد من گوسفندان خانواده خود را مى چراندم و گربه كوچكى داشتم شبها آن را در مياندرختى مى گذاشتم و روز با خود برده و با آن بازى مى كردم لاجرم نام مرا ابوهريرهگذاشتند(597).
اين علاقه شديد به گربه همواره با او بوده است ، درقاموس ، ماده هر گويد:رسول خداصلى الله عليه و آله او را ديد كه گربه اى در آستين دارد، حاكم در مستدركبا دو سند از او نقل كرده كه گويد: رسول خدا مرا اباهر مى خواند ولى مردم بهمن ابوهريره مى گويند(598). اين نشان مى دهد كه حضرت او را در خطاب تحقير مىكرده و نيز به قدرى با رفت و آمد حضرت را ناراحت كرد كه فرمود: يا ابا هريرهزرنى غبا تزدد حبا پيش من گاه گاه و كمتر بيا تا محبت افزون شود. معلوم است كهحضرت از حضور او ناراحت بوده است .
مى گويد: من شخص مسكينى بودم براى پركردن شكم خود پيامبر را خدمت مى كردم(599) يعنى از مصابحت رسول الله صلى الله عليه و آله غرضى جز پركردن شكمخود نداشته است .
در صحيح بخارى آمده ابوهريره مى گويد: از اشخاص درباره قرائت قرآن سؤال مى كردم ، غرضم آن بود كه با من رفته و طعامى به من بخورانند در اين بارهبهترين مردم نسبت به فقراء جعفربن ابيطالب بود ما را به خانه اش مى برد و غذايىداد(600)
و نيز مى گويد: از گرسنگى شكم خود را به زمين مى چسباندم و از گرسنگى به شكمخود سنگ مى بستم ، روزى مردم از مسجد خارج مى شدند، ايستادم ابوبكر آمد، از آياتقرآن چيزى از او پرسيدم ، اين فقط براى آن بود كه شكم مرا سير كند، ولى طعامى بهمن نداد، بعد از او عمر رسيد، از او نيز پرسيدم نظر فقط آن بود كه لقمه نانى به مندهد ولى نداد.... (601)
باز بخارى نقل مى كند (602)ابوهريره گويد: ما بين منبررسول خدا صلى الله عليه و آله و حجره عايشه درحال غش و بى طاقت مى افتادم مردمى پاى خود را بر گردن من گذاشته لگد مالم مىكردند به گمانشان كه من ديوانه ام حال آنكه فقط گرسنه بودم ، از اين معلوم مى شودكه مطلقا احترامى در نزد صحابه نداشته است وگرنه هرگز اين كار را با اشخاصمحترم روا نمى دارند.
او بعدها كه از خوان بى دريغ معاويه همواره شكم خود را پر مى كرد در دعايش باكمال وقاهت مى گفت : خدايا به من دندانى تيز، و معده اى پرهضم و ما تحتى (دبرى )پركار عنايت فرما اللهم اعطنى ضرسا طحونا و معدة هضوما و دبرا نثورا (603) اين دعا چه قدر از شكم پرستى و پستى انسان حاكى است ! از كثرت شكمپرستى و علاقه اى كه به طعامى به نام مضيره داشت او را شيخ المضيره لقب دادند، محمود ابوريه مصرى در كتاب خود فصلى را بدين اسم اختصاص دادهاست .
ابوهريره شطرنج باز بود، دميرى ، در حياة الحيوان ، ج 1، ص 145، ماده عقرب گويد:شطرنج بازى ابوهريره در كتب فقه مشهور است ، ابن اثير در نهايه ماده سدرگويد: مردى ابوهريره را ديد كه سدر بازى مى كرد و آن قمارى است مخصوصو سدر معرب سه در است .
عمربن الخطاب ابوهريره را آن قدر زد كه پشتش خونين شد، گفت : من تو راعامل بحرين كردم در حالى كه كفشى هم نداشتى اين همه اسبان را به هزار وششصد دينار از كجا خريدى ؟! گفت : اسبانم بچه زاييده ، هداياى مردم بر آنها اضافهشد تا به اين حد رسيد، گفت : مخارج تو را به حساب آوردم ، زيادى آن را بده ،ابوهريره گفت : اين ربطى به تو ندارد، عمر گفت : بلى به من مربوط است و بعد او رازير تازيانه گرفت تا خونين گرديد.
ابوهريره گفت : آنها را در راه خدا مى دهم ، عمر گفت : آن در صورتى بود كه ازحلال به دست آورده و با رغبت مى دادى از انتهاى حجر بحرين آمده اى كه گويامردم براى تو ماليات جمع مى كنند نه براى خداوند براى مسلمانان ؟! مادرت اميمه تو راتغوط نكرده مگر براى خرچرانى : ما رجعت بك اميمه الا لرعية الحمر (604)
عمر با اين سخن ابوهريره را چنان تحقير كه آدمى به حيرت مى افتد، اگر ابوهريرهموقعيتى داشت حتما چنان تحقير نمى شد.
مسلم گويد: عمر در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان بر سينه ابوهريره زدكه بر مقعدش به زمين افتاد (605).
در تفسير المنار، ج 8، ص 448، بعد از نقل حديث ابوهريره درباره خلقت آسمانها و زمينگويد: حديث ابوهريره مردود است ، زيرا با نص قرآن مخالف مى باشد... خدا ما را بهحل مشكلات احاديث ابوهريره هدايت كرده و آن اينكه : او از كعب الاحبار روايت نموده است وكعب همان است كه مطالبى از اسرائيليات باطله راداخل اسلام كرد و در ص 163، ج 8، گفته : عبدالله بن عمر در حديث ابوهريره شك كردهاست .
ابوريه در كتاب شيخ المضيرة كه به نام بازرگان حديث ترجمه شده در ص98 گويد: عمر، عثمان ، على و عايشه ابوهريره را تكذيب كرده اند مسلم در صحيح خود ج2، ص 243 كتاب اللباس ‍ از ابورزين نقل مى كند: ابوهريره پيش ما آمد دست بهپيشانى خود زد و گفت : شما مى گوييد كه من بررسول خدا دروغ مى بندم تا شما هدايت شويد و من به ضلالت افتم ... از اين حديث معلوممى شود كه در آن زمان نسبت دروغ بستن او بهرسول خدا صلى الله عليه و آله ميان مردم شايع بوده است .
ابوريه از مصطفى صادق رافعى نقل كرده : ابوهريره اولين راوى حديث است كه در اسلاممتهم به دورغگويى شد، عايشه بيش از همه او را انكار مى كرد، ابن حجر در الاصابهتصريح كرده كه چون ابوهريره در كاخ خود واقع در عقيق از دنيا رفت و جنازهاش را به مدينه آوردند، معاويه به حاكم مدينه نوشت ده هزار درهم به فرزندان او بدهدو حال آنها را همواره مراعات نمايد در الكنى والالقاب از ابن ابى الحديدنقل كرده : معاويه گروهى از صحابه و تابعين را اجير كرد كه در مذمت على عليه السلامحديث جعل كنند، فقط ابوهريره و عمرنبن عاص و مغيرة بن شعبه به اين كار تن در دادند.
ناگفته نماند: آنچه در رابطه با ابوهريره نوشته شد يك از هزار است ، طالبانتفصيل بيشتر به كتبا ابوهريره تاءليف شرف الدين عاملى و كتاب شيخالمضيرة تاءليف ابوريه مصرى رجوع فرمايند عجيب است كه ابوهريره با اين همهمطاعن داراى آن همه مقام در نزد اهل سنت است ، من فكر مى كنم : علت اين شهرت آن است كهمعاويه و بنى اميه بخاطر دروغهايى كه ابوهريره به نفع آنها مى گفت و بهرسول خدا نسبت مى داد، نام او را ترويج كرده و بزرگش نمودند و آنگاه كه در قرن دومهجرى تدوين حديث از زبانها شروع شد، ابوهريره بيشتر از همه مطرح گرديد، و كاربه اينجا كشيد وگرنه : اسناد و شواهد فوق نشان مى دهد كه او در زمانرسول خداصلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر و عثمان موقعيتى نداشته بلكه متهم بهجعل حديث بوده است و در زمان على عليه السلام اصلا اسمى از ابوهريره ديده نمى شد،چون در خلافت امام عليه السلام اين گونه اشخاص مانند موشها به سوراخى خزيدهبودند معاويه و امثال او بود كه به اين دروغسازان ميدان دادند و آن ها را به رخ مردمكشيدند.
ارادوا بها جمع الحطام فادركوا
و ماتوا و دامت سنة اللئماء

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation