بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب از هجرت تا رحلت, سید على اکبر قریشى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     HEJRAT01 -
     HEJRAT02 -
     HEJRAT03 -
     HEJRAT04 -
     HEJRAT05 -
     HEJRAT06 -
     HEJRAT07 -
     HEJRAT08 -
     HEJRAT09 -
     HEJRAT10 -
     HEJRAT11 -
     HEJRAT12 -
     HEJRAT13 -
     HEJRAT14 -
     HEJRAT15 -
     HEJRAT16 -
     HEJRAT17 -
     HEJRAT18 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ماجراى حديبيه (544) 
در ماه ذوالقعده سال ششم هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله با ياران خود براىعمل عمره به طرف مكه حركت كردند، زيرا كه خدا در خواب به او دستور داده بودداخل مسجد الحرام شود وطواف كند و سر بتراشد، حضرت اين خواب را براى ياراننقل كرده ، همه خوشحال شده بودند، و با همان اميد به طرف مكه رفتند.
ياران آن حضرت هزار و چهار صد نفر بودند (545) از دوالحليفه احرام عمرهبستند و شترهاى قربانى را با خود سوق دادند،رسول خدا صلى الله عليه و آله به تنهايى شصت و شش شتر سوق كرده و قسمتى ازبدن آنها را با خون كوهانشان رنگين كرده بود كه اينعمل را اشعار مى گويند...
رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسير خويش ازقبائل عرب مى خواست آن ها هم در اين سفر شركت كنند ولى آنها شركت نكرده و گفتند: آيامحمد صلى الله عليه و آله و يارانش مى خواهندداخل مسجدالحرام شوند با آنكه قريش تا دروازه هاى مدينه آمده و با آنها جنگيدند، نهمحمد و يارانش به مدينه بر نمى گردند، آن حضرت چون به حديبيه رسيد،قريش از آمدن وى مطلع شده و به لات و عزى قسم خوردند كه نگذارند،حضرت داخل مكه شود، رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن ها پيام داد كه من براى جنگنيامده ام ، آمده ام ، عبادت انجام دهم قربانى ذبح كنم و گوشتهاى قربانى در اختيار آنهابگذارم ، كفار مكه عروة بن مسعود ثقفى را كه مرد عاقلى بود به نمايندگى محضر آنحضرت فرستادند.
او چون به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله رسيد گفت : يا محمد من قوم توقريش را در حالى ديدم كه چادرها و زنان و اطفال را از ميان خود بيرون برده و به لات و عزى سوگند ياد كرده اند كه تا آخرين نفر خواهند جنگيد و تو رانخواهند گذاشت به مكه كه حرام آن هاست وارد شوى ، آيا مى خواهى قوم خويش را يكسرهاز بين ببرى ؟! حضرت فرمود: من براى جنگ نيامده ام ، براى عبادت عمره آمده امقربانيها را ذبح كرده و گوشت آنها را در اختيار شما قرار خواهم داد.
عروة بن مسعود گفت : به خدا قسم نديده ام كسى مانند تو تا بهحال ممنوع شده باشد، آنگاه او پيش قريش آمد، و گفت : ايهاالناس اين شخص براى جنگنيامده ، مى خواهد عمره به جاى آورد، گشت قربانيها را نيز در اختيار شما قرار دهد گفتند:به خدا قسم اگر محمد داخل مكه شود و آن عرب به گوش عرب برسد ما يقيناذليل گشته و عرب بر ما جرئت خواهند كرد (546)
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله از عمربنخطال خواست به مكه برود و از آن ها بخواهد كه بگذارند حضرت با مسلمانان وارد شهرشود وعمل عمره را انجام دهد، و قربانيها را در مكه ذبح كند، عمر درمقام اعتذار گفت : يارسول الله من در مكه دوستى ندارم و قريش مى ترسم زيرا كه عداوتم با آن ها شديداست عثمان بن عفان در ميان اهل مكه از من عزيزتر است ، او را بفرستيد، حضرت فرمود:راست گفتى .
آنگاه به عثمان ماءموريت داد كه پيش ابوسفيان و اشراف مكه برود و بگويد كه آنحضرت براى جنگ نيامده است بلكه غرضش زيارت كعبه و تعظيم آن است قريش عثمان رابازداشت كردند، به آن حضرت خبر رسيد كه عثمان را كشته اند، فرمود: اگر قضيهراست باشد از جايم تكان نخواهم خورد و با اهل مكه خواهم جنگيد.
سپس از مردم درباره جهاد بيعت خواست ، و به درختى كه در آنجا بود تكيه كرد و مردمشروع به بيعت كردند كه با مشركان بجنگند و فرار نكنند، عبدالله بنمعقل مى گويد: آن روز بالاى سر رسول الله صلى الله عليه و آله ايستاده و با چوبمسواكى مردم را كنار مى كردم و او از مردم بيعت مى گرفت ، مردم با او به مرگ بيعتنكردند بلكه بيعت كردند كه فرار نكنند.
و آيه : لقد رضى الله عن المؤ منين اذ يباعونك تحت الشجرة فعلم ما فى قلوبهمفانزل السكينة عليهم و اثابهم فنحا قريبا (547).
بالاخره سهيل بن عمرو با اختيار تام از جانب اهل مكه به حديبيه آمد تا به نحوىاين قضيه حل شود، حضرت آمدن او را به فال نيك گرفت : بعد از گفتگوى زياد پيمانىبه شرح ذيل ميان طرفين منعقد گرديد:
1: ميان مسلمانان و كفار مكه ده سال جنگى واقع نشود، و طرفين دست از جنگ بكشند.
2: هر كه از اصحاب رسولخدا براى حج يا عمره يا تجارت داخل مكه شودمال و جان او در امان خواهد بود، و هر كه از قريش به قصد شام يا مصر از مدينه بگذردمال و جانش در امان خواهد بود.
3: طرفين به فكر خيانت و دزدى نسبت به يكديگر نخواهند بود، هركس و يا گروهبخواهد به پيمان رسول الله صلى الله عليه و آله يا قريش درآيد صاحب اختيار خواهدبود، در آن وقت مردم قبيله خزاعه گفتند: ماهم پيمان محمديم صلى الله عليه و آله ، مردمقبيله كنانه نيز گفتند: ما در پيمان قريش هستيم .
4: اگر مردى از اهل مكه ولو مسلمان هم باشد به ميان مسلمانان فرار كند، بايد او رابرگردانند و اگر مسلمانى به قريش فرار كند آنرا برنگردانند، در اين شرط مسلمانانسر و صدا كردند، حضرت براى اسكات آنها فرمود: اگر كسى از ما پيش آنها برود ازرحمت خدا به دور باشد و اگر كسى پيش ما آيد برمى گردانيم ، اگر اسلام حقيقى داشتهباشد بالاخره خدا براى او فرجى خواهد داد.
5: رسول خدا صلى الله عليه و آله امسال از حديبيه برگردد و درسال آينده بيايد آن وقت ، كعبه و مسجد الحرام سه روز در اختيار او خواهد بود، قربانيهاكه آورده شده در حديبيه بماند و به مكه برده نشود.
چون توافق لفظى حاصل شد، آن حضرت على عليه السلام را خواست و فرمود: بنويس :بسم الله الرحمن الرحيم ، سهيل گفت : به خدا من نمى دانم رحمان چيست ، بنويس بسمكاللهم ، مسلمانان گفتند: به خدا بايد بسم الله ... نوشته شود حضرت فرومود: بنوس ‍باسمك الله اين پيمانى است كه محمد رسول خدا صلى الله عليه و آلهسهيل گفت اگر مى دانستم كه رسول خدايى از كعبه مانعت نمى شدم و با تو جنگ نمىكرديم ، بنويس : محمدبن عبدالله .
حضرت فرمود: من رسول خدايم ، هر چند كه تكذيبم كنيد، بعد فرمود: على كلمهرسول الله صلى الله عليه و آله را محو كن ، عرض ‍ كرد يارسول الله صلى الله عليه و آله از دستم نمى آيد كه نبوت را از نام تو محو كنم(548) حضرت فرمود: انگشت مرا روى آن كلمه بگذار على عليه السلام انگشت آنحضرت را روى كلمه رسول الله صلى الله عليه و آله گذاشت و حضرت با دست خود آنرا محو كرد، به على عليه السلام فرمود: اين قضيه به سر تو هم خواهد آم د و به اجبارو فشار خواهى پذيرفت (549).
بعد فرمود: بنويس : اين پيمانى است كه محمدبن عبدالله وسهيل بن عمرو منعقد كردند، قرار گذاشتند كه دهسال در ميان طرفين جنگى واقع نشود... سه شرط از شروط پنجگانه را على عليهالسلام نوشت ، دو شرط ديگر را سهيل بن عمرو بعد از رضايترسول الله صلى الله عليه و آله اضافه نمود.
پس از پايان صلح ، حضرت سر تراشيد و قربانى كرد و از احرام خارج شد، مسلماماننيز چنين كردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به مسلمانان نيز چنينكردند، آنگاه آن حضرت با مسلمانان به مدينه برگشتند و به وقت مراجعت در كراعالغميم (550)؛ انا فتحناك لك فتحا مبينا (551) تا آخرنازل گرديد و خداوند اين پيشامد را فتح آشكار ناميد فتحى كه براىرسول الله صلى الله عليه و آله غفران و اتمام نعمت و هدايت و نصرت و براى مؤ منانسبب بهشت و براى منافقان و مشركان موجب عذاب بود.
حضرت از نزول سوره فتح بسيار شاد و مسرور گرديد، و فرمود: آن از همه دنيا و منمحبوبتر است (552).
در تكميل ماجراى صلح حديبيه نكاتى چند قابل ذكر و بررسى است ما آن ها را يكى يكىنقل كرده و توضحى مى دهيم .
صلح حديبيه و عمربن الخطاب 
در مجمع البيان از عمربن خطاب نقل كرده كه گويد: به خدا قسم از روزى كه مسلمان شدم(در نبوت آن حضرت ) شك نكرده بودم مگر در آن روز، پيش او آمده گفتم مگر تو پيامبرخدا نيستى ؟ فرمود: بلى پيامبر خدا هستم ، گفتم : مگر ما بر حق نيستيم ، مگر دشمن ما برباطل نيست ؟! فرمود: بلى ، گفتم : پس در اين صورت چرا در دين خود اين پستى راقبول كنيم ؟! فرمود: من رسول خدايم او را نافرمانى نمى كنم ، او يار من است .
گفتم : مگر نمى گفتى ما حتما به كعبه مى رويم و طواف مى كنيم ؟! فرمود: آرى ولىنگفتم كه امسال مى رويم ، گفتم : بلى ، فرمود: تو در آينده به كعبه مى روى طواف مىكنى .
در تفسير قمى از امام صادق عليه السلام نقل شده : حضرت به عمرو فرمود: خدا به منوعده كرده و خلف وعده نمى كند، عمر گفت : اگرچهل نفر داشتم جلو اين صلح را مى گرفتم .
واقدى در مغازى ، ج 2، ص 606 نقل مى كند: چون گفتگو درباره صلح تمام شد و فقط آنمانده كه نوشته و امضا شود، عمربن الخطاب برجست و گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله آيه ما مسلماان نيستيم ؟! فرمود: بلى ، گفت : پس چرااين پستى را در دين خود قبول كنيم ؟! حضرت فرمود: منرسول خدايم فرمان او را مخالفت نخواهم كرد، و خدا مرا ضايع نمى كند، عمر (در حالتعصبانى ) پيش ابوبكر رفت و گفت : اى ابى بكر آيا ما مسلمان نيستيم ؟ گفت : بلى ،گفت : پس چرا در دين خود اين پستى را بر خود هموار سازيم ؟! ابوبكر گفت : از فرمانرسول خدا صلى الله عليه و آله اطاعت كن ، من شهادت مى دهم كه اورسول خداست و حق آن است كه امر مى كند، ما هرگز با امر او مخالفت نخواهيم كرد و خدا اورا رها نخواهد ساخت .
ولى عمر جريان را بس ناپسند مى دانست و مرتب بهرسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت چرا در دين خود اين پستى راقبول كنيم ؟! حضرت در جواب مى گفت : من رسول خدايم او مرا ضايع نخواهد كرد، ولىعمر دست بردار نبود تا اينكه ابوعبيده به او پرخاش كرد و گفت : پسر خطاب آيا سخنرسول الله صلى الله عليه و آله را نمى شنوى ، از شيطان به خدا پناه ببر، راءى خودرا ناحق بدان ...!
ابن عباس گويد: عمر در زمان خلافتش به من گفت : (در نبوت آن حضرت ) چنان به شكافتادم كه از وقت مسلمان شدن آن طور شك نكرده بودم و اگر در آن روز يارانى مى يافتمبر عليه آن صلح قيام مى كردم ولى خدا عاقبت آن را به خير كرد.
ابوسعيد خدرى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آلهنقل كرده : عمر روزى به من گفت من در صلح حديبيه در رسالترسول خدا صلى الله عليه و آله شك كردم ، و با آن حضرت چنان با خشنوت برخودركردم كه مثل آنرا نكرده ام ، به كفاره آن برده هايى آزاد كردم ، روزگارى روزه گرفتم ،و اكنون كه به آن فكر مى كنم بزرگترين غصه من مى باشد به خدا قسم شك بر منعارض شد و پيش خود گفتم : اگر صد نفر در راءى من بود، اصلا به اين صلح تن درنمى دادم .
ولى چون صلح واقع شد در ايام صلح كسانى كه اسلام آوردند بيش ‍ از آنان بود كه تازمان حديبيه اسلام آورده بودند، در اينجا سخن واقدى در رابطه با موضععمربن الخطاب تمام ميشود.
رسول الله صلى الله عليه و آله و خواندن و نوشتن 
از اعلام الورى نقل شد كه رسولخدا صلى الله عليه و آله به على بن ابيطالب عليهالسلام فرمود: دست مرا بر روى كلمه رسول الله بگذار و آنگاه كلمه را بردست خود محو كرد و به جاى آن محمدبن عبدالله نوشته شد، اين سخن در نقلهاى ديگر نيزآمده است و آن نشان مى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از بعثت نيز خواندن ونوشتن نمى دانسته و چنانكه قبل از بعثت نيز چنين بود، آيه و ما كنت تتلوا من قبله منكتاب ولا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون (553) صريح است در آنكه آنحضرت قبل از بعثت خواندن و نوشتن نمى دانسته است ، يعنى تو پيش از آمدن وحى نهخواندن كتابى بلد بودى و نه با دستت چيزى مى نوشتى وگرنهاهل باطل در نبوت تو شك كرده و مى گفتند، در اثر خواندن و نوشتن است .
اما راجع به بعد از بعثت اختلاف شديد وجود دارد كه مى دانسته و يا نمى دانسته ، هر يكاز دو گروه استدلالهاى مفصلى دارند مثلا بعضى گفته اند: اگر خواندن و نوشتن نمىدانست چطور در آخر عمر فرمود: براى من دوات و شانه بياوريد، براى شمانامه اىبنويسم كه بعد از آن ابدا گمراه نشويد: ايتونى بدوات و كتف اكتب لكم كتابا لنتضلوا بعده ابدا (554)
در جواب گفته اند: معلوم نيست نظر آن حضرت نوشتن خودش ‍ بوده ، بلكه اگر ديگرىهم به دستور وى مى نوشت اين تعبير صحيح بود، طالبانتفصيل به كتاب بحارالانوار، ج 16، ص 132 - 135، و بهاوائل كتاب مكاتيب الرس .ل و به رساله پيامبر امى نوشته مرحوم شهيد مطهرى رجوعكنند، گويى آن شهيد مرحوم مى خواهد اين قول راتاءييد كند كه آن حضرت تا آخر عمرخواندن و نوشتن بلد نبوده است ناگفته نماند: اگر هم آن حضرت نوشتن مى توانست ،نوشته اى از وى به يادگار نمانده است .
ستدعى الى مثلها  
وقتى كه سهيل بن عمرو با نوشتن كلمه رسول الله مخالفت كرد، حضرت بادست خويش آن كلمه را محو نمود و به على عليه السلام فرمود:
ستدعى الى مثلها فتجيب و انت على مضض
تو هم به نظر چنين صلح تحميلى خوانده مى شوى و با درد و رنج آن راقبول مى كنى .
اين يك خبر غيبى بود كه آن حضرت اشاره فرمود، حدود 28سال بعد از آن ، صلح تحميلى صفين پيش آمد، على عليه السلام دراثر توطئه منافقاننظير اشعث بن قيس و عمروبن عاص مجبور شد با معاويه صلح كند، در صلحنامه نوشتند: هذا ما تقاضى عليه على اميرالمؤ منين معاويه گفت : چه بد آدمى هستم اگربگويم او اميرالمؤ منين است و بعد با او بجنگم ، عمروبن عاص به كاتب گفت : اسم او وپدرش را بنويس ، او اميرشماست امير ما نيست ، چون نامه را محضر آن حضرت آوردندفرمود كلمه اميرالمؤ منين را پاك كنند، احنف بن قيس گفت : محو مكن ، اشعث بن قيس ، گفتمحو بكن ، امام صلوات الله عليه فرمود: الله اكبر، لااله الاالله جريان است جريان ،بدانيد والله اين كار در حديبيه به دست من انجام گرفت ، نوشتم هذه ما تصالحعليه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله وسهيل بن عمرو سهيل گفت : اگر بدانستم كهرسول خداست ديگر با او جنگ نمى كردم و مانع از رفتنش به مكه نمى شدم بنويس :محمدبن عبدالله ، حضرت فرمود: يا على اگر محمدبن عبدالله هم بنويسى رسالت من ازبين نمى رود.
من امروز نظير همان را به پسران مشركان مى نويسم چنان كه در گذشته براىپدرانشان نوشتم اين همان سنت و طريقه است ، عمروبن عاص گفت : سبحان الله ما را بهكفار تشبيه كردى با آنكه مؤ من هستيم ، امام فرمود: پسر زن زناكار براى كفار دوستنبوده اى و كى براى مسلمانان دشمن نبوده اى (555)
زنان مهاجره 
بعد از امضاى صلحنامه ، هنوز رسول خدا صلى الله عليه و آله در حديبيه بود كه زنىبه نام سبيعه دختر حرث كه مسلمان شده بود به صف مسلمانان پيوست ، شوهرش بناممسافر كه كافر بود گفت : يا محمد زن مرا به خودم برگردان چون شرط شده هر كه ازما به طرف شماآيد برگردانى و هنوز مهر صلحنامه خشك نشده است در اين رابطه آيه دهماز سوره ممتحنه نازل گرديد:
يا ايهاالذين آمنوا اذا جائكم المؤ منات فامتحنوهن الله اعلم بايمانهن فان علمتموهن مؤمنات فلاترجعوهن الى الكفار لاهن حل لهم و لاهم يحلون لهن و آتوهم ما انفقوا و لاجناحعليكم ان تنكحوهن اذا آيتموهن اجورهن و لا تمسكوا بعصم الكوافر... ؛ اين آيه مىگويد: وقتى زنان مؤ من به دارالاسلام هجرت كردند امتحان كنيد اگر معلوم شد كه مؤ منهاند به طرف كفار برنگردانيد كه آنها ديگر نسبت به ههحلال نيستند، امتحان آن بود كه زن قسم بخورد فقط به جهت اسلام به دار اسلام آمده نهاين كه از شوهر خود قهر كرده و يا عاشق يكى از مسلمامان شده است و نيز مى گويد: نكاحزنان كافر را نگاه نداريد، و به حكم آن ، اگر مردى اسلام مى آورد به زنش تكليفاسلام مى كرد و در صورت عدم قبول از او جدا مى شد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله سبيعه را خواست و به او سوگند داد، او گفت : بهخدايى كه جز او خدايى نيست من نه به علت قهر از شوهرم آمده ام و نه به علت عشق بهيكى از مسلمين ، فقط به خاطر اسلام آمده ام ، حضرت مهريه او را به شوهرش داد و او رانگه داشت . آنگاه هر كه از مردان مى آمد حضرت آن را برمى گرداند و هر كه از زنان مىآمد، بعد از امتحان ، مهريه او را به شوهر كافرش مى داد و زن را نگاه مى داشت .
ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط به مدينه هجرت كرد، برادرانش به مدينه آمده و ازحضرت خواستند كه او را برگرداند، حضرت فرمود: شر برگرداندن درباره مرداناست ، زنان را شامل نمى شود، لذا او را تحويل نداد (556)
وهابيها جانشين كفار قريش 
ناگفته نماند: به حكم : ان الذين كفروا و يصدقون عنسبيل الله و المسجد الحرام الذى جعلناه للناس سواء العاكف فيه والباد... (557)
مكه براى عموم مردم يكسان است خواه اهل آنجا باشد و يااهل جاى ديگر، و كسى را نمى شود از زيارت كعبه و انجام مناسك بازداشت و نيز به حكمكريمه : و من دخل كان آمنا (558)
هر كه داخل حرم شد درامان است نمى شود به او تعرض كرد و حتى اگر در خارج از حرمجنايتى انجام داده و به حرم پناه برد نمى شود او را در حرم بازداشت ، كرد، بايد كارىكرد كه از حرم بيرون آيد و آنگاه بازداشت شود، در صدراول اسلام مخالفان حكومت به حرم پناه بردند، كسى متعرض آنها نمى شد.
ولى اين حصار الهى از زمان بنى اميه شكسته شد و احكام خدايى مورد ملعبه آن ناپاكانقرار گرفت جريان را بايد در تاريخ خواند، از آن وقت كه وهابيها وآل مسعود توسط روباه پير استعمار انگلستان سياه ، بر حرمين ، مسلط شدند، بارها اينحسن خدايى ، را شكسته اند و اخيرا در سال 1366 شمسى روز 4 ذوالحجة الحرام حجاجايرانى را در كنار مسجدالحرام به رگبار بسته و درقتل عامى كه بوجود آوردند بيشتر از چهارصد نفر از ميهمانان خدا ضيوف الرحمن را شهيد كردند، نگارنده كه در آن سال در مكه بودم و به طور معجزه آسا نجات يافتم ،و امسال كه سال 1368 شمسى است دومين سال است كه سعوديهاىعامل آمريكا صد عن سبيل الله كرده و مانع رفتن حجاج ايرانى به مكه شده اند،خداوند به احترام حرمين ، حرمين شريفين ، را از شر آنها نجات دهد.
نامه رسول الله صلى الله عليه و آله به پادشاهان عصر 
يكى از وقايع بسيار مهم سال ششم هجرت نامه نوشتن آن حضرت به شاهاو امراء وقت ودعوت آنها به دين مبين اسلام است كه با آن طريق اثبات فرمود: دين اسلام براى همهجهانيان نازل شده و آن حضرت براى همه اهل عالم پيامبر و راهنماست ، اينعمل تا آن وقت سابقه نداشت ، و حتى ده ها بار بالاتر از آن بود كه موسى و هارونعليهما السلام ، به دربار فرعون رفته و او را به توحيد دعوت كردند، خلاصه آننامه ها چنين بود كه : دينى از طرف خدا نازل شده و پيامبرى مبعوث گرديده ، شما بايدآن دين را پذيرفته و ملت خويش را بر آن بخوانيد.
از پيدايش اسلام تا به حال چنين چيزى ديده نشده بود تا در زمان ما يكى از فرزندانرسول الله صلى الله عليه و آله يعنى حضرت امام خمينى صلوات الله عليه ، بنيانگذار جمهورى اسلامى ايران نظير اين نامه جدش را به رهبر شوروى ، گورباچف نوشتواو را به توحيد خواند و توسط يك مجتهد عالى مقام حضرت آية الله جوادى آملى آن نامهبه قائد شوروى ارسال گرديد ما در پايان اينفصل به آن اشاره خواهيم كرد.
ابن هشام در سيره خود ج 4، ص 254 اين جريان را درسال ششم بعد از صلح حديبيه گفته است ، بن اثير نيزدركامل ، ج 2 ص 143، آن را از حوادث سال ششم مى داند، علامه مجلسى رحمه الله دربحارالانوار ج 20، ص 382 از كازورنى نقل كرده :رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال ششم هجرت براى خود مهرى تهيه كرد، چونقصد نامه نوشتن به شاهاو امراء داشت ، به حضرتش گفتند: پادشاهان نامه بى مهر رااهميت نمى دهند، در ذوالحجه همان سال شش نفر از صحابه ، نامه هاى آن حضرت را براىپادشاهان و امراى وقت بردند.
جريان از اين قرار بود كه : شش نامه توسط شش نفر به شش نفر از زعماى جهانفرستاده شد، عبدالله بن حذاقه نامه آن حضرت را به كسرى خسروپرويز پادشاهايران برد، عمروبن عبدالله ضمرى ، به نجاشى پادشاه حبشه ، حاطب بن ابى بلتعهبه مقوقس پادشاه مصر، دحية بن خليفه كلبى ، به قيصر پادشاه روم ، شجاع بن وهببه ابى شهر پادشاه غساسى شام ، و سليط بن عمرو عامرى به پادشاه يمن .و درنقل يعقوبى و ديگران : علاءبن حضرى را نيز با نامه به منذربن ساوى پادشاه بحرينفرستاد. اينك به نامه و پيامد آنها اشاره مى كنيم .
نامه خسروپرويز 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس سلام على مناتبع الهدى و آمن بالله و رسوله و شهدان لاالهالاالهل وحده لاشريك له و ان محمدا عبده و رسوله ، ادعوك بدعاية الله فانىرسول الله الى الناس كافة لانذر من كان حيا و يحقالقول على الكافرين اسلم تسلم فان ابيت فعليك اثم المجوس ‍ (559)
بنام خداى رحمان رحيم نامه اى است از محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله به كسرىبزرگ فارس ، سلام بر آنكه از هدايت پيروى كند، و به خدا و رسولش ايمان آورد وگواهى دهد كه معبودى جز خدا نيست ، يكتا و بى شريك است و محمد بنده او و پيامبر اوست ،من تو را بدين خدا دعوت مى كنم زيرا كه به همه مردم پيامبرم ، تا انداز كنم آنانرا كهحق شنو هستند و وعده عذاب بر كافران نمى شود، اسلام بياور تا سلامت باشى ، اگر ازپذيرفتن اين دعوت امتناع كنى ، گناه ملت مجوس بر عهده توست .
اين نامه به دعوت به توحيد است ، حضرت كسرى را ملك و شاه نگفته بلكه به لفظعظيم و بزرگ فارس اكتفا كرده ، دعاية يعنى دعوت و مراد از آن ظاهرا دين استدر ضمن آن بزگوار به جهانى بودند رسالتش تصريح فرموده و آن را علت نامهنوشتن مى شمارد، اسلام خسرو پرويز سبب اسلام ايرانيان بود و استنكاف و موجباستنكاف آنها لذا فرمود: فان ليت فعليك اثم المجوس ‍
خسرو پرويز به عبدالله حذاقه اجازه ورود به دربار داد، يكى از درباريان گفت : نامهرا به من بدهيد تا به شاه برسانم ، گفت نه بايد خودم به او بدهم ، فرمانرسول الله چنين است ، خسرو گفت بگذاريد، بياورد، او نامه را به دست خسرو داد خسروگفت : يكى از دبيران آن را بخواند، دبير چنين خواند: من محمدرسول الله الى كسر عظيم فارس
خسرو از اين كه حضرت نام خودش را پيش از اونوشته بود آتش گرفت ، فرياد كشيد و نامه را پاره كرد بى آنكه از مضمون آن مطلعشود بعد گفت عبدالله بن حذاقه را از دربار بيرون كند، عبدالله چون جريان راچنين ديدبر شترش نشست و راه مدينه را در پيش گرفت ، خسرو پس از فروشدن خشمش ، او راخواست گفتند: رفته است ، عبدالله چون به مدينه آمد، جريان را به حضرت گزارشكرد، حضرت فرمود: او با اين كار حكومت خودش را پاره كرده ست : قال صلى الله عليه و آله مزق كسى ملكه (560)
در مناقب آمده : كسرى نامه حضرت را پاره كرد و او را تحقير نمود و گفت : اين كيست كهمرا به دين خود مى خواند و نام خود را پيش از نام من مى نويسد آنگاه در جواب آن حضرتمقدارى خاك فرستاد، حضرت فرمود: خدا حكومتش را پاره كند چنان كه كتاب مرا پاره كردو در جواب من خاك فرستاد، شما مالك خاك او خواهيد شد: مزق الله ملك كما مزق كتابىو بعث الى بتراب اما اءنكم تملكون اءرضه (561)
سپس خسرو به فرماندار يمن كه باذان نام داشت ، نوشت : به من خبر رسيد كه در زمينتو مردى است مى گويد: من پيامبرم او را دست بسته پيش من به فرست ، باذان نامه خسرورا با دو نفر محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد و به آن حضرت (بهاصطلاح ) دستور داد كه با آن دو پيش خسرو برود، آن دو طائف آمده و از آنجارسول خدا صلى الله عليه و آله را از مردى سراغ گرفتند، مرد گفت او در مدينه است ، آندو به مدينه آمد.
بعد به محضر حضرت آمده گفتند: شاهنشاه ملك الملوك كسرى به ملك باذان فرمان دادهكسى را پيش شما بفرستد و شما را پيش او ببرد، او ما را محضر شما فرستاده ، اگرامتناع كنيد خودتان و قومتان را به هلاك انداخته و ديارت را خراب كرده اى .
آن دو در زى فارسيان بوده ريشهاى خويش را تراشيده و سبيلها را بلند كراه بودند،حضرت با ديدن قيافه آن دو ناراحت شد، فرمود: واى بر شما كى به شما گفته شد كهچنين كنيد؟ پيشواى ما چنين فرمان داده است فرمود: ولى پروردگار من فرمان داده ريشم رابلند و شاربم را را كوتاه نمايم ، برويد فردا پيش من بياييد، به حضرت وحى آمد كه: خدا به خسرو پرويز، پسرش شيرويه را مسلط كرد و او پدرش ‍ را در فلان ماه و فلانشب وقت كشت .
فردا كه آن دو محضر حضرت آمدند، فرمود: پروردگار من پيشواى شما را در فلان ماه وفلان شب و فلان ساعت كشت ، پسرش شيرويه را بر او مسلط گردانيد، گفتند: مى دانىچه مى گويى ؟ ما با نامه نوشتن تو به خشم آمديم حالا بدتر از آن را مى گويى ؟ اينسخن را نوشته و به ملك باذان اطلاع مى دهيم !
فرمود: آرى به او از من اين مطلب را خبر بدهيد و بگوييد: دين من و سلطه من به تمامحيطه حكومت كسرى خواهد رسيد... و به او بگوييد: اگر اسلام بياورى آنچه در دست دارىبه تو مى دهم و تو را بر قومت حاكم مى گردانم ، بعد به يكى از آن دو كمربندى دادكه با طلا و نقره مرصع بود، و بعضى از شاهان به وى اهداء كرده بود، آنها چون بهيمن آمدند جريان را به باذان نقل كردند، باذان گفت : به خدا اين سخن پادشاه نيست ، من فكر مى كنم آن شخص پيامبراست چنانكه خود مى گويد، منتظر باشيم اگر گفته او حق باشد بى شك پيامبر استوگرنه درباره او فكر مى كنيم .
چندى نگذشت كه نامه اى از شيرويه به باذان رسيد، من پدرم كسرى را كشتم ، زيرا كهظالم بود، و اشراف فارس را كشت ، چون نامه من به تو رسيد از مردم براى من بيعتبگير و با مردى كه (رسول الله صلى الله عليه و آله ) به خسرو نامه نوشته بودكارى نداشته باش تا فرمان من به تو برسد، باذان چون نامه شيرويه را خواند، گفت: اين شخص ‍ لاشك پيامبر است ، لذا اسلام آورد و از ايرانيان آنها كه در مين بودند اسلام آوردند.(562)
خسرو پرويز نوه انوشيروان بيست و سومين پادشاه ساسانى است كه درسال 628 ميلادى به دست پسرش شيرويه بهقتل رسيد چون در نظر داشت پسر ديگرش مردانشاه را به جانشينى خود برگزيند، اينبر شيرويه گران آمد، و به قتل وى مصمم گرديد آرى : الملك عقيم .
نامه نجاشى پادشاه حبشه 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و آله الى النجاشىملك الحبشه سلم انت فانى اليك الله الذى لااله الاهو الملك القدوس السلام المؤ من المهيمنو اشهد ان عيسى بن مريم روح الله و كلمته القاها الى مريمالبتول الطيبه الحصينة فحملت بعيسى حملة منت روحه و نفخه كما خلق آدم بيدة و انىادعوك الى الله وحده لاشريك له والموالاة على طاعته وان تتبعنى و توقن بالذى جاءنىفانى رسول الله و انى ادعوك و جنودك الى اللهعزوجول وقد بلغت و نصحت فاقبلوا نصيحتى والسلام على من اتبع الهدى (563)
محتواى اين نامه با نامه كسرى فرق بسيار دارد، آن حضرت نامه ديگرىقبل از هجرت به نجاشى نوشته و آن در وقتى بود كه مهاجران از ترس مشركان به مكهو حبشه مهاجرت مى كردند و درآن نام جعفربن ابيطالب نيز آمده است ولى اين نامه غير ازآن است طبرسى آن را در اعلام الورى ص 45نقل كرده است ، و در آن نوشته شده كه من عموزاده ام جعفر را به عده اى پيش تو فرستادهام .
به هر حال ترجمه نامه چنين است : به نام خداى رحمان رحيم ، اين نامه از محمدرسول خداست به نجاشى پادشاه حبشه سلامت (564) باشى من درباره تو خدا را حمدمى كنم (565) خداى حكمران ، پاك ، سلامت ، ايمنى دهنده ، مراقب بندگان را، گواهى مىدهم كه عيسى روح و اراده خداست كه در وجود مريم قرار گرفته ، مريمبتول و پاك و عفيف ، او با دميدن روح القدس به عيسى حامله شد، چنان كه خدا آدم را مانندعيسى با دست خويش آفريد.
من تو را مى خوانم به سوى خداى واحد بى شريك و به پيوستگى اطاعتش و اينكه از منپيروى كنى و به دينى كه براى من آمده ايمان بياورى ، منرسول خدايم ، تو را و لشكريانت را به سوى خداىعزوجل مى خوانم . دعوت را رساندم و نصيحت كردم نصحيت مراقبول كنيد، سلام بر كسى كه از هدايت حق پيروى كند.
حضرت ، نجاشى ، را ملك - پادشاه فرموده و از كسرى با عظيم ياد كرده ، جملهانت سلم ظاهرا همان است كه ترجمه كرديم و اين مى رساند كه نجاشى هماننجاشى اول بوده كه به جعفر و ديگر مهاجران احترام نمود، و عقد نكاح ام حبيبه را براىآن حضرت خواند و مهريه را خودش داد و بعد از وفاتش حضرت براى او در بقيع نماز ميت غائب خواند.
به هر حال : نجاشى چون نامه حضرت را خواند، آن را بر چشم خود گذاشت و به احترامنامه از تخت پايين آمد، و بر خاك نشست آنگاه حقه اى از عاج ساخت و نامه را در آن گذاشتو گفت : تا اين نامه در حبشه است اهل آن در سعادت خواهند بود: وقال : لن تزال الحبشه بخير ما كان هذا بين اظهرهم (566) آنگاه در جوابرسول خداصلى الله عليه و آله چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم به محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله از نجاشى اصحمه(567) سلام بر تو اى پيامبر خدا و رحمت و بركات خدا بر تو باد، خدايى كه جز اومعبودى نيست ، خدايى كه مرا به اسلام هدايت كرد، يارسول الله آنچه درباره عيسى نوشته بودى رسيد به خداوند آسمان و زمين قسم ، عيسىعليه السلام از آنچه نوشته اى بالاتر نيست (نه خداست و نه پسر خدا) دينى را كه باآن به ما مبعوث شده اى دانستيم ، پسر عمويت جعفر و ياران او را كرام نموديم ، شهادتميدهم كه راستى تو رسول خدايى با تو بيعت كردم و با عموزاده ات و به دست او بهخداى رب العالمين اسلام آوردم نقل سيره حلبيه ، در اينجا تمام مى شود ولى درنقل اعلام الورى و بحار اضافاتى دارد (568)
نمايندگان نجاشى و هداياى او 
نجاشى هداياى زيادى به مدينه ارسال كرد، ازجمله : لباس ، عطر، اسب ، و سى نفر ازعلماى نصارى را فرستاد، تا سخن گفتن ، نشستن طعام خوردن و علائم رسالت آن حضرترا در نظر بگيرند،و ببينند آيا او در زى پادشاهان و جباران است يا نه ، آنها چون واردمدينه شدند، حضرت آنها را به اسلام خواند، آنها ايمان آورده و پيش ‍ نجاشىبرگشتند(569)
على بن ابراهيم ، قمى در تفسير خود نقل كرده : نجاشى سى نفر به مدينه فرستاد وگفت : به كلام و نشستن و مشرب و مصلاى حضرت نگاه كنيد چون آنها به مدينه آمدند،حضرت ايشان رابه اسلام دعوت كرد، و براى آنها از قرآن و اذقال الله يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى التى انعمت عليك و على والدتك راخواند، ازشنيدن قرآن به گريه افتادند، پس از ايمان آوردن پيش نجاشى برگشتند، نجاشىگريه كرد آنها نيز گريستند، نجاشى اسلام آورد ولى از ملت حبشه ترسيدو اظهاراسلام بر آنها نكرد (570)
نامه حضرت به مقوقس پادشاه مصر 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمد رسول الله صلى الله عليه و(571) آله الىالمقوقس عظيم القبط سلام على من اتبع الهدى اما بعد فانى ادعوك بدعاية الاسلام ، اسلمتسلم ، يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم القبط يااهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لانعبد الاالله ولانشرك به شيئاولايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون (572)
اين نامه نظير نامه خسرو پرويز است ، آوردن آيه يااهل الكتاب حاكى است كه مقوقس و ملت او مسيحى بوده اند، دو دفعه اجر براى آن استكه او در صورت اسلام آوردن سبب اسلام آوردن ملتش نيز مى شد، خواهيم ديد كه برخوردمقوقس با نماينده رسول خدا صلى الله عليه و آله خوب بود جواب ملايمى به حضرتنوشت و هدايايى ارسال كرد ولى خود اسلام نياورد.
آنگاه كه نامه مقوقس آماده شد، حضرت فرمود: كيست كه نامه مرا به صاحب مصر ببردپاداش او بر خداست ، حاطب بن ابى بلتعه اين مسؤ ليت راقبول كرد، و نامه بعد از مدتى در اسكندريه مصر به مقوقس رسانيد، حاطب پس از ورودبه كاخ مقوقس از دور نامه را نشان داد، مقوقس او را به حضور خواند و چون نامه حضرترا خواند گفت : اگر پيامبر است چرا به قومش كه مخالف او هستند و حتى از مكه بيرونشكردند نفرين نمى كند، تا گرفتار شوند، اين كلام را دو بار تكرار كرد و ساكت شد.
حاطب گفت : آيا عقيده ندارى كه عيسى بن مريمرسول خداست ؟ گفت : چرا، گفت پس چرا وقتى قومش او را گرفته و عن قريب بود كهمقتولش كنند نفرين نكرد كه خدا هلاكشان كند، تا اينكه خدا او را از ميان مردم برداشت ؟گفت : احسنت ، تو حكيمى از جانب حكيمى آمده اى .
حاطب گفت : پيش از تو مردى (فرعون ) بر اين زمين حكومت مى كرد او بيهوده گفت : منخدايم ، پروردگار از او انتقام گرفت ، تو از او عبرت بگير مبادا كه تو گرفتار شوىو ديگران از هلاكت تو عبرت گيرند اين پيامبر مردم را به توحيد دعوت كرد، از همه سختتر بر او قريش بودند و از همه دشمن تر يهود و از همه نزديك تر و مهربان تر،نصارى ، به جان خودم قسم بشارت عيسى به محمد صلى الله عليه و آله مانند بشارتموسى بر عيسى است ، و دعوت ما تو را به قرآن مانند دعوت توست كهاهل تورا را به انجيل دعوت مى كنى ، هر قويم كه زمان پيامبرى را درك كنند امت او هستند،حق است كه از او اطاعت كنند، تو از آنانى كه پيامبر را درك كرده اى ، در عينحال تو را از دين مسيح نهى نمى كنيم ، بلكه به آن امر مى نماييم .
پس از اين بيان متقن مقوقس گفت : درباره دين پيامبر فكر كردم ديدم به چيز ناپسندى امرنمى كند، و از كار خوبى باز نميدارد، او جادوگر گمراه و كاهن دروغگويى نيست ، در اوعلامت رسالت يافتم ، و درباره اسلام آوردن و گرويدن به او فكر خواهم كرد آنگاهدرجواب حضرت چنين نوشت :
بنام خداى رحمان رحيم به محمدبن عبدالله از مقوقس زعيم قبط سلام بر تو، نامه ات راخواندم مطلبت و آنچه را كه بر آن دعوت مى كنى فهميدم ، دانسته ام كه پيامبر خاتمخواهد آمد، گمان مى كردم كه او از شام مبعوث شود، فرستاده ات را احترام كردم ، دو نفركنيز براى شما فرستادم كه در ميان قبط موقعيت بزرگ دارند، و نيز مقدارى لباس ازقباطى مصر و قاطرى برايتان هديه كردم كه سوار بشويد. والسلام عليك ، او زياده ازاين ننوشت و اسلام نياورد.
حاطب بن ابى بلتعه چون مدينه آمد، هدايا را به حضرتتحويل داد، حضرت بعد از خواندن نامه اش فرمود: ضن الخبيث بملكه ولا بقاءبملكه خبيث از ترس رفتن حكومتش ايمان نياورده ، با آنكه بقايى بر حكومتش نيست(573)
نامه به قيصر روم 
بسم الله الرحمن الرحيم من محمدرسول الله هرقل عظيم االروم ، سلام على بن اتبع الهدى اما بعد فانى ادعونك بدعاية الاسلام اسلمتسلم يؤ تك الله اجرك مرتين فان توليت فانما عليك اثم الاريسيين و يااهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بنكم الا نعبد الاالله ولا نشرك به شيئا و لايتخذبعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون (574)
اين نامه نظير نامه اى است كه به مقوقس مصر فرستاده شد اريسيين به معنىفلاحين و كشاورزان است منظور از آن رعاياى قيصر است ، درنقل صحيح مسلم ، ج 2، ص 91، كتاب جهاد لفظ من محمدرسول الله است گرچه در نقلهاى ديگر محمدبن عبدالله نقل شده ، دعاية به معنى دعوت و دعاية الاسلام همان دعوت به توحيدمى باشد.
برنده نامه به دربار قيصر، دحيه كلبى صحابى مشهور بود، چون به دربارهرقل رسيد، درباريان به او گفتند: وقتى كه پادشاه را ديدى سجده كن تا به تو اجازهبرخاستن دهد دحيه گفت : نه اين كار را نمى كنم ، من فقط به خدا سجده مى كنم نه بهكس ديگر، يك نفر گفت : پس قيصر در هر آستانه اى تختى دارد كه در روى آن مى نشيند،تو نامه را در مقابل تخت بگذار چون آن را ديد نامه رسان را به حضور خواهد پذيرفت .
قيصر چون نامه برداشت دانست كه به عربى نوشته شده است ؛ پس ‍ مترجم خواست ، نامهحضرت را بر او خواندند، مترجم چون خواند: من محمدرسول الله صلى الله عليه و آله الى قيصر صاحب الروم برادر قيصر بر سينهمترجم زد و نامه را گرفت ، و خواست پاره كند. قيصر گفت چرا چنين مى كنى ؟! گفت : مىخواهى به نامه كسى نگاه كنى نام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را صاحب رومخوانده نه شهريار آن ؟!
قيصر گفت : تو يك احمق كوچك و يا يك ديوانه بزرگ هستى ، مى خواهى نامه مردى راپاره كنى پيش از آنكه بدانم چه نوشته است ، اگر او پيامبر باشد حق دارد كه نامخويش را پيش از نام من بنويسد وانگهى راست مى گويد، من صاحب روم هستم نه مالك آنها،خدا مرا بر آنها مسلط كرده و اگر مى خواست آنها را بر من مسلط مى كرد، چنان كه ايرانيانرا بر كسرى (خسرو) مسلط كرد و او را كشتند(575)هرقل پس از دانستن مضمون نامه ، به دحيه كلبى گفت : به خدا قسم من مى دانم كه اوپيامبر مرسل است همان پيامبرى كه انتظارش را مى كشيديم و در كتاب خود وعده آمدن او رامى يابيم ، ليكن من از مردم روم بر نفس خويش بيمناكم ، اگر چنين نبود از او پيروى مىكردم ، تو پيش ضغاطر اسقف اعظم برو، جريان صاحب خود را بر او بگو، او درروم از من بزرگتر و حرفش مقبول تر است ، ببين او چه مى گويد.
دحيه پيش اسقف اعظم آمد و جريان را باز گفت ، ضغاطر گفت : به خدا قسم صاحب توپيامبر مرسل است ما او را با اوصافش ‍ مى شناسيم و نام او را در كتاب خود مى يابيم ،آنگاه ضغاطر لباس ‍ سياهى را كه پوشيده بود بركند، و لباس سفيد پوشيد، وعصايى به دست گرفت و پيش مردمى كه در كليسا بودند آمد و با صداى بلند گفت : اىمردم نامه احمد صلى الله عليه و آله به ما آمده در آن ما را به سوى خدا مى خواند و من مىگويم اشهدان لااله الاالله و اشهدان احمدرسول الله ؛ مردم همه يكباره به سوى او هجوم آورده و در دم مقتولش كردند. دحيهپيش قيصر آمد و جريان را بازگفت قيصر گفت : به شما گفتم كه ما از مردم بر جان خودمى ترسيم ، به خدا سوگند ضغاطر پيش مردم از من محبوبتر بود(576).
ناگفته نماند: نقلها و نوشته ها در رابطه با موضعگيرىهرقل در مقابل نامه رسول الله صلى الله عليه و آله مختلف است ولىاستقبال او از نامه حضرت به جز نجاشى از همه مثبت تر بود، و ظاهر آن است كه اسلامآورده ولى از ترس مردم ، اظهار نكرده است .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation