بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب از هجرت تا رحلت, سید على اکبر قریشى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     HEJRAT01 -
     HEJRAT02 -
     HEJRAT03 -
     HEJRAT04 -
     HEJRAT05 -
     HEJRAT06 -
     HEJRAT07 -
     HEJRAT08 -
     HEJRAT09 -
     HEJRAT10 -
     HEJRAT11 -
     HEJRAT12 -
     HEJRAT13 -
     HEJRAT14 -
     HEJRAT15 -
     HEJRAT16 -
     HEJRAT17 -
     HEJRAT18 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

خواب ماندن رسول خدا صلى الله عليه و آله و فوت نمازش 
مجلسى رحمه الله از كازرونى نقل كرده : آنگاه كهرسول خدا صلى الله عليه و آله از خيبر بيرون رفت و در راه به استراحت پرداخت ونگهبانى شب را به بلال سپرد و بعد خواب رفت ،بلال مدتى بيدار ماند و نماز خواند، در نزديكيهاى صبح به خواب رفت ، از قضا نهبلال بيدار شد و نه رسول خداصلى الله عليه و آله و نه كسى از اصحاب تا خورشيدطلوع كرد و حرارت آن بيدارشان نمود، حضرت وحشت زده بيدار شد و فرمود:بلال چرا بيدارمان نكردى ؟ گفت : پدرم به فدايت يارسول الله صلى الله عليه و آله مرا هم مانند شما خواب ربود.
فرمود: حركت كنيد، مقدارى حركت كرده بودند كه حضرت ايستاده ، وضو، گرفت ، بهبلال فرمود: اذان گويد، آنگاه نماز صبح را قضا كرد وبعد فرمود: هر كه نمازى رافراموش كند هر وقت به يادش آمد بخواند (606)... ابن اثير دركامل ، ج 2، ص 151، بعد از اشاره به آن ، گفته است : اين قضيه شهرت دارد، ابناسحاق در سيره ج 3، ص 355، گويد: حضرت بهبلال فرمود: شايد ما بخوابيم ، مواظب باش ، تا آخر شب ما را بيدار كنىبلال را نيز خواب برد تا نماز به قضا ماند، بعد جريان را مانند بحارالانوارنقل مى كند.
ناگفته نماند: مرحوم شهيد اول در الذكرى فرموده : حكايت فوق را زراره بهطور صحيح از مام باقر عليه السلام نقل كرده و پس ازنقل آن گويد: نديده ام كسى اين خبر را به عنوان عيب جويى و نقص در عصمت آن حضرت ردكند، اهل سنت از ابى قتاده و جماعتى از صحابه آن را به اين صورتنقل كرده اند (607).
در كافى ، ج 3، ص 294، از سماعة نقل كرده از امام عليه السلام سؤال كردم از كسى كه نماز صبح را فراموش كرد تا آفتاب زد، فرمود: هر وقت يادآوردبخواند، رسول خدا صلى الله عليه و آله خوابيد، نماز صبح ، از وى فوت شد تاآفتاب طلوع كرد، بعد از بيدار شدن آن را خواند ولى مقدارى از آنجا دور شد بعد قضاكرد.در حديث ديگرى از سعيد اعراج نقل شده : گويد از امام صادق عليه السلام شنيدم مىفرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله خوابيد نماز صبحش به قضا ماند، خدا او راخواب داشت . تا آفتا طلوع كرد، اين رحمتى بود براى مردم ، آيا نمى بينى اگر كسى تاطلوع خورشيد در خواب ماند مردم او را سرزنش كرده گويند: آيا به نمازت اهميت نمى دهى؟!
خواب آن حضرت سنت و طريقه اى گرديد، اگر كسى گويد: خواب ماندى ؟ جواب مى دهد:كارى است كه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز پيش آمد، پس خواب ماندن آنحضرت اسوه و رحمتى شد، خداى سبحان با آن به اين امت رحم كرد.
ناگفته نماند: اين مطلب غير از مسئله سهوالنبى است كه معركه آرا و مورد نقص وابرام واقع شده است .
به نظر مى آيد كه غير از اين مورد، نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در تمام عمر بهقضا نمانده است در روايات اهل سنت آمده كه در يكى از روزهاى خندق نماز خواندن بر آنحضرت و اصحابش ميسر نشد و نماز يك شبانه روز را يك جا در يك شب خواندند ولى درروايات شيعه هست كه آن حضرت نماز را به اشاره خواند دروسائل الشيعه ، ج 5، ص 478 از مجمع البياننقل كرده : روى ان عليا عليه السلام صلى ليلة الهرير (يعنى شب جنگ صفين ) خمس ‍صلوات بالايماء و قيل بالتكبير و ان النبى صلى الله عليه و آله صلى يوم الاحزابايماء
آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه 
رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از فتح خيبر، هنوز از آنجا خارج نشده بود كه خبرآوردند: جعفربن ابيطالب با مهاجران از حبشه برگشته وداخل مدينه شده اند، حضرت از شنيدن اين خبر بسيار مسرور گرديد، زيرا مهاجرينقبل از هجرت از مكه به حبشه رفته بودند و درسال هفتم هجرت بعد از سالها به دينه مى آمدند، لذا آن بزگوار فرمودند: نمى دانمبراى كدام يك از دو امر بيشتر شاد شوم ، فتح خيبر يا آمدن جعفر (608).
تشريع نماز جعفر طيار 
جعفر طيار پس از ورود به مدينه دانست كه حضرت براى ختم غائله يهود به خيبر رفتهاست لذا براى ديدار آن حضرت را خيبر را در پيش ‍ گرفت و خودش را به آن حضرترسانيد، در تهذيب از بسطام نقل شده : به امام صادق عليه السلام گفتم ، فدايت شوم آياجايز است انسان برادر دينى اش را در آغوش گيرد؟ فرمود: آرىرسول خدا صلى الله عليه و آله روزى كه خيبر را فتح كرد خبر آمد كه : جعفر از حبشهبرگشته است ، فرمود: به خدا نمى دانم به كدام يك بيشتر شاد شوم ، به آمدن جعفر يابه فتح خيبر؟!
آن حضرت كمى درنگ نكرده بود كه جعفر آمد، حضرت برخاست او را در آغوش گرفت وپيانيش را بوسيد. بسطام عرض كرد: از چهار ركعت نمازى كه حضرت فرمود جعفربخواند خبر دهيد، فرمود: آرى چون جعفر آمد، حضرت فرمود: آيا به تو هديه اى ندهم ،آيا به تو عطيه اى ندهم ؟ گمان كردند كه مى خواهد به و طلايى يا نقره اى بدهد،چشمها به سوى حضرت نگران شد، جعفر گفت : آرى يارسول الله صلى الله عليه و آله . فرمود: چهار ركعت نماز بخوان آنچه در ميان آنهاستبراى تو آمرزيده شود، اگر توانستى هر روز بخوان وگرنه هر دو روز يكبار وگرنههر هفته يا هر ماه يا هر سال ، كه آنچه ميان آن دو است بر تو آمرزيده شود(609).
ناگفته نماند: نماز جعفر طيار چهار ركعت است كه با سيصد تسبيحات اربعه خوانده مىشود و از نمازهايى است كه بسيار با ثواب و با فضيلت است ، مرحوم صدوق در فقيهبراى آن بابى تحت عنوان صلوة الحبوة و التسبيح و هى صلاة جعفر منعقدفرموده و در آن 9حديث نقل كرده است .
فدك يا ملك فاطمه عليها السلام 
فدك روستايى بود در نزديكى هاى خيبر، بهقول معجم البلدان تا مدينه دو روز راه فاصله داشت ،رسول خدا صلى الله عليه و آله آنگاه به طرف خيبر رفت ، يكى ازياران خود را به ناممحيصة بن مسعود به سوى اهل فدك فرستاد و آنها را به اسلام دعوت كرد و فرمود:وضعى پيش نياورند كه به آنجا هم مانند خيبر لشكركشى كند
محيصة به آنجا رفت و پيام حضرت را رسانيد يهود، امروز و فردا كرده منتظر بودند تاكار خيبر به كجا خواهد انجاميد و پيش خود مى گفتند: در قلعه ها نطاة مردانى چون عامر،ياسر، اسير، حارث ، و از همه بالاتر سيد يهود مرحب با ده هزار شمشير زن وجود دارد،محمد از كجا مى تواند به آنجا قدم گذارد در اين حيص و بيص بودند كه خبر رسيداهل قلعه ناعم و بزرگان يهود به دست سپاهيان اسلام كشته شده اند، اين خبر آنها راهراسان كرد و ترسيدند، آنگاه عده اى از يهود را با يكى از بزرگانشان به نامفون بن يوشع و در نقل كامل (يوشع بن فون ) در به همراه محيصه به محضررسول الله صلى الله عليه و آله فرستاده و پيشنهاد صلح كردند كه در جاى خودبمانند و نصف زمينهاى فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله باشد، اين پيشنهادمورد قبول آن حضرت واقع شد و قضيه خاتمه يافت (610)، على هذا زمين هاى فدك ازآن رسول خدا صلى الله عليه و آله گرديد زيرا كه با صلح و بدون جنگ به دست آمدهبود و خدا فرمايد: ما افاءالله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه منخيل و لاركاب (611).
شيعه و اهل سنت جريان فدك را همه اين طور با مصالحهنقل كرده اند و به صريح قرآن و اتفاق فريقين آنجا مخصوصرسول خدا صلى الله عليه و آله بود و مختار بود كه در آنجه هر طور تصرف بفرمايد،و چون آيه و آت ذا القربى حقه ... (612)نازل شد، آن حضرت دخترش فاطمه عليها السلام را خواست و فدك را به وى دادو در اين رابطه سندى نوشت و به فاطمه داد و آنگاه كه ابوبرك فدك را ازدست فاطمه گرفت ، آن حضرت دستخط رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ابوبكرنشان داد و فرمود: اين نوشته رسول خدا صلى الله عليه و آله در رابطه با منوفرزندانم است (613). از آن وقت فدك در دست فاطه عليهاالسلام بود و عايدات آنزير نظر وى به مصرف مى رسيد و اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه فرموده :بلى از همه آنچه آسمان سايه انداخته فقط فدك در دست ما بود، گروهى بر آنبخل ورزيدند و از دست ما گرفتند(614). پس از رحلترسول خدا صلى الله عليه و آله ، ابوبكر، آن را از دست فاطمه عليهاالسلام گرفت وداخل بيت المال كرد، فاطمه عليهاالسلام فرمود: پدرم : به من داده است اميرالمؤ منين عليهالسلام شهادت داد كه فاطمه راست مى گويد، ام ايمن نيز شهادت داد حسنين عليه السلامنيز شهادت دادند، رباح غلام رسول الله نيز شهادت داد ولى ابوبكر نپذيرفت ، منگمان دارم كه اگر خود رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده مى شد و شهادت مى دادباز پذيرفته نمى شد، چون سياست وقت آن بود كه پولى و امكانى در اختيار على عليهالسلام نباشد.
تكميل مطلب 
ممكن است كسى فكر كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چرا آن مقدار زمين را بهفاطمه عليهاالسلام داد و چرا به ديگران نداد مگر آنجا نعوذبالله تبعيض حكمفرمابود؟!! در جواب بايد گفت : اين كار به فاطمه عليهاالسلام منحصر نبود،رسول خداصلى الله عليه و آله به دهها نفر از اصحاب و ياران خود، زمينها و باغها،ملكهايى داد. آنجاها كه فتح شده و به دست مسلمانان افتاده بود و يا بعد از رفتنيهوديها مانده بود مى بايست تقسيم شده وبه مسلمانان واگذار شود، اينك به چند مورد ازتقسيمات آن حضرت ذيلا اشاره مى شود:
1: آنگاه كه يهود بنى نضير از مدينه رانده شدند اراضى و املاك آن ها براى مسلمانان ،ماند، حضرت از اراضى آنها بئر حجر را به ابوبكر و بئر جرم را بهعمربن الخطاب و سؤ اله را كه به آنمال سليم مى گفتند به عبدالرحمن بن عوف داد چنانكه واقدى در مغازى ، ج 1، ص 379 وبلاذرى در فتوح البلدان ، ص 31 گفته است ، لابد آنها زمينهاى وسيعى بوده اند.
2: ابويوسف قاضى در كتاب الخراج ، ص 61، گويد:رسول خدا صلى الله عليه و آله از اموال بنى نضير نخلستانى به زبير داد كه زمين آنرا جرف مى گفتند، سمهودى در وفاءالوفاء، ج 4، ص 1175 گفته : جرف درسه ميلى مدينه است .
3: باز در كتاب خراج ، ص 61، گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به ابورافه وچند نفر ديگر زمينى داد كه نتوانستند آن را آباد كنند، لذا در زمان عمربن الخطاب آن رابه هشت هزار دينار يا هشتصد هزار درهم فروختند.
4: و نيز در الخراج ، ص 62، گويد: بعضى از شيوخ ما ازاهل مدينه نقل كردند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بهبلال بن حرث ميان دريا و كوه را داد مابين البحر و الصخر. عمربن الخطاب درزمان خود به او گفت : تو قدرت ندارى در همه آن كار و كشاورزى كنى ؟ او را وادار كردكه آن را به ديگرى داد، فقط معادن آن را استثناء نمود.
5: رسول خدا صلى الله عليه و آله زمينى را به زبير داد كه مقدار دوانيدن اسباو باشد، زبير اسب خويش دوانيد و چون اسب ايستاد زبير شلاق خويش را به جلو انداخت ،حضرت فرمود از جايى كه شلاق افتاد مساحت كرده به او بدهيد چنان كه بيهقى در سنن ،ج 6، ص 144، واحمد در مسند، ج 2، ص 156،نقل كرده است ، به نظر مى آيد دواندن اسب محدود بوده مثلا قرار بوده تا شمردن 1 - 2 -3 - 4 - تا 50 هر قدر اسب او راه برود آنقدر به او بدهند.
6: رسول خدا صلى الله عليه و آله در قسمت ذى العشيره از ينبع زمينىبه على عليه السلام داد، عمربن الخطاب نيز در زمان خود مقدارى بر آن افزود مقدارى رانيز آن حضرت خريد، اموال حضرت در آنجا متفرق بود كه در راه خدا انفاق كردت لفظينبع مضارع نبع الماء است او را به علت زياد بودن چشمه هايش ‍ينبع ناميدند گويند: در آن 170 چشمه آب وجود داشت و آنجا چهار روز با مدينهفاصله داشت و جماعت جهينه و بنوليث و انصار در آنجا سكونت داشتند چنان كه دروفاءالوفاء، ج 4، ص 1334 ماده ينبع گفته است .
7: آن حضرت براى بنى رفاعه روستاى ذوالمروه كه در وادى القرىبود، واگذار كردن چنان كه بيهقى ، در سنن ، ج 6، ص و سمهودى در وفاءالوفاء، ج 4،ص 1305، لفظ مروه گفته است .
8:آن حضرت به فرات بن حيان زمينى در يمامه داد كه چهار هزار غله آن مى شد چنان كهابن اثير در شرح حال فرات بن حيان نقل كرده است ، منظور از چهار هزار شايد دينار يادرهم يا وزن مخصوص ‍ غله باشد(615).
9: ابيض بن جمال از آن حضرت خواست نمك محلى را به نام ماءرب به او واگذاركند، به او واگذار فرمود، چنان كه در شرححال وى آمده است (616)
10: بيهقى نقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله معادن محلى قبليه را بهبلال بن حارث واگذار كرد، يعنى معادن ارتفاعات و دره هاى آن را و نيز آن قسمت از كوهمعروف قدس كه قابل كشت و زرع بود به او داد(617)
ناگفته نماند اين ده رقم به عنوان نمونه بود، در مكاتيبالرسول ج 2، ص 492 - 498 چهل و هفت نمونه از آنها رانقل كرده است كتب تاريخ و حديث و سيره ها از اين مطالب مشحون است
على هذا تنها فاطمه زهرا عليهاالسلام ، نبود كه حضرت به او مقدارى زمين داد، بلكهتقسيمات آن حضرت صد برابر آن بود، در مغازى واقدى و سيره ابن هشام و سيره حلبيهو غيره در ماجراى فتح خيبر مطالعه كنيد كه زنان حضرت هرسال چه مقدار از گندم و خرماى آن سهم مى بردند.
ولى آنها از كسى مصادره نشد و از كسى حقش مسلوب نگرديد، جز فاطمه زهرا عليهاالسلام، كه ابوبكر با كمال بى رحمى از دست آن حضرت گرفت شهودش را كه از جمله صديقاكبر اميرالمؤ منين عليه السلام و حسنين عليه السلام بودند و آيه تطهير درباره شاننازل شده بود، رد كرد، پرونده فدك ، و مظلوميت پاره تنرسول خدا صلى الله عليه و آله براى ابوبكر، در پيشگاه خدا يك دادگاه بسيارخطرناك خواهد بود، و اميرالمؤ منين عليه السلام پس از اشاره به غصب فدك در نامه 45نهج البلاغه فرموده : و نعم الحكم الله اينك با سير تاريخى فدك مطلب رابه پايان مى بريم .
سير تاريخى فدك 
فدك به دست ابوبكر مصادره شد و به بيت المال برگشت و فاطمه عليهاالسلام ، ازاين حق كشى شكايت به درگاه خدا برد، بعد از ابوبكر، على عليه السلام وعباس هر دومدعى آن بودند، عمر گفت من به شما دادم خودتان مى دانيد ولى به على عليه السلامرسيد (618) لابد خليفه از على بن ابيطالب فكرش راحت بوده زيرا كار از كارگذشته بود.
و چون عثمان به خلافت رسيد، آن را به مروان بن حكم پسر عموى خودشتيول كرد و تا زمان معاويه در دست مروان بود، آنگاه معاويه ثلث آن را بهمروان و ثلث ديگر را به عمروبن عثمان و ثلث سومش را به پسرش يزيد معاويه داد.
و در زمان خلافت مروان همه اش مال او گرديد، او فدك را به پسرش ‍ عبدالعزيز بنمروان بخشيد، و از او به پسرش عمربن عبدالعزيز رسيد و آنگاه كه عمربن عبدالعزيزبه خلافت رسيد بر مردم خطبه خواند و گفت : فدك ازاموال فى ء است مسلمانان با اسب و شتر به آن حمله نكرده اند... بعد به والىمدينه نوشت فدك را به فرزندان فاطمه از على بن ابيطالب عليه السلام بدهد، بدينترتيب در دست فرزندان فاطمه قرار گرفت .
و چون يزيدبن عبدالملك به خلافت رسيد آن را از بنى فاطمه گرفته و در اختيار بنىمروان قرار داد و تا انقراض بنى اميه در دست آنها بود، پس از سقوط بنى اميه ،ابوالعباس سفاح فدك را به عبدالله بن حسن اميرالمؤ منين عليه السلام داد و چونابوجعفر منصور دوانقى خيلفه شد آن را از فرزندان امام حسن عليه السلام گرفت ، و پساز او فرزندش مهدى به آنها برگردانيد، بعد از وى هادى عباسى از آنها گرفت و دردست بنى عباس قرار داد و تا زمان ماءمون در دست عباسيان بود.
ماءمون در سال 210 هجرى به فرماندار مدينه قثم بن جعفر نوشت :...رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را به دخترش فاطمه عليهاالسلام داده بود و كسىدر ميان آل رسول ، در اين اختلافى ندارد، فدك را به ورثه فاطمه برگردان ، بدينطريق چندمين بار به ورثه فاطمه عليهاالسلام برگشت .
متوكل عباسى در زمان خود، دستور داد به عباسيان برگردد چنان كهقبل از ماءمون بود، به نقلى متوكل آن را به عبدالرحمن عمر بازيار بخشيد الغدير، ج 7،ص 197 - 197، فدك ، ص 22 - 22، تاءليف مرحوم شهيد صدر، اين بود شرح مختصرماجراى فدك كه اغراض ‍ سياسى و پول پرستى آن را دست به دست مى كرد، ولىعمربن عبدالعزيز غرض سياسى نداشت ؛ آنها به روايتى كه ابوبكر از خودجعل كرد وقعى ننهاده و فدك را مطابق اغراض خود دست به دست مى كردند، گويى ازروايت مجهول ابوبكر فقط خودش استفاده كرد، حتى عمربن الخطاب نيز بعدا آن را بهحساب نگرفت و اين روايت مجعول مانند بسيارى از اجناس زمان ما يك بار مصرف بود آن هم براى مظلوم كردن فاطمه ، آرى فاطمه اى كه به تصديق شيعه واهل سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او فرموده بود: هر كه فاطمه را اذيت كندمرا اذيت كرده است اللهم انت تحكم بين عبادك ...
تزويج ام حبيبه 
جعفربن ابى طالب ، به وقت برگشتن از حبشه ام حبيبه زنرسول خدا را نيز با خود آورد، او كه توسط نجاشى به ازدواجرسول خدا صلى الله عليه و آله درآمده بود يك راست به خانه آن حضرت رفت و چون اودختر ابوسفيان و خواهر معاويه است و معاويه خود را ميان مسلمانانخال المؤ منين لقب داده بود زيرا كه خواهرش زن آن حضرت است وقتى زن پيامبرام المؤ منين باشد برادر او نيز دايى مؤ منين مى شود، لذا لازم ديديدم حكايت او رابنويسيم تا معلوم شد كه حساب او از حساب پدرش و برادرش ‍ جداست .
ابوسفيان زنى داشت پاك و عفيف به نام صفيه دختر ابى العاص ، ام حبيبه از او به دنياآمده چنان كه سيد مؤ من شبلنجى در نورالابصار تصريح كرده و زن ديگرى داشتاز كثيفترين زنان جهان و آن هند مادر معاويه و از زناكاران مشهور بود كه جگرحمزه شهيد را به دندان گرفت و او را مثله كرد، سبط ابن جوزى در تذكره ، ص184، در تفسير كلام حضرت مجتبى عليه السلام گويد: گفته مى شود كه معاويه ازچهار نفر است ، عمارة بن وليد، مسافربن ابى عمرو، عباس بن عبدالمطلب ، و ابوسفيانكه آن سه نفر رفيق ابوسفيان بودند و مى گفتند كه همه با هند رابطه نامشروعداشتند.
به هر حال ام حبيبه با عبيدالله بن جحش عمه زادهرسول خدا ص لى الله عليه و آله ازدواج كرد و هر دو اسلام آوردند، و از ترس كفارازجمله پدرش ‍ ابوسفيان و برادرش معاويه به حبشه هجرت كردند، شوهرش در حبشهنصرانى شد و نصرانى از دنيا رفت ولى ام حبيبه در اسلام باقى ماند و با دختر كوچكخودش حبشه به سر مى برد، رسول خدا صلى الله عليه و آله به نجاشى نامهنوشت كه ام حبيبه را به ازدواج وى در آورد، نجاشى عقد او را خوانده و مهريه را نيز ازخودش داد، او در حبشه بود با جعفر به مدينه آمد و به خانهرسول خدا صلى الله عليه و آله رفت .
اين زن در خانه رسول خداصلى الله عليه و آله حالت عجيبى نشان داد، آنگاه كه پدرشابوسفيان براى اخذ امان به مدينه آمد و به خانه ام حبيبه رفت ، خواست در روى بساطىبنشيند، ام حبيبه فورا آن را برداشت و گفت روى اين بساطرسول خدا مى نشيند تو حق ندارى در روى آن بنشينى ، تو يك انسان نجس و مشركى ....
ام حبيبه در زمان معاويه از دنيا رفت و در بقيع مدفون گرديد ولى حيف وصد حيف كه اومانند برادرش معاويه اميرالمؤ منين عليه السلام را دشمن مى داشت و چنان كه ابن ابىالحديد در ج 18، ص 65 شرح خود ذيل حكمت هفتاد و سه (73)نقل كرده و در سفينة البحار، (ح ، بب ) آن را از همانجا آورده است .
قضاى عمل عمره 
در ماجراى حديبيه خوانديم كه در معاهده نوشته شده بود: حضرت در آن سفر ازحديبيه برگردد و درسال لعدى براى عمره به مكه بيايد چون ماه ذوالقعده ازسال هفتم هجرى داخل شد حضرت به اصحابش فرمود آمادهعمل عمره باشند و كسى از حاضران در حديبيه ،تخلف نكند همه آنها آماه شدندبه جز آنان كه در خيبر شهيد شده و يا بهاجل خود مرده بودند، گروهى نيز بر آنان پيوست كه عدد آنها به دو هزار نفر رسيد.
به دستور حضرت مقدارى سلاح ، كلاه جنگى ، زره ، نيزه و صد راءس ‍ اسب آماده كردند،چون به ذوالحليفه رسيد، محمد بن مسلمه را ماءموروسائل جنگى و بشيربن سعد را ماءمور اسبان كرده و از پيش ‍ فرستاده ، بعضى ازاصحاب گفتند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله در عهد نامه شرط شده كه فقطسلاح مسافر يعنى شمشيرها در كمر و در غلاف خواهيم داشت . حضرت فرمود: ما اين سلاحو اسبان را به حرم داخل نخواهيم كرد ولى در نزديك ما خواهند بود كه اگر كفارحركتى كردند سلاح و اسب در دسترس ما باشد.
محمدبن مسلمه با اسبان به مرالظهران رسيد، بعضى ازاهل مكه وى را در آنجا ديدند و از محمدبن مسلمه جريان راسوال كردند گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فردا انشاءالله در اينمنزل خواهد بود و آنگاه ديدند سلاح بسيار در معيت بشيربن سعد است . آنها به سرعت بهمكه آمده جريان را به قريش اطلاع دادند قريش ‍ هراسان شده گفتند: به خدا ما خلاف عهدنكرده ايم ، ما در پيمان خود باقى هستيم محمد چرا به جنگ ما آمده است ؟!!
سپس مكرزبن حفص را به نمايندگى به محضر آن حضرت فرستادند، حضرت فرمود: مافقط با سلاح مسافر داخل خواهيم شد او به اهل مكه خبر آورد كه محمد صلى الله عليه وآله طبق عهدنامه بدون سلاح داخل خواهد شد.
اهل مكه ، مسجدالحرام و اطراف آن را براى آن حضرت و يارانش ‍ تخيله كردند و به كوههارفتند و گفتند: نمى خواهيم او و يارانش را ببينيم ، به قولى در كنار دارالندوة صف كشيدند، تا حضرت و اصحابش را تماشا كنند، به هرحال : آن حضرت از طرف حجون داخل مكه گرديد و عبدالله بن رواحه زمام مركبوى را گرفته مى كشيد، آن حضرت سواره طواف كرد و سواره بين صفاو مروه سعى نمودو چون به حجرالاسود مى رسيد با عصايى كه در دست داشت استلام حجر مى كرد.
پس از آنكه سعى هفتم درمروه به پايان رسيد و تقصير كردند، دستور كشتنقربانيها را داد، هفتاد قربانى در كنار مروه ذبح گرديدبلال بن رياح مؤ ذن رسول الله به دستور آن حضرت بالاى كعبه رفت و اذان گفت و آنبر مشركان بسيار گران آمد حتى بعضى گفتند: خوب شد پدرم مرد و اين صداها را برفراز كعبه نشنيد، و آنگاه كه حضرت مشعول طواف بود، عبدالله بن رواحه زمام مركبش راگرفته چنين مى خواند:

خلوا بنى الكفار عن سبيله
خلوا فكل الخير فى رسوله
قد انزل الرحمان فى تنزيله
نضربكم ضربا على تاءويله
كما ضربناكم على تنزيله
ضربا يقيل الهام عن مقيله
يا رب انى مؤ من بقيله (619)
عمربن الخطالب از اين اشعار ناراحت شده ، گفت : عبدالله بن رواحه !؟ حضرت فرمود: ياعمر من شعر او را مى شنوم ، عمر ديگر چيزى نگفت ، چونعمل عمره تمام شد، حضرت دويست نفر از ياران خود را به بطن ياءجج كه اسبانو سلاح در آنجا بود فرستاد، تا آن ها ازسلاح و اسبان نگهبانى كرده ، بقيه براىعمل عمره به مكه بيايند، اين دستو ر عملى گرديد.
ظاهرا تا آمدن آنها، قريش بتهاى خود را به كوه صفا و مروه برگردانده بودند در اينكار از آن حضرت كسب تكليف شد، فرمودند مانعى نيست كه با وجود اصنام در صفا و مروه، عمل سعى انجام داده شود.
مرحوم طبرسى در مجمع البيان فرموده : از امام صادق عليه السلام روايت شده كهرسول خداصلى الله عليه و آله با مشركان شرط كرده بود كه به وقتعمل عمره ، بتها را بردارند، مردى از اصحاب آن حضرتمشغول كارى بود، وقتى به سعى برگشت كه بتها را در جاى خود گذاشته بودند، دراين رابطه آيه : ان الصفا، والمروة من شعائر الله فمن حج البيت او اعتمر فلا جناحعليه ان يطوف بهما (620) نازل گرديد.
به هر حال چون سه روز تمام شد، سهيل به عمرو و حويطب بن عبدالعزى ، به محضر آنحضرت آمده گفتند: سه روز تمام شده ، از مكه خارج شويد، حضرت به ابورافع فرمود: در ميان مردم اعلام كند، كه آماده حركت شوند، و كسى تا شب در مكه نماند،خودش ‍ نيز سواره شده ودر منزل سرف كه در ده ميلى مكه بود اردو زد(621).
و بدين طريق آيه شريفه : لقد صدق الله رسوله الرؤ يا بالحق لتدخلن المسجدالحرام ان شاءالله آمنين محلقين رؤ سكم و مقصرين لاتخافون فعلم مالم تعلموافجعل من دون ذلك فتحا قريبا (622)
قبل از عمره قضا خيبر فتح گرديد، اسلام كاملا محكمتر شد و آنگاه از موضع قدرتعمل عمره انجام گرفت ، و على الظاهر، رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمربنالخطاب فرمودند: اين است تعبير خوابى كه ديه بودم و تو در حديبيه آن قدرهياهو راه انداختى .
ساختن منبر براى آن حضرت 
در سال هفتم هجرى براى آن حضرت منبرى سه پله ساختند كه بالاى آن خطبه خواند،جابربن عبدالله گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به وقت خطبه خواندن بر تنهدرخت خرمايى ، تكيه مى كرد، زنى از انصار گفت : يارسول الله من غلامى دارم نجار است بگويم براى شما منبرى بسازد كه در آن خطبهبخوانيد؟ فرمود: آرى ، غلام براى آن حضرت منبرى ساخت كه سه پله داشت (يعنى دو پلهو يك محل نشستن ) روز جمعه بر منبر خطبه خواند، تنه درخت خرما از مفارقت حضرت مانندپچه گريه كرد (و صدا از آن شنيده شد) حضرت پايين آمد و دست بر آن ماليد تا آرامشد... چون در عصر بنى اميه مسجد را تغيير دادند، ابى بن كعب آن درخت را به خانه بردو نگاه داشت تا پوسيد و از بين رفت (623)
ابن شهر آشوب در مناقب ، ج 1، ص 90، تصريح كرده كه اين مطلب از امام سجاد عليهالسلام نيز نقل شده است . آرى آن از مصاديق تكوينى آن حضرت بود، به حكم و ان منشى ء الا يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم (624)، اين جمادات شعور دارند وهمه عقل هوشمند و نزد ما نامحرمان خاموش هستند. ناگفته نماند اين قضيه كاملا مشهور وحتى به اشعار عرب و عجم نيز راه يافته است .
آخرين سخن 
به نظر مى آيد در سال هفتم هجرى سوره مستقلىنازل نشده ، مگر بعضى از آيات متفرقه كهنقل كرده اند، سمهودى در وفاء الوفاء و حلبى در سيره آخر جلد سومنقل كرده اند كه لبيدبن اعثم يهودى در سال هفتمرسول خدا صلى الله عليه و آله را سحر كرد و سوره فلق و ناس معوذتين دربطلان آن سحر نازل گرديد ولى در اين رابطه بيشتر رواياتاهل سنت آن هم به طور زننده نقل شده است (625)
سال هشتم هجرى 
در سال هشتم هجرت ، جريانهاى مهمى واقع شد و سوره ها و آياتىنازل گرديد و آن سال از هر لحاظ سازنده بود، اهم جريانهاى آنسال به قرار ذيل است .
جنگ مخوف موته 
اين جنگ در جمادى الاولى از سال هشتم هجرت واقع شد موته روستايى بود درنزديكى بلقاء و بلقاء از حوالى دمشق است كه حارث بن عمير نمايندهرسول خداصلى الله عليه و آله را در آنجا شهيد كردند.
مسلمانان در اين جنگ به معان كه اكنون يكى از استانهاى ممكلت اردن ونيز نام شهر مركزى استان است رسيدند، و درشمال معان شهركى است به نام كوك درجنوب شرقى بحرالميت كهاكنون قبور شهداء موته در بيرون شهرك كوك واقع است .
علت اين جنگ آن طور كه از مغازى واقدى معلوم مى شود، دعوت مردم آنجا به اسلام بود،آنجاها در قسمت شمال عربستان محلهاى عرب نشين و جزء متصرفات حكومت بيزانس (روم )بود رسول خدا صلى الله عليه و آله توسط حارث بن عمير نامه اى بهفرمانرواى بصرى فرستاده و او را به اسلام دعوت كرد، وى چون به موته رسيد، شرحبيل بن عمر و غسانى كه از امراى قيصر در شام بود او را گرفت و گفت: مى خواهى كجا بروى ؟ گفت : مى خواهم به شام بروم ، گفت : نباشد كه تو ازابوسفيان محمد هستى ؟ گفت : آرى من نماينده رسول خدايم ،شرحبيل گفت تا او را دست بستند و همان طور گردنش را زدند، و شهيدش كردند و آن تنهافرستاده رسول خداصلى الله عليه و آله بود كه به عنوان فرستاده شهيد شد.
چون خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد سخت ناراحت شد، ياران خويش رافراخواند و شهادت حارث را به ايشان خبر داد و فرمود كه او راشرحبيل بن عمرو مقتول كرده است ، مسلمانان پس ‍ از اطلاع ، گروه گروه در اردوگاهجرف گرد آمدند در مدت كمى جمعيت به سه هزار نفر رسيد،رسول خدا صلى الله عليه و آله پس ‍ از خواندن نماز ظهر، كه مردم آماه بودند، فرمود:فرمانده لشكريان زيد بن حارثه است اگر او كشته شود، جعفر بن ابيطالب فرماندهشما خواهد بود و اگر او نيز كشته شود، عبدالله بن رواحه فرمانده است و اگر او نيزبه شهادت برسد، لشكريان ، خود كسى را، به فرماندهى برگزينند (626).
ناگفته نماند: اين سخن حاكى از آن بود كه چنين پيشامدى واقع خواهد شد، چنان كه يكنفر يهودى به نام نعمان بن فنحص گفت : اگ راو پيامبر باشد، همه اين سه نفر كشتهخواهند شد، و نيزبه نظر مى آيد كه مناسب بود، آن حضرت جعفربن ابيطالب را فرماندهاول نمايد، ولى مورخين شيعه و اهل سنت نوعا زيد بن حارثه را گفته اند، مجلسى رحمهالله (627) از محمد بن شهاب زهرى از امالى ابن الشيخ ، جعفر را اولين فرماندهنقل فرموده است و نيز طبرسى (628) از امام صادق عليه السلامنقل كرده كه فرمانده اول جعفر بود، بعد زيد، بعد عبدالله ، مجلسى رحمه الله (629)فرمود: شيعه فرمانده اول بودن زيد را انكار كرده و اميراول را جعفر مى داند رواياتى نيز در اين بارهنقل كرده است .
از نقل واقدى معلوم مى شود كه منظور از اين لشكركشى دعوت به توحيد بوده كه مردم آنديار يا اسلام را قبول كنند و تا تحت الحماية باشند مانند مردم نجران ، و يا اين كه كشتنسفير آن حضرت نشان داده كه آنها در حال جنگند، و آن خطرى براى اسلام بود كه مىبايست از بين برود.
واقدى مى گويد: حضرت خطاب به فرماندهان چنين فرمود: شما را به تقواى خدا و بهنيكويى به افرادتان وصيت مى كنم ، به نام خدا در راه خدا بجنگيد، با آنان كه به خداكافر شده اند، ولى حيله نكنيد، و خيانت ننماييد، و كودكان را نكشيد، بعد خطاب بهفرمانده اولى فرمود: چون با دشمن روبرو شدى به يكى از سه كار دعوعتش كن ، و هركدام را پذيرفتند تو هم بپذير و از آنها دست بردار.
اول بگو: بياييد مسلمان شويد اگر قبول كردند، ديگر جنگ نكن بعد بگو: بيايى درديار ما به مهاجران بپيونديد، اگر چنين كردند، هر امتيازى كه مهاجران دارند، آنها نيزخواهند داشت و اگر اسلام را قبول كرده و گفتند: مى خواهيم در ديار خود بمانيم ، آن وقتبگو: ديگر در فى ء وغنائم سهمى نخواهند داشت مگر آنكه رسما در جنگ شركتكرده باشند وگرنه مانند اعراب مسلمان خواهند بود. و اگر اسلام راقبول نكردند، بگو: بياييد جزيه بدهيد، و تحت الحمايه باشيد، (از اين معلوم مى شودكه آن ها مسيحى بوده اند) اگر قبول كردند، ديگر جنگ نكن ، و اگر نه اسلام راقبول كردند و نه جزيه دادند آن وقت از خدا مدد جسته و با آنان بجنگ ...(630).
در بحارالانوار نقل كرده : چون حضرت در ثنية الوداع آنها را توديع مى كردچنين فرمود: به نام خدا با دشمن خدا ودشمن خود بجنگيد به زودى به مردانى خواهيدرسيد كه در صومعه ها (ديرها) در بيابان دور از مردم زندگى مى كنند، متعرض آنهانشويد، و ديگران را خواهيد يافت كه شيطان در مغزهاى آنان لانه گذاشته آن سرها را باشمشير بيندازيد، زنان و اطفال شيرخوار و پيران از كار افتاده را نكشيد، درختان خرما ويا هر درخت كه باشد، قطع نكنيد، خانه را ويران ننماييد، بهتر است عبارت عربى اينمطلب طلايى را كه فطرت انسانى به آن ها لبيك مى گويدنقل كنيم :
اغزوا بسم الله فقاتلوا عدوالله و عدوكم بالشام و ستجدون رجالا فى الصوامعمعتزلين عن الناس فلا تتعرضوا لهم و ستجدون آخرين للشيطان على رؤ سهمن مفاحصفاقلعوها بالسيوف ، لاتقتلن امراءة و لاصغيرا ضرعا ولاكبيرا فانيا و لا تقطعن نخلا و لاشجرا و لا تهدمن بناء (631)
لشكريان توحيد از مدينه به طرف شمال حركت كرده و پيش از آنكه به جاى كشته شدن، حارث بن عمير برسند، دشمن از حركت آنان مطلع گرديد،شرجبيل به جمع آورى نيرو پرداخت ، و آنگاه كه مسلمانان به وادى القرى رسيدند اولين گروه دشمن به فرماندهى سدوس برادرشرحبيل به آنها رسيد ولى نتوانست جلو لشكريان قرآن را بگيرد و كشته شد،لشكريانش پا به فرار گذاشتند، قواى اسلام به ديار معان رسيد و در آنجااردو زدند.
در آن موقع خبر رسيد كه هرقل فرمانرواى روم در محلى به نام ماءب اردو زده و از قبائل بهراء و وائل و بكر و لخم و جذام صد هزار نيرو در اختيار دارد،فرمانده آنها مردى است به نام مالك از قبيله بلى و بهنقل ابن هشام : هرقل با صد هزار نفر بود و ازقبائل فوق صد هزار ديگر به او پيوستند.
چون اين خبر به مسلمانان رسيد، دو روز در معان مانده و به مشورت پرداختند،گفتند: بهتر آن است كه جريان را به رسول خداصلى الله عليه و آله گزارش كنيم يااجازه برگشت دهد و يا نيروى امدادى بفرستد در اين بين عبدالله رواحه برخاست و گفت :به خدا قسم ما در گذشته نه با زيادت افراد مى جنگيديم و نه به كثرت سلاح و اسبان، بلكه با اعتقاد به اين دين كه خدا ما را به وسيله آن گرامى داشت ، به خدا قسم روزبدر را در ياد دارم كه فقط دو تا اسب داشتيم ، و در احد يك اسب بيشتر با مانبود، در پيش ما يكى از دو چيز خوب وجود دارد، يا غالب مى شويم ، آن همان وعده اى استكه خدا و رسول به ما داده اند و اين وعده تخلف ندارد و يا شهادت و در آن صورت بهبرادران شهيد خود پيوسته و در بهشت در كنار آنها مى شويم .
اين سخن سبب گرديد كه مسلمانان تصميم به جنگ گرفتند، بهدنبال آن تصميم قواء اسلام به طرف شهرك موته حركت كرده و در آنجا خود راآرايش داده و آماه پيكار شدند، جنگ شروع گرديد، كثرت دشمن مافوق تصور بود،مسلمانان جانانه و با نيت و بصيرت خالص ‍ جنگيدند ولى مقدمات نشان ميداد كه كارى ازپيش نخواهند برد، جنگ بسيار نابرابر بود.
در آن ين زيد بن حارثه كه پرچم رسول خداصلى الله عليه و آله را در دست داشت دراثر نيزه هايى كه در بدن مباركش فرو رفتند از طاقت افتاد و شربت شهادت نوشيد،سپس پرچم اسلام را جعفربن ابيطالب به دست گرفت و به جهاد پرداخت ، در اثناء جنگدست راستش قطع گرديد، با چالاكى پرچم را به دست چپش گرفت ، دست چپش نيز قطعگرديد، پرچم اسلام را با بقيه دستهايش نگاه داشت تا در اثر كثرت جراحات به خاكافتاد و به لقاء الله پيوست و در آن وقت سى و سهسال از عمر او مى گذشت ، در بدن جعفر رضوان الله عليه بيشتر از شصت زخم شمردهشد مخصوصا نيزه اى كه به شكمش رفته بود.
پس از شهادت جعفر، عبدالله بن رواحه پرچم را به دست و فرماندهى را بر عهده گرفتو پس از ساعتى درنگ ، شربت شهادت نوشيد، پس از شهادت وى مردى به نام ثابت بنارقم پرچم اسلام را به دست گرفت و آنگاه خالدبن وليد را به فرماندهى برگزيدندو او پس از مقدارى تلاش مسلمانان را به عقب نشينى واداشت و ظاهرا صلاح همان بود كه عقبنشينى كنند.
سپس خالدبن وليد، عبدالرحمن سمره را به مدينه فرستاد و جريان را به محضر آنگزارش داد، مسلمانان از شنيدن شهادت زيد و جعفر و عبدالله شروع به گريه كردند،رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را تسليت فرمود.(632)
شهداء فضيلت 
واقدى عدد شهداء مسلمانان را در موته هشت نفرنقل كرده و در سيره ابن هشام دوازده نفر آمده است بدين قرار: جعفربن ابيطالب ، زيد بنحارثه ، مسعود بن اسود، وهب بن سعد، عبدالله بن رواحه ، عبادبن قيس ، حارث بن نعمان ،سراقة بن عمرو، ابوكليب بن عمرو و جابربن عمرو، عمرون سعد و عامربن سعد، رضوانالله عليهم (633) در گذشته گفتيم ، كه قبور و مزار آن شهيدان راه خدا در بيرونشهر كوك در مملكت اردن است .
در عزاى جعفربن ابيطالب 
هنوز حدود دو سال از آمدن جعفر بن ابيطالب از حبشه مى گذشت كه پيكار موته پيش آمد و در آن به لقاء الله پيوست ، اين جريان ،رسول خداصلى الله عليه و آله را بسيار ناراحت كرد، وقتى كه خبر شهادت وى را بهمحضر آوردند به خانه جعفر آمد و به زنش اسماء بنت عميس فرمود: كجايند فرزندان من ؟زن سه پسر جعفر را كه عبدالله و عون و محمد نام داشتند به محضر آن حضرت آورد،رسول خداصلى الله عليه و آله دست بر سر آنها كشيد.
اسماء گفت يا رسول الله صلى الله عليه و آله طورى به سر آنها دست مى كشى گويايتيم شده اند؟! حضرت از زكاوت او تعجب كرد و فرمود: يا اسماء آيا ندانسته اى كهجعفر رضى الله عنه شهيد شده است ؟ اسماء شروع به گريه كرد، حضرت فرمود:گريه نكن اسماءگفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله اى كاش مردم را جمع كرده وفضيلت جعفر را به آن ها خبر ميدادى تا فضيلتش فراموش ‍ نشود، باز حضرت از زكاوتاو تعجب كرد، بعد فرمود: براى خانواده جعفر طعام ببريد و آن سنت و شريعت شد(634) مرحوم مجلسى (635) آن را از محاسننقل كرده است .
هشام بن سالم از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: چون جعفر بن ابيطالب از دنيا رفترسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمه عليهاالسلام را امر فرمود: براى اسماءبنت عميسطعام تهيه كند، و آن را تا سه روز به خانه او ببرد و تا سه روز او را تسليت بدهد، درنتيجه اين سنت جارى شد كه براى اهل مصيبت سه روز طعام تهيه شود.
و در حديثى : رسول خدا صلى الله عليه و آله به زن جعفر فرمود: خداوند به او دو تابال از ياقوت داده و در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، اسماء گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله اين را به مردم خبر دهيد، حضرت به منبر تشريف بردو جريان را به مردم اعلام فرمود...(636).
شيعه و اهل سنت نقل كرده اند: چون جنگ موته شروع شدرسول خدا صلى الله عليه و آله بر منبر نشست ، پرده مابين او و شام برداشته شد، بهمعركه آنها نگاه مى كرد، فرمود: پرچم را زيد بن حارثه به دست گرفت ، شيطان آمد،زندگى دنيا را در نظر او جلوه داد و مرگ را به او مكروه نشان داد، زيد گفت : اكنون كهايمان در قلوب مردم محكم شده مرا به دنيا مايل مى كنى ... رفت شهيد شد... براى اومغفرت بخواهيد و داخل بهشت گرديد، حالا جعفر بن ابيطالب پرچم را برداشت(637)....
در كافى از امام صادق عليه السلام نقل شد:رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد بود كه هر بلنديى براى او پايين آمد و هرپايينى بالا رفت تا حضرت به جعفر نگاه كرد كه با كفار مى جنگد، چونمقتول شد، فرمود: جعفر مقتول گرديد، از اين خبر دردى در شكم مبارك حضرت در گرفت(638)
مسلمان شدن عمروعاص و خالدبن وليد 
واقدى در مغازى ، ج 2، ص 745، نقل كرده : عمروبن عاص و خالدبن وليد دراول صفر از سال هشتم هجرت به مدينه آمده و مسلمان شدند، ديگران نيز اسلام آن دو را درسال هشتم هجرت نوشته اند، حق آن است كه آن دو تا آن وقت كافر بودند، بعد به ناچاردر زبان اظهار اسلام كرده و منافق شدند، چنانكه اگر زندگى و مواضع آنها را بعد ازاسلام به نظر آوريم ، مخصوصا از ضديتى كه بااهل بيت و خاصه با اميرالمؤ منين عليه السلام داشتند نفاقشان كاملا روشن خواهد شد.
جنگ ذات السلاسل و نزولوالعاديات
واقدى در مغازى ، ج 2، ص 769، و ابن اثير دركامل ، ج 2، ص 156 جنگ ذات السلاسل را درسال هشتم نقل كرده و فرمانده واحدها را عمروبن عاص گفته اند، ولى بنابر رواياتاهل بيت عليهم السلام فرمانده اين جنگ على بن ابيطالب عليه السلام بود و در رابطه باآن سوره مباركه والعاديات نازل گرديد، علامه سيد محسن امين در سيرالائمه ج1، ص 265، نقل كرده : جنگ ذات السلاسل ، درسال هشتم هجرت در ماه جمادى الاخره اتفاق افتاد و در ص 261 فرمود: بهنقل ابن شهر آشوب در مناقب ذات السلاسل نام آبى بود و به قولى در وادىرمل ريگها رگ رگ و بعضى بالاى بعضى بودند مانند زنجير از اين جهت آنمحل ذات السلاسل ناميده شد و در نقل مجمع البيان : چون اسيران را به جهت عدم فرار بهطناب بسته بودند لذا ذات السلاسل ناميده شد، نظر مرحوم مفيد نيز در ارشاد چنين است .
مرحوم طرسى در تفسير سوره والعاديات فرموده : گويند: اين سوره در وقتىنازل شد كه رسول خداصلى الله عليه و آله على عليه السلام را به ذاتالسلاسل فرستاد و دشمن را شكست داد و آن در وقتى بود كه به دفعات بعضى ازصحابه را فرستاده و همه بدون نتيجه برگشته بودند اين مطلب در روايت مفصلى ازحضرت صادق عليه السلام نقل شده است . و چون اين سورهنازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله صبح كه به نماز آمد، بعد از حمد، سوره والعاديات را خواند، پس از نماز، اصحاب گفتند: يارسول الله صلى الله عليه و آله ما اين سوره را ندانسته ايم ، فرمود: بلىجبرئيل به من بشارت داد كه على بر دشمن پيروز شده و اين سوره را آورد، بعد از چندروز على عليه السلام با غنائم و اسيران وارد مدينه گرديد.
مرحوم مفيد در ارشاد اين مطلب را دو بار نقل كرده ، يكى در ص 52 بعد از جريان بنىقريظه و ديگرى در ص 75 بعد از فتح مكه مانقل اول را در اينجا مى آوريم : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بود، يكنفر اعرابى آمد و مقابل حضرت زانو زد و گفت : من آمده ام به شما نصيحتى كنم فرمود: آنچيست ؟ گفت : قومى از عرب تدارك ديده اند، كه شب هنگام به مدينه ريخته و شما را ازبين ببرند، آنگاه توصيف كرد كه در فلان محل هستند.
حضرت به على فرموده : مردم را به نماز عمومى بخواند. پس از جمع شدن آنان حضرتبالاى منبر چنين فرمود: اينك دشمن خدا ودشمن شما قصد حمله به شما را دارد تا در مدينهشب هنگام بر سر شما فرود آيد كيست كه به وادىرمل به سراغ دشمن برود؟ مردى از مهاجرين گفت : يارسول الله من حاضرم ، حضرت پرچم اسلام را به دست او داد و هفتصد نفر همراهش نمود وفرمود: برويد به يارى خدا.
او با افراد خود از مدينه خارج شد و در روزى وقت چاشت خود را به دشمن رسانيد، گفتند:كيستى ؟ گفت : من فرستاده رسول خدايم يا بگوييد: الاله اله الله وحده لاشريك له وان محمدا عبده و رسوله ويا ميان من و شما شمشير است ، گفتند: برگرد، عده ما چنانزياد است كه تاب جنگيدن با ما را ندارى ، او (از اين سخن ترسيد) و با نفراتش برگشتو جريان را به حضرت اطلاع داد، حضرت بار ديگر براى آن كار داوطلب خواست مردديگرى از مهاجرين برخاست وگفت : يا رسول الله من حاضرم . حضرت پرچم را به دستاو داد ولى او هم مانند اولى برگشت .
رسولخدا صلى الله عليه و آله كه بشدت ناراحت شده بود فرمود: على بن ابيطالبكجاست ؟ امام عليه السلام برخاست كه يا رسول الله من حاضرم ، فرمود: برو به وادىرمل به سراغ دشمن ، گفت : آرى .
على عليه السلام عصابه (پيشانى بند) مخصوص داشت كه آن را فقط وقتى به سر مىبست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به كار بسيار سختى ماءمورريت بدهد، آنحضرت به خانه رفت و آن عصابه را از حضرت فاطمه خواست ، فاطمه عليهاالسلامگفت : مى خواهى كجا بروى پدرم به كجا ماءمورت كرده است ؟ فرمود به وادىرمل ، زهرا شروع به گريه كرد، درهمان حالرسول خدا صلى الله عليه و آله به منزل آنها آمد، فرمود: زهرا چرا گريه مى كنى ؟ مىترسى شوهرت كشته شود، نه انشاء الله كشته نمى شود. على گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله نمى خواهى به بهشت بروم ؟ آنگاه با پرچم اسلام وبا نفرات خود به طرف وادى رمل رفت كمى به صبح مانده بود كه به وادىرمل رسيدند، امام منتظر ماند تا صبح شد، با يارانش نماز خواند آنگاه صفوف آنها رامرتب كرد، هنوز دشمن از خواب برنخاسته و خود را آماده نكرده بود كه افراد آن حضرتداخل چادرهاى آن قوم شدند.
امام فرياد كشيد: اى مردم من فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم . شمابگوييد لااله الاالله و ان محمدا عبده و رسوله وگرنه كار با شمشير است ، آنهاكه هنوز از عزيمت دو گروه قبل سرمست بودند گفتند: برگرد، فرمود: نه والله تامسلمان شويد وگرنه كار با شمشير استت من على بن ابيطالب ابن عبدالمطلب هستم ،دشمن از شنيدن نامن آن حضرت متزلزل و هراسان شد ولى باز آماده پيكار شدند، جنگسختى درگرفت ، شش يا هفت نفر از دشمن كشته شد بقيه تسليم شدند، مسلمانان باغنائم به سوى مدينه راه افتادند.
ام سلمه گويد: رسول خداصلى الله عليه و آله درمنزل من در حال استراحت كردن بود، ديدم وحشت زده از خواب پريد گفتم : خدا پناه توست ،فرمود آرى خدا پناه من است ولى جبرئيل خبر آوردكه على بن ابيطالب مى آيد، بعد بيرونرفت و فرمود: مردم به استقبال على بروند، مسلمانان بهاستقبال در دو صف طويل ايستاده بودند على عليه السلام چون آن حضرت را ديد، خود را ازاسب به زير انداخت و شروع به بوسيدن قدمهاى مباركش كرد، حضرت فرمود: سوارشو، خدا و رسولش از تو راضى اند، على عليه السلام از شوق شروع به گريه كردو به منزلش رفت ، مسلمانان غنائم را تحويل گرفتند.
حضرت به بعضى از رزمندگان فرمود: فرماندهتان در اين جنگ چگونه بود؟ گفتند:چيزى بدى از او نديديم ، ولى در همه نمازها كه به او اقتدا كرديم سورهقل هوالله را خواند، حضرت فرمود: از خودش خواهم پرسيد، آنگاه كه على عليهالسلام را ديد فرمود: چرا جز قل هوالله در نمازهايت نخواندى ؟! عرض كرد يارسول الله قل هوالله احد را دوست دارم ، حضرت فرمود: خدا نيز تو را دوست مىدارد چنانكه تو او را دوست مى دارى .
بعد فرمود: يا على اگر نه اين بود كه مى ترسم مردم درباره تو بگويند آنچه را كهدرباره عيسى بن مريم گفتند، در حق تو چيزى مى گفتم كه خاك پاى تو را از زير پايتبرمى داشتند. بسيارى از اهل تاريخ گفته اند كه سوره والعاديات در اين جنگنازل گرديد (639) سوره و العاديات چنين است :
بسم الله الرحمن الرحيم # والعاديات ضبحا # فالموريات قدحا # فالمغيراتصبحا # فاثرن به نقعا # فوسطن به جمعا # ان الانسان لربه لكنود # و انه علىذلك لشهيد # و انه لحب الخير لشديد # افلا يعلم اذا بئثر ما فى القبور #حصل ما فى الصدور # ان ربهم بهم يومئذ لخبير #
قسم به اسبان دونده نفس زنان ، قسم به اسبان آتش افروز با زدن سم به سنگ ، قسمبه اسبان هجوم برنده در وقت صبح ، كه با آن دويدن غبار بزرگى بلند كردند و باآن دويدن وسط قومى داخل شدند، كه انسان در برابر خدايش سخت ناسپاس است و خودبر آن ناسپاسى گواه است و انسان به علت مال دوستى اشبخيل است . آيا نمى دانيد كه مسؤ ل است وقتى كه انسانها برانگيخته شوند و آنچه درسينه ها به دست آيد؟ حقا كه خدايشان در آن روز بهحال آنها آگاه است .
اين سوره آيزده آيه و سوره صدم از قرآن مجيد است .اول سوره در حكم سرود جنگى است و حكايت از يك واقعه و جنگ و حمله دارد و آخر سورهموعظه و نصيحت است ، اهل بيت عليهم السلام ، بهنزول اين آيات در حق آن حضرت اتفاق دارند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation