بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب از هجرت تا رحلت, سید على اکبر قریشى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     HEJRAT01 -
     HEJRAT02 -
     HEJRAT03 -
     HEJRAT04 -
     HEJRAT05 -
     HEJRAT06 -
     HEJRAT07 -
     HEJRAT08 -
     HEJRAT09 -
     HEJRAT10 -
     HEJRAT11 -
     HEJRAT12 -
     HEJRAT13 -
     HEJRAT14 -
     HEJRAT15 -
     HEJRAT16 -
     HEJRAT17 -
     HEJRAT18 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

فتح مكه در رمضان سال هشتم 
از بزرگترين حوادث سال هشتم فتح مكمه معظمه بود كه شيرازه شرك را از هم پاشيد ودشمنان را ماءيوس و مسلمانان را به بقاى اسلام نويد داد، و از آن پسقبائل عرب گروه گروه به مدينه آمده و اسلام آوردند، به طورى كه در يكسال بيشتر از سى قبيله به آيين اسلام مشرف شدند، و آيه يدخلون فى دين اللهافواجا مصداق و تحقق يافت .
سوره مباركه نصر كه به طور نزديك به يقين ، بعد از صلح حديبيه وقبل از فتح مكه نازل گرديده از دو واقعه بسيار مهم خبر داده بود يكى فتح مكه ، ديگرىپذيرفتن اسلام توسط قبائل عرب ، مكه مشرفه درسال هشتم فتح گرديد، و قبائل در سال نهم اسلام آوردند، سوره مباركه چنين است :
بسم الله الرحن الرحيم # اذا جاءنصرالله و الفتح # و راءيت الناس يدخلون فىدين الله افواجا # فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا
به هر حال تا مكه فتح نشده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله آرامش خاطر نداشت ،ضد انقلاب نيز اميد خود را در براندازى اسلام از دست نداده بود ولى با فتح مكه آخرينپايگاه شرك سقوط كرد و كعبه ابراهيم چهره توحيدى خويش را بازيافت ، به عبارتديگر، فتح مكه سقوط شرك و دوام توحيد را بهدنبال آورد، لذا اهميت اين فتح را با عبارات نمى شود مجسم كرد، بلكه يدرك ولايوصف است ؛ فتحى كه راه تداوم اسلام را هموار نمود.
نقض پيمان توسط قريش 
در صلح حديبيه گفته شد كه مكه و مدينه و مسلمانان و كفار مدت دهسال به يكديگر متعرض نخواهند شد، لذا براى حمله به مكه سببى لازم بود تارسول خداصلى الله عليه و آله آن را در دست داشته باشد و كفار نگويند نقض پيمانكردى . در آن روز كه حدود دو سال از صحل حديبيه مى گذشت اتفاقى پيش آمدكه راه رابراى آن فتح بزرگ باز كرد و آن اينكه : در صلح حديبيه قبيله خزاعه به پيمانرسول خداصلى الله عليه و آله داخل شدند و قبيله كنانه در پيمان قريش ، بعد ازگذشتن تقريبا دو سال ، مردى از قبيله كنانه به نام انس ‍ بن زنيمرسول خدا صلى الله عليه و آله را با شعر هجو كرده و شروع به آواز خوانىكرد، مردى از خزاعه گفت چرا هم پيمان ما را مسخره مى كنى ؟ گفت : به تو چه مربوطاست ؟ گفت : اگر بار ديگر به زبان بياورى سرت را مى شكنم .آن مرد اهميت نداده بهتوهين حضرت ادامه داد مرد خزاعى او را زخمى كرد، انس قوم خويش را به يارى طلبيد، مردخزاعى نيز از قوم خود كمك خواست ، دو قبيله به جان هم افتادند، قريش بنى كنانه را باسلاح و اسبان و نفرات يارى كرد، به طورى كه حدود بيست و سه نفر از قبيله خزاعهكشته شدند واز بزرگان قريش : صفوان بن اميه ، عكرمة بن ابىجهل ، سهيل بن عمرو و ديگران رسما دريارى كنانه با قبيله خزاعه جنگيدند.
عمروبن سالم كه از خزاعه بود به مدينه آمد ورسول خدا صلى الله عليه و آله را از جريان با خبر كرد وشعرى در اين رابطه خواندبه طورى ه حضرت را به گريه آورد تا فرمود: اى عمرو بس است ديگر ادامه نده ،آنگاه داخل منزل ميمونه از زنانش شد، آب خواست وغسل كرد و فرمود: اگر بنى كعب را يارى نكنم يارى كرده نشوم بالاخره تصميم گرفتكه به مكه لشكركشى كرده و حمله نمايد.
مداخله ابوسفيان 
به هنگام وقوع اين جريان ابوسفيان در شام بود، چون از قضيه آگاه شد بزودى خود رابه مكه رسانيد، قريش از پيشامد نادم شده و به وى ماءمورت دادند كه به مدينه رود ومدت صلح را تمديد كرده و اشتباه گذشته را جبران نمايد، ابوسفيان به مدينه آمد بهخدمت حضرت رسيد و به وى گفت : يا محمد خون قوم خودت قريش را حفظ كن و به قريشپناه بده و به مدت صلح اضافه كن ، حضرت كه تصميم خويش را گرفته بود فقطبه اين كلام اكتفا كرد كه : يا اباسفيان آيا از در حيله در آمديد؟ گفت : نه ما بر پيمانخود پاى بنديم .
حضرت قبلا به مسلمانان فرموده بود: گويا مى بينم كه ابوسفيان به مدينه آمده ودرخواست تجديد پيمان و اضافه بر مدت خواهد كرد، به هرحال ابوسفيان از ملاقات آن حضرت نتيجه اى نگرفت ، به ناچار پيش ابوبكر آمد وگفت :اى ابابكر تو به قريش پناه بده . اگر يكى از مسلمانان پناه مى داد كار تمام شدهبود، زيرا پناه دادن مسلمانان از نظر حكومت قابلقبول است .
ابوبكر گفت : واى بر تو آيا كسى پيدا مى شود كه عليه و به ضرررسول خدا صلى الله عليه و آله به كسى پناه دهد؟ بعد پيش عمربن خطاب آمد و همانتقاضا را كرد، او نيز مثل ابوبكر جواب داد، ابوسفيان بعد از آن به خانه دخترش امحبيبه كه زن پيامبر بود آمد، خواست روى بساطى بنشيند، ام حبيبه فورا بساط را جمعكرد. ابوسفيان گفت : دخترم نخواستى من روى آن بساط بنشينم ؟ گفت : آرى آن بساطرسول الله صلى الله عليه و آله است و تو كه يك مشرك پليد هستى حق ندارى روى آنبنشينى . ابوسفيان گفت : گذشت زمان تو را اصلاح نكرده است .
آنگاه ابوسفيان به محضر فاطمه زهرا عليهاالسلام آمد و از وى خواست كه او به قريشپناه دهد، و گفت : اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و اى دختر سيد عرب بهقريش پناه بده و بر مدت صلح بيفزاى تا بهترين زنان در ميان مردم باشى . حضرتفرمود: پناه من در پناه رسول خداست يعنى اگر او پناه مى داد منقبول داشتم . گفت : پس بگو پسرانت حسن و حسين پناه بدهند. فرمود: به خدا پسران مننمى دانند به قريش چه پناهى بدهند.
سپس ابوسفيان به ملاقات على عليه السلام آمد و گفت : تو در رحم و قرابت به من ازديگران نزديكترى ، كار بر من مشكل شده راه حلى ارائه كن . حضرت فرمود: تو بزرگقريش هستى در باب مسجد بايست و بگو من به قريش پناه داده ام آن وقت بر مركبت سوارشده و پيش قوم خودت برگرد. ابوسفيان گفت : اينكار فائده اى دارد؟! فرمود: نمى دانم.
آنگاه ابوسفيان در باب مسجدالنبى صلى الله عليه و آله ايستاد و گفت : ايهاالناس منبه قريش پناه دادم . اين را بگفت و بر مركب خويش نشست و رفت و چون به مكه آمد گفتند:چه خبر دارى ؟ گفت : با محمد سخن گفتم ، يك كلمه هم از منقبول نكرد، بعد پيش ‍ پسر ابى قحافه رفتم ، فايده اىحاصل نشد، از ابن خطاب نيز نتيجه اى نگرفتم ، به محضر فاطمه زهرا رفتم جوابمساعد نداد و چون على بن ابيطالب را ملاقات كردم ، او گفت : خودم به قريش پناه بدهم وچنين كردم ، گفتند: آيا محمد امان تو را تنفيذ كرد؟ گفت : نه . گفتند: واى بر تو على بنابيطالب تو را به بازى گرفته است ؛ آيا تو مى توانى به قريش پناه بدهى؟!(640).
اشتباه حاطب و نزول سوره ممتحنه 
رسول خدا صلى الله عليه و آله چون تصميم گرفت به مكه حمله كند، نظر مباركش آنبود كه اهل مكه غافلگير شوند و كار فتح بدون خونريزى خاتمه پذيرد، لذا در دعاىخود چنين گفت : خدايا چشمهاى قريش را ببند تا در شهرشان آنها را غافلگير نماييم : اللهم خذ العيون من قريش حتى ناءتيها فى بلدها و شايد منظور از العيون جاسوسها باشد.
در آن بين حاطب بن ابى بلعته يكى ازيارانرسول خداصلى الله عليه و آله و از اهل بدر و همان كه نامه حضرت را بهپادشاه مصر برده بود، اشتباه عجيبى كرد و بهاهل مكه نوشت : رسول خدا در فلان روز به مكه لشكركشى خواهد كرد بيدار باشيد. درتفسير على بن ابراهيم نقل شده : قريش از خانواده حاطب كه در مكه بودند خواستند كه بهحاطب نامه نوشته و جريان را جويا شوند، وى نيز در جواب آنها چنين نامه اى نوشت .
به هر حال حاطب نامه را به زنى صفيه نام داد و گفت : بهاهل مكه برساند. او نامه را در ميان موهاى خود پنهان كرده و راه مكه را در پيش گرفت .جبرئيل رسول خدا صلى الله عليه و آله را از اين واقعه مطلع كرد. حضرت على بنابيطال عليه السلام و زبير بن عوام را در پى زن فرستاد.
آن دو در بيرون مدينه حارثه بن نعمان فرمانده نهگبانان راه را ديده و از وى سراغ آنزن را گرفتند، او گفت : كسى از مدينه به طرف مكه نرفته است ، بعد آن دو در قسمتبيراهه چوبانى را ديده و از وى پرسيدند، گفت : زنى سياهپوست از اينجا گذشت و بهطرف مكه رفتت آن دو شتابان خود را به زن رساندند. حضرت فرمود: نامه كجاست ؟ گفت: من نامه اى با خود ندارم ، در بازجويى چيزى از وى بافت نشد، زبير گفت : معلوم شدكه نامه اى نمى برد، حضرت فرمود: به خدا قسم ، نهرسول خدا صلى الله عليه و آله به ما دروغ و نهجبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه و آله و نه خدا بهجبرئيل . بعد حضرت به زن گفت : به خدا قسم يا بايد نامه را بدهى و يا سرت راپيش رسول الله صلى الله عليه و آله خواهم برد. زن چون چنين ديد، گفت : كنار رويد تابدهم ، آنگاه نامه را از ميان موهاى خود بيرون آورد و به امام عليه السلام داد، حضرت آنرا به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله آورد.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حاطب را احضار كرده فرمود: اين چه كارى است كرده اى ؟او كه كارش فقط يك اشتباه بود، گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله به خداقسم من منافق نشده ، و دين خود را عوض نكرده ام ، و من شهادت به وحدانيت خدا و رسالتشما مى دهم مطلب اين است كه خانواده من نوشتند: قريش با آنها خوشرفتارى مى كند،خواستم تشكرى از آن ها كرده باشم .
عمربن الخطاب گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله حاطب منافق شده بگذارگردنش را بزنم ، فرمود: نه او از اهل بدر است ... آنگاه فرمود: حاطب را از مسجدبيرون اندازند عده اى در حالى كه به پشت او مى زدند، او را بيرون مى كردند، حاطب درحين بيرون رفتن چندين بار برگشت و با نظر استرحام بهرسول خدا صلى الله عليه و آله نگاه كرد حضرت چون چنين ديد، فرمود: او رابرگردانيد، او را عفو كردم . خداوند در اين رابطه اين آيه رانازل فرموده : يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهمبالمودة (641).
خلاصه سوره ممتحنه 
ناگفته نماند: على بن ابراهيم قمى متوفاى قرن سوم يا چهارم هجرى در تفسيرشفرموده : در اين رابطه فقط سه آيه از اول سوره ممتحنه تا بما تعلمون بصير نازل گرديد، نظر مجمع البيان آن است كه : همه سوره در اين رابطهنازل شده است ؛ آرى شدت اتصال آيات و تناسب مطالب آن حاكى است كه همه به يكبارهنازل شده است .
اين سوره ابتدا مسلمانان را از دوستى كفار نهى كرده و مى گويد: آنها دشمن خدا و دشمنشمايند، اگر شما به دست آنا افتاديد كارتان را مى سازند بعد مى فرمايد: شما در اينكار از ابراهيم و پيروان او سرمشق بگيريد كه از مشركان يك سره بريده و گفتند: تابه خداى واحد ايمان نياورند پيوسته از شما بيزاريم .
در مرتبه سوم فرموده : به كفارى كه غير حربى و در حالت مسالمت اند مانعى نيست نيكىكنيد ولى به كفار حربى كه اهل مكه نيز از آنها هستند، نه . و در مرتبه چهارم پناهندگانزن را بيان مى كند، و نيز بيعت زنان مؤ من را و در پايان فرموده : لاتتولوا قوماغضب الله عليهم ... بيعت زنان در جريان فتح مكه پيش آمد؛ ولى ظاهرا حكمش قبلانازل شده بود.
حركت به سوى مكه 
رسول خدا صلى الله عليه و آله روز جمعه دوم رمضان بعد از نماز عصر براى فتح مكهاز مدينه حركت فرمود، ابولبابه را در جاى خود در مدينه گذاشت و از رؤ ساىقبائل خواست مردان خويش را بياورند.
امام باقر عليه السلام فرموده : آن حضرت روزه گرفت ، مردم نيز روزه گرفتند و چونبه كراع الغميم رسيد امر به افطار كرد و خود افطار فرمود، ديگران نيزافطار كردند؛ ولى بعضى روزه خود را نشكستند حضرت آن ها را عصاة يعنىگناهكاران ناميد(642)
آنگاه با لشكريان كه ده هزار پياده و چهارصد نفر سواره بودند، به محلى به ناممرالظهران در نزديكى هاى مكه رسيدند. كفار قريش ‍ از حركت آن حضرت خبرىنداشتند.
شبى ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه خارج شده مى خواستند از وضعبيرون باخبر باشند؛ زيرا هر لحظه احتمال حمله مسلمانان را مى دادند. پيش از آنها عباسبن عبدالمطلب عموى آن حضرت كه از آمدن لشكريان اسلام اطلاع داشت ، از مكه خارج شدهبود تا خود را به حضرت برساند. ابوسفيان بن حارث عموزاده آن حضرت و عبدالله بنابى اميه عمه زاده آن حضرت نيز با عباس بودند، آن ها چون به لشكريان اسلام نزديكشدند زيادبن اسيد فرمانده نگهبانان خود را به آنها رسانيد كه بداند كيستند و چه كاردارند؟ آن ها خود را معرفى كردند، زياد، به عباس اجازه داد كه به محضر حضرت برود؛ولى آن دو را همانجا نگاه داشت .
عباس به خدمت حضرت رسيد و سلام كرد و ضمنا گفت : پدر و مادرم به فدايت پسرعمو وپسرعمه ات آمده اند اسلام بياورند، حضرت فرمود: من حاجتى به آن ها ندارم پسر عمويماحترام مرا مراعات نكرده و عمه زاده ام همان است كه مى گفت : ما نؤ من لك حيت تفجر لنامن الارض ينبوعا عباس از قول آن حضرت ماءيوس شده و بيرون آمد ، ام سلمه درمحضر آن حضرت وساطت كرد و حضرت هر دو را فراخواند و اسلام آن ها را پذيرفت .
عباس مى گويد: من پيش خودم فكر كردم كه اگررسول خدا صلى الله عليه و آله با قهر و با اين وضعداخل مكه شود قريش تا ابد هلاك خواهد شد، لذا به قاطر سفيدرسول خدا صلى الله عليه و آله سوار شده به طرف مكه آمدم شايد هيزم شكنى ياچوپانى پيدا كرده به قريش اطلاع دهم تا بيايند و از حضرت امان بگيرند.
شب تايك بود، شنيدم چند نفر با هم سخن مى گويند، صداى ابوسفيان را شناختم كه بهبديل مى گفت : اينهمه آتش از كيست كه در شب روشن كرده اند؟! گفت :مال قبيله خزاعه است ابوسفيان گفت خزاعه چندان جمعيت ندارند كه اين همه آتش داشتهباشند، اين آتش از قبيله تيم يا ربيعه باشد.
من كه ابوسفيان را از صدايش شناخته بودم ، با صداى بلند گفتم : ابا حنظله ؟ گفت :لبيك تو كيستى ؟ گفتم : من عباس هستم ، گفت : پدر و مادرم به فدايت اين همه آتش ازكيست ؟گفتم : رسول خداست با ده هزار نفر. گفت : پس چاره چيست ؟ گفتم : پشت سر منسوار شو تا از رسول خدا صلى الله عليه و آله برايت امان بگيرم .
آنگاه وى را به پشت سر خود سوار كردم ، بر هر گروهى كه مى رسيدم به ديدن منبلند مى شدند، بعد مى گفتند: عموى رسول خداست بگذاريد برود، تا به كنار عمربنالخطاب رسيدم ، او با ديدن ابوسفيان ، فرياد كشيد: دشمن خدا، سپاس خدا، را كه بهدست ما افتادى ، او با ما به خيمه رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و پيش ‍ از ماداخل شد و گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله خداوند ابوسفيان را بدون عهد وپيمان در اختيار شما قرار داده ، اجازه بدهيد گردنش را بزنم .
به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم : من ابوسفيان را پناه داده ام فرمود: او را پيشمن بياورد، ابوسفيان آمد و در جلو آن حضرت ايستاد، حضرت به وى فرمود: اباسفيان آياوقت آن نرسيده كه بگويى : معبودى جز خدا نيست منرسول او هستم ؟! گفت : پدر و مادرم به فداى تو چقدر بزرگوار و صله رحم كننده وبردبار هستى ، به خدا قسم اگر جز خدا معبودى بود ما را در احدو بدريارى و بى نياز مى كرد (يعنى آرى جز خدا معبودى نيست ) ولى اينكه تورسول خدايى هنوز باور نكرده ام .
عباس گفت : بيچاره اگر شهادتين نگويى به خدا قسم هم اكنون گردنت را خواهند زد؛فكر مى كنى آزاد و صاحب اختيارى ؟ آنگاه از روى ناچارى در حالى كه زبانش به لكنتافتاده بود و مى لرزيد گفت : اشهد ان لااله الاالله و انكرسول الله . بعد به عباس ‍ گفت : خوب حالا با دو صنم لات و عزى چهكنيم ؟ عمربن الخطاب گفت : اسلح عليهما بر لات و عزى تغوظ كن ، ابوسفيانگفت : عمر چه بى حيايى تو چرا در سخن من و پسر عمويم (هم قبيله ام ) مداخله مى كنى .
بعد رسولخدا صلى الله عليه و آله به وى فرمود: امشب پيش چه كسى خواهى بود؟ گفت در پيشعمويت عباس ، حضرت به عباس ‍ فرمود: او را ببر امشب پيش تو باشد، فردا پيش منبياور وقت صبح ، ابوسفيان صداى بلال را شنيد كه اذان گفت پرسيد: عباس اين چهصدايى است ؟ گفت نصداى بلال اذان گوى رسول خداست ، حالا كه مسلمان شده اى پاشووضو بگير و نماز بخوان ، گفت : چطور وضو بگيرم ؟ عباس وضو را به او تعليم داد.
ابوسفيان در آن حال ديد رسول خدا صلى الله عليه و آلهمشغول وضو گرفتن است ؛ ولى دستهاى مؤ منان زير ريش آن حضرت باز است هر قطرهآبى كه از صورت حضرت مى ريزد آن را گرفته و به صورت خويش مى كشند، (آنمنافق و مشرك كه تا آخرين نفس نور خدا به دلش راه نيافت ) باكمال تعجب از نفوذ معنوى آن حضرت ، گفت : عباس به خدا قسم نه در كسرى اين نفوذ راديده ام و نه در قيصر.
و چون عباس او را به محضر حضرت آورد، فرمود: عباس وى را در جاى تنگى نگاه دار تاحركت لشكريان خدا را ببيند. عباس او را در جاى تنگى از كوه نگاه داشت لشكريان خدافوج فوج ، گروه گروه از مقابل او مى گذشتند ابوسفيان كه از ديدن آنها خود را بكلىباخته بود از عباس مى پرسيد اينها كدامند، عباس مرتبقبائل را معرفى مى كرد: قبيله اسلم است ، قبيله جهينه است ، قبيله فلان است ، تارسول خدا صلى الله عليه و آله در كتبيه خضراء از مهاجر و انصار رسيد، همه غرق درسلاح كه لثام (643) بسته بودند و جز چشمشان ديده نمى شد، ابوسفيان گفت : عباساينها كدامند؟! جواب داد: اين رسول خداست با مهاجران و انصار، گفت : عباس واقعاپادشاهى برادرزاده ات خيلى بزرگ شده است ، عباس گفت : واى بر تو پادشاهى نيستنبوت استت ابوسفيان گفت : پس هيچ .
در نزديكى مكه رفقاى ابوسفيان : حكيم بن حزام وبديل بن ورقاء به خدمت حضرت رسيده و مسلمان شدند. عباس بهرسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : ابوسفيان مردى افتخار طلب است اگر مزيتى بهاو داده شود مناسب خواهد بود، حضرت فرمود: حكيم وبديل برويد مردم را به اسلام دعوت كنيد و ندا و اعلام نماييد كه هر كس ‍ در بالاى مكهبه خانه ابوسفيان داخل شود در امان است وهر كس در پايين مكه به خانه حكيم بن حزامداخل شود در امان است و هر كس ‍ در خانه بنشيند و دست به سلاح نبرد در امان خواهد بود.ابوسفيان با كمال تعجب گفت : خانه من ؟! فرمود: آرى خانه تو.
چون آن سه نفر به طرف مكه رفتند حضرت به زبير فرمود: در پى آنها برو و پرچماسلام را در بالاى مكه و بر بالاى كوه حجون برافراز و از آنجا تكان نخور تامن برسم ، آنگاه حضرت از طرف حجون داخل شده و خيمه اش را همانجا نصب كردند و بهسعد بن عباده دستور داد با فوج انصار و خالدبن وليد با فوج قضاعه و بنى سليم ازپايين مكه داخل شده و سعد پرچم اسلام را در نزديكى خانه هاى مكه به اهتزار درآورد ومطلقا دست به سلاح نبرند مگر آنكه كسى به آنها حمله كند، ولى چهار نفر را كهعبارتند از عبدالله بن ابى سرح و حويرث بننفيل و ابن خطل (644) و مقيس بن صبابه و نيز دو نفر كنيز را كهرسول خداصلى الله عليه و آله را در شعر خود مسخره مى كردند بايد بكشند ولو دستبه پرده كعبه گرفته باشند.
ابوسفيان دوان دوان از پايين مكه به طرف آن آمد، قريش پيش وى آمده گفتند: چه خبر آوردهاى ؟ اين گرد و غبار كه هوا را پركرده چيست ؟! گفت : محمد است با لشكريانش ، بعدفرياد كشيد: آيا آن غالب ، (645) در خانه ها باشيد، در خانه ها باشيد، هر كس بهخانه من درآيد در امان است .
زنش هند از شنيدن اين سخن فرياد كشيد: اين پيرمرد خبيث را بكشيد، خدا لعنتش كند چه خبردهنده بدى است . ابوسفيان گفت : واى بر تو اى زن !... ساكت باش ، حق آمد، گرفتارىنزديك شد.
سعدبن عباده كه با پرچم رسول الله صلى الله عليه و آلهداخل مكه مى شد رجز مى خواند كه : امروز روز كشتار است ، امروز حريم ها اسير خواهندشد.
ابوسفيان چون سخن سعد را شنيد به محضر حضرت آمد و ركاب وى را بوسيد و گفت :پدر و مادرم به فدايت آيا گفته سعد را مى شنويد كه مى گويد:

اليوم يوم الملحمه
اليوم تسبى الحرمة
رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابيطاب عليه السلام فرمود: خودت را بهسعد برسان و پرچم را از وى بگير و تو آن راداخل مكه كن به طور ملايم و تؤ ام با رفق . حضرت پرچم را از سعد گرفت وداخل مكه شد (646)گرفتن پرچم از سعدبن عباده را طبرى و ابن اثير نيزنقل كرده اند و آن حكايت از مقام و شخصيت امير عليه السلام دارد واگر شخص ديگرى جزعلى عليه السلام مى آمد، نه سعد پرچم را مى داد و نه قوم خزرج به آن ننگ راضى مىشدند؛ ولى چون آن حضرت آمد، سعد حاضر به دادن پرچم شد.
شش نفر مهدورالدم 
پس از آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله حكمقتل شش نفر فوق را صادر كردند، على بن ابيطالب عليه السلام حويرث بننقيل و يكى از آن دو كنيز آوازه خوان را كشت ديگرى فرار كرده و از مكه بيرون رفت ، مقيسبن صبابه نيز در بازار مكه به دست آن حضرت به جهنم رفت ، عبدالله بنحنظل پرده كعبه را گرفته و به آنجا پناه برده بود، سعيد بن حريث و عمار بن ياسرخوا را به وى رساندند، ولى سعيد پيش از عمار كار او را ساخت ، عبدالله بن ابى سرحكه قرآن را به عمد غلط نوشته بود، عثمان بن عفان را براى او پيشرسول خدا صلى الله عليه و آله وساطت كرد برادر رضاعى او بود، حضرت درقبول كردن وساطت بسيار تاءخير كرد تا شايد يك نفر برخاسته و او را بكشد، آخر باسماجت عجيب عثمان ، حضرت اكراها به او پناه داد و به ياران پرخاش كرد كه آيا كسىنبود برخاسته و آن فاسق را بكشد، مردى گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله اگر با چشم اشاره مى كردى او را كشته بودم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه 
حضرت چون به كنار كعبه رسيد، اطراف آن پر از اصنام (بتها) بود گويند: سيصد وشصت بت در اطراف كعبه چيده بودند، در ارشاد، فرموده : بتها با سرب به هموصل شده بودند. حضرت فرمود: يا على مشتى سنگ ريزه براى من بياور، بعد سنگ ريزهها را بر آنها انداخت و مى فرمود: جاءالحق و زهقالباطل ان الباطل كان زهوقا بعد فرمود: تا آن ها را از مسجد بيرون ريخته ،شكسته و به دور انداختند.
امام صادق عليه السلام مى فرمايد: آنگاه حضرت فرمود: كليد كعبه پيش كيست ؟ گفتند:نزد مادر شيبه است حضرت به شيبه فرمود: برو كليد كعبه را از مادرت بگير و بياور،مادرش گفت : برو به او بگو رزمندگان ما را كشتى ، مى خواهى افتخارمان را نيز از مابستانى ؟ حضرت سفارش كرد، بايد كليد را بدهى وگرنه مرگ دركنار توست ، زنترسيد و كليد را توسط پسرش فرستاد. چون كليد، حاضر شد، حضرت به عمربنالخطاب فرمود: اين تعبير خواب گذشته من است : هذاتاءويل رؤ ياى من قبل (647).
و پيش از آنكه داخل كعبه شود فرمود: هر بتى كه در كعبه موجود بود دور ريختند ازجملهابراهيم و اسماعيل عليه السلام در حالى كه تيرهاى ازلام (قرعه ) به دست داشتند،فرمود: خدا بت پرستان را بكشد، به خدا قسم آنها ميدانند كه ابراهيم واسماعيل هيچ وقت قمار ازلام نكرده اند (648).
در آن موقع بزرگان مكه داخل مسجدالحرام شده بودند،واحتمال قوى مى دادند كه حضرت آنها را قتل عام خواهد كرد،رسول خدا صلى الله عليه و آله دو دست مبارك خويش را به دو طرف در كعبه گذاشت وروبه جمعيت فرمود: لااله الاالله انجز وعده و نصر عبده و غلب الاحزاب وحده بعد فرمود: درباره من چه فكر مى كنيد و چه مى گوييد؟سهيل بن عمرو كه چهره آشنا و امضا كننده صلح حديبيه بود گفت : سخن خوب مى گوييم وفكر خوب داريم ، تو برادرى بزرگوار و پسر عموى بزرگوارى . يعنى اميد آن استكه گذشته را فراموش كنى و با ما روسياهان با عطوفت رفتار فرمايى .
آن بزرگوار كه يك دريا عطوفت و عفو و گذشت بود، فرمود: من به شما آن را مىگويم كه برادرم يوسف بن يعقوب به برادرانش گفت در حالى كه بر ايشان پيروزشده بود:
لاتثريب عليكم اليوم يغفرالله لكم و هو ارحم الراحمين ؛
امروز سرزنشى بر شما نيست ، خدا شما را مى بخشايد، او ارحم الراحمين است .
بدانيد: هر خونى كه ريخته شده و هر مال (ربا) و هر افتخار جاهليت ، زير پاى من است واز بين مى رود، مگر خدمت و پرده دارى كعبه و آب دان به حاجيان كه در دست صاحبانشخواهد ماند، بدانيد مكه به دستور خدا محترم است به كسى پيش از من هتك احترام آنحلال نبوده و بر من نيز فقط ساعتى از يك روزحلال شد (كه با سلاح و بدون احرام داخل شدم ) و آن تا قيام قيامت حرام است و كسى حق هتكحرمت آن را ندارد.
علفش چيده نمى شود، درختش را نمى شود قطع كرد، شكارش را نمى شود رم داد، پيداشده اش حلال نيست مگر به كسى كه گم كرده است .
بعد خطاب به مردم فرمود: براى رسول خداصلى الله عليه و آله همسايه هاى بدىبوديد، او را تكذيب كرديد و از مكه فرارى داديد و طرد نموديد، به آن هم اكتفا نكرده درديار من به جنگ من آمديد و با من جنگيديد، با همه اينها از شما گذشتم ، برويد آزاد هستيد: فاذهبوا فانتم الطلقاء
مردم از شوق به گريه افتادند، عجبا با مدت سيزدهسال بلايى نماند كه به سر اين مرد نياورده باشيم ولى باكرامتى كه دارد، همه راناديده گرفت و تقصير را آمرزيد و عفو كرد. چنان از مسجدالحرام خارج مى شدند كهگويى از فشار قبرها رها شده اند، و اين سبب شد كهداخل اسلام شدند. براى اهميت اين مطلب عين عبارات عربىنقل مى شود: فانى اقول لكم كما قال اخى يوسف : لاتثريب عليكم اليوم يغفر الله وهوارم الراحمين ، الا ان كل دم و مال ماءثرة كان فى الجاهلية موضوع تحت قدمى الا سدانةالكعبة و سقاية الحاج فانهما مردودتان الى اهليهما الا ان مكة محرمة بتحريم الله لمتحل لاتحد كان قبلى و لم تحل لى الاساعة من نهار فهى محرمة الى ان تقوم الساعة ،لايختلى خلاها، و لايقطع شجرها، ولاينفر صيدها، ولاتحل لقطتها الا لمنشد، ثم قال : الا لبئس جيران النبى كنتم ، لقد كذبتم و طردتم واخرجتم و فللتم ، ثم ما رضيتم حتى جئتمونى فى بلادى تقاتلونى ، فاذهبوا فانتمالطلقاء، فخرج القوم كانى انشروا من القبور ودخلوا فى الاسلام (649).
رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان كه گفته شد: بدون احرام و با سلاح به مكه واردشد كه آن تا روز قيامت حرام است و فقط چند ساعت جايز شد و نيزداخل كعبه شد كه در هيچ حج و عمره اى داخل نشده بود، ظهر كه رسيد فرمود:بلال بالاى كعبه اذان گويد، صداى دلنواز توحيد براى مشركان بس گران آمد ولىچاره اى نداشتند عكرمة بن ابى جهل گفت : به خدا بر من ناگوار است كه بشنوم پسررياح (بلال ) بالاى كعبه عرعر مى كند(نعوذبالله ) خالدبن اسيد گفت : حمد خدا را كهپدرم مرد و بلال را بالاى كعبه نديد، سهيل بن عمرو گفت : كعبهمال خداست ، خدا اين را مى بيند اگر بخواهد تغيير مى دهد(درمناقب آمده : حارث بن هشام گفت: محمد جز اين كلاغ سياه كسى را پيدا نكرد كه اذان گو كند؟!).
ابوسفيان گفت : من والله چيزى نمى گويم زيرا به خدا مى ترسم اين ديوارها به محمدخبر دهند رسول خداصلى الله عليه و آله كسى را پيش آنها فرستاد و از گفته شان خبرداد عتاب بن اسيد به محضر حضرت آمد و به گفته اش اقرار كرد و استغفار نمود، واسلام آورد و اسلامش خوب شد؛ و به طورى كه حضرت او را فرماندار مكه كرد (و تازمانابوبكر در مقام خود بود و او در روز وفات ابوبكر درسال سيزده هجرى از دنيا رفت )
فتح مكه در روز سيزده ماه رمضان بود، از مسلمانان فقط سه نفر شهيد شدند كه از پايينمكه داخل شده و راه را گم كرده بودند(650).
بيعت زنان در روز فتح 
در روز فتح مكه ، رسول خدا صلى الله عليه و آله تا نماز ظهر و عصر در مسجد نشستمردان به محضرش آمده و بيعت مى كردند، و چون نوبت زنان رسيد كاسه اى از آب خواستو دست مباركش را در آن آب داخل كرد، بعد فرمود: من با زنان دست نمى دهم ، هر كس ‍ كه مىخواهد بيعت كند دست در اين كاسه فروبرد. آنگاه آيه بيعت را كه آيه 12 ازسوره ممتحنهاست براى آنها خواند. ما آن را از مجمع البيان خلاصه مى كنيم .
رسول خداصلى الله عليه و آله به وقت بيعت زنان در صفا بودند، عمربنالخطاب پايين تر از وى قرار داشت . از جمله زنان ، هند زن ابوسفيان و شكافنده جگرحمزه و مادر معاويه و زناكالر مشهور بود، كه به شدت خويش را پوشيده بود تاحضرت وى را نشناسد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: با من بيعت مى كنيد كهكسى را به خدا شريك قرار ندهيد الا تشركن بالله شيئا ؟ هند گفت : چيزىشرط مى كنى كه به مردان شرط نكردى و شرط بيعت آنها فقط اسلام و جهاد بود.
حضرت فرمود: و اينكه سرقت نكنيد و لاتسرقن ؟ هند گفت : ابوسفيان مردىبخيل است من از مال او زياد برداشته ام نمى دانمحلال است يا نه . ابوسفيان گفت : همه را بر تو بخشيدم . حضرت او را شناخت و فرمودتو هند دختر عقبه هستى ؟ گفت : آرى ؛ پيامبر خدا ازگذشته درگذر خدا از تو درگذرد.(يقينا آن وقت طوفانى در قلب رسول الله صلى الله عليه و آله پيدا شد ولى مى بايستبه خاطر اسلام تحمل كند)
حضرت ادامه داد: و اينك زنا نكنيد ولا تزنين ؟ هند گفت : مگر زن آزاد زنا مى دهد؟!عمربن الخطاب شروع به خنديدن كرد؛ زيرا كه در گذشته با هند رابطه نامشروعداشت (و شايد از اين جهت نيز مى خنديد كه مى دانست آن روسياه به عدد موهاى سرش زناداده است ) رسول خدا صلى الله عليه و آله فورا از جريان گذشت و فرمود: و اينكهفرزندان خويش را نكشيد ولا تقتلن اولادكن ؟ هند گفت : ما در كودكى تربيتشانكرديم شما در بزرگى آنها را كشتيد. اين سخن اشاره به كشته شدن پسرش حنظله بودكه در بدر به دست على عليه السلام به درك رفت ، عمربن الخطاب با قهقهخنديد، حضرت نيز تبسم فرمود.
و چون حضرت فرمود: و اينكه بهتانى نياوريد: ولا تاءتين ببهتان ؟ هند گفت :والله بهتان كار قبيحى است ، تو به كمال و مكارم اخلاق امر مى كنى . سپس آنگاه كهفرمود: در هيچ كار خوبى مخالفت پيامبر ننماييد؟ هند گفت : منظور آن استكه مخالفتنكنيم بدين طريق زنان دست در كاسه كردند و بيعت عملى گرديد.
شكستن بتها و كوبيدن بتخانه ها 
رسول خدا صلى الله عليه و آله در بيست و پنجم رمضانسال هشتم كه هنوز به مدينه مراجعت نكرده بود، خالدبن وليد را براى شكستن بت عزى ماءموريت داد، مناسب است در اينجا به شكسته شدن بتها و انهدام بتخانه ها اشارهشود.
بت عزى 
عزى به ضم اول و تشديد زاء يكى از بزرگترين بتهايى بود كه عرب مخصوصاقريش آن را مى پرستيدند، بتكده آن در وادى نخله شاميه در بالاى ذات عرق ميانراه عراق و مكه بود. احترام آن به حدى رسيده بود كه دره اى از وادى حراض رابه نام سقام حريم آن قرار داده بودند و با كعبه برابر مى نهادند، قربانگاهىبه نام غيغب داشت كه در آن براى بت قربانى مى كردند، درنقل واقدى ، ج 3، ص ‍ 874؛ آمده كه خالدبن وليد به حضرترسول الله صلى الله عليه و آله گفت : پدرم قربانيهاى زياد براى عزى مىبرد، سه روز در كنار آن مى ماند، بعد شاد ومسرور به مكه برمى گشت .
خدام عزى بنوشيبان بن جابر بودند، آخرين آنها دبيه نام داشت ، اين بت همچناندر اوج عظمت خود بود تا در سال هشتم هجرترسول خدا صلى الله عليه و آله خالدبن وليد را نزد آن فرستاد. درختى را كه در كناربتكده بود قطع كرد وبت را شكست و بتكده را ويران ساخت (651) بت عزى ظاهرا ازسنگيا از فلز بوده است عزى همان است كه ابوسفيان پس از شكست احد شعا داد: نحن لنا العزى و لاعزى لكم و على عليه السلام به دستوررسول الله صلى الله عليه و آله جواب داد كه : الله مولانا و لامولى لكم .
به نظر مى آيد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بزرگترين سياست را به كار بردهكه بت عزى توسط خالدبن وليد تكه تكه شود كه پدران او سالها آن را به پرستشكرده بودند و چون خالد منافقى بيش نبود بهتر مى توانست براى گرم كردن بازار خودآن بت را بكوبد، به نظر مى آيد بت پرستان عربستان عزى و لات و مناة را دختران خدا ويا مجسمه دختران خدا مى دانستند چنان كه از آيات زير استفاده مى شود:
افراءيتم اللات و العزى # و منوة الثالثة الاخرى # الكم الذكر و له الانثى # تلكاذا قسمة ضيزى # ان هى الا اسماء سميتموها انتم و اباؤ كم ... (652).
بت سواع 
سواع كه در آيه 23 ازسوره نوح آمده است : ولا تذرن ودا و لاسواعا بتى بودشكل زن ، متعلق به قبيله هذيل ، آن بت در زمينى به نام رهاة از سرزمين ينبع جاى داشت و خدام آن قبيله بنولحيان بودند،رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه عمروبن عاص را براى كشتن آن فرستادعمرو چون كنار بتكده رسيد، خادم آن گفت : مى خواهى چكار كنى ؟ گفت :رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا فرستاده تا آن را بشكنم و بتكده را ويران كنم .گفت : نمى توانى . گفت : چرا؟ جواب داد اين معبود از خود دفاع مى كد. عمروبن گفت : واىبر تو مگر او مى بيند و يا مى شنود؟ آنگاه عمرو آن را تكه تكه كرد، يارانش نيز بتكدهو خزانه آن را ويران كردند. بعد عمرو به خادم گفت : چطور ديدى ؟ گفت : به خدا تسليمشدم (653).
بت منات 
كلمه منات چنانكه گذشت در آيه 20 سوره نجم آمده است ، ابن كلبى درالاصنام ، ص 13،گويد: منات بتى بود متعلق به قبيله هذيل و خزاعه ، اين بت درساحل دريا در ناحيه مشلل درمحلى به نام قديد ميان مكه و مدينه بود، همه عرب آنرا احترام مى كردند، اوس و خزرج به وقت مراجعت از مكه سر خويش را در كنار مناتتراشيده و آن را اتمام حج مى پنداشتند.
رسول خداصلى الله عليه و آله در حركت به سوى مكه چهار يا پنجمنزل از مدينه خارج شده بود كه على عليه السلام را براى منهدم كردن منات فرستاد. آن حضرت منات را منهدم كرد و اموالى را كه در بتكده بود به محضر آن حضرتآورد. از جمله دو تا شمشير به نام مخدم و رسوب كه ابى شمسر غسانى پادشاه غسانهديه كرده بود، آن حضرت هر دو را به على عليه السلام بخشيد. گويند: ذوالفقار يكىاز آن دو شمشير بوده است (654). مرحوم مجلسى از المنتقىنقل كرده انهدام منات بعد از فتح مكه به دست سعدبن زيد بوده است (655).
بت هبل 
هبل (بر وزن هنر) يكى از بزرگترين بتهاى عرب بود، ابوسفيان در شعار خود دراحد فرياد مى كشيد، اعل هبل اعل هبل بالا بادهبل ، بالا باد هبل ، رسول خدا در جواب وى فرمود: الله اعلى واجل نام اين بت در قرآن مجيد نيامده است ، ابن كلبى در الاصنام گويد: آن ازعقيق مسرح به شكل انسان بود، دست راستش شكسته بود، كه دستى ازطلا براى او ساختهبودند.
آن در درون كعبه قرار داشت ، در پيش وى هفت تير قرعه گذاشته بود در روى اولىنوشته بود صريح و در روى دومى ملصق اگر در مولودى شك مىكردند به هبل هديه اى داده و قرعه مى كشيدند، اگر صريح مى آمد او رامال پدرش دانسته و اگر مصلق مى آمد، از پدرش دفع مى كردند، تير ديگرىبراى ميت و ديگرى براى نكاح ، سه تاى ديگرى برايمن تفسير نشده است ، در مخاصمه، يا براى اراده سفر يا ارائه كارى پيش او قرعه مى كشيدند.
روز فتح مكه على بن ابيطالب پا بر دوشرسول خداصلى الله عليه و آله گذاشت و آن را از ديوار كعبه كند وبه زمين انداخت چنانكه از مستدرك حاكم نقل شده است ، بعد آن را تكه تكه كرده و در باب بنى شيبه دفنكردند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation