|
|
|
|
|
|
بقيه فاجعه و نزول وحى عايشه گويد: چون وارد مدينه شديم من يك ماه مريض شدم و ازجريان چيزى نمى دانستممگو، كه آن دروغ بزرگ در ميان مردم شهرت يافته است.رسول خدا صلى الله عليه و آله گاهى به منزل من مى آمد، ولى برخوردش سرد بود،لطف و توجه هميشگى را در او نمى ديدم ، فقط مختصر احوالپرسى مى فرمود اين جريانمار مشكوك مى كرد كه چرا رسول الله صلى الله عليه و آله نسبت به من كم لطف شده است؟! دوران نقاهتم بود كه با خاله پدرم ام مسطح وقت شب براى قضاى حاجت از خانه دور شدم ،گوشه لباس ام مسطح زير پايش ماند، لغزيد و افتاد و گفت : بدبخت شوى اى مسطح :تعس مسطح گفتم : بدكارى كردى ، چرا به مردى كه در بدر شركتكرده بد مى گويى ؟! گفت : مگر سخن او را نشنيده اى ؟ گفتم : مگر چه گفته است ؟ اممسطح جريان افك را براى من نقل كرده كه درباره تو و صفوانمعطل چنين مى گويند. موى براندامم راست شد، خواب از چشمانم ربوده شد، گويى جهانرا بر سرم كوبيدند. مرضم بشدت عود كرد، چونرسول خداصلى الله عليه و آله به منزل آمد و فرمود: كيف تيكم ؟ حالتان چطوراست ؟ گفتم : اجازه مى فرماييد به منزل پدرم بروم ؟ مى خواستم درباره قضيه بيشترتحقيق كنم ، فرمود: مانعى ندارد. به خانه پدرم آمدم ، به مادم ام رومان گفتم : مادرم درباره من چه مى گويند؟ گفت : دخترمزياد ناراحت نباش زنى كه اين همه هوها دارد و پيش شوهرش محبوب است ازاينگونه نسبتها آسوده نمى ماند، گفتم : سبحان الله آيا پشت سر من چنين شايع كرده اند؟گفت : آرى تمام وجودم را غصه و فشار فراگرفت به طورى كه نه خواب به چشمانممى رفت و نه از گريه آرام مى شدم ... به خدا قسم من مى دانستم كه از اين دروع بزرگ مبرى هستم ؛ اما فكر نمى كردم كه در اينزمينه آياتى نازل شود و هميشه در قرآن مجيد بماند، به نظرم مى آمد كه خداوند جريانرا در خواب به رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان فرمايد و او به برائت من يقينكند، ولى خداوند به رسولش وحى نازل فرمود، گاهى آن حضرت در موقع وحى بهحالت بيخودى مى افتاد، قطرات عرق بر رخسارش جارى مى شد حتى در هواى سرد، چنينحالتى به رسول خدا صلى الله عليه و آله دست ميداد. چون از آن حالت خارج شد،فرمود: عايشه بشارت باد تو را كه خداوند برائت تو رانازل فرمود، مادرم گفت : برخيز و با رسول خدا صلى الله عليه و آله مصافحه كن ،گفتم : والله بلند نمى شوم بلكه فقط خدا را حمد مى كنم كه برائت مرا آشكار كرد ووحى فرستاد. آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله آيات وحى را چنين خواندند: ان الذين جاؤ وبالافك عصبة منكم لاتحسبوه شرا لكم بل هو خير لكملكل امراء منهم مااكتسب من الاثم والذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم (481) بدينطريق آيات وحى جريان را روشن كرد و حيثيترسول خدا صلى الله عليه و آله حفظ گرديد، و مشت منافقان باز شد، مسلمانان به حقيقتامر پى بردند، دروغ سازان هشتاد ضربه شلاق (حد قذف ) خوردند، خداوند يك توطئهبزرگ را از بين برد و آن نسبت را فك يعنى دروغ بزرگ خواند، البته اگرپاى رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان نبود آياتنازل نمى شد، مساءله بيشتر مربوط به آن حضرت بود، عايشه نيز به علت زن آنحضرت بودن از آن نصيبى برد، بعضى از اهل سنت نعوذ بالله به شيعه نسبت داده اند،كه آنها به افك عقيده دارند، اين نسبت ، دروغ است هر كه به عايشه چنين نسبتىبدهد كافر و مكذب قرآن و اهل جهنم ااست . ما به عايشه اشكالات زيادى داريم ، ما مى گوييم : او برخلاف دستور صريح قرآن كهبه زنان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود: وقرن فى بيوتكن ولاتبرجن تبرج الجاهلية (482) از خانه خود خارج شد و لشكركشى كرد كه دروظيفه زنان نبود. ما مى گوييم كه او برخلاف ماانزل الله با امام عادل به جنگ برخاست و سبب ريختن آن همه خونها گرديد، و اگر بهنظر خودش به خون خواهى عثمان قيام كرده بود، مى بايست به امامعادل شكايت كند، و از و رسيدگى بخواهد نه اين كه عليه او شورش راه اندازد، ما مىگوييم : او تا آخر عمر، نتوانست دشمنى على بن ابيطالب صلوات الله عليه را از قلبخود بيرون كند، و چون شهادت آن حضرت را شنيد سجد شكر كرد (483)ما مى گوييم :رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود: مبادا تو آن باشى كه سگهاى حوئب بر او پارس مى خواهند كرد، اين كار انجام شد ولى از رفتن به بصره خوددراى نكرد. ما مى گوييم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درحالى كه براى مردم خطبه مى خوانداشاره به منزل عايشه كرد و فرمود: هنا الفتنة ، هنا الفتنة ، هنا الفتنة من حيث يطلعقرن الشيطان (484) يعنى : فتنه آنجاست ، فتنه آنجاست ، فتنه آنجاست از جايى كه شاخ شيطان بيرون مىآيد ما مى گوييم : كه او تا آخر عمر صورت خود را از حسين عليهماالسلام مى پوشانيدبا آن كه او به آن دو محرم بود و ابن عباس نيز اين را به او تذكر داده بود و دهها خطاىديگر. ولى جريان افك ، دروغ محض بود كه منافقان بوجود آوردند و چنان كه گفته شد هر كهآن را باور كند، كافر و مكذب قرآن و اهل جهنم است ، خداوند به منافقان لعنت كند، كه آنبلا را به سر اشرف كائنات صلى الله عليه و آله آوردند. نزول سوره مباركه نور سوره نور بعد از سوره حشر نازل شده است (485) سوره حشر در رابطه بااجلاء يهود بنى نضير نازل گرديد كه در سال چهارم هجرت اتفاق افتاد. از جريانافك كه در سوره نور آمده مى شود اطميانحاصل كرد كه اين سوره در سال پنجم نازل شده است و نيز از ملاحظه آن به نظر مى آيدكه كه همه اش به يك بار نازل گرديده است در الميزان فرموده : اين سوره مقدارى ازاحكام تشريعى را تذكر مى دهد وسپس مقدارى از معارف الهيه را كه مناسب آن احكام هستنديادآورى مى كند. على هذا همه احكام سوره نور حتى حكم لعان يك دفعه و آن هم درسال پنجم هجرت نازل گرديده است و آن كه در تفسير الميزان از تفسير قمىنقل شده كه جريان لعان به وقت برگشتن آن حضرت در تبوك بود، شايد بهجاى بنى مصطلق اشتباها تبوك نقل شده و به هرحال لازم است احكامى را كه در اين سوره آمده به طور خلاصه تذكر بدهيم . 1: مرد زانى و زن زانيه ، اگر هر دو غير محصنه باشند، يعنى مرد زن نداشته باشد، وزن بى شوهر باشد به هر يك صد شلاق زده مى شود: الزانية و الزانى ، فاجلدواكل واحد منهما ماءة جلدة ... (486). 2: هر كه به زن عفيف نسبت زنا بدهد، اگر چهار شاهدعادل داشته باشد هيچ وگرنه به خودش هشتاد تازيانه (حد قذف ) زده ميشود، و شهادتشدر هيچ چيز قبول نيست مگر آن كه توبه كند: والذين يرمون المحصنات ثم لم ياءتواو باربعة شهداء فاجلدوهم ثمانين جلدة (487) 3: هر كس به زن خود نسبت زنا بدهد و چهار شاهد نداشته باشد ميان آن دو لعان واقع مى شود، بدين طريق مرد در محكه چهار دفعه مى گويد: به خدا قسم اين زن زنا دادو من در اين سخن راستگويم ، در دفعه پنجم مى گويد: لعنت خدا بر من اگر دروغگوباشم در اينصورت اگر زن ساكت شود، زنا بر او ثابت مى شود و اگر انكار كند،بايد چهار دفعه بگويد: والله اين مرد دروغ مى گويد و در دفعه پنج مى گويد: لعنتخدا بر من اگر مرد راست گفته باشد، در اين صورت رجم از زن ساقط مى شود وليهردو به هم حرام ابدى مى شوند: والذين يرمون ازواجهم ولم يكن لهم شهداء الاانفسهم (488) 4: داخل شدن به خانه ديگران بدون اذن ، حرام و خلاف شرع است : يا ايهاالذين آمنوالاتدخلوا بيوتا غير بيوتكم (489) 5: داخل شدن به محلهاى غير مسكونى مانند كاروانسرا، فروشگاه ، گاراژ و...مانعى نداردولى بايد روى علتى باشد: ليس عليكم جناح ان تدخلوا بيوتا غير مسكونة فيهامتاع لكم (490) 6: مردان مؤ من بايد به زنان نامحرم نگاه نكنند و عورت و خويش (قبل و دبر) را مستور كنند قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم ... (491) 7: زنان بايد به مردان نامحرم نگاه نكنند، و خود را بپوشانند وزينت خويش را آشكارنكنند و روسرى را بر گريبان خويش بزنند به طورى كه گردن ، گوشها، موى سر،زير چانه ، و... مستور باشد و زينت خويش را به جز به كسانى كه در آيه 31 از سورهنور آمده نشان ندهند: و قل للمؤ منات يغضضن من ابصارهن ... (492) 8: غلامان و بچه هايى كه بالغ نشده اند، بايدقبل از نماز صبح و وقت ظهر كه پدر و مادر لباس خويش را كنده و استراحت مى كنند و بعداز نماز عشاء كه به جهت خوابيدن به اطاق خويش مى روند، در اين سه وقت بدون اجازهداخل نشوند: يا ايهاالذين آمنوا ليستاءذنكم ملكت ايمانكم ... (493) 9: پير زنانى كه كسى به ازدواج به آنها رغبت نمى كند، در عدم مراعات حجاب معذورند،ولى نبايد زنيت و خودنمايى بكنند: والقواعد من النساء اللتى لايرجون نكاحا... (494) 10: نان خوردن و استفاده از خانه عده اى از قبيل پدران ومادران ، برادران و... محذورىندارد: ولاعلى انفسكم ان تاءكلوا من بيوتكم او بيوت ابائكم ... (495) 11: مؤ منان بايد در كارهاى اجتماعى شركت كنند و در صورت عذر بايد از ولى امر اجازهبگيرند، چنان كه حنظله غسيل الملائكة چنين كرد: انماالمؤ منون الذين آمنوا بالله ورسوله و اذا كانوا معه على امر جامع ... (496) تزويج زينب و شكستن بدعت جاهلى مجلسى ؛ دربحار الانوار، ج 20، ص 297، نقل كرده : تزويج زينب دراول ماه ذوالقعده از سال پنجم هجرت بود، و چون جنگ خندق در ماهشوال بوده ، پس تزويج زينب قبل از خندق بوده است . رسول خدا صلى الله عليه و آله عمه اى داشت به نام اميه او بامردى به نامجحش بن رباب ازدواج كرد و دخترى آورد به نام زينب كه دختر عمه آن حضرت بود بازيد بن حارثه ازدواج كرد و چون زيد او را طلاق داد حضرت به دستور خدا زينبرا تزويج كرد و آن وقت زينب سى و پنج سال داشت اين جريان سر و صداهايى بوجودآورد ولى آيات وحى پا در ميانى كرده ، و قضيه را پايان بخشيد. جريان از اين قرار بود: حكيم بن حزام از بازار عكاظ غلامى براى ححضرت خديجه كبرى خريد، كه نامشزيدبن حارثه بود، حضرت خديجه او را بهرسول خدا صلى الله عليه و آله هديه كرد. بعد از چندى حارثه پدر زيد به مكه آمد وبه حضرت فرمود: پسر من زيد اسير شده و او را فروخته اند و اكنون در نزد شماست ،از من غرامت بگيريد و او را به من بدهيد، حضرت فرمود: اختيار با خود اوست اگر مىخواهد با شما برود واگر مى خواهد نزد من بماند، حارثه به زيد گفت : چه مى گويى ؟بيا غرامت داده وتو را ببرم ، زيد گفت : من هيچ كس حتى پدر و مادرم را بر محمد صلى اللهعليه و آله ترجيح نمى دهم و در خدمت او خواهم ماند. حارثه برآشفت و گفت : پسر بندگىرا بر آزادى ترجيح مى دهى و پدرت را مهجور مى گذارى ؟! زيد گفت : من خصالى از آنحضرت نديده ام كه مفارقت او بر من قابل تحمل نيست زيد چون چنين مقاومتى كرد،رسول خدا او را به كنار كعبه آورد و گفت : مردم شاهد باشيد كه زيد پسر من استاز او ارث مى برم و او از من ارث خواهد برد. حارثه چون چنين ديد فكرش آرام شد و بهشهر خود برگشت ، زيرا ديد پسرش آزاد شد وبراى خودش پدر يافت ، آن هم چه پدرى! در آن روز اگر كسى چنين كارى مى كرد، جوان را پسر او حساب مى كردند و از يكديگرارث مى بردند على هذا از آن روز زيد را زيدبن محمد صلى الله عليه و آله مىخواندند پس از بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله زيد سومين شخص بود كه به آنحضرت ايمان آورد، و پس ازهجرت به مدينه حضرت دختر عمه اش زينب را براى پسرخوانده اش خواستگارى كرد، زينب و برادرش عبدالله از اين جريان ناراحت شدند كه چطورمى شود زنى از قريش به عقد يك جوان آزاد كرده درآيد، چون مطابق رسم جاهليت ، اين كارعملى نبود ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى خواست آن تبعيض هاى ناروا ازبينبرود بر اصرار خويش افزود، بالاخره آيه 36 ازسوره احزابنازل شد كه هيچ مرد مؤ من زون مؤ منه اى در مقابل حكم خدا ورسول حق مخالفت ندارد: و ما كان لمؤ من و لامؤ منة اذا قضى الله و رسوله امرا انيكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص الله و رسوله فقدضل ضلالا بعيدا زينب و خانواده اش قانع شدند، جريان عقد انجام گرفت ، و زينب به خانه زيد ولى ميانآنها تفاهم وجود نداشت . زيد بارها از رفتار زينب بهرسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت مى كرد، بالاخره اختلاف بالا گرفت ، زيد زينبرا طلاق داد و از همديگر جدا شدند. بعد از تمام شدن عده طلاق ، رسول خدا به امر خدا زينب را تزويج كرد و اين كار محذورشرعى نداشت زيرا به حكم : و ماجعل ادعيائكم ابنائكم ... (497)، پسرخوانده ها پسر واقعى نيستند و احكام والد و ولد ميان آنها وجود ندارد، فقط فرزندانصلبى داراى احكامى هستند، اما چون هنوز اين بدعت در ميان مردم شايع بود، سر و صداهابلند شد، مخصوصا از طرف دشمنان و منافقان كه اين شخص(رسول خدا صلى الله عليه و آله ) تمام مقدسات را زيرپا گذاشته تا جايى كه با زنمطلقه پسرش ازدواج كرده است ! و چون خدا مى خواست كه آن بدعت به دست رسول الله صلى الله عليه و آله شكسته شودآن حضرت چنين كارى را انجام داد، قرآن مجيد كه عادت نداشت نام از اشخاص زماننزول عنوان كند، و بلكه مطالب را به طور عموم مطرح مى كرد، براى اهميت موضوع نامزيد به ميان آورد فرمود: فلما قضى زيد منها و طرا زوجنهاكها لكيلا يكون على المؤ منين حرج فى ازواجادعيائهم اذا قضوا منهن و طرا و كان امر الله مفعولا (498) چون زيد حاجت خويش را از زينب برآورد، و ديگر حاجتى بر او نداشت و طلاقش داد،ما او را به تو تزويج كرديم ،تا مؤ منان در تزويج زنان پسر خوانده هايشان محذورىنداشته باشند، پس از طلاق دادنشان ، فرمان خدا عملى و حتمى است . اين كه خدا مى فرمايد: ما به تو تزويج كرديم ، يعنى اين كار دستور خدا بوده است ، ورسولخدا صلى الله عليه و آله فقط خواسته فرمان خدا را اجرا كند، و بدعت جاهلى رابشكند به هر حال : زينب به خانه رسول الله صلى الله عليه و آله آمد از امهات مؤ منينگرديد و تا سال بيستم هجرت در قيد حيات بود و او اولين زنى است از زنان آن حضرتكه بعد از وى وفات يافت و در بقيع دفن گرديد. جنگ خندق و بزرگترين توطئه ابن اسحاق در سيره اش گويد: جنگ خندق در ماهشوال سال پنجم هجرت بود، طبرسى در اعلام الورى ماهشوال سال چهارم هجرت فرموده ، ولى ظاهرا آن اشتباه است يعقوبى در تاريخ خودفرموده كه در سال ششم هجرت بود آن وقت پنجاه و پنج ماه از هجرت مى گذشت ولى آنبا سال پنجم تطبيق مى كند، نه سال ششم . واقدى آن را درسال پنجم درماه ذوالقعده گفته است . ابن اثير نيز دركامل مانند ابن اسحاق در شوال سال پنجم گفته است ، ظاهراسال پنجم بودن يقينى و صحيحتر از همه است . عده اى از يهود بنى نضير كه از مدينه تبعيد شده بودند، بارى تحريك كفار خويش بهمكه رفتند، از آن جمله سلام بن ابى الحقيق ، حيى بن اخطب ، كنانة بن ابى الحقيق بودند،آنها باقريش مخصوصا با ابوسفيان ملاقات كرده و از آنها خواستند كه به جنگرسول الله صلى الله عليه و آله برخيزند و گفتند: ما تااستيصال محمد در كنار شما خواهيم بود، كفار قريش به آن هاقول حتمى داده و آماده جنگ با مدينه شدند، آنگاه يهود بنى نضير به قبيله غطفان رفته وگفتند: قريش با ما پيمان جنگ با محمد صلى الله عليه و آله بسته شمانيز آماده باشيدبه هر حال احزابى كه به جنگ خندق آمدند عبارتند بودند از: 1: قريش چهار هزار نفر با هم پيمانانشان ، سيصد اسب ، هزار و پانصد شتر، بهفرماندهى ابوسفيان ، پرچمدارشان عثمان بن طلحه بود كه پدرش در احد بهدست على عليه السلام كشته شده بود. 2: بنوسليم هفتصد نفر به فرماندهى سفيان بن عبد شمس . 3: بنو اسد به فرماندهى طلحة بن خويلد. 4: قبيله فزاره هزار نفر به فرماندهى عيينة بن حصن 5: قبيله اشجع چهار صد نفر 6: بنومره چهار صد نفر. مهاجمين مجموعا به ده هزار نفر بالغ مى شدند، آنها به سه لشكر تقسيم شدند، فرماندههمه ابوسفيان بود، گروهى از قبيله خزاعه در چهار روز خود را به مدينه رسانده وجريان را به رسول خداصلى الله عليه و آله خبر دادند، ظاهرا آنها نامه عباس بنعبدالمطلب عموى حضرت را آورده بودند، كه به آن حضرت نوشته بود احزاب به طرفمدينه در حركت هستند، رسول خدا صلى الله عليه و آله جريان را به ياران خود خبر داد واز آنها خواست آماده دفاع و پيكار شوند. موقعيت مدينه ناگفته نماند: شهر مدينه در آن روز از سه طرف با نخلستانهاىمفصل محصور بود، كه لشكركشى از آنجاها امكان نداشت ، فقط از طرف كوه احدمى شد به مدينه وارد گرديد و آن همان جا بود كه سلمان فارسى بهرسول خدا صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرد تا آنجا را خندق بكنند، حضرت نظر او راپذيرفت و امر به كندن خندق داد. واقدى گويد: خندق از محلى به نام مذاذ شروع شده تا ذباب و از آنجاتا راتج امتداد داشت (499)محققين گفته اند: خندق بهشكل N به طول پنج كيلومتر و نيم و به عرض ده متر و به عمق پنج متر بودهاست . در مجمع البيان فرموده : رسول خدا صلى الله عليه و آلهمحل خندق را تعيين كرد و براى هر ده نفر چهل ذراع (بيست متر) قرار داد كه حفر كنند. جنايات سعوديها يكى از چيزهايى كه مراعات آن براى مسلمانان سخت لازم است ، حفظ و نگاهدارى آثاراسلامى مكه و مدينه است به طورى كه اتفاقها و قضاياى گذشته را حكايت كنند ولى حيفكه سعوديهاى نادان و از خدا بى خبر و مزدور آمريكا، آن آثار را بكلى از بين برده و مىبرند. امروز در جاى مسجد قبا و مسجد القبلتين كه در آنجارسول الله صلى الله عليه و آله به دو طرف نماز خواند، مساجد بزرگى ساخته اندكه از آثار قديمى ابدا خبرى نيست ، قبر عبدالله پسررسول خدا صلى الله عليه و آله را بكلى محو كردند، قبور امامان بقيع : را ويراننمودند. از ميدان جنگ احد جز چند قبر پژمرده و جز چهار ديوار براى قبور شهداءكه مزبلهكرده اند چيزى باقى نمانده است ، از ميدان جنگ خندق و ازخود خندق اثرى نيست جز چندمسجد ساده ، كوه حراء جبل النور و غار كوه ثور مخفى گاهرسول خدا صلى الله عليه و آله قضاياى گذشته را حكايت نمى كنند، و آنچه ماندهبتدريج از بين مى رود. بر مسلمانان لازم بود كه آن آثار را طورى زنده حفظ مى كردند كه اتفاقهاى گذشته راحكايت كنند، خداوند به احترام شريفين را از دست سعوديان جنايتكار نجات بدهد و ريشهشان را بسوزاند؛ اسفا! سلمان منا اهل البيت مسلمانان با ذوق و شوق مشغول كندن خندق بودند، سلمان فارسى طراح حفر خندق كه مردنيرومندى بود، با تلاش كامل درحفر خندق شركت داشت ، مهاجران گفتند: سلمان از ما است ،انصار گفتند: سلمان از ما است ، احتمال مى رفت كه وسوسه شيطان باعث فتنه شود؛ لذارسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: سلمان منااهل البيت سلمان از ما اهل بيت است ، اين سخن هم برا قطع اختلاف بود و هم حكايت ازيك واقعيت دينى داشت چنان كه ابراهيم عليه السلام فرمود: فمن تبعنى فانه منى ... (500) سعدبن عبدالملك كه از فرزندان عبدالعزيزبن مروان اموى بود و امام باقر عليه السلاماو را سعد الخير مى ناميد، به محضر آن حضرت وارد شد، ابوحمزه ثمالىگويد: ديدم مانند زنان رقيق القلب اشك مى ريزد، حضرت به او فرمود: سعد چراگريه مى كنى ؟ عرض كرد: چرا گريه نكنم با آن كه از خانواده اى هستم كه خدا آنها رادر قرآن شجره ملعونه ناميده است ، امام فرمود: تو از آنها نيستى ، تو اموى از مااهل بيت هستى آيا سخن خدا را نشنيده اى كه از ابراهيمنقل مى كند... فقال لست منهم انت اموى منا اهل البيت اما سمعتقول الله يحكى عن ابراهيم : فمن تبعنى فانه منى (501) كرامت و خبر از غيب عمروبن عوف گفت : من و سلمان و حذيفه و نعمان بن مقرن و شش نفر ديگر از انصارمشغول كند چهل ذراع (بيست متر) سهميه خود بوديم ، چون به زير زمين رسيديم سنگسفيدى كروى شكل ظاهر شد كلنگ ، ما در آن كار نكرد و شكست ، ما از شكستن و يا برداشتنآن ناتوان شديم ، گفتند: سلمان برو پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و بگو ازشكستن اين سنگ صرف نظر كند چون به حد چهل ذراع نزديك شده ايم ، و يا هر دستورىدارد بفرمايد، چون نمى خواهيم از آن خطى كه آن حضرت كشيده است ناقص حفر نماييم . سلمان به محضر رسولالله صلى الله عليه و آله آمد و قضيه را گفت ، حضرت در قبه اى نشسته بود و سلمانبه نزديك سنگ آمد، كلنگ را به دست گفت و ضربتى بر آن زد، از آن سنگ برقى جهيد،گويا چراغ پر نورى در شب تار بود، رسول الله با صداى بلند تكبير پيروزى گفت، مسلمانان نيز تكبير گفتند، ضربت دوم را نواخت نور ديگرى درخشيد در ضربت سوم بازنورى جهيد، سلمان گفت : پدر و مادر به قربانت يارسول الله صلى الله عليه و آله اين نورها چه بودند؟! فرمود: نور اول حاكى از آن بود كه خداى عزوجل ، يمن را براى من فتح خواهدكرد، نور دوم حكايت از آن داشت كه دين اسلام شام و مغرب را منور و مسخر خواهد ساخت ،نور سوم بدان معنى است كه مشرق (ايران ومانند آن ) به دست اسلام فتح خواهد گرديد،مسلمانان شاد شده وبه هم تبريك گفتند، منافقان كوردل گفتند: اين حرفهاى باطل را مى شنويد؟! و اين وعده هاىباطل را گوش مى كنيد!؟ شما از ترش دشمن خندق مى كنيد و به مستراح رفتن طاقتنداريد ولى او مى گويد: كاخهاى شهر حيره و مدائن كسرى را از اينجا مى بينم وبه دست شما فتح خواهد شد (502) و در ضربت سوم سنگ شكسته شده بود. نسخ حكمى از احكام روزه در بحارالانوار از تفسير على بن ابراهيم قمى از امام صادق عليه السلامنقل كرده : در ماه رمضان فقط يك دفعه افطار جايز بود و اگر كسى دراول شب مى خوابيد بعد از بيدار شدن جايز نبود چيزى بخورد و نيز مقاربت با زنان دررمضان مطلقا جايز نبود. مردى از صحابه به نام خوابت بن جبير يعنى برادر عبدالله بن جبير فرمانده كمانداراندر احد كه در كنار احد بعد از رفتن عده اى از يارانش شهيد شد، آدمىسالخورده و ضعيف بود، وقت افطار كه به منزل آمد، زنش در تهيه طعام بود تاءخيركرد، او را خواب برد، بعد از خواب ديگر نتوانست چيزى بخورد، صبح كه در حفر خندقمشغول كار بود، به حالت اغما افتاد. رسول خدا صلى الله عليه و آله برحال وى رقت كرد، از طرف ديگر جوانان مدينه شبها زنان خويش همبستر مى شدند (گناهمى كردند) اين دو امر سبب شد آيه : احل لكم ليلة الصيام الرفث الى نسائكم ... وكلوا واشربوا حيت يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود من الفجر... (503)نازل گردد. خلاصه حديث آن است كه : با اين آيه ، آن دو حكم نسخ گرديد، و ازاول شب تا طلوع فجر خوردن و آشاميدن جايز شد و نيز در شب رمضان حرمتعمل مقاربت از بين رفت . اين روايت در مجمع البيان نيز از تفسير قمىنقل شد، و نيز اين مطلب در كافى و تفسير عياشى هممنقول است ، اهل سنت نيز در كتابهاى خويش نقل كرده اند، و خلاصه اين مطلب آن است كه :حكمى در خارج از قرآن وجود داشت و آيه قرآنى آن را نسخ كرد. كلامى در نسخ احكام نسخ احكام در صورتى است كه مصلحت حكم قطعى باشد، و چون مدت سر آمد، حكم نسخ مىشود و حكم ديگرى در جاى آن قرار مى گيرد مانند قبله بودن بيت المقدس كه بعد از چهارهسال و پنج ماه نسخ گرديد، و كعبه در جاى آن قرار گرفت . اگر نسخ دو حكم گذشته يقينى باشد، به نظر مى آيد،جعل آن دو حكم براى نشان دادن سهولت احكام دين بوده است ، يعنى خداوند خواسته باجعل و نسخ آن دو حكم نشان دهد كه در احكام اسلام پيوسته حقيقت : ماجعل عليكم فى الدين من حرج (504)مراعات شده است و اين دو حكم نيز كه تقريباحرجى بود نسخ گرديد، احتمال ديگرى در آيه گذشته هست كه در تفسير احس الحديث گفته ام . به هر حال در اينجا دو مطلب هست ، يكى اين كه احكامى كه در خارج از قرآن بوده توسطقرآن مجيد نسخ شده است ، ديگرى آن كه آياتى از قرآن ، آيات ديگرى را نسخ كند،براى قسمت اول موارد زيادى مى توان يافت اما اين كه آيه اى از قرآن حكم آيه ديگرى رانسخ كند، بسيار كم است ، اين مطلب را در قاموس قرآن (نسخ ) و در تفسير احسن الحديثذيل آيه : ماننسخ من آية او ننسها... ع (505) شرح داده ام . ابوبكر نحاس در كتاب الناسخ والمنسوخ صدو سى هشت (138) آيه جمع آورىكرده كه يك آيه ، آيه ديگرى را نسخ كرده است ، و اين اغراق گويى بس عجيب و غريب واعتماد به احتمالات واهى است ، علامه خوئى در البيان ، ص 295 به بعد از سى و ششآيه جواب داده و فرموده : بقيه به قدرى ضعيف است كه احتياج به توضيح ندارد. ابوبكر نحاس بسيار سادگى كرده و از حقيقت كاملا به دور بوده است ، و اين نظيرسادگى عده اى از علماى حشويه اهل سنت و بعضى از اخباريهاى شيعه است كهنعوذبالله گفته اند: در قرآن مجيد تحريف وجود دارد. بعضى از علماء اسلام از امكان نسخ صحبت كرده و وجود آن را در قرآن مجيد انكار كرده اند،اين نيز اغراق گويى است ، وخلاصه آن كه : نسخ احكامى كه در خارج از قرآن مجيدتشريع شده بود، مقدارى از آنها توسط آيات قرآنى نسخ شده و حكم قرآنى براى ابددر جاى آن نشسته است ، اين مطلب كاملا قابلقبول و محقق است اما آياتى ، آيات ديگر را در آن حد وسيع كه نحاس گفته استنسخ كند قابل قبول نيست ، و از درجه حقيقت ساقط است . ازآياتى كه محققا نسخ شده است آيه 12 ازسوره مجادله است كه وجوب صدقه دادن را درملاقات رسول الله صلى الله عليه و آله بيان كرده و آن چنين است : يا ايهاالذينآمنوا اذا ناجيتم الرسول فقدموا بين يدى نجواكم صدقة ... به دلالت رواياتمستفيضه ، به اين آيه تنها على بن ابيطالب عليه السلامعمل كرد، دينارى داشت به ده درهم فروخت و ده بار به ملاقاترسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و در هر بار يك درهم صدقه داد(506) بعد ازكمى آيه 13 همين سوره نازل شد و آيه 12 را نسخ كرد و آن چنين است : ءاشفقتم انتقدموا بين يدى نجواكم صدقات فاذلم تفعلوا و تاب الله عليكم فاقيموا الصلوة وآتوا الزكاة ... ظاهر ناسخ و منسوخ بودن اين دو آيه اجماعى است گرچه فخر رازىدر اصل حكم تشكيك كرده است . علامه طباطبايى در الميزان فرموده آيه 15 و 16 سوره نساء كه مى گويد: واللاتى ياءتين الفاحشة من نسائكم ... و الذان ياءتيانها منكم فآذوهما... با آيه الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما ماءة جلدة ... (507) نسخ شده است ولىاثبات اين مطلب در غايت اشكال است در البيان آيهاول را به عقوبت مساحقه و دومى را به لواطحمل كرده و گويد: نسخى در بين نيست ، والله العالم . اتمام حفر خندق و آمدن دشمن واقدى گويد: حفر خندق شش روز طول كشيد و مسلمانان سه هزار نفر بودند(508) علىهذا سه هزار نفر داوطلب در عرض شش روز توانسته اند، خندقى بهطول پنج كيلومتر و به عرض ده متر و به عمق پنج متر را حفر كنند، پلهايى براى خندقگذاشته شده بود كه تيراندازان از آنها دفاع مى كردند، وسعت خندق به قدرى بود كهحتى قويترين و ورزيده ترين اسبان نمى توانستند از آن بجهند. چون رسول خدا صلى الله عليه و آله حفر خندق را تمام كرد، قريش و احزاب ديگررسيدند و از طرف احد و حوالى آن كه مى شد به مدينه رخنه كرد به مسير ادامهدادند، و چون خندق را ديدند، همه متحير شدند، زيرا در عرب چنان كارى ديده نشده بود،گفتند: نزد محمد مردى اهل فارس (سلمان ) هست كه چنين تدبيرى به او آموخته است(509) از آن طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله با سه هزار نفر از مدينه خارج شدند، بهطرف كوه سلع آمد، و در محلى اردو زد كه كوه سلع را در پشت و دشمن رادر پيش روى داشت و خندق ميان دو لشكر حائل بود، آن حضرت ابن ام مكتوم را در مدينهگذاشت و زنان و اطفال را در قلعه هاى بسيارى كه بود جاى دادند، مسلمة بن اسلم را بادويست نفر و زيد بن حارثه را با سيصد نفر به نگهبانى مدينه گذاشت كه تكبيرفضاى شهر را پر كرده بودند، چون بيم آن مى رفت كه يهود بنى قريظه پيمان شكنى كرده و به شهر حمله نمايند. پيمان شكنى يهود بنى قريظه چون احزاب با ده هزار نفر در مواضع خود مقابل خنق مستقر شدند، حيى بن اخطب يهودى كهاز تبعيديهاى بنى نضير بود به طرف قلعه هاى بنى قريظه آمد، كعببن اسد رهبر بنى قريظه كه با رسول الله صلى الله عليه و آله پيمان صلح بستهبود، دستور داد باب قلعه را به روى او باز نكنند، حيى بن اخطب با صداى بلند اجازهخواست . كعب ابن اسد از بالاى قعله گفت : واى بر تو اى حيى تو آدم شومى هستى ، من با محمد عهدبسته ام ، و حاضره به عهد شكنى نيستم و از محمد جز وفا و راستى نديده ام . ابن اخطبگفت : واى بر تو باز كن سخنى دارم ، گفت : باز نخواهم كرد، گفت : لابد مى ترسىبلغورى از نان تو را بخورم كه باز نمى كنى كعب بن اسد از اين سخن به خشم درآمد ودر را باز كرد. او چون به قلعه آمد گفت : اى كعب واى بر تو عزت دنيا را و درياىخروشان را براى تو آورده ام ، قريش را با بزرگانشان آورده ام و اكنون در سيلگاهرومه مستقر شده اند، قبيله غطفان را با بزرگانشان آورده ام ، و الان در كناراحد هستند، با من عهد كرده اند تا محمد و يارانش رامستاءصل نكرده اند باز نگردند. كعب گفت : ذلت دنيا را براى من آورده اى و ابرى آورده اى كه فقط رعد و برق دارد و ازباران خبرى نيست ، مرا با محمد واگذار من از و جز وفا به عهد و راستى نديده ام . ابناخطب آن قدر راست و دروغ به وى گفت كه حد وحصر نداشت . حتى با او عهد كرد كه اگراحزاب قبل از براندازى رسول الله صلى الله عليه و آله برگشتند من به قلعه توخواهم آمد، تا هر بلايى كه به سر تو آيد بر سر من نيز آيد، بالاخره كعب بن اسدحاضر به نقض عهد شد و پيمان خويش را شكست و به قوم خود دستور آماده باش داد آرىيهود چنين هستند. رسول خدا صلى الله عليه و آله از عهد شكنى مطلع مى شود چون جريان به رسول الله صلى الله عليه و آله گزارش شد، حضرت يك هياءت چهارنفرى مركب از سعدبن معاذ، سعدبن عباده ، عبدالله بن رواحه و خوات بن جبير را ماءمورتحقيق اين كار كرد و فرمود: اگر ديديد گزارش راست است به من بفهمانيد تا سبب ضعفروحيه مردم نشود و اگر معلوم شد كه به عهد خويش وفا دارند، علنى گزارش كنيد. آن چهار نفر چون به قبيله بنى قريظه آمدند، آنها را درحال آماده شدن يافتند، پيمان خويش را شكسته بودند و گفتند: مابين ما و محمد صلى اللهعليه و آله پيمانى وجود ندارد، سعد بن عباده آنها را به باد فحش گرفت آنها مقابله بهمثل كردند، سعدبن معاذ گفت : فحششن نده ، اين پيشامد بالاتر از فحش است ، آنگاه بهمحضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: يهود پيمان خويش را شكسته و آمادهحركت به طرف مدينه مى شوند، اين خبر بالاخره شايع شد و سبب خوف و اضطراببيشتر مسلمانان گرديد، به هر حال يهود بنى قريظه نيز به يارى احزاب شتافتند،قرآن مجيد صحنه را چنين ترسيم مى كند. اذ جاءوكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر وتظنون بالله الظنونا، هنالم ابتلى المؤ منون وزلزلوا زلزالا شديدا (510) ياد آريد كه عده اى از دشمن از بالا و از شرق مدينه آمدند،(عطفان و بنى قريظه ، وبقاياى بنى نضير) و از پايين و طرف غرب مدينه و از ناحيه مكه آمدند (قريش وقبائل پيرو آنها) ياد آريد كه چشمها خيره شد و جز نگاه به طرف دشمن كارى نمىتوانست ، قبلها به طپش افتاد بطورى كه نزديك بود به حنجره ها برسد، منافقان ومريض القلبها گمانهاى بد برده و مى گفتند: كار اسلام تمام است ، كافر بزودىغلبه خواهند كرد، شرك عنقريب عود مى كند. مؤ منان در آزمايش عجيبى قرار گرفتند و بهشدت متزلزل شدند. و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا و اذاقالت طائفة منهم يا اهل يثرب لامقام لكم فارجعوا و يستاءذن فريق منهم التى و يقولون انبيوتنا عورة و ماهى بعورة ان يريدون الا فرارا (511) منافقون و آن هايى كه ايمان ثابت نداشتند مى گفتند: خدا ورسول نعوذبالله ما را فريفته اند، او به ما خبر از پيروزى داد ولى اين طور به دامدشمن گرفتار آمديم و يا عده اى نيز براى فرار از معركه به حضرت مى گفتند: خانههاى ما بى حفاظ است شايد بنى قريظه حمله كنند، بعضى نيز مى گفتند: ماندن درمقابل دشمن بى فائده است او حتما غالب خواهد شد پس به شهر برگشته و براى خويش چاره اى پيدا كنيد. دنباله مطلب كفار از ديدن خندق به حيرت افتاده بودند هر روز عده اى به فرماندهى بعضى به كنارخندق مى آمدند، ولى كارى نمى توانستند بكنند، ابوسفيان ، خالدبن وليد، عمروبن عاص، هبيرة بن وهب ، عكرمة بن ابى جهل ، و ضرار بن الخطاب هر يك در روزى فرماندهى حملهرا به عهده گرفتند، ولى كارى از پيش نبردند. خلاصه آنكه كفار حدود بيست و پنج روزدر آن طرف خندق ماندند و جنگ فقط با تيراندازى و سنگ اندازى بود و مدافعان مسلمانبه نحو احسن از پلها و از خندق دفاع مى كردند، در اين بين بن بهنقل حلبى و ديگران نوفل بن عبدالله بن مغيره كه مى خواست با اسب خويش ازخندق بجهد،در خندق افتاد مسلمانان او را سنگباران كردند، او گفت : مرا با طريقى كه بهتر از اينباشد بكشيد، دراين بين على بن ابيطالب صلوات الله عليهداخل خندق شد و با شمشير او را دو تكه كرد، كفار كسى را نزدرسول الله صلى الله عليه و آله فرستادند كه جسدنوفل را به ما بدهيد، در مقابل دوازده هزار درهم بگيريد، حضرت فرمودند: نه در لاشهاو خيرى هست و نه در قيمت او، لاشه را به آنها بدهيد كه او خبيث الجسد، و خبيث الديه است(512) ولى ديگران گفته اند: كه نوفل با عمر بن عبدود و ديگران باهم از خندق بهآن طرف جهيدند. ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين آخر الامر عده اى از مردان جنگى كفار محل باريكى از خندق را پيدا كرده و به طرفمسلمانان جهيدند و آنها عبارت بودند از: عمروبن عبدود، عكرمة بن ابىجهل ، ضرار بن الخطاب ، هبيرة بنابى وهب ونوفل بن عبدالله ، عمروبن عدود، در بدر مجروح شد، و در احد شركتنكرده بود ولى براى خودنمايى در جنگ خندق حضور يافت و اولين كسى بود كه با اسباز روى خندق پريد، او را فارس (يليل ) مى گفتند و با هزار نفر برابرش مى دانستند،او در كاروان قريش بود كه در نزديكى مدينه در جايى به نام(يليل ) قبيله بنى بكر جلو آنها را گرفت و او به تنهايى درمقابل آنها ايستاده و آنها را به عقب زد. محلى كه عمروبن عبدود از آنجا پريد مذاد نام داشت شاعر در اين رابطه گويد:
جزع المذاد و كان فارس يليل (513)
| به هر حال : عمروبن عبدود فرياد مى كشيد و مبارز مى طلبيد واقدى گويد: يارانرسول الله صلى الله عليه و آله را وحشت بزرگى گرفته بود(514) على بنابيطالب برخاست وگفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من حاضرم به جنگ عمروبروم ، حضرت فرمود: بنشين اين عمروبن عبدود است (گويا مى خواست ديگرى حاضرشود و يا قدرت و رشادت على عليه السلام بهتر معلوم گردد) در اين بين عمرو شروع به فحش و ملامت كرد و گفت : كو بهشتتان كه مى گوييد: هر كهاز شما كشته شود به بهشت مى رود، على بن ابيطالب با بى صبرى گفت : يارسول الله من حاضرم با او بجنگم ، در اين بين عمرو فرياد كشيد و چنين رجز خواند: يعنى : از بس كه فرياد كشيدم و مبارز خواستم ، صدايم گرفت و در مقام پهلوانجنگاورى ايستادم در وقتى كه مرد شجاع را ترس مى گيرد، بخشش و شجاعت در مرد ازبهترين سجاياست . باز على بن ابيطالب عليه السلام گفت :يارسول الله صلى الله عليه و آله اجازه فرماى من به جنگ او بروم ، فرمود: او عمروبنعبدود است ؛ عرض كرد باشد حضرت اجازه داد، على فى الفور قدم برداشت حضرت بهدنبال او دعا كرد: اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و منفوق راءسه و من تحت قدميه آنگاه امام صلوات الله عليه چون به نزد عمرو رسيد،فرياد كشيد و چنين گفت : يعنى : شتاب مكن آمد مردى كه جوابگوى توست ، مردى كه درمقابل تو عاجز نيست و حريف تو در پيكار و رزميدن ، صاحب نيت و تجربه است ؛ راستگفتن مايه نجات هر نجات دهنده است من اميد آن دارم كه ماتم مردگان را بر تو به پا دارم، از ضربت بزرگى كه زبان زد جنگها ومعركه ها باشد. عمرو كه از اشعار حريف يكه خورده بود، گفت : تو كيستى ؟ فرمود: من على بن ابىطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف هستم . عمرو قدرت و شجاعت امام را دربدر به ياد آورد، گفت : پسر برادرم پس چرا تو آمدى ، كسى از عموهاى تو كهبزرگتر از تو است مى آمد، من خوش ندارم خون تو را بريزم ، امام فرمود: والله من ازريختن خون تو ناراحت نيستم . عمرو از اين سخن آتش گرفت و از اسب پياده شد و شمشيركشيد، گويى شمشيرش شعله آتش بود. و در نقل ديگرى است كه امام به او گفت : اى عمرو تو در جاهليت مى گفتى : هر كه سهچيز پيشنهاد كند، اقلا يكى را مى پذيرم ، گفت : آرى چنين است ، حضرت فرمود: من تو رادعوت مى كنم كه بگويى اشهد ان لااله الاالله و ان محمدارسول الله و به رب العالمين ايمان بياورى گفت : برادرزاده ام اين را به منپيشنهاد مكن ، امام فرمود: دومى اين است كه بهمحل خود برگردى ، اگر محمد راستگو باشد تو به اين جهت خوشبخت ترين مردم مىشوى و اگر چنين نباشد، خود به خود از بين مى رود، گفت : اين امكان ندارد، راضىنخواهم شد زنان عرب در اشعار بگويند: عمرو ترسيد و فرار كرد، مى دانى كه بعد ازبدر نذر كرده ام كه به سرم روغن نمالم و خودم را خوشبو نكنم تا محمد را بكشم. عمرو گفت : پيشنهاد سوم را بگو، فرمود: سوم آن است كه با هم بجنگيم ، عمرو خنديد وگفت : گمان نداشتم كسى بر من چنين جسارتى بكند، من خوش ندارم تو را بكشم ، پدرتابوطالب با من آشنا بود، امام فرمود: ولى من تو را به جنگ مى خوانم ، من خوش دارم كهتو را بكشم ، عمرو از اين سخن در خشم شد و اسب خود را پى كرد و بر امام حمله كرد امامصلوات الله عليه سپر بر سر كشيد، و شمشير عمرو سپر آن حضرت را شكافت وضربت بر سر امام نشست ، و در همان موقع حضرت شمشير خويش را بر رگ گردن عمروفرود آورد و او بر زمين افتاد. جابر بن عبدالله گويد: چون على بن ابيطالب و عمرو گلاويز شدند، گرد و غبار آن دورا در ميان گرفت ، و هيچ يك ديده نمى شد، ناگاه فرياد الله اكبر از على عليه السلامميان گرد و غبار شنيده شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به خدا قسم على اورا كشت ، اولين كسى كه على را در ميان گرد و خاك ديد عمربن الخطاب بود، او به طرفرسول الله صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله على عمرو را كشت ، آنگاه آن حضرت سر عمرو را قطعكرد و محضر رسول الله صلى الله عليه و آله آورد وجمال مباركش گلنارى شده بود. حضرت فرمود: مژده باد تو را يا على اگر امروزعمل تو را با عمل امت محمد توزين كنند، عمل تو بر آنها راجح مى شود، زيرا باقتل عمرو خانه اى از مشركان نماند كه ضعف و سستى بر آنداخل شد، و خانه اى از مسلمين نماند كه بر آن عزتداخل گرديد و در عبارت حاكم در مستدرك آمده حضرت فرمود: مبارزه على در روز خندق باعمربن عبدود افضل است از اعمال امت من تا روز قيامت (515)بهدنبال كشته شدن عمرو، ياران او به سرعت فرار كرده و ازخندق به آن طرف پريدندمگر نوفل بن عبدالله كه به خندق افتاد و به دست على عليه السلام كشته شد، آنگاهعلى عليه السلام سر بريده عمرو را در محضررسول خدا صلى الله عليه و آله به زمين انداخت عمر و ابوبكر پيشانى على عليهالسلام را بوسيدند. رجوع شود به مجمع البيان تفسير سوره احزاب ، بحارالانوار، ج20، ص 200 به بعد، مغازى واقدى ، ج 2 ص 470 به بعد، سيره ابن هشام و سيرهحلبى جنگ خندق ، مستدرك حاكم ، ج 3، ص 32و 33، و كتابهاى ديگر، ولى ترجمه اكثرااز مجمع البيان است .
|
|
|
|
|
|
|
|