بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسيد ديد كه دزدان خانه او را بالتمام غارتكـرده انـد و چـون در وقـت مـفـارقـت از حـضـرت امـام رضا عليه السلام آن حضرت صره اىمـشتمل بر صد دينار نيز به او داده بودند و فرموده بودند كه اين را نگاه دار كه به آنمحتاج خواهى شد دعبل آن را به شيعه عراق هديه نمود و در عوض هر دينار صد درهم به اودادنـد چـنـانـچـه از آن صـره ده هـزار درهـم بـه دسـت او آمـد و مـقـارن ايـنحـال چـشـم جـاريه دعبل كه با او محبت عظيم داشت رمد عظيم پيدا كرد و طبيبان را بر سر اوحـاضـر سـاخـتـنـد چـون در چشم او نظر كردند گفتند كه چشم راست او معيوب شده است و ماعـلاج او نـمـى تـوانـيـم نـمـود و چـشـم چپ او را معالجه مى كنيم و اميدواريم كه خوب شود.دعـبـل از اين سخن غمناك شد و كلفت بسيار يافت تا آنكه پاره جبه حضرت امام رضا عليهالسـلام كـه هـمـراه داشـت او را به ياد آمد آنگاه آن را بر چشم جاريه ماليد و چشم او را ازاول شـب بـه عـصـابـه اى از آن بست چون صبح شد به بركت آن چشمهاى او بهتر از ايامسابق شد.(150)
مـؤ لف گـويـد: كـه آن صـرّه صـد ديـنـار كـه حـضـرت بـهدعبل مرحمت فرموده بود از آن پولهاى رضويه بود يعنى مسكوك به نام مبارك آن حضرتبـود لهـذا شـيعيان هر دينار آن را به صد درهم خريدند، و چون قاضى نوراللّه روايت رابـالتـمـام از ( عـيـون اخـبـار الرضـا ) نـقـل نـكـرده بـلكـهاول آن را از ( كـشـف الغـمـه ) نـقـل كـرده لاجـرم ذكـر جـبـه و صـد ديـنـاراجمال دارد و من اشاره مى كنم به اول روايت موافق آنچه در ( عيون ) است :
شـيـخ صـدوق بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده كـه وارد شـددعـبـل بـر حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام بـه مـرو و عـرض كـرد: يـابـنرسـول اللّه ! مـن قـصـيـده اى بـراى شـمـا گـفـتـه ام و قـسـم خـورده ام كـهقبل از شما براى كسى نخوانم آن را، فرمود: بيار آن را پس خواند قصيده مدارس آيات راتا رسيد به اين شعر:

اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما
وَ اَيْدِيَهُمْ مِن فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ
حضرت گريست و فرمود: راست گفتى اى خزاعى ! پس چون رسيد به اين شعر:
اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلى واتِريهِمُ
اَكُفّا عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ
حضرت تقليب كف كرد و فرمود: بلى ، واللّه منقبضات ، و چون رسيد به اين شعر:
لَقَدْ خِفْتُ فِى الدُّنْيا وَ اَيّامَ سَعْيِها
وَ اِنّى لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَفائى
حضرت فرمود: ايمن گرداند خداوند ترا روز فزع اكبر، پس چون رسيد به اين شعر:
وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ
تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِى الْغُرُفاتِ
فـرمـود: آيـا مـلحـق نـكنم به اين موضع از قصيده تو دو بيتى كه تمام قصيده تو به آنخواهد بود؟ عرض كرد: ملحق فرما يابن رسول اللّه ، فرمود:
وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ يالَها مِنْ مُصيبَةٍ
اَلَحَّتْ عَلَى اْلاَحْشآءِ بِالزَّفَراتِ
اِلَى الْحَشْرِ حَتّى يَبْعَثَ اللّهُ قائِما
يُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْكُرُباتِ
دعبل گفت : يابن رسول اللّه ! اين قبرى كه فرموديد به طوس است قبر كيست ؟!
فـرمـود قـبـر مـن اسـت ! و ايـام و ليـالى مـنـقـضـى نـمـى شـود تـا آنـكـه مـى گـرد طـوسمـحـل آمـد و رفـت شـيـعه زوار من ، آگاه باش هر كه زيارت كند مرا در غربت من به طوس ،خـواهـد بـود بـا مـن در درجـه مـن روز قـيـامـت آمـرزيـده بـاشـد. پـس چـوندعـبل از خواند از خواندن قصيده فارغ شد حضرت فرمود به او كه جاى مرو و برخاست وداخـل خـانـه شـد و بـعـد از سـاعـتـى خـادمـى بـيـرون آمـد و صد دينار رضويه آورد براىدعـبـل و گـفـت مـولايـم فـرمـوده كـه ايـن را در نـفـقـه خـود قـرار بـده ،دعبل گفت : به خدا قسم كه من براى اين نيامده ام و من اين قصيده را براى طمع چيزى نگفتهام و آن صـره پول را رد كرد و جامه اى از جامه هاى حضرت خواست كه به آن تبرك جويدو تـشـرف پـيدا كند، پس ‍ حضرت جبه خزى با صره براى او فرستاد و به خادم فرمودبـه او بـگـو كـه بـگـير اين صره را كه محتاج خواهى شد به آن و برنگردان آن را، پسدعـبـل صـره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بيرون آمد. چون رسيد به ميان ( قوهان) (151) دزدان بـر ايـشـان ريـخـتـنـد واهـل قـافـله را گـرفـتـنـد و كـتـفـهـاى آنـهـا را بـسـتـنـد و از جـمـله ايـشـان بـوددعبل ، پس دزدان مالك شدند اموال قافله را و مابين خودشان قسمت كردند يكى از دزدان اينشعر را از قصيده دعبل به مناسبت در اين مقام خواند:
اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما
وَ اَيْدِيَهُمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ
دعـبـل شـنـيـد گـفـت : ايـن شـعـر از كـيـسـت ؟ گـفـت : از مـردى از خـزاعـه كـه نـام اودعبل است ، دعبل گفت : منم دعبل كه قصيده اش را گفته ام ، پس آن مرد رفت نزد رئيسشان و اوبـالاى تـلى نـمـاز مـى خـوانـد و شـيـعـه بـود پـس او را خـبـر داد بـه قـصـهدعبل . رئيس دزدان آمد نزد دعبل و گفت : دعبل تويى ؟ گفت : بلى ، گفت : بخوان قصيده را،دعـبـل خـوانـد قـصـيـده را، پـس امـر كـرد كـه كـتـف او را و كـتـفـهـاى جـمـيـعاهـل قـافـله را بـاز كـردنـد و امـوال ايـشـان بـه ايـشـان رد كـردنـد بـه جـهـت كـرامـتدعبل .(152)
ولادت دعـبـل در سـال وفـات حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـوده و وفـات كـرددعبل به شوش سنه دويست و چهل و ششم .
ابـوالفـرج در ( اغـانـى ) گـفـتـه كـه دعـبـل بن على از شيعه مشهورين است بهمـيـل بـه عـلى عـليـه السـلام و ( قـصـيـده مـدارس آيـات عـ( او از احسن شعرها است وبـرابـرى كـرده در فـخـر بـر تـمـام مـدحـهـايـى كـه گـفـتـه شـده بـراىاهـل بـيـت عـليـهـم السـلام .(153) پـس ابـوالفـرجنـقـل كـرده قـصه ورود دعبل را بر حضرت امام رضا عليه السلام و صله دادن حضرت او راسـى هـزار درهـم رضـويـه و خـلعـت دادن او را بـه جـامـه اى از جـامـه هـاى خـود و هـمنـقـل كرده كه دعبل نوشت قصيده مدارس آيات را به جامه و محرم شد در آن و امر كرد كه آنرا در اكفانش گذارند و دعبل پيوسته خائف بود از خلفاء زمان خود و فرارى و پنهان بودبه واسطه هجوى كه مى گفت براى آنها و از زبان او مى ترسيدند.
و حكايت شده از دعبل كه گفت : زمانى كه فرار كرده بودم از خليفه ، شبى را در نيشابوربيتوته كردم تنها و عزم كردم كه قصيده اى به جهت عبداللّه بن طاهر بگويم در آن شب ،هـمـيـن كه در فكر آن بودم شنيدم در حالى كه در را بسته بودم بر روى خود كه صدايىبـلنـد شـد ( اَلسَّلامُ عـَلَيـْكـُمْ اَلِجْ يـَرْحـمـكَ اللّهُ ) بـدنـم بـه لرزه درآمـد وحال عظيمى براى من روى نمود پس صاحب آن صوت به من گفت : نترس ‍ عافاك اللّه ! بهدرسـتـى كه من مردى هستم از برادران تو از جن از ساكنين يمن ، بر ما وارد شد آينده اى ازاهـل عـراق و خـواند براى ما قصيده ترا مدارس آيات پس من دوست داشتم كه آن قصيده را ازخـودت بـشـنـوم . دعبل گويد كه من قصيده را خواندم براى او و او گريست چندان كه افتادبـر زمـين پس گفت : خدا ترا رحمت كند آيا حديث نكنم براى تو حديثى كه زياد كند در نيتتـو و يـاورى كـنـد تـرا در تـمسك به مذهبت ؟ گفتم : بلى حديث كن ، گفت : مدتى بود مىشنيدم ذكر جعفر بن محمّد عليه السلام را پس رفتم به مدينه به خدمتش شنيدم كه فرمود:حـديـث كـرد مـرا پـدرم از پـدرش از جـدش ايـنـكـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلمفـرمود: عَلِىُّ وَ شيعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون ؛ على و شيعه او فيروز و رستگارند. پس وداع كردبا من و خواست برود من گفتم : خدا ترا رحمت كند خبر ده مرا به اسم خود و گفت : منم ظبيانبن عامر،(154)
انتهى .
دوم ـ حسن بن على بن زياد الوشاء بجلى كوفى
از وجـوه طايفه از اصحاب حضرت رضا عليه السلام است و پسر دختر الياس ‍ صيرفىاسـت كـه از شـيـوخ اصـحـاب حضرت صادق عليه السلام بوده و از جد خود الياس روايتكرده كه در وقت احتضارش گفت : شاهد باشيد و اين ساعت ، ساعت دروغ گفتن نيست هر آينهشنيدم از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: واللّه ! نمى ميرد بنده اى كه دوست داردخدا و رسول و ائمه عليهم السلام را پس آتش مسّ بكند او را و اين كلام را اعاده كرد دوبارو سه بار بدون آنكه از او سؤ ال كنند.(155)
و شـيـخ طـوسـى روايـت كـرده از احـمـد بن محمّد بن عيسى بن قمى ؛ كه به جهت طلب حديثرحـلت كـردم بـه كـوفـه و مـلاقـات كـردم در آنـجـا حـسـن بـن عـلى وشـا را از او سـؤال كردم كه كتاب علاء ن رزين و ابان بن عثمان را براى من بياورد، چون آورد گفتم به اودوست مى دارم كه اجازه دهى به من روايت اين دو كتاب را، گفت : خدا ترا رحمت كند! چه عجلهاى دارى برو بنويس از روى آنها بعد سماع كن ، گفت : گفتم كه از حوادث روزگار ايمننـيـسـتـم ، گـفـت : اگـر مـن دانـسـتـم كـه از بـراى حـديـثمـثـل تـو طـالبـى است هر آينه بسيار اخذ حديث مى كردم چه آنكه من درك كردم در اين مسجدنـهـصـد تـن از مـشـايـخ را كـه هـر يـك مـى گـفـت : ( حـَدَّثـَنـى جـَعـْفـَرُ بْن مُحَمَّد ).(156)
مـولف گـويـد: كـه از ايـن روايـت مـعـلوم مـى شـود كـه در سـابـقاهـل قـم چـه قدر طالب حديث بوده اند كه شد رحال مى كرده اند از قم تا كوفه به طلبحديث و هم اعتماد ايشان به اصول بوده و روايت نمى كردند حديث را مگر با اجازه يا سماعاز مشايخ ، و بالجمله : او از مشايخ اجازه و اجلاء اصحاب ائمه از او روايت مى كنند و اگرعثره اى از او سر زده در وقف او بر حضرت موسى عليه السلام تدارك كرده به رجوع اوبه حضرت امام رضا عليه السلام و قول به امامت آن حضرت و حجت بعد از آن حضرت .
ابـن شـهر آشوب در ( مناقب ) روايت كرده از او كه گفت : نوشتم در طومارى مسائلىچـنـد كه امتحان كنم به آن على بن موسى عليه السلام را پس صبح حركت كردم به سوىمـنـزل آن حضرت ، از بسيارى جمعيت كه بر در خانه آن حضرت بود نرسيدم به در خانهدر ايـن حـال خـادمـى را ديـدم كـه مـى پـرسـيد: كيست حسين بن على وشاء پسر دختر الياسبغدادى ؟ گفتم : اى غلام ! آن كس كه تو مى جويى منم . پس نوشته اى به من داد و گفت :ايـن اسـت جـواب مسائلى كه با خود دارى ! پس من به سبب اين معجزه باهره قطع كردم بهامامت آن حضرت و ترك كردم مذاهب واقفيه را.(157)
سوم ـ حسن بن على بن فضال تيملى كوفى مكنى به ابومحمّد
قـاضى نوراللّه در ( مجالس ) گفته كه به خدمت حضرت امام موسى عليه السلامرسـيـده بـود و از روايـان حـضرت امام رضا عليه السلام و اختصاص تمام به آن حضرتداشـت و جـليل القدر و عظيم المنزلة و زاهد و صاحب ورع و ثقه بود در روايات ، و در (كـتـاب نجاشى ) از فضل بن شاذان منقول است كه گفت : در يكى از مساجد نزد بعضىاز قـراء درس مـى خـواندم در آنجا قومى ديدم كه با هم سخنان مى گفتند و يكى از آن ميانمى گفت كه در كوه مردى است كه او را ابن فضال مى گويند و او عابدترين جماعتى استكـه مـا ديـده ايم و گفت كه او به صحرا بيرون مى آيد و به سجده فرود مى رود و آنگاهمرغان صحرا بر او جمع مى شوند و او آنچنان از خود محو شده بر زمين مى افتد كه از دورگـمـان مى شود كه جامه يا خرقه اى است و وحشيان صحرا نزديك به او چرا مى كنند و ازاو رمـيـده نـمـى شـونـد بـنـابـر غـايـت مـؤ انـسـت كـه ايـشـان را بـه اوحـاصـل شـده . فـضـل بـن شـاذان گـويـد پـس از آن سـخـن گـمـان كـردم كـه مـگـر آنحـال كـسى است كه در زمان سابق بوده و بعد از استماع آن سخن به اندك زمانى ديدم كهشيخى خوش صورت نيكو شمائل كه جامه برسى و رداء برسى در بر و ( كفش سبز) (158) در پا داشت از در، درآمد و بر پدر من كه با او نشسته بودم سلامكـرد و پـدر من جهت تعظيم او برخاست و او را جاى داد و گرامى داشت و چون بعد از لحظهاى بـرخـاسـت مـن از پـدر خـود پـرسـيـدم كـه ايـن شيخ كيست ؟ گفت : اين حسبن بن على بنفـضـال است ! گفتم : آن عابد فاضل مشهور؟! گفت : همان است ، گفتم : آن نخواهد بود مىگويند كه او در كوه مى باشد، گفت اين همان است كه در كوه مى باشد، باز گفتم كه اونـخـواهـد بـود كـه او هـمـيـشـه در كـوه مـى بـاشـد، گـفـت : چـه كـمعـقـل پـسـرى بـوده اى نـمـى تواند بود كه او در اين ايام از آنجا آمده باشد، پس آنچه ازاهـل مـسجد درباره حسن شنيده بودم بر پدر عرض ‍ كردم پدرم گفت : آنچه شنيده اى درستاست و اين حسن همان حسن است . و حسن گاهى پيش پدر من مى آمد پس من نزد او رفتم و كتابابـن بكير و غير آن از كتب احاديث از او استماع نمودم و بسيار بود كه كتاب خود را بر مىداشـت و بـه حـجـره مـن مـى آمـد و بـر من قرائت آن مى نمود و در سالى كه طاهر بن الحسينالخزاعى كه از سپهسالاران ماءمون بود حج گزارد و به كوفه مراجعت نمود، چون تعريففـضايل و كمالات حسن نزد او كرده بودند كسى نزد حسن فرستاد و به او پيغام نمود كهمـن از رسـيـدن به خدمت شما معذورم التماس دارم كه شما قدوم شريف به سوى من ارزانىداريد. پس حسن از رفتن نزد طاهر امتناع نمود و هرچند اصحاب او را در ملاقات طاهر ترغيبنمودند قبول نكرد و گفت مرا با او نسبتى نيست و از آن ، استغناى او دانستم كه آن آمدن بهخـانـه مـن از روى ديندارى بود و مصلاى او در جامع كوفه نزد ستونى بود كه آن را (سـابـعـه ) و ( اسطوانه ابراهيم عليه السلام ) مى گويند و حسن در تمام عمرقائل به امامت عبداللّه افطح بود و در مرض موت واقعه اى ديد و از آن عقيده برگرديد ورجوع به حق نمود رحمة اللّه تعالى .
وفـات حـسـن در سـال دويـسـت و بـيست چهار بوده و از جمله مصنفات او كتاب ( زيارات وبـشـارات ) است و كتاب ( نوادر ) و كتاب ( رد بر غلات ) و كتاب (الشـواهد ) و كتاب در ( متعه ) و كتاب در ( ناسخ و منسوخ ) و كتاب (مـلاحـم ) و كـتـاب ( صـلاة ) و كـتـاب (رجال ) ، انتهى .(159)
چـهـارم ـ حـسـن بـن مـحـبـوب السـراد و يـقـال الزراد ابـوعـلى بـجـلى كـوفـى ثـقـةجليل القدر
از اركان اربعه عصر خود و از اصحاب اجماع است و او را كتب بسيار است از جمله ( كتابمـشـيـخـه عـ( و ( كتاب حدود ) و ( ديات ) و ( فرائض ) و ( نكاح) و ( طلاق ) و كتاب ( نوادر ) كه نحو هزار ورق است و كتاب ( تفسير) و غـيـره از حـضرت امام رضا عليه السلام روايت مى كند و از شصت نفر از اصحابحضرت صادق عليه السلام روايت كرده و نقل شده كه اهتمام ( محبوب ) پدر حسن درتـربـيـت او به مرتبه اى بوده كه جهت ترغيب او در اخذ حديث با او قرار داده بود كه بههـر حـديـث كـه از عـلى بن رثاب استماع كند و بنويسد يك درهم به او بدهد و اين على بنرثـاب از ثـقـات و اجـلاء عـلمـاء شـيعه كوفه است و روايت مى كند از حضرت صادق عليهالسـلام و حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر عليه السلام و برادرش يمان بن رثاب از رؤ ساىخـوارج بـوده و در هـر سـال سـه روز ايـن دو بـرادر بـا هـم اجـتماع مى كردند و مناظره مىنـمـودنـد پـس از آن از هـم جدا مى شدند و ديگر با هم به كلام حتى به سلام مخاطبه نمىنمودند.(160)
شـيـخ كـشـى روايـت كرده از على بن محمّد قتيبى از جعفر بن محمّد بن حسن محبوب كه گفتهنـسب جد من حسن بن محبوب چنين است ، حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب و اين وهب عبدىبوده سندى مملوك جرير بن عبداللّه بجلى و ( زراد ) يعنى زره گر بوده . پس بهخـدمـت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السلام رفت و از آن حضرت التماس نمود كه او را ازجـريـر خـريـدارى نـمايد، جرير چون كراهت داشت كه او را از دست خود بيرون كند گفت آنغلام حر است آزاد كردم او را و چون آزادى او محقق شد خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلامرا اختيار كرد و وفات كرد حسن بن محبوب در آخر سنه دويست و بيست و چهار به سن شصتو پنج .(161)
فـقـيـر گـويـد: بـه مـلاحـظـه ايـنـكه وهب جد حسن زراد بود حسن را زرّاد مى گفتند تا آنكهحـضـرت امـام رضـا عـليـه السلام به بزنطى فرمود كه حسن بن محبوب زراد مگو بلكهبـگـو سـرّاد بـه جـهـت آنـكـه حـق تـعـالى در قرآن فرموده ، ( وَ قَدِّر فى السَّرْدِ )(162) و ايـن نـهـى حـضـرت از گـفـت زراد و امر به گفتن سراد نه آن است كهعيبى در زراد باشد؛ زيرا كه زراد و سراد هر دو به يك معنى است بلكه اين براى اهتمام وتـرغـيـب بـه قـرآن مـجـيـد اسـت كـه تـا مـمـكـن شـود بـراى شـخـص چنان كند كه كلماتش واسـتشهاداتش موافق با قرآن باشد و از كلام خداوند تعالى اخذ شده باشد؛ چنانكه روايتشـده در حـال آن حـضـرت كـه تـمام سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه از قرآن مجيدمنتزع بود.
پـنـجـم ـ زكـريـا بـن آدم بـن عـبـداللّه بـن سـعـد اشـعـرى قـمـى ثـقـةجليل القدر
صاحب منزلت بود نزد حضرت رضا عليه السلام شيخ كشى روايت كرده از زكريا بن آدمكـه گـفـت : عـرض كردم به حضرت امام رضا عليه السلام كه من مى خواهم بيرون روم ازمـيان اهل بيت خود كه سفيهان در ميان ايشان بسيار شده ، فرمود: اين كار مكن ؛ زيرا كه بهواسـطـه تـو دفـع مـى شـود از ايـشـان (آن سـفـاهـت ) هـمـچـنـان كـه دفـع مـى گـردد ازاهـل بغداد به واسطه حضرت ابوالحسن كاظم عليه السلام . و روايت كرده از على بن مسيبهـمـدانـى كـه از ثـقـات اصحاب حضرت رضا عليه السلام است كه گفت : عرض كرد بهحـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام كه راه من دور است و همه وقت نمى توانم به خدمت شمابـرسـم از كـى اخـذ كـنـم احـكام دين خود را؟ حضرت فرمود: ( مِنْ زَكَرِيَّا بْن آدَمَ الْقُمِىّالْمَاءمُونِ عَلَى الدِّينِ وَ الدُّنْيا ) ؛ يعنى بگير معالم دين خود را از زكريا بن آدم القمىكه ماءمون است بر دين و دنيا و از جمله سعادات كه زكريا بن آدم به آن فائز شد آن بودكـه يـك سـال بـا حـضرت امام رضا عليه السلام از مدينه به مكه براى حج مشرف شد وزمـيـل آن حـضـرت بـود تـا مـكـه ، ظـاهـرا مـراد آن اسـت كـه هـممحمل آن حضرت بود.(163)
و عـلامـه مـجـلسـى از ( تـاريـخ قـم ) نـقـل كـرده كـه در مـدحاهـل قـم فـرمـوده اكثر اهل قم از اشعريين مى باشند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلمدعـاى آمـرزش كرده در حق ايشان و گفته : ( اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلاَشعَريينَ صَغيرِهِمْ وَ كَبيرِهِمْ) . و هـم فـرمـوده اشـعـريـون از مـن انـد و مـن از ايـشـانم و از مفاخر ايشان آن است كهاول كـسـى كـه ظـاهـر كرد شيعگى را به قم ، موسى بن عبداللّه بن سعيد اضعرى بود ونـيز از مفاخر ايشان است آنكه حضرت امام رضا عليه السلام فرمود به زكريا بن آدم بنعـبـداللّه بـن سـعـد اشـعـرى ، خـداونـد دفـع كـنـد بـلا را بـه سـبـب تـو ازاهـل قـم هـمـچـنان كه دفع مى كند بلا را از اهل بغداد به واسطه قبر موسى بن جعفر عليهالسـلام . و هـم از مـفـاخـر ايشان است آنكه ايشان وقف كردند مزرعه ها و ملك هاى بسيار برائمـه عـليهم السلام و آنكه ايشانند اول كسانى كه خمس فرستادند به سوى ائمه عليهمالسـلام و آنـكـه ائمه عليهم السلام اكرام كردند جماعت بسيارى از ايشان را به هديه ها وتحفه ها و كفنها كه از آن جماعت مى باشند. ابوجرير زكريان بن ادريس و زكريا بن آدم وعيسى بن عبداللّه بن سعد و غير ايشان ، انتهى .(164)
شيخ كشى روايت كرده به سند معتبر از زكريا بن آدم كه گفت : وارد شدم بر حضرت امامرضـا عـليـه السـلام از اول شـب و تازه مرده بود ابوجرير زكريا بن ادريس قمى ، پس ‍حضرت سؤ ال كرد مرا از او و ترحم فرمود بر او يعنى فرمود: ( رَحِمَهُ اللّهُ وَ لَمْ يَزَلْيـُحـَدِّثـُنـى وَ اَحـَدِّثـُهُ حـَتـّى طـَلَعَ الْفَجْرُ فَقامَ عَلَيْهِ السَّلامُ فَصَلَّى الْفَجْر ) ؛ وپـيـوسـتـه سـخـن مـى گـفت با من و من سخن مى گفتم بااو تا صبح طلوع كرد پس حضرتبرخاست و نماز فجر گذاشت .(165)
مـؤ لف گـويـد: كه ظاهر اين روايت آن است كه آن شب را حضرت تا صبح بيدار بودند وبـا زكـريـا سخن مى فرمودند پس بايد آن سخنان مطالب خيلى مهمه باشد و آن نيست جزمذاكره علوم و اسرار چنانكه در حال حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم با سلمانرضى اللّه عنه ، قريب به همين نقل شده :
( رَوَىَ ابْنُ اَبِى الْحَديدِ عَنِ اْلاِسْتيعابِ قالَ: قَدْ رَوَيْنا عَنْ عايِشَةَ قالَتْ: كاَنَ لِسَلْمانَرضـى اللّه عـنـه مـَجـْلِسٌ مـِنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عليه و آله و سلم يَتَفَرِّدُ بِهِ فِىاللَّيـْلِ حـَتـّى كـادَ يـَغـْلِبـُنـا عـَلى رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ).(166)
بـلكـه از ظـاهـر روايـت در مـى آيـد كـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام آن شـب را بـهنـوفـل ليـليـه اشـتـغـال پـيـدا نـكـردنـد و ايـن نـبـود مـگـر بـه واسـطـه آنـكـهاشـتـغـال داشـتـه انـد بـه چـيـزى كه افضل بوده و آن مذاكره علم است . شيخ صدوق در آنمجلسى كه املا فرموده بر مشايخ از مذهب اماميه فرموده : و كسى كه احيا بدارد شب بيست ويـكـم و بـيـسـت و سـوم مـاه رمـضـان را بـه مـذاكـره عـلم پـس اوافضل است .(167)
و بـالجمله : قبر او در وسط قبرستان قم در محوطه معروفه به شيخان كبير معروف استو در جوار او است قبر پسر عمش زكريا بن ادريس بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى معروفبـه ابـوجـريـر (بـه ضـم جـيـم ) كـه از اصـحـاب حـضرت صادق و حضرت امام موسى وحضرت رضا عليهم السلام و صاحب منزلت بوده نزد امام حضرت رضا عليه السلام و همدر جوار او مدفون است آدم بن اسحاق بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى كه فرزند برادرزكـريا بن آدم است و ثقه و جليل است و در اصحاب حضرت جواد عليه السلام شمرده شدهو زكريا بن آدم در اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد عليهما السلام شمرده شده .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation