|
|
|
|
|
|
ملاقات بحرالعلوم با امام زمان عليه السلام در سرداب مطهر حـكـايـت بـيستم ـ قصه بحرالعلوم در سرداب مطهر: خبر داد مرا سيد سند و عالم محقق معتمدبـصـير سيد على سبط جناب بحرالعلوم رضى اللّه عنه مصنف ( برهان قاطع در شرحنافع ) در چند جلد از صفى متقى و ثقه زكى سيد مرتضى كه خواهرزاده سيد را داشتو مـصـاحبش بود در سفر و حضر و مواظب خدمات داخلى و خارجى او، گفت : با آن جناب بودمدر سـفـر سـامـره ، وى را حـجـره اى بـود كـه تـنها در آنجا مى خوابيد و من حجره اى داشتممـتـصـل بـه آن حـجـره و نهايت مواظبت داشتم در خدمات او در شب و روز، و شبها مردم جمع مىشـدنـد در نـزد آن مـرحوم تا آنكه پاسى از شب مى گذشت . پس در شبى اتفاق افتاد كهحسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند پس او را ديدم كه گويا كراهت دارد اجتماعرا و دوسـت دارد خـلوت شـود بـا هـركـسـى سـخـنـى مـى گويد كه در آن اشاره اى است بهتـعـجـيـل كردن او در رفتن از نزد او پس مردم متفرق شدند و جز من كسى باقى نماند و مرانـيـز امـر فرمود كه بيرون روم ، پس به حجره خود رفتم و تفكر مى كردم در حالت سيددر اين شب و خواب از چشمم كناره كرد پس زمانى صبر كردم آنگاه بيرون آمدم مختفى كه ازحـالى سيد تفقدى كنم پس ديدم در حجره بسته پس از شكاف در نگاه كردم ديدم چراغ بهحـال خـود روشـن و كـسـى در حـجـره نـيست پس داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم كه امشبنـخـوابـيـده پـس بـا پـاى بـرهـنـه خـود را پـنـهـان داشـتـم و در طـلب سـيـد بـرآمـدم پـسداخـل شـدم در صـحـن شـريـف ديـدم درهـاى قبه عسكريين علهيما السلام بسته پس در اطرافخـارج حـرم تـفـحـص كـردم اثـرى از او نـيـافـتـم پـسداخـل شـدم در صـحن سرداب و ديدم درهاى او باز است پس از درجهاى آن پايين رفتم آهستهبـه نـحـوى كـه هـيـچ حـسـى و حـركـتـى ظاهر براى آن نبود پس همهمه اى شنيدم از صفهسـرداب كه گويا كسى با ديگران سخن مى گويد و من كلمات را تميز نمى دادم تا آنكهسـه يـا چـهـار پـله مـانـده و مـن در نهايت آهستگى مى رفتم كه ناگاه آواز سيد از همان مكانبـلنـد شـد كه اى سيد مرتضى چه مى كنى و چرا از خانه بيرون آمدى ؟ پس باقى ماندمدر جـاى خـود متحير و ساكن چون چوب خشك پس عزم كردم به رجوع پيش از جواب باز بهخود گفتم چگونه حالت پوشيده خواهم ماند بر كسى كه تو را شناخت از غير طريق حواسپـس جـوابى با معذرت و پشيمانى دادم و در خلال عذرخواهى از پله ها پايين رفتم تا بهآنـجـا كه صفه را مشاهده مى نمودم پس سيد را ديدم كه تنها مواجه قبله ايستاده و اثرى ازكـس ديـگـر نـيـسـت پـس دانـسـتـم كـه او سـخـن مـى گـفـت با غائب از ابصار عليه السلام .(141) سفارش امام زمان عليه السلام درباره پدر حـكـايـت بـيـسـت و يـكـم ـ در تـاءكـيـد آن حـضـرت در خـدمـتـگـذارى پـدر پـيـر: جـنـاب عالمعـامـل و فـاضل كامل قدوة الصلحا آقا سيد محمّد موسوى رضوى نجفى معروف به هندى كهاز اتـقـيـاء عـلمـاء و ائمـه جـمـاعـات حـرم امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام اسـتنـقل كرد از جناب عالم ثقه شيخ باقر بن شيخ هادى كاظمى مجاور نجف اشرف از شخصىصـادقى كه دلاك بود و او را پدر پيرى بود كه تقصير نمى كرد در خدمتگزارى او حتىآنكه خود براى او آب در مستراح حاضر مى كرد و مى ايستاد منتظر او كه بيرون آيد و بهمـكـانـش بـرسـاند و مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفت ،آنـگاه ترك نمود رفتن به مسجد را پس پرسيدم از او سبب ترك كردن او رفتن به مسجدرا، پـس گـفـت : چـهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم چون شب چهارشنبه اخيرى شد ميسر نشدبراى من رفتن مگر نزديك مغرب پس تنها رفتم و شب شد، و من مى رفتم تا آنكه ثلث راهباقى ماند و شب مهتابى بود پس شخصى اعرابى را ديدم كه بر اسبى سوار است و روبـه مـن كرده پس در نفس خود گفتم زود است كه اين مرا برهنه كند، چون به من رسيد بهزبـان عـرب بـدوى با من سخن گفت و از مقصد من پرسيد، گفتم : مسجد سهله . فرمود: باتـو چـيـزى هـسـت از خـوردنـى ؟ گـفـتـم : نـه ، فـرمـود: دسـت خـود راداخـل جـيـب خود كن ، گفتم : در آن چيزى نيست . باز آن سخن را مكرر فرمود به تندى ، پسدسـت در جـيـب خـود داخـل كـردم در آن مـقـدارى كـشـمـش يـافـتـم كـه بـراىطفل خود خريده بودم و فراموش كردم كه بدهم پس در جيبم ماند، آنگاه به من فرمود: (اُوصـيكَ بِالْعودِ اَوصيكَ بِالْعودِ ) سه مرتبه (و ( عود ) به لسان عرب بدوىپـدر پير را مى گويند)، وصيت مى كنم تو را به پدر پير تو، آنگاه از نظرم غائب شدپـس دانـسـتـم كـه او مـهدى عليه السلام است و اينكه آن جناب راضى نيست به مفارقت من ازپـدرم حـتـى در شـب چـهـارشـنـبـه پس ديگر نرفتم به مسجد، و اين حكايت را يكى از علماءمعروفين نجف اشرف نيز براى من نقل كرد.(142) مؤ لف [عباس قمى ] گويد: كه آيات و اخبار در توصيه به والدّين و امر و احسان و نيكىبه ايشان بسيار است و شايسته ديدم كه به ذكر چند حديث در اينجا تبرك جويم : خدمت به پدر و مادر بهتر از جهاد است شـيـخ كـليـنـى روايـت كـرده از مـنـصـور بن حازم كه گفت : گفتم به حضرت صادق عليهالسـلام كه كدام عمل افضل اعمال است ؟ فرمود: نماز در وقت آن و نيكى كردن به والدين وجـهـاد (143) در راه خـدا، هـمـانا اگر كشته شوى زنده باشى نزد خدا و روزىخورى و اگر بميرى اجرت با خدا باشد و اگر برگردى بيرون بيايى از گناهان خودمـانـنـد روزى كـه بـه دنيا آمده اى ، عرض كرد: مرا پدر و مادرى است كه هر دو كبير يعنىپـيـرنـد و مـى گويند انس با من دارند و كراهت دارند از رفتن من به جهاد، حضرت فرمود:پـس قـرار بـگـيـر با پدر و مادرت قسم به آن خدايى كه جانم در دست قدرت او است كهانـس ايـشـان بـه تـو يـك روز و شـبـى بـهـتـر اسـت از جـهـاديكسال .(144) احترام تازه مسلمان به مادر نصرانى خود و نـيـز روايت كرده شيخ كلينى خبرى كه حاصلش اين است كه زكريا بن ابراهيم شخصىبود نصرانى اسلام آورد و حج كرد و خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و عرض كردكـه پدر و مادرم و اهلبيتم نصرانى مى باشند و مادرم نابينا است و من با ايشان مى باشمو از كاسه ايشان غذا مى خورم ، حضرت فرمود: گوشت خوك مى خورند؟ گفتم : نه ، دستهـم بـه آن نـمـى گـذارنـد. فرمود: باكى نيست ، آن وقت حضرت سفارش فرمود او را بهنـيـكـى كردن به مادرش ، زكريا گفت : چون به كوفه مراجعت كردم با مادرم بناى لطف ومـهـربـانـى گـذاشـتم طعام به او مى خورانيدم و شپش جامه و سرش را مى جستم و خدمت مىكردم او را، مادرم به من گفت : اى پسر جان من ! وقتى كه در دين من بودى با من با اين نحورفـتـار نمى كردى پس چه شده از وقتى كه داخل دين حنيف اسلام شدى اين نحو با من نيكىمـى كـنـى ؟ گـفـتـم كـه مـردى از اولاد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم مرا امر به ايننمود، مادرم گفت : اين مرد پيغمبر است ؟ گفتم : پيغمبر نيست لكن پسر پيغمبر است ، گفت :اى پسرك من ! اين پيغمبر است ؛ زيرا اين وصيتى كه به تو كرده از وصيتهاى پيغمبراناسـت . گـفـتم : اى مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نيست او پسر پيغمبر است ، مادرم گفت :اى پـسر جان من ! دين تو بهترين دين ها است عرضه كن آن را بر من ، عرضه كردم بر اوداخـل در اسـلام شـد و تـعليم كردم او را نماز پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء به جاآورد پـس دردى او را عارض شد در آن شب ، ديگرباره گفت : اى پسر جان من ! اعاده كن برمن آنچه را كه ياد من دادى ، پس اقرار كرد به آن و وفات كرد، چون صبح شد مسلمانان اورا غسل دادند و من نماز گزاردم بر او و او را در قبر گذاشتم .(145) احترام پيامبر به نيكى كننده به پدر و مادر و نـيـز روايـت كـرده از عمار بن حيان كه گفت خبر دادم به حضرت صادق عليه السلام كهاسـمـاعـيل پسرم به من نيكى مى كند حضرت فرمود من او را دوست مى داشتم محبتم زياد شدبه او همانا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم خواهر رضاعى داشت وقتى وارد بر آنحضرت شد چون نظر بر او افتاد مسرور شد و ملحفه خود را (كه معنى چادر است ) براى اوپـهـن كـرد و او را روى آن نـشـانـيد پس رو كرد و با او سخن مى فرمود و در صورتش مىخنديد پس برخاست و رفت و برادرش آمد حضرت آن نحو رفتارى كه با خواهرش كرد بااو نكرد، عرض كردند: يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ! با خواهرش سلوكىفـرمـوديـد كـه بـا خودش به جا نياورديد با آنكه او مرد است ؟ مراد آنكه او اولى است ازخـواهـرش بـه آن نحو محبت و التفات ، فرمود: وجهش آن بود كه او به والدين خود بيشترنيكى مى كرد.(146) و از ابـراهـيـم بن شعيب روايت فرمود كه گفت : گفتم به حضرت صادق عليه السلام كهبه راستى پدرم پير شده و ضعف پيدا كرده و ما او را بر مى داريم هرگاه اراده حاجت كند،فـرمـود: اگـر بـتوانى اين كار را تو بكن يعنى تو او را در بر گير و بردار در وقتىكـه حـاجـت دارد به دست خود لقمه بگير براى او زيرا كه آن سپرى است از براى تو درفردا يعنى از آتش جهنم .(147) و شيخ صدوق روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: هر كه دوست دارد حقتـعـالى آسان كند بر او سكرات مرگ را پس بايد خويشان خود را صله كند و به والدينخـود نيكى نمايد پس هرگاه چنين كرد حق تعالى آسان كند بر او سكرات مرگ را و نرسداو را پريشانى در دنيا هرگز.(148) ملاقات با امام زمان عليه السلام بعد از چهل شب عبادت حكايت بيست و دوم ـ قصه تشرف شيخ حسين آل رحيم است به لقاى آن حضرت : شـيـخ عـالم فـاضـل شـيـخ بـاقـر نـجـفـى نـجـل عـالم عـابد شيخ هادى كاظمى معروف بهآل طـالب نـقـل كـرد كـه مـرد مـؤ مـنـى بـود در نـجـف اشـرف از خـانـواده مـعـروف بـهآل رحـيـم كـه او را شـيـخ حـسـيـن رحـيـم مـى گـفـتـنـد و نـيـز خـبـر داد مـا را از عـالمفـاضـل و عـابـد كـامـل مـصـبـاح الا تـقـيـاء شـيـخ طـه ازآل جـنـاب عـالم جـليـل و زاهـد عـابـد بـى بـديـل شـيـخ حـسـيـن نـجـف كـهحـال امـام جـمـاعـت اسـت در مـسـجـد هـنـديـه نـجـف اشـرف و در تـقـوى و صـلاح وفـضـل مـقـبـول خـواص و عـوام ، كـه شـيـخ حسين مزبور مردى بود پاك طينت و فطرت و ازمـقـدسـين مشتغلين مبتلا به مرض سينه و سرفه كه با آن خون بيرون مى آمد از سينه اشبـا اخـلاط و بـا ايـن حـال در نـهايت فقر و پريشانى بود و مالك قوت روز نبود و غالباوقـات مـى رفـت نـزد اعـراب بـاديـه نـشـيـن كـه در حـوالى نـجـف اشـرف ساكنند به جهتتـحـصـيـل قـوت هـرچـنـد كـه جـو بـاشـد و بـا ايـن مـرض و فـقـر دلشمايل شد به زنى از اهل نجف و هرچند از او خواستگارى مى كرد به جهت فقرش كسان آن زناو را اجـابـت نـمـى كـردند و از اين جهت نيز در هم و غم شديدى بود، و چون مرض و فقر وماءيوسى از تزويج آن زن كار را بر او سخت ساخت عزم كرد بر كردن آنچه معروف استدر مـيـان اهـل نـجـف كـه هـركـه را امـر سـخـتـى روى دهـدچـهـل شـب چـهـارشـنـبـه مـواظـبـت كند رفتن به مسجد كوفه را كه لامحاله حضرت حجت عليهالسلام را به نحوى كه نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسيد. مـرحـوم شـيـخ بـاقـر نـقـل كـرد كـه شـيـخ حـسـيـن گـفـت كـه مـنچـهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن ، شب تاريكىبود از شبهاى زمستان و باد تندى مى وزيد كه با آن بود اندكى باران و من نشسته بودمدر دكـه اى كـه داخـل مـسـجـد اسـت و آن دكـه شـرقـيـهمـقـابـل در اول اسـت كـه واقـع اسـت در طـرف چـپ كـسـى كـهداخل مسجد مى شود و متمكن از دخول در مسجد نبودم به جهت خونى كه از سينه مى آمد و چيزىنـداشـتـم كـه اخـلاط سـيـنـه را در آن جـمـع كـنم و انداخت آن هم در مسجد روا نبود و چيزى همنـداشتم كه سرما را از من دفع كند دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در چشمم تاريكشـد و فـكـر مـى كـردم كـه شـبها تمام شد و اين شب آخر است نه كسى را ديدم و نه چيزىبـرايـم ظاهر شد و اين همه مشقت و رنج عظيم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش كشيدم كهدر چـهـل شـب از نـجـف مـى آيـم بـه مـسـجـد كـوفـه و در ايـنحـال جـز يـاءس بـرايـم نـتيجه ندهد و من در اين كار خود متفكر بودم و در مسجد احدى نبود،آتـش روشـن كـرده بـودم بـه جـهـت گـرم كـردن قـهوه كه از نجف با خود آورده بودم و بهخـوردن آن عـادت داشـتـم و بـسـيـار كـم بـود، كـه نـاگـاه شـخـصـى از سـمـت دراول مسجد متوجه من شد چون از دور او را ديدم مكدر شدم و با خود گفتم كه اين اعرابى استاز اهـالى اطـراف مسجد آمده نزد من كه قهوه بخورد و من امشب بى قهوه مى مانم و در اين شبتاريك ، هم و غمم زياد خواهد شد در اين فكر بودم كه او به من رسيد و سلام كرد بر من ونـام مـرا بـرد و در مـقـابـل مـن نـشست تعجب كردم از دانستن او نام مرا و گمان كردم كه او ازآنهايى است كه در اطراف نجف اند و من گاهى بر ايشان وارد مى شدم . پس پرسيدم از اوكـه از كـدام طايفه عرب است ، گفتم كه از بعض ايشانم پس اسم هر يك را از طوايف عربكـه در اطـراف نـجـف انـد بـردم ، گـفـت : نـه از آنها نيستم . پس مرا به غضب آورد از روىسـخـريـه من تبسم كرد و گفت : بر تو حرجى نيست من از هر كجا باشم ، تو را چه محركشـده كـه بـه ايـنـجـا آمـدى ؟ گـفـتـم : بـه تـو هـم نـفـعـى نـدارد سـؤال كـردن از ايـن امور، گفت : چه ضرر دارد كه مرا خبر دهى ؟ پس از حسن اخلاق و شيرينىسـخـن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و چنان شد كه هرچه سخن مى گفت محبتم به اوزيـاد مـى شـد پـس براى او تتن سبيلى ساختم و به او دادم . گفت : تو آن را بكش من نمىكـشـم . پـس بـراى او در فـنـجـان قهوه ريختم و به او دادم ، گرفت و اندكى از آن خوردآنگاه به من داد و گفت : تو آن را بخور. پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم كه تمامآن را نـخـورده و آنـا فـآنـا مـحـبـتـم بـه او زياده مى شد. پس گفتم : اى برادر امشت تو راخـداونـد بـراى مـن فرستاده كه مونس من باشى آيا نمى آيى با من كه برويم بنشينيم درمـقـبـره جـنـاب مـسـلم ؟ گـفـت : مـى آيـم بـا تـو، حـال خـبـر خـود رانـقـل كـن . گـفـتـم : اى بـرادر واقـع را بـراى تـونـقـل مـى نـمـايـم ، مـن بـه غـايـت فـقـيـر و مـحـتـاجـم از آن روز كـه خود را شناختم و با اينحـال چـنـد سـال اسـت كـه از سـيـنـه ام خـون مـى آيـد عـلاجـش را نـمـى دانـم وعيال هم ندارم و دلم مايل شده به زنى از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چيزىنبود گرفتنش برايم ميسر نيست و مرا اين ملائيه [ملاهاى ] ملاعين مغرور كردند و گفتند بهجـهـت حـوائج خـود مـتـوجـه شـو بـه صـاحـب الزمـان عـليـه السـلام وچهل شب چهارشنبه متوجه شو در مسجد كوفه بيتوته كن كه آن جناب را خواهى ديد و حاجتترا خـواهـد بـرآورد و اين آخر شبهاى چهارشنبه است و چيزى نديدم و اين همه زحمت كشيدم دراين شبها اين است سبب زحمت آمدن به اينجا و اين است حوائج من . پـس گـفت ـ در حالتى كه من غافل بودم و متلفت نبودم ـ اما سينه تو پس عافيت يافت و اماآن زن پـس بـه ايـن زودى خـواهـى گـرفـت و امـا فـقـرت پـس بـهحـال خـود بـاقـى اسـت تـا بـمـيـرى . و مـن مـلتـفـت نـشـدم بـه ايـن بـيـان وتـفـصيل ، پس گفتم : نمى رويم به سوى جناب مسلم ؟ گفت : برخيز! پس برخاستم و درپـيـش روى مـن افـتـاد چـون وارد زمـين مسجد شديم گفتم به من آيا دو ركعت نماز تحيت مسجدنـكـنـيـم ؟ گـفـتم : مى كنيم ، پس ايستاد نزديك شاخص سنگى كه در ميان مسجد است و من درپـشـت سـرش ايـسـتـادم بـه فـاصـله ، پـس تـكـبـيـرة الاحـرام را گـفـتـم ومـشـغـول خـوانـدن فـاتحه شدم كه ناگاه شنيدم قرائت فاتحه او را كه هرگز نشنيدم ازاحـدى چـنـيـن قـرائتـى پـس از حـسـن قـرائتش در نفس خود گفتن شايد او صاحب الزمان عليهالسـلام بـاشـد و شـنـيدم پاره اى از كلمات از او كه دلالت بر اين كرد و آنگاه نظر كردمبـه سـوى او پـس از خطور اين احتمال در دل در حالتى كه آن جناب در نماز بود ديدم كهنـور عـظـيمى احاطه نمود به آن حضرت به نحوى كه مانع شد مرا از تشخيص شريفش ودر ايـن حـال مـشغول نماز بود و من مى شنيدم قرائت آن جناب را و بدنم مى لرزيد و از بيمحضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم پس به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور از زمينبـالا مـى رفـت پس مشغول شدم به گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجدبا جنابش نموده بودم و گفتم اى آقاى من وعده جناب شما راست است مرا وعده دادى كه با همبـرويـم بـه قـبـر مـسـلم . در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد پس من نيزمـتـابـعت كردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در قضاى قبه قرار گرفت و پيوسته چنينبـود و مـن نـيـز مشغول گريه و ندبه بودم تا آنكه فجر طالع شد و آن نور عروج كردچون صبح شد ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه اما سينه ات پس شفا يافت ديدم سينه امصحيح و ابدا سرفه نمى كنم و هفته اى نكشيد كه اسباب تزويج آن دختر فراهم آمد (مـَنْ حـَيْثُ لا اَحْتَسِبُ ) و فقر هم به حال خود باقى است چنانچه آن جناب فرمود (وَالْحَمْدُللّهِ ) .(149) حمايت امام زمان عليه السلام از زوار حكايت بيست و سوم ـ در متفرق كردن آن حضرت است عربهاى عُنَيْزه را از راه زُوّار: خـبـر داد مـرا مـشـافـهـةً سيد الفقهاء و سناد العلماء العالم الربانى جناب آقاى سيد مهدىقـزويـنـى سـاكـن در حله ، فرمود: بيرون آمدم روز چهاردهم شعبان از حله به قصد زيارتجـنـاب ابـى عـبـداللّه الحـسين عليه السلام در شب نيمه آن پس چون رسيديم به ( شطهـنـديه ) (150) و عبور كرديم به جانب غربى آن ديدم زوارى كه از حله واطـراف آن رفـتـه بـودنـد و زوارى كـه از نـجـف اشـرف و حوالى آن وارد شده بوند جميعامـحـصـورنـد در خانه هاى طائفه بنى طرف از عشاير هنديه و راهى نيست براى ايشان بهسوى كربلا زيرا كه عشيره عنيزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددين را از عبور و مرورقـطـع كـرده بـودنـد و نـمـى گـذاشـتـنـد احـدى از كـربلا بيرون آيد و نه كسى به آنجاداخـل شـود مگر آنكه او را نهب و غارت مى كردند، فرمود: پس به نزد عربى فرود آمدم ونـمـاز ظـهـر و عـصـر را بـه جـاى آوردم و نشستم منتظر بودم كه چون خواهد شد امر زوار وآسـمـان هـم ابـر داشـت و بـاران كـم كـم مـى آمـد پـس در ايـنحـال كـه نـشسته بوديم ديديم تمام زوار از خانه ها بيرون آمدند و متوجه شدند به سمتكربلا. پـس بـه شـخـصـى كـه بـا مـن بـود گـفـتـم بـرو سـؤال كـن كـه چـه خـبـر اسـت . پس بيرون رفت و برگشت و به من گفت كه عشيره بنى طرفبـيرون آمدند با اسلحه ناريه و متعهد شدند كه زوار را به كربلا برسانند هر چند كاربـكشد به محاربه با عنيزه . پس چون شنيدم اين كلام را گفتم به آنان كه با من بودند،ايـن كـلام اصـلى نـدارد زيـرا كـه بـنى طرف را قابليتى نيست كه مقابله كنند با عنيزه وگمان مى كنم كه اين كيدى است از ايشان به جهت بيرون كردن زوار از خانه خود زيرا كهبـر ايـشـان سـنـگـين شده ماندن زوار در نزد ايشان چون بايد مهماندارى بكنند پس در اينحـال بـوديـم كـه زوار بـرگـشـتـنـد بـه سـوى خـانـه هـاى آنـهـا پـس مـعلوم شد كه حقيقتحـال هـمـان اسـت كـه من گفتم پس زوار داخل نشدند در خانه ها و در سايه خانه ها نشستند وآسـمـان را هـم ابـر گـرفته پس مرا به حالت ايشان رقتى سخت گرفت و انكسار عظيمىبـرايـم حـاصـل شـد پـس مـتـوجـه شـدم بـه سـوى خـداونـد تـبـارك و تـعـالى بـه دعـا وتوسل به پيغمبر و آل او صلى اللّه عليه و آله و سلم و طلب كردم از او اغاثه زوار را ازآن بـلا كه به آن مبتلا شدند پس در اين حال بوديم ديديم سوارى را كه مى آيد بر اسبنـيـكـويى مانند آهو كه مثل آن نديده بودم و در دست او نيزه درازى است و او آستين ها را بالازده و اسـب را مى دوانيد تا آنكه ايستاد در نزد خانه اى كه من در آنجا بودم . و آن خانه اىبـود از مـوى كـه اطـراف آن را بـالا زده بـودند پس سلام كرد و ما جواب سلام او را داديمآگـاه فرمود: يا مولانا (و اسم مرا برد) فرستاد مرا كسى كه سلام مى فرستد بر تو واو كـنـج مـحمّد آغا و صفر آغا است و آن دو از صاحب منصبان عساكر عثمانيه اند و مى گويندكه هر آينه زوار بيايند، ما طرد كرديم عنيزه را از راه و ما منتظر زواريم با عساكر خود درپـشـتـه سـليمانيه بر سر جاده . پس به او گفتم : تو با ما هستى تا پشته سليمانيه ؟گـفـت : آرى ! پـس ساعت را از بغل بيرون آوردم ديدم دو ساعت و نيم تقريبا به روز ماندهپس گفتم اسب مرا حاضر كردند پس آن عرب بدوى كه ما در منزلش بوديم به من چسبيد وگـفت : اى مولاى من ! نفس خود و اين زوار را در خطر مينداز، امشب را نزد ما باشيد تا امر مبينشـود. پس به او گفتم : چاره اى نيست از سوار شدن به جهت ادراك زيارت مخصوصه پسچـون زوار ديـدنـد كـه مـا سـوار شـديـم پـيـاده و سواره در عقب ما حركت كردند پس به راهافتاديم و آن سوار مذكور در جلو ما بود مانند شير بيشه و ما در پشت سر او مى رفتيم تارسـيـديـم بـه پشته سليمانيه پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نيز او را متابعت كرديمآنـگـاه پـايين رفت و ما رفتيم تا بالاى پشته پس نظر كرديم از آن سوار اثرى نديديمگـويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت و نه رئيس عسكرى ديديم و نه عسكرىپس گفتم به كسانى كه با من بودند آيا شك داريد كه او صاحب الا مر عليه السلام بوده؟ گفتند: نه واللّه ! و مـن در آن وقـتـى كـه آن جـنـاب در پـيـش روى مـا مـى رفـتتـاءمل زيادى كردم در او كه گويا وقتى پيش از اين او را ديده ام لكن به خاطرم نيامد كهكـى او را ديـدم پـس چـون از مـا جـدا شـد مـتذكر شدم كه او همان شخص بود كه در حله بهمنزل من آمده بود و مرا خبر داده به واقعه سليمانيه ، و اما عشيره عنيزه پس اثرى نديدم ازايـشـان در مـنـزلهـاى ايـشـان و نـديـدم احـدى را كـه از ايـشـان سـؤال كـنـيـم جـز آنـكـه غـبـار شـديـدى ديـديم كه بلند شده بود در وسط بيابان . پس واردكربلا شديم و به سرعت اسبان ما، ما را مى بردند پس رسيديم به دروازه شهر و عسكررا ديـديـم در بـالاى قـلعـه ايـسـتـاده انـد، پـس به ما گفتند كه از كجا مى آمديد و چگونهرسيديد؟ آنگاه نظر كردند به سوى زوار پس گفتند سبحان اللّه ! اين صحرا پر شده اززوار، پـس عـنـيـزه بـه كـجـا رفـتـند؟! پس گفتم به ايشان بنشينيد در بلد و معاش خود رابـگـيريد ( وَ لِمَكَّةَ رَبُّ يَرْعاها ) ؛ و از براى مكه پروردگارى هست كه آن را حفظ وحراست كند. و اين مضمون كلام عبدالمطلب است كه چون به نزديك ملك حبشه مى رفت براىپـس گـرفـتـن شـتـران خـود كـه عـسـكـر او بـردنـد مـلك گـفت : چرا خلاصى كعبه را از مننـخـواسـتـى كـه مـن بـرگـردانـم ؟ فـرمـود: مـن رب شـتـران خـودم وَ لِمـَكَّةَ الخ . آنـگـاهداخـل بـلد شـديـم پـس ديـديـم كنج آنجا را كه بر تختى نشسته نزديك دروازه پس سلامكردم ، پس در مقابل من برخاست . گفتم به او كه تو را همين فخر بس كه مذكور شدى درآن زبان ، گفت : قصه چيست ؟ پـس بـراى او نقل كردم ، پس گفت : اى آقاى من ! من از كجا دانستم كه تو به زيارت آمدىتـا قـاصدى نزد تو بفرستم و من و عسكرى پانزده روز است كه در اين بلد محصوريم ازخوف عنيزه قدرت نداريم بيرون بياييم . آنگاه پرسيد كه عنيزه به كجا رفتند؟ گفتم :نـمـى دانـم جـز آنـكـه غـبـار شديدى در وسط بيابان ديدم كه گويا غبار كوچ كردن آنهاباشد آنگاه ساعت را بيرون آوردم ديدم كه يك ساعت و نيم به روز مانده و تمام سير ما دريك ساعت واقع شده و بين منزلهاى عشيره بنى طرف تا كربلا سه فرسخ است . پس شبرا در كـربـلا بـه سـر بـرديـم چـون صـبـح شـد سـؤال كرديم از خبر عنيزه پس خبر داد بعضى از فلاحين كه در بساتين كربلا بود كه عنيزهدر حالتى كه در منزلها و خيمه هاى خود بودند كه ناگاه سوارى ظاهر شد بر ايشان كهبـر اسـب نـيكوى فربهى سوار بود و بر دستش نيزه درازى بود پس به آواز بلند برايـشـان صـيـحـه زد كـه : اى مـعاشر عنيزه ! به تحقيق كه مرگ حاضرى در رسيد، عساكردولت عـثـمانيه رو به شما كرده اند با سواره ها و پياده ها و اينك ايشان در عقب من مى آيندپـس كـوچ كـنـيد و گمان ندارم كه از ايشان نجات يابيد. پس خداوند خوف و مذلت را برايـشـان مـسـلط فـرمـود حـتـى آنـكـه شـخـصى بعضى از اسباب خود را مى گذاشت به جهتتـعـجـيـل در حركت پس ساعتى نكشيد كه تمام ايشان كوچ كردند و رو به بيابان آوردند.پـس بـه او گـفـتـم : اوصـاف آن سـوار را بـراى مـننقل كن ، پس نقل كرد ديدم كه همان سوارى است كه با ما بود بعينه . ( وَالْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوة عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرين ) . مـؤ لف [محدث نورى ] گويد كه اين كرامات و مقامات از سيد مرحوم ، بعيد نبود چه او علمو عـمـل را مـيـراث داشـت از عـم اجـل خـود جـنـاب سـيـد بـاقـر سـابـق الذكـر صـاحـب اسـرارخال [دائى ] خود جناب بحرالعلوم اعلى اللّه مقامهم و عم اكرامش او را تاءديب نمود و تربيتفـرمـود و بـر خـفـايـا و اسـرار مـطـلع سـاخـت تـا رسـيـد بـه آن مـقـام كـه نـرسـد بـهحول آن افكار و دارا شد از فضايل و مناقب مقدارى كه جمع نشد در غير او از علماى ابرار. اول ـ آنكه آن مرحوم بعد از آنكه هجرت كردند از نجف اشرف به حله و مستقر شدند در آنجاو شـروع نـمـودنـد در هـدايـت مـردم و اظـهـار حـق و ازهـاقباطل به بركت دعوى آن جناب از داخل حله و خارج آن زياده از صد هزار نفر از اعراب شيعهمخلص اثنى عشرى شدند و شفاها به حقير فرمودند چون به حله رفتم ديدم شيعيان آنجااز علائم اماميه و شعار شيعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چيزى ندارند و از سايراحـكـام و آثـار عـارى و بـرى حـتـى از تـبراء از اعداء اللّه و به سبب هدايت همه از صلحا وابرار شدند و اين فضيلت بزرگى است كه از خصايص او است . دوم ـ كـلمـات نـفـسـانـيـه و صـفات انسانيه كه در آن جناب بود از صبر و تقوى و رضا وتحمل مشقت عبادت و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداى تعالى و هرگز در خانه خود ازاهل و اولاد و خدمتگزاران چيزى از حوائج نمى طلبيد مانند غذا در ناهار و شام و قهوه و چاى وقـليـان در وقـت خـود با عادت به آنها و تمكن و ثروت و سلطنت ظاهره و عبيد و اماء و اگرآنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چيزى كه در محلش نمى رسانيدند، بسا بود كه شب وروز بـر او بـگـذرد بـدون آنـكـه از آنـهـا چـيزى تناول نمايد و اجابت دعوت مى كرد و دروليمه ها و مهمانى ها حاضر مى شد لكن به همراه كتبى بر مى داشتند و در گوشه مجلسمـشـغـول تـاءليـف خـود بـودنـد و از صحبتهاى مجلس ايشان را خبرى نبود مگر آنكه مساءلهپـرسند جواب گويد. و ديدن آن مرحوم در ماه رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعتدر مـسـجـد مـى كرد آنگاه نافله مغرب را كه در ماه رمضان كه از هزار ركعت در تمام ماه حسبقسمت به او مى رسد مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى كرد و برمى گشت به مسجدبـه هـمـان نـحـو نـمـاز عـشـا را مـى كـرد و بـه خـانـه مـى آمـد و مـردم جـمـع مـى شـدنـداول قارى حسن الصوتى با لحن قرآنى آياتى از قرآن كه تعلق داشت به وعظ و زجر وتـهـديد و تخويف مى خواند به نحوى كه قلوب قاسيه را نرم و چشمهاى خشك شده را ترمـى كـرد، آنـگاه ديگرى به همين نسق خطبه اى از ( نهج البلاغه ) مى خواند، آنگاهسـومـى قـرائت مـى كـرد مـصـائب ابى عبداللّه الحسين عليه السلام را آنگاه يكى از صلحامشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مى شد و ديگران متابعت مى كردند تا وقت خوردن سحر، پسهر يك به منزل خود مى رفت . و بـالجـلمـه : در مـراقـبـت و مـواظـبـت اوقـات و تـمـامنوافل و سنن و قرائت با آنكه در سن به غايت پيرى رسيده بود آيت و حجتى بود در عصرخـود. و در سـفـر حـج ذهـابـا و ايـابا با آن مرحوم بودم و در مسجد غدير و جحفه با ايشاننـمـاز كـرديـم و در مـراجعت دوازدهم ربيع الاول سنه هزار و سيصد، پنج فرسخ مانده بهسماوه تقريبا داعى حق را لبيك گفت و در نجف اشرف در جنب مرقد عم اكرم خود مدفون شدو بـر قـبـرش قبه عاليه بنا كردند و در حين وفاتش در حضور جمع كثيرى از مؤ الف ومـخـالف ظـاهـر شـد از قـوت ايمان و طماءنينه و اقبال و صدق يقين آن مرحوم مقامى كه همهمتعجب شدند و كرامت باهره كه بر همه معلوم شد. سوم ـ تصانيف رائقه بسيارى در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام و غير اينها كه يكىاز آنها كتابى است در اثبات بودن شيعه ، فرقه ناجيه كه از كتب نفيسه است ، طُوبى لَهُوَ حُسْنُ مَآبٍ.(151) فصل ششم : در ذكر شمه اى از تكاليف عباد نسبت به امام عصر عليه السلام و آداب بـندگى و رسوم فرمانبردارى آنانكه سر به زير فرمان و اطاعت آن جناب فرودآورده اند و خود را عبد طاعت و ريزه خور خوان احسان وجود مبارك او دانسته و آن شخص معظمرا امام و واسطه رسيدن فيوضات الهيه و نعم غير متناهيه دنيويه و اخرويه قرار داده و ازآنها چند چيز بيان مى شود: دوران غيبت كبرى آزمايشگاه است اول ـ مـهـمـوم بـودن بـراى آن جناب در ايام غيبت و سبب اين ، متعدد است : يكى براى محجوببودن آن جناب و نرسيدن دست به دامان وصالش و روشن نگشتن ديدگان به نور جمالش. در ( عيون ) از جناب امام رضا عليه السلام مروى است كه در ضمن خبرى متعلق بهآن جـنـاب فـرمـود: چه بسيار مؤ منى كه متاءسف و حيران و محزونند در وقت فقدان ماء معين ،يعنى حضرت حجت عليه السلام .(152) در دعـاى نـدبه است كه ( گران است بر من كه خلق را ببينم و تو ديده نشوى و نشنوماز تو آوازى و نه رازى ، گران است بر من كه احاطه كند به تو بلا نه به من و نرسدبـه تـو از مـن نـه نـاله اى و نـه شكايتى ، جانم فداى تو غايبى كه از ما كناره ندارى ،جـانم فداى تو دور شده اى كه از ما دورى نگرفتى ، جانم فداى تو كه آرزوى هر مشتاقو آرزومـنـدى از مـرد و زن كه تو را يد آورند و ناله كنند، گران است بر من كه من بر توبـگـريـم و خـلق از تـو دسـت كـشـيـده بـاشـند ) . تا آخر دعا كه نمونه اى است از درددل آنكه جامى از چشمه محبت آن جناب نوشيده . و ديگر ممنوع بودن آن سلطان عظيم الشاءن از رتق و فتق و اجراى احكام و حقوق و حدود وديدن حق خود را در دست غير خود. از حـضـرت بـاقـر عليه السلام روايت است كه فرمود به عبداللّه بن ظبيان كه هيچ عيدىنـيـسـت بـراى مـسـلمـيـن نـه قـربـان و نـه فـطـر مـگـر آنـكـه تـازه مـى كـند خداوند براىآل مـحـمّد عليهم السلام حزنى را، راوى پرسيد چرا؟ فرمود كه ايشان مى بينند حق خود رادر دست غير خودشان .(153) و ديـگـر بـيـرون آمـدن جـمـعى از دزدان داخلى دين مبين از كمين و افكندن شكوك و شبهات درقلوب عوام بلكه خواص تا آنكه پيوسته دسته دسته از دين خداوند بيرون روند، و علماىراستين از اظهار علم خود عاجز، و صادق شده وعده صادقين عليهم السلام كه خواهد آمد وقتىكـه نـگـاه داشـتـن مـؤ مـن ديـن خـود را مـشـكـل تـر است از نگاه داشتن جمره اى از آتش در دست.(154) شيخ نعمانى روايت كرده از عميره دختر نفيل كه گفت : شنيدم حسن بن على عليه السلام مىفرمايد: نخواهد شد آن امرى كه شما منتظر آنيد تا اينكه بيزارى جويد بعضى از شما ازبعضى و خيو (آب دهان ) اندازد بعضى از شما در صورت بعضى و شهادت دهد بعضى ازشـمـا به كفر بعضى و لعن كند بعضى شما بعضى را. پس گفتم به آن جناب كه خيرىنيست در آن زمان ؟ پس حسين عليه السلام فرمود: تمام خير در آن زمان است ، خروج مى كندقـائم مـا و هـمـه آنـهـا را دفـع مـى كـنـد. و نـيـز از جـنـاب صـادق عـليـه السـلام خـبـرىنقل كرده به همين مضمون و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام روايت كرده كه فرمود بهمالك بن ضمره كه اى مالك چگونه اى تو آنگاه كه شيعه اختلاف كنند چنين ، انگشتان خودرا داخل نمود در يكديگر، پس گفتم : يا اميرالمؤ منين عليه السلام در آن زمان خيرى نيست ؟فرمود: تمام خير در آن وقت است خروج مى كند قائم ما پس مقدم مى شود بر او هفتاد مرد كهدروغ مـى گـويـند بر خدا و رسول پس همه را مى كشد آنگاه جمع مى كند ايشان را بر يكامر. و نيز از جناب باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود هر آينه آزموده خواهيد شد اىشـيـعـه آل مـحـمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ! آزموده شدن سرمه در چشم به درستى كهصـاحـب سـرمـه مـى داند كه كى سرمه در چشمش ريخته مى شود و نمى داند كه چه وقت ازچـشـم بـيـرون مى رود و چنين است كه صبح مى كند مرد بر جاده اى از امرما و شام مى كند وحـال آنـكـه بـيـرون رفـتـه از آن ، و شـام مـى كـنـد بـر جـاده اى از امـرما و صبح مى كند وحـال آنـكـه بـيـرون رفـتـه از آن . و از جـنـاب صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:واللّه ! هـر آيـنه شكسته خواهيد شد شكستن شيشه و به درستى كه شيشه هر آينه بر مىگـردد پس عود مى كند، واللّه ! هر آينه شكسته مى شويد شكستن كوزه و كوزه چون شكستبـر مـى گـردد و چـنـان بـوده ، قـسـم به خدا كه بيخته خواهيد شد و قسم به خدا كه جداخـواهـيـد شـد و قـسـم بـه خدا كه امتحان خواهيد شد تا آنكه نماند از شما مگر اندكى و كفمبارك را خالى كردند.(155)
|
|
|
|
|
|
|
|