بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

سيزدهم ـ فيض بن المختار كوفى است
كـه ثـقـه و از روات حضرت باقر و صادق عليه السلام است ، وقتى خدمت حضرت صادقعـليـه السـلام اصـرار بـليـغ و مـسـئلت كـثـيـر نمود كه او را خبر دهد به امام بعد ازخود،حـضـرت پـرده اى كـه در كـنار اطاق آويخته بود بالا زد و پشت آن پرده رفت و او را نيزطـلبـيـد، فـيـض چـون به آن موضع وارد شد ديد آنجا مسجد حضرت است ، حضرت در آنجانـمـاز خـوانـد آنـگـاه مـنـحـرف از قـبـله نـشـسـت ، فـيـض نـيـز درمـقـابـل آن حـضـرت قـرار گـرفـت كـه نـاگـاه امـام مـوسـى عـليـه السـلامداخـل شـد و در آن حال در سن پنج سالگى بود و در دست خود تازيانه اى داشت ، حضرتصادق عليه السلام او را بر زانوى خويش نشانيد و فرمود: پدرم و مادرم فدايت باد! اينتازيانه چيست در دستت ؟ گفت : گذشتم به على برادرم ديدم اين را در دست داشت و بهيمهرا مى زد از دست او گرفتم ، آنگاه حضرت فرمو: اى فيض ! همانا صحف ابراهيم و موسىرسـيد به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و آن حضرت سپرد او را به على عليهالسـلام و او را امـيـن دانـسـت بـر آن ، پس يك يك از امامان را ذكر فرمود تا آنكه فرمود آنصـحـف نـزد مـن اسـت و مـن امين دانستم بر آن اين پسرم را با كمى سنش و اينك نزد او است .فـيـض گـفـت : دانـسـتـم مـراد آن حضرت را لكن گفتم فدايت شوم بيانى زياده بر اين مىخـواهم ، فرمود: اى فيض ! پدرم هرگاه مى خواست كه دعايش ‍ مستجاب شود مى گشت دعاىاو و مـن نـيـز بـا ايـن پـسـرم چـنـيـن هـسـتم و ديروز هم تو را در موقف ياد كرديم فذكرناكبالخير. گفتم : سيد من ! زياد كن بيان را، فرمود هرگاه پدرم به سفر مى رفت من با اوبـودم ، پـس هرگاه بر روى راحله خود مى خواست خوابى كند من راحله خود را نزديك راحلهاو مـى بـردم و ذراع خـود را وسـاده او مـى نـمـودم يـكمـيـل و دو مـيـل تـا از خـواب بـر مـى خـاسـت و ايـن پـس نـيـز بـا من چنين مى نمايد، باز سؤال زيـاده كـرد، فـرمـود: مـن مـى يـابم به اين پسرم آنچه را كه يعقوب در يوسف يافت ،گـفـتـم : اى سـيـد مـن ! زيـاده بـر ايـن بـفـرمـا، فـرمـود: ايـن هـمـان امـام است كه از آن سؤال نـمـودى پـس اقرار كن به حق او پس برخاستم و سر آن حضرت را بوسيدم و دعا كردمبـراى او، پـس ( فـيـض ) اذن طـلبـيـد كـه بـه بـعـضى اظهار كند، فرمود: بهاهـل و اولاد و رفـقـايـت بـگـو، ( فـيـض ) در آن سـفـر بـااهـل و اولاد بـود بـه آنها اطلاع داد، حمد خدا را بسيار نمودند و از رفقايش يونس بن طبيانبـود چـون بـه يـونـس خـبـر داد يـونـس گـفـت : از آن حـضـرت بـايـد خـودمبـال واسطه بشنوم و در او عجله بود پس روان شد به جانب خانه آن حضرت ، ( فيضعـ( گفت من عقب او رفتم همان كه به در خانه آن جناب رسيد صداى آن حضرت بلند شدكـه امـر چـنان است كه فيض براى تو گفت ، يونس گفت شنيدم و اطاعت كردم .(201)
چهاردهم ـ ليث بن البخترى
مـشـهـور بـه ابوبصير مرادى . قاضى نوراللّه در ( مجالس ) در ترجمه او گفتهكـه در ( كـتـاب خـلاصـه ) مذكور است كه كنيت او ابوبصير و ابومحمّد است و ازراويان امامين الهمامين محمّد بن على الباقر و جعفر بن محمّد الصادق عليهما السلام بوده وحـضـرت امـام مـحـمدباقر عليه السلام در شاءن او فرموده كه بَشِّرِ الْمُخْبِتينَ بِالْجَنَّةِ؛يـعـنـى بـشـارت اسـت آن كـسـانـى را كـه خـشـوع از بـراى خـدا مـى كـنـنـد بـهدخول جنت و از آن جمله ( ليث ) خواهد بود. و در ( كتاب خلاصه ) از ( مختاركـشـى عـ( از جميل بن دراج روايت نموده كه گفت از حضرت امام جعفر عليه السلام شنيدمكه مى فرمود:
( بـَشِّرِ الْمـُخـْبـِتـِيـنَ بـِالْجـَنَّةِ بـُرَيـْدُ بـْنُ مُعاوِيَةِ الْعجلى وَ اَبُوبَصير لَيْثُ بْنالْبـَخـْتـَرى الْمـُردى وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ وَ زُرارَةٌ نُجَباءُ اُمَناءُ اللّهِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ لَوْلاهؤُلاءِ لاَنْقَطَعَتْ آثارُ النَّبُوَةِ وَانْدَرَسَتْ. ) (202)
و ايـضـا در ( كـتـاب كـشى ) مسطور است كه ابوبصير يكى از آنها است كه اجماعنموده اند اماميه بر تصديق او و اقرار كرده ان به فقه او. و از ابوبصير روايت كرده كهگـفـت : روزى بـه خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام رفتم از من پرسيدند كه دروقـت مـوت عـلبـاء بـن درّاع الا سـدى حـاضـر شـده بـودى ؟ گـفـتـم : بـلى ، و او در آنحـال مـرا خبر كرد كه تو ضامن دخول بهشت از براى او شده اى و از من استدعا كرد كه اينمـضـمون را ياد شما آورم ، گفتند كه راست گفته است ، پس من به گريه درآمدم گفتم كهجـان مـن فـداى تـو بـاد تـقـصـيـر مـن چيست كه قابل اين عنايت نشده ام مگر پير سالخوردهضـريـر البصر منقطع به درگاه دين پناه شما نيستم ؟ آن حضرت عنايت نموده فرمودندكـه از بـراى تـو نـيـز ضـامـن بـهشت شدم ، من گفتم كه پدران بزرگوار خود را نيز مىخواهم كه از براى من ضامن سازى و يكى را بعد از يكى نام بردم ، آن حضرت فرمود كهضـامـن كـردم ، بـاز گفتم كه مى خواهم جد عالى مقدار خود را نيز ضامن سازى ، گفتند كهچـنـيـن كـردم ، و ديـگـر بـاره درخـواسـت نـمـودم كـه حـضـرت حـقجل و علا را ضامن سازد و آن حضرت لحظه اى سر مبارك گردانيدند و بعد از آن گفتند كهاين نيز كردم .(203)
مـولف گـويـد: كـه شـيـخ كـشـى از شعيب عقرقوفى روايت كرده است كه گفت : گفتم بهحـضـرت صـادق عـليـه السـلام كـه بـسـا شـود مـا مـحـتـاج شـويـم بـه سـؤال بـعـض مـسـايـل ، از كـى سـؤ ال كـنـيـم ؟ فـرمـود: بـر تـو بـاد بـه اسـدى ، يـعـنـىابـوبـصـيـر.(204) شـيـخ مـا در ( خـاتمه مستدرك ) فرموده : مراد بهابـوبـصـيـر، ابومحمّد يحيى بن قاسم اسدى است به قرينه قائد، يعنى عصاكش او علىبن ابى حمزه ، كه تصريح كرده اند علما به آنكه او راوى كتاب او است و اين ابوبصيرثـقـه اسـت چـنـانـكـه در ( رجال شيخ ) و ( خلاصه ) است و عقرقوفى پسرخواهر ابوبصير مذكور است .(205)
پانزدهم ـ محمّد بن على بن نعمان كوفى ابوجعفر معروف به ( مؤ من الطّاق ) و به( احول ) نيز
و مـخـالفـيـن ، او را ( شيطان الطاق ) مى گفتند، دكانى داشت در كوفه در موضعىمعروف به طاق المحامل ، و در زمان او پول قلبى (تقلّبى ) پيدا شده بود كته كسى نمىشناخت به ملاحظه آنكه باطن آن پولها قلب بود نه ظاهرش لكن به دست او كه مى دادندمـى فـهـمـيـد و بـيـرون مـى آورد قـلب آن را از ايـن جـهـت مـخـالفـيـن او را شـيـطـان الطـاقگفتند.(206) و او يكى از متكلمين است و چند كتاب تصنيف كرده از جمله ( كتابافعل لاتفعل ) و احتجاج او با زيد بن على عليه السلام و هم محاجّه او با خوارج مشهوراست و مكالمات او با ابوحنيفه معروف است .
روزى ابـوحـنـيـفـه به وى گفت كه شما شيعيان اعتقاد به رجعت داريد؟ گفت : بلى ، گفت :پـس پـانـصـد اشـرفـى (درهـم ) بـه من قرض بده و در رجعت كه به دنيا برگشتم از منبـگـيـر، ابـوجـعـفر فرمود از براى من ضامنى بياور كه چون به دنيا بر مى گردى بهصـورت انـسـان بـرگـردى تا من پول بدهم ؛ زيرا كه مى ترسم به صورت بوزينهبرگردى و من نتوانم از تو وجه خود را دريافت نمايم .(207) و هم روايت شدهكـه چـون حـضـرت صـادق عليه السلام رحلت فرمود، ابوحنيفه به مؤ من الطّاق گفت : ياابـاجـعـقـر! امـام تو وفات كرد، مؤ من گفت : ( لكِن امامُكَ مِنَ المُنْظَرين اِلى يَوْمِ الْوَقْتِالمَعْلُومِ ) ؛ اگر امام من وفات نمود امام تو شيطان نمى ميرد تا وقت معلوم .
و در ( مجالس المؤ منين ) است كه روزى ابوحنيفه با اصحاب خود در يكى از مجالسنشسته بود كه ابوجعفر از دور پيدا شده و متوجه جانب ايشان شد و چون ابوحنيفه را نظربـر او افـتـاد از روى تـعـصـب و عناد به اصحاب خود گفت كه قَدْ جاءَكُمُ الشِّيْطانُ؛ يعنىشـيـطـان بـه سـوى شـما آمد. ابوجعفر چون اين سخن بشنيد و نزديك رسيد اين آيه را برابوحنيفه و اصحاب او خواند: ( اِنّا اَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرينَ تَؤُزُّهُمْ اَزّا )(208) .(209)
و ايـضا مروى است كه چون ضحاك كه يكى از خارجيان بود و در كوفه خروج نمود و نامخـود را امـيـرالمؤ منين نهاد و مردم را به مذهب خود مى خواند، مؤ من الطاق نزد او رفت و چوناصحاب ضحاك او را ديدند بر روى او جستند و او را گرفته نزد صاحب خود بردند، پسمـؤ مـن الطـاق بـه ضحّاك گفت كه من مردى ام كه در دين خود بصيرتى دارم و شنيده ام كهتـو بـه صـفـت عـدل و انـصـاف اتصاف دارى ، بنابراين دوست داشتم كه در اصحاب توداخـل بـاشـم ، پـس ضـحـاك بـه اصـحاب خود گفت كه اگر اين مرد با ما يار شود كار مارواجـى خـواهـد يافت آنگاه مؤ من الطاق به ضحاك خطاب نمود و گفت كه چرا تبرا از علىبـن ابـى طـالب عـليـه السـلام مـى كـنـى و قـتـل و قـتـال او راحـلال دانسته ايد؟ ضحاك گفت : براى آنكه او حكم گرفت در دين خدا و هركه در دين خداىتـعـالى حـكـم گـيـرد قـتـل و قـتـال او و بـيـزارى از اوحلال است ، مؤ من الطاق گفت : پس مرا از اصول دين خود آگاه ساز تا با تو مناظره كنم وهـرگـاه حـجـت تـو بـر حجت من غالب آمد در سلك اصحاب تو درآيم و مناسب آن است كه جهتتـمـيـز صـواب و خـطـاى هـريـك از من و تو در مناظره ، كسى را تعيين كنى تا مخطى را درخـطـاى او ادب نـمـايـد و از بـراى مـصـيـب بـه صـواب حكم نمايد. پس ضحاك به يكى ازاصـحـاب خـود اشـاره نـمـود و گـفـت : ايـن مـرد در مـيـان مـن و تـو حـكـم بـاشـد كـه عـالم وفـاضـل اسـت ، مؤ من الطاق گفت : البته اين مرد را حكم مى سازى در دينى كه من آمده ام تابا تو در آن مناظره نمايم ، ضحاك گفت : بلى ، پس مؤ من الطاق روى به اصحاب ضحاكنـمـوده گـفـت : ايـنـك صـاحب شما حكم گرفت در دين خداى ، ديگر شما دانيد! چون اصحابضـحـاك آن مـقـاله را شـنـيـدنـد چـنـدان چـوب و شـمـشـيـر حـواله ضـحـاك نـمـودنـد كه هلاكشد.(210)
شـانـزدهـم ـ مـحـمـّد بـن مسلم بن رباح (يا ( رياح ) ) ابوجعفر ( الطحّان الثقفىالكوفى
از بزرگان اصحاب باقرين عليهما السلام و از حواريين ايشان و از مخبتين و اورع و افقهمـردم و از وجـوه اصـحـاب كوفه است . ( وَ هُوَ مِمَّنِ اجْتَمِعَتِ الْعَصابَةُ عَلى تَصْحيح مايـَصـِحُّ عـَنـْهُ وَ عـَلى تـَصـْديـقـِهِ وَ الاِنـْقـِيـاد لَهُ بـِالْفـِقْهِ ) . و روايت شده كه چهارسـال در مدينه اقامت نمود و از خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السلام استفاده احكام دينىو معارف يقينى مى نمود و بعد از آن حضرت امام جعفر صادق عليه السلام استفاده حقايق مىنمود و از او روايت شده كه گفته سى هزار حديث از حضرت باقر عليه السلام و شانزدههزار حديث از امام جعفر صادق عليه السلام اخذ كرده ام .(211)
و روايت شده كه ثقه جليل القدر عبداللّه بن ابى يعفور خدمت حضرت صادق عليه السلامعرضه مى دارد كه براى من ممكن نمى شود هميشه خدمت شما برسم و بسا مردى از اصحابمـا بـيـايـد نـزد مـن و از مـن مساءله اى بپرسد و نيست نزد من جواب هر سؤ الى كه از من مىپـرسـنـد چـه بكنم ؟ فرمود: چه مانع است تو را از محمّد بن مسلم ، پس به درستى كه اواخذ كرده از پدرم و نزد او وجيه بوده .(212)
و روايـت شـده از مـحـمـّد بـن مـسلم كه گفت : شبى در پشت بام خود خوابيده بودم شنيدم كهكـسـى در خـانـه مـرا مـى زنـد پس آواز دادم كه كيست ؟ گفت منم كنيزك تو رحمك اللّه من بهكنار بام رفتم و سر كشيدم ديدم كه زنى ايستاده است چون مرا ديد گفت : دختر نوعروس منحامله بود و او را درد زاييدن گرفت و نازاييده به آن درد بمرد و فرزند در شكم او حركتمـى كـند چه كار بايد كرد و حكم صاحب شرع در اين باب چيست ؟ پس به او گفتم : اى امةاللّه ! مثل اين مساءله را روزى از حضرت امام محمدباقر عليه السلام پرسيدند آن حضرتفرمود كه شكم مرده را بشكافند و فرزند را بيرون آرند تو چنان كن ، بعد از آن به اوگـفتم كه اى امة اللّه ! من مرده ام كه در زاويه صاحب راءى و قياس است جهت حكم اين مساءلهرفـتـه بودم گفت كه من در اين مساءله چيزى نمى دانم نزد محمّد بن مسلم ثقفى برو كه اوتـو را از حـكم اين مساءله خبر خواهد داد و هرگاه تو را در اين مساءله فتوى دهد تو نزد منبـاز آى و مـرا خـبـر ده ، پـس بـه او گـفـتم : برو به سلامت ، و چون صباح شد به مسجدرفـتـم ديـدم كه ابوحنيفه نشسته و همان مساءله را با اصحاب خود در ميان دارد و از ايشانسؤ ال مى كند و مى خواهد كه آنچه كه از من در جواب اين مساءله به او رسيده به نام خوداظهار كند، پس از گوشه مسجد تنحنحى كردم ابوحنيفه گفت : خدا بيامرزد تو را بگذار مارا كه يك لحظه زندگانى كنيم .(213)
و از زراره رضـى اللّه عـنـه ، روايـت اسـت كه وقتى ابوكريبه ازدى و محمّد بن مسلم ثقفىجـهـت اداى شهادتى نزد ( شريك ) قاضى كوفه آمدند، ( شريك ) زمانى درصـورت ايـشـان تـاءمـل نـمـود آثـار صـلاح و تـقوى و عبادت در ناصيه ايشان ديد گفت :جـعـفـريـان و فاطميان يعنى اين دو نفر از شيعيان حضرت جعفر و فاطمه و منسوب به اينخـانـواده هـستند، ايشان گريستند، ( شريك ) سبب گريه ايشان پرسيد، فرمودند:بـراى اينكه ما را شمردى از شيعيان و جزء مردمانى گرفتى كه راضى نمى شوند ما رابـرادران خـود بـگـيـرنـد بـه جهت آنچه مشاهده مى كنند از سخافت و كمى ورع ما و هم نسبتداديـد بـه كـسـى كـه راضـى نـمـى شـود كـه امـثـال مـا را از شيعه خود بگيرد، پس اگرتـفـضـل نـمـود و مـا را قـبـول فـرمـود پـس بـر مـا مـنـت نـهـاده وتفضل فرموده . ( شريك ) تبسم كرد و گفت : هرگاه مرد در دنيا پيدا مى شود بايدمانند شما بوده باشد.(214)
و وارد شده كه محمّد بن مسلم مردى مالدار و جليل بود، حضرت باقر عليه السلام به وىفـرمـود: تواضع كن اى محمّد! پس در كوفه زنبيلى پر از خرما برداشت و ترازويى بردست گرفت و بر در مسجد نشست و مشغول خرما فروشى شد. قوم او به نزد او جمع شدندو گـفتند: اين كار تو باعث فضيحت ما است ! فرمود: مولاى من مرا امر فرموده به چيزى كهمـن دسـت از آن بـرنـخـواهـم داشـت ، گـفـتند: اگر لاعلاج خواهى كسبى كنى پس در دكان آردفـروشـى بـنـشـيـن ، پـس براى او سنگ آسيا و شترى مهيا كردند كه گندم و جو آرد كند وبفروشد محمّد قبول كرد و از اين جهت است كه او را ( طحّان ) گفتند، در سنه يك صدو پنجاه وفات كرد.(215)
هفدهم ـ معاذ بن كثير الكسائى الكوفى
كـه از شـيـوخ اصحاب حضرت صادق عليه السلام و از ثقات ايشان و از كسانى است كهروايـت كـرده نـص بر امامت حضرت موسى بن جعفر را از پدرش عليه السلام . و در روايت( تـهـذيـب ) است كه او كرباس مى فروخت ، وقتى ترك كسب كرد حضرت صادقعـليـه السلام احوال او را پرسيد، گفتند: ترك كرده تجارت خود را، فرمود: ترك كسب ،عمل شيطان است هركه ترك كند تجارت و كسب را دو ثلث عقلش مى رود.(216) و هـم روايـت اسـت كـه وقـتـى مـعـاذ در مـوقـف عـرفـات نـظـر افـكـنـد بـهاهـل مـوقـف ديـد مردم بسيار به حج آمده اند خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و گفت :همانا اهل موقف بسيار مى باشند! حضرت نظرى به ايشان افكند پس فرمود: نزد من بيا يااباعبداللّه ! آنگاه فرمود: ( يَاءتى بِهِ الْمَوْجُ مِنْ كُلُّ مَكان ) ، نه به خدا قسم نيست، حج مگر براى شما نه به خدا قسم قبول نمى كند خدا مگر از شما.(217)
هجدهم ـ معلى بن خنيس بزّاز كوفى مولى ابى عبداللّه الصادق عليه السلام
از روايـات ظـاهـر مـى شـود كـه او از اوليـاء اللّه و ازاهـل بـهـشـت اسـت و حـضـرت صـادق عـليـه السـلام او را دوسـت مـى داشـتـه ووكيل و قيم بر نفقات عيال آن حضرت بوده . شيخ طوسى در ( كتاب غيبت ) فرموده :و از ممدوحين ، معلى بن خنيس ‍ است و او از قوام حضرت صادق عليه السلام بود، و داود بنعـلى او را بـه ايـن سـبـب كـشـت و او پـسـنديده بود نزد حضرت صادق عليه السلام و برطريقه او گذشت . و روايت شده از ابوبصير كه گفت : چون داود بن على ، معلى را كشت وبه دار كشيد او را، بزرگ آمد اين بر حضرت صادق عليه السلام و دشوار آمد بر او، بهداود فـرمـود: اى داود! بـراى چـه كـشـتـى مـولاى مـرا ووكيل مرا در مال و عيالم به خدا سوگند كه او وجيه تر بود از تو نزد خدا، و در آخر خبراسـت كـه فـرمـود: آگـاه بـاش بـه خـدا سـوگـنـد كـه اوداخل بهشت گرديد.(218)
مـؤ لف گـويـد: از اخـبـار ظـاهـر مـى شـود كـه حـضـرت صـادق عـليـه السـلام در وقـتقـتـل مـعـلى ، در مـكـه بـود چـون از مـكـه تـشـريـف آورد نـزد داود رفـت فـرمـود: مـردى ازاهـل بهشت را بكشتى ، گفت : من نگشتم ، فرمود: كى كشت او را؟ گفت : سيرافى او را بكشتو سيرافى صاحب شرطه او بود، حضرت از او قصاص كرد و او را به عوض ‍ معلى بكشت.(219)
و از معتّب روايت است كه حضرت صادق عليه السلام آن شب در سجده و قيام بود و در آخرشب نفرين ركد بر داود بن على ، به خدا سوگند كه هنوز سر از سجده بر نداشته بودكـه صداى صيحه شنيدم و مردم گفتند: داود بن على وفات كرد! حضرت فرمود: همانان منخـوانـدم خـدا را به دعا تا فرستاد خداوند به سوى او ملكى كه عمودى بر سر او زد كهمثانه او را شكافت .(220)
شـيـخ كـليـنـى و طـوسـى بـه ( سـنـد حـسـن كـالصـحـيـح ) از وليـد بـن صبيحنقل كرده اند كه مردى خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و ادعا كرد بر معلى بن خنيسدينى را بر او، و گفت : معلى برد حق مرا، حضرت فرمود: حق تو را برد آن كسى كه او راكـشـت ، پـس فرمود به وليد برخيز و بده حق اين مرد را همانا مى خواهم خنك كنم بر معلىپوست او را اگرچه خنك مى باشد يعنى حرارت جهنم به او نرسيده .(221)
و نـيـز كـليـنـى روايـت كرده از وليد بن صبيح كه گفت : روزى خدمت حضرت صادق عليهالسلام مشرف شدم افكند نزد من جامه هايى و فرمود: اى وليد! رد كن اينها را به نوردهاىخـود، يعنى خدمت آن حضرت پارچه هاى ندوخته بود كه تاهش را باز كرده بودند حضرتبـه او فـرمـود كـه آنـهـا را بـپـيـچـيـد و تـاه كـنـد. وليـد گـفـت : مـن بـرخـاسـتـممقابل آن حضرت فرمود: خدا رحمت كند معلى بن خنيس را! من گمان كردم كه آن حضرت شبيهكـرد ايـسـتـادن مرا مقابل خود به ايستادن معلى در خدمتش ، پس ‍ فرمود: اف باد براى دنياكه خانه بلا است مسلط فرموده حق تعالى در دنيا دشمنش ‍ را بر وليش .(222) و نيز شيخ كلينى روايت كرده از عقبة بن خالد كه گفت : من و معلى و عثمان بن عمران مشرفشديم خدمت حضرت صادق عليه السلام همين كه حضرت ما را ديد فرمود: مرحباء مرحبا بهشـمـا! ايـن صورتها دوست دارند ما را و ما دوست مى داريم ايشان را ( جَعَلَكُمُ اللّهُ مَعَنافـِى الدُّنـْيـا وَ الا خـِرَةِ ) ؛ قـرار دهـد شـمـا را خـداونـد تـعالى با ما در دنيا و آخرت.(223)
شـيـخ كشى روايت كرده كه چون روز عيد مى شد معلى بن خنيس بيرون مى رفت به صحراژوليده مو و گردآلوده در زىّ ستمديده حسرت خورنده همين كه خطيب منبر مى رفت دست خودرا به آسمان بلند مى كرد و مى گفت :
( اَللّهـُمَّ هـذا مـَقـامُ خـُلَفـائِكَ وَ اَصـْفـيـائِكَ وَ مـَواِضـعُ اُمـَنـائِكَ الَّذيـنَ خـَصـَصـْتـَهُمُابْتَزُّوها(224) الخ ) .
نوزدهم ـ هشام بن محمّد السّائب الكلى ابوالمنذر
عـالم مـشـهـور بـه فـضـل و عـلم ، عـارف بـه ايام و انساب از علماى مذهب ما است گفت : علتبـزرگـى پـيـدا كـردم بـه حدى كه علم خود را فراموش نمودم خدمت امام جعفر صادق عليهالسـلام رسـيـدم پس آشامانيد به من علم را در كاسه اى ، همين كنه آن كاءس را نوشيدم علمبـه مـن عـود كـرد و حـضـرت صـادق عليه السلام به او عنايت داشت و او را نزديك خود مىنشانيد و با او، گشاده رويى و انبساط مى فرمود و او كتب بسيار تاءليف نموده در انسابو فـتوحات و مثالب و مقاتل و غيره و اين همان كلبى نسابه معروف است و پدرش محمّد بنسائب كلبى كوفى از اصحاب حضرت باقر عليه السلام و از علماء و صاحب تفسير است؛ از سمعانى نقل شده كه ترجمه او گفته :
( اِنَّهُ صـاحـِبُ التَّفْسيرِ كانَ مِنْ اَهْلِ الْكُوفَةِ وَ قائِلا بِالرَّجْعَةِ وَ ابْنُهُ هِشامُ ذَانَسَبٍعالٍ وَ فِى التَّشَيُّع غالٍ ) .(225)
بيستم ـ يونس بن ظبيان كوفى
كـه از روات اصـحـاب حـضـرت صـادق عـليـه السـلام اسـت و اگـر چـهفـضـل بـن شاذان او را از كذابين شمرده و نجاشى فرموده كه او ضعيف است جدا و التفاتكـرده نـمـى شـود بر روايات او و ابن غضائرى گفته كه او غالى و كذاب و وضاع حديثاسـت و لكـن شـيـخ ما ـ عطّر اللّه مرقده ـ در خاتمه ( مستدرك ) فرموده : و دلالت مىكند بر حسن حال او و استقامت و علو مقام او و عدم غلو او اخبار بسيارى ، پس ‍ آن اخبار را ذكرفـرمـوده كـه از جـمـله كـلام حـضـرت صـادق عـليـه السـلام اسـت در حق او كه در ( جامعبـزنـطـى ) است كه فرموده ( رَحِمَةُ اللّهُ وَ بَنى لَهُ بَيْتَا فِى الجَنَّةِ كانَ وَ اللّهِمَاْمُونا عَلَى الْحَديثِ ) .
و هم تعليم حضرت صادق عليه السلام به او زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلامرا بـه نـحـوى شـيـخ در ( تـهـذيـب ) و ابـن قـولويـه در (كامل ) روايت كرده ، و نيز تعليم آن جناب به او دعاى معروفى كه در نجف بايد خواندكـه اول آن اَللّهـُمَّ لابـُدَّ مـِنْ اَمـْرِكَ اسـت كـه در تـمـام كتب مزاريه مذكور است و هم تعليم اوفـرموده آن ( عوذه ) (226) را كه براى رفع درد چشم نافع است . الىغـيـر ذلك . و نـيز شيخ ما جواب داده از اخبارى كه در مذمت او وارد شده به تفصيلى كه مقامگنجايش ذكر ندارد، طالبيت رجوع كنند به آن كتاب شريف .(227)
و گذشت در فيض بن المختار چيزى كه متعلق به او بود.
تذييل : مؤ لف گويد: كه شايسته ديدم در ذيلاحـوال اصـحـاب حـضـرت صـادق عـليـه السـلام ايـن روايـت رانقل كنم و اين باب را به آن ختم كنم :
حكايت پيشنهاد مرد خراسانى به غلام امام صادق عليه السلام
نـقـل اسـت كـه حـضـرت امـام جـعفر صادق عليه السلام را غلامى بود كه هرگاه آن حضرتسـواره بـه مـسـجـد مـى رفـت آن غـلام هـمـراه بود چون آن حضرت از استر پياده مى گشت وداخـل مـسجد مى شد آن غلام استر را نگاه مى داشت تا آن جناب مراجعت كند، اتفاقا در يكى ازروزهـا كـه غـلام بـر در مـسـجـد نـشـسـتـه و اسـتـر را نـگـاه داشـتـه بود چند نفر مسافر ازاهـل خـراسـان پـيـدا شـدنـد يـكـى از آنـهـا رو كـرد بـه او گـفـت : اى غـلام !ميل دارى كه از آقاى خود حضرت صادق عليه السلام خواهش كنى كه مرا مكان تو قرار دهدو مـن غـلام او بـاشـم و بـه جـاى تـو بـمـانـم و مـالم را بـه تـو بـدهـم و مـنمـال بـسـيـار از هـرگـونه دارم تو برو و آن مالها را براى خود قبض كن و من به جاى توايـنـجا بمانم . غلام گفت : از آقاى خود خواهش مى كنم اين را، پس رفت خدمت حضرت صادقعـليـه السـلام و عـرض كـرد: فـدايـت شـوم ! مـى دانـى خـدمـت مـرا نـسـبـت خـود وطـول خـدمـتم را، پس هرگاه حق تعالى خيرى را براى من رسانيده باشد شما منع آن خواهيدكرد؟ فرمود: من آن را به تو خواهم داد از نزد خودم و از غير خودم منع مى كنم تو را.
پس غلام قصه آن مرد خراسانى را با خود براى آن جناب حكايت كرد، حضرت فرمود اگرتـو بـى مـيـل شـده اى در خـدمـت مـا و آن مـرد رغـبـت كـرده بـه خـدمـت مـاقبول كرديم ما او را و فرستاديم تو را، پس چون غلام پشت كرد به رفتن ، حضرت او راطـلبـيـد و فـرمـود: بـه جـهت طول خدمت تو در نزديك ما يك نصيحتى تو را بنمايم آن وقتمـخـتـارى در كـار خـود، و آن نـصـيـحـت ايـن اسـت كـه چـون روز قـيـامـت شـود حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم آويخته و چسبيده باشد به نوراللّه و اميرالمؤ منينعـليـه السـلام آويـخـتـه بـاشـد بـه رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و شيعيان ماآويـخـتـه بـاشـنـد بـه مـا پـس داخـل شـونـد در جـايـى كـه مـاداخـل شـويـم و وارد شـوند آنجا كه ما وارد شويم ، غلام چون اين را شنيد عرض كرد: من ازخـدمـت شـمـا جـايـى نـمى روم و در خدمت شما خواهم بود و اختيار مى كنم آخرت را به دنيا وبيرون رفت به سوى آن مرد.
آن مرد خراسانى گفت : اى غلام ! بيرون آمدى از نزد حضرت صادق عليه السلام به غيرآن رويـى كـه بـا آن خـدمـت آن حـضـرت رفـتـى ، غـلام كـلام آن حـضـرت را بـراى اونـقـل كـرد و او را برد خدمت آن جناب ، حضرت قبول فرمود ولاء او را و امر فرمود كه هزاراشرفى (دينار) به غلام دادند.(228)
ابـن فـقير ( عباس قمى ) خدمت آن حضرت عرض مى كنم : كه اى آقاى من ! من تا خودرا شناخته ام خود را بر در خانه شما ديده ام و گوشت و پوست خود را از نعمت شما پرودهام ، رجاء واثق و اميد صادق كه در اين آخر عمر از من نگهدارى فرماييد و از اين در خانه مرادور نفرماييد و من به لسان ذلت و افتقار پيوسته عرض ‍ مى دارم .

شاها چه تو را سگى ببايد
گر من بوم آن سگ تو شايد
هستم سگكى ز حبس جسته
بر شاخ گل هوات بسته
از مدح تو با قلاده زر
زنجير وفا به حلقم اندر
خود را به خودى كشيده از جل
پيش تو كشيده از سر ذل
خود را به قبول رايگانت
بستم به طويله سگانت
افكن نظرى بر اين سگ خويش
سنگم مزن و مرانم از پيش
( وَ اَقُولُ اَيْضَا ) :
عَنْ حِماكُمْ كَيْفَ اَنْصَرِفُ
وَ هَواكُمْ لى بِهِ شَرَفُ
سَيّدِى لا عِشْتُ يَوْمَ اُرى
فى سِوى اَبْوابِكُمْ اَقِفُ

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation