بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پـس حق تعالى مى فرستد همان ساعت هزار ملك به سوى قبر آن ميت با هر ملكى جامه وحلهاى اسـت وتـنـگـى قـبـر اورا وسعت دهد تا روز نفخ صور وعطا كند به نمازه كننده به عددآنـچـه آفـتـاب بـر آن طـلوع مـى كـنـد حـسـنـات وبـالابـرده شـود بـراى اوچـهـل درجـه .(67) ودر كتاب ( مَن لايَحْضُرُهُ الْفَقيه ) است كه چون (ذرّ ) پسر ابوذر وفات كرد، ابوذر رضى اللّه عنه بر قبر اوايستاد ودست بر قبرماليد وگفت : رحمت كند خدا تورا اى ذر! به خدا سوگند كه تونسبت به من نيكوكار بودىوشـرط فـرزنـدى را بـه جا مى آورد والحال كه تورا از من گرفته اند من از توخشنودم ،بـه خـدا قـسم كه از رفتن توباكى نيست بر من ونقصانى به من نرسيد ( وَ مالى اِلىاَحـَدٍ سـِوَى اللّهِ مـِنْ حـاجـَةٍ ) ؛ ونيست از براى من به غير از حق تعالى به احدى حاجتواگـر نـبـود هـول مـطلع ، يعنى جاهاى هولناك آن عالم بعد از مرگ ديده مى شود، هر آينهمـسـرور مـى شـدم كه من به جاى تورفته باشم ولكن مى خواهم چند روزى تلاقى مافاتكـنـم وتـهـيـه آن عـالم را بـبـيـنـم وبـه تـحـقـيـق كـه انـدوه از بـراى تـومـرامـشـغـول سـاخـتـه اسـت از اندوه بر تو، يعنى هميشه در غم آنم كه عبادات وطاعاتى كه ازبراى تونافع است بكنم واين معنى مرا باز داشته است از آنكه غم مردن وجدايى تورا ازخـود بـخـورم ، واللّه كـه گـريـه نـكـردم از جـهـت توكه مرده اى واز من جدا شده اى وليكنگـريـه بـر تـوكـردم كـه حال توچون خواهد بود، و چون بگذرد. ( فَلَيْتَ شِعرى ماقُلْتُ وَ ما قيلَ لَكَ ) ؛ پس كاش مى دانستم كه توچه گفتى وبه توچه گفتند، خداوندا!به اوبخشيدم حقوقى را كه بر اوواجب كرده بودى از براى من پس توهم ببخش حقوق خودرا كه بر اوواجب گردانيده بودى چه آنكه توسزاوارترى به جود وكرم از من .(68)
دوم ـ ( قالَ عليه السلام لِعَلِىِّ بْنِ يَقْطين : كَفّارَةُ عَمِلِ السُّلْطانِ الاِحْسانُ اِلَى اْلاَخْوانِ) ؛
فرمود به على بن يقطين : كفاره كارگرى براى سلطان ، نيكى كردن به برادران دينىاست .(69)
سـوم ـ فـرمـود كـه هـر زمـانـى كـه پـديـد آوردند مردمان گناهانى را كه ياد نداشتند، حقتعالى پديد آورد براى ايشان از بلاها چيزهايى كه آنها را بلا نمى شمردند.(70)
مـؤ لف گـويـد: كـه در زمان ما خوب ظاهر شد صدق اين كلام ؛ زيرا كه گناهان ومعاصىتـازه در مـيـان مـرد ظـاهـر شد وبدعتها پديد آمد ومردم پا از جاده شريعت واطاعت حق تعالىبـيـرون گـذاشـتـنـد وكـمـالات خـود را در ارتكاب بعض معاصى ومناهى پنداشتند وامر بهمـعروف ونهى از منكر از ميان رفت حق تعالى نيز مردم را به انواع بلاها مبتلاكرده كه هيچوقـت در خـاطـرشـان خـطور نمى كرد وگمان آن را نمى بردند و مصدوقه اين آيه شريفهگشتند:
( وَ ضـَرَبَ اللّهُ مـَثـَلا قـَرْيـَةً كـانـَتْ آمـِنـَةً مـُطْمَئِنَّةً يَاءْتِيَها رَزْقُها رَغَدا مِنْ كُلِّ مَكانٍفـَكـَفـَرَتْ بـِاَنـْعـُمِ اللّهِ فَاَذاقَهَا اللّهُ لِباَس الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِما كاَنُوا يَصْنَعُون ).(71)
حق تعالى مثل زده براى كافر نعمتان به اهل قريه اى كه در امن وآسايش بودند مى رسيدروزى فـراخ بـراى ايـشـان از اطـراف وجـوانـب پـس كـافـر شدند به نعمتهاى خدا وشكرنـكـردند پس چشانيد حق تعالى ايشان را لباس گرسنگى وترس بدانچه بودند كه مىكردند از عملهاى ناشايست .
چـهـارم ـ فـرمـود: مـصـيـبـت بـراى صـبـر كـنـنـده يـكـى است وبراى جزع كننده دومصيبت است.(72)
فقير گويد: كه بيايد در كلمات حضرت هادى عليه السلاهمين كلمه شريفه ومراد از آن .
پـنـجـم ـ فـرمـود: شـدت وسـخـتى جور را كسى مى داند كه حكم به جور در حق اوشده است.(73)
مـؤ لف گـويـد: كـه روايت شده از حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم كه فرمود:سـلطـان ظـل اللّه اسـت در زمـيـن ، پـنـاه وجـاى مى گيرد به آن مظلوم . پس هر سلطانى كهعدالت كرد از براى اواست اجر وبر رعيت شكر، وهر سلطانى كه ستم كرد از براى اواستوزر وبر رعيت است صبر تا بيايد ايشان را فرجى .(74) شيخ سعدى گفته :

شنيدم كه خسروبه شيرويه گفت
در آن دم كه چشمش ز ديدن نهفت
بر آن باش تا هر چه نيت كنى
نظر در صلاح رعيت كنى
چراغى كه بيوه زنى برفروخت
بسى ديده باشى كه شهرى بسوخت
بد ونيك چون هر دومى بگذرند
همان به كه نامت به نيكى برند
الاتا به غفلت نخوابى كه نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
نيايد به نزديك دانا پند
شبان خفته وگرگ در گوسفند
غم زيردستان بخور زينهار
بترس از زبردستى روزگار
توناكرده بر خلق بخشايشى
كجا بينى از دولت آسايشى
شـشـم ـ فـرمـود: بـه خـدا قـسـم اسـت كـه نـازل مـى شـود مـعـونـه بـه قـدر مـؤ نـهونـازل مـى شـود صـبـر بـه قـدر مـصـيبت وكسى كه ميانه روى كند وقناعت نمايد نعمت براوبـمـانـد، و كـسـى كـه تـبـذيـر واسـراف كـنـد نـعـمـت ازاوزايـل گردد، وادا كردن امانت وراستى در گفتار، روزى بياورد، وخيانت ودروغ فقر ونفاقآورد، وهـرگـاه خـدا خـواهـد كـه بـه مـورچـه شـرّى بـرسـد بـراىاودوبال بروياند آنگاه مورچه بپرد ومرغ هوا اورا بخورد.(75)
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن فـقـره اخـيـر شـايـد اشـاره بـاشـد بـه آنـكـه آدم شـكـسـتـهبـال ضعيف الحال در سلامت است وهرگاه مال واعوان پيدا كرد سر جنبان شود آنها كه بالادسـت اومـى بـاشـنـد سر اورا بكوبند واورا هلاك كنند، وابوالعتاهيه همين مطلب را به نظمدرآورده وگفته :
وَ اِذا اسْتَوَْت لِلنَّمْلِ اَجْنِحَةٌ
حَتّى تَطيرَ فَقَدْدنا عَتَبُهُ
گـويـنـد: هـارون الرشـيـد در ايـام نـكـبـت بـرامـكـه بـه ايـن شـعـر مـكـررمتمثل مى شد.
هـفـتـم ـ فـرمـود: بـپـرهـيـز از آنـكـه مـنـع كنى مال خود را در طاعت خدا كه انفاق خواهى كرددومثل آن را در معصيت .(76)
هـشـتـم ـ فـرمـود: كـسـى كه دوروزش ، يعنى روز گذشته اش وروزى كه در آن است مساوىبـاشـد، مـغـبـون اسـت وكـسـى كـه روز دومـش بدتر از روز اولش ، يعنى روز گذشته اشبـاشـد، پس اوملعون است وكسى كه زيادتى در نفس خود نمى يابد در نقصان است وكسىكه روبه نقصان است مرگ از براى اوبهتر از حيات است .(77)
نـهـم ـ ( عَنِ الدُّرَّةِ الباهِرَةِ: قالَ الكاظِمُ عليه السلام : المَعْروفُ غُلُّ لايَفُكُّهُ اِلاّ مُكافاةٌاَوْ شُكْرٌ، لَوْ ظَهَرَتِ الا جالُ افْتَضَحَتِ الا مالُ، مَن وَلَّدَهُ الْفَقْرُ اَبْطَرَهُ الْغِنى ، منْ لَمْ يَجِدْلِلاسـآئةِ مـَضـَضـا لَمْ يـَكُنْ لِلا حْسانِ عِنْدَهُ مَوْقِعٌ، ما تَسآبَّ اِثْنانِ اِلاّ انْحَطَّ اْلاَعْلى اِلىمَرْتَبَةِ اْلاَسْفَلِ ) .(78)
اين فرمايش حضرت مشتمل است بر پنج كلمه حكمت آميز كه بايد به آب طلا نوشته شود،ومعنى آنها اين است :
1 ـ احـسـان غـلى اسـت بـر گـردن آن كسى كه به اواحسان شده كه بيرون نمى آورد آن رامگر مكافات واحسان نمودى به احسان كننده يا شكر اورا نمودن ؛
2 ـ اگر ظاهر شود اجلها رسوا شود آرزوها؛
3 ـ كسى كه متولد وپروريده شد در فقر، سرگشته وحيران كند اورا توانگرى ؛
4 ـ كـسـى كـه نـمـى يـابـد از بـد كـردن بـه اوسـوزشدل واندوهى ، نخواهد بود از براى احسان نزد اوموقعى ؛
5 ـ دونـفـر هـمـديگر را دشنام ندهند مگر آنكه بالاتر است فرود خواهد آمد به مرتبه آنكهپست تر است .
دهـم ـ فـرمـود آن حـضـرت بـه بـعـض اولاد خـود كه : اى پسرك من ! بپرهيز از آنكه ببيندخداوند تورا در معصيتى كه نهى كرده تورا از آن وبپرهيز از آنكه نبيند تورا نزد طاعتىكـه امـر كـرده تـورا بـه آن وبـر توباد به كوشش وجد والبته جنان ندانى كه بيرونرفـتـه اى از تـقـصـير در عبادت وطاعت خدا؛ زيرا كه عبادت نشده حق تعالى به نحوى كهشايسته عبادت اواست .(79)
فـقـيـر گـويـد: كـه هـمـيـن مـعـنـى مـراد اسـت از ايـن دعـا كـه آن حـضـرت تـعـليـمفـضـل بـن يـونـس ‍ فـرمـوده : ( اَللّهـُمَّ لاتـَجـْعـَلْنـى مـِنَ الْمُعارينَ (80) وَلاتُخْرِجْنى مِنَ التَّقْصيرِ ) .
فـرمـود: وبـپرهيز از مزاح ؛ زيرا كه آن مى برد نور ايمان تورا وسبك مى كند مروت تورا، وبـپـرهـيـز از مـلولى وكـسـالت ؛ زيـرا كـه اين دومنع مى كند حظ تورا از دنيا و آخرت.(81)
مـؤ لف گـويـد: كـه نـهـى آن حـضرت از مزاح ظاهرا مراد افراط در مزاح وشوخى است كهبـاعـث سـبـكـى وكـم وكـم وقـارى ومـوجـب سـقـوط حـصـول مـهـابـتوحـصـول خوارى مى گردد ودل را مى ميراند واز آخرت غفلت مى آورد وبسا باشد كه باعثعـداوت ودشـمـنـى يـا سـبـب آزردن وخجالت مؤ منى گردد، ولهذا گفته شده كه هر چيزى راتـخـمـى اسـت وتـخـم عداوت شوخى است ، واز مفاسد آن آنست كه دهان را به هرزه خندى مىگـشـايـد وخـنده بسيار دل را تاريك وابروووقار را تمام مى كند ولكن پوشيده نماند كهاگـر افـراط در مـزاح نـشـود وتـوليد مفاسد مذكوره ننمايد مذموم نيست بلكه ممدوح است ،ومـكـرر مـزاح از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه وآله و سلم واميرالمؤ منين عليه السلامصادر شده به حدى كه منافقين مزاح را در حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام عيب شمردند،وهـمـچـنـيـن خـنـده مـذمـوم ، قـهـقـه است كه با صدا باشد نه تبسم كه آن محمود وذكر آن دراوصاف حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم مشهور است .
يـازدهـم ـ فـرمـود: مـؤ مـن مـثل كفه ترازواست هرچه زيادتر شود در ايمانش ، زياد شود دربلايش !(82)
دوازدهـم ـ روايـت شـده كـه روزى آن حـضـرت اولاد خـود را جـمـع كـرد وفـرمود به آنها: اىپـسـران مـن ! وصـيـت مـى كـنـم شـمـا را بـه وصيتى پس هر كدام كه اين وصيت را حفظ كندتـرسـانـيـده (83) وبـى آرام نـخـواهـد شـد با آن وصيت ، وآن وصيت اين است ،هرگاه آمد به نزد شما شخصى ودر گوش راست شما سر گذاشت وشنوانيد شما را كلماتنـاخـوش ونـاپـسـنـديـده ، پس سر گذاشت به گوش چپ وعذرخواهى كرد وگفت : من نگفتمچيزى ، قبول كنيد عذر اورا.(84) يعنى با اوكج خلقى نكنيد ونگوييد مثلا دروغمى گويى ، چه قدر بى حيايى ، الا ن به گوشم ناسزا و ناپسند گفتى .
مؤ لف گويد: كه بيايد در فصل مواعظ حضرت جواد عليه السلام آنچه كه مناسب به اينمطلب است .
قريب به همين را سيد رضى در شعر خود در حكم ايراد كرده در آنجا فرموده :
كُنْ فِى الاَنامِ بِلاعَيْنٍ وَ لااُذُنٍ
اَوْ لافَعِشْ اَبَدَ الاَيامِ مَصْدورا
وَ النّاسُ اُسْدٌ تُحامى عَنْ فَرائسِها
اَمّا عَقَرْتَ وَ اِمّا كُنْتَ مَعْقُورا
وبـدان كـه سـيـد بـن طـاوس رحـمـه اللّه نـقـل كـرده كـه جـمـاعـتـى بـودنـد از خـواصاهـل بـيـت وشـيعيان حضرت موسى بن جعفر عليه السلام كه حاضر مى گشتند در مجلس آنحضرت وبا ايشان بود لوحهاى لطيف ونازكى از آبنوس وميلهايى ، پس هرگاه آن حضرتنطق مى فرمود به كلمه اى وفتوى مى داد در مساءله اى ، آن جماعت مى نوشتند در آن لوحهاآنچه را كه مى شنيدند؛ واز كلمات آن حضرت است وصيت طولانى كه به هشام فرموده ودرآن جـمـع است حكمتهاى جليله وفوائد عظيمه ، هركه طالب آن است رجوع كند به كتاب (تحف العقول ) و( اصول كافى ) وغيره .(85)
فـصـل پـنـجـم : در بـيان شهادت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام وذكر بعضى ازستمها كه بر آن امام مظلوم واقع شده
اشهر در تاريخ شهادت آن حضرت آن است كه در بيست وپنجم رجب سنه صد و هشتاد وسهدر بـغـداد در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـك واقـع شد وبعضى پنجم ماه مذكور گفته اند. وعمرشـريـفـش در آن وقـت پـنـجـاه وپـنـج سـال وبـه روايـت ( كـافـى ) پـنجاه وچهارسـال بـود.(86) وبـيـسـت سـاله بـود كـه امـامـت بـه آن جـنـابمـنـتـقـل شـد ومـدت امـامـتـش سى وپنج سال بوده كه مقدارى از آن در بقيه ايام منصور بودهواوبـه ظـاهـر مـتـعـرض آن حـضـرت نـشـد وبـعـد از اودهسال و كسرى ايام خلافت مهدى بود واوحضرت را به عراق طلبيد ومحبوس گردانيد وبهسـبـب مـشـاهـده مـعجزات بسيار جراءت بر اذيت به آن حضرت ننمود وآن جناب را به مدينهبـرگـردانـيـد وبـعـد از آن يـك سـال وكـسـرى مدت خلافت هادى بود واونيز آسيبى به آنحضرت نتوانست رسانيد.(87)
صـاحـب ( عمدة الطالب ) گفته : هادى آن حضرت را گرفت ودر حبس ‍ نمود، اميرالمؤمنين عليه السلام را در خواب ديد كه به اوفرمود:
( فـَهـَلْ عـَسـَيـْتـُمْ اِنْ تـَوَلَّيـْتـُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ؟ )(88)
چـون بـيـدار شـد مـراد آن حضرت را دانست ، امر كرد حضرت امام موسى عليه السلام را ازحـبـس رهـا كـردنـد، بـعـد از چـنـدى بـازخـواسـت آن حـضـرت را حـبـس كـنـد واذيـت رسـانـد،اجل اورا مهلت نداد وهلاك شد، چون خلافت به هارون الرشيد رسيد آن حضرت را به بغدادآورد ومـدتـى مـحـبـوس داشـت ودر سـال چـهـاردهم خلافت خويش آن حضرت را به زهر شهيدكرد.(89)
امـا سـبـب گـرفـتـن هارون آن جناب را وفرستادن اورا به عراق چنانكه شيخ طوسى و ابنبـابـويـه وديـگران روايت كرده اند آن بود كه چون رشيد خواست كه امر خلافت را براىاولاد خود محكم گرداند از ميان پسران خود ـ كه چهارده تن بودند ـ سه نفر را اختيار كرد،اول مـحـمـّد امـيـن پـسـر زبـيده را وليعهد خود گردانيد وخلافت را بعد از او براى عبداللّهماءمون وبعد از اوبراى قاسم مؤ تمن قرار داد وچون جعفر بن محمّد بن اشعث را مربى ابنزبـيـده گـردانـيده بود يحيى برمكى كه اعظم وزراى هارون بود انديشه كرد كه بعد ازاواگر خلافت به محمّد امين منتقل شود ابن اشعث مالك اختيار اوخواهد شد ودولت از سلسله منبـيـرون خواهد رفت ، در مقام تضييع ابن اشعث برآمد ومكرر ومكرر نزد هارون از اوبدى مىگفت تا آنكه اورا نسبت داد به تشيع واعتقاد به امامت موسى بن جعفر عليه السلام وگفت :اواز مـحبان ومواليان امام موسى عليه السلام است واورا خليفه عصر مى داند وهرچه به همرسـانـد خـمـس آن را بـراى آن جـناب مى فرستد وبه اين سخنان شورانگيز، هارون را بهفكر آن حضرت انداخت تا آنكه روزى هارون از يحيى وديگران پرسيد كه آيا مى شناسيداز آل ابـى طـالب كـسـى را كـه طـلب نـمـايـم وبـعـضـى ازاحوال موسى بن جعفر را از اوسؤ ال نمايم ؟
ايشان على بن اسماعيل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را كه آن جناب احسان بسيار نسبت بهاومـى نـمـود وبـر خـفاياى احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعيين كردند. (به روايت ديگر،محمّد بن اسماعيل برادرزاده آن جناب بود).(90)
پـس به امر خليفه نامه اى به پسر اسماعيل نوشتند واورا طلبيدند، چون آن جناب بر آنامـر مـطـلع شد اورا طلبيد وگفت : اراده كجا دارى ؟ گفت : اراده بغداد، فرمود كه براى چهمـى روى ؟ گفت : پريشان شده ام وقرض بسيارى به هم رسانيده ام ، آن جناب فرمود كهمـن قـرض تـورا اداء مـى كـنـم وخـرج تـورا مـتـكـفـل مـى شـوم ،اوقـبول نكرد وگفت : مرا وصيتى كن ! آن جناب فرمود: وصيت مى كنم كه در خون من شريكنـشوى واولاد مرا يتيم نگردانى ، باز گفت : مرا وصيت كن ! حضرت باز اين وصيت فرمودتـا سـه مرتبه ، پس سيصد دينار طلاوچهار هزار درهم به اوعطا فرمود، چون اوبرخاستحـضـرت بـه حـاضـران فـرمـود: بـه خـدا سوگند كه در ريختن خون من سعايت خواهد كردوفـرزنـدان مـرا بـه يـتـيـمـى خـواهـد انـداخـت ! گـفـتـنـد: يـابـنرسـول اللّه ! اگـر چـنـيـن اسـت چـرا بـه اواحـسـان مـى نـمـايـى وايـنمال جزيل را به او مى دهى . فرمود:
( حـَدَّثـَنـى اَبـى عـَنْ آبـائِه عـَنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـليه وآله وسلم : اِنَّ الرَّحِمَاِذاقُطِعَتْ فَوُصِلَتْ قَطَعَهَا اللّهُ ) ؛
حـاصـل روايـت آنـكـه ، پـدران مـن روايـت كـرده انـد ازرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله و سـلم كـه چون كسى كه با رحم خود احسان كند واودربـرابـر بـدى كـنـد وايـن كس قطع احسان خود را از اونكند حق تعالى قطع رحمت خود را ازاومى كند واورا به عقوبت خود گرفتار مى نمايد.
وبـالجـمـله ؛ چـون على بن اسماعيل به بغداد رسيد، يحيى بن خالد برمكى اورا به خانهبرد وبا اوتوطئه كرد كه چون به مجلس هارون رود امرى چند نسبت به آن حضرت دهد كههـارون را بـه خـشـم آورد، پـس اورا بـه نـزد هـارون بـرد. چـون بـر اوداخـل شـد سـلام كـرد وگفت : هرگز نديده ام كه دوخليفه در يك عصر بوده باشند، تو دراين شهر خليفه وموسى بن جعفر در مدينه خليفه است ، مردم از اطراف عالم خراج از براىاومـى آورنـد وخـزانـه ها به هم رسانيده وملكى را به سى هزار درهم خريده ونام اورا (يسيره ) گذاشته . پس هارون دويست هزار درهم حواله كرد به اوبدهند، چون آن بدبختبـه خـانـه بـرگـشـت دردى در حـلقـش به هم رسيد و هلاك شد واز آن زرها منتفع نشد. وبهروايـت ديـگـر بـعـد از چـندى اورا زحيرى عارض شد وجميع اعضا واحشاء اوبه زير آمد ودرهمان حال كه زر را براى او آوردند در حالت نزع بود، واز اين پولها جز حسرت چيزى ازبراى اوحاصل نشد و زرها را به خزانه خليفه برگردانيدند.(91)
وبالجمله ؛ در همان سال كه سال صد وهفتاد ونهم هجرى بود وهارون براى استحكام خلافتاولاد خـود بـه گـرفتن امام موسى عليه السلام اراده حج كرد و فرمانها به اطراف نوشتكـه عـلمـا وسـادات واعـيـان وواشـراف هـمـه در مـكه حاضر شوند كه از ايشان بعيت بگيردوولايت عهد اولاد اودر بلاد اومنتشر گردد. (92)
اول بـه مـديـنـه طـيبه آمد، يعقوب بن داود روايت كرده است كه چون هارون به مدينه آمد، منشـبـى بـه خـانـه يـحـيـى بـرمـكـى رفـتـم واونقل كرد كه امروز شنيدم كه هارون نزد قبررسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم بـا اومـخاطبه مى كرد كه پدر ومادرم به فداىتوباد يا رسول اللّه ، من عذر مى طلبم در امرى كه اراده كرده ام در باب موسى بن جعفر،مـى خـواهـم اورا حـبس كنم براى آنكه مى ترسم فتنه برپا كند كه خونهاى امت توريختهشـود، يـحـيـى گـفـت : چـنـيـن گمان دارم كه فردا اورا خواهد گرفت . چون روز شد، هارونفـضـل بـن ربـيـع را فـرسـتـاد در وقـتـى كـه آن حـضـرت نـزد جـد بـزرگـوار خـودرسـول خـدا صـلى اللّه عليه وآله وسلم نماز مى كرد، در اثناى نماز آن جناب را گرفتندوكـشـيـدند كه از مسجد بيرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد وگفت : يارسـول اللّه ! بـه تـوشـكـايـت مـى كـنـم از آنـچـه از امـت بـدكـردار تـوبـهاهـل بـيـت بـزرگـوار تو مى رسد، ومردم از هر طرف صدا به گريه وناله وفغان بلندكردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسيار به آن جناب گفت ، وامر كردكـه آن جـنـاب را مـقيد گردانيدند ودومحمل ترتيب داد براى آنكه ندانند كه آن جناب را بهكـدام نـاحـيـه مـى بـرنـد، يـكـى را بـه سوى بصره فرستاد وديگرى را به جانب بغدادوحـضرت در آن محمل بود ك به جانب بصره فرستاد، وحسان سروى را همراه آن جناب كردكـه آن حـضـرت را در بـصـره بـه عـيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور كه امير بصره وپسر عموى هارون بود تسليم نمود، در روز هفتم ماه ذى الحجة يك روز پيش از ترويه ، آنجـنـاب را داخـل بـصـره نـمودند ودر روز علانيه آن جناب را تسليم عيسى نمودند، عيسى آنحـضـرت را در يـكـى از حـجـره هـاى خـانـه خـود كـه نـزديـك به ديوانخانه اوبود محبوسگردانيد ومشغول فرح وسرور عيد گرديد وروزى دو مرتبه در آن حجره را مى گشود، يكنـوبـت بـراى آنـكـه بيرون آيد ووضوبسازد، نوبتى ديگر براى آنكه طعام از براى آنجـنـاب بـبرند. محمّد بن سليمان نوفلى گفت كه يكى از كاتبان عيسى كه نصرانى بودوبـعـد، اسـلام اظـهـار كرد رفيق بود با من ، وقتى براى من گفت كه اين عبد صالح وبندهشـايـسته خدا، يعنى موسى بن جعفر عليه السلام در اين ايام كه در اين خانه محبوس بودچـيـزى چـنـد شـنيد از لهوولعب وساز و خوانندگى وانواع فواحش ومنكرات كه گمان ندارمهرگز به خاطر شريفش آنها خطور كرده باشد.
وبـالجـمـله ؛ مـدت يـك سال آن حضرت در حبس عيسى بود ومكرر هارون به او نوشت كه آنجـنـاب را شـهيد كند. اوجراءت نكرد كه به اين امر شنيع اقدام كند، جمعى از دوستان اونيزاورا از آن مـنـع كـردنـد، چـون مـدت حـبـس آن حـضـرت نـزد او بـهطـول انـجـامـيـد، نـامـه اى بـه هـارون نـوشـت كـه حـبـس مـوسـى عـليـه السـلام نـزد مـنطـول كـشـيـد ومـن بـر قـتـل وى اقـدام نـمـى نـمـايـم ، مـن چـنـدان كـه ازحـال اوتفحص مى نمايم به غير عبادت وتضرع وزارى وذكر ومناجات با قاضى الحاجاتچيزى نمى شنوم و نشنيدم كه هرگز به تويا بر من يا بر احدى نفرين نمايد يا بدى ازما ياد نمايد بلكه پيوسته متوجه كار خود است به ديگرى نمى پردازد، كسى را بفرستكه من اورا تسليم اونمايم والاّ اورا رها مى كنم وديگر حبس وزجر اورا بر خود نمى پسندم .يـكـى از حـواسـيـس عـيـسـى كـه بـه تـفـحـص احـوال آن جـنـابمـوكـل بـود گـفـتـه كـه من در آن ايام بسيار از آن جناب مى شنيدم كه در مناجات با قاضىالحـاجـات مـى گـفـت : خـداونـدا! مـن پـيـوسـته سؤ ال مى كردم كه زاويه خلوتى وگوشهعزلتى وفراخ خاطرى از جهت عبادت وبندگى خود مرا روزى كنى اكنون شكر مى كنم كهدعـاى مـرا مستجاب گردانيدى ، آنچه مى خواستم عطا فرمودى . چون نامه عيسى به هارونرسـيـد كـس فـرسـتـاد وآن جـنـاب را از بـصـره بـه بـغـداد بـرد ونـزدفضل بن ربيع محبوس ‍ گردانيد.(93) ودر اين مدتى كه محبوس بود پيوستهمشغول عبادت بود و بيشتر اوقات در سجده بود.
شـيـخ صدوق از ثوبانى روايت كرده است كه جناب امام موسى عليه السلام در مدت زيادهاز ده سـال هـر روز كـه مـى شـد بـعـد از روشـن شـدن آفـتـاب بـه سـجـده مـى رفـت ومـشـغـول دعـا وتـضـرع مـى بـود تا زوال شمس ودر ايامى كه در حبس بود بسا مى شد كههـارون بـر بام خانه مى رفت ونظر مى كرد در آن حجره كه آن جناب را در آنجا حبس ‍ كردهبودند، جامه اى مى ديد كه بر زمين افتاده است وكسى را نمى ديد، روزى به ربيع گفت :اين جامه چيست كه مى بينم در اين خانه ؟ ربيع گفت : اين جامه نيست بلكه موسى بن جعفراسـت ، كـه هـر روز بـعـد از طـلوع آفـتـاب بـه سـجـده مـى رود تـا وقـتزوال گـفـت : هـرگـاه مـى دانى كه اوچنين است چرا اورا در اين زندان تنگ جا داده اى ؟ هارونگـفـت : هـيهات ! غير از اين علاجى نيست ،(94) يعنى براى دولت من در كار استكه اوچنين باشد.(95)
در كـتـاب ( درّالنـّظـيـم ) اسـت كـه فـضـل بـن ربـيـع از پـدرشنـقـل كـرده كـه گـفـت : فـرسـتـاد مرا هارون رشيد نزد موسى بن جعفر عليه السلام براىرسـانـيـدن پـيـامـى ودر آن وقـت آن حـضـرت در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـك بـود. مـنداخـل مـحـبـس شـدم ديـدم مـشغول نماز است ، هيبت آن جناب نگذاشت مرا كه بنشينم لاجرم تكيهكـردم بـه شمشير خود وايستادم ديدم كه آن حضرت پيوسته نماز مى گذارد واعتنايى بهمـن نـدارد ودر هـر دوركـعـت نـمـاز كـه سـلام مى دهد بلافاصله براى نماز ديگر تكبير مىگـويـد وداخل نماز مى شود، پس چون طول كشيد توقف من وترسيدم كه هارون از من مؤ اخذهكـنـد همين كه خواست آن حضرت سلام دهد من شروع كردم در كلام ، آن وقت حضرت به نمازديـگـر داخـل نـشـد وگـوش كرد به حرف من ، من پيام رشيد را به آن حضرت رسانيدم وآنپـيـام ايـن بـود كـه بـه مـن گـفـتـه بود مگوبه آن حضرت كه اميرالمؤ منين مرا به سوىتوفرستاده بلكه بگوبرادرت مرا به سوى توفرستاده و سلام به تومى رساند ومىگـويد به من رسيده بود از توچيزهايى كه مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس منتـورا از مـديـنـه آوردم وتـفـحص از حال تونمودم ، يافتم تورا پاكيزه حبيب ، برى از عيبدانـسـتـم كـه آنچه براى توگفته بودند دروغ بوده پس فكر كردم كه تورا به منزلتبـرگـردانـم يـا نزد خودم باشى ، ديدم بودنت نزد من سينه مرا از عداوت توبهتر خالىمى كند ودروغ بدگويان تورا بيشتر ظاهر مى گرداند، صلاح ديدم بودن تورا در اينجالكـن هـر كـس را غـذايـى مـوافـق اسـت وبـا آن طـبـيعتش الفت گرفته وشايد شما در مدينهغـذاهايى ميل مى فرموديد وعادت به آن داشتيد كه در اينجا نمى يابى كسى را كه بسازدبـراى شـمـا، ومـن امـر كـردم ( فـضـل ) را كـه بـراى شـمـا بـسـازد هـر چـهمـيل داريد، پس امر فرما اورا به آنچه دوست داريد ومنبسط وگشاده روباشيد در هر چه كهاراده داريد.
راوى گفت : حضرت جواب داد به دوكلمه بدون آنكه التفات كند به من فرمود:
( لاحاضِرٌ لى مالى فَيَنْفَعُنى وَ لَمْ اُخْلَقْ سَؤُلا، اَللّهُ اَكْبَرُ ) ؛
يـعـنـى مـالم حـاضـر نـيـسـت كـه مـرا نـفـعـى رسـانـد، يـعـنـى هـرچـه بـخـواهـمدسـتـورالعـمـل بـدهـم بـرايـم درسـت كـنـنـد وخـدا مـرا خـلق نـكـرده سـؤال كـنـنـده واز كـسـى چـيـزى طـلب كـنـنـده . ايـن را فـرمـود وگـفـت : اَللّهُ اَكـْبـَرُ!وداخـل نـمـاز شـد. راوى گـفـت : مـن بـرگـشـتـم بـه نـزد هـارون وكـيـفـيـت را بـراىاونـقـل كـردم هـارون گـفـت : چـه مصلحت مى بينى درباره او؟ گفتم : اى آقاى من ! اگر خطىبكشى در زمين وموسى بن جعفر داخل در آن شود و بگويد بيرون نمى آيم از آن ، راست مىگـويـد بـيـرون نـخـواهـد آمـد از آن ، گـفـت چـنان است كه مى گويى ، لكن بودنش نزد منمـحـبـوبـتـر است به سوى من ، وروايت شده كه هارون به وى گفت كه اين خبر را با كسىمگو، گفت تا هارون زنده بود اين خبر را به احدى نگفتم . (96)
شـيـخ طـوسى رحمه اللّه از محمّد بن غياث روايت كرده كه هارون رشيد به يحيى بن خالدگـفت : برونزد موسى بن جعفر عليه السلام وآهن را از اوبردار وسلام مرا به او برسانوبگو:
( يـَقـُولُ لَكَ اِبـْنُ عـَمِّكَ اِنَّهُ قـَدْ سـَبـَقَ مـِنـّى فـيـك يـَمينٌ اَنّى لااُخَلّيكَ حَتّى تُقِرَّلىبـاْلاِسـائةِ وَ تـَسـْئَلَنـى الْعَفْوَ عَمّا سَلَفَ مِنْكَ وَ لَيْسَ عَلَيْكَ فى اَقْرارِكَ عارُ وَ لافىمَسْئَلَِتكَ اِيّاىّ مَنْقَصَةٌ ) ؛
يـعـنـى پـسـر عمويت مى گويد كه من پيش از اين قسم خورده ام كه تورا رها نكنم تا آنكهاقـرار كـنـى بـراى مـن بـه آنـكـه بـد كـرده اى واز مـن سـؤال وخـواهـش كـنـى كـه عـفـوكـنـم از آنچه از توسر زده ونيست در اين اقرارت به بدى برتـوعـارى ونـه در ايـن خـواهـش ‍ وسـؤ الت بـر تـونـقـصـانـى وايـن يـحـيى بن خالد ثقهومـحـل اعـتـمـاد مـن ووزيـر مـن و صـاحـب امـر مـن اسـت از اوسـؤال وخـواهـش كـن بـه قـدرى كـه قـسـم به من عمل آمده باشد وخلاف قسم نكرده باشم ، پسهـركجا خواهى بروبه سلامت . محمّد بن غياث راوى گويد كه خبر داد مرا موسى بن يحيىبـن خـالد كه موسى بن جعفر عليه السلام در جواب يحيى ، فرمود اى ابوعلى ! من مردنمنزديك است واز اجلم يك هفته باقى مانده است .(97)
وروايـت شـده كـه در ايـامـى كـه در حـبـس فـضـل بـن ربـيـع بـود،فـضـل گـفـت : مـكـرر نـزد مـن فـرسـتـادنـد كـه اورا شـهـيـد كـنـم مـنقـبـول نـكـردم واعـلام كـردم كـه ايـن كـار از مـن نـمـى آيـد و چـون هـارون دانـسـت كـهفـضـل بن ربيع بر قتل آن حضرت اقدام نمى كند آن جناب را از خانه اوبيرون آورد ونزدفضل بن يحيى برمكى محبوس گردانيد. فضل هر شب ( خوانى ) براى آن جناب مىفرستاد ونمى گذاشت كه از جاى ديگر طعام براى آن جناب آورند. ودر شب چهارم كه خوانرا حـاضر كردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند كرد وگفت : خداوندا! تومى دانىكه اگر پيش از اين روز چنين طعامى مى خوردم هر آينه اعانت بر هلاكت خود كرده بودم وامشبدر خـوردن ايـن طـعـام مـجـبـور مـعـذورم ، وچـون از آن طـعـامتـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن شـريفش ظاهر شد ورنجور گرديد، چون روز شد طبيبىبـراى آن حـضـرت آوردنـد چون طبيب احوال آن حضرت پرسيد جواب اونفرمود، چون بسيارمـبـالغـه كـرد، آن جـناب دست مبارك خود را بيرون آورد وبه اونمود وفرمود كه علت من ايناسـت . چون طبيب نظر كرد ديد كه كف دست مباركش سبز شده وآن زهرى كه به آن جناب دادهانـد در آن مـوضـع مـجتمع گرديده . پس طبيب برخاست ونزد آن بدبختان رفت وگفت : بهخـدا سـوگـنـد كـه اوبـهتر از شما مى داند آنچه شما بااوكرده ايد. واز آن مرض به جواررحمت الهى انتقال نمود.(98)
وبـه روايـت ديـگـر چـنـدانـكـه فـضـل بـن يـحـيـى را تـكـليـف بـرقـتـل آن جـنـاب كـردنـد اواقدام نكرد بلكه اكرام وتعظيم آن جناب مى نمود وچون هارون بهرقّه رفت خبر به او رسيد كه آن جناب نزد فضل بن يحيى مكرم ومعزز است ، اهانت وآسيبىنـسـبـت بـه آن جـنـاب روا نـمـى دارد، مـسـرور خـادم را بـهتـعـجـيـل فـرسـتـاد بـه سـوى بـغـداد بـا دونـامـه كـه بـى خـبـر بـه خـانـهفضل درآيد وحال آن جناب را مشاهده نمايد اگر چنان بيند كه مردم به اوگفته اند يك نامهرا به عباس بن محمّد وديگرى را به سندى بن شاهك برساند كه ايشان آنچه در آن نامهنـوشـتـه بـاشـد بـه عـمـل آورنـد، پـس ( مـسـرور ) بـى خـبـرداخل بغداد شد وناگهان به خانه فضل رفت وكسى نمى دانست كه براى چه كار آمده است، چـون ديد كه آن جناب در خانه اومعزز و مكرم است ، در همان ساعت بيرون رفت وبه خانهعـبـاس بـن مـحـمـّد رفـت نـامـه هـارون را بـه اوداد، چـون نـامـه را گـشـودفضل بن يحيى را طلبيد واورا در عقابين كشيد وصد تازيانه بر اوزد ومسرور خادم آنچهواقـع شده بود به هارون نوشت ، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت كه آن جنابرا بـه سـنـدى بـن شـاهـك تـسـليـم كـنـنـد. ودر مجلس ديوانخانه خود به آواز بلند گفت :فـضـل بـن يحيى مخالفت امر من كرده است من اورا لعنت مى كنم ، شما هم اورا لعنت كنيد. پسجميع اهل مجلس صدا به لعن اوبلند كردند، چون اين خبر به يحيى برمكى رسيد مضطربشـد خـود را بـه خـانـه هـارون رسـانـيـد واز راه ديـگـر غـيـر مـتـعـارفداخـل شـد واز عـقـب هـارون درآمـد وسـر در گـوش اوگـذاشـت وگـفـت اگـر پـسـر مـنفـضـل مـخـالفـت تـوكـرده مـن اطـاعـت تـومـى كـنـم وآنـچـه مـى خـواهـى بـهعمل مى آورم .
پـس هـارون از يـحـيـى وپـسـرش راضـى شـده روبـه سـوىاهـل مجلس كرد وگفت : ( فضل ) مخالفت من كرده بود من اورا لعنت كردم اكنون توبهوانابه كرده است من از تقصير اوگذشتم شما از اوراضى شويد، همگان آواز بلند كردندكـه مـا دوسـتيم با هر كه تودوستى ودشمنيم با هر كه تودشمنى . پس يحيى به سرعتروانـه بـغـدا شـد، از آمدن اومردم مضطرب شدند هر كسى سخنى مى گفت لكن اواظهار كردكـه مـن از بـراى تـعـيـمـر قـلعـه وتـفـحـص احـوال عـمـال بـه ايـن صـوب آمـده ام وچند روزمـشـغـول آن اعـمـال بود، پس سندى بن شاهك را طلبيد وامر كرد كه آن امام معصوم را مسمومگـردانـد ورطـبـى چـند به زهر آلوده كرد به ابن شاهك داد كه نزد آن جناب ببرد ومبالغهنـمـايـد در خـوردن آنـهـا ودسـت از آن جـنـاب بـر نـدارد تـاتناول نمود، و موافق روايتى سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد وخود آمدبـبـيـنـد تـنـاول كـرده اسـت يـا نـه ، وقـتـى رسـيـد كـه حـضـرت ده دانـه از آنتـنـاول فـرمـوده بـود، گـفـت : ديـگـر تناول نما، فرمود كه در آنچه خوردم مطلب توبهعـمـل آمـد وبـه زيـاده احـتـيـاجـى نـيـسـت . پس پيش از وفات آن حضرت به چند روز قضاتوعـدول را حـاضـر كـرد و حـضـرت را بـه حـضـور ايـشان آورد وگفت : مردم مى گويند كهمـوسـى بـن جـعـفـر در تنگى وشدت است ، شما حال اورا مشاهده كنيد وگواه شويد كه آزاروعلتى ندارد وبر اوكار را تنگ نگرفته ايم ، حضرت فرمود كه اى جماعت ! گواه باشيدكـه سـه روز اسـت كـه ايشان زهر به من داده اند وبه ظاهر صحيح مى نمايم ولكن زهر درانـدرون مـن جـا كـرده اسـت ودر آخـر ايـن روز سرخ خواهم شد به سرخى شديد وفردا زردخـواهـم شـد زردى شـديـد وروز سـوم رنـگـم بـه سـفـيـدىمـايـل خـواهد شد وبه رحمت حق تعالى واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسشدر ملاء اعلى به پيغمبران وصديقان وشهداء ملحق گرديد.(99)
به مقتضاى كريمه : ( وَ اَمّا الّذينَ اَبْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفى رَحْمَةِ اللّهِ ) (100)، روسفيد به رحمت الهى منتقل شد. رحمه اللّه

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation