بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بـاب دوازدهم : در تاريخ امام عاشر وبدر باهر ابوالحسن الثالث مولانا الهادى امام علىنقى عليه السلام
ودر آن چند فصل است :
فصلاول : در تاريخ ولادت واسم وكنيت امام على النقى عليه السلام است
اشهر در ولادت آن حضرت آن است كه در نيمه ذى حجه سنه دويست ودوازده در حوالى مدينهدر مـوضـعى كه آن را ( صريا ) گويند، آن بزرگوار دنيا را به نور خود روشنفـرمـود ولكـن بـه روايـت ابـن عـياش ولادت آن حضرت در دوم رجب يا پنجم آن واقع شده .والده مـعـظـمه جليله اش سمانه مغربيه است ومعروف است به سيده . ودر ( جنات الخلود) اسـت كـه آن مـخـدره هـمـيـشـه روزه سـنـتـى داشـتـى ودر زهـد وتـقـوىمـثـل ومـانـنـد نـداشـت . ودر ( درّالنـظـيـم ) اسـت كـه كـنـيـه آن مـخـدره امالفـضـل بـوده ومـحـمـّد بـن فـرج وعـلى بـن مـهزيار روايت كرده اند از حضرت هادى عليهالسـلام كـه فـرمـود: مـادرم عـارفـه اسـت بـه حـق مـن واوازاهـل بـهـشـت اسـت نـزديـك نـمـى شـود بـه اوشيطان سركش ونمى رسد به اومكر جبار عنيدوخـداونـد اورا نگهبان وحافظ است وتخلف نمى كند از امهات صديقين و صالحين .(1)
اسـم شـريف آن جناب على بود وكنيت ابوالحسن وچون حضرت امام موسى وامام رضا عليهماالسـلام را نـيـز ابـوالحـسـن مـى گـفـتـند از جهت تعيين ، آن جناب را ابوالحسن الثالث مىگـويـنـد چـنانچه حضرت امام رضا عليه السلام را ابوالحسن الثانى وگاهى هم مكان ياهادى يا عسكرى ذكر مى كنند چنانچه اهل حديث مى دانند و مشهورترين القاب آن حضرت نقىوهادى است . وگاهى آن حضرت را نجيب و مرتضى وعالم وفقيه وناصح وامين ومؤ تمنوطيبومـتوكل مى گفتند ولكن لقب اخير را آن حضرت مخفى مى كرد واصحاب خود را فرموده بوداز ايـن لقـب اعـراض ‍ كـنـيـد بـه جـهـت آنـكـه لقـب خـليـفـهمـتـوكـل عـلى اللّه بـود در آن زمـان . وچـون آن جـنـاب و فرزندش امام حسن عليه السلام درسـامـره سـكـنـى فـرمـودنـد در مـحـله اى كـه ( عـسـكـر عـ( نام داشت از اين جهت اين هردوبـزرگـوار را نـسـبـت بـه آن مـكـان داده و عـسـكـرى مـى گـفـتـنـد، ودرشمايل آن حضرت گفته اند كه آن جناب متوسط القامة و مرطوبى بود وروى سرخ وسفيدوگـونـه هـاى انـدك بـرآمده وچشمهاى فراخ و ابروهاى گشاده وچهره دلگشا داشت ، ونقشنـگـين آن جناب ( اللّهُ رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، وانگشتر ديگرى داشتكه نقشش اين بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) .(2)
سـيـد بـن طـاوس روايـت كـرده از جـنـاب عـبـدالعـظيم حسنى كه حضرت امام محمّد تقى عليهالسلام اين حرز را براى پسرش حضرت امام على نقى عليه السلام نوشت در وقتى كه آنحـضـرت كـودك بوده ودر گهواره جاى داشت وتعويذ مى كرد آن حضرت را به اين تعويذوامر مى كرد اصحاب خود را به آن وآن حرز اين است :
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّىِ الْعَظيمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِكَةِوَ الرُّوح الخ ) .(3)
وتمام آن در ( مهج الدعوات ) است . وتسبيح آن حضرت :
( سـُبـْحـان مـَنْ هـُوَ دائمٌ لايـَسـْهـُو، سـُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لايَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِىٌلايَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .(4)
فـصـل دوم : در بـيـان مـخـتصرى از فضايل ومناقب ومكارم اخلاق امام على نقى عليه السلاماست
واكتفا مى شود به چند خبر:
آب گرم وآماده وضو
اول ـ شـيـخ طـوسـى از ( كافور خادم ) روايت كرده كه گفت : حضرت امام على نقىعـليـه السـلام فـرمـود بـه مـن كـه فـلان سـطـل را در فـلانمـحـل بـگـذار كه من وضو بگيرم از آن براى نمازم وفرستاد مرا پى حاجتى وفرمود چونبـرگـشـتى سطل را بگذار كه مهيا باشد براى وقتى كه من خواستم آماده نماز شوم . پسآن حـضـرت بـر قـفـا خـفـت تـا خـواب كـنـد ومـن فـراموش كردم كه فرمايش حضرت را بهعمل آورم وآن شب ، شب سردى بود، پس يك وقت ملتفت شدم كه آن حضرت برخاسته براىنـمـاز ويـادم آمـد كـه مـن سـطـل آب را نـگـذاشـتـم در آنمـحـل كـه فـرموده بود. پس از جاى خود دور شدم از ترس ملامت آن حضرت ومتاءلم بودم ازجـهـت آنـكـه آن حـضـرت بـه تـعـب ومـشـقـت خـواهـد افـتـاد بـراىتـحـصـيـل آن سـطل آب ، ناگاه مرا ندا كرد نداء غضبناك ، من گفتم : انا للّه چه عذر آورم ؟بـگـويم فراموش كردم چنين كارى را و چاره اى نديدم از اجابت آن حضرت ، پس رفتم بهخدمتش به حال رعب وترس ، فرمود: واى بر توآيا ندانستى رسم وعادت مرا كه من تطهيرنـمـى كـنـم مـگـر بـه آب سـرد، بـراى مـن آب گـرم نـمـودى ودرسـطـل كـردى . گـفـتـم : بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن نـهسـطـل را در آنجا گذاشتم ونه آب در آن كردم ، فرمود: اَلْحَمْدُللّهِ به خدا قسم كه ما تركنخواهيم كرد رخصت خدا راورد نخواهيم كرد عطاى اورا، حمد خداوندى را كه قرار داد ما را ازاهـل طـاعـتـش وتـوفـيق داد ما را به اعانت نمودن از براى عبادتش ، همانا پيغمبر صلى اللّهعـليـه وآله وسـلم فـرمـود كـه خـداونـد غـضـب مـى كـن بـر كـسـى كـهقبول نكند رخصتش را.(5)
احترام مخالفان به امام هادى عليه السلام
دوم ـ ونيز شيخ روايت كرده به متوكل گفتند: هيچ كس چنان نمى كند كه توبا خود مى كنىدر بـاب عـلى بـن مـحـمـّد تـقـى ؛ زيـرا كـه هـر وقـت [بـه ]مـنزل تووارد مى شود هركس كه در سراى است اورا خدمت مى كند به حدى كه نمى گذارندكـه پـرده بـلند كند ودر را باز كند وچون مردم اين را بدانند مى گويند اگر خليفه نمىدانـسـت اسـتحقاق اورا از براى اين امر اين نحورفتار با اونمى نمود بگذار اورا وقتى كهداخـل خـانـه مى شود خودش پرده را بلند كند وبرود همچنان كه سايرين مى روند وبه اوبرسد همان تعبى كه به سايرين مى رسد. متوكل فرمان داد كه كسى خدمت نكند على نقىعـليـه السـلام را واز جـلواوپـرده را بـلنـد نـكـنـد ومـتـوكـل بـسيار اهتمام داشت كه از خبرهاومـطـالبـى كـه در مـنزلش واقع شده مطلع شود لاجرم كسى را گماشته بود كه خبرها رابـراى اومـى نـوشـت پـس نـوشـت آن مـرد بـه مـتـوكـل كـه عـلى بـن محمّد عليه السلام چونداخـل خانه شد كسى پرده را از جلوبلند نكرد لكن بادى وزيد به حدى كه پرده را بلندكـرد وآن حـضـرت بـدون زحـمـت داخـل شـد. مـتـوكل گفت مواظب باشند وقت بيرون رفتنش را.ديـگـربـاره آن گـماشته متوكل نوشت كه بادى بر خلاف باد اولى وزيد وپرده را بلندكـرد كـه آن حـضـرت بـدون تـعـب بيرون رفت . متوكل ديد كه در اين كار فضيلت حضرتظـاهـر مـى شـود فـرمـان داد كـه بـه دسـتـور سـابـق رفـتـار كـنـيد وپرده از پيش اوبلندكنيد.(6)
احترام بى اختيار
سـوم ـ امـين الدّين طبرسى از محمّد بن حسن اشتر علوى روايت كرده كه گفت : من و پدرم بردر خـانـه مـتـوكـل بـوديـم ومـن در آن وقـت كـودك بـودم وجـمـاعـتـى از طـالبـيـيـن و عـباسيينوآل جعفر حضور داشتند وما واقف بوديم كه حضرت ابوالحسن على هادى عليه السلام واردشـد تـمـامـى مـردم بـراى اوپـيـاده شـدنـد تـا آنـكـه حـضـرتداخـل خـانـه شـد. پـس بـعضى از آن جماعت به بعضى ديگر گفتند كه ما چرا پياده شديمبـراى ايـن پسر نه اواز ما شرافتش بيشتر است ونه سنش زيادتر است ، به خدا سوگندكه براى اوپياده نخواهيم شد. ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا كه وقتى اورا ببينيد براىاوپـيـاده خـواهـيـد شـد در حالى كه خوار باشيد. پس زمانى نگذشت كه آن حضرت تشريفآوردنـد چـون نـظـر ايـشـان بر آن حضرت افتاد تمامى براى اوپياده شدند ابوهاشم بهايـشـان فـرمـودنـد: آيـا شـمـا نـگـفـتـيد كه ما پياده نمى شويم براى او چگونه شد پيادهشـديـد؟! گـفـتـند: به خدا سوگند كه نتوانستيم خوددارى كنيم تا بى اختيار پياده شديم.(7)
سلمانى حضرت آدم عليه السلام در حج
چـهـارم ـ شـيـخ يـوسـف بـن حاتم شامى در ( درّالنظيم ) وسيوطى در ( درّالمنثور) از ( تاريخ خطيب ) نقل كرده از محمّد بن يحيى كه گفت : روزى يحيى بن اكثمدر مـجـلس واثـق باللّه خليفه عباسى سؤ ال كرد در وقتى كه فقها حاضر بودند كه كىتـراشـيـد سـر آدم عـليه السلام را هنگامى كه حج كرد؟ تمامى مردم از جواب عاجز ماندند.واثـق گـفـت كـه مـن حـاضـر مـى كـنـم كـسـى را كـه جـواب ايـن سـؤال را بگويد، پس فرستاد به سوى حضرت هادى عليه السلام وآن جناب را حاضر كرد،پـس پرسيد كه يا اباالحسن خبر بده ما را كه كى تراشيد سر آدم عليه السلام را وقتىكـه حـج مـى گذاشت ؟ فرمود: سؤ ال مى كنم از تويا اميرالمؤ منين عليه السلام كه مرا ازايـن سـؤ ال عـفـونـمـايـى ، گـفـت : قـسـم مـى دهـم تـورا كـه جـواب بـگـويـى . فـرمـود:الحال كه قبول نمى كنى ، پس به درستى كه پدرم خبر داد از جدم از پدرش از جدش ‍ كهرسـول خـدا صـلى اللّه عـليه وآله وسلم فرمود كه براى تراشيدن سر آدم عليه السلامجبرئيل ماءمور شد ياقوتى از بهشت آورد وبه سر ماليد موهاى سرش ريخت وبه هرجا كهروشنى آن ياقوت رسيد آنجا حرم گرديد.(8)
تدبير براى رفع مشكل مؤ من
پـنـجـم ـ شـيخ اربلى روايت كرده كه حضرت هادى عليه السلام روزى از سرّ من راءى بهقـريـه اى بـيـرون رفـت بـراى مـهـمـى كـه روى داده بود براى آن حضرت ، پس مردى ازعـربـهـا بـه طـلب آن حـضـرت بـه سـرّ من راءى آمد. گفتند: با وى كه حضرت به فلانقريه رفته آن عرب به قصد آن حضرت به آن قريه رفت . چون به خدمت آن جناب رسيدحضرت از اوپرسيد: چه حاجت دارى ؟ گفت : من مردى مى باشم از عربهاى كوفه از متمسكينبـه ولاء جـدت حـضرت اميرالمؤ منين عليه السلام وعارض شده مرا دينى سنگين كه سنگينكـرده مـرا حـمـل آن ونـديـدم كسى را كه قضا كند آن را جز تو، حضرت فرمود: خوش باشوشـاد بـاش . پس آن مرد را فرود آورد. پس چون صبح گرديد حضرت به آن مرد فرمودكه من حاجتى به تودارم وتورا به خدا كه خلاف حاجت من ننمايى ، اعرابى گفت : مخالفتنمى كنم . پس نوشت آن حضرت ورقى به خط خود واعتراف كرد در آن كه بر آن حضرتاست كه به اعرابى دهد مالى را و تعيين كرده بود آن را در آن ورقه واندازه آن به قدرىبـود كـه زيـادتر بود از دينى كه او داشت وفرمود كه بگير اين خط را پس در وقتى كهرسـيـديم به سرّ من راءى بيا نزد من در وقتى كه نزد من جماعتى از مردم باشند ومطالبهكـن ايـن وجه را از من ودرشتى كن بر من در مطالبه وتورا به خدا كه خلاف اين نكنى . آنعرب گفت : چنين كنم و گرفت خط را پس وقتى كه حضرت به سرّ من راءى رسيد وحاضرشـدنـد نزد آن حضرت جماعت بسيارى از اصحاب خليفه وغير ايشان ، آن مرد آمد وآن خط رابيرون آورد ومطالبه كرد وبه همان نحوكه حضرت اورا وصيت فرموده بود رفتار كرد.حـضـرت بـه نـرمـى ومـلايـمت با تكلم كرد وعذر خواهى نمود ووعده داد كه وفا خواهم كردوتورا خوشدل خواهم ساخت . اين خبر به متوكل رسيد امر كرد كه سى هزار درهم به سوىآن حضرت حمل كنند چون آن پولها به آن حضرت رسيد گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: اينمـالهـا را بـگـيـر وديـن خـود را ادا كـن ومـابـقـى آن را خـرجاهـل وعـيـال خـود كـن ومـا را مـعـذور دار. اعـرابـى گـفـت : يـابـنرسـول اللّه ! بـه خـدا سـوگـنـد كـه آرزوى مـن در كـمـتـر از ثـلث ايـنمـال بـود ولكـن ) اَللّهُ اَعـْلَمُ حـَيـْثُ يـَجـْعـَلُ رِسـالَتـَهُ ) وگـرفـت آنمال را ورفت .(9)
ايثار شگفت انگيز حضرت خضر عليه السلام
مـؤ لف گـويد: اين منقبت از آن حضرت شبيه است به آنچه كه از جناب خضر عليه السلامروايـت شـده وآن روايـت چـنـيـن اسـت كـه ديـلمـى در ( اعـلام الدّيـن )نـقل كرده از ابى امامه كه حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله و سلم فرمود به اصحابخـود آيـا خـبـر نـدهـم شـمـا را از خـضـر؟ گـفـتـنـد: آرى يـارسـول اللّه . فـرمـود: وقـتـى راه مـى رفـت در بـازارى از بـازارهـاى بـنـىاسـرائيـل نـاگاه چشم مسكينى به اوافتاد پس گفت : تصدق كن بر من خداوند بركت دهد درتـو، خـضـر گـفـت : ايـمان آوردم به خداوند هرچه خداى تقدير فرمود مى شود، در نزد منچـيـزى نـيـست كه به تودهم . مسكين گفت : قسم مى دهم به وجه خدا كه تصدق كنى بر منكـه مـن مى بينم خير را در رخساره توواميد دارم خير را در نزد تو، خضر گفت : ايمان آوردمبـه خـداونـد بـه درسـتـى كه سؤ ال كردى از من به وسيله امرى بزرگ ، نيست در نزد منچـيـزى كـه بـدهـم آن را بـه تـومـگر اينكه بگيرى من را وبفروشى . مسكين گفت : چگونهراسـت مـى آيـد ايـن ؟ خـضـر گـفـت : سـخـن حـق مـى گـويـم بـه تـوبـه درسـتـى كـه سـؤال كردى از من به امرى بزرگ ، سؤ ال كردى از من به وجه رب من پس بفروشى مرا. پساورا پـيـش انـداخـت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت . پس مدتى در پيش ‍ مشترىمـانـد كـه اورا بـه كارى وانمى داشت ، پس خضر گفت : تومرا خريدى به جهت خدمت كردنپـس بـه كـارى مـن را فرمان ده ، گفت : من ناخوش دارم كه تورا به زحمت اندازم زيرا كهتوپيرى وبزرگ . گفت به تعب نخواهى انداخت يعنى هرچه بگويى قادرم بر آن ، گفت: پـس بـرخـيز واين سنگها را نقل كن . وكمتر از شش نفر در يك روز نمى توانستند آنها رانـقـل كـنـنـد، پـس بـرخـاسـت در هـمـان سـاعـت آن سـنـگـهـا رانقل كرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! كار نيكوكردى وطاقت آوردى چيزىرا كه احدى طاقت نداشت .
پس براى آن مرد سفرى روى داد پس به خضر، گفت : گمان مى كنم شخص امينى هسى پسجانشين من باش براى من ونيكوجانشينى كن ومن خوش ندارم كه تورا به مشقت اندازم ، گفت :بـه مـشـقـت نمى اندازى ، مرد گفت : قدرى خشت بزن براى من تا برگردم پس آن مرد بهسـفـر رفـت وبـرگـشـت وخـضـر بـراى اوبناى محكمى كرده بود. پس آن مرد به اوگفت ازتـوسؤ ال مى كنم به وجه خداوند كه حسب توچيست وكار توچون است ؟ خضر فرمود: سؤال كـردى از مـن بـه امـر عـظـيـمـى بـه وجـه خـداون عـزوجل ووجه خداوند مرا در بندگى انداخته اينك به توخبر دهم ، من آن خضرم كه شنيده اى ،مـسـكـيـنـى از مـن سـؤ ال كـرد چـيـزى نـبـود نـزد مـن بـه اودهـم پـس سـؤال كـرد از مـن بـه وجـه خداوند عز وجل ، پس خود را در قيد بندگى اودرآوردم ومرا فروختوبـه تـوخـبـر دهـم ، هـر كـس كـه از اوسـؤ ال كـنـنـد بـه وجـه خـداونـد عـزوجـل پـس ‍ رد كـند سائل را وحال آنكه قادر است بر آن ، مى ايستد روز قيامت ونيست در روىاوپوست وگوشت وخون جز استخوان كه مضطرب است وحركت مى كند. مرد گفت : تورا بهمـشـقـت انداختم ونشناختم ، فرمود كه باكى نداشته باش نگاه داشتى من را واحسان كردى ،گـفـت پـدر ومادرم فداى توحكم كن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تومكشوف نموده ، يعنىدر ايـنـجـا باش وهرچه خواهى بكن يا تورا مختار كنم هرجا كه خواهى بروى ، فرمود: مرارهـا كـن تـا عـبـادت كنم خداوند را، چنين كرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدايى را كه مرا دربندگى انداخت آنگاه مرا نجات داد.(10)
لشكر امام هادى عليه السلام
شـشـم ـ قـطـب راوندى روايت كرده كه متوكل يا واثق يا يكى ديگر از خلفاء امر كرد عسكرخـود را كـه نـود هزار بودند از اتراك كه در سرّ من راءى بودند كه هر كدام توبره اسبخود را از گل سرخ پر كنند ودر ميان بيابان وسيعى در موضعى روى هم بريزند، ايشانچـنـيـن كـردنـد وبـه مـنـزله كـوه بـزرگـى شـد واسـم آن راتل مخالى (11) نهادند. آنگاه بالاى آن رفت وحضرت امام على نقى عليه السلامرا نـيـز بـه آنـجـا طـلبيد وگفت : شما را اينجا خواستم تا مشاهده كنى لشكرهاى مرا، وامركـرده بـود لشـكـريـان را كـه بـا زيـنت واسلحه تمام حاضر باشند وغرضش آن بود كهشـوكـت واقـتـدار خـود را بـنـمـايـد تـا مـبـادا آن حـضـرت يـا يـكـى ازاهـل بـيـت اواراده خـراج بـر اونـمـايـد. حـضـرت فرمود: مى خواهى من نيز لشكر خود را برتـوظـاهـر كـنـم ؟ گـفت : بلى ، پس حضرت دعا كرد وفرمود: نگاه كن ! چون نظر كرد ديدمابين آسمان وزمين از مشرق ومغرب پر است از ملائكه وتمام شاكى السلاح بودند! خليفهچـون ديـد او را غـش عـارض شـد چـون به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنياى شما كارىنـداريـم مـا مـشـغـول به امر آخرت مى باشيم بر توباكى نباشد از آنچه گمان كرده اىيـعـنـى اگـر گـمـانـت آن اسـت كـه مـا بـر تـوخـروج مـى خـواهـيـم بـكـنـيـم از ايـنخيال راحت باش ما اين اراده را نداريم .(12)
استحباب روزه چهار روز سال
هفتم ـ شيخ طوسى وديگران روايت كرده اند از اسحاق بن عبداللّه علوى عريضى كه گفت :اخـتـلاف شـد مـابـيـن پدرم وعموهايم در ميان چهار روزى كه مستحب است روزه گرفتن آن درسال ، پس سوار سدند ورفتند خدمت حضرت على نقى عليه السلام ودر آن هنگام آن حضرتدر ( صريا ) مقيم بود پيش از آنكه به سرّ من راءى رود. پس از آنكه ايشان خدمت آنجـنـاب رسـيـدنـد آن حـضـرت فـرمـود: آمـده ايـد كـه از مـن سـؤال كـنـيـد از ايـامـى كـه در سـال روزه اش مـستحب است ؟ گفتند: بلى ! ما نيامديم مگر براىتـعـيـيـن ايـن مـطـلب . فـرمـود: آن چـهـار روز يـكـى هـفـدهـم ربـيـع الاول است وآن روزى است كه روزى خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم در آن متولد شده ، وديگرروز بـيـسـت وهـفـتـم رجـب اسـت وآن روزى اسـت كـه مـبـعـوث شـده در آن روزرسول خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم ، وسوم روز بيست وپنجم ذى القعده است وآن روزىاست كه در آن روز زمين پهن شده است ، وچهارم روز هيجدهم ذى حجه است وآن روز غدير است.(13)
فضايل وخصلت هاى امام هادى عليه السلام
هـشـتـم ـ قـطـب راونـدى گفته كه در حضرت على بن محمّد هادى عليه السلام جمع شده بودخـصـال امـامـت وكـامـل شـده بـود در آن حـضـرت فـضـل وعـلموخصال خير و تمامى اخلاق آن حضرت خارق از عادت بود مانند اخلاق پدران بزرگوارشوشب كه داخل مى شد رومى كرد به قبله ومشغول به عبادت مى گشت وساعتى از عبادت بازنمى ايستاد وبر تن نازنينش جبه اى بود از پشم وسجاده اش بر حصيرى بود.(14) واگر ما ذكر كنيم محاسن شمايل آن جناب را كتاب طولانى مى شود. صاحب ( جناتالخلود ) گفته كه آن حضرت متوسط القامة بود وروى مباركش سرخ وسفيد وچشمهايشفـراخ وابـروهـايـش گـشـاده وچـهـره اش ‍ دلگـشـا، هـر كـه غـمـيـن بـودى بر روى مباركشنـگـريـسـتـى غـمـهـا زايـل شدى ، ومحبوب القلوب وصاحب هيبت بودى وهرچند دشمن به وىبـرخـوردى تـمـلق نـمـودى و پـيوسته لب مباركش در تبسم وذكر خدا بودى ودر راه رفتنگـامـهـا را كـوچـك گـذارده پـياده رفتن بر آن حضرت دشوار بود واكثر در راه رفتن بدنمباركش عرق كردى .(15)
فصل سوم : در دلايل ومعجزات امام على نقى عليه السلام است
اكتفا مى كنيم به ذكر چند خبر:
نگين گرانبها
اول ـ در ( اءمـالى ) ابن الشيخ از منصورى وكافور خادم مروى است كه در سرّ منر.ى حـضـرت هـادى عـليـه السـلام همسايه اى دات كه اورا يونس نقاش ‍ مى گفتند وبيشتراوقـات خـدمت آن حضرت مى رسيد وآن جناب را خدمت مى نمود. يك روز وارد شد خدمت آن جنابدر حـالتـى كـه مـى لرزيـد وعـرض كـرد: اى سـيـد مـن ! وصـيـت مـى كـنـم كـه بـااهل بيت من خوب رفتار كنى ، حضرت فرمود: مگر چه خبر است ؟ وتبسم مى كرد. عرض كردكه موسى بن بغا يك نگينى به من داد كه آن را نقش كنم وآن نگين از خوبى قيمت نداشت منچـون خـواسـتم آن نگين را نقش كنم شكست و++دوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بنبغا [يا] مر
ا هزار تازيانه مى زند
+++ يـا خـواهـد كـشـت . حـضـرت فـرمـود: ايـنـك بـروبـهمنزل خود تا فردا شود همانا چيزى نخواهى ديد مگر خوبى . روز ديگر صبحگاهى خدمت آنحـضـرت رسـيـد عرض كرد پيك موسى به جهت نگين آمده است . فرمود: برونزد اونخواهىديـد جـز خـيـر وخـوبـى . آن مـرد ديـگـربـاره گـفـت كـهالحـال مـن نزد او روم چه بگويم ؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش كن چه با تومىگـويـد هـمـانـا جـز خـوبـى چـيـز ديـگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندانبـرگـشـت و عرض كرد: اى سيد من ! چون رفتم نزد موسى مرا گفت : جوارى من در باب آننگين با هم مخاصمت كردند آيا ممكن مى شود كه اورا دونصف كنى تا دونگين شود كه نزاعومـخـاصـمـه آنـهـا بر طرف شود. حضرت چون اين بشنيد خدا را حمد كرد و فرمود: چه درجواب اوگفتى ؟ گفت : گفتم مرا مهلت بده تا فكرى در امر آن كنم ، حضرت فرمود: خوبجواب گفتى .(16)
نعمت ايمان وعافيت
دوم ـ شـيـخ صـدوق در ( اءمـالى عـ( از ابوهاشم جعفرى روايت كرده كه گفت : وقتىفـقـر وفاقه بر من شدت كرد خدمت حضرت امام على نقى عليه السلام شرفياب شدم پسمرا اذن داد پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم ! كدام نعمتهاى خدا را كه به توعطا كرده مىتـوانـى ادا وشـكر آن كنى ؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گويم ، پس خود آن حضرتابـتـدا كـرد فـرمود: ايمان را روزى توكرد پس حرام كرد به سبب آن بدن تورا بر آتشوروزى كرد تورا عافيت تا اعانت كرد تورا بر طاعت وروزى كرد تورا قناعت پس حفظ كردتـورا از ريـخـتـن آبـرويت ، اى ابوهاشم ! من ابتدا كردم تورا به اين كلمات به جهت آنكهگـمـان كـردم كه تواراده كرده اى كه شكايت كنى نزد من از آنكه با تواين همه انعام كردهوامر كردم كه صد دينار زر سرخ به تودهند بگير آن را.(17)
مـؤ لف گـويـد: كـه از ايـن حـديـث شـريـف اسـتـفـاده شـود كـه ايـمـان ازافـضـل نـعـم الهـيـه اسـت وچـنـيـن اسـت زيـرا كـه قـبـول شـدن تـمـاماعمال منوط به آن است .
ودر مجلد پانزدهم [چاپ قديم ] ( بحار ) است :
( بابُ الرِّضا بِمَوْهِبَةِ الاِيمانِ وَ اِنَّهُ مِنْ اَعْظَم النِّعَم فَنَسْئَلُ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالىاَنْ يُثَبِّتَ الايمانَ فى قُلُوبِنا وَ يُطهِّرَ الدِّيوانَ مِنْ ذُنُوبِنا ) .(18)
وبـعـد از ايـمـان ، نعمت عافيت است ، فَنَسْئَلُ اللّهَ تَعالى الْعافِيَةَ، عافِيَةَ الدُّنْيا وَ الاخِرَة .
روايـت شده كه خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم عرض شد كه اگر من درككـردم شب قدر را چه از خداوند خود بخواهم ؟ فرمود: عافيت را وبعد از عافيت ، نعمت قناعتاسـت ، روايـت شـده در ذيـل آيـه شـريـفـه : ( مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَكِرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌفـَلَنُحْيِيِنَّهُ حَياةٌ طَيِّبَةً ) (19) كه ظاهر معنى آن اين است كه هر كه بكندعـمـل صـالح يـعـنـى كـردار شـايـسـتـه از مـرد يـا زن واومـؤ مـن بـاشـد چـهعـمـل بـاشـد چـه عـمـل بـدون ايمان استحقاق جزاء ندارد البته اورا زندگانى دهيم در دنيازنـدگـانـى خـوش . سـؤ ال شـد از مـعصوم عليه السلام كه اين حيات طيبه كه زندگانىخـوش بـاشد چيست ؟ فرمود: قناعت است . (20) واز حضرت صادق عليه السلامروايـت اسـت كـه فـرمـود: هـيـچ مالى نافعتر نيست از قناعت به چيز موجود.(21) فـقـيـر گـويـد: كـه روايـات در فـضـيـلت قـنـاعـت بـسـيـار اسـت ومـقـام گـنـجـايـشنقل ندارد.
نقل شده كه به حكيمى گفتند: ديدى توچيزى را كه از طلابهتر باشد؟ گفت : بلى ، قناعتاسـت وبـه هـمـيـن مـلاحـظه كلام بعض حكما كه گفته ( اِسْتِغْناؤُكَ عَنِ الشَّى ء خَيْرٌ مِنْاسـْتـِغـْنـائِكَ بـِهِ ) . گفته شده كه ديوجانس كلبى كه يكى از اساطين حكماء يونانبود، مرديم متقشف وزاهد بوده وچيزى اندوخته نكرده بود وماءوايى براى خود درست ننمودهبـود وقـتـى اسـكـنـدر اورا بـه مـجـلس خـود دعـوت نـمـود، آن حـكـيـم بـهرسـول اسـكـنـدر فـرمود كه بگوبه اسكندر آن چيز كه تورا منع كرده از آمدن به نزد منهـمان چيز مرا باز داشته از آمدن به نزد تو، آنچه تورا منع كرده سلطنت تواست ، وآنچهمرا بازداشته قناعت من است .
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ ) : (22)

وَجَدْتُ الْقَناعَةَ اَصْلَ الْغِنى
وَ صِرْتُ بِاَذْيالِها مُمْتَسِكُ
فَلاذايَرانى عَلى بابِهِ
وَ لاذايَرانى بِهِ مُنْهَمِك
وَ عِشْتُ غَنِيّا بِلادِرْهَمٍ
اَمُرُّ عَلَى النّاسِ شِبْهَ الْمَلِكِ(23)
وَ لِمُوْلانا اَبى الْحَسَنِ الرّضا عليه السلام :
لَبِسْتُ بُالْعِفَّةِ ثَوْبَ الْغَنِى
وَ صِرْتُ اَمْسى شامِخَ الرَّاْسِ
لَسْتُ اِلَى النَّسْناسِ مُسْتَانِسا
لكِنَّنى آنِسُ بِالنّاسِ
اِذا رَاءَيْتُ التَّيْهَ مِنْ ذِى الْغِنى
تِهْتُ عَلَى التَّائِه بِالْياسِ
ما اِنْ تَفاخَرْتُ عَلى مُعْدِمٍ
وَ لاتَضَعْضَعْتُ لافْلاسٍ
تعليم معجزه آساى 73 زبان
سـوم ـ ابـن شـهـر آشـوب وقطب راوندى از ابوهاشم جعفرى روايت كرده اند كه گفت : خدمتحـضـرت امـام على نقى عليه السلام شرفياب شدم پس با من به زبان هندى تكلم كرد مننـتـوانـسـتم درست جواب دهم ودر نزد آن حضرت ركوه اى بود مملواز سنگريزه پس يكى ازسنگريزه ها را برداشت ومكيد پس نزد من افكند من آن را در دهان گذاشتم وبه خدا سوگندكـه از خـدمـت آن جـنـاب بـرنـخـاسـتـم مـگـر آنـكـه تـكـلم مى كردم به هفتاد وسه زبان كهاول آن زبان هندى باشد.(24)
حيوان سريع السير
چـهـارم ـ ونـيـز از ابـوهاشم جعفرى روايت شده كه گفت : شكايت كردم به سوى مولاى خودحـضـرت امـام عـلى نـقى عليه السلام كه چون از خدمت آن حضرت از سرّ من راءى مرخص مىشوم وبه بغداد مى روم شوق ملاقات آن حضرت را پيدا مى كنم ومرا مركوبى نيست سواىايـن يـابـوكـه دارم وآن هـم ضعف دارد واز آن حضرت خواستم كه دعايى كند براى قوت منبـراى زيـارتش ، حضرت فرمود: ( قَوّاكَ اللّهُ يا اَباهاشِمٍ وَ قَوّى بِرْذَوْنَكَ ) . خداتورا قوت دهد وقوت دهد يابوى تورا.
پـس از دعـاى آن حـضـرت چـنـان بـود كـه ابـوهـاشم نماز فجر در بغداد مى گذاشت وبريـابـوى خـود سـوار مـى گـشـت وآن هـمـه مـسافت مابين بغداد وسامره را طى مى كرد و وقتزوال هـمـان روز را بـه سـامره مى رسيد واگر مى خواست برمى گشت همان روز به بغدادواين از دلايل عجيبه بود كه مشاهده مى گشت .(25)
آينده سامراء
پـنـجـم ـ در ( امالى ) شيخ طوسى از حضرت امام على نقى عليه السلام روايت شدهكـه فـرمـود: آمـدم سـرّ مـن راءى از روى كـراهت واگر بيرون شوم نيز از روى كراهت خواهدبود، راوى گفت : براى چه سيد من ؟ فرمود: به جهت خوبى هواى آن وگوارا بودن آب آنوقلت درد در آن .
( ثُمَّ قالَ عليه السلام : تُخْرَبُ سُرَّ مَنْ رَاءْى حَتّى يَكُونَ فيها خانٌ وَ بَقّالٌ لِلْمارَّةِ وَعَلامَةُ تَدارُكِ خَرابِها تَدارُك الْعمارَةِ فى مَشْهَدى مِنْ بَعْدى ) .(26)
علت شيعه شدن يك اصفهانى
ششم ـ قطب راوندى روايت كرده كه جماعتى از اهلاصـفهان روايت كرده اند كه مردى بود در اصفهان كه اورا عبدالرحمن مى گفتند واوبر مذهبشـيـعـه بـود بـه او گـفـتـنـد بـه چـه سـبـب تـوديـن شـيـعـه را اخـتـيـار كـردىوقـائل بـه امـامت حضرت امام على نقى عليه السلام شدى ؟ گفت : به جهت معجزه اى كه ازاومـشـاهـده كـردم وحـكـايـت آن چـنـان بـود كـه مـن مـردى فـقـيـر وبـى چـيـز بـودم وبـا ايـنحـال صـاحـب زبـان وجـراءت بـودم . در يـكـى از سـالهـااهـل اصـفـهـان مـرا بـا جـمـاعـتـى بـه جـهـت تـظـلم بـه نـزدمتوكل فرستادند چون ما به نزد متوكل رفتيم روزى بر در خانه اوبوديم كه امر شد بهاحـضـار عـلى بـن محمّد بن الرضا عليهم السلام ، من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيستكـه مـتـوكـل امـر كـرده به احضار آن ؟ گفت : اومردى است از علويين كه رافضه اورا امام مىدانـنـد، پـس از آن گـفـت : مـمـكـن اسـت مـتـوكـل اورا خـواسـتـه بـاشـد بـراى آنـكـه اورا بـهقـتـل رساند. من با خود گفتم كه از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و اورامشاهده كنم پس ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد مردم به جهت احترام در طرف راستوچـپ راه اوصـف كـشـيـدنـد واورا مـشـاهـده مـى كـردنـد پـس چون نگاه من بر اوافتاد محبت اودردل مـن جـاى گـرفـت پـس شـروع كـردم در دعـا كـردن كـه خـداونـد شـرّمـتـوكـل را از اوبـگـردانـد وآن جـنـاب از مـيـان مـردم مـى گـذشـت در حـالى كـه نـگـاهـش بهيـال اسـب خـود بـود وبـه جـاى ديـگـر نـگـاه نـمـى كـرد تـا بـه مـن رسـيـد ومـن هـممشغول به دعا در حق اوبودم پس چون محاذى من شد روى خود به من كرد و فرمود: خدا دعايترا مستجاب كند وعمرت را طولانى ومال واولادت را بسيار گرداند. چون من اين را بشنيدم مرالرزه گـرفـت ودر مـيان رفقايم افتادم ، پس ايشان از من پرسيدند كه تورا چه مى شود؟گـفـتـم : خـيـر اسـت وحـال خـود را بـا كـسـى نـگـفـتـم . چـون برگشتم به اصفهان خداوندمال بسيار به من عطا كرد وامروز آنچه من اموال در خانه دارم قيمتش به هزار درهم مى رسدسـواى آنـچه بيرون خانه دارم وده اولاد هم مرا روزى شد وعمرم هم از هفتاد تجاوز كرده ومنقائلم به امامت كسى كه از دل من خبر داده ودعايش در حق من مستجاب شده .(27)
حكايت زينب دروغگو
هـفـتـم ـ ونـيـز قـطـب راونـدى نـقـل كـرده روايـتـى كـه مـلخـصـش آن اسـت كـه در ايـاممـتـوكـل زنـى ادعـا كـرد كـه مـن زيـنـب دخـتـر فـاطـمـه زهـرا عـليـهـا السـلام مـى بـاشـم .مـتـوكـل گـفـت : كـه از زمـان زيـنـب تـا بـه حـال سـالهـا گـذشـتـه وتـوجـوانـى ؟ گـفـت :رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم دسـت بـر سـر مـن كـشـيـد ودعـا كـرد كـه در هـرچـهـل سـال جـوانـى من عود كند. متوكل مشايخ آل ابوطالب واولاد عباس وقريش را طلبيد همهگـفـتـنـد: اودروغ مـى گـويـد، زيـنـب در هـمـان فـلانسال وفات كرده . آن زن گفت : ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم كسى كه ازحـال مـن مـطـلع نـبـود تـا الحـال كـه ظـاهـر شـدم . مـتـوكـل قسم خورد كه بايد از روى حجتودليـل ادعـاى اورا بـاطـل كرد. ايشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر كنند شايد اوازروى حـجـت كـلام ايـن زن را بـاطـل كـند. متوكل آن حضرت را طلبيد وحكايت را با وى بگفت ،حـضـرت فـرمـود: دروغ مـى گـويـد زيـنـب در فـلانسـال وفـات كـرد. گـفـت : ايـن را گـفـتـنـد، حـجـتـى بـر بـطـلانقـول او بـيـان كـن . فـرمـود: حـجـت بـر بـطلان قول اوآنكه گوشت فرزندان فاطمه بردرندگان حرام است اورا بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد شيران اورا نمى خورند،مـتـوكـل بـه آن زن گـفت : چه مى گويى ؟ گفت : مى خواهد مرا به اين سبب بكشد، حضرتفرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر كدام را كه خواهى بفرست تا اين مطلبمعلوم توشود.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation