اوّل ـ قالَ عليه السلام : ( لاتُمارِ فَيَذْهَبُ بَهاؤُكَ وَ لاتُمازِحْ فَيُجْتَرى عَلَيْكَ ) ؛
فرمود: جدالمكن پس مى رود خوبى و حسن تو و مزاح مكن كه جراءت مى كنند و دلير مى شوند بر تو.
فقير گويد: گذشت در كلمات حضرت امام رضا عليه السلام مذمت مراء و در كلمات حضرتموسى بن جعفر عليه السلام گذشت كلامى در مزاح .
دوّم ـ قـالَ عليه السلام : ( مِنَ التَّواضُعِ، اَلسَّلامُ عَلى كُلِّ مَنْ تَمُرُّ بِهِ وَ الْجُلُوسُ دُونَشَرَِف الْمَجْلِسِ ) ؛(45)
فـرمـود: از تـواضع است آنكه سلام كنى بر هر كس كه مى گذرى بر او و آنكه بنشينىدر جائى كه پست تر است از مكان شريف مجلس .
مؤ لف گويد: كه گذشت نظير اين در كلمات حضرت امام محمّد باقر عليه السلام .
سـوّم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( اَوْرَعُ النّاسَ مَنْ وَقَفَ عِنْدَ الشُّبْهَةِ، اَعْبَدُ النّاسِ مَنْ اَقامَعَلى الْفَرآئِضِ، اَزْهَدْ النّاسِ مِنْ تَرَكَ الْحَرامَ، اَشَدُّ النّاسِ اجْتِهادا مَنْ تَرَكَ الذُّنُوبَ )؛(46)
فرمود: پارساترين مردم كسى است كه توقف كند نزد شبهه و عابدترين مردم كسى استكه به پا دارد فرائض را و زاهدترين مردم كسى است كه ترك كند حرام را و از همه مردمكوشش و مشقتش بيشتر است كسى كه ترك كند گناهان را.
چـهـارم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( قـَلْبُ الاَحْمَقِ فى فَمِهِ وَ فُمُ الْحَكيمِ فى قَلْبِهِ ).(47)
فـرمـود: دل آدم احـمـق در دهـانـش اسـت و دهـان مـرد حـكـيـم در دلش اسـت .حـاصـل آنـكـه شـخـص احـمـق اول چـيـزى را مـى گـويـد بـعـد از آنتـاءمـل در آن مـى كـنـد كـه آيـا صـلاح بـود گـفـتن اين كلام يا نه ؟ بعكس شخص حكيم كهاول تـاءمـل مـى كـنـد در كـلامـى كـه مـى خواهد بگويد پس اگر صلاح ديد گفته شود مىگويد آن را.
پـنـجـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( لايـَشـْغـَلُكَ رِزْقٌ مـَضـْمـُونٌ عـَنْ عـَمـَلٍ مـَفْرُوضٌ )؛(48)
فرمود: مشغول نسازد تو را روزى كه خدا ضامن آن شده از عملى كه بر تو فرض است .
شـشـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( لَيـْسَ مـِنَ الاَدَبِ اظـْهـارُ الْفـَرَحِ، عـِنـْدَ الْمـَحْزُونِ )؛(49)
فرمود: از ادب دور است ظاهر كردن خوشحالى نزد شخص غمناك .
فـقـيـر گـويـد: شـايـد شـيـخ سـعـدى از ايـن كـلمـه مـبـاركـه اخـذ كـرده بـاشـدقول خود را:
چو بينى يتيمى سرافكند پيش
|
مزن بوسه بر روى فرزند خويش
|
هـفـتـم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( رِيـاضـَةُ الْجـاهـِلِ وَرَدُّ الْمـُعـْتـادِ عـَنْ عـادَتـِهـِكَالْمُعْجِزِ؛(50) )
فـرمـود: رام كـردن و تـربـيـت شـخـص جـاهـل و بـرگـردانـيـدن صـاحب عادت را از عادتش مثل معجزه است .
فـقـيـر گويد: روايت شده از حضرت عيسى عليه السلام كه فرمود مداوا كردم مريضان راپـس شـفـا يافتند به اذن خدا و زنده كردم مردگان را به اذن خدا و معالجه كردم احمق را وقدرت نيافتم بر اصلاح او!(51)
هشتم ـ ( قالَ عليه السلام : لاتُكْرِمِ الرَّجُلَ بِما يَشُقُّ عَلَْيِه ) ؛(52)
فرمود: اكرام مكن شخص را به آن چيزى كه شاق و دشوار است بر او.
نـهـم ـ قـالَ عـليه السلام : ( مَنْ وَعَظ اَخاهُ سِرّا فَقَدْ زانَهُ وَ مَنْ وَعَظَهُ عَلانِيَةً فَقَدْ شانَهُ) ؛(53)
فرمود: كسى كه موعظه برادر خود را در پنهانى همان آراست او را و كسى كه موعظه كرداو را آشكار همانا عيب كرد او را.
دهم ـ قالَ عليه السلام : ( مَنْ اَنِسَ بِاللّهِ اِسْتَوْحَشَ مِنَ النّاسِ ) .(54)
فرمود: هر كسى كه انس به خدا گرفت وحشت كند از مردم .
فقير گويد: كه اين فرمايش را شيخ سعدى در اين اشعار گنجانيده :
چنين دارم از پير داننده ياد
|
كه شوريده اى سر به صحرا نهاد
|
پدر در فراقش نخورد و نخفت
|
پسر را ملامت نمودند و گفت
|
از آنگه كه يارم كس خويش خواند
|
به حقش كه تا حق جمالم نمود
|
به صدقش چنان سر نهادم قدم
|
كه بينم جهان با وجودش عدم
|
كه با او نماند دگر جاى كس
|
قـالَ اللّهُ تـَعـالى : ( قـُلِ اللّهُ ثـُمَّ ذَرْهـُمْ ) (55) . ( وَقـال اَمـيـرُالمـُؤْمـِنـيـنَ عليه السلام : عِظَمُ الْخالِقِ عِنْدَك يَصَغِّرُ الْمَخْلُوقَ فى عَيْنِكَ ).(56)
يازدهم ـ قالَ عليه السلام : ( لَوْ عَقَلَ اَهْلُ الدُّنْيا خَرِبَتْ ) .(57)
فـرمود: آن حضرت كه اگر اهل دنيا دانائى و فهم داشتند و دريافت مى كردند، دنيا خرابو ويران مى شد!
دوازدهـم ـ فـرمـود آن حـضـرت كـه هـمـانا از براى جود و بخشش اندازه و مقدارى است ، پسهـرگـاه زيـاد شد از آن مقدار پس آن اسراف است ؛ و از براى حزم و احتياط مقدارى است پسهرگاه زياد شد از آن مقدار پس آن جبن و ترس است و از براى اقتصاد و ميانه روى مقدارىاسـت پـس هـرگـاه زيـاد شـد بـر آن پـس آن بـخل است ، و از براى شجاعت مقدارى است پسهـرگـاه زياد شد بر آن پس آن تهور و بى باكى است و كافى است تو را از براى ادبكردن نفست اجتناب كردنت از چيزى كه مكروه و ناپسند مى شمارى از غير خودت .(58)
فصل پنجم : در شهادت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
عـلامـه مـجـلس رحـمـه اللّه در ( جـلاءالعيون ) فرموده : ابن بابويه رحمه اللّه وديـگـران روايـت كـرده اند از مردى از اهل قم كه گفت : روزى حاضر شدم در مجلس احمد بنعـبـيـداللّه بـن خاقان كه از جانب خلفاء والى اوقاف و صدقات بود در قم و نهايت عداوتنـسـبـت بـه اهـل بـيـت رسـالت داشـت ، پـس در مـجـلس او مـذكـور شـداحوال سادات علوى كه در سرّ من راءى مى بودند و مذهبهاى ايشان و صلاح و فساد و قربو منزلت ايشان نزد خليفه هر زمان . احمد بن عبيداللّه گفت كه من در سرّ من راءى نديدم ازسـادات علوى كسى مانند حسن بن على عسكرى عليه السلام در علم و زهد و امراء و سادات ووقـار و مـهـابـت و عـفّت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفاء و امراء و سادات و سايربـنـى هـاشـم او را مـقـّدم مـى داشـتـنـد بـر پيران خود، و صغير و كبير ايشان تعظيم او مىنمودند و همچنين وزراء و امراء و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اىفرو نمى گذاشتند.
مـن روزى در بـالاى سـر پـدر خـود ايـسـتـاده بـودم در روز ديـوان او، نـاگـاه دربـانـان وخـدمـتـكـاران دويـدنـد و گـفـتند: ابن الّرضا عليه السلام در در خانه ايستاده است پدرم باصـداى بـلنـد گـفـت : رخـصـت دهـيـد او را و بـه مـجـلس در آوريـد. نـاگـاه ديـدم مـردىداخـل شـد گـنـدم گـون و گـشـاده چـشـم و خـوش قـامـت و نـيـكـو روى و خـوش بـدن دراوّل سـنّ جـوانـى و مـن در او مهابتى و جلالتى مشاهده كردم چون نظر پدرم بر او افتاد ازجـاى جـسـت و بـه اسـتـقبال او شتافت و هرگز نديدم كه چنين كارى نسبت به احدى از بنىهاشم يا امرا خليفه يا فرزندان او بكند چون به نزديك او رسيد دست در گردن او در آوردو دستهاى او را بوسيد و دسن او ر گرفت و در جاى خود نشانيد و با ادب در خدمت او نشستو بـا او سـخـن مـى گفت و از روى تعظيم او را به كنيت خطاب مى نمود و جان خود و پدر ومـادر خـود را فـداى او مى كرد. من از مشاهده اين احال تعجّب مى كردم ناگاه دربانان گفتندمـوفّق كه خليفه آن زمان بود مى آيد. و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مىآمـد بيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مى آمدند و از نزديك پدرم تا درگاهخـليـفـه دو صـف مـى ايـستادند تا آنكه خليفه مى آمد و بيرون مى رفت . و با وجود استماعآمـدن خـليـفـه باز پدرم روى به او داشت و با اوسخن مى گفت تا آنكه غلامان مخصوص اوپـيدا شدند. پس گفت : فداى تو شوم ! اكنون اگر خواهى برخيز، غلامان خود را امر كردكـه او را از پـشـت صـف مـردم بـبـريـد كـه نـظـر يـساولان بر آن حضرت نيفتد. باز پدرمبـرخـاسـت او را تـعـظـيـم كـرد و مـيـان پـيـشـانـيـش را بـوسـيـد و او را روانـه كـرد و بـهاستقبال خليفه رفت ، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم كه اين مردكى بود كه پدرمايـن قـدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟ گفتند: او مردى است از اكابر عرب حسن بن علىنـام دارد و مـعـروف اسـت بـه ابـن الرّضا پس تعجّب من زياد گرديد و در تمام آن روز درفكر و تحيّر بودم .
چـون شـب پـدرم بـه عـادتـى كـه داشـت بـعـد از نـمـاز شـام و خـفـتـن نـشـسـت ومـشـغـول ديـدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه عرض نمايد. من نزد او نشستمپـرسـيـد كـه حـاجـتـى دارى ؟ گـفـتـم : بـلى ، اگـر رخـصـت فـرمـايـى سـؤال كـنـم . چـون رخـصـت داد گـفتم : اى پدر! كى بود آن مردى كه امروز بامداد در تعظيم واكـرام او مـبـالغـه را از حـّة گـذرانيدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كردى ؟گفت : اى فرزند! اين امام رافضيان است ، پس ساعتى ساكت شد و گفت : اى فرزند! اگرخـلافـت از بـنى عبّاس به در رود كسى از بنى هاشم به غير آن مرد مستحقّ آن نيست ، زيراكـه او سـزاوار خـلافـت اسـت بـه سـبـب اتـّصـاف او بـه زهـد و عـبـادت وفضل و علم و كمال و عفّت نفس و شرافت نسب و علّو حسب و ساير صفات كماليّه ، اگر مىديـدى پـدر او را مـردى بـود در نـهـايـت شـرافـت و جـلالت و فـضـيـلت و عـلم وفضل و كمال ، پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم خشم من زياده گرديد و تفكّر و تحيّرمن افزون شد.
بعد از آن پيوسته از مردم تفحّص احوال او مى نمودم ، پس نسنيدم از وزراء و كتّاب و امراءو سـادان و عـلويـّان و سـايـر مـردم بـه غـيـر تـعـريـف و تـوصـيـف وفضل و جلالت و علم و بزرگوارى او امام رافضيان است . پس قدر و منزلت او در نظر منعـظـيـم شـد و رفـعـت و شـاءن او را دانـسـتـم ، زيـرا كـه از دوسـت و دشـمن به غير نيكى وبـزرگـى او چـيـزى نـشـنـيـدم . پـس مـردى از اهـل مـجـلس از او سـؤال كـنـد يـا نـام او را بـا نـام امـام حـسـن مـقـرون گـردانـد؟ جـعـفر مردى بود فاسق و فاجروشـرابـخـوار و بدكردار، مانند او كسى در رسوايى و بى عقلى و بدكارى نديده بودم ،پـس جـعـفـر را مـذدمـت بـسـيار كرد باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت : به خداسـوگـنـد! در هنگاام وفات حسن بن على عليه السلام حالتى بر خليفه و ديگران عارضشد كه من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين امرى تواند شد.
اين واقعه چنان بود كه روزى براى پدرم خبر آوردند كه ابن الّرضا رنجور شده ، پدرمبـه سـرعـت تـمـام نـزد خـليـفـه رفـت و خبر را به خليفه داد، خليفه پنج نفر از معتمدان ومـخـصـوصـان خود را با او همراه كرد يكى از ايشان تحرير خادم بود كه از محرمان خاصّخـليـفـه بـود، امـر كـرد ايـشـان را كـه پـيـوسـتـه مـلازم خـانـه آن حـضـرت بـاشند و براحـوال آن حـضـرت بـرود و از احـوال او مطّلع گردند و طبيبى را مقرّر كرد كه هر بامداد وپـسـيـن نـزد آن حـضرت برود و از احوال او مطّلع باشد بعد از دور روز براى پدرم خبرآوردنـد كـه مـرض آن حـضـرت صـعـب شـده اسـت و ضعف بر او مستولى گرديده است . پسبامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوند وقاضى القضاة را طلبيد و گفت ده نفر از علماى مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزدآن حـضـرت باشند. ايشان اينها را براى آن مى كردند كه آن زهرى كه به آن حضرت دادهبـودنـد بـر مـردم مـعـلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه كه آن حضرت به مرگ خود ازدنيا رفته . پيوسته ايشان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آنكه بعد از گذشتن چند روزاز مـاه ربـيـع الا ول آن امـام مـظـلوم از دار فـانـى بـه سـراى بـاقـى رحلت نمود و از جورستمكاران و مخالفان رهايى يافت .
چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد قيامتى در آن شهر برپا شد از جميعمـردم صـداى نـاله و فـغـان و شيون بلند گرديد، خليفه در تفحص فرزند سعادتمند آنحضرت درآمد، جمعى را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره هارا تـفـحـص نـمـايـنـد شـايـد آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آنحـضـرت را تـفـحـص كـنـند كه مبادا حمل در ايشان باشد پس يكى از زنان گفت كه يكى ازكـنـيـزان آن جـنـاب را احـتـمـال حـمـلى هـسـت ، خـليـفـه نـحـريـر خـادم را بـر اومـوكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود بعد از آنمـتـوجـه تـجهيز آن جناب شد. جميع اهل بازارها مطلع شدند صغير و كبير و وضيع و شريفخلايق در جنازه آن برگزيده خالق جمع آمدند. پدرم كه وزير خليفه بود با ساير وزراءو نويسندگان و اتباع خليفه و بنى هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدندو در آن روز سـامـره مانند صحراى قيامت بود از كثرت ناله و شيون و گريه مردم چون ازغـسل و كفن آن جناب فارغ شدند خليفه ابوعيسى را فرستا كه بر آن جناب نماز كند چونجـنـازه آن جناب را براى نماز بر زمين گذاشتند ابوعيسى به نزديك حضرت آمده و كفن رااز روى مـبـارك دور كـرد و بـراى رفـع تـهـمـت خليفه علويان و هاشميان و امراء و وزراء ونـويـسـندگان و قضات و علماء و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت : بياييد ونـظر كنيد كه اين حسن بن على فرزندزاده امام رضا عليه السلام است بر فراش خود بهمرگ خود مرده است و كسى آسيبى به او نرسانيده است و در مدت مرض او اطباء و قضات ومـعـتمدان و عدول حاضر بودند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معنى شهادت مىدهند پس پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند بعد از نماز، آن جناب را در پهلوى پدربزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد؛زيـرا شـنـيـده بـود كـه فـرزنـد آن جـنـاب بـر عـالم مـسـتـولى خـواهـد شـد واهـل بـاطـل را مـنـقرض خواهد كرد. چندان كه تفحص كردند چيزى از آن حضرت نيافتند و آنكـنـيـز را كـه گـمـان حـمـل بـه او بـرده بـودنـد تـا دوسال تفحص احوال او مى كردند و اثرى ظاهر نشد.