شـيـخ كـليـنـى روايـت كرده از ابوخالد زبالى كه گفت : وقتى كه مى بردند حضرت اماممـوسـى عـليـه السـلام را بـه نـزد مـهـدى عـبـاسـى وايـناول مـرتـبـه بـود كـه حـضـرت را از مـديـنـه بـه عـراق آوردنـدمـنـزل فـرمـود آن حـضـرت بـه زبـاله ، پس من با اوسخن مى گفتم كه غمناك ديد فرمود:ابـوخـالد چـه شـده مـرا كـه مـى بـيـنـم تـورا غـمـنـاك ؟ گـفـتـم : چـگـونـه غـمـنـاك نـباشموحال آنكه تورا مى برند به نزد اين ظالم بى باك ونمى دانم كه با جناب توچه خواهدكـرد، فـرمـود: بـر مـن بـاكـى نـخـواهـد بـود، هـرگـاه فـلان روز از فـلان مـاه شـوداسـتـقبال كن مرا در اول ميل ، ابوخالد گفت : من همّى نداشتم جز شمردن ماهها وروزها تا روزمـوعود رسيد پس رفتم نزد ميل وماندم نزد آن تا نزديك شد كه آفتاب غروب كند وشيطاندر سـينه من وسوسه كرد وترسيدم كه به شك افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود كهنـاگـاه نـظـرم افـتـاد بـه سـيـاهـى قـافـله كـه از جـانـب عـراق مـى آمـد پـساستقبال كردم ايشان را ديدم امام عليه السلام را كه در جلوقطار شتران سوار بر استر مىآمـد فـرمـود: ( اَيـْهـا يـا اَبـاخالِدٍ! ) ديگر بگوى اى ابوخالد! گفتم : لبيك يابنرسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم ! فرمود: شك مكن البته دوست داشت شيطان كهتورا به شك افكند، گفتم : حمد خدايى را كه نجات داد تو را از آن ظالمان ، فرمود: بهدرسـتـى كـه مـن را بـه سـوى ايـشـان بـرگـشـتـنـى است كه خلاص نخواهم شد از ايشان.(43)
چهارم ـ در اخبار آن حضرت است به غيب
ونـيـز كـليـنى روايت كرده از سيف بن عميره از اسحاق بن عمار كه گفت : شنيدم از ( عبدصـالح ) يعنى حضرت امام موسى عليه السلام كه به مردى خبر مردن اورا داد، من ازروى اسـتـبـعاد در دل خود گفتم كه همانا اومى داند كه چه زمان مى ميرد مردى از شيعيانش !چون در دل من گذشت آن حضرت روبه من كرد شبيه آدم غضبناك وفرمود: اى اسحاق ! رشيدهـجـرى مى دانست علم مرگها وبلاهايى كه بر مردم وارد مى شود وامام سزاوارتر است بهدانـسـتـن آن ، بـعـد از آن فـرمود: اى اسحاق ! بكن آنچه مى خواهى بكنى ؛ زيرا كه عمرتتـمـام شـده وتـوتـا دوسـال ديـگـر خـواهـى مـرد وبـرادرانتـوواهل بيت تومكث نخواهند كرد بعد از تومگر اندكى تا آنكه مختلف مى شود كلمه ايشانوخـيـانـت مـى كـند بعضى از ايشان با بعضى تا آنكه شماتت مى كند به ايشان دشمنشان( فـَكانَ هذاَ فِى نَفْسِكَ ) . اسحاق گفت : گفتم من استغفار مى كنم از آنچه به همرسيده در سينه من .
راوى گـويـد: پـس درنـگ نـكـرد اسـحـاق بـعـد از اين مجلس مگر اندكى ووفات كرد، پس نـگـذشـت بـر اولاد عـمـار مـگـر زمـان كـمـى كـه مـفـلس شـدنـد وزنـدگـى ايـشـان بـهامـوال مـردم شـد يـعـنـى بـه عـنـوان قـرض ومـضـاربـهومـثـال آن زنـدگـى مـى كـردنـد بـعـد از آنـكـه خـودشـانمال بسيار داشتند.(44)
پنجم ـ درآمدن آن حضرت است به طىّالارض از مدينه به بطن الرّمّه
شـيـخ كـشـى روايـت كـرده از اسماعيل بن سلام وفلان بن حميد كه گفتند: فرستاد على بنيقطين به سوى ما كه دوشتر رونده بخريد واز راه متعارف دور شويد واز بيراهه برويدبـه مـديـنـه وداد به ما اموال وكاغذهايى وگفت اينها را برسانيد به ابوالحسن موسى بنجعفر عليه السلام وبايد احدى به امر شما اطلاع نيابد، پس ما آمديم به كوفه ودوشترقـوى خـريـديـم وزاد وتـوشـه سـفـر بـرداشـتيم واز كوفه بيرون شديم واز بيراهه مىرفتيم تا رسيديم به بطن الرّمّه ، ـ وآن وادى است به عاليه نجد، گويند آن منزلى استدر راه مدينه كه اهل بصره وكوفه در آنجا با هم مجتمع مى شوند ـ از راحله ها فرود آمديمآنـهـا را بستيم وعلف نزد آنها ريختيم ونشستيم غذا بخوريم كه ناگاه در اين بين سوارىروكـرد بـه آمـدن وبـا اوبـود چـاكـرى ، همين كه نزديك ما رسيد ديديم حضرت امام موسىعليه السلام است پس برخاستيم براى آن حضرت و سلام كرديم وكاغذها ومالها كه با مابود به آن حضرت داديم . پس بيرون آورد از آستين خود كاغذهايى وبه ما داد وفرمود: اينجـوابـهـاى كاغذهاى شما است ، ما گفتيم كه زاد وتوشه ما به آخر رسيده پس اگر رخصتفـرمـايـيـد داخـل مـديـنـه شـويـم و زيـارت كـنـيـم حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليه وآله وسلم را وتوشه بگيريم ، فرمود: بياوريد آنچه با شمااست از توشه ، ما بيرون آورديم توشه خود را به سوى آن حضرت ، آن جناب آن را بهدسـت خـود گـردانـيـد وفـرمـود: ايـن مـى رسـانـد شـمـا را بـه كـوفـه ! وامـارسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه وآله وسلم پس ديديد شما به درستى كه من نماز صبح رابـا ايـشـان گـذاشته ام ومى خواهم نماز ظهر را هم با ايشان به جا مى آورم برگرديد درحفظ خدا.(45)
مـؤ لف گـويـد: فـرمـايـش آن حـضرت كه ( رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم راديـديـد ) دومعنى دارد: يكى آنكه نزديك به مدينه شديد وقرب به زيارت ، در حكمزيـارت اسـت ، دوم آنـكـه رؤ يـت مـن بـه مـنـزله رؤ يـترسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم اسـت ، چون مرا ديديد پس پيغمبر را ديده ايد،وايـن مـعـنـى درسـت اسـت هـرگـاه از آن مـحل كه بودند تا مدينه مسافت بعدى باشد. علامهمجلسى فرموده معنى اول اظهر است (46) واحقر گمان مى كنم كه معنى دوم اظهربـاشـد و مـؤ يـد ايـن مـعـنـى روايـتـى اسـت كـه ابـن شـهـر آشـوبنـقـل كـرده كـه وقـتى ابوحنيفه آمد بر در منزل حضرت صادق عليه السلام كه از حضرتاستماع حديث كند، حضرت بيرون آمد در حالى كه تكيه بر عصا كرده بود، ابوحنيفه گفت: يـابن رسول اللّه ! شما نرسيده ايد از سن به حدى كه محتاج به عصا باشيد، فرمود:چـنـيـن اسـت كـه گفتى لكن اين عصا، عصاى پيغمبر است من خواستم تبرك بجويم به آن ،پس برجست ابوحنيفه به سوى عصا واجازه خواست كه ببوسد آن را، حضرت صادق عليهالسلام آستين از ذراع خود بالازد وفرمود به او: به خدا سوگند! دانسته اى كه اين بشرهرسول اللّه صلى اللّه عليه وآله وسلم است واين از موى آنحضرت است و نبوسيده اى آنراومى بوسى عصا را.(47)
ششم ـ در اطلاع آن حضرت است بر مغيبات
حميرى از موسى بن بكير روايت كرده كه حضرت امام موسى عليه السلام رقعه اى به منداد كه در آن حوائجى بود وفرمود به من كه هرچه در اين رقعه است به آن رفتار كن من آنرا گـذاشـتـم در زيـر مـصلاى خود وسستى وتهاون كردم درباره آن ، پس گذشتم به آنحـضـرت ديـدم كـه آن رقعه در دست شريف آن جناب است ، پس پرسيد از من كه رقعه كجااسـت ؟ گـفـتـم : در خـانـه اسـت ، اى مـوسـى ! هـرگـاه امـر كـردم تـو را بـه چـيـزىعـمـل كـن بـه آن واگـر نـه غضب خواهم كرد بر تو، پس دانستم كه آن رقعه را بعضى ازبچه هاى جن به آن حضرت داده اند.(48)
هفتم ـ در نجات دادن آن حضرت است على بن يقطين را از شرّ هارون
در ( حـديـقـة الشيعه ) در ذكر معجزات حضرت امام موسى عليه السلام است كه ازجـمـله مـعـجزات دوچيز است كه نسبت به على بن يقطين كه وزير هارون الرشيد واز شيعيانمخلص بود واقع شده :
يـكـى آنـكه : روزى رشيد جامه قيمتى بسيار نفيس به على مذكور عنايت كرده ، بعد از چندروز عـلى آن جـامـه را بـا مـال وافر به خدمت آن حضرت فرستاد، امام عليه السلام همه راقـبـول نموده جامه را پس فرستاد كه اين جامه را نيكومحافظت كن كه به اين محتاج خواهىشـد، عـلى را در خـاطر مى گذشت كه آيا سبب آن چه باشد و ليكن چون امر شده بود آن راحـفـظ نـمـود وبـعـد از مـدتـى يـكـى از غـلامـان را كـه بـراحوال اومطلع بود به جهت گناهى چوبى چند زده ، غلام خود را به رشيد رسانيده گفت كهعلى بن يقطين هر سال خمس مال خود را با تحف وهدايا به جهت موسى كاظم مى فرستد، وازجمله چيزهايى كه امسال فرستاده آن جامه قيمتى است كه خليفه به اوعنايت كرده بود. آتشغـضـب رشـيـد شعله كشيده گفت : اگر اين حرف واقعى داشته باشد اورا سياست بليغ مىكـنـم ، فـى الفـور عـلى را طـلبـيده گفت : آن جامه را كه فلان روز به تودادم چه كردىحـاضـر كـن كـه غـرضـى به آن متعلق است . على گفت : آن را خوشبوى كرده در صندوقىگـذاشـتـم از بـس آن را دوست مى دارم نمى پوشم ، رشيد گفت : بايد كه همين لحظه اوراحـاضـر كـنـى ، على غلامى را طلبيده گفت : برووفلان صندوق را كه در فلان خانه استبـيـاور، چـون آورد در حـضـور رشـيـد گـشـود ورشـيـد آن را بـه هـمـان طـريـق كـه عـلىنـقـل كـرده بـود با زينت وخوشبويى ديد آتش غضبش فرونشست وگفت : آن را به مكان خودبـرگـردان وبـه سـلامـت بـروكه بعد از اين سخن هيچ كس را در حق تونخواهم شنيد، چونعـلى رفـت غـلام را طـلبـيـده فـرمود كه اورا هزار تازيانه بزنيد وچون عدد تازيانه بهپانصد رسيد غلام دنيا را وداع كرده وبر على بن يقطين ظاهر شد كه غرض از رد آن جامهچـه بـوده ، بـعـد از آن بـار ديـگـر بـه خـاطـر جـمـع آن را بـا تـحـفه ديگر به خدمت امامفرستاد.(49)
دومـش آنـكه : على بن يقطين به آن حضرت نوشت كه روايات در باب وضومختلف است مىخـواهـم بـه خـط مـبـارك خود مرا اعلام فرماييد كه چگونه وضومى كرده باشم ؟ امام عليهالسـلام بـه اونـوشـت كـه تـورا امر مى كنم به آنكه سه بار روبشويى ، و دستها را ازسر انگشتان تا مرفق سه بار بشويى وتمام سر را مسح كن ظاهر دوگوش را مسح نماىوپاها را تا ساق بشوى به روشى كه حنفيان مى كنند. چون نوشتنه به على رسيد تعجبنـمـوده بـا خـود گـفـت ايـن عـمـل مـذهـب اونـيـسـت ومـرا يـقـيـن اسـت كـه هـيـچ يـك از ايـناعمال موافق حق نيست ، اما چون امام عليه السلام مرا به اين ماءمور ساخته مخالفت نمى كنمتا سرّ اين ظاهر شود وبعد از آن هميشه آن چنان وضو مى ساخت تا آنكه مخالفان ودشمنانگـفتند به هارون ، على بن يقطين رافضى است وبه فتواى امام موسى كاظم عليه السلامعمل مى كند واز فرموده اوتخلف روا نمى دارد. ورشيد در خلوت با يكى از خواص خود گفتكـه در خـدمـت عـلى تـقصيرى نيست اما دشمنانش بجدند كه اورافضى است ومن نمى دانم كهامتحان او به چه چيز است كه بكنم وخاطرم اطمينان يابد، آن شخص گفت شيعه را با سنىمـخـالفتى كه در باب وضواست در هيچ مساءله وفعلى آن قدر مخالفت نيست اگر وضوىاوبـا آنـهـا مـوافـق نـيـسـت حـرف آن جـمـاعـت راسـت اسـت والاّ فـلا. رشـيـد رامعقول افتاده روزى اورا طلبيد ودر يكى از خانه ها كارى فرمود وبه شغلى گرفتار كردكـه تـمـام روز وشـب مى بايست اوقات صرف كند حكم نمود كه از آنجا بيرون نرود وبهغـيـر از غلامى در خدمت اوكسى را نگذاشت وعلى را عادت بود كه نماز را در خلوت مى كرد،چون غلام آب وضورا حاضر ساخت فرمود كه در خانه را بسته برود وخود برخاسته بههـمـان روشـى كـه مـاءمـور بـود وضـوسـاخـت وبـه نـمـازمـشـغـول شـد ورشـيـد خود از سوراخى كه از بام خانه در آنجا بود نگاه مى كرد، وبعد ازآنـكه دانست على از نماز فارغ شده آمد وبه اوگفت : اى على ! هركه تورا از رافضيان مىدانـد غـلط مـى گـويـد ومـن بـعـد سـخـن هـيـچ كـس دربـارهتـومـقـبـول نـيـسـت و بـعد از اين حكايت به دوروز نوشته اى از امام عليه السلام رسيد كهطريق وضوى درست موافق مذهب معصومين عليهم السلام در آن مذكور بود واورا امر نمود كهبـعـد از ايـن وضـورا مـى بايد به اين روش مى ساخته باشى كه آنچه از آن بر تو مىترسيدم گذشت ، خاطر جمع دار واز اين طريق تخلف مكن .(50)
هشتم ـ در اخبار آن حضرت است به غيب
ونـيـز در ( حـديـقـه ) از ( فـصـول المـهـمـة ) و( كـشـف الغمه )نقل كرده : در آن وقت كه هارون امام موسى عليه السلام محبوس داشت ، ابويوسف ومحمّد بنالحسن كه هر دومجتهد عصر بودند به مذهب اهل سنت وشاگرد ابوحنيفه با هم قرار دادند كهبـه نـزد امـام عـليه السلام روند ومسائل علمى از اوپرسند وبه اعتقاد خود با اوبحث كنندوآن حـضـرت را الزام دهـند. چون به خدمت آن حضرت رسيدند مقارن رسيدن ايشان مردى كهبر آن حضرت موكل بود از قبل سندى بن شاهك آمده گفت نوبت من تمام شد وبه خانه خودمـى روم و اگـر شـمـا را خـدمـتـى وكـارى هـست بفرماييد كه چوباز نوبت من شود آن كار راسـاخـتـه بـيـايـم ، امـام فرمود: بروخدمتى وكارى ندارم وچون مرد روانه شد روبه ايشانكـرده گـفـت : تـعـجـب نـمـى كنيد از اين مرد كه امشب خواهد مرد وآمده كه فردا قضاى حاجت مننـمـايـد، پـس هـر دوبـرخـاسـتـه وبـيـرون رفـتـنـد وبـا هـم گـفتند كه ما آمده بوديم ك ازاومـسـايـل فـرض وسـنـّت بشنويم اوخود از غيب خبر مى دهد وكسى فرستادند تا بر در آنخانه منتظر خبر نشست ، وچون نصفى از شب گذشته فرياد وفغان از آن خانه برآمد وچونپـرسـيـد كـه چـه واقـع شـده گـفـتـند آن مرد به علت فجاءة بمرد بى آنكه اورا بيمارىومـرضـى بـاشد. فرستاده رفت وهر دورا خبر كرد وايشان باز به خدمت امام عليه السلامآمـده پـرسيدند كه ما مى خواهيم بدانيم كه شما اين علم را از كجا به هم رسانيده بوديد؟فـرمـود: ايـن عـلم از آن عـلمـها است كه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله وسلم به مرتضىعلى عليه السلام تعليم داده بود واز آن علمها نيست كه ديگرى را راهى به آن باشد وهردومـتـحـيـر ومـبـهـوت شـده هـر چـنـد خـواسـتـنـد كـه ديـگـر حرفى توانند زد نتوانستند وهردوبـرخـاسـتـه شـرمـنـده بـرگـشـتـنـد وصـبـر بـر كـتـمان هم نداشتند وخود روايت نمودندونقل كردند تا در روز قيامت بر ايشان حجت باشد.(51)
نهم ـ در امر آن حضرت است شير پرده را بدريدن افسونگرى
ابـن شـهـر آشوب از على بن يقطين روايت كرده كه وقتى هارون الرشيد طلب كرد مردى راكه باطل كند به سبب اوامر حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام را وخجالت دهدآن حضرت را در مجلس پس اجابت كرد اورا به جهت اين كار مردى افسونگر، پس چون (خـوان طـعـام ) حاضر شد آن مرد حيله كرد در نان پس چنان شد كه هرچه قصد كرد خادمحضرت كه نانى بردارد ونزد حضرت گذارد نان از نزد اوپريد. هارون از اين كار چندانخـوشـحـال وخـنـدان شـد كـه خـوددارى نـتـوانست كند وبه حركت درآمد پس چندان نگذشت كهحضرت امام موسى عليه السام سر مبارك بلند كرده به سوى شيرى كه كشيده بودند آنرا بـه بـعـضـى از آن پـرده هـا، فـرمود: اى اسداللّه ! بگير دشمن خدا را، پس برجست آنصـورت به مثل بزرگترين شيران وپاره كرد آن افسونگر را، هارون ونديمانش از ديدنايـن امـر عـظـيـم غـش كـرده وبـر رودر افـتـادنـد وعـقـلهـايـشـان پـريـد ازهـول آنـچـه مشاهده كردند وچون به هوش آمدند بعد از زمانى هارون به حضرت امام موسىعـليـه السـلام عـرض كـرد كـه درخـواسـت مـى كـنـم از توبه حق من بر توكه بخواهى ازصـورت كـه بـرگـردانـد ايـن مـرد را، فـرمـود: اگر عصاى حضرت موسى عليه السلامبـرگـردانـيـد آنـچـه را كه بلعيد از ريسمانها وعصاهاى ساحران اين صورت نيز بر مىگرداند اين مرد را كه بلعيد. (52)
مـؤ لف گـويـد: كـه بـعـضـى از فـضـلاء وشـايـد كـه آن سـيـداجـل آقـا سـيـد حـسـيـن مفتى باشد روايت كرده اين حديث را از شيخ بهائى به اين طريق كهفـرمـود: حـديـث كـرد مـرا در شـب جـمـعـه هـفـتـم جـمـادى الا خـر سـنـه هـزار وسـه درمـقـابـل دوضـريـح امـامين معصومين حضرت موسى بن جعفر وابوجعفر جواد عليهم السلام ازپـدرش شـيـخ حسين از مشايخ خود پس آنها را نام برده تا به شيخ صدوق از ابن الوليداز صفار و سعد بن عبداللّه از احمد بن محمّد بن عيسى از حسن بن على بن يقطين از برادرش حسين از پدرش على بن يقطين ورجال اين سند تمامى ثقات وشيوخ طايفه هستند پس حديثرا ذكـر كـرده مـثـل آنـچـه ذكـر شـد ومخالفتى با اين حديث ندارد جز آنكه در آن خادم نداردبـلكـه دارد خـود حـضـرت مى خواست نان بردارد، وديگر آنكه صورت شير در بعضى ازصحنهاى منزل بود نه در پرده وبقيه مثل همند، وبعد از اين روايت گفته كه شيخ بهائى ـادام اللّه ايّامه ـ انشاد كرد براى من سه بيتى كه در مدح حضرت امام موسى وامام محمّد جوادعـليـهـم السـلام گـفـتـه بـود وآن سـه بـيـت ايـن است ، بهترين اشعارى است كه در مدح آندوبزرگوار گفته شده :
اَلايا قاصِدَ الزَّوْراءِ عَرِّجْ(53)
|
عَلَى الْغَرْبِىِّ مِنْ تِلْكَ الْمَغانى (54)
|
وَ نَعْلَيْكَ اخْلَعَنْ وَاْسجُدْ خُضوُعا
|
اِذا لاحَتْ لَدَيْكَ الْقُبَّتانِ
|
فَتَحْتَهُما لَعَمْرُكَ نارُ مُوسى
|
وَ نوُرُ مُحَمَّدٍ مُتَقارِنانِ
|
يـازدهـم ـ خـبـر شـقـيـق بـلخـى وآنـچـه مـشـاهـده كـرده ازدلايل آن حضرت
شـيـخ اربـلى از شـقـيـق بـلخـى روايـت كـرده كـه درسـال صـد وچهل ونهم به حج مى رفتم چون به ( قادسيه ) رسيدم نگاه كردم ديدممـردمـان بـسـيـار بـراى حـج حـركـت كـرده انـد وتـمـامـى بـا زيـنـتوامـوال بـودنـد، پـس نـظرم افتاد به جوان خوشرويى كه ضعيف وگندم گون بود وجامهپـشـمينه بالاى جامه هاى خويش پوشيده بود و شمله اى در بر كرده بود ونعلين در پاىمـبـاركش بود واز مردم كناره كرده وتنها نشسته بود. من با خود گفتم كه اين جوا از طايفهصوفيه است ومى خواهد بر مردم كلّ باشد وثقالت خود را بر مردم اندازد در اين راه ، بهخدا سوگند كه نزد اومى روم واورا سرزنش مى كنم ، چون نزديك اورفتم وآن جوان مرا ديدفرمود:
( ياَ شَقيقُ! اِجْتَنِبُوا كَثيرا مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ ) .(55)
ايـن بـگـفـت وبـرفـت ، مـن بـا خـود گـفـتـم ايـن امـر عـظـيـمـى بـود كـه ايـن جـوان آنچه دردل مـن گـذشـتـه بود بگفت ونام مرا برد، نيست اين جوان مگر بنده صالح خدا بروم واز اوسـوال كـنـم كـه مرا حلال كند، پس به دنبال اورفتم وهرچه سرعت كردم اورا نيافتم ، اينگـذشـت تـا بـه مـنـزل ( واقصه ) رسيديم آنجا آن بزرگوار را ديدم كه نماز مىخواند واعضايش مضطرب اس واشك چشمش جارى است ، من گفتم اين همان صاحب من است كه درجـسـتجوى اوبودم بروم واز اواستحلال جويم ، پس صبر كردم تا از نماز فارغ شد. بهجانب اورفتم چون مرا ديد فرمود:
يـاَ شـَقـيـقُ! ( وَ اِنّى لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحا ثُمَّ اْهتَدى ) .(56)
ايـن بـفـرمـود وبـرفـت ، مـن گـفـتـم بـايـد ايـن جـوان ازابـدال بـاشـد؛ زيـرا كـه دومـرتـبـه مـكنون من را بگفت . پس ديگر اورا نديدم تا به (زبـاله ) رسـيـديم ديدم آن جوان ركوه اى در دست دارد لب چاهى ايستاده مى خواهد آببـكـشـد كـه نـاگاه ركوه از دستش در چاه افتاد من نگاه كردم ديدم سر به جانب آسمان كردوگفت :
( اَنْتَ رَبّى اِذا ظَمِئْتُ اِلِى الْماءِ وَ قُوتى اِذا اَرَدْتُ طَعاما؛ )
(يعنى تويى سيرايى من هرگاه تشنه شوم به سوى آب وتوقوت منى هر وقتى كه ارادهكنم طعام را.)
پـس گـفـت خـداى مـن وسيد من ، من غير از اين ركوه ندارم از من مگير اورا. شقيق گفت : به خداسـوگـنـد! ديـدم كـه آب چـاه جـوشـيـد وبـالاآمـد، آن جـوان دست به جانب آب برد وركوه رابـگـرفـت وپـر از آب كـرد ووضـوگـرفـت وچـهـار ركـعـت نـمـاز گـزارد پـس بـه جـانـبتـل ريـگـى رفـت واز آن ريـگـها گرفت ودر ركوه ريخت وحركت داد و بياشاميد من چون چنينديدم نزديك اوشدم وسلام كردم وجواب شنيدم . سپس گفتم به من مرحمت كن از آنچه خدا بهتـونـعـمـت فـرمـوده ، فـرمود: اى شقيق ! هميشه نعمت خداوند در ظاهر وباطن با ما بوده پسگـمـان خـوب بـبـر بـر پـروردگـارت ، پـس ركوه را به من داد چون آشاميدم ديدم سويقوشـكـر اسـت وبـه خـدا سـوگند كه هنوز لذيذتر وخوشبوتر از آن نياشاميده بودم ! پسسـيـر وسـيـراب شـدم بـه حـدى كـه چـنـد روز مـيل به طعام وشراب نداشتم . پس ديگر آنبـزرگـوار را نـديـدم تـا وارد مـكـه شـدم ، نـيـمه شبى اورا ديدم در پهلوى قبّة السّرابمـشـغـول بـه نـمـاز است وپيوسته مشغول به گريه وناله بود وبا خشوع تمام نماز مىگزارد تا فجر طلوع كرد، پس در مصلاى خود نشست وتسبيح كرد وبرخاست نماز صبح اداكـرد پـس از آن هـفـت شـوط طـواف بـيـت كـرده وبـيـرون رفـت ، مـندنبال اورفتم ديدم اورا حاشيه وغلامان است بر خلاف آن وضعى كه در بين راه بود يعنىاورا جـلالت ونـبـالت تـمـامى است و مردم اطراف اوجمع شدند وبر اوسلام ميكردند، پس منبـه شـخـصـى گـفـتم كه اين جوان كيست ؟ گفتند: اين موسى بن جعفر بن محمّد بن على بنالحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است ! گفتم : اين عجايب كه من از اوديدم اگراز غير اوبود عجب بود لكن چون از اين بزرگوار است عجبى ندارد.(57)
مـؤ لف گـويـد: كـه شقيق بلخى يكى از مشايخ طريقت است ، با ابراهيم ادهم مصاحبت كردهواز اواخـذ طريقت نموده واواستاد حاتم اصم است ، در سنه صد و نود وچهار در غزوه كولاناز بلاد ترك به قتل رسيد.
در ( كـشـكـول بـهـائى ) وغـيـره نـقـل شـده كـه شـقـيـق بـلخـى دراول امـر، صـاحب ثروت ومكنت زياد بوده وبسيار سفر مى كرده براى تجارت پس در يكىاز سـالهـا، مـسـافـرت بـه بـلاد تـرك نـمـود بـه شـهـرى كـهاهـل آن پـرسـتش اصنام مى كردند، شقيق به يكى از بزرگان آن بت پرستان ، گفت : اينعـبـاداتـى كـه شـمـا بـراى بتها مى كنيد باطل است ، اينها خدا نيستند واز براى اين مخلوقخالقى است كه مثل ومانند اوچيزى نيست واوشنوا ودانا است ، واوروزى دهنده هر چيز است . آنبت پرست در جواب اوگفت كه قول تومخالف است با كار تو، شقيق گفت : چگونه است آن؟ گفت : تومى گويى كه خالقى دارى رازق وروزى دهنده مخلوق است وبا اين اعتقاد خود رابـه مـشـقت مسافرت درآورده اى در سفر كردن تا به اينجا براى طلب روزى ، شقيق از اينكـلمـه متنبه شده وبرگشت به شهر خود وهرچه مالك بود تصدق داد و ملازمت علما وزهاد رااختيار كرد تا زنده بود.(58)
وبـدان كـه ايـن حـكـايـت را كـه شـقـيـق از حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلامنقل كرده جمله اى از علماى شيعه وسنى آن را نقل كرده اند ودر ضمن اشعار نيز در آورده اندوآن ابيات اين است :
سَلْ شَقيقَ البَلْخِىِّ عَنْهُ بِماشا
|
هَدَمِنْهُ وَ مَا الَّذى كانَ اَبْصَرَ
|
قالَ لَمّا حَجَجْتُ عايَنْتُ شَخْصا
|
ناحِلَ الْجِسْمِ شاحِبَ اللَّوْنِ اَسْمَرِ
|
سائرا وَحْدَهُ وَ لَيْسَ لَهُ زا
|
دُفَمازِلْتُ دائما اَتَفَكَّرُ
|
وَ تَوَهَّمَتُ اَنَّهُ يَسْئَلُ النّاسَ
|
وَ لَمْ اَدْرانَّهُ الْحَجُّ الاَكْبَرُ
|
ثُمَّ عايَنْتُهُ وَ نَحْنُ نُزوُلٌ
|
دوُنَ فَيْدٍ عَلَى الْكُثيِّبِ الاَحْمَرِ
|
يَضَعُ الرَّمُلُ فى الاِنا وَ يَشرَبُهُ
|
فَنادَيْتُهُ وَ عَقْلى مُحَيَّرُ
|
اِسْقِنى شَرْبَةً فَلَمّا سَقانى
|
مِنْهُ عايَنْتُهُ سَويقا وَ سُكَّرُ
|
فَسَئَلْتُ الْحَجيجَ مَنْ يَكْ هذا
|
قيلَ هذا الامامُ مُوسَى بن جَعفرٍ(59) !
|
دوازدهم ـ در اخبار آن حضرت است به غيب
شـيـخ كـشـى از شـعيب عقرقوفى روايت كرده كه روزى خدمت حضرت موسى بن جعفر عليهالسـلام بودم كه ناگهان ابتداء از پيش خود مرا فرمود كه اى شعيب ! فردا ملاقات خواهدكـرد تـورا مـردى از اهـل مـغـرب واز حـال مـن از تـوسـؤال خواهد كرد، تودر جواب اوبگوكه اواست به خدا سوگند امامى كه حضرت صادق عليهالسـلام از بـراى مـا گـفـتـه ، پـس هـر چـه از تـوسـؤال كند از مسايل حلال وحرام تواز جانب من جواب اوبده . گفتم : فدايت شوم ! آن مرد مغربىچـه نـشـانـى دارد؟ فـرمود: مردى به قامت طويل وجسم است ونام اويعقوب است وهرگاه اورامـلاقـات كـنـى بـاكـى نـيـسـت كه اورا جواب گويى از هرچه مى پرسد، چه اويگانه قومخويش است واگر خواست به نزد من بيايد اورا با خود بياور. شعيب گفت : به خدا سوگندكه روز ديگر من در طواف بودم كه مردى طويل وجسيم روبه من كرد وگفت مى خواهم از توسـؤ الى كـنـم از احـوال صـاحبت ، گفتم : از كدام صاحب ؟ گفت : از فلان بن فلان ! يعنىحـضـرت مـوسـى بـن جعفر عليه السلام ، گفتم : چه نام دارى ؟ گفت : يعقوب ، گفتم : ازكـجـا مـى بـاشـى ؟ گـفـت : از اهل مغرب ، گفتم : از كجا مرا شناختى ؟ گفت : در خواب ديدمكسى مرا گفت كه شعيب را ملاقات كن وآنچه خواهى از اوبپرس ، چون بيدار شدم نام توراپـرسـيـدم تـورا به من نشانى دادند، گفتم : بنشين در اين مكان تا من از طواف فارغ شوموبـه نـزد تـوبـيـايـم . پـس طواف خود نمودم وبه نزد اورفتم وبا او تكلم كردم ، مردىعـاقـل يـافـتـم اورا، پـس از مـن طـلب كـرد كـه اورا بـه خدمت حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام ببرم .
پـس دسـت اورا گـرفـتم وبه خانه آن حضرت بردم وطلب رخصت كردم چون رخصت يافتمداخـل خـانـه شـديـم ، چـون امـام عـليـه السـلام نگاهش به آن مرد افتاد فرمود: اى يعقوب !توديروز اينجا وارد شدى ومابين تووبرادرت در فلان موضع نزاعى واقع شد وكار بهجـايـى رسيد كه همديگر را دشنام داديد واين طريقه ما نيست ودين ما ودين پدران ما بر ايننـيـسـت ومـا امـر نـمـى كـنـيـم احـدى را بـه اين نحو كارها پس از خداوند يگانه بى شريكبپرهيز، همانا به اين زودى مرگ مابين توو برادرت جدايى خواهد افكند وبرادرت در همينسـفر خواهد مرد پيش از آنكه به وطن خويش برسد وتوهم از كرده خود پشيمان خواهيد شدوايـن بـه سـبـب آن شـد كـه شـمـا قـطـع رحـم كـرديـد؛ خدا عمر شماها را قطع كرد. آن مردپـرسـيـد: فـدايـت شـوم ! اجـل مـن كـى خـواهـد رسـيـد؟ فـرمـود: هـمـانـااجـل تـونـيـز حـاضـر شـده بـود لكـن چـون در فـلانمـنـزل بـا عـمـه ات صـله كـردى ورحـم خـود را وصـل كـردى بـيـسـتسال بر عمرت افزوده شد، شعيب گفت : بعد از اين مطلب يك سالى آن مرد را در طريق حجديدم واحوال پرسيدم خبر داد كه در آن سفر برادرش به وطن نرسيده كه وفات يافت ودربـيـن راه بـه خـاك رفـت .(60) وقـطب راوندى اين حديث را از على بن ابى حمزهروايت كرده به نحومذكور.
سـيـزدهـم ـ خـبـر عـلى بـن مـسـيـّب هـمـدانـى وآنـچـه مـشـاهـده كـرده ازدلائل آن حضرت
مـحـقـق بـهـبـهـانـى رحـمـه اللّه در تـعـليـقـه بـر (رجال كبير ) در احوال على بن مسيب همدانى فرموده كه در بعض كتب معتمده است كه اورابـا حضرت موسى بن جعفر عليه السلام گرفتند ودر بغداد اورا در همان محبس موسى بنجـعـفـر عـليـه السـلام حـبس كردند وچون طول كشيد مدت حبس اووشوق سختى پيدا كرد بهمـلاقـات عـيـال خـويـش ، حـضـرت فـرمـود: غـسـل كـن . چـونغـسـل كـرد حـضـرت فـرمـود: چشم را بر هم گذار، پس فرمود: بگشا، چشمان خود را. چونگـشـود خـود را نـزد قـبـر امـام حـسـين عليه السلام ديد پس نماز گزاردند نزد آن حضرتوزيـارت نمودند. پس فرمود: ديدگان را بر هم نه بعد فرمود: بگشا! چون گشود خودرا نـزد قـبـر حـضـرت پـيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسلم ديد در مدينه . فرمود: اين قبرپـيـغـمـبـر اسـت پـس بـرو بـه نـزد عـيال خود تجديد عهد كن ومراجعت كن به نزد من ، رفتوبرگشت . دوباره فرمود: چشم به هم گذار، پس فرمود: باز كن چون چشم گشود خود رابـا آن حـضـرت در بـالاى كـوه قـاف ديـد ودر آنـجـاچـهل نفر از اولياء اللّه ديد كه تمام اقتدا كردند به امام موسى عليه السلام وبعد از آنفرمود: چشم به هم نه وبگشا، چون گشود خود را با
آن حضرت در زندان ديد!(61)
مـؤ لف گـويـد: كـه در اصـحـاب حـضـرت رضـا عـليـه السـلام دراحوال زكريا بن آدم بيايد ذكر على بن مسيب مذكور.
فـصـل چـهـارم : در ذكـر پـاره اى از كلمات شريفه ومواعظ بليغه حضرت موسى بنجعفرعليه السلام است
( اوّل ـ قالَ عليه السلام (عِنْدَ قَبْرٍ حَضَرَهُ) اِنَّ شَيْئَا هذا آخِرُهُ لَحقيقٌ اَنْ يُزْهَدَ فى اَوَّلِهِوَ اِنَّ شَيئا هذا اَوَّلُهُ لِحَقيقٌ اَنْ يَخافَ آخِرُهُ ) ؛(62)
يـعـنـى حـضـرت مـوسـى بن جعفر عليه السلام نزد قبرى حاضر بود واين مطلب را بيانفـرمـود: هـمـانـا چـيـزى كـه ايـن اخـر اواسـت سـزاوار اسـت كـهمـيـل ورغـبـتـى نـشـود بـه اول آن ، وبـه درسـتـى كـه چـيـزى كـه ايـناول آن است ، يعنى آخرتى كه قبر منزل اول آن است ، سزاوار است كه ترسيده شود از آخرآن .
مـؤ لف گـويـد: كـه از بـراى قـبـر وحـشـت وهـول عـظـيـم است ودر ( كتاب مَنْ لايَحْضُرُهُالْفـَقـيه ) است (63) كه چون ميت را به نزديك قبر آورند، به ناگاه اوراداخـل قـبـر نـكـنـنـد بـه درسـتـى كـه از بـراى قـبـر هـولهـاى بـزرگ اسـت وپـنـاه بـردحامل آن به خداوند تعالى از هول مطلع وبگذارد سر ميت را نزديك قبر واندكى صبر نمايدتـا اسـتـعداد دخول را بگيرد پس اندكى اورا پيشتر برد واندكى صبر كند آنگاه اورا بهكنار قبر برد.
مجلسى اول رحمه اللّه در شرح آن فرموده : ( هرچند روح از بدن مفارقت كرده است وروححـيـوانـى مـرده اسـت امـا نـفـس نـاطـقـه زنـده اسـت وتـعـلق اواز بـدن بـالكـليـةزايل نشده است وخوف ضعطه قبر وسؤ ال منكر ونكير ورومان فتّان قبور وعذاب برزخ هستبـا آنـكـه از جـهـت ديـگران عبرت است كه تفكر كنند چنين واقعه اى در پيش دارند. ودر (حـديـث حـسـن ) از يونس منقول است كه گفت : حديثى از حضرت امام موسى كاظم عليهالسـلام شـنيده ام كه در هر خانه اى كه به خاطرم مى رسد آن خانه با وسعتش بر من تنگمـى شـود وآن آنـسـت كـه فرمودند چون ميت را به كنار قبر برى ، ساعتى اورا مهلت ده تااستعداد سؤ ال نكير ومنكر [پيدا] بكند ) . انتهى .(64)
وروايت شده از براء بن عازب كه يكى از معروفترين صحابه است كه ما در خدمت حضرترسـول صـلى اللّه عليه وآله وسلم بوديم كه نظرش افتاد بر جماعتى كه در محلى جمعگـشـتـه بودند، پرسيدند: بر چه اين مردم اجتماع كرده اند؟ گفتند: جمع شده اند قبر مىكـنند، براء گفت : چون حضرت اسم قبر شنيد شتاب كرد در رفتن به سوى آن تا خود رابـه قـبـر رسـانـيـد پـس بـه زانـونـشـسـت كـنـار قـبـر. مـن رفـتـم بـه طـرف ديـگـرمقابل روى آن حضرت تا تماشا كنم كه آن حضرت چه مى كند، ديدم گريست به حدى كهخاك را از اشك چشم خود تر كرد پس از آن ، روكرد به ما وفرمود: ( اِخْوانى ! لِمِثْلِ هذافَاَعِدّوُا ) ؛ يعنى برادران من ! از براى مثل اين مكان تهيه ببينيد وآماده شويد.(65)
شيخ بهائى نقل كرده كه بعضى از حكما را ديدند كه در وقت مرگ خود دريغ و حسرت مىخـورد، بـه اوگـفـتـنـد كه اين چه حالى است كه از تومشاهده مى شود؟ گفت : چه گمان مىبـريـد بـه كسى كه مى رود به سفر طولانى بدون توشه وزاد وساكن مى شود در قبروحشتناكى بدون مونسى ووارد مى شود بر حاكم عادلى بدون حجتى .
وقـطـب راونـدى روايت كرده كه حضرت عيسى عليه السلام صدا زد مادر خود حضرت مريمعـليـهـا السـلام را بـعـد از مـردنـش وگـفـت : اى مـادر! با من تكلم كن آيا مى خواهى به دنيابـرگـردى ؟ گـفـت : بـلى ! بـراى آنكه نماز گزارم براى خدا در شب بسيار سرد وروزهبـگـيـرم در روزى بـسـيـار گـرم ، اى پـسـر جان من ! اين راه بيمناك است . وروايت شده كهحـضـرت فـاطـمـه عـليـهـا السـلام در وصيت خود به اميرالمؤ منين عليه السلام گفت : چونوفـات كـردم شـمـا مـرا غـسـل بـده وتـجـهـيـز كـن ونـمـاز بـگـزار بـر مـن و مـراداخـل در قـبـر كـن ودر لحـد بـسـيـار وخـاك بـر روى مـن بـريـز وبـنـشـيـن نـزد سـر مـنمقابل صورتم وقرآن ودعا براى من بسيار بخوان ؛ زيرا كه آن ساعت ساعتى است كه مردهمحتاج است به انس گرفتن با زنده ها.(66)
وسـيـد بـن طاوس رحمه اللّه از حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم روايت كرده كهفـرمـود: نـمـى گـزارد بـر مـيـت سـاعـتـى سـخـت تـر از شـباول قـبـر، پـس رحـم نـمـائيـد مردگان خود را به صدقه واگر نيافتى چيزى كه صدقهبـدهـى پـس يـكـى از شـمـاهـا دو ركـعـت نـمـاز كـنـد وبـخـوانـد در ركـعـتاول ( فـاتـحـة الكـتـاب ) يـك مـرتـبـه و(قـل هـواللّه احـد ) دومـرتـبـه ودر ركـعـت دوم ( فاتحه ) يك مرتبه و( الهكمالتّكاثر ) ده مرتبه وسلام دهد وبگويد:
( اَللّهـُمَّ صـَلِّ عـَلى مـُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ابْعَثْ ثَوابَها اِلى قَبْرِ ذلِكَ الْمَيِّتِ فُلانِ بْنِفُلانِ ) .