بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

چون خبر به ماءمون رسيد امر كرد به غسل و تكفين آن حضرت و در جنازه آن جناب با سر وپاى برهنه و بندهاى گشوده به روش صاحبان مصيبت مى رفت و براى رفع تشنيع مردمبـه ظـاهـر گـريه و زارى مى كرد و مى گفت اى برادر به مرگ تو رخنه در خانه اسلامافـتـاد و آنـچـه مـن در بـاب تـو خـواسـتـم بـه عمل نيامد و تقدير خدا بر تدبير من غالبشد.(123)
از ابـوالصـلت هـروى روايـت اسـت كـه گـفت : چون ماءمون از خدمت آن حضرت بيرون آمد منداخـل شـدم چـون نـظـرش بـر مـن افـتـاد گـفـت : اى ابـوالصـلت ! آنـچـه خواستند كردند ومشغول ذكر خدا و تحميد و تمجيد حق تعالى گرديد و ديگر سخن نگفت .(124) و در ( بـصائر الدرجات ) به سند صحيح روايت كرده است كه در آن روز حضرتفـرمـود كـه ديـشـب حـضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه مىفـرمـود: يـا عـلى ! بـيـا نـزد مـا كـه آنـچـه نـزد مـا اسـت بـهـتـر اسـت از آنچه در آن هستى.(125)
ابـن بـابـويـه بـه ( سند حسن ) از ياسر خادم روايت كرده است كه امام رضا عليهالسـلام را هـفـت مـنـزل پـيـش از وارد شـدن بـه طـوس مـرضـى عـارض شـد چـونداخـل شـهـر طـوس شـديم بيمارى آن جناب شديد گرديد و به اين سبب ماءمون چند روز درطوس توقف كرد و هر روزى دو مرتبه به عيادت آن جناب مى آمد و در روز آخر ضعف بر آنحضرت مستولى گرديد چون نماز ظهر ادا كرد فرمود كه اى ياسر! آيا مردم چيزى خوردهاند؟ گفتم : اى سيد من ! كه را رغبت به خوردن و آشاميدن مى شود با اين حالت كه در تومـشـاهده مى كنند. پس آن معدن فتوت با نهايت ضعف و ناتوانى براى رعايت خدمتكاران خوددرسـت نـشـسـت و فـرمـود كـه خـوان را بـيـاوريـد، چـون خـوان را گـسـتـردنـد جـمـيـعاهل و حشم و خدم خود را طلبيد و بر سر خوان احسان خود نشانيد و يك يك را تفقد و نوازشنـمـود. چـون ايـشـان طـعـام خوردند، فرمود كه براى زنان طعام بفرستيد چون همه از طعامخـوردن فـارغ شدند ضعف بر آن جناب غالب گرديد و مدهوش شد. صداى شيون از خانهآن جناب بلند شد و زنان و كنيزان ماءمون با سر و پاى برهنه به خانه آن مظلوم دويدندو خروش از جميع مردم بر آمد و صداى گريه و زارى از طوس به فلك آبنوس ‍ مى رسيد.پـس مـاءمـون نـالان و گـريـان از خـانه بيرون آمد و دست تاءسف بر سر مى زد و مويهاىريش خود را مى كند و قطرات اشك حسرت از ديده مى باريد و بر جرم و روسياهى خود زارزار مى ناليد. چون به نزديك آن امام رسيد، امام مظلوم ديده گشود ماءمون گفت : اى سيد وبزرگ من ! به خدا سوگند نمى دانم كه كدام مصيبت بر من عظيم تر است جدايى چون توپـيـشـوايـى و مـفارقت مانند تو رهنمايى ، يا تهمتى كه مردم به من گمان مى برند كه منتـرا بـه قـتـل آورده ام ، حـضـرت متوجه جواب سخنان بى فروغ او نگرديد و ديده گشودفـرمـود كـه بـارى بـا پـسرم امام محمّد تقى عليه السلام نيكو معاشرت نما كه وفات اووفـات تـو نـزديـك بـه يكديگر خواهد بود. چون پاسى از شب گذشت آن جناب به عالمقدس ارتحال نمود.
چـون صـبـح شـد مـردم جـمـع شـدنـد و خـروش بـرآوردنـد كـه مـاءمـون فـرزنـدرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم را به ناحق شهيد كرد و شورشى عظيم در ميانمـردم به هم رسيد. ماءمون ترسيد كه اگر جنازه آن جناب را در آن روز بيرون برد براىاو فـتـنـه بـرپا شود، پس محمّد بن جعفر عم آن جناب را طلبيد و گفت : بيرون رو و فتنهمـردم را فـرو نـشـان و ايشان را متفرق گردان و بگو كه امروز آن حضرت را بيرون نمىآوريـم . چـون مـحـمـّد بن جعفر بيرون رفت و با مردم سخن گفت پراكنده شدند و در شب آنجناب را غسل دادند و دفن كردند.(126)
شـيـخ مـفـيـد روايـت كـرده اسـت كـه چـون آن نـيـّر فـلك امـامـت بـه سـراى بـاقـىارتحال نمود ماءمون يك روز و يك شب وفات آن جناب را پنهان داشت و محمّد بن جعفر را باجمعى از آل ابوطالب كه با او همراه بودند و خبر وفات آن جناب را به ايشان اظهار كردو گريست و اندوه بسيار نمود و ايشان را نزد آن جناب آورد و بدن شريفش را گشود و بهايـشـان نـمـود و گـفـت كـه آسـيـبى از ما به او نرسيده است پس با آن جناب خطاب كرد اىبـرادر مـن گـران اسـت بر من كه ترا با اين حالت مشاهده نمايم و مى خواستم كه پيش ازتـو بـمـيـرم و تـو خـليـفـه و جـانـشـيـن مـن بـاشـى و ليـكـن بـا تـقـدير خدا چه مى توانكرد.(127)
ابن بابويه به سند معتبر از هرثمة ابن اعين روايت كرده است كه گفت : شبى نزد ماءمونبـودم تـا آنكه چهار ساعت از شب گذشت چون مرخص شدم به خانه برگشتم بعد از نصفشب صداى در خانه را شنيدم يكى از غلامان من جواب گفت كه كيستى ؟ گفت هرثمه را بگوكه سيد و مولاى تو، ترا مى طلبد. پس به سرعت برخاستم و جامه هاى خود را پوشيدم وبـه تـعجيل روان شدم چون داخل خانه آن جناب شدم ديدم كه مولاى من در صحن خانه نشستهاست . گفت : اى هرثمه ! گفتم : لبيك ، اى مولاى من ! گفت : بنشين . چون نشستم فرمود كهاى هـرثـمـه ! آنـچـه مـى گويم بشنو و ضبط كن ، بدان كه هنگام آن شده است كه نزد حقتعالى رحلت نمايم و به جد بزرگوار و پدران ابرار خود ملحق گردم و نامه عمر من بهآخـر رسـيـده است و ماءمون عزم كرده است كه مرا زهر بخوراند در انگور و انار و اما انگورپس زهر در رشته خواهد كشيد و به سوزن در ميان دانه هاى انگور خواهد دوانيد، و اما انارپـس ‍ نـاخـن بـعـضى از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد كرد و به دست او انار براى مندانه خواهد كرد و فردا مرا خواهد طلبيد و آن انگور و انار را به جبر به من خواهد خورانيدو بعد از آن قضاى حق تعالى بر من جارى خواهد شد، چون به دار بقا رحلت نمايم ماءمونمى خواهد مرا به دست خود غسل بدهد چون اين اراده كند پيغام مرا در خلوت به او برسان وبـگـو گـفـت اگـر مـتـعـرض غـسـل و كـفن و دفن من بشوى حق تعالى ترا مهلت نخواهد داد وعذابى كه در آخرت براى تو مهيا كرده به زودى در دنيا به تو خواهد فرستاد چون اينرا بـگـويـى دسـت از غـسـل دادن مـن خـواهـد داشت و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خودمـشـرف خـواهـد شـد كـه مـشـاهـده كـنـد كـه تـو چـگـونـه مـراغـسـل مـى دهـى . اى هـرثـمـه ! زيـنـهـار كـه مـتـعـرضغـسـل مـن مشو تا ببينى كه در كنار خانه خيمه سفيدى برپا كنند، چون خيمه را مشاهده كنىمـرا بردار و به اندرون خيمه بر، و خود در بيرون خيمه بايست و دامان خيمه را برمدار ونـظـر مكن كه هلاك مى شوى ، و بدان كه در آن وقت ماءمون از بالاى بام خانه خود به توخـواهـد گـفـت كـه اى هـرثـمـه ! شـمـا شـيـعـيـان مـى گـويـيـد كـه امـام راغـسـل نـمـى دهـد مـگـر امـامـى مـثـل او، پـس در ايـن وقـت امـام رضـا عـليـه السـلام را كـىغسل مى دهد و حال آنكه پسرش در مدينه است و ما در طوسيم ؟ چون اين را بگويد جاب بگوكـه مـا شـيـعـيـان مـى گـويـيـم كـه امـام را واجـب اسـت امـامغسل بدهد اگر ظالمى منع نكند، پس اگر كسى تعدى كند و در ميان امام و فرزندش جدايىافكند امامت او باطل نمى شود اگر امام رضا عليه السلام را در مدينه مى گذاشتى پسرشكـه امـام زمـان اسـت او را عـلانـيـه غـسـل مـى داد و در ايـن وقـت نـيـز پـسـرشغـسـل مـى دهـد به نحوى كه ديگران نمى دانند. پس بعد از ساعتى خواهى ديد كه آن خيمهگـشوده مى شود و مرا غسل داده و كفن كرده بر روى نعش گذاشته اند پس نعش را بردارندو به سوى مدفن من برند چون مرا به قبه هارون برند ماءمون خواهد خواست كه قبر پدرخـود هارون را قبله من گرداند و هرگز نخواه شد هر چند كلنگ بر زمين زنند به قدر ريزهناخنى جدا نتواند كرد، چون اين حالت را مشاهده كنى نزد او برو و از جانب من بگو كه ايناراده كه كرده اى صورت نمى يابد و قبر امام مقدم مى باشد، اگر در پيش روى هارون يككـلنـگ بـر زمـيـن زنـنـد قـبر كنده و ضريح ساخته ظاهر خواهد شد، چون قبر ظاهر شود ازضـريـح آب سفيدى بيرون خواهد آمد و قبر از آن پر خواهد شد، ماهى بزرگى در ميان آبپـديد خواهد آمد به طول قبر، بعد از ساعتى ماهى ناپيدا خواهد شد و آب فرو خواهد رفتپـس در آن وقـت مـرا در قـبـر گـذار و مـگذار كه خاك در قبر ريزند زيرا كه قبر خود، پرخواهد شد.
پـس حـضـرت فـرمـود كـه آنـچـه گـفـتـم حـفـظ كـن و بـهعـمـل آور و در هـيـچ يك از آنها مخالفت مكن ، گفتم : اى سيد من ! پناه مى برم به خدا كه درامـرى از امور ترا مخالفت كنم ، هرثمه گفت كه از خدمت آن جناب محزون و گريان و نالانبيرون آمدم و غير از خدا كسى بر ضمير من مطلع نبود، چون روز شد ماءمون مرا طلبيد و تاچـاشـت نـزد او ايـسـتـاده بـودم ، پـس گفت : برو اى هرثمه و سلام مرا به امام رضا عليهالسـلام بـرسـان و بـگـو اگـر بـر شـمـا آسـان است به نزد ما بياييد و اگر رخصت مىفـرمـايـيـد مـن بـه خـدمـت شـمـا بـيـايـم و اگـر آمـدن راقبول كند مبالغه كن كه زودتر بيايد.
چون به خدمت آن حضرت رفتم پيش از آنكه سخن بگويم حضرت فرمود كه آيا وصيتهاىمـرا حـفظ كرده اى ؟ گفتم : بلى : پس كفش خود را طلبيد و فرمود كه مى دانم ترا به چهكـار فـرسـتـاده اسـت و كـفـش پـوشـيـد و رداى مـبـارك بـر دوش افـكـنـد و مـتوجه شد. چونداخـل مـجـلس ماءمون گرديد او برخاست و استقبال كرد و دست در گردنش درآورد و پيشانىنورانيش را بوسه داد و آن حضرت را بر تخت خود نشانيد و سخن بسيار به آن امام مختارگـفـت ، پـس يـكـى از غـلامـان خود را گفت كه انگور و انار بياوريد. هرثمه گفت چون نامانـگـور و انـار شـنـيدم سخنان سيد ابرار را به خاطر آوردم صبر نتوانستم كرد لرزه برانـدامم افتاد و نخواستم كه حالت من بر ماءمون ظاهر شود از مجلس بيرون رفتم و خود رادر كـنارى افكندم ، چون نزديك زوال شمس شد ديدم كه حضرت از مجلس ماءمون بيرون آمدو بـه خـانـه تـشريف برد. بعد از ساعتى ماءمون امر نمود كه اطباء، به خانه آن حضرتبـرونـد، سبب آن را پرسيدم ، گفتند مرضى آن حضرت را عارض شده است . و مردم در امرآن حـضـرت گـمـانـهـا مى بردند و من صاحب يقين بودم . چون ثلثى از شب گذشت صداىشيون از خانه آن امام مظلوم ممتحن بلند شد و مردم به در خانه آن حضرت شتافتند و من بهسـرعـت رفـتـم ديدم كه ماءمون ايستاده است و سر خود را برهنه كرده است و بندهاى خود راگـشـوده اسـت و بـه آواز بـلنـد گـريـه و نـوحـه مـى كـنـد، چـون مـن ايـنحـال را مـشـاهـده كـردم بـى تـاب شـدم و گـريـان گـرديدم . و چون صبح شد ماءمون بهتـعـزيـه آن حـضـرت نـشـسـت و بـعـد از ساعتى داخل خانه آن امام مظلوم شد و گفت : اسبابغـسـل را حـاضـر كنيد كه مى خواهم او را غسل دهم ، چون من اين سخن را شنيدم به فرموده آنحـضـرت نـزديـك او رفـتم و پيام آن حضرت را رسانيدم چون آن تهديد را شنيد ترسيد ودست از غسل برداشت و تغسيل را ب من گذاشت چون بيرون رفت بعد از ساعتى خيمه اى كهحـضـرت فرموده بود برپا شد من با جماعت ديگر در بيرون خيمه بوديم و آواز تسبيح وتـكـبـيـر و تـهـليـل مى شنيدى و صداى ريختن آب و حركت ظرفها به گوش ما مى رسيد وبـوى خـوشـى از پـس پرده استشمام مى كرديم كه هرگز چنين بويى به مشام ما نرسيدهبـود. نـاگـاه ديدم كه ماءمون از بام خانه مشرف شد و مرا بانگ زد گفت آنچه حضرت مراخبر داده بود و من جواب گفتم آنچه حضرت امر فرموده بود. پس ديدم كه خيمه برخاست ومـولاى مـرا در كـفـن پـيـچـيده طاهر و مطهر و خوشبو بر روى نعش گذاشته اند پس نعش آنحضرت را بيرون آوردم ماءمون و جميع حاضران بر آن حضرت نماز خواندند چون به قبههارون رفتيم ديديم كه كلنگ داران در پس پشت هارون مى خواهند كه قبر از براى آن جنابحـفـر نـمايند چندان كه كلنگ بر زمين مى زدند ذره اى از آن خاك جدا نمى شد. ماءمون گفت :مـى بـينى زمين چگونه امتناع مى نمايد از حفر قبر او! گفتم : مرا امر كرده است آن جناب كهيك كلنگ در پيش روى قبر هارون بر زمين بزنم و خبر داده كه قبر ساخته ظاهر خواهد شد!مـاءمـون گـفت : سبحان اللّه ! بسيار عجيب است اما از امام رضا عليه السلام هيچ امرى غريبنيست ، اى هرثمه ! آنچه گفته است به عمل آور. هرثمه گفت كه من كلنگ را گرفتم . و درجانب قبله هارون بر زمين زدم به يك كلنگ زدن قبر كنده و در ميانش ضريح ساخته پيدا شدمـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! او را در قـبر گذار، گفتم مرا امر كرده است كه او را در قبرنگذارم تا امرى چند ظاهر شود و مرا خبر داد كه از قبر آب سفيدى خواهد جوشيد و قبر از آنآب مـمـلو خـواهـد شـد و مـاهـى در مـيـان آب ظـاهـر خـواهـد شـد كـه طـولش مـسـاوىطول قبر باشد و فرمود كه چون ماهى غائب شود و آب از قبر برطرف شود جسد شريف اورا در كـنـار قبر بگذارم و آن كسى كه خدا خواسته كه او را در لحد گذارد خواهد گذاشت ،مـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! آنـچـه فـرمـوده اسـت بـهعمل آور. چون آب و ماهى ظاهر شد من نعش مطهر آن جناب را در كنار قبر گذاشتم ناگاه ديدمكه پرده سفيدى بر روى قبر پيدا شد و من قبر را نمى ديدم و آن جناب را به قبر بردندبى آنكه من دستى بگذارم ، پس ماءمون حاضران را گفت كه خاك در قبر بريزيد گفتم :آن حـضـرت فـرموده كه خاك نريزيد، گفت : واى بر تو ! پس كي قبر را پر خواهد كرد ؟ گفتم : او مرا خبر داده كه قبر پر خواهد شد ! پس مزدم خاكها را از دست خود ريختند و به سوي آن قبر نظر مي كردند و از غرائبي كه به ظهور مي آمد متعجب بودند و ناگاه قبر پر شد و از زمين بلند گرديد . چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبيد و گفت : ترا به خدا سوگند مي دهم كه آنچه از آن جناب شنيدي براي من بيان كن ، گفتم : آنچه فرموده بود به شما عرض كردم . گفت ترا به خدا سوگند مي دهم كه غير اينها چه آنچه گفته است بگويي چون خبر انگور و انار را نقل كردم رنگ او متغير شد و رنگ به رنگ مي گرديد و سرخ و زرد و سياه مي شد پس بر زمين افتاد و مدهوش شد و در بي هوشي مي گفت : واي بر مأمون از خدا واي بر مأمون از رسول خدا صلي الله عليه و آله ، واي بر مأمون از علي مرتضي عليه السلام ، واي بر مأمون از فاطمه زهرا سلام الله عليها ، واي بر مأمون از حسن مجتبي عليه السلام ، واي بر مأمون از حسين شهيد كربلا عليه السلام ، واي بر مأمون از حضرت امام زين العابدين عليه السلام ، واي بر مأمون از امام محمد باقر عليه السلام ، واي بر مأمون از امام جعفر صادق عليه السلام ، واي بر مأمون از امام موسي كاظم عليه السلام ، واي بر مأمون از امام به حق علي بن موسي الرضا عليه السلام ، به خدا سوگند اين است زيانكاري هويدا . مكرر اين سخن را مي گفت و مي گريست و فرياد مي كرد . من از مشاهده احوال او ترسيدم و كنچ خانه خزيدم ، چون به حال خود باز آمد مرا طلبيد و مانند مستان مدهوش بود پس گفت : به خدا سوگند كه تو و جميع اهل آسمان و زمين نزد من از آن حضرت عزيز تر نيستند اگر بشنوم كه يك كلمه از اين سخنان را جايي ذكر كرده اي ترا به قتل مي رسانم ، گفتم اگر يك كلمه از اين سخنان را جايي اظهار كنم خون من بر شما حلال باشد . پس عهدها و پيمانها از من گرفت و سـوگـنـدهـاى عظيم مرا داد كه اظهار اين اسرار نكنم چون پشت كردم دست بر دست زد و اينآيه را خواند:
( يَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لايَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ اِذْ يُبَيِّتُونَ ما لايَرْضىمِنَ الْقَوْلِ وَ كان اللّهُ يَعْمَلُون مُحيطا ) ؛(128)
يـعـنـى پـنـهـان مـى كـنـنـد از مـردم و پـنـهـان نـمـى كـنـنـد از خـدا وحـال ايـنـكـه خـدا بـا ايـشـان است در شبها كه مى گويند سخنى چند كه خدا نمى پسندد ازايشان و خدا به جميع كرده هاى شما احاطه كرده است و بر همه آنها مطلع است .(129)
قطب راوندى از حسبن عباد كه كاتب حضرت امام رضا عليه السلام بود روايت كرده كه چونمـاءمـون اراده سفر بغداد كرد من به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام رفتم چون نشستمفرمود كه اى پسر عباد! ما داخل عراق نخواهيم شد و عراق را نخواهيم ديد، چون اين سخن راشـنـيـدم گـريـسـتـم و گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! مـرا ازاهـل و فـرزنـدان خـود نـومـيـد كـردى . فـرمـود كـه تـوداخـل خـواهـى شـد و مـن داخـل نـخـواهـم شـد، چـون بـه حضرت به حوالى شهر طوس رسيدبـيـمـارى آن حـضـرت را عـارض شد و وصيت فرمود كه قبر او را در جانب قبله نزديك بهديوار بكنند و ميان قبر او و قبر هارون سه ذرع فاصله بگذارند. پيشتر براى هارون مىخـواسـتـنـد كـه در آن مـوضـع قـبـر بكنند بيل و كلنگ بسيار شكسته شده بود و نتوانستهبودند كه حفر نمايند، حضرت فرمود كه به آسانى كنده خواهد شد و صورت ماهى از مسدر آنجا پيدا خواهد شد و بنر آن صورت ، نوشته به خطر عبرى و لغت عبرى خواهد بود،چـون لحـد مـرا حـفـر نماييد بسيار عميق كنيد و آن صورت ماهى را نزديك پاى من دفن كنيد.چـون شـروع كردند به كندن قبر مقدس آن حضرت ، هر كلنگى كه بر زمين مى زدند مانندريـگ فـرو مـى ريـخت تا آنكه صورت ماهى پيدا شد و در آن صورت نوشته بود كه اينروضـه عـلى بـن مـوسـى الرضـا اسـت و آن گودال هارون جبار است تمام شد آنچه از (كتاب جلاءالعيون ) نقل كرديم .(130)
و بدان كه شايسته است در اينجا به سه چيز اشاره شود:
اول ـ آنـكه اشهر در تاريخ شهادت حضرت امام رضا عليه السلام آن است كه در ماه صفرسـنـه دويـسـت و سـوم بـه سـن پنجاه و پنج واقع شده و لكن در روز آن اختلاف است ، ابناثـير و طبرسى و بعضى ديگر روز آخر ماه گفته اند و بعضى چهاردهم و كفعمى هفدهم آنمـاه (131) و صـاحـب ( كـتاب العدد ) و صاحب ( مار الشيعه ) دربيست و سوم ذى القعده گفته اند (132) و آن روزى است كه مستحب است زيارتآن حـضـرت از نـزديـك و دور چـنـانـكـه سـيـد بـن طـاوس در (اقـبـال ) فـرمـوده (133) و حـمـيـرى از ثـقـهجـليـل مـعـمـر بـن خـلاد نقل كرده كه روزى در مدينه امام محمّد تقى عليه السلام فرمود: اىمـعمر! سوار شو، گفتم : به كجا برويم ؟ گفت : سوار شو و كارى مدار. پس سوار شدمو بـا آن حـضـرت رفتم تا رسيديم به يك وادى يا زمين پستى فرمود كه اينجا بايست منايـسـتـادم در آنـجـا تـا حـضـرت آمـد، عـرض كـردم : فدايت شوم ! كجا بودى ؟ فرمود: بهخراسان رفتم و همين ساعت پدرم را دفن كردم .(134)
و شيخ طبرسى در ( إ علام الورى ) روايت كرده از امية بن على كه گفت : من در مدينهبـودم و پـيـوسـتـه بـه خـدمـت حـضـرت امام محمّد تقى عليه السلام مى رفتم در ايامى كهحـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام در خـراسـان بـود واهل بيت و حضرت امام محمّد تقى عليه السلا و عموهاى پدرش مى آمدند به خدمت آن حضرتو سـلام مـى كـردنـد بـر آن حـضرت و تعظيم و تكريم آن جناب مى نمودند. پس روزى درحـضـور ايـشـان جـاريـه خـود را طـلبـيـد و فـرمـود كـه بـگـو بـه ايـشـان يـعـنـى بـهاهـل خانه كه مهيا و آماده شوند برا ماتم ؛ چون فردا شد باز حضرت همان فرمايش را بهآن جـاريـه فـرمود، آن جماعت سؤ ال كردند كه مهيا شوند براى ماتم كى ؟ فرمود: براىماتم بهترين اهل زمين . پس بعد از چند روز خبر رسيد كه حضرت امام رضا عليه السلام درآن روز كـه فـرزنـد بـزرگـوارش امـر بـه مـاتم فرمود به عالم بقاء رحلت كرده بود.(135)
دوم ـ آنـكـه علما براى حضرت امام رضا عليه السلام فرزندى غير از امام محمّد تقى عليهالسـلام ذكـر نـكـرده اند بلكه بعضى گفته اند كه اولادش منحصر به آن حضرت بوده ،شـيـخ مـفـيـد فـرمـوده كـه حضرت امام رضا عليه السلام از دنيا رحلت فرمود و فرزندىنـداشـت كـه مـا مـطـلع بـاشـيـم بـر آن جـز پسرش امام بعدش ابوجعفر محمّد بن على عليهالسـلام و سـن شـريـفـش در روز وفـات پـدر بـزرگـوارش بـه هـفـتسال و چند ماه رسيده بود.(136) و ابن شهر آشوب تصريح كرده كه فرزندآن حضرت محمّد امام است و بس .(137) و لكن علامه مجلسى در ( بحار )از ( قـرب الا سـنـاد ) نـقل كرده كه بزنطى خدمت حضرت امام رضا عليه السلامعرض مى كند كه چند سال است از شما مى پرسم از خليفه بعد از شما و شما مى فرماييدپـسـرم و شـما را فرزند نبود و خدا دو پسر به شما موهبت فرموده پس ‍ كدام يك از اين دوپـسـر تـو اسـت الخ .(138) و ابـن شهر آشوب در ( مناقب ) فرموده كهاصـل در مـسـجـد زرد كنه در شهر مرو است آن است كه حضرت امام رضا عليه السلام در آننـمـاز گـزارده پس بنا شده مسجدى پس از آن دفن شده در آن پسر حضرت امام رضا عليهالسلام و كرامتهايى در آن نقل شده .(139)
روايات فاطمه دختر امام رضا عليه السلام
و نـيز علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) در باب حسن خلق روايتى از ( عيوناخـبـار الرضـا عليه السلام ) نقل مى كند ظاهرش آن است كه امام رضا عليه السلام رادخترى بود فاطمه نام كه از پدر بزرگوارش حديث روايت كرده و آن حديث اين است :
( عـَنْ فـاطـِمَةَ بِنْتَ الرِّضا عَنْ اَبيها عَنْ ابيهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ اَبيهِ وَ عَمِّهِ زَيْدٍ عَنْاَبـيـهـِمـا عـَلِىِّ بـْنِ الْحـُسـَيـْنِ عـَنْ اَبيهِ وَ عَمِّهِ عَنْ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب عليهم السلام عَنِالنَّبِىِّ صلى اللّه عليه و آله و سلم قالَ: مَنْ كَفَّ غَضَبَهُ، كَفَّ اللّهُ عَنْهُ عَذابَهُ وَ مَنْ حَسَّنَخُلْقَهُ بَلَّغَهُ اللّهُ دَرَجَةَ الصّائمِ الْقائم ) ؛(140)
يـعـنـى فـاطـمـه بـنـت رضـا عـليـه السـلام از پـدران خـود از حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلم روايت كرده كه فرمود هر كه باز دارد خداوند تعالىاز او عذاب خود را و كسى كه نيكو كند خلق خود را برساند خداوند تعالى او را به درجهكسى كه روزه دار و قائم به عبادت باشد. و نيز شيخ صدوق روايت كرده :
( مُسْنَدا عَنْ فاطِمَةَ بِنْتِ عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا عَنْ اَبيهَا الرّضا عَنْ آبائِهِ عَنْ عَلِىِّعليهم السلام قالَ: لا يَحِلُّ لِمُسْلِمِ اَنْ يُرَوِّعَ مُسْلِما ) .(141)
و در كتب انساب نيز ذكر كرده اند كه آن حضرت را دخترى بوده فاطمه نام كه زوجه محمّدبـن جـعـفـر بـن قـاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب برادرزاده ابوهاشمجـعـفـرى بـوده و او مـادر حـسـن بـن مـحـمّد بن جعفر بن قاسم است و شبلنجى در ( نورالابـصـار ) كـرامـتـى از ايـن مـخـدره نـقـل كـرده اسـت طـالبـيـن بـه آنـجـا رجـوعفرمايند.(142)
سـوم ـ بـدان كـه شـعـرا بـراى حـضرت امام رضا عليه السلام مرثيه بسيار گفته اند وعـلامـه مـجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) بابى در مراثى آن جناب ايراد كرده و لكنچـون آن مـراثـى عـربـى اسـت و كـتـاب مـا فـارسـى اسـت گـنـجـايـشنقل ندارد و لكن به جهت تبرك و تيمن به ذكر چند شعر اكتفا مى كنيم :
قـالدِعْبِل :

اَلا مالِعَيْنٍ بِالدُّمُوع اسْتَهَلّتِ
وَ لَوْ نَفِدَتْ (143) ماءَ الشُّئُونِ لَقَلَّتِ
عَلى مَنْ بَكَتْهُ اْلاَرْضُ وَ اسْتَرْجَعَتْ لَهُ(144)
رُؤُسُ الْجِبالِ الشّامِخاتِ وَ ذَلَّتِ
وَ قَدْ اَعْوَلَتْ تَبْكَى السَّماءُ لِفَقْدِهِ
وَ اَنْجُمُها ناحَتْ عَلَيْهِ وَ كَلَّتِ
فَنَحْنُ عَلَيْهِ الْيَوْمَ اَجْدَرُ بِالْبُكاءِ
لِمَرْزِئَةٍ عَزَّتْ عَلَيْنا وَ جَلَّتِ
رُزينا رَضىّ اللّهِ سِبْطَ نَبِيِّنا
فَاَخْلَفَتِ الدُّنْيا لَهُ وَ تَوَلَّتِ
تَجَلَّتْ مُصيباتُ الزَّمانِ وَ لا اَرى
مُصيبَتَنا بِالْمُصْطَفينَ تَجَلَّتِ(145)
ودعبل مرثيه هاى بسيار براى آن حضرت گفته .
وَ قالَ مُحَمَّدُ بْنُ حَبيبِ الظَّبِىّ:
قَبْرٌ بِطُوسٍ بِهِ اَقامَ اِمامٌ
حَتْمٌ اِلَيْهِ زِيارَةٌ وَ لِمامٌ
قَبْرٌ اَقامَ بِهِ السَّلامُ وَ اِذْ غَدا
تُهْدى اِلَيْهِ تَحِيَّةٌ وَ سَلامٌ
قَبْرٌ سَنا اَنْوارَه تَجْلُوا الْعَمى
وَ بِتُرْ بِهِ قَدْ يُدْفَعُ اْلاَسْقامُ
قَبْرٌ اَذا حَلَّ الْوُفُودُ بِرَبْعِهِ
رَحَلُوا وَ حَطَّتْ عَنْهُمُ اْلا ثامُ
وَ تَزَوَّدوا اَمْنَ الْعِقابِ وَ اُومِنُوا
مِنْ اَنْ يَحِلَّ عَلَيْهِمُ اْلاِعْدامُ
قَبْرٌ عَلِىُّ اِبْنُ مُوسى حَلَّهُ
بِثَراهُ يَزْهُوا اْلحِلُّ وَ الاِحْرامُ
مَنْ زارَهُ فى اللّهِ عارِفَ حَقِّهِ
فَالْمَسُّ مِنْهُ عَلَى الْجَحيمِ حَرامٌ(146)
و بـدان كـه ثـواب زيـارت آن حـضـرت بـيـشـتـر است از آنكه ذكر شود و ما در كتاب (مـفـاتـيـح الجـنـان ) بـه چـنـد روايـت آن اقـتـصـار كـرديـم (147) و دراول ايـن فـصـل بـه مـخـتـصـرى از آن اشـاره شـد و اگـر مـقـام را گـنـجـايـشتطويل بود به ذكر چند حكايتى از دلائل و كرامات و بركات كه از مشهد مقدسش ظاهر شدهكتاب خود را زينت مى داديم .
فـصـل هـفـتم : در ذكر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضا عليه السلام و ذكر مادحآنحضرت دعبل بن على خزاعى است
شـاعـر اول : كـه مـقـامـش در فـضـل و بـلاغـت و شـعر و ادب بالاتر است از آنكه ذكر شود.قـاضـى نـوراللّه در ( مـجـالس المـؤ مـنـيـن ) فـرمـوده :احـوال خـجـسـتـه مآل او به تفصيل و اجمال در كتاب ( كشف الغمه ) و ( عيون اخبارالرضـا ) و سـايـر كـتـب شـيـعـه امـاميه مذكور است ، و از او در ( كشف الغمه )نـقـل كـرده كـه چون قصيده موسومه به ( مدارس آيات ) را نظم نمودم قصد آن كردكـه بـه خـدمـت امـام ابـوالحـسـن على بن موسى الرضا عليه السلام به خراسان روم و آنقـضـيـده را بـه عـرض ايشان رسانم چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرفشـدم و قـصـيـده را بر ايشان خواندم تحسين بسيار نمودند و فرمودند تا من ترا امر نكنمايـن قـصـيـده را بـه كسى مخوان ، تا آنكه خبر آمدن من به ماءمون رسيد و مرا به نزد خودطـلبيده خبر را پرسيد آنگاه گفت ، قصيده مدارس ‍ آيات را بر من بخوان ! من انكار معرفتآن قـصـيـده كـردم پـس بـه يكى از خادمان گفت كه حضرت امام رضا عليه السلام را طلبنمايد و بعد از ساعتى آن حضرت تشريف فرمودند پس ماءمون به آن حضرت گفت كه ازدعـبـل اسـتـدعـا نـمـوديـم كه قصيده مدارس آيات را بر ما بخواند انكار معرفت آن نمود. آنحضرت به من امر فرمودند كه اى دعبل ! آن قصيده را بخوان . پس بخواندم آن را و ماءمونتـحـسـيـن بسيار نمود و پنجاه هزار درهم كرم كرد و حضرت امام رضا عليه السلام به آنمـبـلغ انـعـام فـرمـود پـس من به آن حضرت گفتم كه توقع آن داشتم كه از جامه هاى بدنمبارك خود جامه اى به من كرم نمايى تا در وقت مردن كفن خود سازم ، فرمودند كه چنين كنمو بـه مـن جـامـه اى بـخـشـيـدنـد كـه خـود آن حـضـرت آن حـضـرت رااسـتـعمال نموده بودند و منشفه (148) لطيف نيز شفقت فرمودند و فرمودند كهايـن را نـگـاه دار كـه بـه بـركـت آن مـصـون و مـحـفـوظ خـواهـى بـود و بـعـد از آنفـضـل بـن سـهـل ذوالريـاسـتين كه وزير ماءمون بود صله اى نيكو به من داد، اسب تركىراهـوار بـا زيـن و يـراق به من فرستاد. و چون مدتى برآمد معاودت عراقى در خاطر جلوهگر آمد در اثناى راه بعض از قطاع الطريق بر ما بيرون آمدند و مرا و رفيقان مرا تمامىغارت كردند چنانكه بر بدن من غير كهنه قبائى نگذاشتند و من تاءسف بر هيچ چيز اسبابخـود نـمـى خورم الا بر آن جامه و منشفه كه حضرت به من انعام فرمودند و تفكر مى كردمدر آن سخن كه به من گفته بودند كه اين جامه و منشفه را حفظ كن كه به بركت آن محفوظخـواهـى بـود كـه نـاگـاه يـكـى از گـروه حـرامـى بـر هـمـان اسـب كـهفـضـل بـن سهل ذوالرياستين به من داده بود سوار شده نزديك من آمد و اين مصرع شعر مرارا بـخـواند كه ( مدارس آيات خلت من تلاوة ) به گريه افتاد و چون من اين حالتاز او مـشـاهـده كـردم تـعـجـب نـمـودم كه در آن ميان شخصى شيعى ديدم و بنابراين طمع دراسـتـرداد جـامـه و مـنشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم كه اى مخدوم ! اين قصيده ازكـيست ؟ گفت : را با اين چه كار است ؟ گفتم : اين پرسش ‍ من سببى دارد كه ترا از آن خبرخـواهم كرد، گفت : اين قصيده را شهرت او نسبت به صاحبش بيش از آن است كه مخفى ماند.گـفـتـم : او كـيـسـت ؟ گـفـت : دعبل بن على شاعر آل محمّد عليهم السلام جزاء اللّه خيرا. پسگـفتم : واللّه ! دعبل منم و اين قصيده از من است ، آن شخص از جاى درآمده گفت : اين چه سخندور از كـار اسـت كـه مى گوئى ؟ گفتم : از اهل قافله تحقيق نمائيد. پس بفرستاد و جمعىاز اهـل قـافـله را حـاضـر سـاخـت و از حـال مـن سـؤ ال نـمـود، هـمـگـى گـفـتـنـد كـه ايـندعـبـل بـن عـلى الخـزاعـى اسـت چـون مـرا بـه يـقـيـن دانـسـت كـه دعـبـلم ، گـفـت : جـمـيـعمال اهل قاقله را به جهت خاطر تو بخشيدم آنگاه منادى ندا كرد در ميان اصحاب خود تا جميعامـوال مـا را دادنـد و مـا را بـدرقه شده به محل امن رسانيدند و سر آنچه حضرت امام عليهالسـلام از آن خـبـر داده بـود بـه ظـهـور رسـيـد و جـمـيع قافله به بركت جامه و منشفه آنحضرت ماءمون ماندند.(149)
و در كـتـاب ( عـيـون اخـبـار الرضـا عـليـه السـلام ) مـذكـور اسـت كـه چـوندعـبـل از ايـن ورطـه خـلاصـى يافت و به شهر قم رسيد شيعه قم به نزد او آمدند و از اوالتـمـاس ‍ خواندن قصيده مذكور نمودند دعبل ايشان را همراه خود به مسجد جامع برد و برمـنـبـر رفـت و قـصـيـده را بـر ايـشـان خـوانـد و اهـل قـممـال و خـلعـت بـسـيـار بـر او نـثـار كـردنـد آنـگـاه چـون خـبـر جبه مبارك آن حضرت كه بهدعـبـل داده بـود بـه گـوش اهل قم رسيد از او التماس نمودند كه آن را به هزار دينار بهايـشـان بـفـروشد، دعبل از آن امتناع نمود. ديگر باره التماس نمودند كه پاره اى از آن رابـه ايـشـان بـه هـزار ديـنـار بـفـروشـد آن نـيـز درجـهقـبـول نـيافت و چون دعبل از قم بيرون رفت بعضى از جوانان خودراءى كه به آن نواحىبـودنـد خـود را بـه او رسـانـيـدنـد و جـبـه را بـه زور از او گـرفـتـنـد.دعبل به قم باز گرديد و از اهل آنجا التماس نمود كه جبه را به او بدهند آن جوانان از اوامـتـنـاع نـمـودنـد و امـتـثـال امـر مـشـايـخ و اكـابـر خـود نـكـردنـد، لاجـرمدعـبـل را گـفـتـنـد جـبـه بـه دسـت تـو نـمـى آيـد هـمـان هـزار ديـنـار را بـگـيـر،دعـبـل قبول نكرد و آخر چون از آن نوميد گرديد التماس كرد كه پاره اى از آن جبه را بهاو دهند، آن جماعت قبول اين معنى نموده پاره اى از آن جبه با هزار دينار به او دادند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation