بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب از هجرت تا رحلت, سید على اکبر قریشى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     HEJRAT01 -
     HEJRAT02 -
     HEJRAT03 -
     HEJRAT04 -
     HEJRAT05 -
     HEJRAT06 -
     HEJRAT07 -
     HEJRAT08 -
     HEJRAT09 -
     HEJRAT10 -
     HEJRAT11 -
     HEJRAT12 -
     HEJRAT13 -
     HEJRAT14 -
     HEJRAT15 -
     HEJRAT16 -
     HEJRAT17 -
     HEJRAT18 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

تاءليف حديث در اهل سنت 
در اينجا مناسبت دارد جريان تاءليف حديث را دراهل سنت بياوريم تا معلوم شود يك سياست غلط چه بلايى بر سر مسلمانان آورد،تفصيل مطلب آن است كه : عمربن الخطاب از نوشتن حديث پيامبر صلى الله عليه و آلهوسلم جلوگيرى كرد، اين قدغن حدود يك قرن ادامه يافت ، مسلمانان وقتى به خود آمدند وشروع به تدوين حديث كردند كه تقريبا صدسال از رحلت آن حضرت مى گذشت و به قول غزالى در احياءالعلوم همهصحابه و اكثر تابعين از دنيا رفته بودند، البته اين سخن راجع به جهاناهل سنت است .
سيوطى نقل مى كند: عمر خواست سخن و احاديث پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم رابنويسد، يك ماه استخاره كرد كه خدا او را در اين باره راهنمايى مى كند، بعد تصميمبنوشتن نمود، اما از تصميم خويش برگشت و گفت : من قومى را به نظر آوردم كه پيش ازشما بودند، آنها كتابى نوشتند و به همان كتاب رو كرده ، كتاب خدا را كه در دستداشتند ترك كردند(258)
از طبقات ابن سعد چنين نقل شده است ؛ عروه مى گويد: عمربن خطاب خواست سنن رابنويسد، از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم راءى خواست آنها راءى دادندكه بنويسد، عمر يك ماه از خدا مى خواست كه راه صحيح را در اين رابطه به وى ارائهدهد. پس از يك ماه خدا اين تصميم را به نظر وى آورد و به حاضران گفت : من مى خواستمسنن و احاديث را بنويسم و جمع آورى كنم ولى ديددم قومى پيش از شما كتابى نوشته وبه آن رو كرده ، كتاب خدا را ترك نمودند، به خدا قسم من كتاب خدا را به چيزى مخلوطنخواهم كرد(259)
بدين طريق ، عمر نوشتن احاديث و سنن رسول خدا را ممنوع كرد تا بنابرنقل فوق كتابى در مقابل كتاب خدا نباشد و مردم به كتاب ديگرى روى نياورند، ولى مگراحاديث پيامبر كتاب خدا نبودند و مگر كتاب خدا به تنهايى كافى است !!
دلايلى در دست است كه خليفه حتى از نقل احاديثرسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم نهى مى كرد، قرظة بن كعب (يكى از مردان مشهورانصار) مى گويد: عمربن خطاب ما را به كوفه فرستاد و تا محلى به نامصرار ما را مشايعت كرد آنگاه گفت : مى دانيد چرا با شما آمدم خواستم مطلبى راتذكر دهم كه فراموش نكنيد، شما پيش ‍ مردمى مى رويد كه قرآن همچون ديگ در سينه هاىآنها مى جوشد و چون شما را ديدند سربلند كرده خواهند گفت : اينها ياران محمداند، ازرسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم حديث كمنقل كنيد من شريك شما هستم .
عمر، ابن مسعود و ابوالدرداء و ابوذر را حبس كرد و گفت : اين چيست كه اين همه حديث ازرسول خدا نقل مى كنيد!؟ آنها محبوس بودند تا عمر كشته شد(260)
كار به جايى رسيد كه مسلمانان در جواز نوشتن حديث دو دسته شدند، گروهى آن را جايزدانسته و گروهى از آن منع كردند، ولى در سنن خويش دو باب منعقد كرده درباره آنان كهبه نوشتن حديث اجازه مى دادند و آنان كه از آن منع مى كردند، در باباول از عطاءبن يسار نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به ابى سعيدخدرى فرمود: از من چيزى جز قرآن ننويسيد و هر چه غير از قرآن نوشته ايد محوكنيد(261)
نگارنده گويد: اين حديث خيلى خنده آور است ، چرا ننويسند؟!!! چرا نوشته ها را محو كنند؟!اين حديث يقينا مجعول و غير معقول است كه آن حضرت از نوشتن كه يگانه راه حفظ آثاربود منع فرمايد.
لازم نيست بدانيم كه عمربن خطاب از اين قدغن چه نظرى داشت آيا صلاح اسلام و مسلمين درآن بود، يا اغراض سياسى آن را ايجاب مى كرد، اما بر مسلمانان بسيارگران رسيد ادامهيافت و عموم صحابه از دنيا رفتند و سنن و احاديث را در سينه ها به قبر بردند،اهل تاريخ شك ندارند در اين كه : اجازه تدوين حديث فقط در زمان عمربن عبدالعزيز بهوسيله او صادر شده است .
بخارى (262) مى نويسد: عمربن عبدالعزيز، به ابى بكربن حزم نوشت : ببين آنچهحديث رسول خداست بنويس من بيم آن دارم كه علم كهنه شود و علماء از بين بروند وقبول نكن مگر حديث پيامبر را.
سيوطى در كتاب تدريب الراوى مى نويسد: ابتداء تدوين حديث دراول سال صدم هجرت بود، در زمان عمربن عبدالعزيز، در صحيح بخارى آمده كه عمربنعبدالعزيز به ابى بكر بن حزم نوشت : ببين آنچه حديثرسول خداست بنويس ، من از كهنه شدن عل و رفتن علماءبيم دارم .
ابونعيم در تاريخ اصفهان مى نويسد: عمربن عبدالعزيز، به شهرها نوشت : ببينيدآنچه حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله است جمع كنيد و در كتاب فتح البارى گفته: از اين استفاده مى شود: كه ابتداء تدوين حديث نبوى از زمان عمربن عبدالعزيز بوده ،است سپس گفته : اولين كسى كه به امر عمربن عبدالعزيز تاءليف حديث كرد ابن شهابزهرى بود(263).
عبدالوهاب عبداللطيف در مقدمه تدريب الراوى مى گويد: تدوين حديث رااوائل قرن دوم به دستور خليفه عادل و عالم عمربن عبدالعزيز انجام گرفت ، همين شخصدر مقدمه موطاء مالك مى گويد: در اوائل قرن دوم بود كه تدوين حديث شروع گرديد... ازاولين تدوين كنندگان در نصف اول قرون دوم ابوعبدالله مالك بن انس اصبحى بود كهكتاب موطاء را تاءليف كرد(264)
فريد و جدى در دائرة المعارف خود ذيل ماده حدث مى نويسد: اولين كسى كهتاءليف حديث كرد امام مالك بود، كه موطاء را تاءليف نمود، و درسال (179) هجرى وفات يافت ، به قولى : اولين مؤ لف ابن جريح بوده است كه درسال (150) هجرى از دنيا رفت ، پس از آن كتابهاى مشهور به كتب ششگانه نوشته شدكه عبارتند از صحيح بخارى (متوفاى 256 هجرى )؛ صحيح مسلم ، (متوفاى 261 هجرى)؛ سنن ابوداود: (متوفاى 275 هجرى )؛ سنن ابن ماجه (متوفاى 282 هجرى )؛ سنن نسايى: (متوفاى 338 هجرى )؛ سنن دارمى : (متوفاى 385 هجرى ) (265)
دكتر احمدامين دركتاب ضحى الاسلام مى نويسد: آيا دستور عمربن عبدالعزيزعملى شد؟ خير زيرا نه اثرى از آن به د ست ما رسيده و نه تاءليف كنندگان به آناشاره كرده اند... و اگر موجود بود از اهم مراجع براى مؤ لفان به شمار مى آمد،...روايت همين قدر مى گويد: كه عمربن عبدالعزيز چنين دستورى داد، ولى روايت نشده كه ايندستور عملى شده باشد، شايد مرگ فورى عمربن عبدالعزيز ابوبكر بن حزم را از اينكار مانع گشته است (266)
غزالى در احياءالعلوم مى گويد: كتابها و تاءليفات هيچ يك از آن ها در زمانصحابه و تابعين اولين نبوده و فقط بعد ازسال 120 هجرى بوده و آن وقت همه صحابه و اكثر تابعان (صحابه ديدگان ) از دنيارفته بودند، و سعيد بن مسيب و حسن و نيكان تابعين وفات يافته بودند، بلكه اين دونفر، نوشتن احاديث را ناپسند مى دانستند تا مردم فقط به حفظ قرآن و تدبر در آنمشغول گردند، و مى گفتند: احاديث را حفظ كنيد، چنان كه ما حفظ مى كرديم ... احمد بنحنبل بر مالك تاءليف كتاب موطاء را خرده مى گرفت و مى گفت : بدعت گذاشت ،كارى كه صحابه نكرده بودند انجام داد، به قولى اولين كتاب كه در اسلام تاءليفشد، كتاب ابن جريح بود،... آنگاه كتاب معمربن راشد صنعانى متوفاىسال 154 هجرى در يمن ، سپس ‍ موطاء مالك در مدينه (267)
بنابرآنچه گذشت : تاءليف حديث در دنياى اهل سنت از قرن دوم هجرى شروع گرديد،تحريم خليفه دوم تا زمان عمربن عبدالعزيز ادامه داشت و آن حصار مصيبت بار توسط وىشكست و اجازه تدوين حديث صادر شد، عمربن عبدالعزيز به شهادت تاريخ درسال 99 هجرى به خلافت رسيد و در سال (101) هجرى بعد از دوسال و پنج ماه خلافت از دنيا رفت بنابراين ، اجازه تدوين حديث حدودسال صدم هجرت صادر گشته است ، بعد از آن معلوم نيست كدام وقت تدوين شده و دراختيار مردم گذاشته شده است .
و اگر مثلا در سال 120 نوشته شده باشد، تاءليف آن بعد از (110)سال از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بوده است زيرا كه رحلت آن حضرتدر اوائل سال 11 هجرى است ، پيداست كه در اين مدت تغييرات زيادى در احاديث به وجودمى آمد، راوى هر قدر هم حسن نيت هم داشته باشد باز دچار اشتباه زيادى خواهد شد، زيرامدت صد و ده سال از لحاظ ضايع شدن حديث مدت كمى نيست و اينعمل سبب شد كه بسيار از احاديث رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم ازبين رفت ،زيرا مردم فقط آنچه را در ياد نگاه داشته بودند نوشتند، بهاحتمال قوى اين همه روايات كه از امامان عليه السلامنقل شده از آن حضرت نيز نقل شده بود ولى تحريم صد ساله ؛ آنها را از يادها بردهاست .
از طرف ديگر بنى اميه و بنى عباس به مزدوران خويشپول داده و از آنها مى خواستند كه از زبان رسول الله حديثجعل كنند لذاست كه ملاحظه مى شود، ميان احاديثى كه ازاهل بيت عليهم السلام نقل شده و احاديث اهل سنت چقدر تفاوت وجود دارد.
اما چنان كه گفته شد، تحريم خليفه از اول موردقبول على عليه السلام و پيروان او نبوده و كتاب نوشته اند، مانند سلمان فارسى (حديثجاثليق الرومى ) ابوذر غفارى كتاب الخطبه كه وقايع بعد از رحلت در آن شرح داده شدهاست ؛ ابورافع قبطى كتاب سنن و قضايا و احكام ، كتاب قضايا اميرالمؤ منين تاءليفعبدالله بن ابى رافع ، كتاب زكات النعم تاءليف ربيعة بن سميع ، كتاب حديث تاءليفميثم تمار، كتاب سليم بن قيس و... رجوع شود به مقدمهوسائل الشيعه طبع بيست جلدى ص (ز - يب ) و به كتاب (تاءسيس الشيعة لعلوم الاسلام) تاءليف آيت الله صدر رضوان الله عليه ).
بالاتر از همه اينها، احكام و سنن توسط اميرالمؤ منين عليه السلام ، در طومار سى و پنجمترى نوشته شده و در محضر امامان عليهم السلام بود، قطع نظر از عصمت امامان و اين كهعلومشان ارثى بود نه كسبى ، ارتباط نيز ميان آنها ورسول الله صلى الله عليه و آله وسلم قطع نشده بود.
اجلاء يهود بنى قينقاع 
روز شنبه پانزدهم شوال ، ماه هشتم از سال دوم هجرت يهود بنى قينقاع از طرفرسول الله صلى الله عليه و آله وسلم محاصره شدند، اجلاء و تبعيد آنها تااوائل ذوالقعده طول كشيد(268) آنها اولين طائفه از طوائف سه گانه يهود بودند كهپيمان خويش را شكستند و به فكر براندازى اسلام بودند ورسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به دستور خداوند ريشه شان را خشكانيد ومسلمانان را از شر آنها راحت كرد.
يهود با همه مشتركاتى كه با اسلام داشتند بارسول الله كنار نيامدند و براى بشريت مصائب آفريدند، اين جريان ، اكنون نيز كهچهارده قرن از پيدايش اسلام مى گذرد ادامه دارد، آنها بارسول الله صلى الله عليه و آله وسلم پيمان عدم تعرض بستند ولى بارها پيمانخويش را شكسته و به فكر براندازى اسلام افتادند،رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم نيز به شديدترين وجهى با آنان برخورد كرد وچاره اى غير از آن نبود.
يهود بنى قينقاع در كنار مدينه اقامت داشته و داراى چندين قلعه محكم بودند،شغل زرگرى داشتند و مى شود گفت اقتصاد مدينه در دست آنها بود، بازار مشهورىداشتند موسوم به سوق بنى قينقاع بعد از پيروزىرسول الله ، در بدر با مسلمانان بناى بدرفتارى گذاشته و پيمان خويش راشكستند و هر روز آثار طغيان و ناديده گرفتن پيمان مسالمت ، از آنها مشهودتر مى شد.
از جمله روزى يكى از زنان مسلمان شير يا ماست به بازار آورد و براى فروش آن در كناردكان زرگرى نشست ، عده اى از يهود از وى خواستند تا چهره اش را باز كند، زن امتناعكرد، مردى از يهود آستين پيراهن او از عقب با خارى به پشتش سنجاق كرد، زن وقتبرخاستن عورتش مكشوف شد، يهود از اين منظره خنديدند؛ مردى از مسلمانان كه اين وضعرا ديد شمشير كشيده آن يهودى را كشت ، يهوديان ديگر جمع شده آن مسلمان را شهيد كردند،چون مسلمانان از اين جريان مطلع شدند آماده پيكار گشتند،رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بعد از اطلاع به بازار آنها آمد و در جمعشان چنينفرمود: بترسيد از بلايى كه در بدر به سر مشركان آمد، مى دانيد كه منپيامبرم اسلام بياوريد. شما كه اوصاف مرا در كتابهاى خويش ‍ خوانده ايد؛ خداوند درقرآن چنين فرمود:
قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون الى جهنم و بئس المهاد، قد كان لكم آية فىفئتين التقتا فئة تقاتل فى سبيل الله و اخرى كافرة (269)
به كسانى كه كفر ورزيدند بگو: به زودى مغلوب خواهيد شد و (سپس در روزرستاخيز) در دوزخ محشور مى شويد، و چه بد بسترى است قطعا در برخورد ميان دوگروه ، براى شما نشانه اى (و درس عبرتى ) بود. گروهى در راه خدا مى جنگيدند، وديگر (گروه ) كافر بودند...
آنها در پاسخ با تفرعن تمام جواب دادند: يا محمد فكر مى كنى كه ما هم مانند قوم توهستيم ، مغرور مباش كه با قومى ناآشنا به جنگ روبروى شدى و فرصت به دست آوردى ،به خدا قسم اگر دست به شمشير بريم خواهى ديد كه ما مرديم . كه در جوابشان آياتفوق نازل شد.
به هر حال كار به جايى كشيد كه بنوقينقاع ، به قلعه هاى خويش فرار كرده و درها رابسته و آماده دفاع شدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمان محاصره صادرفرمود يهود محاصره شدند،به قولى شش روز و به قولى پانزده روز مقاومت كردند،آخر به حضرت پيغام دادند، اجازه بدهيد پايين آمده و از اين ديار برويم ، فرمود: نه ،بر حكم من نازل شويد، ناچار درها را گشوده و پايين آمدند، حضرت فرمود: آن ها را بهطناب بستند، منذربن قدامه را بر آنها ماءمور كرد.
عبدالله بن ابى رئيس منافقان آمد، گفت : اينها را باز كنيد منذر گفت : قومى را باز مىكنيد كه رسول الله حكم به بستن آن ها فرموده است به خدا قسم هر كه آنها را بگشايدگردنش را قطع مى كنم ، عبدالله بن ابى چون چنين ديد محضررسول الله صلى الله عليه و آله آمد، دستش را در گوشه زره آن حضرتداخل كرد و گفت : يا محمد به دوستان من نيكويى كن ، حضرت با خشم فرمود: واى بر تورهايم كن ، گفت : رهايت نمى كنم تا به دوستان من نيكى كنى صد نفر زره پوش و سيصدنفر بدون زره ، كه پيوسته به من يارى كرده اند! مى خواهى در يك بامداد همه شان رادرو كنى ؟!
بالاخره در اثر اصرار عبدالله بن ابى حضرت از آنها گذشت و حكم اخراجشان را ازمدينه صادر فرمود. عبادة بن صامت ماءموريت يافت تا آنها را بيرون كند، حضرت فرمود:فقط سه روز مى توانيد بمانيد از عباده خواستند مهلت را تمديد كند، گفت : اصلا تمديدنخواهد شد، بعد از سه روز همه از مدينه خارج شدند، و براى اينكه خودشان را شكستخورده جلوه ندهند با ساز و آواز از ميان مردم گذشته و رفتند، عبادة بن صامت در تعقيب آنها بود و تا پشت ذباب در پى آنها رفت و آنگاه برگشت ، و آنها به اذرعات شام رفتند، آنها فقط حق داشتند زن و بچه خود را ببرند، تماماموال خانه ها و قلعه ها و سلاحها براى مسلمانان ماند،رسول خدا صلى الله عليه و آله خمس غنائم را برداشت بقيه را ميان مسلمانان تقسيمفرمود و آن اولين خمس بود كه تخميس كرد(270)
تكميل مطلب 
رفتار حضرت رسول صلى الله عليه و آله با يهود مدينه خيلى جدى و سرسختانه بود،يهود بنى قينقاع تبعيد شدند و اموال و ديارشان مصادره گرديد، يهود بنى نضير نيزاجلاء شده و يهود بنى قريظه چنان كه خواهد آمد،قتل عام شدند، بايد در اين مطلب دقت بسيار كرد كه چرا؟ ارفاق اسلامىمشمول حالشان نشد.
قوم يهود در اثر علل و اسباب بسيار گرفتار افكار و عقائد گوناگون شده و بهصورت تافته جدا بافته در آمده اند و پيوسته مردم جهان را به ستوه درآورده خود نيزروى راحتى نديده اند مگر مدت كمى .
1: يهود نژاد خود را نژاد برتر مى داند، و يهوديت مبتنى بر نژاد است و لذا با آن قدمتىكه دارد گسترش پيدا نكرده و فعلا شايد بيشتر از پانزده ميليون در دنيا نباشند، زيرا،يهودى بايد يهودى زاده باشد، برخلاف اسلام و مسيحيت كه رنگ و نژاد نمى شناسد،گويند: اگر كسى بگويد: من مى خواهم يهودى بشوم ،اول قبول مى كنند ولى چون ديدند جدى مى گويد طردش مى كنند.
2: عقيده يهود: آخرت و بهشت مخصوص يهود است و كسى غير از يهود در آن حقى ندارد، تاجايى كه قرآن به آنها فرمود: اگر آخرت فقطمال شماست پس آرزوى مرگ كنيد تا به آن برسيد:
قل ان كانت لكم الدار الاخرة عندالله خالصة من دون الناس ‍ فتمنوا الموت ان كنتمصادقين (271)
بگو: اگر در نزد خدا، سراى باز پسين يكسر به شما اختصاص دارد، نه ديگر مردم ،پس اگر راست مى گوييد آرزوى مرگ كنيد.
و گفته اند: ما محبوب خداييم و خدا جز ما به كسى نظر ندارد خدا فرمود: حالا كه اين طوراست پس چرا خدا شما را در مقابل گناهتان عذاب مى كند، نه بلكه شما هم نظير مردمانديگر هستيد:
و قالت اليهود والنصارى نحن ابناءالله و احباهقل فلم يعذبكم بذنوبكم بل انتم بشر ممن خلق ... (272)
و يهودان و ترسايان گفتند: ما پسران خدا و دوستان او هستيم بگو: پس چراشما را به (كيفر) گناهتان عذاب مى كند؟ (نه ) بلكه شما، (هم ) بشريد از جمله كسانىكه آفريده است ....
و در جاى ديگر به آنها فرموده : اگر گمان داريد كه فقط شما دوستان خدا هستيد پسآرزوى مرگ كنيد(273) و در قرآن صريحا آمده كه يهود گفته اند: فقط يهودداخل بهشت خواهد شد نه ديگران
قالوا لن يدخل الجنة الامن كان هودا او نصارى (274)
3: يهود عقيده دارد كه اگر يهودى ظلمى بر غير يهود بكند گناهى بر او نيست و يهودىفقط اگر به يهودى ظلم كند پيش خدا مسؤ ول است .
ذلك بانهم قالوا ليس علينا فى الاميين سبيل (275)
اموال ديگران حرمتى ندارد، مى شود آن ها را به هرشكل خورد و از بين برد و تصرف كرد.
4: مى گويند: در صورت معذب بودن چند صباحى بيش عذاب نخواهيم ديد: و قالوا انتمسنا النابر الا اياما معدودة (276)
و در جاى ديگر فرموده : كار خلاف مرتكب مى شوند، حرامخوارى مى كنند و مى گويند برما بشخوده خواهد شد: ياءخذون عرض ‍ هذا الادنى و يقولون سيغفرلنا... (277)
5: انسان هايى بسيار مادى و دنيا پرست هستند، آرزوى جاودانگى دارند، دوست دارند هزارسال زنده بمانند.
ولتجدنهم احرص الناس على حياة و من الذين اشركوا يود احدهم لو يعمر الف سنة ... (278)
و آنان رامسلما آزمندترين مردم به زندگى و (حتى حريص تر) از كسانى كه شرك مىورزند، خواهى يافت . هر يك از ايشان آروز دارد كه كاش هزارسال عمر كند....
6: در كتاب الصحيح من السيرة ، ج 4، ص 121 از كنز مرصود، ص ‍ 48 - 106 و ازتلمود نقل كرده : يهود جزيى از خداست ، هر كه يهودى را بزند گويا عزت الهيهرا زده است ، ملت برگزيده نزد خدا فقط يهود است ،ملل ديگر مانند حيوانات هستند، يهود مجاز نيست ، بر غير يهود مهربانى كند، صدقه برغير يهود جايز نيست ، سرقت اموال ديگران و خيانت به آنها جايز است ، تعدى بر ناموس ‍غير يهودى مانعى ندارد، چون اگر آن زن يهودى نيست پس حيوان است .
اين ملت نگون بخت آنگاه كه در مصر بودند، به حكم يقتلون ابنائكم و يستحيوننسائكم (279) بزرگترين ذلت و بدبختى رامتحمل شدند، پس از آنكه توسط حضرت موسى عليه السلام خارج شده و در صحراىسينا درآمدند، موسى از آنها خواست كه در شهرهاى فلسطين درآيند، ازفرمان وى سرباززده و با كمال جسارت گفتند:
فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون (280)
تو و پروردگارت برو(يد) و جنگ كنيد كه ما همين جا مى نشينم تو و خدايت ، برويدبجنگيد، (شهر را فتح كنيد) ما در اينجا نشسته منتظر گشوده شدن شهر هستيم .
به دنبال اين عصيان و طغيان حكم ذلت آور؛
قال فانه محرمة عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض (281)
(خدا به موسى ) فرمود:(ورود به ) آن (سرزمين )چهل سال بر ايشان حرام شد، (كه ) در بيابان سرگردان خواهند بود...
نازل گرديد، و چهلسال سرگردان ماندند، و چون بعدا به شهرهاى فلسطين آمدند، فساد و تباهى به وجودآوردند در نتيجه فلسطينيان حمله كرده آنها را از ديارشان بيرون رانده و فرزندانشان رابه اسارت گرفتند، لذا آنگاه كه از پيامبرشان فرماندهى براى جنگ خواستند در جوابسخن او گفتند:
قالوا و ما لنا الا نقاتل فى سبيل الله و قد اخرجنا من ديارنا و ابنائنا (282)
گفتند: چرا در راه خدا نجنگيم با آنكه ما ازديارمان و از (نزد) فرزندانمان بيرونرانده شده ايم
در زمان داود و سليمان عليه السلام نفس راحتى كشيدند، بعدا در دنيا متفرق شده و حكومت ازدستشان رفت ، آن بلاها ادامه داشت تا به دسترسول الله صلى الله عليه و آله وسلم كه رحمة للعالمين بود تار و مار گرديدند.جريان ادامه يافت و دفعات متعددى از شهرهاى اروپا دسته جمعى تبعيد و جلاى وطن و آوارهشدند.
بعدها ابرقدرتهاى جهان خواستند در ناف اسلام يك غده سرطانى به وجود آورند، تا هروقت مسلمانان خواستند متحد شوند، آن را به صورت خنجرى بر پهلوى آنها فرو برند،آمدند در فلسطين اشغالى حكومت اسرائيل را تشكيل دادند، باقتل عامها و ارعابها، ساكنين مسلمان فلسطين را تار و مار كرده واموال و ديار آنها را تصاحب كردند، ظلمها و تجاوزهايى كه از ذكر آنها موى بر اندام آدمىراست مى شود انجام دادند، و اكنون اين حكومت غاصب و فرزند حرامزاده استعمار، خواب راحترا بر جهان اسلام حرام كرده ، خود نيز با دلهره و اضطراب و عدم اطمينان از فرجام كار،عمر منحوس خويش ‍ را مى گذرانند و بى شك باحول و قوه خداوند به دست مسلمانان غيرتمند تباه ومستاءصل خواهند گرديد.
توطئه هاى يهود 
يهود هرچه از دستش آمد در براندازى اسلام و تضعيف و تشكيك مسلمانان مضايقه نكرد،گاهى مى گفتند: به آنچه بر مسلمانان در اول روزنازل مى شود ايمان آوريد و در آخر روز برگرديد، تا آنها نيز از ايمان خودبرگردند،، اين بدان معنى بود كه بگويند: ايمان آورديم ولى بعدا ديديدم ناحق است وقابل تصدق نيست :
آمنوا بالذى انزل على الذين آمنوا وجه النار و اكفروا آخرة لعلهم يرجعون (283)
در آغاز روز به آنچه بر مؤ منان نازل شد، ايمان بياوريد، و در پايان (روز) انكاركنيد، شايد آنان (از اسلام ) برگردند
گاه سؤ الهاى تعجيزى مطرح مى كردند، و مى گفتند: يك كتاب آمادهنازل كن تا به تو ايمان بياوريم ، اين كه سورهنازل مى شود قابل قبول نيست ، خداوند فرمود: از موسى بزرگتر از آن را خواسته وگفتند: خدا را آشكارا بما نشان بده :
يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد سئلوا موسى اكبر من ذلكفقالوا ارنا الهل جهرة (284)
اهل كتاب از تو مى خواهند كه كتابى از آسمان (يكباره ) بر آنان فرود آورى ، البته ازموسى بزرگتر از اين خواستند و گفتند: خدا را آشكارا به ما بنماى
به كفار مكه گفتند: از او كه ادعاى نبوت مى كند بپرسيد: جريان اصحاب كهف چه بود؟ماجراى ذوالقرنين چگونه بود، روح چيست ؟ درباره همين سؤ الها بود كه سوره كهف و آيه:
و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى (285)
و درباره روح از تو مى پرسند، بگو: روح از (سنخ ) امر پروردگار من است ...
شاش بن قيس ، يهودى معروفى كه عداوت اسلام و مسلمين در قلبش مى جوشيد ديد مرداناوس و خزرج كنار هم نشسته برادروار صحبت مى كنند و به بركت اسلام مانند دو برادرشده اند، اين بر او گران آمد جوانى از يهود را گفت : در ميان آنها بنشين جنگهاى گذشتهرا بيادشان بياور و اشعارى را كه در مخافره گفته اند بخوان ، او اين كار را كرد، مرداناو و خزرج به اشتباه افتاده و شمشير كشيده مقابل هم صف آرايى كردند، نزديك بود فتنهبرپا شود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم از اين جريان باخبر شده ميان آنها تشريف آوردهشدارشان داد، بيدار شده اظهار ندامت كرده و دست در گردن هم انداختند؛ خداوند فرمود:
يا ايهاالذين آمنوا ان تطيعوا فريقا من اهلالكتاب يردوكم بعد ايمانكم كافرين
(286)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر از فرقه اى ازاهل كتاب فرمان بريد، شما را پس از ايمانتان بهحال كفر برمى گردانند.
ايستادن در مقابل يهود 
با اين همه رسول خدا صلى الله عليه و آله چاره اى نداشت جز اينكه درمقابل توطئه ها و شيطنت هاى يهود ايستادگى كند و امت خود را نسبت به فساد انگيزىايشان هشيار نمايد و مبارزه باآنان را يارى خدا ورسول بداند.
2: ابوعفك يهودى كه صد وبيست سال داشت و مردم را عليه اسلام ورسول خدا صلى الله عليه و آله تحريك مى كرد، سالم بن عمير را در خانه اش كشت ومورد تصديق حضرت رسول صلى الله عليه و آله واقع گرديد(287)
3: محمدبن مسلمه از طرف حضرت ماءمور قتل كعب بن اشرف يهودى شد و حضرت شب را دربقيع ماند تا خبر كشته شدن او را دريافت كرد و بهمنزل برگشت جريانش در احوال سال سوم هجرت خواهد آمد.
4: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ياران خود فرمود: من ظفرتم به منرجال اليهود فاقتلوه هر كه از مردان يهود (كه قصد توطئه عليه مسلمين را دارند)به دستتان افتاد بكشيد، محيصة بن مسعود يكى از تجار يهود را به نام ابن سنينه بكشت ، برادر محيصه كه هنوز كافر بود، گفت : اى دشمن خدا او را كشتى ؟!! بخداقسم بسيارى از چربى (پيه ) شكم تو از مال اوست !! محيصه جواب داد: من او را بهدستور كسى كشتم كه اگر فرمان قتل تو را هم بدهد تو را هم مى كشم . و اين سبب اسلامبرادرانش شد.(288)
5: مردى از يهود خيبر به نام ابورافع سلام بن ابى الحقيق كه از ياران كعب بن اشرفو در توطئه عليه اسلام آرام نداشت ، به دست مسلمانان با غيرت كشته شد، مردانى ازقبيله خزرج از رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم اجازه خواستند ابورافع را بهقتل درآورند، حضرت اجازه فرمود.
گروه ضربت كه عبارت بودند از مسعودبن سنان و عبدالله بن انيس و ابوقتاده بافرماندهى ابن عتيك به چند كيلومترى مدينه روان شدند. وارد كاخ ابورافع شده همهدرهاى كاخ را بستند، ابورافع در غرفه اى نشسته بود، از وى اجازه ورود خواستند، زنشگفت : كيستيد؟ گفتند: اشخاصى از عرب هستيم طعام مى خواهيم ، گفت : بياييد، به محض ‍ورود در را از درون بستند، و به جان وى افتادند، زنش فرياد كشيد، خواستند او را بكشندسفارش رسول الله صلى الله عليه و آله يادشان آمد كهقتل زنان و اطفال نهى كرده بود، ابورافع راكشتند و ازمنزل خارج شدند. يهود پس از اطلاع يافتن آنها راتعقيب كردند ولى اثرى نيافتند و چونپيش ابورافع برگشتند ديدند به درك رفته است گروه ضربت آنگاه كه به مدينهبرمى گشتند به ترديد افتادند، مبادا ابورافع نمرده باشد، يكى از آنان به خيبربازگشت ، ناشناس وارد جمع مردم شد، و ديد اطراف ابورافع را گرفته اند و هنوزرمقى از او باقى است .
از او مى پرسيدند: تو را كدام كسان كشتند؟ گفت : صداى عبدالله بن عتيك را در ميانقاتلانم شنيدم ، آن وقت زنش فرياد كشيد: مات و الله به خدا ابورافع جانتسليم كرد. مرد مسلمان مى گويد: به خدا قسم كلمه اى لذيذتر از آن سخن نشنيده ام ،آنگاه پيش برادران خود آمد و گفت : الحمدالهل كار تمام است ، چون به مدينه آمدند،رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم از آنها تشكر فرمود (289)آرى :
انما جزاءالذين يحاربون الله و رسوله ... ان يقتلوا... (290)
سزاى كسانى كه با (دوستدران ) خدا و پيامبر او مى جنگند و... جز اين نيست كه كشتهشوند
اولين تخميس غنائم 
در بيان جنگ بدر گفته شد كه آيه خمس در رابطه باغنائم بدرنازل گرديد ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم چيزى از آن را برنداشت ، همهرا ميان رزمندگان تقسيم فرمود ولى اموال و غنائمى را كه از بنى قينقاع ماندهبود، تخميس كرد و بقيه را ميان مسلمانان تقسيم فرمود:نقل است كه آن اولين تخميس بود كه حضرت انجام داد، مجلسى از المنتقىنقل فرمود: و كان اول خمس فى الاسلام بعد بدر (291)؛ ابن اثير دركامل ، ج 2، ص 97 نسبت آن را به قول داده است .
ناگفته نماند: جريان بين قينقاع مانند جريان يهود بنى نضير بود كه خواهد آمد ومسلمانان جنگ نكردن و به حكم :
و ما فاءالله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه منخيل ولاركاب (292)
و آنچه را خدا از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد، (شما براى تصاحب آن )اسب يا شترى بر آن نتاخيتد.
همه غنائم بنوقينقاع متعلق به رسول الله صلى الله عليه و آله بود ولى آن حضرت ازجانب خدا اجازه داشت هرطور مصلحت مى داند عمل نمايد، دراصول كافى ، ج 1 ص 265 بابى منعقد فرموده به نام باب التفويض الىرسول الله صلى الله عليه و آله وسلم و الى الائمة فى امرالدين از روايات آنباب معلوم مى شود كه حضرت در اين كارها صاحب اختيار بوده است .
عيد اضحى و نماز آن 
بعد از ختم غائله بنى قينقاع ، رسول الله به مدينه بازگشت ، ماه ذوالقعده ازسال دوم هجرت تمام شد و ذوالحجة آمده ، همه آن ماه عيد اضحى اعلام شد و آن حضرتبراى اولين بار نماز عيد اضحى را خواند.
مرحوم مجلسى (293) نقل كرده : آن حضرت چون به مدينه آمد روز قربانى رسيد، اوبا مسلمانان به مصلى رفت و نماز عيدقربان خواند و دو تا گوسفند، به قولى يكگوسفند قربانى كرد و آن اولين عيد قربانى بود كه مسلمانان مى ديدند و آنان كهقدرت مالى داشتند قربانى كردند، اين سخن همان است كه ابن اثيرنقل مى كند(294)
يعقوبى (295) نيز آن را اولين خروج به مصلى در عيد اضحى گفته است ، سهمودى(296) نيز نزديك به همين قول را مى گويد، على هذا تشريع صلوة عيد قربان وقربانى كردن در سال دوم هجرت بوده است . درتكميل اين سخن به دو مطلب اشاره مى شود.
نماز عيد اضحى 
نماز عيد قربان همان نماز عيد فطر است كه گذشت و با 9 قنوت خوانده مى شود و بعداز تمام شدن دو خطبه دارد كه توسط امام خوانده مى شود در روايت كافى آمده : آن كهخطبه نماز عيد را تغيير داد و قبل از نماز خواند عثمان بن عفان بود(297) به هرحال اين نماز پربركت در آن روز بنا نهاده شد و تا قيامت به صورت يكى از شعائراسلامى باقى خواهد ماند.
اضحيه يا هدى 
ناگفته نماند: قربانى دو قسم است يكى آن كه برحجاج در مكه واجب است و آن را هدى گويند، ديگرى آن كه در غير مكه بهطور استحباب انجام مى شود و آن را اضحيه نامند و مستحب است و حتى روايت شده كه اگرپول نداشتيد قرض كنيد و اضحيه به جاى آوريد و خدا آن قرض را ادا خواهدكرد(298)
1: امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله دو تا قوچ قربانىكرد، يكى را با دست خود ذبح كرد، و فرمود: خدايا اين را از طرف خودم و از طرف آنكسان از اهل يتيم كه قربانى نكرده اند، آنگاه دومى را ذبح كرد و گفت : خدايا اين از طرفخودم و ازطرف آنان كه از امتم قربانى نكرده اند (299)
2: و فرمود: اميرالمؤ منين عليه السلام هر سال از طرفرسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم يك عدد قوچ قربانى مى كرد و دعاى بسمالله وجهت وجهى للذى فطرالسموات و الارض ... را مى خواند و ذبح مى كرد و مىگفت : خدايا اين از طرف پيامبر تو است ، آنگاه قوچ ديگرى از جانب خود ذبح مى فرمود(300).
3: و فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب زنان خود گاوى قربانىكرد(301).
4: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين قربانى براى آن تشريع شدهكه شكم مساكين از گوشت سير شود، مساكين خود رااز قربانى اطعام كنيد(302).
5: مكروه است انسان حيوانى تربيت كرده و با دست خود ذبح نمايد: محمد بنفضيل به امام كاظم عليه السلام گفت : قوچ فربهى داشتم براى قربانى نگاه داشتهبودم ، وقت قربانى كردن او را خواباندم ، با حسرت به من نگاه كرد، بر او دلم سوختآنگاه او را ذبح كردم ، امام فرمود: من خوش ندارم كه چنين كنى ، قربانيى را كه خود مىخواهى ذبح كنى خودت تربيت نكن (303).
6: اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است : اگر مردم مى دانستند در قربانى چهفضيلتى هست ، هرآينه قرض كرده قربانى مى كردند، اولين قطره اى كه از خونقربانى به زمين ريخته شود، صاحب آن آمرزيده مى گردد(304).
7: ام سلمه به رسول الله صلى الله عليه و آله گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله و سلم عيد قربان مى رسد و من قيمت قربانى ندارم آياقرض كرده قربانى كنم ؟ فرمود: قرض كن و قربانى نما كه آن قرض ادا مىشود(305)
ازدواج مقدس على و فاطمه صلوات الله عليهما 
تقريبا يقينى است كه اين ازدواج و وصلت مقدس درسال دوم هجرت بوده است شيخ طوسى (306) فرموده : روزاول ذوالحجة روز ولادت ابراهيم خليل عليه السلام است در آن روزرسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمه را با اميرالمؤ منين عليه السلام تزويج كرد وروايت شده : در ششم آن ماه ، مرحوم مجلسى نيز آن را در بحار، ج 43 ص 92، از مصباحنقل كرده است ، در تاريخ يعقوبى و اعلام الورىسال اول هجرت نقل شده است ولى اصح سال دوم است .
اين ازدواج مقدس كه سبب پيوند امامت با نبوت بود، به امر خداوند انجام گرفت و آنگاهكه به رسول الله صلى الله عليه و آله گفتند: چرا فاطمه را به على دادى و بهفلانى ندادى ؟ فرمود: خدا چنين كرد.
مرحوم مجلسى از امالى مرحو شيخ طوسى نقل كرده : على عليه السلام فرمايد: ابوبكر وعمر پيش من آمده و گفتند: اى كاش ‍ محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفته و ازفاطمه خواستگارى ميكردى ، مى فرمايد: من محضر آن حضرت آمدم ، چون مرا ديد خنديد وفرمود: يا على از اين خانه چه قصدى دارى ؟
گفتم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من پسر عموى شما هستم ، در اسلام سابقهدارم ، شما را يارى كرده و در راه خدا جهاد كرده ام ، فرمود: يا على راست مى گويى توبالاتر از اينها هستى ، گفتم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله فاطمه را به منتزويج كنيد، فرمود: پيش از تو كسانى از فاطمه خواستگارى كرده اند، و در همه اظهاركراهت كرده است . اما تو منتظر باش تا برگردم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به اتاق فاطمه رفت ، فاطمه بپا خاست ، عباى آنحضرت را از دوشش گرفت ، كفشش را بيرون آورد، آب وضو تهيه كرد، حضرت وضوگرفت ، فاطمه پاهاى مبارك او را شست و نشست .
آنگاه حضرت فرمود: فاطمه جانم ، عرض كرد: لبيك يارسول الله فرمود: على بن ابيطالب كسى است كه قرابت وفضل و اسلام او را شناخته اى من از خدايم خواسته ام تو را به بهترين و محبوبترينخلقش تزويج كند، على از تو خواستگارى مى كند نظرت چيست ؟
فاطمه ساكت شد، و سر به زير انداخت ولى روى برنگردانيد،رسول الله در قيافه او احساس قبول كرد، آنگاه به پا خاست و گفت : الله اكبر سكوتفاطمه حاكى از رضاى اوست .
در اين هنگام جبرئيل نازل شد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله فاطمه را به علىتزويج كن ، خدا فاطه را براى على و على را براى فاطمه پسنديده است ، آنگاه حضرت، فاطمه را به من تزويج كرد و دست مرا گرفت و فرمود: برخيز به نام خدا و بگو: على بركة الله و ماشاء الله لاقوة الابالله توكلت على الله ؛ سپس مرا آورد ودر نزد فاطمه نشانيد، بعد گفت : خدايا على و فاطمه محبوب ترين خلق تو نزد من هستند،خدايا على و فاطه را دوست بدار و در نسل آن دو بركت بگذار و بر آن دو از جانب خودتحافظى برگمار، من آن دو، و فرزندان آن دو را از شر شيطان رجيم درامان تو قرار مىدهم (307).
جهيزيه فاطمه عليهاالسلام 
بنابود على بن ابى طالب عليه السلام زره خويش را بفروشد و براى فاطمهعليهاالسلام جهيزيه تهيه نمايد، رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: يا علىزره را بفروش . امام عليه السلام مى فرمايد: زره را فروخته قيمت آن را در محضررسول خدا به زمين ريختم ، حضرت از من نپرسيد اينها چقدر است من نيز مقدار آن را نگفتم .
حضرت مشتى از آن پولرا برداشت و به بلال داد، فرمود: براى فاطمه عطر تهيه كن ، آنگاه دو دستخويش را از آن پولها پر كرد و به ابى بكر داد و فرمود: براى فاطمه آنچه از لباسو وسائل منزل لازم است بخريد، عمارياسر و چند نفر را نيز همراه و به بازار مدينه آمدهوسائلى كه لازم بود با صلاح ديد ابوبكر خريدند، جهيزيه دختر درهم ، خمارى (چارقدبزرگ ) به چهار درهم يك عدد قطيفه سياه بافت خيبر، يك عدد صندلى كه وسط آن را باليف خرما بافته بودند، و دو عدد تشك از كتان مصرى ، كه يكى را با ليف خرما و ديگرىرا با پشم گوسفند پر كرده بودند(308) چهار عدد بالش از پوست طائف كه با علفادخر پر شده بود، پرده اى از پشم ، حصيرى بافت هجر (309).
يك عدد دستاس ، يك عدد كاسه مسى براى خضاب ، يك عدد ظرف آب از پوست ، كاسه اىبراى شير، يك عدد مشك آب ، آفتابه اى قير اندود، يك عدد سبوى سبز، دو عدد كوزهسفال ، مقدارى از وسائل فوق را ابوبكر و مقدارى را اصحاب آن حضرتحمل مى كردند، چون آنها را محضر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم آوردند، حضرتبا دست حركت مى داد و مى گفت : بارك اللهلاهل البيت .
امام فرمايد: بعد از مراسم عقد يك ماه گذشت كه پشت سر ان حضرت نماز مى خواندم و ازعروسى فاطمه چيزى نمى گفتم ، زنان حضرت گفتند: آيا ازرسول الله صلى الله عليه و آله وسلم نمى كه فاطمه را به خانه ات ببرى ؟ گفتم :شما ز او بخواهيد، ام ايمن گفت : يارسول الله اگر خديجه كبرى زنده بود با عروسىفاطمه شاد مى شد، على زنش را مى خواهد، چشم فاطمه را با شوهرش روشن فرماييد وجدايى آن دو را از بين ببريد، چشم ما را نيز با اين كار روشن فرماييد.
حضرت فرمود: چه شده كه على زنش را از من نمى خواهد انتظار داشتم كه بخواهد، امامعليه السلام فرمايد: گفتم : يارسول الله صلى الله عليه و آله وسلم شرم مانعم مىشود، حضرت فرمود: از زنان كسى اينجا هست ، ام سلمه گويد گفتم : من ام سلمه ، اينزينب و اين فلان و فلان است ، فرمود: براى دختر و پسر عمويم حجره اى از خانه من آمادهكنيد، گفتند: كدام حجره را يا رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم ؟ فرمود: حجرهخودت را، بعد به زنان امر فرمود: فاطمه را زينت كنند و آنچه لازم است انجام دهند.
ام سلمه گويد: به فاطمه گفتم : عطرى دارى كه براى خودت تهيه كرده باشى ؟فرمود: آرى ، شيشه اى آورد، در دست من ريخت من چنان عطرى هرگز نديده بودم گفتم : اينعطر از كجاست ؟ فرمود: از دحيه كلبى (310) او محضررسول الله صلى الله عليه و آله وسلم مى آمد، پدرم گفت : فاطمه بالش را بياور وبراى عمويت پهن كن ، من بالش ‍ پهن مى كردم ، دحيه روى آن مى نشست ، و چون برمىخاست از لباسش مى ريخت پدرم امر مى كرد، آنها را جمع كنم ، على عليه السلام در آنباره از حضرت سؤ ال كرد فرمود: يا على آن عنبرى داست كه از بالهاىجبرئيل مى ريخت .
على عليه السلام فرمايد: آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: طعامخوبى براى خانواده ات مهيا كن ، گوشت و نان را ما تهيه مى كنيم ، خرما و روغن را توتهيه نما، من خرما و روغن خريدم ، رسول خدا آستين بالا زد، خرما، را در روغن مى انداخت ...و گوسفند چاقى را براى ما فرستاد كه ذبح كرديم و نان بسيارى براى ما تهيهفرمود.
بعد فرمود: يا على هر كه را خواستى براى وليمه دعوت كن ، من به مسجد آمدم . مسجدپر از مردم بود، حيا مانع شد كه گروهى را بخوانم و گروهى را نخوانم لذا بهبلندى رفته و صدا زدم : اجيبوا الى وليمة فاطمة به وليمه فاطمه بياييد،مردم چنان زياد آمدند كه از كثرت آنها و كمى طعام ترسيدم ،رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود يا على از خدا مى خواهم كه به طعامت بركت دهد،همه از طعام خوردند و از آشاميدنى آشاميدند و براى من دعاى بركت كردند....
حضرت كاسه هايى از آن طعام به منزل زنانش فرستاد، كاسه ديگرى نيز برداشت وفرمود: اين هم مال فاطمه و شوهرش ، و چون وقت عصر شدرسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ام سلمه فاطمه را پيش من بياور، من رفتمفاطمه را آوردم صديقه طاهره از كثرت حياء عرق مى ريخت به طورى كه پايش لغزيد وافتاد، حضرت فرمود: خدا در دنيا و آخرت لغزش تو را ببخشايد اقالك العثرة فىالدنيا و الاخرة .
فاطمه زهرا محضر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم ايستاد، حضرت صورت او راباز كرد تا على عليه السلام او را ديد، آن وقت دست فاطمه را در دست على گذاشت وفرمود: يا على دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر تو مبارك باد، فاطه براى توبهتر زنى است و اى فاطمه على براى تو بهتر شوهرى است برويد بهمنزل خويش ....(311)
بدين طريق صديقه طاهره به دودمان حضرت ولى الله قدم گذاشت تا از آن وصلت سيدجوانان اهل بهشت و از آنها حجج طاهره و راهنمايان توحيد صلوات الله عليهم قدم به دنياگذاشته و ظلمت سراى جهان را منور فرمايند.

next page

fehrest page

back page