شعر فارسى
از سعدى :
كه ما، پاكبازيم و صاحبنظر
|
كه بر سفره حسرت برد روزگار
|
از آن ، تخم خرما خورد گوسفند
|
كه قفلست بر تنگ خرما و بند
|
سر گاو عصار، از آن ، درگه است
|
كه از كنجدش ريسمان كوته است
|
شعر فارسى
از حافظ:
جوى ها بسته ام از ديده به دامان ، كه مگر!
|
در كنارم بنشانند سهى بالايى
|
شعر فارسى
از نشناس :
قربان آن غارتگرم ، كان دل نه تنها مى برد
|
تاراج جان هم مى كند، دين هم به يغما مى برد.
|
اى دل ! طبيب عشق او، دارد دوايى بوالعجب
|
آسوده را غم مى دهد، صبر از شكيبا مى برد
|
نبود به كيش عاشقان ، اخوان يوسف را گنه
|
آسايش يعقوب را شوق زليخا مى برد
|
دين و دل و هر چيز بود، آن ترك غارتگر ستد
|
مانده ست ما را نيم جان ، آن نيز گويا مى برد!
|
هر چند عذرا مى برد، با وامق استغنازحد
|
اين سوز وامق عاقبت ، آرام عذرا مى برد
|
صدق محبت مى كند در چشم مجنون توتيا
|
هر خاك كان باد صبا از كوى ليلا مى برد
|
با آن كه تيغ جور او، در جان من زد چاك ها
|
آلوده گشته خنجرش ، ما را به دعوا مى برد
|
هر چند كام جان من تلخست زان ز هر ستم
|
اين تلخى كام من آن لعل شكر خا مى برد
|
شوق جمال دلكشت حاجى پى گم كرده را
|
گاهى به يثرب مى كشد، گاهى به بطحا مى برد
|
اى شيخ ! اين آلوده را در سلك پاكان جامده !
|
كاين رندى من ، عاقبت ، ناموس تقوا مى برد
|
در دير، پيش كافرى دل در گرو مانده مرا
|
زاهد، من بيچاره را سوى مصلا مى برد
|
محنت كشيدن خوش بود، ليك ، از براى يار خود
|
بى عاقبت باشد كه رنج از بهر دنيا مى برد
|
فارغ دلان را آورد عشرت پرستى سوى شهر
|
ديوانه عشق ترا غم ، سوى صحرا مى برد
|
بپذير عذرم ! چون كنم بى طاقتى ها در غمت
|
گر كوه باشد جان من ! اين حسنش از جا مى برد
|
اى هوشمندان ! بر رخش آهسته مى بايد نظر
|
كان عشوه هاى جانستان ، دل بى محابا مى برد
|
ما را نباشد در جهان غير از دل پر غصه اى
|
درحيرتم زان بيخرد، كاو رشك برما مى برد
|
فرهاد، بعد از بيستون زدتيشه بر سر، صبربين !
|
(اشرف ) هنوز از بهر او، شرمندگى ها مى برد
|
شعر فارسى
از سعدى :
يكى ، خرده بر شاه غزنين گرفت
|
كه حسنى ندارد اياز، اى شگفت !
|
گلى را كه نه رنگ باشد، نه بوى
|
به محمود گفت اين حكايت كسى
|
بپيچد از انديشه بر خود بسى
|
كه عشق من ، اى خواجه ! بر خوى اوست
|
نه بر قدو بالاى نيكوى اوست
|
به يغما ملك آستين برفشاند
|
وز آنجا به تعجيل مركب براند
|
سواران ، پى در و مرجان شدند
|
ز سلطان به يغما پريشان شدند
|
نماند از و شاقان گرد نفر از
|
چو سلطان نگه كرد، او را بديد
|
زديدار او، همچو گل بشكفيد
|
بدو گفت كاى سنبلت پيچ پيچ !
|
زيغما چه آورده اى ؟ گفت : هيچ
|
به نعمت مشو غافل از پادشاه
|
گر از دوست ، چشمت بر احسان اوست
|
تو در بند خويشى ، نه دربند دوست .
|
ترا تا دهن هست از حرص ، باز
|
نيايد به گوش دل از غيب ، راز
|
نبينى كه جايى كه برخاست گرد
|
نبينيد نظر، گرچه بيناست مرد؟
|
شعر فارسى
نيز از سعدى ست :
شنيدم كه در دشت صنعا، جنيد
|
سگى ديد بركنده دندان زصيد
|
فرو مانده عاجز، چو روباه پير
|
پس از عزم آهو گرفتن به پى
|
چو مسكين و بى طاقتش ديد و ريش
|
بدو داد يك نيمه از زاد خويش
|
شنيدم كه مى گفت و خوش مى گريست
|
كه داند كه بهتر زما هر دو كيست ؟
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : تا مرد دنيا خوارى كسان را به هيچ نگيرد، شيرينى ايمان را درنيابد.
از سخنان زين العابدين (ع )، به يكى از نزديكانش : از گفتن سخنى كهدل ها را ناخوشايندست ، بپرهيز! و اگر در گفتن آن نيز ترا عذرى هست ، ترا توان آننيست كه عذر خويش به گوش همه كسانى كه سخن تو بشنوند، برسانى .
آن كه ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، پروردگار، آن چه ميان او و بندگانست ، بهصلاح آرد.
و نيز: آن كه درون خويش نيكو گرداند، خدا آشكار او نيكو سازد.
و نيز: آن كه كوشش خويش براى آخرت خود به كار گيرد، خدا دنيايش را كفايت كند.
و نيز: آن كه به تو گمان نيك برد، با نيكى كردار، گمان او راست دار!
و نيز: اگر چهار پايان بدانند، كه با آن ها چه خواهند كرد، فربه نشوند.
شعر فارسى
از سعدى :
ز ويرانه اى ، عارفى ژنده پوش
|
يكى را نباح سگ آمد به گوش
|
به دل گفت : بانگ سگ ، اينجا چراست ؟
|
در آمد كه درويش صالح كجاست
|
نشان سگ از پيش و از پس نديد
|
بجز عارف ، آنجا دگر كس نديد
|
كه شرم آمدش بحث اين راز كرد
|
شنيد از درون ، عارف آواز پاى
|
هلا! گفت : بر در چه پايى ؟ در آى !
|
كز ايدر سگ آواز داد، آن منم !
|
چو ديدم كه بيچارگى مى خرد
|
نهادم زسر كبر و راى و خرد
|
چو سگ بر درش بانگ كردم بسى
|
كه مسكين تر از وى ، نديدم كسى
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى ، زنى اديب را در بغداد دوست مى داشت . نامه اى به او نوشت و از وى ، اجازهخواست ، تا به زيارتش رود. و در پايان نامه نوشت : خدا من ، و ترا از لغزش باز داراد!و زن در پاسخ او نوشت : اى سليم ! اگر دعاى تو پذيرفته شود، پس ، از ديدن من ،چه بهره اى خواهى برد؟
شعر فارسى
چون جامى ، پس از اداى حج از راه شام به هرات رفت ، ميرعلى شير گفت :
انصاف بده ! اى فلك ميناقام !
|
كز اين دو، كدام خوب تر كرد خرام ؟
|
خورشيد جهانتاب تو از جانب صبح
|
يا ماه جهانگرد من از جانب شام
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند (خطيرة القدس ) بهشت است و نيز گفته اند شريعت است و راغب گفت : هر دو،درست است . زيرا شريعت ، همان آيينى ست كه پاكى باطنى را در مردم ايجاد مى كند.
شعر فارسى
از نشناس :
غم از جور رقيبانست در عشق
|
اگر از يار بودى ، غم نبودى
|
ترجمه اشعار عربى
شعر:
روزگار، به يك حال نمى ماند يا روى مى آورد و يا روى مى گرداند. اگر باناخوشايندى روبرو شدى ، شكيبا باش ! كه روزگار، شكيبا نيست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطو گفته است : سعادت ، سه گونه است . يا در جانست ، و آن دانش است و پاكدامنى ودليرى . و يا در تنست و آن تندرستى است و زيبايى و نيرومندى و يا از اين دو بيرونست ،چون مال و جاه و نسب .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ابوعبدالله جعفر بن محمدالصادق (ع ) روايت كرده اند، كه از پيامبر (ص )نقل كرد كه حواريون عيسى را گفتند: با كه همنشينى كنيم ؟ گفت : آن كه ديدارش شما رابه ياد خدا اندازد و گفتارش به دانشتان بيفزايد و كردارش شما را به آخرت علاقه مندسازد.
در نصيحت فرزند است و به گمان ما از جامى ست :
با تو، پس از علم ، چه گويم سخن ؟
|
علم چو آيد، به تو گويد چه كن
|
نيز گفت (ع ) (؟): اگر بنده اجل و مسير آنرا مى شناخت آرزو و فريب آن را دشمن مى داشت .
و نيز گفت (ع ) مالآدمى دو شريك دارد ميراثخوار و رويدادها.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : آن كه زياد بخورد، زياد مى گويد. و نيز گفت : آن كه سخن كوتاه گويد،قدرش بالا گيرد. و نيز: آن كه در نكوهش فزونى نكند، سپاس دارى او واجب آيد. از اينرو: سخن نرم دار! و نكوهش لطيف !
معارف اسلامى
(وجيه ابوبكر) - معروف به (ابن الدهان نحوى واسطى ) مردى نابينا بود. او ازفقيهان حنبلى مذهب بود. سپس حنفى شد و چون سمت تدريس در نظاميه يافت و شرط واقف آنبود كه در آنجا تنها، شافى مذهبان درس گويند، شافعى شد.
معارف اسلامى
در سال سيصد و ده (هجرى ) قرمطيان ، كه - نفرين خدا بر آن باد!- در ايام حج ، به مكهدر آمدند و حجرالاسود فرو گرفتند و مردم بسيارى را كشتند و (حجر) بيستسال نزد آنان بود و از كسانى كه كشتند، (على بن بابويه ) بود، كه در طواف بود وچون باز ايستاد به شمشير زدنش و بيافتاد.
شعر فارسى
از نشناس :
غمش تا يار شد، من روى در كتم عدم كردم
|
خوشست آوارگى او را كه همراه چنين باشد
|
تو نام نيك حاصل كن ! در اين بازار، اى زاهد
|
كه در كوى كه ما هستيم ، نام نيك ، بدنامى ست
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : ده چيز خويش را از ده چيز نگاه دار! وقار را از سستى ، شتاب را ازتعجيل ، بخشندگى را از اسراف ، ميانه روى را از سختگيرى ، دلاورى را از آشوب خواهى، خويشتندارى را از بزدلى ، پاكدامنى را از خودپسندى ، فروتنى را از زبونى ،همخويى را از شيفتگى و رازدارى را از فراموشى .
حكيمى گفت : از آنان كه گوارايى طعام را يارى دهد، همخوراكى با محبوبست . حكيمىگفته است : من ، تكلف در تهيه غذا و افزونى پذيرايى را دوست ندارم . چه ، براى مرد،پسنديده نيست كه سفره اى را بگسترد، كه حاضران دانند كه براى آن ، نهايت توانخويش به كار داشته است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن عبد ربه در كتاب عقد (الفريد) گفته است : مردى به طلاق زن خويش سوگند خوردكه (حجاج ) دوزخى ست . درستى سوگند را از حسن بصرى پرسيدند و او مرد را گفت :اى برادرزاده ام ! اگر او دوزخى بود، ترا زيانى نبود و اگر دوزخى نبود، تو با همسرخويش زنا كرده اى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابراهيم نخعى را درباره (لعن حجاج ) پرسيدند و او گفت : مگر سخن پروردگار نشنيدهايد، كه گفت : (الا لعنة الله على الظالمين ) و من ، گواهى دهم ، كه وى ، از آنانست .
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (الاستيعاب ) از (ابن عبدالبر) از (سفيان بن عيينه ) روايت شده است كه گفت: جعفر بن محمد صادق (ع ) مرا گفت كه : على بن ابى الطالب (ع )، در 58 سالگىوفات يافت و حسين بن على (ع ) در 58 سالگى شهيد شد و على بن حسين (ع )، در 58سالگى وفات يافت . و محمد بن على حسين در 58 سالگى وفات يافت . سفيان گفت :امام صادق (ع ) مرا گفت : من نيز در 58 سالگى مى ميرم و چنين شد.
شرح حال مشاهير، زنان و مردان بزرگوار
چون (سعيد بن جبير) به نزد حجاج آمد. حجاج ، او را گفت : نامت چيست ؟ گفت : (سعيد بنجبير). حجاج گفت : بل (شقى بن كسير) سعيد گفت : مادرم مرا چنين ناميده است . حجاج گفت: (شقى ) و بدبختى . سعيد گفت : ديگريست كه از غيب خبر دارد. حجاج گفت : به خداسوگند! دنياى ترا به آتشى سوزان بدل خواهم كرد. سعيد گفت : اگر چنين توانى درتو مى ديدم ، ترا به خدايى خويش بر مى گزيدم . و ميان آن دو، سخنان بسيار ديگرنيز رفت . تا آن كه حجاج او را گفت : ترا پاره پاره مى كنم و پاره هايت را پراكنده مىسازم ! سعيد گفت : اگر دنياى مرا تباه سازى ، آخرت را بر تو تباه مى كنم . حجاج گفت: واى بر تو! و سعيد گفت : واى بر آن كه از بهشت دور، و به دوزخ نزديكست ! آنگاه ،گفت : گردنش بزنيد! سعيد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدارسول الله و حجاج را گفت : اين دو گواهى را به امانت بدار! تا در قيامت ترا ملاقات كنم. آنگاه ، حجاج گفت : براى كشتن بخوابانيدش ! سعيد گفت : (وجهت وجهى للذىفطرالسموات و الارض ) و حجاج گفت : پشت او را به سوى قبله آريد! و سعيد خواند:(اينما تولوا فثم وجه الله ) حجاج گفت : روى او به زمين كنيد! و سعيد خواند: (منهاخلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى ) آنگاه ، سعيد را از پشت گردن ، سربريدند و پس از آن ، حجاج ، بيش از سه روز نزيست و در روايتى گفته اند: پانزدهروز
شعر فارسى
از شيخ (؟)
غم روزى خورد هركس به تقدير
|
چو من غم روزى افتادم ، چه تدبير؟
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(ابن جوزى ) در كتاب (صفوة الصفاء) گفته است كه : پس از مرگ (توبه )، ليلاىاخيليه با ديگرى ازدواج كرد. روزى از كنار گور توبه مى گذشت كه مرد ليلا را گفت: اين گور را مى شناسى ؟ و او گفت : آرى ! گور توبه است . مرد گفت : بر آن سلام كنو ليلا گفت : به حال خويش باش ! از (توبه ) چه خواهى ؟ كه اينك ! استخوان هايشپوسيده اند. مرد گفت : دروغ بودن مضمون دو بيت شعر او را خواهم كه گفته است :
لوان ليلى الاخيلية سلمت ...الخ و بخدا سوگند! از اينجا نگذرم تا گور او را سلام دهى. و ليلا گفت : اى توبه ! سلام بر تو و رحمت و بركات خدا بر تو باد! خدا ترا ازسرانجامى كه بدان رسيده اى برخوردار كناد! كه بناگاه ، پرنده اى از گور توبهبرآمد و خويش را چنان بر سينه ليلا زد كه او مرد
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابن جوزى ، از (هشام بن حسام ) نقل كرده است كه : كشتگان به دستور حجاج را شمرديم ،به يكصد و بيست هزار تن رسيد و در زندان او نيز سى و سه هزار تن بوده اند كه هيچيكاز آنان در خور قطع عضو و دار زدن و كشتن نبوده اند و زندان او، ديوارى بلند بوده استكه سرپناهى نداشته و چون زندانيان به ديوار نزديك مى شده اند، تا از سايه بهرهمند شوند، زندانبانان ، به آنان ، سنگ مى انداخته اند و خوراك آنان ، نان جوين آميختهبه نمك و خاكستر بوده است و با چنين وضعى ، ديرى نمى پاييد كه زندانى ، همچونزنگيان سياه مى شد. چنان كه نوجوانى را به زندان انداخته اند و چند روزى بعد، مادرشبه ديدارش آمد تا از او خبر گيرد، و چون جوان با او روبرو شد، مادرش ، وى را نشناختو گفت : اين ، فرزند من نيست . بلكه اين ، يكى از زنگيانست . و جوان گفت : نه بخدا!مادر! تو دختر فلان كسى و پدرم فلان كس است و چون او را شناخت ، فريادى بركشيد وافتاد و مرد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
حجاج بيست سال بر عراق فرمانروايى داشت و آخرين كسى را كه كشت ، سعيد بن جبيربود. آنگاه ، خوره ، در درون او افتاد و پزشك ، گوشتى را به نخى آويخت و او را گفت ،تا آن را ببلعد. سپس بيرون آورد كه كرم هاى بسيار بر آن چسبيده بود و دانست كه از آن ،رهايى نخواهد يافت . و به هنگام مرگ ، چنين خواند: پروردگارا! دشمنانم مى كوشند، تابه سوگند، مرا دوزخى بدانند. آنان ، كوركورانه سوگند مى خورند، و آگاه نيستند، كهخدا بسيار بخشنده و درگذرنده است .
مؤلف گويد: در كتابى ديدم ، كه به هنگام مرگ گفت : پروردگارا! مرا ببخش ! و مردمرا گمان چنين است كه مرا نخواهى بخشيد.- و به نظر مى رسد، كه آن را در مجلد سومكشكول ياد كرده ام - چون اين سخن به عمر بن عبدالعزيز رسيد كه حجاج چنين گفته است .گفت : آرى ! شايد!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كافى ) در باب كسانى كه مسلمان را آزار دهند و تحقير كنند، از امام صادق - جعفربنمحمد - (ع ) روايت شده است كه پيامبر (ص ) فرمود كه خداى تعالى گفته است . آن كهيكى از اوليا را خوار شمرد، به جنگ با من برخاسته است و بنده من ، آنگاه به من نزديكمى شود، كه از آن چه بر او واجب داشته ام ، با انجامنوافل ، خويش را به من نزديك كند، تا دوستش دارم . و چون او را دوست بدارم ، گوش اوخواهم بود، كه با آن بشنود. و چشم او كه ببيند و زبانش كه با آن سخن گويد و دستشخواهم بود كه با آن به كار پردازد. در اين هنگام است كه چون مرا بخواند، اجابت كنم واگر بخواهد، او را ببخشم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
روزى (منصور) ياران خويش را گفت : عين پسر عين پسر عين پسر عين پسر عين كه ميمفرزند ميم فرزند ميم را كشت ، شناسيد؟ گفتند: آرى ! او، عموى تو عبدالله بن على بنعبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است كه مروان بن محمد بن مروان را كشت .
و نيز روزى گفت : خليفه اى شناسيد؟ كه آغاز نام او عين است و سه تن از ستمكاران راكشته است . و يكى از يارانش گفت : آرى ! آن تويى كه عبدالله بن محمد و (ابومسلممروزى ) كه نامش (عبدالرحمان ) بود كشتى ، و خانه بر عمويت عبدالله فرود آمد. ومنصور گفت : واى بر تو! اگر خانه بر وى فرود آمده است ، گناه من چيست ؟ - و او،همواره ، قتل عموى خويش را انكار مى كرد. و از آن بيزارى مى جست . در حالى كه خانه اىبنا كرده بود، كه پايه هاى آن بر سنگ هاى نمكين گذارده شده بود. و سفاح ، او را وعدهجانشينى داده بود، بدان شرط كه مروان را بكشد و منصور، از آن مى ترسيد.
در (استيعاب ) آمده است كه (ام حبيبه ) همسر پيامبر (ص ) در خانه اميرالمؤمنين (ع ) بهخاك سپرده شد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسد، مردى پارسا بود وچهل روز از خلافتش گذشت كه نماز جماعتش ترك نشد. در يكى از روزها (احوص ) شاعربه نزد او آمد، تا صله اى بستاند و (حبابه ) كنيزك عبدالملك ، شاعر را پيام داد كه تااو چنين به زهد مشغولست ، مرا و ترا از او نصيبى نيست . اينك ! ابياتى بگو! تابرخوانم ، شايد كه دست از اين پارسايى بدارد. و او، اين ابيات گفت :
اندوه رسيده زيان ديده اى را كه شكيبايى كند، به ملامت مگيريد!
اگر عشق را ندانى و عاشق نيستى ، سنگى خشك و خاره باش !
زندگى ، جز لذت و عشق و خوشى نيست . و گرچه اغيار ملامت كنند و خرده گيرند.
چون يزيد برخاست تا به نماز جمعه رود، حبابه عود خويش به حركت آورد، و نخستينبيت خواند. يزيد گفت : سبحان الله ! و حبابه دومين بيت خواند و يزيد گفت : آرام باش !آرام باش ! چنين مكن ! و كنيز سومين بيت خواند و يزيد عمامه خويش به زمين زد و گفت :رئيس شهربانان را گوييد تا با مردم نماز گزارد و خود با كنيز به باده خوارى نشستو او را از گوينده شعر پرسيد و احوص را جايزه داد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون را پرسيدند: آدمى ، به چه از حاسد و دشمن خويش انتقام گيرد؟ گفت : به اينكه به فضل خويش بيفزايد
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بشر بن حارث را پرسيدند: گشاده رويى تو با مردم ، چه بسيارست ! گفت : اين ، متاعىست كه ارزان خريده ام .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، به نزد اميرى رفت و او را گفت : من با خواستن از تو، پاس آبروىخويش نداشته ام . اما تو، آبروى خويش از رد خواست من پاس دار! و مرا با كرم خود، چنانبدار! كه من خود را با اميد به تو داشته ام .
معارف اسلامى
(حافظ بن عبدالبر) در (الاستيعاب ) در بحث از (عماربن عبدالرحمان بن ادى ) گفتهاست در جنگ صفين ، هشتاد تن از آنان كه به بيعت رضواننايل شده بودند، با على بن ابى طالب (ع ) بوديم . و شست و سه تن از ما شهيد شدند.از جمله (عمار بن ياسر).
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): خداوند را در هر روز، سه سپاه است . يكى آنان كه از صلب هابه رحم ها مى روند و ديگر آنان كه از رحم ها به دنيا مى آيند و سديگر، آنان كه از دنيابه آخرت كوچ مى كنند.
عارفى گفته است : براى روزى كه در آن ، جز به حق داورى نشود، به حق رفتار كن !
حكايات تاريخى ، پادشاهان
امويان ، چه بسا كه فرمانروايى ايالتى بزرگ را به عربى مى دادند كه خرد ودانشى نداشت ، و اين شيوه ، تا اوايل خلافت عباسى نيز دوام يافت .
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه يكى از واليان به نزد حجاج آمد و خواست دستش راببوسد. حجاج گفت : مبوس ! كه آن را روغن (قسط) ماليده ام و او گفت : اگر به پليدىنيز آلوده باشد. خواهم بوسيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از بندگان (سعيد بن عاص ) بيمار شد، و كسى را نداشت ، تا از او پرستارىكند. و از اين جهت دلتنگ شد. پس ، به نزد سعيد فرستاد. چون ديدن وى آمد، سعيد را گفت: من وارثى جز تو ندارم و زير بستر من ، سى هزار درهم نهفته است . چون بميرم . بهدويست دينار، مرا به خاك سپار! و بقيه را برگير! سعيد، چون از نزد او مى رفت ، خويشرا مى گفت : در حق بنده خويش بد كرديم و در نگهدارى او كوتاهى ورزيديم و كسى رافرستاد، تا از او مراقبت كند و آن چه خواهد برايش آماده سازد. و خويش هر روزه بهديدارش مى آمد و او را چنان كه شايد، مراقبت مى كرد، و چون مرد، كفنى به سيصد درهمبرايش خريد و بر جنازه اش حاضر شد و چون به خانه بازگشت ، فرمان داد، تا جايىاز خانه را كه نشان داده بود، بكنند و كندند و چيزى نيافتند. و تمامى خانه را كندند وچيزى نيافتند. در اين ميان ، كفن فروش نيز بهاى كفن مى خواست . و سعيد گفت : خدا راسوگند! خواهم كه گورش بشكافم !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى مى رفت ، تا خرى بخرد. دوستى از آن وى ، او را ديد. و گفت : چه مى كنى ؟ گفت :مى روم ، تا خرى بخرم . او را گفت : بگو: (ان شاء الله ) و او گفت : به اين گفتن ،نيازى هست ؟ درهم ها بامنند و خر در بازار. و رفت تا بخرد، كه طرار،پول از وى در ربود. چون بازگشت ، دوستش او را گفت : چنان شد؟ و او گفت : درهم هادزديده شد ان شاء الله .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
عرب ، در امروز و فردا كردن پرداخت بدهى گويد: رعد و برق دارد، اما برگ را بهحركت در نمى آورد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى را به نزد منصور آوردند كه بايد مجازات مى شد. و خليفه ، فرمان به مجازات اوداد. مرد گفت : اى امير! انتقام ، عدل است و در گذشتن از آن ،فضل . و امير بزرگ تر از آنست كه خود را به كم ترين ، خشنود سازد و از بلندترينآن ها دست بردارد. منصور، از مجازاتش درگذشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى از خوارج را به نزد حجاج آوردند و او دستور داد، تا گردنش بزنند. مرد از او، يكروز مهلت خواست . حجاج گفت : در اين ، ترا چه سودى ست ؟ گفت : اميد دارم كه امير مراعفو كند، با آن چه كه در مقدرات است . و حجاج ، او را بخشيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ديوانه اى به نزد يكى از اميران اسفهان رفت . و امير از حالش پرسيد و او گفت : خدا اميررا گرامى دارد! چگونه است حال كسى كه حال فضولات مردم از او بهتر است ؟ گفت :چگونه است آن ؟ گفت : چنين كه فضولات را بر خرانحمل مى كنند و من پياده ام .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در كتاب (روح القديم ) آمده است : به روزگارى كه (زياد بن عبدالله ) والى مدينهبود، يكى از بزرگان شهر، غذايى پرتكلف ترتيب داد و به نزد او فرستاد. اما، غذاآنگاه رسيد كه وى غذا خورده بود و پرسيد: اين چيست ؟ گفتند. طعامى ست و فلان كسفرستاد است . (زياد) به خشم آمد و گفت : فرستادن غذاى بى هنگام ، چه معنى دارد وآنگاه ، رئيس شهربانان را گفت : اصحاب صفه را خبر كنيد! تا آن را بخورند. او نيزپاسبانى فرستاد و آنان را فراخواند. اما قاصدى كه غذا را آورده بود. گفت : خدا كارامير نيك كناد! فرمان دهد، تا سرپوش از غذا بردارند و چون برگرفتند ماهى و مرغ وجوجه ديد بريان شده و معطر. به شگفتى آمد و گفت : از ميان برگيريد! بدين هنگاماهل صفه نيز وارد شدند. امير را پرسيدند: با اين ها چه كنيم ؟ و او غلام خويش را گفت :خيثم ! هر يك را ده ضربه بزن ! كه شنيده ام كه مسجد را به بوى گند گرفته اند وبر در آن نيز شاشيده اند. خيثم ، آنان را بيرون كرد و گفت : برويد! كه اين ديوانهايست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(جعفر صبى ) به نزد (فضل بن سهل ) آمد و گفت : اى امير! از وصف تو باز ايستاده امكه صفت هاى تو در بزرگى ، همسانند و شمار آن ها نيز مرا مبهوت كرده است . نمىتوانم كه همه آن ها را بر گويم و اگر يكى را بگويم ، ديگرى به اعتراض ايستد وهيچيك را بر ديگرى برترى نيست . از اين رو، آن ها را توصيف نمى كنم ، كه از گفتنناتوانم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو دلامه ، به نزد منصور رفت و دو فرزند خليفه (مهدى ) و (جعفر) و (عيسى بنموسى ) - پسر عمويش نيز بودند. منصور، ابودلامه را گفت : با خدا عهد كرده ام ، كهاگر يكى از حاضران مجلس را هجو نگويى ، زبانت را ببرم . ابودلامه گفت : با خويشگفتم : عهد كرده است و بناچار، چنين خواهد كرد. سپس ، مجليسان را نگريستم كه خليفهبود و دو فرزندش و پسر عمويش و هر يك از آنان ، با انگشت ، به من اشاره مى كردندكه اگر هجوش نكنم ، مرا انعام خواهد داد و يقين داشتم كه اگر يكى از آنان را هجا گويم، مرا خواهد كشت . پس ، به چپ و راست مجلس نگريستم تا يكى از خدمتگاران را ببينم وهجوش گويم و هيچيك را نديدم . پس ، خويش را گفتم : او سوگند خورده است كه يكى ازمجلسيان و من نيز يكى از آنانم و گزيرى جز اين ندارم كه خويش را هجو گويم و گفتم :
اى ابودلامه ! چه ناخوشايند كه تويى ! نه از بزرگوارانى و نه بزرگوارى دارى .چون عمامه بگذارى ، همچون بوزينه اى و چون بردارى ، همانند خوكى . زشتى و خست رابا هم دارى . چنين است كه خست در پى زشتى آيد. اگر همه نعمت هاى دنيا را جمع دارى ،خوشحال مباش ! كه بهايى ندارى .
ابودلامه گويد: منصور چندان خنديد، كه به پشت افتاد. آنگاه ، مرا جايزه داد و مجلسياننيز مرا صله هاى گران دادند.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در كامل التواريخ ، در رويدادهاى سال ششصد هجرى آمده است كه در يكى از حلقه هاىصوفيان ، صوفى يى بود كه او را (احمد رازى ) مى گفتند. به شنيدن ابياتى بهوجد آمد. آنگاه بيهوش به زمين افتاد و چون جنباندندش ، مرده بود.
شعر فارسى
از حافظ:
بخت ار مدد كند، كه كشم رخت سوى دوست
|
گيسوى حور، گرد فشاندز مفرشم
|
خوش آمد گل ، و زين خوشتر نباشد
|
كه در دستت بجز ساغر نباشد
|
زمان خوشدلى درياب ! درياب !
|
كه دايم در صدف گوهر نباشد
|
بيا اى شيخ در خم خانه ما!
|
شرابى خور! كه در كوثر نباشد
|
عجب راهى ست راه عشق ! كانجا
|
كسى سر بر كند، كش سر نباشد
|
بشوى اوراق ! اگر همدرس مايى
|
كه علم عشق ، در دفتر نباشد
|
كه هيچش لطف در گوهر نباشد
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابوالعيناء گفت : قاصد پادشاه روم ، به دربارمتوكل آمد. روزى با او نشستم و شراب آوردند. او، مرا گفت : از چه رو است كه در كتاب شمامسلمانان ، باده و گوشت خوك حرام است و يكى را مى خوريد و ديگرى را نه ؟ و او راگفتم : اما، من ، شراب نمى نوشم از كسى بپرس كه مى نوشد. گفت : چون گوشت خوكبر شما حرام شد، جايگزينى بهتر از آن يافتيد، و آن ، گوشت پرندگان و گوسفندستو اما شراب را چيزى نيافتيد كه همانند آن باشد. از اين رو، به نهى آن ، گردن ننهادهايد. ابوالعيناء گفت : شرمسار شدم و ندانستم كه او را چه گويم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن داوود كوفى را گفتند: با ما براى فلان كار به نزد پادشاه آى ! و برخاست درحالى كه جامه هايى كهنه بر تن داشت . گفتندش : چرا اين جامه ها بيرون نكنى ؟ تا جامهاى پوشى كه ترا بيارايد. گفت : آن جامه ها را در مناجات با خدا پوشم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى كنيزكى عرب را به رقاصى خواست . و او را گفت : صنعتى از دستت بر آيد؟ گفت :نه ! اما از پايم برآيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اصمعى ، حكايتى از عربان مى ساخت و بر هارون الرشيد مى خواند، تا او را بخنداند. دريكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه روزى به نزد رشيد آمد و هارون دلتنگ بود. واصمعى را گفت : ما را حكايتى خنده آور بگوى ! گفت و هارون بسيارى خنديد. آنگاه ، او راگفت : اين داستان از كجا آوردى ؟ و او گفت : خدا را! آنگاه كه ميان دو در بودم ، ساختم .
بزرگان گفته اند: شادى گوينده ، به نسبت فهم شنونده است . و نيز: گشايش خلق وخوى ، گنج هاى روزى است . و نيز: مهارت آدمى ، از روزى او شمرده مى شود. و عارفرومى (مولوى ) اين مضمون را نيكو گفته است :
اين سخن شيرست در پستان جان
|
بى كشنده ، شير، كى گردد روان ؟
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
محمد بن ابراهيم موصلى حكايت كرد كه در يكى از سفرهايمان ، به قبيله اى از عربرسيديم . و در آنجا، مردى زشتروى ، با چشمانى چپ و ريشى بلند و سفيد بود، كههمسرى زيباروى داشت كه به زيبايى ، چون ماه بود، و مرد او را مى زد. برخاستيم تا اورا از زدن ، بازداريم . زن گفت : رهايش كنيد! كه او، كارى نيك كرده است و من ، جايزه اويمو من گناهى ورزيده ام كه به مجازاتش او را به من داده اند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ذوالرياسين ، (ثمامه ) را گفت : با بسيارى حاجت خواهان و حاشيه نشينان چه كنم ؟ كهاز زيادى آنان ملولم . و ثمامه او را گفت : از مقام خويش كناره گير! به عهده من ، كه يكتن به ديدار نيايد. گفت راست گفتى و به برآوردن خواست آنان پرداخت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زاهدى پير زن آسيابان را گفت : گندم مرا آرد كن ! و گرنه به دعا خواهم كه خرت سنگشود. زن گفت : خر رها كن ! و دعا كن ! تا گندمت ، آرد شود.
معارف اسلامى
صاحب (الكامل ) در رويدادهاى سال 489 گفته است : در اينسال ، شش ستاره در برج (حوت ) گرد آمدند و ستاره شناسان ، به توفانى حكمكردند، همانند توفان نوح و خليفه (المستظهر) ابن عيسون منجم را خواست و از اوپرسيد و او گفت : در توفان نوح ، هفت ستاره در برج (حوت ) گرد آمدند و اينك ! ششستاره گرد آمده اند و زحل ، در جمع آن ها نيست . و اين ، دلالت بر غرق شدن شهرى و ياقطعه زمينى دارد، كه در آن ، مردمى بسيارند و خليفه از اين ترسيد كه بغداد را آب فراگيرد، چه ، در آن ، مردمى بسيار بودند و فرمان داد، تاسيل بندها سازند. قضا را، حاجيان در وادى (مناقبه ) فرود آمدند و سيلى عظيم روى آوردو آنان را غرق كرد، و تنها، آنان كه بر كوه ها بودند، رهايى يافتند واموال و چهارپايان بسيارى تلف شدند. خليفه (المستظهر) ابن عيسون را خلعت هاىگرانبها داد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
مردى بر پيامبر (ص ) مى گذشت . رسول (ص ) را گفتند: اين ، ديوانه است . گفت :ديوانه آنست كه بر گناه پايدارى كند، گوييد: سبك مغزست .
سخن عارفان و پارسايان
مردى رابعه عدويه را گفت : خدا را نافرمانى كرده ام مرا خواهد پذيرفت ؟ و او گفت : اىواى بر تو! خدا روى برگرداندگان را به خويش مى خواند، چگونه روى آورندگانبه خويش را نپذيرد؟
سخن عارفان و پارسايان
زنى را گفتند: چرا به درون خانه كعبه نروى ؟ گفت : خدا را سوگند! مرا جراءت آن نيستكه پيرامونش گام نهم . چه رسد كه درون روم .
شعر فارسى
از حكيم غزنوى (سنايى ):
اگر مرگ ، خود هيچ لذت نبخشد
|
همين وا رهاند ترا جاودانى
|
اگر مقبلى ، از گران قلتبانان
|
اگر مدبرى ، از گران قلتبانى
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در بيست و پنجمين باب (ربيع الابرار) آمده است كه عربى نماز خويش ، سبك مىگزارد. على (ع ) به تازيانه بر او ايستاد و گفت : بار ديگر بخوان ! چون نماز بهآخر برد، او را گفت : اين بهتر بود؟ يا نماز نخستين ؟ گفت : نخستين . چه ، آن ، از آن خدابود و اين ، از آن تازيانه .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سور چرانى را پرسيدند: ياران پيامبر(ص ) در جنگ بدر چند تن بودند؟ گفت :سيصدوسيزده گرده نان .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى از بنى اسرائيل ، هر گاه مى خواست تهليل گويد، از همسر خويش دورى مى جست وچهل روز، گوشت نمى خورد. آنگاه مى گفت . از باب بيست و پنجم ربيع الابرار
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(مبرد) چون نزد كسى به مهمانى مى رفت ، از بخشش ابراهيم مى گفت و چون كسى بر اومهمان مى شد، از زهد و قناعت عيسى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابن مقفع گفت : حكيمى را نديدم كه غفلتش از زيركيش بيش نباشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : آن كه به رياست مهر ورزد، رستگارى نبيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
خليل ابن احمد گفت : كسى به آن چه خواهد نمى رسد، مگر آن كه بداند، كه چه نمىخواهد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در ربيع الابرار آمده است كه عيسى ، آنگاه كه (محاق ) و (قمر در عقرب ) بود،زناشويى و سفر كردن را ناخوش مى داشت .
شعر فارسى
از نشناس :
زندگانى چيست ؟ مردن پيش دوست
|
كاين گروه زندگان ، دلمرده اند
|
از امير خسرو:
شايد كه مى بخندد بر روزگار خسرو
|
آن كس كه ديده باشد رخساره اى چنان را
|
از ولى دشت بياضى
چون او نه به حسن ، دلربايى بوده
|
چون من ، نه به عشق مبتلايى بوده
|
او در پى صلح بوده و من غافل
|
از خواجه حسين ثنايى :
اى مايه ناز! جمله كار تو خوشست !
|
مانند بهار، روزگار تو خوشست
|
ناديدن و ديدن رخت ، هر دو نكوست
|
خشم تو و مستى خمار تو خوشست
|
از حيرتى :
گل همان به كه به هر حرف ، نيندازد گوش
|
ورنه ، درد دل مرغان چمن ، بسيارست
|
سخن عارفان و پارسايان
زاهدى گفت : پيوسته نفس خويش را گريان به سوى خدا بردم ، تا به خندانى بردمش .
شعر فارسى
از عصمت بخارايى (در گذشته به سال829):
آفتابى ست قبول نظر اهل كمال
|
كه به يك تابش او، سنگ شود صاحب حال
|
تا زگرد ره مردى ، نكنى سرمه چشم
|
از پس پرده غيبت ننمايند جمال
|
هر كه خاصيت اكسير محبت دانست
|
به يكى عشوه ، گرو كرد همه منصب و مال
|
آرزومند وصاليم ، خدا را! مپسند!
|
ما، چنين تشنه و درياى كرم ، مالامال
|
از درويش دهكى :
نمودم باغبان را سرو، از او جستم نشان تو
|
كه نامد اينچنين نخلى به كشت بوستان تو
|
از قصه من ، روايتى مى شنوى
|
وز سوز دلم ، حكايتى مى شنوى .
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه مرد آنگاه كمال يابد، كه خردشكامل شود. از اين رو است كه دوزخيان نگويند كه اگر روزه مى داشتيم و نماز مى خوانديم، و حج مى گزارديم . بل ، گويند: (لو كنا نسمع اونعقل ما كنا فى اصحاب السعير)
سخن عارفان و پارسايان
شيخ عارف (نجم الدين كبرى ) گفت : فقر، سه گونه است : نياز به خدا بى ديگرى .و نياز خدا با ديگرى . و نياز به ديگرى بى خدا. و پيامبر (ص ) به نخستين اشاره داشتكه فرمود: فقر مايه مباهات منست . و به دومى نظر داشت كه گفت : نزديكست كه فقر بهكفر انجامد و سومى را گفت : فقر مايه روسياهى دنيا و آخرتست .
مؤلف گويد: منظور از (روسياه بودن در دو جهان ) معناى ظاهر آنست كه در ميان مردم ،مصطلح است ، نه آن معنايى كه صوفيان گويند كه در نزد صوفيان ، روسياهى دو جهان، فناى كلى در وجود خداوندى ست . چنان كه از وجود ظاهرى و باطنى و دنيا و آخرت شخص، چيزى نماند و در اصطلاح آنان ، اين ، فقر حقيقى ست . چنان كه (عارف كاشى )(عبدالرزاق كاشانى ) در (اصطلاحات ) ياد كرده است و پوشيده نماند، كه مى توانسخن پيامبر را بدين معنى حمل كرد كه منظور از آن ، (فقركامل ) است كه مايه روسياهى در دو جهانست .
شعر فارسى
از نشناس :
آن چيست ؟ كه از بدى نكردم ؟
|
وان چيست ؟ كه از كرم نكردى ؟
|
از كمال الدين اسماعيل :
تا با لب تو، لبم هم آواز نشد
|
واندر ره وصل ، با تو دمساز نشد
|
از گريه ، دو چشم من فراهم نامد
|
وز خنده ، لبان من زهم باز نشد
|
و نيز از اوست :
در ديده روزگار، يم بايستى
|
يا با غم من ، صبر به هم بايستى
|
اندازه غم ، چو عمر، كم بايستى
|
يا عمر، به اندازه غم بايستى
|
و نيز از اوست :
شد شهره به عشق ، رهنمون دل من
|
تا كرد پر از غصه ، درون دل من
|
زنهار! اگر دلم نماند روزى
|
از ديده طلب كنيد خون دل من !
|
دل ، بى تو مرا يك نفس آسوده نديد
|
وز هجر تو جز خسته و فرسوده نديد
|
تا خاك ترا به كاهگل نندودند
|
خورشيد، كسى به كهگل اندوده نديد
|