بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب کشکول شیخ بهائی, شیخ بهائى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     KASHK001 -
     KASHK002 -
     KASHK003 -
     KASHK004 -
     KASHK005 -
     KASHK006 -
     KASHK007 -
     KASHK008 -
     KASHK009 -
     KASHK010 -
     KASHK011 -
     KASHK012 -
     KASHK013 -
     KASHK014 -
     KASHK015 -
     KASHK016 -
     KASHK017 -
     KASHK018 -
     KASHK019 -
     KASHK020 -
     KASHK021 -
     KASHK022 -
     KASHK023 -
     KASHK024 -
     KASHK025 -
     KASHK026 -
     KASHK027 -
     KASHK028 -
     KASHK029 -
     KASHK030 -
     KASHK031 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شعر فارسى
از سعدى :

گروهى نشينند با خوش پسر
كه ما، پاكبازيم و صاحبنظر
زمن پرس ! فرسوده روزگار
كه بر سفره حسرت برد روزگار
از آن ، تخم خرما خورد گوسفند
كه قفلست بر تنگ خرما و بند
سر گاو عصار، از آن ، درگه است
كه از كنجدش ريسمان كوته است
شعر فارسى
از حافظ:
جوى ها بسته ام از ديده به دامان ، كه مگر!
در كنارم بنشانند سهى بالايى
شعر فارسى
از نشناس :
قربان آن غارتگرم ، كان دل نه تنها مى برد
تاراج جان هم مى كند، دين هم به يغما مى برد.
اى دل ! طبيب عشق او، دارد دوايى بوالعجب
آسوده را غم مى دهد، صبر از شكيبا مى برد
نبود به كيش عاشقان ، اخوان يوسف را گنه
آسايش يعقوب را شوق زليخا مى برد
دين و دل و هر چيز بود، آن ترك غارتگر ستد
مانده ست ما را نيم جان ، آن نيز گويا مى برد!
هر چند عذرا مى برد، با وامق استغنازحد
اين سوز وامق عاقبت ، آرام عذرا مى برد
صدق محبت مى كند در چشم مجنون توتيا
هر خاك كان باد صبا از كوى ليلا مى برد
با آن كه تيغ جور او، در جان من زد چاك ها
آلوده گشته خنجرش ، ما را به دعوا مى برد
هر چند كام جان من تلخست زان ز هر ستم
اين تلخى كام من آن لعل شكر خا مى برد
شوق جمال دلكشت حاجى پى گم كرده را
گاهى به يثرب مى كشد، گاهى به بطحا مى برد
اى شيخ ! اين آلوده را در سلك پاكان جامده !
كاين رندى من ، عاقبت ، ناموس تقوا مى برد
در دير، پيش كافرى دل در گرو مانده مرا
زاهد، من بيچاره را سوى مصلا مى برد
محنت كشيدن خوش بود، ليك ، از براى يار خود
بى عاقبت باشد كه رنج از بهر دنيا مى برد
فارغ دلان را آورد عشرت پرستى سوى شهر
ديوانه عشق ترا غم ، سوى صحرا مى برد
بپذير عذرم ! چون كنم بى طاقتى ها در غمت
گر كوه باشد جان من ! اين حسنش از جا مى برد
اى هوشمندان ! بر رخش آهسته مى بايد نظر
كان عشوه هاى جانستان ، دل بى محابا مى برد
ما را نباشد در جهان غير از دل پر غصه اى
درحيرتم زان بيخرد، كاو رشك برما مى برد
فرهاد، بعد از بيستون زدتيشه بر سر، صبربين !
(اشرف ) هنوز از بهر او، شرمندگى ها مى برد
شعر فارسى
از سعدى :
يكى ، خرده بر شاه غزنين گرفت
كه حسنى ندارد اياز، اى شگفت !
گلى را كه نه رنگ باشد، نه بوى
غريبست سوداى بلبل بر اوى
به محمود گفت اين حكايت كسى
بپيچد از انديشه بر خود بسى
كه عشق من ، اى خواجه ! بر خوى اوست
نه بر قدو بالاى نيكوى اوست
شنيدم كه در تنگنايى شتر
بيفتاد و بشكست صندوق در
به يغما ملك آستين برفشاند
وز آنجا به تعجيل مركب براند
سواران ، پى در و مرجان شدند
ز سلطان به يغما پريشان شدند
نماند از و شاقان گرد نفر از
كسى در قفاى ملك جز اياز
چو سلطان نگه كرد، او را بديد
زديدار او، همچو گل بشكفيد
بدو گفت كاى سنبلت پيچ پيچ !
زيغما چه آورده اى ؟ گفت : هيچ
من اندر قفاى ملك تاختم
زخدمت ، به نعمت نپرداختم
گرت قربتى هست در بارگاه
به نعمت مشو غافل از پادشاه
خلاف طريقت بود كاوليا
تمنا كنند از خدا، جز خدا
گر از دوست ، چشمت بر احسان اوست
تو در بند خويشى ، نه دربند دوست .
ترا تا دهن هست از حرص ، باز
نيايد به گوش دل از غيب ، راز
حقايق ، سرايى ست آراسته
هوا و هوس ، گرد بر خاسته
نبينى كه جايى كه برخاست گرد
نبينيد نظر، گرچه بيناست مرد؟
شعر فارسى
نيز از سعدى ست :
شنيدم كه در دشت صنعا، جنيد
سگى ديد بركنده دندان زصيد
زنيروى سر پنجه شير گير
فرو مانده عاجز، چو روباه پير
پس از عزم آهو گرفتن به پى
لگد خورده از گوسفندان حى
چو مسكين و بى طاقتش ديد و ريش
بدو داد يك نيمه از زاد خويش
شنيدم كه مى گفت و خوش مى گريست
كه داند كه بهتر زما هر دو كيست ؟
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : تا مرد دنيا خوارى كسان را به هيچ نگيرد، شيرينى ايمان را درنيابد.
از سخنان زين العابدين (ع )، به يكى از نزديكانش : از گفتن سخنى كهدل ها را ناخوشايندست ، بپرهيز! و اگر در گفتن آن نيز ترا عذرى هست ، ترا توان آننيست كه عذر خويش به گوش همه كسانى كه سخن تو بشنوند، برسانى .
آن كه ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، پروردگار، آن چه ميان او و بندگانست ، بهصلاح آرد.
و نيز: آن كه درون خويش نيكو گرداند، خدا آشكار او نيكو سازد.
و نيز: آن كه كوشش خويش براى آخرت خود به كار گيرد، خدا دنيايش را كفايت كند.
و نيز: آن كه به تو گمان نيك برد، با نيكى كردار، گمان او راست دار!
و نيز: اگر چهار پايان بدانند، كه با آن ها چه خواهند كرد، فربه نشوند.
شعر فارسى
از سعدى :
ز ويرانه اى ، عارفى ژنده پوش
يكى را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت : بانگ سگ ، اينجا چراست ؟
در آمد كه درويش صالح كجاست
نشان سگ از پيش و از پس نديد
بجز عارف ، آنجا دگر كس نديد
خجل باز گرديدن آغاز كرد
كه شرم آمدش بحث اين راز كرد
شنيد از درون ، عارف آواز پاى
هلا! گفت : بر در چه پايى ؟ در آى !
نپندارى اى ديده روشنم !
كز ايدر سگ آواز داد، آن منم !
چو ديدم كه بيچارگى مى خرد
نهادم زسر كبر و راى و خرد
چو سگ بر درش بانگ كردم بسى
كه مسكين تر از وى ، نديدم كسى
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى ، زنى اديب را در بغداد دوست مى داشت . نامه اى به او نوشت و از وى ، اجازهخواست ، تا به زيارتش رود. و در پايان نامه نوشت : خدا من ، و ترا از لغزش باز داراد!و زن در پاسخ او نوشت : اى سليم ! اگر دعاى تو پذيرفته شود، پس ، از ديدن من ،چه بهره اى خواهى برد؟
شعر فارسى
چون جامى ، پس از اداى حج از راه شام به هرات رفت ، ميرعلى شير گفت :
انصاف بده ! اى فلك ميناقام !
كز اين دو، كدام خوب تر كرد خرام ؟
خورشيد جهانتاب تو از جانب صبح
يا ماه جهانگرد من از جانب شام
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند (خطيرة القدس ) بهشت است و نيز گفته اند شريعت است و راغب گفت : هر دو،درست است . زيرا شريعت ، همان آيينى ست كه پاكى باطنى را در مردم ايجاد مى كند.
شعر فارسى
از نشناس :
غم از جور رقيبانست در عشق
اگر از يار بودى ، غم نبودى
غمى دارم ز دورى يادگارى
بلا بودى اگر آن هم نبودى
ترجمه اشعار عربى
شعر:
روزگار، به يك حال نمى ماند يا روى مى آورد و يا روى مى گرداند. اگر باناخوشايندى روبرو شدى ، شكيبا باش ! كه روزگار، شكيبا نيست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطو گفته است : سعادت ، سه گونه است . يا در جانست ، و آن دانش ‍ است و پاكدامنى ودليرى . و يا در تنست و آن تندرستى است و زيبايى و نيرومندى و يا از اين دو بيرونست ،چون مال و جاه و نسب .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ابوعبدالله جعفر بن محمدالصادق (ع ) روايت كرده اند، كه از پيامبر (ص )نقل كرد كه حواريون عيسى را گفتند: با كه همنشينى كنيم ؟ گفت : آن كه ديدارش شما رابه ياد خدا اندازد و گفتارش به دانشتان بيفزايد و كردارش شما را به آخرت علاقه مندسازد.
در نصيحت فرزند است و به گمان ما از جامى ست :
با تو، پس از علم ، چه گويم سخن ؟
علم چو آيد، به تو گويد چه كن
نيز گفت (ع ) (؟): اگر بنده اجل و مسير آنرا مى شناخت آرزو و فريب آن را دشمن مى داشت .
و نيز گفت (ع ) مالآدمى دو شريك دارد ميراثخوار و رويدادها.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : آن كه زياد بخورد، زياد مى گويد. و نيز گفت : آن كه سخن كوتاه گويد،قدرش بالا گيرد. و نيز: آن كه در نكوهش فزونى نكند، سپاس ‍ دارى او واجب آيد. از اينرو: سخن نرم دار! و نكوهش ‍ لطيف !
معارف اسلامى
(وجيه ابوبكر) - معروف به (ابن الدهان نحوى واسطى ) مردى نابينا بود. او ازفقيهان حنبلى مذهب بود. سپس حنفى شد و چون سمت تدريس در نظاميه يافت و شرط واقف آنبود كه در آنجا تنها، شافى مذهبان درس گويند، شافعى شد.
معارف اسلامى
در سال سيصد و ده (هجرى ) قرمطيان ، كه - نفرين خدا بر آن باد!- در ايام حج ، به مكهدر آمدند و حجرالاسود فرو گرفتند و مردم بسيارى را كشتند و (حجر) بيستسال نزد آنان بود و از كسانى كه كشتند، (على بن بابويه ) بود، كه در طواف بود وچون باز ايستاد به شمشير زدنش و بيافتاد.
شعر فارسى
از نشناس :
غمش تا يار شد، من روى در كتم عدم كردم
خوشست آوارگى او را كه همراه چنين باشد
تو نام نيك حاصل كن ! در اين بازار، اى زاهد
كه در كوى كه ما هستيم ، نام نيك ، بدنامى ست
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : ده چيز خويش را از ده چيز نگاه دار! وقار را از سستى ، شتاب را ازتعجيل ، بخشندگى را از اسراف ، ميانه روى را از سختگيرى ، دلاورى را از آشوب خواهى، خويشتندارى را از بزدلى ، پاكدامنى را از خودپسندى ، فروتنى را از زبونى ،همخويى را از شيفتگى و رازدارى را از فراموشى .
حكيمى گفت : از آنان كه گوارايى طعام را يارى دهد، همخوراكى با محبوبست . حكيمىگفته است : من ، تكلف در تهيه غذا و افزونى پذيرايى را دوست ندارم . چه ، براى مرد،پسنديده نيست كه سفره اى را بگسترد، كه حاضران دانند كه براى آن ، نهايت توانخويش به كار داشته است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن عبد ربه در كتاب عقد (الفريد) گفته است : مردى به طلاق زن خويش سوگند خوردكه (حجاج ) دوزخى ست . درستى سوگند را از حسن بصرى پرسيدند و او مرد را گفت :اى برادرزاده ام ! اگر او دوزخى بود، ترا زيانى نبود و اگر دوزخى نبود، تو با همسرخويش زنا كرده اى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابراهيم نخعى را درباره (لعن حجاج ) پرسيدند و او گفت : مگر سخن پروردگار نشنيدهايد، كه گفت : (الا لعنة الله على الظالمين ) و من ، گواهى دهم ، كه وى ، از آنانست .
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (الاستيعاب ) از (ابن عبدالبر) از (سفيان بن عيينه ) روايت شده است كه گفت: جعفر بن محمد صادق (ع ) مرا گفت كه : على بن ابى الطالب (ع )، در 58 سالگىوفات يافت و حسين بن على (ع ) در 58 سالگى شهيد شد و على بن حسين (ع )، در 58سالگى وفات يافت . و محمد بن على حسين در 58 سالگى وفات يافت . سفيان گفت :امام صادق (ع ) مرا گفت : من نيز در 58 سالگى مى ميرم و چنين شد.
شرح حال مشاهير، زنان و مردان بزرگوار
چون (سعيد بن جبير) به نزد حجاج آمد. حجاج ، او را گفت : نامت چيست ؟ گفت : (سعيد بنجبير). حجاج گفت : بل (شقى بن كسير) سعيد گفت : مادرم مرا چنين ناميده است . حجاج گفت: (شقى ) و بدبختى . سعيد گفت : ديگريست كه از غيب خبر دارد. حجاج گفت : به خداسوگند! دنياى ترا به آتشى سوزان بدل خواهم كرد. سعيد گفت : اگر چنين توانى درتو مى ديدم ، ترا به خدايى خويش بر مى گزيدم . و ميان آن دو، سخنان بسيار ديگرنيز رفت . تا آن كه حجاج او را گفت : ترا پاره پاره مى كنم و پاره هايت را پراكنده مىسازم ! سعيد گفت : اگر دنياى مرا تباه سازى ، آخرت را بر تو تباه مى كنم . حجاج گفت: واى بر تو! و سعيد گفت : واى بر آن كه از بهشت دور، و به دوزخ نزديكست ! آنگاه ،گفت : گردنش ‍ بزنيد! سعيد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدارسول الله و حجاج را گفت : اين دو گواهى را به امانت بدار! تا در قيامت ترا ملاقات كنم. آنگاه ، حجاج گفت : براى كشتن بخوابانيدش ! سعيد گفت : (وجهت وجهى للذىفطرالسموات و الارض ) و حجاج گفت : پشت او را به سوى قبله آريد! و سعيد خواند:(اينما تولوا فثم وجه الله ) حجاج گفت : روى او به زمين كنيد! و سعيد خواند: (منهاخلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى ) آنگاه ، سعيد را از پشت گردن ، سربريدند و پس ‍ از آن ، حجاج ، بيش از سه روز نزيست و در روايتى گفته اند: پانزدهروز
شعر فارسى
از شيخ (؟)
غم روزى خورد هركس به تقدير
چو من غم روزى افتادم ، چه تدبير؟
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(ابن جوزى ) در كتاب (صفوة الصفاء) گفته است كه : پس از مرگ (توبه )، ليلاىاخيليه با ديگرى ازدواج كرد. روزى از كنار گور توبه مى گذشت كه مرد ليلا را گفت: اين گور را مى شناسى ؟ و او گفت : آرى ! گور توبه است . مرد گفت : بر آن سلام كنو ليلا گفت : به حال خويش باش ! از (توبه ) چه خواهى ؟ كه اينك ! استخوان هايشپوسيده اند. مرد گفت : دروغ بودن مضمون دو بيت شعر او را خواهم كه گفته است :
لوان ليلى الاخيلية سلمت ...الخ و بخدا سوگند! از اينجا نگذرم تا گور او را سلام دهى. و ليلا گفت : اى توبه ! سلام بر تو و رحمت و بركات خدا بر تو باد! خدا ترا ازسرانجامى كه بدان رسيده اى برخوردار كناد! كه بناگاه ، پرنده اى از گور توبهبرآمد و خويش را چنان بر سينه ليلا زد كه او مرد
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابن جوزى ، از (هشام بن حسام ) نقل كرده است كه : كشتگان به دستور حجاج را شمرديم ،به يكصد و بيست هزار تن رسيد و در زندان او نيز سى و سه هزار تن بوده اند كه هيچيكاز آنان در خور قطع عضو و دار زدن و كشتن نبوده اند و زندان او، ديوارى بلند بوده استكه سرپناهى نداشته و چون زندانيان به ديوار نزديك مى شده اند، تا از سايه بهرهمند شوند، زندانبانان ، به آنان ، سنگ مى انداخته اند و خوراك آنان ، نان جوين آميختهبه نمك و خاكستر بوده است و با چنين وضعى ، ديرى نمى پاييد كه زندانى ، همچونزنگيان سياه مى شد. چنان كه نوجوانى را به زندان انداخته اند و چند روزى بعد، مادرشبه ديدارش آمد تا از او خبر گيرد، و چون جوان با او روبرو شد، مادرش ، وى را نشناختو گفت : اين ، فرزند من نيست . بلكه اين ، يكى از زنگيانست . و جوان گفت : نه بخدا!مادر! تو دختر فلان كسى و پدرم فلان كس است و چون او را شناخت ، فريادى بركشيد وافتاد و مرد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
حجاج بيست سال بر عراق فرمانروايى داشت و آخرين كسى را كه كشت ، سعيد بن جبيربود. آنگاه ، خوره ، در درون او افتاد و پزشك ، گوشتى را به نخى آويخت و او را گفت ،تا آن را ببلعد. سپس بيرون آورد كه كرم هاى بسيار بر آن چسبيده بود و دانست كه از آن ،رهايى نخواهد يافت . و به هنگام مرگ ، چنين خواند: پروردگارا! دشمنانم مى كوشند، تابه سوگند، مرا دوزخى بدانند. آنان ، كوركورانه سوگند مى خورند، و آگاه نيستند، كهخدا بسيار بخشنده و درگذرنده است .
مؤلف گويد: در كتابى ديدم ، كه به هنگام مرگ گفت : پروردگارا! مرا ببخش ! و مردمرا گمان چنين است كه مرا نخواهى بخشيد.- و به نظر مى رسد، كه آن را در مجلد سومكشكول ياد كرده ام - چون اين سخن به عمر بن عبدالعزيز رسيد كه حجاج چنين گفته است .گفت : آرى ! شايد!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كافى ) در باب كسانى كه مسلمان را آزار دهند و تحقير كنند، از امام صادق - جعفربنمحمد - (ع ) روايت شده است كه پيامبر (ص ) فرمود كه خداى تعالى گفته است . آن كهيكى از اوليا را خوار شمرد، به جنگ با من برخاسته است و بنده من ، آنگاه به من نزديكمى شود، كه از آن چه بر او واجب داشته ام ، با انجامنوافل ، خويش را به من نزديك كند، تا دوستش دارم . و چون او را دوست بدارم ، گوش اوخواهم بود، كه با آن بشنود. و چشم او كه ببيند و زبانش كه با آن سخن گويد و دستشخواهم بود كه با آن به كار پردازد. در اين هنگام است كه چون مرا بخواند، اجابت كنم واگر بخواهد، او را ببخشم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
روزى (منصور) ياران خويش را گفت : عين پسر عين پسر عين پسر عين پسر عين كه ميمفرزند ميم فرزند ميم را كشت ، شناسيد؟ گفتند: آرى ! او، عموى تو عبدالله بن على بنعبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است كه مروان بن محمد بن مروان را كشت .
و نيز روزى گفت : خليفه اى شناسيد؟ كه آغاز نام او عين است و سه تن از ستمكاران راكشته است . و يكى از يارانش گفت : آرى ! آن تويى كه عبدالله بن محمد و (ابومسلممروزى ) كه نامش (عبدالرحمان ) بود كشتى ، و خانه بر عمويت عبدالله فرود آمد. ومنصور گفت : واى بر تو! اگر خانه بر وى فرود آمده است ، گناه من چيست ؟ - و او،همواره ، قتل عموى خويش را انكار مى كرد. و از آن بيزارى مى جست . در حالى كه خانه اىبنا كرده بود، كه پايه هاى آن بر سنگ هاى نمكين گذارده شده بود. و سفاح ، او را وعدهجانشينى داده بود، بدان شرط كه مروان را بكشد و منصور، از آن مى ترسيد.
در (استيعاب ) آمده است كه (ام حبيبه ) همسر پيامبر (ص ) در خانه اميرالمؤمنين (ع ) بهخاك سپرده شد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسد، مردى پارسا بود وچهل روز از خلافتش گذشت كه نماز جماعتش ترك نشد. در يكى از روزها (احوص ) شاعربه نزد او آمد، تا صله اى بستاند و (حبابه ) كنيزك عبدالملك ، شاعر را پيام داد كه تااو چنين به زهد مشغولست ، مرا و ترا از او نصيبى نيست . اينك ! ابياتى بگو! تابرخوانم ، شايد كه دست از اين پارسايى بدارد. و او، اين ابيات گفت :
اندوه رسيده زيان ديده اى را كه شكيبايى كند، به ملامت مگيريد!
اگر عشق را ندانى و عاشق نيستى ، سنگى خشك و خاره باش !
زندگى ، جز لذت و عشق و خوشى نيست . و گرچه اغيار ملامت كنند و خرده گيرند.
چون يزيد برخاست تا به نماز جمعه رود، حبابه عود خويش به حركت آورد، و نخستينبيت خواند. يزيد گفت : سبحان الله ! و حبابه دومين بيت خواند و يزيد گفت : آرام باش !آرام باش ! چنين مكن ! و كنيز سومين بيت خواند و يزيد عمامه خويش به زمين زد و گفت :رئيس شهربانان را گوييد تا با مردم نماز گزارد و خود با كنيز به باده خوارى نشستو او را از گوينده شعر پرسيد و احوص را جايزه داد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون را پرسيدند: آدمى ، به چه از حاسد و دشمن خويش انتقام گيرد؟ گفت : به اينكه به فضل خويش بيفزايد
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بشر بن حارث را پرسيدند: گشاده رويى تو با مردم ، چه بسيارست ! گفت : اين ، متاعىست كه ارزان خريده ام .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، به نزد اميرى رفت و او را گفت : من با خواستن از تو، پاس ‍ آبروىخويش نداشته ام . اما تو، آبروى خويش از رد خواست من پاس ‍ دار! و مرا با كرم خود، چنانبدار! كه من خود را با اميد به تو داشته ام .
معارف اسلامى
(حافظ بن عبدالبر) در (الاستيعاب ) در بحث از (عماربن عبدالرحمان بن ادى ) گفتهاست در جنگ صفين ، هشتاد تن از آنان كه به بيعت رضواننايل شده بودند، با على بن ابى طالب (ع ) بوديم . و شست و سه تن از ما شهيد شدند.از جمله (عمار بن ياسر).
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): خداوند را در هر روز، سه سپاه است . يكى آنان كه از صلب هابه رحم ها مى روند و ديگر آنان كه از رحم ها به دنيا مى آيند و سديگر، آنان كه از دنيابه آخرت كوچ مى كنند.
عارفى گفته است : براى روزى كه در آن ، جز به حق داورى نشود، به حق رفتار كن !
حكايات تاريخى ، پادشاهان
امويان ، چه بسا كه فرمانروايى ايالتى بزرگ را به عربى مى دادند كه خرد ودانشى نداشت ، و اين شيوه ، تا اوايل خلافت عباسى نيز دوام يافت .
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه يكى از واليان به نزد حجاج آمد و خواست دستش راببوسد. حجاج گفت : مبوس ! كه آن را روغن (قسط) ماليده ام و او گفت : اگر به پليدىنيز آلوده باشد. خواهم بوسيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از بندگان (سعيد بن عاص ) بيمار شد، و كسى را نداشت ، تا از او پرستارىكند. و از اين جهت دلتنگ شد. پس ، به نزد سعيد فرستاد. چون ديدن وى آمد، سعيد را گفت: من وارثى جز تو ندارم و زير بستر من ، سى هزار درهم نهفته است . چون بميرم . بهدويست دينار، مرا به خاك سپار! و بقيه را برگير! سعيد، چون از نزد او مى رفت ، خويشرا مى گفت : در حق بنده خويش بد كرديم و در نگهدارى او كوتاهى ورزيديم و كسى رافرستاد، تا از او مراقبت كند و آن چه خواهد برايش آماده سازد. و خويش ‍ هر روزه بهديدارش مى آمد و او را چنان كه شايد، مراقبت مى كرد، و چون مرد، كفنى به سيصد درهمبرايش خريد و بر جنازه اش حاضر شد و چون به خانه بازگشت ، فرمان داد، تا جايىاز خانه را كه نشان داده بود، بكنند و كندند و چيزى نيافتند. و تمامى خانه را كندند وچيزى نيافتند. در اين ميان ، كفن فروش نيز بهاى كفن مى خواست . و سعيد گفت : خدا راسوگند! خواهم كه گورش بشكافم !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى مى رفت ، تا خرى بخرد. دوستى از آن وى ، او را ديد. و گفت : چه مى كنى ؟ گفت :مى روم ، تا خرى بخرم . او را گفت : بگو: (ان شاء الله ) و او گفت : به اين گفتن ،نيازى هست ؟ درهم ها بامنند و خر در بازار. و رفت تا بخرد، كه طرار،پول از وى در ربود. چون بازگشت ، دوستش او را گفت : چنان شد؟ و او گفت : درهم هادزديده شد ان شاء الله .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
عرب ، در امروز و فردا كردن پرداخت بدهى گويد: رعد و برق دارد، اما برگ را بهحركت در نمى آورد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى را به نزد منصور آوردند كه بايد مجازات مى شد. و خليفه ، فرمان به مجازات اوداد. مرد گفت : اى امير! انتقام ، عدل است و در گذشتن از آن ،فضل . و امير بزرگ تر از آنست كه خود را به كم ترين ، خشنود سازد و از بلندترينآن ها دست بردارد. منصور، از مجازاتش ‍ درگذشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى از خوارج را به نزد حجاج آوردند و او دستور داد، تا گردنش بزنند. مرد از او، يكروز مهلت خواست . حجاج گفت : در اين ، ترا چه سودى ست ؟ گفت : اميد دارم كه امير مراعفو كند، با آن چه كه در مقدرات است . و حجاج ، او را بخشيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ديوانه اى به نزد يكى از اميران اسفهان رفت . و امير از حالش پرسيد و او گفت : خدا اميررا گرامى دارد! چگونه است حال كسى كه حال فضولات مردم از او بهتر است ؟ گفت :چگونه است آن ؟ گفت : چنين كه فضولات را بر خرانحمل مى كنند و من پياده ام .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در كتاب (روح القديم ) آمده است : به روزگارى كه (زياد بن عبدالله ) والى مدينهبود، يكى از بزرگان شهر، غذايى پرتكلف ترتيب داد و به نزد او فرستاد. اما، غذاآنگاه رسيد كه وى غذا خورده بود و پرسيد: اين چيست ؟ گفتند. طعامى ست و فلان كسفرستاد است . (زياد) به خشم آمد و گفت : فرستادن غذاى بى هنگام ، چه معنى دارد وآنگاه ، رئيس شهربانان را گفت : اصحاب صفه را خبر كنيد! تا آن را بخورند. او نيزپاسبانى فرستاد و آنان را فراخواند. اما قاصدى كه غذا را آورده بود. گفت : خدا كارامير نيك كناد! فرمان دهد، تا سرپوش از غذا بردارند و چون برگرفتند ماهى و مرغ وجوجه ديد بريان شده و معطر. به شگفتى آمد و گفت : از ميان برگيريد! بدين هنگاماهل صفه نيز وارد شدند. امير را پرسيدند: با اين ها چه كنيم ؟ و او غلام خويش را گفت :خيثم ! هر يك را ده ضربه بزن ! كه شنيده ام كه مسجد را به بوى گند گرفته اند وبر در آن نيز شاشيده اند. خيثم ، آنان را بيرون كرد و گفت : برويد! كه اين ديوانهايست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(جعفر صبى ) به نزد (فضل بن سهل ) آمد و گفت : اى امير! از وصف تو باز ايستاده امكه صفت هاى تو در بزرگى ، همسانند و شمار آن ها نيز مرا مبهوت كرده است . نمىتوانم كه همه آن ها را بر گويم و اگر يكى را بگويم ، ديگرى به اعتراض ايستد وهيچيك را بر ديگرى برترى نيست . از اين رو، آن ها را توصيف نمى كنم ، كه از گفتنناتوانم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو دلامه ، به نزد منصور رفت و دو فرزند خليفه (مهدى ) و (جعفر) و (عيسى بنموسى ) - پسر عمويش نيز بودند. منصور، ابودلامه را گفت : با خدا عهد كرده ام ، كهاگر يكى از حاضران مجلس را هجو نگويى ، زبانت را ببرم . ابودلامه گفت : با خويشگفتم : عهد كرده است و بناچار، چنين خواهد كرد. سپس ، مجليسان را نگريستم كه خليفهبود و دو فرزندش و پسر عمويش و هر يك از آنان ، با انگشت ، به من اشاره مى كردندكه اگر هجوش نكنم ، مرا انعام خواهد داد و يقين داشتم كه اگر يكى از آنان را هجا گويم، مرا خواهد كشت . پس ، به چپ و راست مجلس ‍ نگريستم تا يكى از خدمتگاران را ببينم وهجوش گويم و هيچيك را نديدم . پس ، خويش را گفتم : او سوگند خورده است كه يكى ازمجلسيان و من نيز يكى از آنانم و گزيرى جز اين ندارم كه خويش را هجو گويم و گفتم :
اى ابودلامه ! چه ناخوشايند كه تويى ! نه از بزرگوارانى و نه بزرگوارى دارى .چون عمامه بگذارى ، همچون بوزينه اى و چون بردارى ، همانند خوكى . زشتى و خست رابا هم دارى . چنين است كه خست در پى زشتى آيد. اگر همه نعمت هاى دنيا را جمع دارى ،خوشحال مباش ! كه بهايى ندارى .
ابودلامه گويد: منصور چندان خنديد، كه به پشت افتاد. آنگاه ، مرا جايزه داد و مجلسياننيز مرا صله هاى گران دادند.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در كامل التواريخ ، در رويدادهاى سال ششصد هجرى آمده است كه در يكى از حلقه هاىصوفيان ، صوفى يى بود كه او را (احمد رازى ) مى گفتند. به شنيدن ابياتى بهوجد آمد. آنگاه بيهوش به زمين افتاد و چون جنباندندش ، مرده بود.
شعر فارسى
از حافظ:
بخت ار مدد كند، كه كشم رخت سوى دوست
گيسوى حور، گرد فشاندز مفرشم
خوش آمد گل ، و زين خوشتر نباشد
كه در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلى درياب ! درياب !
كه دايم در صدف گوهر نباشد
بيا اى شيخ در خم خانه ما!
شرابى خور! كه در كوثر نباشد
عجب راهى ست راه عشق ! كانجا
كسى سر بر كند، كش سر نباشد
بشوى اوراق ! اگر همدرس مايى
كه علم عشق ، در دفتر نباشد
كسى گيرد خطا بر نظم حافظ
كه هيچش لطف در گوهر نباشد
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابوالعيناء گفت : قاصد پادشاه روم ، به دربارمتوكل آمد. روزى با او نشستم و شراب آوردند. او، مرا گفت : از چه رو است كه در كتاب شمامسلمانان ، باده و گوشت خوك حرام است و يكى را مى خوريد و ديگرى را نه ؟ و او راگفتم : اما، من ، شراب نمى نوشم از كسى بپرس كه مى نوشد. گفت : چون گوشت خوكبر شما حرام شد، جايگزينى بهتر از آن يافتيد، و آن ، گوشت پرندگان و گوسفندستو اما شراب را چيزى نيافتيد كه همانند آن باشد. از اين رو، به نهى آن ، گردن ننهادهايد. ابوالعيناء گفت : شرمسار شدم و ندانستم كه او را چه گويم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن داوود كوفى را گفتند: با ما براى فلان كار به نزد پادشاه آى ! و برخاست درحالى كه جامه هايى كهنه بر تن داشت . گفتندش : چرا اين جامه ها بيرون نكنى ؟ تا جامهاى پوشى كه ترا بيارايد. گفت : آن جامه ها را در مناجات با خدا پوشم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى كنيزكى عرب را به رقاصى خواست . و او را گفت : صنعتى از دستت بر آيد؟ گفت :نه ! اما از پايم برآيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اصمعى ، حكايتى از عربان مى ساخت و بر هارون الرشيد مى خواند، تا او را بخنداند. دريكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه روزى به نزد رشيد آمد و هارون دلتنگ بود. واصمعى را گفت : ما را حكايتى خنده آور بگوى ! گفت و هارون بسيارى خنديد. آنگاه ، او راگفت : اين داستان از كجا آوردى ؟ و او گفت : خدا را! آنگاه كه ميان دو در بودم ، ساختم .
بزرگان گفته اند: شادى گوينده ، به نسبت فهم شنونده است . و نيز: گشايش ‍ خلق وخوى ، گنج هاى روزى است . و نيز: مهارت آدمى ، از روزى او شمرده مى شود. و عارفرومى (مولوى ) اين مضمون را نيكو گفته است :
اين سخن شيرست در پستان جان
بى كشنده ، شير، كى گردد روان ؟
حكاياتى كوتاه و خواندنى
محمد بن ابراهيم موصلى حكايت كرد كه در يكى از سفرهايمان ، به قبيله اى از عربرسيديم . و در آنجا، مردى زشتروى ، با چشمانى چپ و ريشى بلند و سفيد بود، كههمسرى زيباروى داشت كه به زيبايى ، چون ماه بود، و مرد او را مى زد. برخاستيم تا اورا از زدن ، بازداريم . زن گفت : رهايش كنيد! كه او، كارى نيك كرده است و من ، جايزه اويمو من گناهى ورزيده ام كه به مجازاتش او را به من داده اند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ذوالرياسين ، (ثمامه ) را گفت : با بسيارى حاجت خواهان و حاشيه نشينان چه كنم ؟ كهاز زيادى آنان ملولم . و ثمامه او را گفت : از مقام خويش كناره گير! به عهده من ، كه يكتن به ديدار نيايد. گفت راست گفتى و به برآوردن خواست آنان پرداخت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زاهدى پير زن آسيابان را گفت : گندم مرا آرد كن ! و گرنه به دعا خواهم كه خرت سنگشود. زن گفت : خر رها كن ! و دعا كن ! تا گندمت ، آرد شود.
معارف اسلامى
صاحب (الكامل ) در رويدادهاى سال 489 گفته است : در اينسال ، شش ستاره در برج (حوت ) گرد آمدند و ستاره شناسان ، به توفانى حكمكردند، همانند توفان نوح و خليفه (المستظهر) ابن عيسون منجم را خواست و از اوپرسيد و او گفت : در توفان نوح ، هفت ستاره در برج (حوت ) گرد آمدند و اينك ! ششستاره گرد آمده اند و زحل ، در جمع آن ها نيست . و اين ، دلالت بر غرق شدن شهرى و ياقطعه زمينى دارد، كه در آن ، مردمى بسيارند و خليفه از اين ترسيد كه بغداد را آب فراگيرد، چه ، در آن ، مردمى بسيار بودند و فرمان داد، تاسيل بندها سازند. قضا را، حاجيان در وادى (مناقبه ) فرود آمدند و سيلى عظيم روى آوردو آنان را غرق كرد، و تنها، آنان كه بر كوه ها بودند، رهايى يافتند واموال و چهارپايان بسيارى تلف شدند. خليفه (المستظهر) ابن عيسون را خلعت هاىگرانبها داد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
مردى بر پيامبر (ص ) مى گذشت . رسول (ص ) را گفتند: اين ، ديوانه است . گفت :ديوانه آنست كه بر گناه پايدارى كند، گوييد: سبك مغزست .
سخن عارفان و پارسايان
مردى رابعه عدويه را گفت : خدا را نافرمانى كرده ام مرا خواهد پذيرفت ؟ و او گفت : اىواى بر تو! خدا روى برگرداندگان را به خويش مى خواند، چگونه روى آورندگانبه خويش را نپذيرد؟
سخن عارفان و پارسايان
زنى را گفتند: چرا به درون خانه كعبه نروى ؟ گفت : خدا را سوگند! مرا جراءت آن نيستكه پيرامونش گام نهم . چه رسد كه درون روم .
شعر فارسى
از حكيم غزنوى (سنايى ):
اگر مرگ ، خود هيچ لذت نبخشد
همين وا رهاند ترا جاودانى
اگر مقبلى ، از گران قلتبانان
اگر مدبرى ، از گران قلتبانى
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در بيست و پنجمين باب (ربيع الابرار) آمده است كه عربى نماز خويش ، سبك مىگزارد. على (ع ) به تازيانه بر او ايستاد و گفت : بار ديگر بخوان ! چون نماز بهآخر برد، او را گفت : اين بهتر بود؟ يا نماز نخستين ؟ گفت : نخستين . چه ، آن ، از آن خدابود و اين ، از آن تازيانه .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سور چرانى را پرسيدند: ياران پيامبر(ص ) در جنگ بدر چند تن بودند؟ گفت :سيصدوسيزده گرده نان .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى از بنى اسرائيل ، هر گاه مى خواست تهليل گويد، از همسر خويش ‍ دورى مى جست وچهل روز، گوشت نمى خورد. آنگاه مى گفت . از باب بيست و پنجم ربيع الابرار
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(مبرد) چون نزد كسى به مهمانى مى رفت ، از بخشش ابراهيم مى گفت و چون كسى بر اومهمان مى شد، از زهد و قناعت عيسى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابن مقفع گفت : حكيمى را نديدم كه غفلتش از زيركيش بيش ‍ نباشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : آن كه به رياست مهر ورزد، رستگارى نبيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
خليل ابن احمد گفت : كسى به آن چه خواهد نمى رسد، مگر آن كه بداند، كه چه نمىخواهد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در ربيع الابرار آمده است كه عيسى ، آنگاه كه (محاق ) و (قمر در عقرب ) بود،زناشويى و سفر كردن را ناخوش مى داشت .
شعر فارسى
از نشناس :
زندگانى چيست ؟ مردن پيش دوست
كاين گروه زندگان ، دلمرده اند
از امير خسرو:
شايد كه مى بخندد بر روزگار خسرو
آن كس كه ديده باشد رخساره اى چنان را
از ولى دشت بياضى
چون او نه به حسن ، دلربايى بوده
چون من ، نه به عشق مبتلايى بوده
او در پى صلح بوده و من غافل
گستاخى آرزو ز جايى بوده
از خواجه حسين ثنايى :
اى مايه ناز! جمله كار تو خوشست !
مانند بهار، روزگار تو خوشست
ناديدن و ديدن رخت ، هر دو نكوست
خشم تو و مستى خمار تو خوشست
از حيرتى :
گل همان به كه به هر حرف ، نيندازد گوش
ورنه ، درد دل مرغان چمن ، بسيارست
سخن عارفان و پارسايان
زاهدى گفت : پيوسته نفس خويش را گريان به سوى خدا بردم ، تا به خندانى بردمش .
شعر فارسى
از عصمت بخارايى (در گذشته به سال829):
آفتابى ست قبول نظر اهل كمال
كه به يك تابش او، سنگ شود صاحب حال
تا زگرد ره مردى ، نكنى سرمه چشم
از پس پرده غيبت ننمايند جمال
هر كه خاصيت اكسير محبت دانست
به يكى عشوه ، گرو كرد همه منصب و مال
آرزومند وصاليم ، خدا را! مپسند!
ما، چنين تشنه و درياى كرم ، مالامال
از درويش دهكى :
نمودم باغبان را سرو، از او جستم نشان تو
كه نامد اينچنين نخلى به كشت بوستان تو
از قصه من ، روايتى مى شنوى
وز سوز دلم ، حكايتى مى شنوى .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه مرد آنگاه كمال يابد، كه خردشكامل شود. از اين رو است كه دوزخيان نگويند كه اگر روزه مى داشتيم و نماز مى خوانديم، و حج مى گزارديم . بل ، گويند: (لو كنا نسمع اونعقل ما كنا فى اصحاب السعير)
سخن عارفان و پارسايان
شيخ عارف (نجم الدين كبرى ) گفت : فقر، سه گونه است : نياز به خدا بى ديگرى .و نياز خدا با ديگرى . و نياز به ديگرى بى خدا. و پيامبر (ص ) به نخستين اشاره داشتكه فرمود: فقر مايه مباهات منست . و به دومى نظر داشت كه گفت : نزديكست كه فقر بهكفر انجامد و سومى را گفت : فقر مايه روسياهى دنيا و آخرتست .
مؤلف گويد: منظور از (روسياه بودن در دو جهان ) معناى ظاهر آنست كه در ميان مردم ،مصطلح است ، نه آن معنايى كه صوفيان گويند كه در نزد صوفيان ، روسياهى دو جهان، فناى كلى در وجود خداوندى ست . چنان كه از وجود ظاهرى و باطنى و دنيا و آخرت شخص، چيزى نماند و در اصطلاح آنان ، اين ، فقر حقيقى ست . چنان كه (عارف كاشى )(عبدالرزاق كاشانى ) در (اصطلاحات ) ياد كرده است و پوشيده نماند، كه مى توانسخن پيامبر را بدين معنى حمل كرد كه منظور از آن ، (فقركامل ) است كه مايه روسياهى در دو جهانست .
شعر فارسى
از نشناس :
شاها! فلكا! قد فلك را
جز بهر سجود، خم نكردى
بر من كه پرستشت بكردم
ور نا كردم ، ستم نكردى
آن چيست ؟ كه از بدى نكردم ؟
وان چيست ؟ كه از كرم نكردى ؟
گفتى كه دهم سزاى جرمت
چون وقت رسيد، هم نكردى
از كمال الدين اسماعيل :
تا با لب تو، لبم هم آواز نشد
واندر ره وصل ، با تو دمساز نشد
از گريه ، دو چشم من فراهم نامد
وز خنده ، لبان من زهم باز نشد
و نيز از اوست :
در ديده روزگار، يم بايستى
يا با غم من ، صبر به هم بايستى
اندازه غم ، چو عمر، كم بايستى
يا عمر، به اندازه غم بايستى
و نيز از اوست :
شد شهره به عشق ، رهنمون دل من
تا كرد پر از غصه ، درون دل من
زنهار! اگر دلم نماند روزى
از ديده طلب كنيد خون دل من !
دل ، بى تو مرا يك نفس آسوده نديد
وز هجر تو جز خسته و فرسوده نديد
تا خاك ترا به كاهگل نندودند
خورشيد، كسى به كهگل اندوده نديد

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation