سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام صادق (ع ) را پرسيدند: از چه رو، خطبه ها و رساله ها و شعرها به زودىملال آورد و قرآن ، تكرار مى شود و ملال آورنيست ؟ و امام (ع ) فرمود: از آن روى كه آن هابه گذشتن زمان ، نيازشان نباشد. و قرآن بر مردم هر روزگار حجت است و از اين رو،هميشه طرب انگيز است .
شعر فارسى
از نشناس :
نرسد جز به تن ، آزار بدان
|
چه غم از زخم كه بر آب و گلست
|
غم از آنست كه بر جان و دست
|
نكند كوب ، چو بر سايه رسد
|
گل را ديدم قباى سبز اندر بر
|
با جامه اطلس و دهان پر زر
|
گريان ، كف پاى باغبان مى بوسد
|
كاينك زرو جامه ، عمر، يك روز دگر
|
بسى گردش نمود اين سبز طارم
|
بسى تابش مه و خورشيد و انجم
|
كه تا باهم طبايع رام گشتند
|
شكار مرغ جان را دام گشتند
|
هنوز آن مرغ نافرخ سرانجام
|
طبايع بگسلد از يكديگر بند
|
كند هريك به اصل خويش پيوند
|
دلى پر خون ز فقد آب و دانه
|
جز به ضد، ضد را همى نتوان شناخت
|
چون ببيند زخم ، بستاند نواخت
|
لاجرم ، دنيا مقدم آمده است
|
گويى آنجا خاك را مى بيختم
|
وين جهان پاك جهان پاك اندرو مى ريختم
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون حجاج ، منجنيق نهاد، تا با آن ، به خانه كعبه سنگ اندازد، صاعقه اى فرود آمد ومنجنيق را سوزاند. ياران حجاج از سنگ انداختن دست برداشتند و حجاج ، آنان را گفت : باكمداريد! كه اين ، نشانه آنست كه كار شما پذيرفته شده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
در يكى از كتابهاى تاريخى آمده است كه عبدالله بن مبارك ، از يكى از كوچه هاى شام مىگذشت و مستى را ديد كه اين چنين مى خواند: عشق مرا خوار كرد و اينك ! اسير خواريم و مرابه معشوق ، راهى نيست .
عبدالله كاغذ از آستين بر آورد و اين و بيت نوشت . او را گفتند: شعرى كه از مستى شنيدهاى مى نويسى ؟ و او گفت : اين مثل نشنيده ايد؟ كه : بسى گوهرها كه در زباله دان است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زاهدى در اتاق خويش خفته بود. كه مستى از زير آن بنا مى گذشت و شعرى را ناموزونمى خواند زاهد، سر بيرون كرد و گفت : اى فلان ! حرامى آشاميده اى و خفته اى را بيداركرده اى و شعرى را به غلط مى خوانى و درست شعر چنين است :
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (عيون اخبار الرضا) آمده است كه : امام رضا(ع ) را پرسيدند: چرا به شب ،نمازگزاران شب زنده دار، سيمايشان از ديگران زيباتر است ؟ و امام (ع ) گفت : زيرا كهآنان با خداى خويش خلوت كنند و او از نور خويش بر آنان پوشاند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
شيوه عمر بن عبدالعزيز آن بود كه هر شب ، عالمان و پرهيزگاران را گرد مى آورى وآنان در مرگ و گور و قيامت سخن مى گفتند و آنگاه ، چنان مى گريستند، كه گويى مردهاى پيش روى آنانست .
حكايات پيامبران الهى
ابو عمر شيبانى گفت : امام صادق (ع ) را ديدم كه ماله اى در دست ، و جامه اى خشن در برداشت و ديوارى را مرمت مى كرد. و عرق مى ريخت . او را گفتم : فدايت شوم ! مرا ده ! تاترا يارى دهم . گفت : دوست دارم كه مرد، در بدست آوردن روزى ، از گرماى خورشيد، آزاربيند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
از كتاب (روضه كافى ) به حذف اسناد، از (عبدالرحمان بن سيابة ) روايت شده استكه گفت : امام صادق (ع ) را گفتم : فدايت شوم ! مردم مى گويند، توجه بهاحوال ستارگان حلال نيست و آن ، چيزيست كه مرا خوش آيد. اگر دينم را زيان دارد، پس ،آن چه كه دينم را زيان دارد، نخواهم . و اگر دينم را زيان ندارد، بخدا، كه آن را دوستدارم و دوست دارم نگريستن به آن ها را. و امام (ع ) گفت : چنان كه مى گويند، دينت را زيانندارد. سپس گفت : شما، به چيزى مى نگريد كه از زياد نگريستن به آن چيزى درك نمىكنيد و كم آن نيز شما را سودى ندهد.
شعر فارسى
از نشناس :
هر چند وقت كشته شدن دست و پا زدم
|
يك بار دامن تو نيامد به چنگ من
|
از قاضى احمد فگارى :
كدام روز به يك جا قرار داشت دلم ؟
|
هميشه اين دل بى خانمان هوايى بود.
|
از ولى دشت بياضى :
در محشر اگر لطف تو خيزد به شفاعت
|
بسيار بگردند و گنه كار نيابند
|
از سعدى :
سعدى ! تو كيستى كه دم از عشق مى زنى ؟
|
دعوى بندگى كن و اقرار چاكرى
|
از نشناس :
دل گفت : مرا علم لدنى هوس است
|
تعليم كن ! اگر ترا دسترس است
|
گفتم كه : الف . گفت : دگر؟ هيچ
|
در خانه اگر كس است ، يك حرف بس است
|
شعر فارسى
از محتشم :
شوم هلاك ، چو غيرى خورد خدنگ ترا
|
كه دانم آشتى يى در قفاست جنگ ترا
|
كرشمه هاى تو از بس كه همت نازآيين
|
نه آشتى تو داند كسى ، نه جنگ ترا
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كشف الغمه ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: عزت ، پيوسته بى آرام است. تا به خانه اى فرود آيد، كه اهل آن ، از آن چه در دست مردم است نوميد مانده اند و آنجابماند و نيز آمده است : قرآن ظاهرى نيك دارد و باطنى ژرف و نيز: نيكبخت آنست كه درخويش خلوتى يابد كه بدان مشغول شود.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : با نفس خويش ، در خانه انديشه خلوت كن ! و او را به آن چهمشغول است ، سرزنش كن ! و بيازار! شايد باز ايستد و رنه او را به لشگرگاه مردگانبر! و اگر نيك نشد، به تازيانه گرسنگيش بزن !
از سخنان عارفان : اگر ابرهاى بيخبرى ، از پيش چشمهاىاهل يقين كنار رود، هلال هدايت بر بال هاى بيدارى بر آنان پديدار شود. و عزم كنند كههوس ها را روزه گيرند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : از چيزى بى نياز بودنت بهتر، تا بى نيازيت با آن .
امير خسرر دهلوى پيرامون همين مضمون گفته است :
خسروان را همه اسباب فراغت دادند
|
وز همه ، خسرو بيچاره فراغت دارد.
|
شعر فارسى
از سعدى شيرازى :
صاحب دلى به مدرسه آمد ز خانقاه
|
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
|
گفتم : ميان عالم و عابد چه فرق بود؟
|
تا اختيار كردى از آن ، اين فريق را
|
گفت : آن ، گليم خويش برون مى برد ز موج
|
وين سعى مى كند كه بگيرد غريق را
|
شعر فارسى
به شيخ الرئيس نسبت داده اند:
اگر دل از غم دنيا، جدا توانى كرد
|
نشاط و عيش به باغ بقا توانى كرد
|
وگر به آب رياضت برآورى غسلى
|
همه كدورت دل را صفا توانى كرد
|
وليك ، اين ، عمل رهروان چالاكست
|
تو نازنين جهانى ، كجا توانى كرد؟
|
منصور، مردى را از كوفه احضار كرد كه به سخن چينى گفته بودنداموال بنى اميه نزد اوست . و چون ، به حضور وى رسيد، او را گفت : وديعه هاى بنى اميهرا نزد ما بياور! مرد گفت : اى امير! آيا تو وارث امويانى يا وصى آنان ؟ منصور گفت :آنان ، مسلمانان را خيانت كردند و من ، امور آنان را به دست دارم . مرد گفت : ترا دليلى هستكه آن اموال ، از راه خيانت بدست آمده است ؟ چه ، آنان ، اموالى نيز داشته اند. منصور، سربه زير افكند و سپس گفت : رهايش كنيد. آنگاه ، مرد گفت : بخدا! كه مالى نزد من نيست !اما ديدم كه استدلال ، راهى است كه به خلاصى من نزديك تر است . و اين سخن چين بنده ،گريخته منست . منصور سخن چين را تهديد كرد و او، به بندگى اقرار كرد. و مرد گفت :چون اقرار كرد، او را نسبت به كارى كه كرده است ، بخشودم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
پيامبر (ص ) گفت : دانش اگر در ستاره پروين باشد، مردانى از ايران ، آن را به چنگآورند.
فرازهايى از كتب آسمانى
مدت زندگى برخى از پيامبران ، نقل شده از يكى از كتابهاى مورد اعتماد، به سالهاىشمسى :
نام | مدت عمر | نام | مدت عمر | نام | مدت عمر |
آدم | 930 | حوا | 937 | شيث | 712 |
ادريس | 350 | نوح | 950 | هود | 800 |
صالح | 136 | ابراهيم | 175 | اسماعيل | 137 |
اسحاق | 180 | يعقوب | 147 | يوسف | 110 |
موسى | 120 | هارون | 97 | زكريا | 97 |
داوود | 100 | سليمان | 52 | عيسى | 33 |
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى ، به هنگام سخن گفتن كسان ، دير زمانى خاموش مى ماند. او را گفتند: چرادر سخن گفتن ديگران انباز نشوى ؟ گفت : آدمى ، از گوش خويش لذت مى برد و بازبانش به ديگران لذت مى دهد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شيرفروشى ، شير، به آب مى آميخت و مى فروخت . وسيل آمد و گله اش را ببرد و از اين روى ، زاريش بر آمد. عارفى او را ديد و گفت : آنقطره ها فراهم آمد و سيلى شد.
فرازهايى از كتب آسمانى
مراتب رياضت ، چهارست كه نبايد به يكى وارد شود، مگر به طى مرتبه پيشين آناول : پاكيزه كردن ظاهر، با به بكار گرفتن شرايع نبوى و قواعد الهى . دوم : پاكيزهكردن باطن ، از صفات ناخوش و دور كردن نگرانى خاطر، از عوالم علوى . سوم : آن چهكه پس از پيوستن به عالم غيب حاصل مى شود. و روح را به صورت هاى قدسى پاكيزهاز آلايش شك و گمان زينت مى دهد. چهارم : آن چه پس از ملكه شدن پيوستگى ، فراياد آيداز ملاحظه جمال و جلال الهيه ، و نظر را جز ازكمال متعالى پروردگارى باز مى دارد.
شعر فارسى
اهلى شيرازى :
هر كه را حسنى بود، آيينه دار روى اوست
|
هر كه دارد داغ عشقى ، از سگان كوى اوست
|
فتنه پيران ، نه تنها شد، كه طفل مكتبى
|
چون الف گويد، مرادش قامت دلجوى اوست
|
گاه گاه ، از شرم مردم چشم مى پوشم ، ولى
|
چون نظر در خود كنم ، بينم كه چشمم سوى اوست
|
عشق ، خود، يارى دهد، يعنى كه : كار كوه كن
|
قوت بازوى عشقت آن ، نه از بازوى اوست
|
مست آن چشمند اهلى ! نوغزالان جهان
|
وه ! كه هرجا هست صيادى ، سگ آهوى اوست
|
از سعدى :
بيا! تا جان شيرين بر تو ريزم
|
كه بخل و دوستى ، با هم نباشد
|
از نشناس :
بر خاك ما چو مى گذرى ، سرگران مرو!
|
دنبال بين ! كه ديده جان در قفاى تست .
|
از شيخ آذرى :
اى به روى تو هر كه را نظريست
|
خاك پاى تو، هر كجا كه سريست
|
گر زند دم زخاك پاى تو باد
|
دل كه در وى حديث غير گذشت
|
جان من ! نيست دل ، كه رهگذريست
|
كه از آن سو، به كوى عشق ، دريست
|
آذرى ! عشق كى توان آموخت ؟
|
گر چه نزديك عاشقان سپريست
|
شعر فارسى
از سيد حسن غزنوى :
سيرم زحيات محنت آگنده خويش
|
زين روزى ريزه پراكنده خويش
|
صاحب نظرى كو؟ كه بدو بنمايم
|
صد گريه زار، زير هر خنده خويش
|
ترجمه اشعار عربى
از ابن الوردى در هزل :
به خواب بودم و شيطان به حيله به رويايم آمد. و مرا گفت : درباره گياه گزيده چهگويى ؟ گفتم : نه ! گفت : و نه شراب انگورى زرگون ؟ گفتم : نه ! گفت : و نهزيباروى نمكين ؟ گفتم : نه ! گفت و نه سازى طرب انگيز؟ گفتم : نه ! گفت : پسبرخيز!كه تو هيزمى بيش نيستى .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شقيق بلخى ، در آغاز كار، مالى فراوان داشت و مسافرت تجارى بسيار مى كرد. در يكىاز سالها، به ديار تركان سفر كرد كه مردمى بت پرست بودند. و به مهتر آنان گفت :راهى كه شما مى رويد، راهى باطل است و اين مردم را خدايى ست كه هيچ چيز همانند او نيستو او شنوا و داناست . و هر چيز را او روزى رساند و آن مهتر او را گفت : گفتارت باكردارت سازگار نيست . شقيق گفت : چگونه است آن ؟ گفت : مى پندارى كه تو راآفريدگاريست كه تو را روزى رساند و خود را به رنج سفر افكنده و به اينجا بهطلب روزى آمده اى . شقيق ، چون اين بشنيد، بازگشت و همه دارايى خويش به صدقه داد وملازمت دانشمندان و پارسايان گزيد، تا درگذشت .
شعر فارسى
از مولانا نظام :
خيز! و كام دل ازين منزل ويران مطلب !
|
غنچه عافيت از گلشن دوران مطلب !
|
باش قانع به نشان قدم ناقه صبر!
|
خاك خور خاك در اين راه ! وزكس نان مطلب
|
پرده هاى دل سودا زده خونين را
|
بر سر خار كن و لاله نعمان مطلب
|
دل پريشان مكن از ژنده صد پاره خويش
|
سر برون آر زدامان و گريبان مطلب
|
از نشناس :
گردن چرا نهيم جفاى زمانه را؟
|
زحمت چرا كشيم به هر كار مختصر؟
|
دريا و كوه را بگذاريم و بگذريم
|
سيمرغ وار، بحر گذاريم و خشك و تر
|
يا بر مراد، بر سر گردون نهيم پاى
|
يا مردوار، بر سر همت كنيم سر
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان نيمروز، زنى خورشيد نام را دوست مى داشت و كسى را به خواستگاريشفرستاد و او به پاسخ اين بيت خسرو نوشت .
آفتاب نيمروزى و به خدمت كردنت
|
مى رسد خورشيد اگر در نيمشب مى خوانيش
|
شعر فارسى
در نكوهش زنان از عارف بلندپايه نظامى :
زن ، دوست بود، ولى ، زمانى
|
زن ، راست نيارد، آن چه بازد
|
زن چيست ؟ فسانه گاه نيرنگ
|
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
|
زن ، ميل به مرد، بيش دارد
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
احمدبن محمد - معروف به بن مدبر - را رسم بر اين بود، كه هرگاه شاعرى او را شعرمى گفت كه خوب سروده نشده بود، به دو تن از غلامان خويش دستور مى داد، تا او را بهمسجد ببرند و از وى جدا نشوند، تا صد ركعت نماز بخواند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى گفت : شاعر همانند صراف است . اين هر دو مى كوشند تا سكه هاى قلب كيسه خودرا رواج دهند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
هارون الرشيد، چون صبح فرا مى رسيد، همخوابه خويش را مى گفت : برخيز! تا پيش ازآن ، كه نفس عامه هوا را بيالايد و بدبوى كند، نفسى زندگى بخش بكشيم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
خواجه حبيب الله ساوجى هروى وزير، غلامى داشت (نفس ) نام . و مولانا (نرگسى ) اورا دوست مى داشت . وقتى ، نرگسى بيمار شد و خواجه ، غلام را به بيمارپرسى اوفرستاد و اين بيت حافظ نيز نوشت و برايش فرستاد:
مژده اى دل ! كه مسيحا نفسى مى آيد
|
كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى آيد.
|
و نرگسى اين بيت به پاسخ نوشت ، و به وزير فرستاد:
تو مسيح و يافت پرسش ز تو جان ناتوانم
|
ز فراق مرده بودم ، نفس تو داد جانم
|
شعر فارسى
در (كافى ) از امام باقر(ع ) روايت شده است كه به يكى از ياران خويش فرمود،نوميدى از دستمايه مردم ، عزت مؤمن در دين اوست .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
هاله و رنگين كمان و ستارگان دنباله دار، و ديگر رويدادهاى جوى ، همچون سرخى آسمانو شكست ستارگان بزرگ ، رويدادهاى را در اين جهان ، پديد مى آورند. همچنان كه(اتصالات فلكى ) نيز بر اين دلالت دارند. يكى از حكيمان ، در اين زمينه كتابى دارد.مؤلف گويد: در آن فن ، كتابى بزرگ از يكى از حكيمان اسلامى ديده ام كه احكام اينچيزها، در آن بود. حتى پديد آمدن گردبادها و تولد حيوانات عجيب ،مثل انسان دو سر و نظاير آن و شايد كه برخى چيزها از آن كتاب ، در دفترهاىكشكول آمده باشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط را پرسيدند: حكمت چه وقت در تو مؤ ثر افتاد؟ گفت : آنگاه ، كه نفس خويش راكوچك شمردم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بزرگى گفت : اگر خواهى كوچكى دنيا بدانى ، بنگر! كه به كام چه كسى است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند: طبيعت ، نيروى خدايى ست ، كه در اجسام نفوذ دارد و در حالى كه آنها را دراختيار دارد، به حركت مى آورد، تا كم كم ، آن ها را بهكمال مقرر برساند و نيز گفته اند: طبيعت اراده خداوندى است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
درباره درخشش ستارگان سه گونه گفته اند: 1 - همه ستارگان ، به خودى خود، روشناند، جز ماه ، كه از خورشيد نور مى گيرد. 2 - تنها، خورشيد، به خودى خود روشن است وديگران از او نور مى گيرند. 3 - ثوابت ، به خودى خود، روشن اند و سيارات ، ازخورشيد، نور مى گيرند.
شعر فارسى
از سخنان شيخ (نظامى ) در كتاب (خسرو و شيرين ) كه پر از گوهرهاى پر بهاست :
ز مغرورى ، كلاه از سر شود دور
|
مبادا كس به زور خويش مغرور!
|
بسا دهقان ! كه صد خرمن بكارد
|
ز صد خرمن ، يكى را بر ندارد.
|
تحمل را به خود كن رهنمونى
|
نه چندانى كه بار آرد زبونى
|
گر از هر باد، چون برگى بلرزى
|
اگر كوهى شوى ، كاهى نيرزى
|
اگر چه سيل ، بس باجوش باشد
|
چو در دريا رسد خاموش باشد
|
هم از اول نمايد بخت ، بازى
|
به ترك خواب مى بايد شبى گفت
|
كه زير خاك مى بايد بسى خفت
|
كبوتر بچه چون آيد به پرواز
|
ز چنگ شته فتد در چنگل باز
|
شعر فارسى
در گرامى داشت علم و عقل از سخنان نظامى ، در كتاب مخزن الاسرار:
دل به هنر ده ! نه به دعوى پرست
|
صيد هنر باش ! به هر جا كه هست
|
هر كه در او جوهر دانايى است
|
دشمن دانا كه غم جانان بود
|
بهتر از آن دوست كه نادان بود.
|
مى كه حلال آمده در هر مقام
|
بيخبران را چه غم از روزگار؟
|
و در اسكندرنامه گفته است :
چه نيكو متاعى است كارآگهى !
|
وزين نقد، عالم مبادا تهى !
|
جهان آن كسى را بود در جهان
|
كه هست آگه از كار كارآگهان
|
و نيز در (خسرو و شيرين ) گفته است :
به دانش كوش ! تا دنيات بخشد
|
تو اسما خوان ! كه تا معنات بخشد
|
قلم بركش به حرفى كان هوايى ست
|
علم بركش به علمى ، كان خدايى ست
|
گر از تحت الثرى آيد، بلندست
|
و نيز در (هفت پيكر) گفته است :
هر كه را در خرد ندارد ياد
|
آدمى ، نز پى علف خوارى ست
|
كه شد از كاهلى ، سفال فروش
|
جز به تعليم علم ، نيست حلال
|
سگ نداند كه راست رشته بود
|
فرازهايى از كتب آسمانى
چون پروردگار بزرگ ، انسان را به كرامت اخلاق ، مخصوص كرد، او را از ميان همهموجودات ، به جانشينى خود برگزيد، چنان كه فرمود: (انىجاعل فى الارض خليفة ) و بر آدمى ، تخلق به اخلاق خداوندى و شباهت جويى بهاوصاف پروردگارى را واجب داشت . زيرا حكيم ، هيچگاه كم خردى را جانشين خويش نمىسازد و دانا، نادانى را به نيابت خويش برنمى گزيند و از اين روست كه پيامبر (ص )فرمود: به اخلاق خداوندى متخلق شويد!
و گفته شده است كه : فلسفه شباهت جويى به پروردگار بزرگ است و كسى كه آدميتخويش را كامل نكرد و از ساير موجودات ، به رتبه ، برترى نيافت ، شايستگى آن راندارد كه كار فلسفه به او سپرده شود و چاره سازيش كند و در آن تصرف و گزينشكند و حكم آن را امضا كند و فرمانش را به جريان اندازد. زيرا، آن را پريشان مى كند ودر اركان آن ، خلل وارد مى كند.
شعر فارسى
از نشناس :
زمانه داشت زمن كينه كهن در دل
|
چو مبتلاى توام ديد، مهربان گرديد.
|
سهلست از رقيب ، تنزل اگر كنى
|
هر چند دشمنست ، ببين در پناه كيست ؟
|
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در (احياء) از جابر كه - خدا از او خشنود باد! روايت شده است كه گفت : پيامبر(ص ) بهنزد فاطمه (ع ) رفت و او را ديد كه با دست آس ، گندم آرد مى كند، و جامه اى از پوستشتر بر تن دارد، پيامبر، چون او را نگريست ، گريست و گفت : اى فاطمه ! تلخى دنيا رابه پاس نعمت آخرت بچش ! و آنگاه ، اين آيه بر وىنازل شد: (و لسوف يعطيك ربك فترضى )
نيز در همان كتاب ، از عايشه نقل شده است ، كه گفت : ما را پيش آمد، كهچهل روز، در خانه پيامبر (ص ) آتشى و چراغى نيفروخت . او را گفتند: پس به چه مىزيستيد؟ گفت : به خرما و آب .
سخن عارفان و پارسايان
(سرى ) سقطى گفت : چون زاهد از خويش روى گرداند، از زندگى دنيا بهره اى نخواهدبرد. همچنان كه عارف ، چون به خود بپردازد، از زندگى بهره اى نبرد.
سخن عارفان و پارسايان
يحيى معاذزازى گفت : دنيا، همچون عروسى ست و آن كه او را خواهد بيارايدش . و پارسابه پارسايى خويش ، روى دنيا سياه كند و مويش بكند و جامه اش بدرد، و عارف ، بهخدا پردازد و به دنيا ننگرد.
شعر فارسى
از شيخ بلند پايه نظامى :
جهان غم نيرزد، به شادى گراى !
|
نه از بهر غم كرده اند اين سراى
|
جهان ، از پى شادى و دلخوشى ست
|
نه از بهر بيداد و محنت كشى ست
|
نبايد به خودبر، ستم داشتن
|
نبايد به خود، در دو غم داشتن
|
اگر ترسى از رهزن و باج خواه
|
كه غارت كند، آن چه بيند به راه
|
به درويش ده ! آن چه دارى نخست
|
كه بنگاه درويش را كس نجست
|
بيا! تا نشينيم و شادى كنيم
|
دمى ، در جهان كيقبادى كنيم
|
به تلخى سپردن ، نه فرخندگيست
|
شعر فارسى
از سعدى :
مشو در حساب جهان سخت گير!
|
كه هر سخت گيرى ، بود سخت مير
|
به آسان گذارى ، دمى مى شمار!
|
كه آسان زيد مرد آسان گذار
|
پس اى بنده ! افتادگى كن چو خاك
|
چو آن سرفرازى نمود، اين كمى
|
از آن ديو كردند، ازين آدمى
|
نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين
|
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
هزار شب زبراى هواى خود خفتى
|
يكى شبى چه شود؟ از براى يار، مخست !
|
شبى كه مرگ بيايد، به عنف در كوبد
|
بحق تلخى آن شب ! كه ره سپار! مخست !
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گزيده اى از سخنان ناموران : دنيا آفريده شد، تا از آن بگذرى ، نه آن كه آن رابيندوزى . و اين ، كه از آن گذر كنى ، نه اين ، كه آن را آباد سازى . پيش رويتشگفتى هاست ، مرا بگو كه چه تدبيرهايى در خور آن رويدادها، انديشيده اى ؟ اگرخواهى به بزرگان رسى ، از آسايش بگذر. و با دينداران بنشين ! و خوى آنان بگير! واز اخلاق و اوصاف آنان بهره ور شو! اى مسكين ! تا به كى از نابودى غنايم ، بى خبرى؟ و دلت را شهوات حيوانى فرا گرفته است ؟ اگر در قصد خويش راستگويى ، برخيز!و دست به كار شو! و راه آنان را دشوار مپندار! كه يارى دهنده تو تواناست . و از كسىكه به آنان بخشيده است ، بخواه ! كه به تو نيز ببخشد، كه سرور آنان ، سرور تونيز هست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
صوفى يى را به بغداد گذر افتاد. بازارى يى بانگ برداشته بود كه : ده خيار بهدرهمى . صوفى به صورت خويش نواخت و گفت : چون ده خيار به درهمى باشد، كار(اشرار) چگونه است ؟
حكايات پيامبران الهى
در (كشف الغمة ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: استرى از پدرم گم شد واو گفت : اگر باز گردانده شد، پروردگار را ستايشى كنم كه از آن ، خشنود شود.ديرى نگذشت و آن با زين و لگام ، پيدا شد و چون بر آن سوار شد، جامه هاى خويشجمع كرد و سر به آسمان برداشت و گفت : (الحمدلله ) و ديگر چيزى نگفت . سپس گفت :چيزى ترك نكردم و چيزى باقى نگذاردم كه تمامى سپاس خويش به جاى آورم و سپاسىنبود كه در اين سپاسگزارى من نباشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى را گفتند: چه كسى بر شما سرورى دارد؟ گفت : آن كه اراده اش بر هوايشچيره باشد و خرسنديش ، بر خشمش پيشى گيرد، و آزارش به دودمانش نرسد وبردبارى و بخشش او همه را در برگيرد.
و باديه نشينى را پرسيدند: بزرگ دودمانت كيست ؟ گفت : روزگار، آنان را به منناگزير كرده است (يعنى : من بزرگ آنانم )
حكاياتى كوتاه و خواندنى
دو دوست ، بر (خالد بن صفوان ) گذشتند. يكى از آن دو، او را سلام كرد. و آن ديگرىنكرد. و خالد گفت : آن كه ما را سلام كرد، او را بر ديگرى برترى نهيم و آن كه سلامنكرد، از او درگذريم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
انوشيروان بر يكى از اميرانش خشم گرفت . او را گفتند: بخشش خويش از او بازگير!گفت : از مقامش بر كنار رود و بخشش از او دريغ مداريد! كه پادشاهان به دورى تنبيهكنند، نه به نوميدى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
راضى بالله - خليفه - مى گفت : آن كه به بيهوده بزرگى خواهد، پروردگار، ازخوارى بهره اش دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
نصربن سيار گفت : هر چيز در آغاز كوچك است و به روزگار بزرگ گردد. مگر سختى ،كه در آغاز بزرگ است و سپس كوچك شود.
شعر فارسى
از خسرو و شيرين نظامى :
جهان ، آن به كه دانا تلخ گيرد
|
كه شيرين زندگانى ، تلخ ميرد
|
كسى كز زندگانى با درد و داغست
|
به وقت مرگ ، خندان چون چراغست
|
زمانه ، خود جز اين كارى نداند
|
كه اندوهى دهد، جانى ستاند
|
كفى گل در همه روى زمى نيست
|
كه در وى ، خون چندين آدمى نيست
|
دو كس را روزگار آزاد زاده ست
|
يكى كاو مرد و آن ديگر نزاده ست
|
درين سنگ و درين گل مرد فرهنگ
|
نه گل بر گل نهد، نه سنگ بر سنگ
|
منه دل بر جهان ! كاين مرد ناكس
|
جوانمردى نخواهد كرد با كس
|
مباش ايمن ! كه اين درياى پر جوش
|
نكرده ست آدمى خوردن فراموش
|
چه خوش باغيست باغ زندگانى !
|
گر ايمن بودى از باد خزانى
|
خوشست اين كهنه دير پر فسانه !
|
ازين ، سرد آمد اين كاخ دلاويز
|
كه چون جا گرم كردى ، كويدت : خيز!
|
اگر صد سال مانى ، ور يكى روز
|
ببايد رفت ازين كاخ دل افروز
|
زن و فرزند و مال و دولت و زور
|
روند اين همرهان غمناك با تو
|
نيايد هيچ كس در خاك با تو
|
به مرگ و زندگى ، در خواب و مستى
|
تويى با خويشتن ، هر جا كه هستى
|
چه بخشد مرد را اين سفله ايام !
|
كه يك يك باز نستاند سرانجام
|
شنيدستم كه : افلاطون شب و روز
|
به گريه داشتى چشم جهانسوز
|
بپرسيدند از او: كاين گريه از چيست ؟
|
بگفتا: چشم كس بيهوده نگريست
|
از آن گريم كه جسم و جان دمساز
|
به هم خو كرده اند از ديرگه باز
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
وزير (عون الدين بن هبيره ) اديب و فاضل بود، و حكايت كرد كه : من و پيرى كه بهدرستى آراسته بود، در بغداد، دوستى داشتيم . چون هنگام مرگش فرا رسيد، مرا سيصددينار داد و گفت : در مرگ من هزينه كن ! و مرا در مقبره اى معروف ، به خاك سپار! وبازمانده آن ، به نيازمندى ده ، كه دانى كه به آن نياز دارد.
چون پير مرد، او را به خاك سپردم و بازگشتم . و چون به ميانهپل رسيدم ، اسبى به من زد، و دستمالى كه پول ها در آن بود، از دستم به دجله افتاد.دست ، پشت دست زدم ، و فرياد كشيدم كه لا حول و لا قوة الا بالله . و مردى مرا گفت : چهگذشت ؟ سرگذشت خويش او را گفتم و او، جامه هايش بركند و خويش به آب افكند و درجايى كه دستمال فرو افتاده بود فرو رفت و به حالى كهدستمال به دندان گرفته بود، از آب بر آمد. و آن را به من داد. و من ، پنج دينار از آنپول ها به او دادم . و او چنان شادمان شد، كه گويى پرواز خواهد كرد. و سوگند خوردكه روز خويش رابه حالى آغاز كرده است كه روزى خويش نداشته . آنگاه از پدر خويششكوه كرد و او را لعنت گفت . من ، آن را ناخوش داشتم و از نفرين بازش داشتم و او گفت :پدرم با آن كه به نيازمندى من آگاه بوده است ،مال خويش از من باز گرفته ، و از من دورى كرده است تا امروز كه درگذشته . و مرا ازبيمارى خويش آگاه نكرده . و از مال بهره ور بوده است . او را گفتم : پدرت كيست ؟ گفت :فلان پسر فلان و پيرى را كه از خاك سپاريش باز مى گشتم ، نام گفت . من ، از كارششگفتى نمودم و از او گواه خواستم و گروهى بر اين گواهى دادند كه اين ، فرزند همانكس است . من نيز پول ها را به او دادم و گفتم : اين ، از آن تست
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : حد جوانمردى ، آنست كه كارى را به پنهانى نكنى ، كه چون آشكارا كنى ،ترا شرمسار دارد.
ديگرى گفت : جوانمردى ، ترك كامجويى ست . همچنان كه كامجويى ، ترك جوانمردىاست .
چيزهايى كه بر آب شناور مى مانند، چيزهايى هستند، كه اگر به قدر حجم آن ها از آببرگيرى ، از خود آن اجسام ، سنگين ترست . و اگر آن جسم ، از وزن آب هم حجم خودسنگين تر باشد، در آب فرو مى رود و اگر در حجم و وزن برابر نيز باشد، چنين است .
شعر فارسى
از نشناس :
آنچه بر صفحه گلبود و زبان بلبل
|
يك سخن بود، چو در هر دو تاءمل كردم
|
رفتى وز ديده خواب شد بيگانه
|
وز صبر، دل خراب ، شد بيگانه
|
دور از تو، چنان شبى به روز آوردم
|
كاندر نظر، آفتاب شد بيگانه
|
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
امپدوكل حكيم ، مراتب حكمت را از داوود و سپس از لقمان فرا گرفت و ارسطو، حكمت را ازامپدوكل آموخت .
معارف اسلامى
كنيه برخى از جانوران و چيزها:
نام | كنيه | نام | كنيه | نام | كنيه |
شير | ابوالحرث | كفتار | ام عامر | روباه | ابولحصين |
پلنگ | ابوعون | گرگ | ابوجعده | سگ | ابوناصح |
استر | ابوالاثقال | خر | ابوزياد | خروس | ابويقظان |
گربه | ام خداش | مرغابى | ام حفصه | موش | ام فاسد |
سوسك | ام سالم | دينار | ابوالفضل | دينار | ابوالحسن |
درهم | ابوكبر | درهم | ابوصالح | نان | ابوجابر |
پنير | ابومسافر | گردو | ابومقاتل | شير | ابوالابيض |
تخم مرغ | ابوالاصفر | هليم | ام جابر | آبگوشت | ابوراجع |
آب | ابوحيان | چوبك | ابوالنقاء | | |
سخن عارفان و پارسايان
يكى از تابعين گفته است : نان ، ميوه ياران پيامبر (ص ) بوده است .
سخن عارفان و پارسايان
صوفى يى گفت : بزرگ ترين حجاب ميان خدا و بنده سرگرمى آدمى به تدبير نفسخويش است و تكيه كردن بر ناتوانى همچون خويش .
معارف اسلامى
ابان بن عبدالحميد بن لاحق بصرى ، شاعر خوش قريحه ، كتاب كليله و دمنه را براىيحيى بن خالد برمكى به مدت سه ماه ، در چهار ده هزار بيت به شعر درآورد يحيى بهتعداد ابيات ، او را دينار بخشيد. فضل نيز او را پنج هزار دينار داد.
و همچنين ، رودكى در سنه (330) و اند، كليله و دمنه را به اسم ميرنصر سامانى ، دردوازده هزار بيت به نظم آورد، و صله وافر يافت ، به بحررمل مسدس ، و اين شعر از اينجاست :
هر كه نامخت از گذشته روزگار
|
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(فراء نحوى ) معلم دو فرزند ماءمون بود. و چون بر پاى مى خاست ، هر يك از آن دو،لنگه اى كفش پيش پايش مى نهادند. ماءمون ، آنان را چنين دستور داده بود.
حكايات پيامبران الهى
حسن بن على (ع ) بر جوانى مى گذشت و او را خندان ديد، جوان را گفت اى فلان ! ازصراط گذشته اى ؟ گفت : نه ! گفت به بهشت خواهى رفت يا به دوزخ ؟ گفت : ندانم .گفت : از چه رو خندانى ؟ راوى گويد: ديگر آن جوان را خندان نديدند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى از بزرگترين بردبارى پرسيدند. گفت : همنشينى با كسى كه خويش را باتو سازگارى نيست و دورى از او نيز نتوانى .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى را از نشانه بردبارى پرسيدند. گفت : ترك گله و پنهان داشتن رنج
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ابو جعفر محمد بن على الباقر(ع ) از پدرش على بن الحسين - زين العابدين - ازپدرش و او، از پدرش على بن ابى طالب (ع ) روايت شده است كه فرمود: از وامى كه برمن بود، نزد پيامبر شكوه كردم و او (ص ) فرمود: اى على ! بگو: (اللهم اغنى بحلالكعن حرامك و بفضلك عمن سواك ) و اگر كوهى از وام بر تو باشد، پروردگار بپردازد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كافى ) در باب (شرك ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه او را پرسيدند ازكوچك ترين چيزى كه بنده را به شرك رساند. و او گفت : بدعتى كه دوستى و دشمنىبرانگيزد.
و نيز در (كافى ) روايت شده است كه او را پرسيدند از گفته پروردگار كه گفت : (وما يؤ من اكثرهم بالله الا هم مشركون ) و امام (ع ) فرمود: اين ، شرك طاعت است و نه شركعبادت .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابواسحاق ، ابراهيم بن على بن يوسف شيرازى فيروزآبادى ، در فقه شافعى فضلى وتبحرى داشت . چنان كه گفته اند: اگر شافعى او را مى ديد، به خود مى باليد.فيروزآبادى ، اشعار نيك دارد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
محمد بن منصور نيشابورى ، شاگرد غزالى بوده و در فقه تبحر داشته است . ازكتابهاى اوست (المحيط فى شرط الوسيط) و (والانتصاف ، فىالمسائل الخلاف ) او شعر نيز نيك مى گفته است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در نهج البلاغه آمده است : پروردگار چيزهايى را بر شما واجب داشته است . آن ها را تباهمكنيد! و شما را حدودى نهاده است . از آنها مگذريد! و از چيزهائى باز داشته است . آنها راانجام مدهيد! و چيزهائى را به سكوت برگذار كرده است . به فراموشى نسبت مدهيد! ونورزيد!
شعر فارسى
از سنايى :
شد بر او تنگ اين جهان سترگ
|
كه جهان خرد بود و مرد، بزرگ
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى ياران خويش را گفت : دانش بياموزيد! كه اگر روزگار شما را نكوهش كنند، بهتراز آنست كه به سبب شما آن را نكوهش كنند.
نكته هاى علمى ، اد بى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
متكلم فاضل (ابوالقاسم عبدالواحد بن على بن برهان ) گفته است : لفظ (ذات ) رابه پروردگار اطلاق كردن ، روا نيست . زيرا، آن چه كه بر خداوند اطلاق مى شود،نبايد تاء تاءنيث داشته باشد. و از اين روست كه آن را منع كرده است . و (ذات ) مؤ نث(ذو) است به معنى : صاحب .
شعر فارسى
از نشناس :
غافل مشو! كه مركب مردان مرد را
|
در سنگلاخ باديه ، پى ها بريده اند
|
نوميد هم مباش !كه رندان جرعه نوش
|
ناگه به يك خروش ، به منزل رسيده اند
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : زشت ياد (غيبت ) تلاش ناتوانانست .
شعر فارسى
شاعرى ايرانى گفته است :
رفتم بر اسب ، تا به جرمش بكشم
|
گفتا كه : نخست بشنو اين عذر خوشم
|
نه گاو زمينم كه جهان بردارم
|
يا چرخ چهارمم ، كه خورشيد كشم
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(فضل مافروخى ) در كتاب (محاسن اسفهان ) گفته است : در اسفهان ، ديوانه اى بودشيرين كلام و خوش پاسخ ، كه از او حكايات بسيار به ياد مانده است . و از آن هاست كه :امير، مال بسيار از مردم گرفته بود، تا ديوار شهر بسازد و او گفته بود: گويى مىخواهى باغى بسازى . چه ، درون شهر ويران مى كنى تا پيرامون آن ديوار كنى .
حكايات پيامبران الهى
در كتاب (انيس الخاطر) آمده است كه يحيى پيامبر (ع ) عيسى (ع ) را ديد و او را گفت :چيست كه خوشحالى ؟ گويى ايمنى ! و عيسى (ع ) گفت : چيست كه ترا اندوگين مى بينم ؟چنان كه گويى نوميدى ! اندكى نگذشت كه وحى آمد و آن دو را گفت : آن كه شادمانترست و گمانش به من بهترست ، او را بيشتر دوست دارم .
حكايات پيامبران الهى
روايت شده است كه عيسى بر مردى گذشت كور و به پيسى رنجور. زمينگير و هر دو سوىبدن مفلوج . كه گوشت هاى بدنش از جذام مى ريخت . و مى گفت : پروردگار را سپاس !كه مرا از بسيارى از رنج ها بركنار داشته است . و عيسى (ع ) او را گفت : اى فلان ! كدامرنج است كه تو از آن بازداشته شده اى ؟ و او گفت : اى روح خدا! مرا پروردگار، معرفتخويش در دل نهاده است و كسانى را ننهاده است و من ، از آنها بهترم . عيسى گفت : راستگفتى : دست خويش به من ده ! و داد. كه بناگاه ، زيباترين و موزون ترين آدميان شد وبيمارى از وى دور شد و از ياران عيسى شد و پيوسته با او بود.
شعر فارسى
از صالح :
گو يار و دوست ، منع كنندم زعشق او
|
دشمن هزار مرتبه بهتر زيار و دوست
|
شعر فارسى
از سعدى :
ز گرما به بيرون شدى بايزيد
|
فرو ريختند از سرايى به سر
|
همى گفت ژوليده دستار و موى
|
كف دست شكرانه مالان به روى
|
كه اى نفس ! من در خور آتشم
|