بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و ايـن سـيـد حـج كرده پياده چهل مرتبه و چون مشرف شدم در اصفهان به خدمت او در زمانىكـه از كربلا آمده بود به قصد زيارت مولى الكونين الامام على بن موسى الرضا عليهالسـلام و در ذمـه او مهر زوجه اش بود هفت تومان و اين مقدار داشت كه در نزد كسى بود ازسـكنه مشهدى رضوى . پس در خواب ديد كه اجلش نزديك شده پس گفت كه من مجاور بودمدر كربلا پنجاه سال براى اينكه در آنجا بميرم و مى ترسم كه مرا مرگ در رسد در غيرآن مكان ، پس چون مطلع شد بر حال او بعضى از اخوان ما آن مبلغ را ادا نمود و فرستاد بااو بعضى از اخوان فى اللّه ما را، پس او گفت كه چون سيد رسيد به كربلا و دين خود راادا نـمـود مـريـض شـد و در روز نـهـم فـوت شـد و درمنزل خود دفن گرديد. و ديدم امثال اين كرامات را از او در مدت اقامت او در اصفهان و براىمـن از بـراى ايـن دعـا اجـازات بـسـيـار اسـت و اقـتـصار كرد بر همان و مرجو از او است ـ دامتـاءئيـده ـ كـه مـرا فـرامـوش نـكـنـد در مـظـان استجابت دعوات و التماس مى كنم از او كهنـخواهند اين دعا را مگر از براى خداوند تبارك و تعالى و نخواهند براى هلاك كردن دشمنخـود اگـر ايـمـان دارد هـر چند فاسق باشد يا ظالم و اينكه نخواند براى جمع دنياى دنيّهبـلكـه سزاوار است كه بوده باشد خواندن آن از براى تقرب به سوى خداوند تبارك وتعالى و براى دفع ضرر شياطين انس و جن از او و از جميع مؤ منين اگر ممكن است او را نيتقـربـت در اين مطلب وگرنه پس اولى ترك جميع مطلب است غير از قرب جناب حق تعالىشاءنه .
( نـَمـَقـَهُ بـِيـُمـنـاهُ الدّاثـرة اَحـْوَجُ الْمـَرْبـُوبـيـنَ إِلى رَحـْمَةِ رَبِّهِ الْغِنِىِّ مُحَمَّد تقى بْنِالْمـَجـْلِسـى الاِصـْبـَهـانـى حـامـِدا للّهِ تـَعـالى وَ مُصلِّيا عَلى سَيّد الاَنْبياءِ وَ اَوْصِيائِهِالْنُّجَباء الاَصْفِياءِ انتهى ) .(125)
و خـاتـم العـلمـاء المـحـدثـيـن شـيـخ ابـوالحـسـن تـلمـيـذ عـلامـه مـجلسى در اواخر مجلد (صـيـاءالعـالمـيـن ) ايـن حـكـايـت را از اسـتـادش از والدشنقل كرده تا ورود سيد به مكه آنگاه گفته كه والد شيخ من گفت كه پسر من اين نسخه دعارا از او گرفتم بر تصحيح و اجازه داد به من روايت كردن از آن امام عليه السلام و او نيزبه فرزند خود اجازه داد كه شيخ مذكور من بود ـ طاب ثراه ـ و آن دعا از جمله اجازات شيخمـن بـود براى من و من حال چهل سال است كه مى خوانم آن را و از آن خير بسيار ديدم . آنگاهقـصـه خـواب سـيـد را نـقـل كـرده كـه بـه او در خـواب گـفـتـنـد كـهتعجيل كن رفتن به كربلا را كه مرگ تو نزديك شده و اين دعا به نحو مذكور موجود استدر جلد نوزدهم ( بحارالانوار ) .(126)
پنج دعاى فرج
حكايت هفتم ـ مشتمل بر دعاى فرج است : سيد رضى الدّين على بن طاوس در كتاب ( فرجالمـهـمـوم ) و عـلامـه مـجـلسـى در ( بـحـار )نـقـل كـرده انـد از ( كتاب دلائل ) شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى كه او گفت :خـبـر داد ابـوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى كه او گفت : خبر داد مرا ابوالحسنبـن ابـى البـغل كاتب كه او گفت : در عهده گرفتن كارى را از جانب ابى منصور بن ابىصـالحـان و واقـع شـد مـيـان مـا و او مـطـلبـى كـه بـاعث شد بر پنهان كردن خود. پس درجـسـتـجـوى مـن بـرآمـد پـس مـدتى پنهان و هراسان بودم آنگاه قصد كردم رفتن به مقابرقريش را يعين مرقد منور حضرت كاظم عليه السلام در شب جمعه و عزم كردم كه شب را درآنـجـا بـه سـر آورم بـراى دعـا و مسئلت و در آن شب باران و باد بود پس خواهش نمودم ازابـى جـعـفـر قـيـم كـه درهـاى روضه منوره را ببندد و سعى كند در اينكه آن موضع شريفخـالى بـاشـد كـه خـلوت كـنـم بـراى آنـچـه مـى خـواهـم از دعـا و مـسـئلت و ايـمن باشم ازدخـول انسانى كه ايمن نبودم از او و خائف بودم از ملاقات او. پس كرد و درها را بست و شبنـصـف شد و باد و باران آن قدر آمد كه قطع نمود تردد خلق را از آن موضع و ماندم و دعامـى كـردم و زيـارت مـى نـمـودم و نـمـاز بـه جـا مـى آوردم . در ايـنحـال بـودم كه ناگاه شنيدم صداى پايى از سمت مولايم موسى عليه السلام و ديدم مردىرا كـه زيـارت مى كند پس سلام كردم بر آدم و [پيامبران ] اولوالعزم عليهم السلام آنگاهبـر ائمـه عـليهم السلام يك يك از ايشان تا رسيد به صاحب الزمان عليه السلام و او راذكـر نـكـرد پـس تعجب كردم از اين عمل و گفتم شايد او را فراموش كرده يا مى شناسد ياايـن مـذهـبى است براى اين مرد، پس ‍ چون فارغ شد از زيارت خود دو ركعت نماز كرد و روكـرد بـه سـوى مـرقـد مـولاى مـا ابـى جـعـفـر عـليـه السـلام ، پـس زيـارت كـردمـثـل آن زيـارت و آن سـلام و دو ركـعـت نـمـاز كـرد و من از او خائف بودم زيرا كه او را نمىشـنـاختم و ديدم كه او جوانى است كامل و در بدنش جامه سفيد است ، و عمامه اى دارد كه حنكگـذاشـتـه بـود بـراى او بـه طـرفـى از آن و ردايى بر كتف انداخته بود. پس گفت : اىابـوالحـسـن بـن ابى البغل ! كجايى تو دعاى فرج ، گفتم : كدام است آن دعا اى سيد من !فرمود: دو ركعت نماز مى گزارى و مى گويى :
( يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَ سَتَرَ الْقَبيحَ يا مَنْ لَمْ يُؤ اخِذْ بِالْجَريرَةِ وَ لَمْ يُهْتِك السِّتْرَيـاعـَظيمَ المَنَّ يا كَريمَ الصَّفْحَ يا حَسَنَ التَّجاوَزَ يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ يا باسِطَ الْيَدَيْنِبـِالرَّحـْمـَةِ يـا مـُنـْتـَهـى كـُلِّ نـَجْوى وَ يا غايَةَ (مُنْتَهى ) كُلّ شَكْوى يا عَوْنَ كُلِّ مُسْتَعينٍيـامُبْتَدِئا بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقا قِها يا رَبّاهُ (ده مرتبه ) يا غايَةَ رَغْبَتاهُ (ده مرتبه )اَسْئَلُكَ بِحَقِّ هذِهِ الاَسْمآءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما كَشَفْتَ كَرْبىوَ نَفَّسْتَ هَمّى و فَرَّجْتَ غَمّى وَ اَصْلَحْتَ حالى ) .
و دعا كن بعد از هرچه را كه خواستى و بطلب حاجت خود را آنگاه مى گذارى روى راست خودرا بر زمين و مى گويى صد مرتبه در سجود خود:
( يـا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفيانى فَاِنَّكُما كافِياىَ وَ انْصُرانِى فَاِنّكُماناصِراىَ ) .
و مـى گـذارى روى چـپ خـود را بـر زمـين و مى گويى صد مرتبه ادركنى ، و آن را بسيارمكرر مى كنى و مى گويى ( اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ ) تا اينكه منقطع شود و بر مىدارى سر خود را پس به درستى كه خداى تعالى به كرم خود برمى آورد حاجت تو را انشاء اللّه تعالى .
پـس چـون مـشـغـول شدم به نماز و دعا بيرون رفت پس چون فارغ شدم بيرون رفتم بهنـزد ابـى جـعـفـر كـه سـؤ ال كـنـم از او از حـال ايـن مـرد كـه چـگـونـهداخـل شـد، پـس ديـدم درهـا را كـه بـه حـالت خـود بـسـتـه ومقفل است پس تعجب كردم از اين و گفتم شايد درى در اينجا باشد كه من نمى دانم پس خودرا بـه ابـى جـعـفـر رسـانـيـدم و او نـيـز بـه نزد من آمد از اطاق زيت يعنى حجره اى كه درمـحـل روغـن چـراغ روضـه بـود پـس پـرسـيـدم از او ازحال آن مرد و كيفيت دخول او، پس گفت : درها مقفل است چنانكه مى بينى من باز نكردم آنها را،پـس خـبـر دادم او را بـه آن قـصـه پـس گفت اين مولاى ما صاحب الزمان عليه السلام و بهتـحـقـيـق كـه مـن مكرر مشاهده كردم آن جناب را در مثل چنين شبى در وقت خالى شدن روضه ازمـردم . پس تاءسف خوردم بر آنچه فوت شد از من و بيرون رفتم در نزديك طلوع فجر ورفـتـم به كرخ در موضعى كه پنهان بودم در آن پس روز به جاشت نرسيد كه اصحابابـن ابـى صـالحـان جـويـاى مـلاقـات مـن شـدنـد و از اصـدقـاء سـؤال مى كردند از حال من و با ايشان بود امانى از وزير و رقعه اى به خط او كه در آن بودهـر خـوبى پس حاضر شدم نزد او با امينى از اصدقاء خود پس برخاست و مرا چسبيد و درآغـوش گـرفـت بـه نحوى كه معهود نبودم از او پس گفت حالت تو را به آنجا كشاند كهشـكـايـت كنى از من به سوى صاحب الزمان عليه السلام . به او گفتم از من دعايى بود وسـؤ ال از آن جـنـاب كـردم گفت : واى بر تو! ديشب در خواب ديدم مولاى خود صاحب الزمانعـليـه السـلام را يـعـنـى شـب جـمعه كه مرا امر كرد به هر نيكى و درشتى كرد به من بهنـحوى كه ترسيدم از آن پس گفتم لا اِلهَ اِلا اللّهُ شهادت مى دهم كه ايشان حق اند و منتهاىحـق ، ديـدم شـب گـذشته مولاى خود را در بيدارى و فرمود به من چنين و چنان و شرح كردمآنچه را كه ديه بودم در آن مشهد شريفه پس تعجب كرد از اين و صادر شد از او بالنسبةبـه مـن امـورى بـزرگ و نـيكو در اين باب و رسيدم از جانب او به مقصدى كه گمان آن رانداشتم به بركت مولاى خود عليه السلام .
مؤ لف گويد: چند دعا است كه مسمى است به دعاى فرج :
اول ـ دعاى مذكور در اين حكايت ؛
دوم ـ دعايى است مروى در كتاب شريف ( جعفريات ) از اميرالمؤ منين عليه السلام كهدر آن جـنـاب آمـد نـزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلم و شكايت نمود براىحـاجـتـى پـس حـضـرت فـرمـود: آيـا نـيـامـوزم تـو را كـلمـاتـى كـه هـديـه آورد آنـهـا راجـبـرئيـل بـراى مـن و آن نـوزده حـرف اسـت كـه نـوشـتـه شـده بـر پـيـشـانـىجـبـرئيـل از آنـهـا چـهـار؛ و چـهـار نـوشـتـه شـده بـر دور كـرسـى و سـهحـول عرش ، دعا نكرده به آن كلمات مكروبى و نه درمانده اى و نه مهمومى و نه مغمومى ونـه كـسـى كـه مـى تـرسـد از سـلطـانـى يا شيطانى مگر آنكه كفايت كند او را خداى عز وجل ، و آن كلمات اين است :
( يـا عـِمـادَ مـَنْ لا عِمادَ لَهُ وَ يا سَنَدَ مَنْ لا سَنََد لَهُ وَ يا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ وَ يا حِرْزَ مَنْ لاحـِرْزَ لَهُ وَ يـاَ فـَخـْرَ مـَنْ لا فـَخـْرَ لَهُ وَ يـا رُكـْنَ مـَنْ لا رُكـْنَ لَهُ يـا عـَظـِيـمَ الرَّجـاَّءِ يـا عِزَّالضُّعـَفـاَّءِ يـامُنْقِذَ الغَرقى يا مُنْجِىَ الْهَلْكى يا مُحْسِنُ يا مُنْعِمُ يا مُفْضِلُ اَسْئَلُ اللّهَالَّذى لا اِله الاّ اَنـْتَ الَّذى سـَجـَدَلَكَ سـَوادُ اللَّيـْلِ وَ ضـَوْءُ النَّهـارِ وَ شُعاعُ الشَّمْسِ وَ نُورُالْقَمَرِ وَ دِوِىُّ الْمآءِ وَ حَفيفُ الشَّجَرِ يا اَللّهُ يا رَحْمنُ يا ذَالْجَلالِ وَ الاِكْرامِ ) ، (و اميرالمؤمنين عليه السلام مى ناميد اين دعا را دعاى فرج ).
سـوم ـ شـيـخ ابـراهـيـم كـفـعـمـى در ( جـنـة الواقيه ) روايت كرده كه مردى آمد خدمترسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و گـفـت : يـارسول اللّه ! به درستى كه من غنى بودم پس فقير شدم و صحيح بودم ، پس مريض شدمو در نزد مردم مقبول بودم پس مبغوض شدم و خفيف بودم بر دلهاى ايشان پس سنگين شدم ومـن فـرحـنـاك بـودم پـس جـمـع شـد بر من هموم و زمين بر من تنگ شده به آن فراخيش و دردرازى روزى مى گردم در طلب رزق پس نمى يابم چيزى كه به آن قوت كنم گويا اسممـن مـحـو شده از ديوان رزق . پس نبى صلى اللّه عليه و آله و سلم فر مود به او اى مرد!شايد تو استعمال مى كنى ميراث هموم را. عرض كرد: چيست ميراث هموم ؟ فرمود: شايد توعـمـامـه بـر سـر مـى بـنـدى در حـال نـشـسـتـن و زيـر جـامـه مـى پـوشـى درحال ايستادن يا ناخن خود را مى گيرى با دندان يا رخسار خود را مى مالى با دامنت مى مالىيا بول مى كنى در آب ايستاده يا مى خوابى بر روى خود در افتاده ، عرض ‍ كرد: مى كنماز ايـنـهـا چـيـزى را، حـضرت فرمود: از خداى تعالى بپرهيز و ضمير خود را خالص كن وبخوان اين دعا را و او است دعاى فرج :
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحيمِ اِلهى طُموحُ اْلا مالِ قَدْ خابَتْ اِلاّ لَدَيْكَ وَ مَعاكِفُ الْهِمَمِ قَدْتـَقـَطَّعَتْ اِلاّ عَلَيْكَ وَ مَذاهِبُ الْعُقُولِ قَدْ سَمَتْ اِلاّ اِلَيْكَ فَاِلَيْكَ الرَّجآءُ وَ اِلَيْكَ الْمُلْتَجىيـا اَكـْرَمَ مـَقـْصـِودٍ وَ يـا اَجْوَدَ مَسْئُولٍ هَرَبْتُ اِلَيْكَ بِنَفْسى يا مَلْجَاءَ الْهارِبينَ بِاثقالِالذُّنوُبِ اَحْمِلُها عَلى ظَهْرى وَ ما اَجِدُلى اِلَيْكَ شافِعا سِوى مَعْرِفَتى بِاَنَّكَ اَقْرَبُ مَنْ رَجاهُالطـّالِبـُونَ وَ لَجـَاءَ اِلَيـْهِ الْمـُضـْطـَرُّونَ وَ اَمَّلَ مـا لَدَيـْهِ الرّاغـِبـُونَ يـا مـَنْ فَتَقَ الْعُقُولَبـِمـَعـْرِفـَتـِه وَ اَطـْلَقَ الاَلْسـُنَ بِحَمْدِهِ وَ جَعَلَ مَا امْتَنَّ بِهِ عَلى عِبادِهِ كِفاءٌ لَتَاءْدِيَةِ حَقِّهِصـَلِّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تـَجـْعـَلْ لِلهُمُوم عَلى عَقْلى سَبيلا وَ لا لِلْباطِلِ عَلى عَمَلَىدَليلا وَافْتَحْ لى بِخَيْرِ الدُّنيا يا وَلِىّ الْخَيْرِ ) .
چـهـارم ـ فـاضـل مـتـبـحـر سـيـد عـليـخـان مـدنـى در ( كـَلِمُ الطِّيـّب ) از جـد خـودنقل كرده كه اين دعاى فرج است :
( اَللّهـُمَّ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا ذَالْعَرْشِ الْمَجيدِ يا فَعّالا لِما يُريدُ اَسْئَلُكَ بِنُورِوَجـْهِكَ الَّذى مَلاَ اَرْكانَ عَرْشِكَ وَ بِقُدْرَتِكَ الَّتى قَدَّرْتَ بِها عَلى جَميعِ خَلْقِكَ وَ بِرَحْمَتِكَالَّتـى وَسِعَتْ كُلَّ شَى ء لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا مُبْدِى ءُ يا مُعيدُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا اِلهَ الْبَشَرِ ياعـَظـيـمَ الْخـَطـَرِ مـِنـْكَ الطَّلَبُ وَ اِلَيـْكَ الْهـَرَبُ وَقـَعَ بِالْفَرَجِ يا مُغيثُ اَغْثِنْى ) . (سهمرتبه بگو).
پـنـجم ـ دعاى فرج ، كه مروى است كه در كتاب ( مفاتيج النجاة ) محقق سبزوارى واول آن اين است :
( اَللّهُمّ اِنِّى اَسْئَلُكَ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا مَنْ عَلا فَقَهَرَ ) . الخ و آن طولانىاست . (127)
حضور امام زمان عليه السلام در مسجد جعفى
و حكايت هشتم ـ قصه تشرف شريف عمر بن حمزه است به لقاى آن حضرت عليه السلام :
شيخ جليلو امـيـر زاهـد ورام بـن ابـى فراس در آخر مجلد دوم كتاب ( تنبيه الخاطر ) فرموده :خبر داد مرا سيد جليل شريف ابى الحسن على بن ابراهيم العريضى العلوى الحسينى گفت :خـبـر داد مـرا عـلى بـن نـمـا، على بن نما گفت : خبر داد مرا ابومحمّد الحسن بن على بن حمزةاقـسـاسى (128) در خانه شريف على بن جعفر بن على المدائنى العلوى كه اوگفت : در كوفه شيخى بود قصار كه به زهد ناميده مى شد و منخرط بود در سلك عزلتگيرندگان و منقطع شده بود براى عبادت و پيروى مى كرد آثار صالحين را، پس اتفاقافـتـاد كـه روزى در مـجـلس پـدرم بـودم و ايـن شـيـخ بـراى اونـقـل حـديـث مـى كـرد و او مـتـوجه شده بود به سوى شيخ ، پس شيخ گفت : شبى در مسجدجـعـفى بودم و آن مسجد قديمى است در پشت كوفه و پشت نصف شده بود و من تنها در مكانخـلوتـى بـودم بـراى عـبـادت كـه نـاگـاه ديـدم سـه نـفـر مـى آيـنـد پـسداخـل مـسجد شدند چون به وسط فضاى مسجد رسيدند يكى از ايشان نشست پس دست ماليدبه طرف راست و چپ زمين پس آب به جنبش آمد و جوشيد پس وضوى كاملى گرفت از آن آبآنـگـاه اشـاره فـرمـود بـه آنها نماز جماعت كرد پس من با ايشان به جماعت نماز كردم چونسـلام داد و از نـمـاز فـارغ شـد حـال او مـرا بـه شـگـفت آورد و كار او را بزرگ شمردم ازبـيـرون آوردن آب پـس ‍ سـؤ ال كردم از شخصى از آن دو نفر كه در طرف راست من بود ازحـال آن مـرد و گـفـتـم بـه او كـه ايـن كـيـسـت ؟ گفت : صاحب الا مر است فرزند حسن عليهماالسـلام . پـس ‍ نـزديـك آن جـنـاب رفـتم و دستهاى مباركش را بوسيدم و گفتم به آن جنابيـابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم چه مى گويى در شريف عمر بن حمزه آيااو بـر حـق اسـت ؟ فرمود: نه ، و بسا هست كه هدايت بيابد جز آنكه او نخواهد مرد تا آنكهمرا ببيند پس اين خبر را از آن شيخ تازه و طرفه شمرديم . پس زمانى طولانى گذشت وشريف عمر وفات كرد و منتشر نشد كه او آن جناب را ملاقات كرده . پس چون با شيخ زاهدمـجـتـمـع شـديـم مـن بـه خـاطـر آوردم او را حـكايتى كه ذكر كرده بود آن را و گفتم به اومثل كسى كه بر او رد كند آيا تو نبودى كه ذكر كردى اين شريف عمر نمى ميرد تا اينكهبـبـيـند صاحب الا مر عليه السلام را كه اشاره نموده بودى به او، پس ‍ گفت به من كه ازكـجـا عـالم شـدى كـه او آن جـنـاب را نـديده ، آنگاه بعد از آن مجتمع شديم با شريف ابىالمـنـاقب فرزند شريف عمر بن حمزه و در ميان آورديم صحبت والد او را. پس گفت : ما شبىدر نزد والد خود بوديم و او در مرضى بود كه در آن مرض مرد و قوتش ساقط و صدايشپـسـت شـده بـود و درهـا بـسـتـه بـود بـر روى مـا كـه نـاگـاه شـخـصـى را ديـدم كـهداخـل شـد بـر مـا، تـرسـيـديـم از او و عـجـب دانـسـتـيـمدخـول او را و غـفـلت كرديم كه از او سؤ ال كنيم پس نشست در جنب والد من و براى او آهستهسـخـن مى گفت و پدرم مى گريست آنگاه برخاست ، چون از انظار ما غايب شد پدرم خود رابـه مـشـقـت انداخت و گفت مرا بنشانيد، پس او را نشانديم چشمهاى خود را باز كرد و گفت :كجا است آن شخص كه در نزد من بود؟ پس گفتيم : بيرون رفت از همانجا كه آمد. پس گفتاو را طـلب كـنـيـد، در اثـر او رفـتـيـم ، درها را ديديم بسته و اثرى از او نيافتم و ما سؤال كـرديـم از پـدر از حـال آن شـخـص ، گـفـت : ايـن صـاحب الا مر عليه السلام بود! آنگاهبرگشت به حالت سنگينى كه از مرض داشت و بى هوش ‍ شد.
مـؤ لف (مـحـدث نـورى ) گـويـد: كه ابومحمّد حسن بن حمزه اقساسى معروف به عزالدّيناقـسـاسـى از اجـله سـادات و شـرفـا و عـلمـاء كـوفـه و شاعر ماهرى بود و ناصر باللّهعـبـاسـى او را نـقـيـب سـادات كـرده بـود و او بود كه وقتى با مستنصر باللّه عباسى بهزيـارت جـنـاب سـلمـان رفتند پس مستنصر به او گفت كه دروغ مى گويند غلات شيعه درسخنان خود كه على بن ابى طالب عليه السلام در يك شب سير نمود از مدينه تا مدائن وغسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود. پس در جواب اين ابيات را انشاد فرمود:

اَنْكَرْتَ لَيْلَةَ اِذْسارَ الْوَصِىُّ اِلى
اَرْضِ الْمَدائِن لَمّا نالَها طَلَبا
وَ غَسَّلَ الطُّهْرَ سَلْمانا وَ عادَ اِلى
عَرايِض يَثْرِبَ وَ الاِصْباحُ ماوَجَبا
وَ قُلْتَ ذلِكَ مِنْ قَوْلِ الْغَلاوةِ وَ ما
ذَنْبُ الْغُلاةِ اِذا لَمْ يُورِدُوا كَذِبا
فَآصَفُ قَبْلَ رَدِّ الطَّرْفِ مِنْ سَبَاء
بِعَرْشِ بِلْقيسَ وَافى يَخْرِقُ الحُجُبا
فَاَنْتَ فِى آصَفَ لَمْ تَغْلُ فيهِ بَلى
فى حَيْدَرٍ اَنَا غالٍ اِنَّ ذاعَجَبا
اِنْ كانَ اَحْمَدُ خَيْرَ الْمُرْسَلينَ فَذا
خَيْرُ الْوَصِييّنَ اَوْ كُلُّ الْحَديثِ هَبا
و در مـسـجد جعفى از مساجد مباركه معروفه كوفه است و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلامدر آنـجـا چـهار ركعت نماز گزارده و تسبيح حضرت زهرا عليها السلام فرستاد و مناجاتىطـولانـى پـس از آن كـرد كـه در كتب مزار موجود و در ( صحيفه ثانيه علويه ) ذكرنمودم و حال از آن مسجد اثرى نيست .(129)
بهبود فورى به دست امام زمان عليه السلام
حـكـايـت نـهـم ـ قـصـه ابـوراجـح حمامى است : علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار )نـقـل كـرده از كـتـاب ( السـلطـان المـفـرج عـن اهـل الايـمـان ) تـاءليـف عـالمكـامـل سـيـد عـلى بن عبدالحميد نيلى نجفى كه او گفته مشهور شده است در ولايات و شايعگرديده است در ميان اهل زمان قصه ابوراجح حمامى كه در حله بود. به درستى كه جماعتىاز اعيان اماثل و اهل صدق افاضل ذكر كرده اند آن را كه از جمله ايشان است شيخ زاهد عابدمـحـقق شمس الدّين محمّد بن قارون ـ سلمه اللّه تعالى ـ كه گفت : در حله حاكمى بود كه اورا مرجان صغير مى گفتند و او را از ناصبيان بود پس به او گفتند كه ابوراجح پيوستهصحابه را سب مى كند، پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند چون حاضر شد امركـرد كـه او را بـزنـنـد و چندان او را زدند كه به هلاكت رسيد و جميع بدن او را زدند حتىآنـكـه صـورت او را آن قـدر زدنـد كـه از شدت آن دندانهاى او ريخت و زبان او را بيرونآوردنـد و بـه زنـجـير آهنى آن را بستند و بينى او را سوراخ كردند و ريسمانى از مور راداخـل سـوراخ بـيـنـى او كـردنـد و سر آن ريسمان مو را به ريسمان ديگر بستند و سر آنريسمان را به دست جماعتى از اعوان خود داد و ايشان را امر كرد كه او را با آن جراحت و آنهـيئت در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقيا او را بردند و چندان زدند تا آنكهبـه زمـيـن افـتاد و نزديك به هلاكت رسيد پس آن حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آنخـبـيـث امـر بـه قـتـل او نـمـود، حاضران گفتند كه او مردى پير است و آن قدر جراحت به اورسـيـده كـه او را خـواهـد كـشـت و احـتـيـاج بـه كـشـتـن نـدارد و خـود راداخل خون او مكن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنكه امر كرد او را رها كردند و رو وزبان او از هم رفته ورم كرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شك نداشتند كه او درهمان شب خواهد مرد.
پـس چـون صـبـح شـد مـردم بـه نـزد او رفـتـنـد ديـدنـد كـه او ايـسـتـاده اسـت ومـشـغـول نـمـاز اسـت و صـحيح شده است و دندانهاى ريخته او برگشته است و جراحتهاى اومـنـدمـل گـشـتـه اسـت و اثـرى از جـراحـتـهـاى او نـمـانـده و شـكـسـتـهـاى روى اوزايـل شـده بـود، پـس مـردم از حـال او تـعـجـب كـردنـد و از او سـؤال نمودند، گفت : من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زبانى نمانده بود كه ازخـدا سـؤ ال كـنـم پـس بـه دل خـود را حـق تـعـالى سـؤال و اسـتـغـاثـه و طـلب دادرسى نمودم از مولاى خود حضرت صاحب الزمان عليه السلام وچـون شـب تـاريـك شـد ديـدم كـه خـانـه پـر از نـور شد ناگاه حضرت صاحب الا مر عليهالسـلام را ديـدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيده است و فرمود كه بيرون رو و ازبراى عيال خود كار كن به تحقيق كه حق تعالى تو را عافيت عطا كرد، پس صبح كردم درايـن حـالت كـه مـى بـيـنى . و شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مذكور راوى حديث گفت كهقـسـم مى خورم به خداى تبارك و تعالى كه اين ابوراجح مرد ضعيف اندام و زردرنگ و بدصـورت و كـوسـه وضـع بـود و مـن دايـم بـه آن حمام مى رفتم كه او بود و او را به آنحـالت و شـكـل مـى ديـدم كـه وصـف كـردم پـس صـبح زود ديگر من بودم با آنها كه بر اوداخل شدند پس ديدم او را كه مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ريش او بلند و روىاو سـرخ شده است و مانند جوانى گرديده است كه در سن بيست سالگى باشد و به همينهيئت و جوانى بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت و چون خبر او شايع شد حاكم او راطـلب نـمـود حـاضـر شـد، ديـروز او را بـر آن حـال ديـده بـود و امـروز او را بـر ايـنحـال كـه ذكـر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاى ريخته او را ديد كه برگشتهپـس حـاكـم لعـين را از اين حال رعبى عظيم حاصل شد و او پيشتر از اين وقتى كه در مجلسخود مى نشست پشت خود را به جانب مقام حضرت عليه السلام كه در حله بود مى كرد و پشتپليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود بعد از اين قضيه روى خود را به مقام آنجناب مى كرد و به اهل حله نيكى و مدارا مى نمود و بعد از آن چند وقتى درنگ نكرد كه مرد وآن معجزه باهره به آن خبيث فائده نبخشيد.(130)
شفا يافتن كاشانى به دست امام زمان عليه السلام
حـكـايـت دهـم ـ قـصـه آن مـرد كاشى مريض است كه شفا يافته به بركت آن حضرت عليهالسلام :
و نـيـز در ( بـحـار ) ذكـر فـرمـوده كـه جـمـاعـتـى ازاهـل نـجـف مرا خبر دادند كه مردى از اهل كاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بيت اللّه الحرامبود پس در نجف عليل شد به مرض شديدى تا آنكه پاهاى او خشك شده بود و قدرت بررفـتـار نـداشـت . رفـقـاى او، او را در نـجـف در نـزد يـكى از صلحا گذاشته بودند كه آنصـالح حـجره اى در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روى او مى بست وبيرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى برچيدن درّها پس در يكى از روزها آنمريض به آن مرد صالح گفت كه دلم تنگ شده و از اين مكان متوحش شدم مرا امروز با خودبـبـر بـيـرون و در جـايـى بـيـنداز آنگاه به هر جانب كه خواهى برو. پس گفت كه آن مردراضـى شـد و مـرا بـا خود بيرون برد و در بيرون ولايت مقامى بود كه آن را مقام حضرتقائم عليه السلام مى گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانيد و جامه خود را در آنجا درحـوضى كه بود شست و بالاى درختى كه در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت و من تنهادر آن مـكـان مـانـدم و فـكـر مـى كـردم كـه آخـر امـر مـن بـه كـجا منتهى مى شد، ناگاه جوانخوشروى گندم گونى را ديدم كه داخل آن صحن شد و بر من سلام كرد و به حجره اى كهدر آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند ركعت نماز با خضوع و خضوع به جاى آورد كهمـن هـرگـز بـه آن خـوبـى نـديـده بـودم و چـون از نـمـاز فـارغ شـد بـه نـزد مـن آمد و ازاحوال من سؤ ال نمود من گفتم كه من به بلايى مبتلا شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدامرا از آن عافيت نمى دهد تا آنكه سالم گردم و مرا از دنيا نمى برد تا آنكه خلاص گردم. پـس آن مـرد بـه مـن فرمود كه محزون مباش ‍ زود است كه حق تعالى هر دو را به تو عطاكـنـد، پس از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت من ديدم كه آن جامه از بالاى درخت بر زمينافـتـاد و مـن از جـاى خـود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم ، پسبـعـد از آن فكر كردم و گفتم كه من نمى توانستم از جاى خود برخيزم اكنون چگونه چنينشدم كه برخاستم و راه رفتم ، و چون در خود نظر كردم هيچگونه درد و مرضى در خويش ‍نـديـدم پس دانستم كه آن مرد حضرت قائم عليه السلام بود كه حق تعالى به بركت آنبـزرگـوار و اعـجـاز او مـرا عـافيت بخشيده است . پس ، از صحن آن مقام بيرون رفتم و درصـحرا نظر كردم كسى را نديدم پس بسيار نادم و پشيمان گرديدم كه چرا من آن حضرترا نـشـنـاخـتـم ، پـس صـاحـب حـجـره رفـيـق مـن آمـد و ازحـال مـن سـؤ ال كـرد و مـتـحـير گرديد و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نيز بسيارمـتـحير شد كه ملاقات آن بزرگوار او را ميسر نشد پس با او در حجره رفتم و سالم بودتـا آنـكـه صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با ايشان بود آنگاه مريض شد و مرد و درصـحـن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز كه حضرت قائم عليه السلام به او خبر داد ظاهرشد كه يكى عافيت بود و يكى مردن .(131)
مكانهاى مقدس
مـؤ لف گـويـد: مـخـفـى نـمـانـد كـه در جـمـله اى از امـاكـن ،محل مخصوصى است معروف به مقام آن جناب مثل وادى السلام و مسجد سهله و حله و خارج قمو غـيـر آن و ظـاهـر آن اسـت كـه كـسى در آن مواضع به شرف حضور مشرف يا از آن جنابمـعـجـزه اى در آنـجـا ظـاهـر شـده و از ايـن جـهـت داخـل شـده در امـاكـن شـريـفـه مـتـبـركـه ومحل انس و تردد ملائكه و قلت شياطين در آنجا و اين خود يكى از اسباب قريبه اجابت دعا وقبول عبادت است و در بعضى از اخبار رسيده كه خداوند را مكانهايى است كه دوست مى داردعـبـادت كـرده شـود در آنـجـا و وجود امثال اين اماكن چون مساجد و مشاهد ائمه عليهم السلام ومـقـابـر امـام زادگـان و صـلحـا و ابـرار در اطـراف بـلاد از الطاف غيبيه الهيه است براىبـنـدگـان درمـانده و مضطر و مريض و مقرون و مظلوم و هراسان و محتاج و نظاير ايشان ازصـاحـبـان هـمـوم مـفـرق قـلوب و مـشـتت خاطر و مخل حواس كه به آنجا پناه برند و تضرعنمايند و به وسيله صاحب آن مقام از خداوند مسئلت نمايند و دواى درد خود را بخواهند و شفاطـلبـنـد و دفـع شـر اشـرار كـنـند و بسيارى شده كه به سرعت مقرون به اجابت شده بامـرض رفـتـنـد و بـا عـافـيـت بـرگـشـتـنـد و مـظـلوم رفـتـنـد و مـغـبـوط بـرگـشـتـنـد و باحـال پـريـشـان رفـتـنـد و آسـوده خاطر مراجعت نمودند و البته هرچه در آداب و احترام آنجابـكـوشـنـد خـيـر در آنـجـا بـيـشـتـر بـيـنـنـد و مـحـتـمـل اسـت هـمـه آن مـواضـعداخـل بـاشـد در جـمله آن خانه ها كه خداى تعالى امر فرموده است كه بايست مقام آنها بلندباشد و نام خداى تعالى در آنجا مذكور شود و مدح فرمود از كسانى كه در بامداد و پسيندر آنجا تسبيح حق تعالى گويند و اين مقام را گنجايش شرح بيش از اين نيست .
حكايت انار ساختگى و توطئه عليه شيعيان
حـكـايت يازدهم ـ قصه انار و وزير ناصبى در بحرين : و نيز در كتاب شريف فرموده كهجـمـاعـتـى از ثـقـات ذكـر كردند كه مدتى ولايت بحرين تحت حكم فرنگ بود و فرنگيانمـردى از مـسلمانان را والى بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلم آن ولايت معمورترشـود و اصـلح بـاشـد بـه حال آن بلاد و آن حاكم از ناصبيان بود و وزيرى داشت كه درنـصـب و عـداوت از آن حـاكـم شـديـدتـر بـود و پـيـوسـته اظهار عداوت و دشمنى نسبت بهاهـل بـحـريـن مـى نـمـود بـه سـبـب دوسـتـى كـه اهـل آن ولايـت نـسـبـت بـهاهـل بـيـت رسـالت عـليـهم السلام داشتند پس آن وزير لعين پيوسته حيله ه و مكرها مى كردبـراى كـشـتـن و ضـرر رسـانـدن بـه اهـل آن بـلاد، پـس در يـكـى از روزهـا وزيـر خـبـثداخـل شـد بـر حـاكم و انارى در دست داشت و به حاكم داد، حاكم چون نظر كرد بر آن انارديـد بـر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاءرسـول اللّه و چـون حـاكـم نـظـر كـرد ديـد كـه آن نـوشـتـه ازاصـل انـار اسـت و صـنـاعـت خـلق نمى ماند پس از آن امر متعجب شد و به وزير گفت كه اينعـلامـتـى اسـت ظاهر و دليلى است قوى بر ابطال مذهب رافضيه ، چه چيز است راءى تو دربـاب اهـل بـحـريـن ، وزيـر گـفـت كـه ايـنـهـا جـمـاعـتـى انـد مـتـعـصـب انـكـاردليـل و بـراهـيـن مـى نـمايند و سزاوار است از براى تو كه ايشان را حاضر نمايى و اينانـار را بـه ايـشـان بـنمايى پس هرگاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند از براى تواست ثواب جزيل و اگر از برگشتن ابا نمايند و در گمراهى خود باقى بمانند ايشان رامـخـيـر نـمـا مـيـان يـكـى از سـه چـيـز، يـا جـزيـه بـدهـنـد بـا ذلت ، يـا جـوابـى از ايـندليـل بـيـاورنـد، و حـال آنـكـه مفرى ندارند، يا آنكه مردان ايشان را بكشى و زنان و اولادايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى .
حـاكـم راءى آن خـبـيـث را تـحـسـيـن نـمـود و بـه پـى عـلمـا وافـاضـل و اخـيار ايشان فرستاد و ايشان را حاضر كرد و آن انار را به ايشان نمود و بهايـشان خبر داد كه اگر جواب شافى در اين باب نياوريد مردان شما را مى كشم و زنان وفـرزنـدان شـما را اسير مى كنم و مال شما را به غارت بر مى دارم يا اينكه بايد جزيهبـدهـيـد بـا ذلت مـانـنـد كفار، و چون ايشان اين امور را شنيدند متحير گريدند و قادر برجـواب نـبـودنـد و روهـاى ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد، پس بزرگان ايشانگـفـتـنـد كـه اى امـيـر سـه روز مـا را مـهلت ده شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضىباشى و اگر نياورديم بكن با ما آنچه كه مى خواهى . پس تا سه روز ايشان را مهلت دادو ايـشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و راءيهاى خودرا جـولان دادند تا آنكه ايشان بر آن متفق شدند كه از صلحاى بحرين و زهاد ايشان ده كسرا اخـتـيـار نمايند پس چنين كردند، آنگاه از ميان ده كس سه كس را اختيار كردند پس يكى ازآن سه نفر را گفتند كه تو امشب بيرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت كن و استغاثهنـمـا بـه امـام زمـان حـضرت صاحب الا مر عليه السلام كه او امام زمان ما است و حجت خداوندعالم است بر ما شايد كه به تو خبر دهد راه چاره بيرون رفتن از اين بليه عظيمه را.
پس آن مرد بيرون رفت و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت نمود و گريه و تضرعكـرد و خـدا را خـوانـد و اسـتغاثه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام تا صبح و چيزىنـديـد و بـه نـزد ايـشان آمد و ايشان را خبر داد و در شب دوم يكى ديگر را فرستادند و اومـثل رفيق اول دعا و تضرع نمود و چيزى نديد پس قلق و جزع ايشان زياده شد پس سومىرا حـاضـر كـردند و او مرد پرهيزكارى بود و اسم او محمّد بن عيسى بود و او در شب سومبـا سـر و پـاى بـرهنه به صحرا رفت و آن شبى بود كه آن بله را از مؤ منان بردارد وبـه حـضـرت صـاحـب الا مر عليه السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنيد كه مردىبـه او خـطـاب مـى نـمـايـد كـه اى مـحـمـّد بـن عـيـسـى چـرا تـو را بـه ايـنحـال مى بينم و چرا بيرون آمدى به سوى اين بيابان ؟ او گفت كه اى مرد مرا واگذار كهمـن از بـراى امـر عـظيمى بيرون آمده ام و آن را ذكر نمى كنم مگر از براى امام خود و شكوهنمى كنم آن را مگر به سوى كسى كه قادر باشد بر كشف آن .
گفت : اى محمّد بن عيسى ! منم صاحب الا مر عليه السلام ذكر كن حاجت خود را.

next page

fehrest page

back page