بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پـس جـعـفـر مـبهوت شد و جوابى نيافت پس آن جماعت گفتند اميرالمؤ مين بر ما احسان كند وفـرمان دهد به كسى كه ما را بدرقه كند تا از اين بلد بيرون رويم ، پس به نقيبى امركـرد ايـشـان را بـيـرون كـرد چـون از بـلد بـيـرون رفـتـنـد پـسرى به نزد ايشان آمد كهنـيـكـوتـريـن مـردم بود در صورت كه گويا خادم بود پس ايشان را آواز داد كه اى فلانپـسـر فـلان و اى فـلان پسر فلان اجابت كنيد مولاى خود را. پس به او گفتند تو مولاىمـايـى ؟ گـفت : معاذاللّه ! من بنده مولاى شمايم پس برويد به نزد آن جناب ، گفتند پس ‍با او رفتيم تا آنكه داخل شديم خانه مولاى ما امام حسن عليه السلام پس ديديم فرزند اوقائم عليه السلام را بر سريرى نشسته كه گويا پاره ماه است و بر بدن مباركش جامهسـبـزى بـود پـس سـلام كـرديـم بـر آن جـنـاب و سـلام مـا را رد كـرد آنـگـاه فـرمـود: همهمـال فـلان قـدر اسـت و مـال فـلان چـنـيـن اسـت و پـيـوسـتـه وصـف مـى كـرد تـا آنـكه جميعمـال را وصـف كـرد، پـس وصـف كـرد جـامه هاى ما را و سواريهاى ما را و آنچه با ما بود ازچهارپايان پس افتاديم به سجده براى خداى تعالى و زمين را در پيش او بوسيديم آنگاهسـؤ ال كـرديـم از هـرچـه خـواسـتـيـم پـس جـواب داد وامـوال را حـمل كرديم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود كه ديگر چيزى به سرّ من راءىحـمـل نـكـنـيـم و ايـنـكـه بـراى مـا شـخـصـى را در بـغـداد مـنـصـوب فـرمـايـد كـهامـوال را بـه سـوى او حـمل كنيم و از نزد او توقيعات بيرون بيايد. گفتند پس از نزد آنجناب مراجعت كرديم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حميرى قمى از حنوط و كفنو به او فرمود: خداوند بزرگ نمايد اجر تو را در نفس تو. راوى گفت : چون ابوالعباسبـه عـقـبـه هـمـدان رسـيـد تـب كـرد و وفـات نـمـود، بـعـد از آنامـوال حـمـل مـى شـد بـه بـغـداد نـزد مـنـصـوبـيـن و بـيرون مى آمد از نزد ايشان توقيعات.(114)
دعا در زير ناودان كعبه
پـانزدهم ـ (115) و نيز روايت كرده اند از ابى محمّد حسن بن وجنا كه گفت : مندر سجده بودم در تحت ناودان يعنى ناودان كعبه معظمه در حج پنجاه و چهارم . بعد از نمازعـشـاء و تـضـرع مـى كـردم در دعا كه ديدم كسى مرا حركت مى دهد پس ‍ فرمود: اى حسن بنوجـنـا! گـفـت پـس بـرخـاسـتـم ديـدم كـنـيـزك زرد چـهـره لاغـر انـدامـى است كه گمان كردمچـهـل سـاله و فـوق آن اسـت پـس در پـيـش روى مـن بـه راه افـتـاد و مـن سـؤال نـكـردم او را از چيزى تا آنكه آمد در خانه خديجه و در آنجا اطاقى بود كه در وسط آنديوارى بود و در آن پله هايى بود كه از آنجا بالاى مى رفتند پس آن كنيزك بالا رفت وآوازى آمد كه اى حسن بالا بيا پس بالا رفتم و ايستادم در نزد در، پس صاحب الزمان عليهالسلام فرمود: اى حسن ! آيا پنداشتى كه تو بر ما مخفى بودى ، واللّه هيچ وقتى در حجخود نبودى مگر آنكه من با تو بودم ، پس سخت بى هوش شدم و به روى در افتادم ، پسبرخاستم فرمود به من اى حسن ! ملازم باش در مدينه خانه جعفر بن محمّد را و تو را مهمومنـكند طعام تو و نه شراب تو و نه آن چه عورت خود را به آن بپوشانى ، آنگاه دفترىبـه مـن عـطا فرمود كه در آن بود دعاى فرج و صلواتى بر آن حضرت و فرمود به ايندعـا پـس دعـا بـخـوان و چنين صلوات بفرست بر من و مده آن را مگر به اولياى من پس بهدرسـتـى كه خداوند عز و جل تو را توفيق عطا مى فرمايد، پس گفتم : اى مولاى من تو رابـعـد از ايـن نخواهم ديد؟ فرمود: اى حسن ! هرگاه خداى تعالى بخواهد. حسن گفت : پس ازحج خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمّد عليه السلام را و من بيرون نمى رفتماز آن خانه و بر نمى گشتم به سوى آن مگر به جهت سه حاجت : از براى تجديد وضو،يـا از بـراى خـوابـيـدن ، يـا از بـراى افـطـار كـردن . پـس هـر زمـانـى كـهداخـل مـى شـدم بـه خـانـه خـود وقـت افطار، ركوه [ كوزه ] خود را پر از آب مى ديدم و بربـالاى آن گـرده نـانـى و بـر بـالاى نـان آنـچـه را كـه نـفـسمـيـل كـرده بـود و بـه آن پس آن را مى خوردم و مرا كافى بود، و لباس ‍ زمستانى در وقتزمستان و لباس تابستانى در تابستان و من آب به خانه مى بردم در روز و در خانه مىپـاشـيـدم و كـوزه را خـالى مى گذاشتم و طعام مى آوردند و مرا حاجتى به آن نبود پس مىگـرفـتـم و آن را تـصـدق مـى كـردم به جهت آنكه آگاه نشود بر آن مطلب كسى كه با منبود.(116)
مـؤ لف گـويـد: كـه شيخ ما در ( نجم الثاقب ) فرموده كه يكى از القاب شريفهحـضـرت صـاحـب الزمان عليه السلام ( مبدى الا يات ) است ، يعنى ظاهر كننده آياتخداوندى يا محل بروز و ظهور آيات الهيه ؛ چه از آن روز كه بساط خلافت در زمين گستردهشـد و انـبـياء و رسل عليهم السلام به آيات بينات و معزات باهرات براى هدايت خلق برآن بـسـاط پـا نـهـاده در مـقـام ارشـاد و اعـلام كـلمـه حـق و ازهـاقبـاطـل بـرآمـدنـد براى احدى خداى تعالى چنين تكريم و اعزاز نفرمود و به احدى آن مقدارآيات نفرستاد كه براى مهدى خود عليه السلام فرستاد و روانه خواهد كرد عمرى به اينطولانى كه خداى داند به كجا خواهد كشيد، چون ظاهر شود در هيئت و سن مردان سى ساله وپـيـوسـتـه ابـرى سـفـيـد بر سرش سايه افكند و به زبان فصيح از او ندا رسد مهدىآل م مـحـمـّد عـليـهـم السـلام بـر سـر شـيـعـيـانـش دسـت گـذارد عـقـولشـانكـامـل شـود در اردودى مـبـاركـش عسكرى [لشكرى ] باشد از ملائكه كه ظاهر باشند و مردمبـبـيـنـند چنانچه در عهد ادريس نبى عليه السلام مى ديدند و همچنين عسكرى از جن ؛ از نورجـمـالش زمـيـن چـنـان نـورانـى و روشـن شـود كـه به مهر و ماه حاجت نيفتد، شر و ضرر ازدرندگان و حشرات برود، خوف و وحشت از آنها از ميان برخيزد، زمين گنجهاى خود را ظاهرنمايد و چرخ از سرعت سير بماند، و عسكرش از روى آب راه روند و كوه و سنگ كافرى راكـه بـه آنـهـا خـود را مـخفى كردند نشان دهند و كافر را به سيما بشناسند و بسيارى ازمردگان در ركاب مباركش باشند و شمشير بر فرق زنده ها زنند و اينها از آيات عجيبه وهمچنين آياتى كه پيش از ظهور و خروج ظاهر شود كه عدد آنها احصا نشود و بسيارى از آندر كـتـب غيبت ثبت شده كه همه آنها مقدمه آمدن آن جناب است و عشرى (110) از آن براى آمدنهيچ حجتى نشده .(117)
فـصـل پـنـجـم : در ذكـر حـكـايـات و قصص آنان كه در غيبت كبرى خدمت امام زمان عليهالسلاممشرف شده اند
چـه آنـكه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائنقطعيه كه آن جناب بود و آنانكه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بيدارى يا خوابيا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت .
بدان كه شيخ ما در ( نجم ثاقب ) در اين باب صد حكايت ذكر كرده و ما در اين كتابمـبـارك بـه ذكـر بيست و سه حكايت از اين حكايات اكتفا مى كنيم و دو حكايت كه يكى حكايتحـاج عـلى بغدادى و ديگرى حكايت حاج سيد احمد رشتى باشد در ( مفاتيح الجنان )نقل كرديم .
شفا يافتن اسماعيل هرقلى
حـكـايـت اول ـ قـصـه اسـمـاعـيـل هـرقـلى اسـت : عـالمفاضل على بن عيسى اربلى در ( كشف الغمه ) مى فرمايد كه خبر داد مرا جماعتى ازثـقـات بـرادران مـن كـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود كـه او رااسـمـاعـيـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـريـه اى بـود كـه آن را (هـرقـل ) مـى گـويـنـد وفات كرد در زمان من ، و من او را نديدم حكايت كرد از براى منپـسـراو شـمـس الدّين ، گفت : حكايت كرد از براى من پدرم كه بيرون آمد در وقت جوانى درران چـپ او چـيـزى كـه آن را ( تـوثـه ) مى گويند به مقدار قبضه آدمى و در هرفـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت و اين الم او را از همه شغلى باز مىداشـت ، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّين على بن طاوس رفت و از اين كوفت شكوه نمود.سـيـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگاكـحـل بـر آمـده اسـت ، و عـلاج آن نـيـسـت الا بـه بـريـدن و اگـر ايـن را ببريم شايد رگاكـحـل بـريـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـريـده شـداسـمـاعـيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمى شويم . سيدبـه اسـمـاعـيـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحانبـغـداد بـنـمـايـم شـايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد، به بغداد آمد واطـبـاء را طـلبـيـد آنـهـا نـيـز جـمـيـعـا هـمـان تـشـخـيـص ‍ كـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد.اسـمـاعـيل دلگير شد، سيد مذكور به او گفت : حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاستكـه بـه آن آلوده اى قـبـول مـى كـنـد و صـبـر كـردن در ايـن الم بـى اجـرى نـيـسـت ،اسماعيل گفت : پس چون چنين است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى عليهم السلاممى برم ؛ و متوجه سامره شد.
صـاحـب ( كشف الغمه ) مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت از پدرم شنيدم كهگـفـت : چـون بـه آن مـشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام على نقى و امام حسن عسكرىعليهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و بهصـاحـب الا مر عليه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته وغـسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يكبار ديگر زيارتكـنـم ، بـه قـلعـه نـرسـيـده چـهـار سـوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى ازشرفاء خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند ديدم كه دوجـوان شـمـشير بسته اند يكى از ايشان خطش رسيده بود و يكى پيرى بود پاكيزه وضعكه نيزه اى در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده وتـحـت الحـنك بسته و نيزه اى به دست گرفته ، پس آن پير در دست راست قرار گرفت وبـن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راهنـمـانـده بر من سلام كردند جواب سلام دادم ، فرجى پوش گفت : فردا روانه مى شوى ؟گـفتم : بلى ، گفت : پيش آى تا ببنيم چه چيز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسيد كهاهـل بـاديـه احـتـزارى از نـجـاسـت نـمـى كـنـنـد و تـوغـسـل كـرده و رخـت را بـه آب كـشيده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسدبـهـتـر باشد، در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحتنـهـاده فـشـرد چـنـانـچـه بـه درد آمـد و راسـت شـد بـر زمـيـن قـرار گـرفـت ، مـقـارن آنحـال شـيخ گفت : ( اَفْلَحْتَ يااِسْماعيل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجبافـتـادم كـه نـام مـرا چـه مـى داند، باز همان شيخ كه به من گفت خلاص شدى و رستگارىيافتى گفت : امام است امام ! من دويده ران و ركابش را بوسيدم ، امام عليه السلام روان شدو من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از توجـدا نـمـى شـوم ، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف رااعـاده كـردم . پـس آن شـيـخ گـفت : اى اسماعيل ! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگردخـلاف قـول او مـى نـمـايـى ؟! ايـن حـرف در مـن اثر كرد پى ايستادم و چون قدمى چند دورشـدنـد بـاز بـه مـن ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبيد وبه تو عطايى خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب توبـه عـلى بـن عـوض بـنـويـسد كه من به او سفارش مى كنم كه هرچه تو خواهى بدهد، منهـمـانـجـا ايـسـتـاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسيار خورده ساعتى همانجانـشـسـتـم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا ديدند گفتن حالتت متغير است ،آزارى دارى ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـتـنـد: بـا كـسى جنگى و نزاعى كرده اى ؟ گفتم : نه ، امابگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفاء باشند.گـفـتـم : شـرفـاء نـبـودند بلكه يكى از ايشان امام بود! پرسيدند كه آن شيخ يا صاحبفرجى ؟ گفتم : صاحب فرجى ، گفتند: زحمت را به او نمودى ؟ گفتم : بلى ، آن را فشردو درد كـرد پـس ران مـرا بـاز كـردنـد اثـرى از آن جـراحت نبود و من خود هم از دهشت به شكافـتـادم و ران ديـگـر را گـشـودم اثـرى نـديـدم . در ايـنحـال خـلق بـر مـن هـجـوم كـردنـد و پـيـراهـن مـرا پـاره پـاره نـمـودنـد و اگـراهـل مشهد مرا خلاص ‍ نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردىكه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شبدر آنـجـا مـاندم ، صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو نفر همراه كردند و برگشتند و صبحديـگـر بـر در شـهـر بـغـداد رسـيـدم ديـدم كـه خـلق بـسـيـار بـر سـرپـل جـمع شده اند و هر كس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسيدند چون من رسيدم و ناممـرا شـنـيدند بر سر من هجوم كردند رختى را كه ثانيا پوشيده بودم پاره پاره كردند ونزديك بود كه روح از بدن من مفارقت نمايد كه سيد رضى الدّين با جمعى رسيد و مردم رااز مـن دور كـرد و نـاظـر بـيـن النـهـريـن نـوشـتـه بـود صـورتحـال را و بـه بغداد فرستاده و ايشان را خبر كرده بود سيد فرمود اين مردي كه مي گويند شفا يافته تويي كه اين غوغا را در اين شهر انداخته اي ؟ گفتم : بلي ، از اسب به زير آمده ران مرا باز كرد و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش كرد و بي هوش شد و چون به خود آمد گفت : وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اين طور نوشته آمده و مي گويند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزير كه قمي بود برده گفت كه اين مرد برادر من و دوست ترين اصحاب من است ، وزير گفت : قصه را به جهت من نقل كن . از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل كردم . وزير في الحال كسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت : شما زخم اين مرد را ديده ايد ؟ گفتند : بلي ، پرسيد كه دواي آن چيست ؟ همه گفتند : علاج آن منحصر بريدن است و اگر ببرند مشكل است كه زنده بماند ؟ پرسيد : بر تقديري كه نميرد تا چندگاه آن زخم به هم آيد ؟ گفتند : اقلا" دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود و بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاي آن گودي سفيد خواهد ماند كه از آن جا موي نرويد . باز پرسيد كه شما چند روز شد كه زخم او را ديده ايد ؟ گفتند : امروز روز دهم است . پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه كرد ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست ، در اين وقت يكي از اطبا كه از نصاري بود صيحه زد و گفت : والله هذا من عمل المسيح ، يعني به خدا قسم ! اين شفا يافتن نيست مگر از معجزه عيسي بن مريم. وزير گفت : چون عمل هيچ يك از شما نيست من مي دانم عمل كيست. و اين خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد وزير اطبا را با خود به نزد خليفه برد و مستنصر مرا گفت كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانبدم خادمي را گفت كه كيسه را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد . مستنصر به من گفت : مبلغ را نفقه خود كن . من گفتم : حبه از آن را نتوانم كرد . گفت از كي مي ترسي ؟ گفت : از كي ميترسي ؟ گفت از آن كه عـمـل او اسـت زيـرا كـه او امـر فـرمـود كـه از ابـوجـعـفـر چـيـزىقبول مكن ، پس خليفه مكدر شده بگريست .
و صاحب ( كشف الغمه ) مى گويد كه از اتفاقات حسنه اينكه روزى من اين حكايت رااز براى جمعى نقل مى كردم چون تمام شد دانستم كه يكى از آن جمع شمس الدّين محمّد پسراسـمـاعـيل است و من او را نمى شناختم از اين اتفاق تعجب نموده گفتم : تو ران پدرت را دروقـت زخـم ديـده بـودى ؟ گـفـت : در آن وقـت كـوچـك بـودم ولى درحـال صـحـت ديـده بـودم و مـو از آنـجـا بـرآمـده بـود و اثـرى از آن زخـم نـبـود، پـدرم هـرسـال يـكـبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مىگريست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنكه مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مىگـشـت و يـكـبـار ديـگـر آن دولت نـصـيـبـش نـشـد و آنـچـه مـن مـى دانـمچـهـل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدنصاحب الا مر عليه السلام از دنيا رفت .(118)
نوشتن كاغذ براى ديدار امام زمان عليه السلام
حكايت دوم ـ كه در آن ذكرى است از تاءثير رقعه استغاثه : عالم صالح تقى مرحوم سيدمـحـمـّد پـسـر جـناب سيد عباس كه حال زنده و در قريه جب شيث (119) از قراىجـبـل عـامـل سـاكـن اسـت و او از بـنـى اعـمـام جـنـاب سـيـدنبيل و عالم متبحر جليل سيد صدرالدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء عصره شيخ جعفرنـجـفـى رحـمـه اللّه اسـت . سـيد محمّد مذكور به واسطه تعدى حكام جور كه خواستند او راداخـل در نـظـام عـسـكـريـه كـنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى كه در روزبـيـرون آمـدن از جـبـل عـامـل جـز يـك قـمـرى كـه عـشـر قران است چيزى نداشت و هرگز سؤال نـكـرد و مـدتـى سـياحت كرد و در ايام سياحت در بيدارى و خواب عجايب بسيار ديده بودبالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلى [قبله ؟]مـنـزلى گرفت و در نهايت پريشانى مى گذرانيد و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطلعنبود تا آنكه مرحوم شد.
و از وقـت بـيـرون آمـدن از وطـن تـا زمـان فـوت پـنـجسـال طول كشيد و با حقير مراوده داشت بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايام تعزيه دارىحـاضـر مـى شـد و گاهى از كتب ادعيه عاريه مى گرفت و چون بسيارى از اوقات زياده ازچـنـد دانـه خـرمـا و آب چـاه صحن شريف بر چيزى متمكن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبتتامى از ادعيه ماءثور داشته و گويا كمتر ذكرى و دعائى بود كه از او فوت شده باشدغـالب شـب و روز مـشـغـول بـود، وقـتى مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجت عليهالسـلام و بـنـا گـذاشـت كـه چـهـل روز مـواظـبـت كـنـد بـه ايـن طـريـق كـهقـبـل از طـلوع آفـتـاب هـمـه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا استبيرون رود رو به طرف راست قريب به چندان ميدان دور از قلعه كه احدى او را نبيند آنگاهعـريـضـه را در گـل گذاشته به يكى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنين كردتـا سـى و هـشـت يـا نـه روز، فـرمـود: روزى بـر مـى گـشـتـم ازمـحـل انداختن رقاع و سر را به زير انداخته و خلقم بسيار تنگ بود كه ملتفت شدم گوياكـسـى از عـقـب بـه مـن مـلحـق شـد بـا لبـاس عـربـى و چـفـيـه وعقال ، و سلام كرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم ، چونميل سخن گفتن با كسى را نداشتم ، قدرى در راه با من مرافقت كرد و من با همان حالت اولىباقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل : سيد محمّد! چه مطلبى دارى كه امروز سى و هشتروز يـا نـه روز اسـت كـه قـبـل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مىروى و عـريـضـه اى در آب مى اندازى گمان مى كنى كه امامت از حاجت تو مطلع نيست ؟ سيدمحمّد گفت من تعجب كردم كه احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص اين مقدار از ايام را و كسىمرا در كنار دريا نمى ديد و كسى از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوصبـا چـفـهـيـه و عـقـال كـه در جـبـل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفيه وعـقـال كـه در جـبـل عـامـل مـرسـوم نـيـسـت پـس احـتـمـال نـعـمـت بـزرگ ونـيـل مـقـصـود و تـشـرف بـه حـضـور غـايـب مستور امام عصر عليه السلام را دادم و چون درجـبـل عـامـل شـنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست باخـود گـفتم مصافحه مى كنم اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضورمبارك عمل نمايم ، به همان حالت دو دست خود را پيش بردم آن جناب نيز دو دست مبارك پيشآورد مـصـافـحـه كـردم نـرمـى و لطـافـت زيـادى يـافـتـم يـقـيـن كـردم بـهحـصـول نـعـمـت عـظـمـى و مـوهـبت كبرى پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش راببوسم كسى را نديدم .(120)
راهنماى گمشدگان
حـكـايـت سوم ـ قصه تشرف سيد محمّد جبل عاملى است به لقاء آن حضرت عليه السلام : ونيز عالم صفى مبروز سيد متقى مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس ‍ رضوى مشرف شدمبـا فـراوانـى نـعـمـت آنجا بر من تنگ مى گذشت ، صبح آن روز كه بنا بود زوار از آنجابـيـرون رونـد چـون يـك قرص نان كه بتوانم به آن خود را به ايشان برسانم نداشتممـرافـقـت نـكـردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداى فريضه ديدماگـر خـود را بـه زوار نـرسـانـم قـافـله ديـگـر نـيـسـت و اگـر بـه ايـنحال بمانم چون زمستان شود تلف مى شوم برخاستم نزديك ضريح رفتم و شكايت كردمو بـا خـاطـر افـسـرده بـيـرون رفـتـم و بـا خـود گـفـتـم بـه هـمـيـنحـال گـرسـنـه بـيرون مى روم اگر هلاك شدم مستريح مى شوم و الا خود را به قافله مىرسـانـم . از دروازه بـيـرون آمـدم از راه جـويـا شـدم طرفين را به من نشان دادند من نيز تاغـروب راه رفـتم به جايى نرسيدم فهميدم كه راه را گم كردم به بيابان بى پايانىرسـيـدم كه سواى حنظل (121) چيزى در آن نبود. از شدت گرسنگى و تشنگىقـريـب پـانـصـد حنظل شكستم شايد يكى از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود دراطـراف آن صحرا مى گرديدم كه شايد آبى يا علفى پيدا كنم تا آنكه بالمره ماءيوسشـدم تن به مرگ دادم و گريه مى كردم ناگاه مكان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا رفتمچـشـمـه آبـى ديـدم تـعـجب كردم كه در بلندى چشمه آب چگونه است ، شكر خداوند به جاآورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز كنم چنانچه مردم نماز كرده باشم ،بـعـد از نـمـاز عـشـاء هـوا تـاريـك شـد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و ازاطراف صداهاى غريب از آنها مى شنيدم بسيارى از آنها را مى شناختم چون شير و گرگ وبعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى نمود وحشت كردم و چون زياده بر مردن چيزى نماندهبـود و رنـج بـسـيـار كشيده بودم رضا به قضا داده خوابيد وقتى بيدار شدم كه هوا بهواسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بى حالى .
در ايـن حـال سـوارى نـمـايـان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد كشت زيرا كه در صدددسـتـبـردى خـواهـد بود و من چيزى ندارم پس خشم خواهد كرد لامحاله زخمى خواهد زد، پس ازرسـيـدن سـلام كرد جواب گفتم و مطمئن شدم ، فرمود: چه مى كنى ؟ با حالت ضعف اشارهبـه حـالت خـود كـردم ، فـرمـود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى خورى ؟ من چونفـحـص كـرده بـودم و مـاءيـوس بـودم از هـنـدوانـه بـه صـورتحـنـظـل چـه رسـد بـه خـربـزه ، گـفـتـم : مـرا سـخـريـه مـكـن بـهحـال خـود واگـذار، فـرمود: به عقب نگاه كن نظر كردم بوته اى ديدم كه سه عدد خربزهبزرگ داشت ، فرمود: به يكى از آنها سد جوع كن و نصف يكى صبح بخور و نصف ديگررا بـا خـربـزه صـحـيـح ديـگـر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فرداقـريـب بـه ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مكن كه به كارتخـواهـد آمـد، نـزديك به غروب به سياه خيمه اى خواهى رسيد آنها تو را به قافله خواهندرسـانـيـد. پـس ، از نـظر من غايب شد من برخاستم و يكى از آن خربزه ها را شكستم بسيارلطـيـف و شـيـريـن بود كه شايد به آن خوبى نديده بودم ، آن را خوردم و برخاستم و دوخـربـزه ديـگـر را شـكـسـته نصف آن را خوردم و نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا به شدتگـرم بـود خـوردم و بـا خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه اىديـدم چـون اهـل خـيـمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند و مرا به سختى و عنف گرفتهبـه سـوى خـيمه بردند گويا توهم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربى نمىدانـسـتـم و آنـهـا جـز پـارسى زبانى نمى دانستند هرچه فرياد مى كردم كسى گوش بهحرف من نمى داد تا به نزديك بزرگ خيمه رفتيم او با خشم تمام گفت : از كجا مى آيى ؟راسـت بـگـو وگـرنـه تـو را مـى كـشـم ، مـن بـه هـزار حـيـله فـى الجـمـله كـيـفـيـتحـال خـود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم كردن راه را ذكر كردم . گفت :اى سـيد كاذب ! اينجاها كه تو مى گويى متنفسى عبور نمى كند مگر آنكه تلف خواهد شدو جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت كه تو مى گويى مقدور كسى نيست كه درايـن زمـان طـى كـنـد زيـرا كـه بـه ايـن طـريـق مـتـعـارف از ايـنـجـا تـا مـشـهـد سـهمـنـزل است و از اين راه كه تو مى گويى منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را باايـن شـمـشـيـر مـى كـشـم و شـمـشـيـر خـود را كـشـيـد بـر روى مـن ، در ايـنحـال خـربـزه از زيـر عـبـاى مـن نـمـايـان شـد، گـفـت : ايـن چـيـسـت ؟تـفـصـل را گفتم ، تمام حاضرين گفتند در اين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسمكـه تـاكـنـون نـديـده ام ، پـس بـعـضـى بـه بعضى ديگر رجوع كردند و به زبان خودگـفـتـگـوى زيادى كردند و گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادت است پس آمدند و دست مرابوسيدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاى مرا براى تبركبـردنـد، جـامـه هـاى پـاكـيـزه بـرايـم آوردند، دو شب و دو روز مهماندارى كردند در نهايتخـوبـى ، روز سـوم ده تـومـان بـه مـن دادنـد و سـه نفر با من فرستادند و مرا به قافلهرساندند.(122)
شفا يافتن عطوه زيدى
حكايت چهارم ـ قصه تشرف سيد عطوه حسنى است به لقاء شريف آن جناب عليه السلام :
عالم فاضلالمـعى على بن عيسى اربلى صاحب ( كشف الغمه ) مى گويد حكايت كرد از براى منسـيـد بـاقـى ابـن عـطـوه علوى حسنى كه پدرم عطوه ، زيدى بود و او را مرضى بود كهاطـبـاء از عـلاجـش عـاجـز بـودنـد و او از مـا پـسـران آزرده بـود و مـنـكـر بـودمـيـل مـا را بـه مـذهـب امـامـيـه و مـكـرر مـى گـفـت مـن تـصديق شما را نمى كنم و به مذهب شماقـائل نـمـى شـوم تـا صـاحـب شما مهدى عليه السلام نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد.اتـفـاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيديم كه مىگـويد بشتابيد! چون به تندى به نزدش رفتيم گفت : بدويد و صاحب خود را دريابيدكـه هـمـيـن لحـظـه از پـيش من بيرون رفت و ما هر چند دويديم كسى را نديديم و برگشتهپـرسـيـديـم كـه چـه بـود؟ گـفـت : شخصى به نزد من آمده گفت : يا عطوه ! من گفتم : توكيستى ؟ گفت : من صاحب پسران توام آمده ام كه تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز كرد وبر موضع الم من دست ماليد و چون به خود نگاه كردم اثرى از آن كوفت نديدم و مدتهاىمـديـد زنـده بـود بـا قـوت و دانايى زندگانى كرد و من از غير پسران از جمعى كثير اينقـصـه را پـرسـيـدم و هـمـه بـه هـمـيـن طـريـق بـى زيـاده و كـمنـقـل كـردنـد. صـاحـب كـتـاب بـعـد از نـقـل ايـن حـكـايـت و حـكـايـتاسماعيل هرقلى كه گذشت مى گويد: امام عليه السلام را مردمان در راه حجاز و غيره بسيارديـده انـد كـه يـا راه را گـم كـرده بـودنـد و يـا درمـاندگى داشتند و آن حضرت ايشان راخـلاصـى داده و ايـشـان را بـه مـطـلب خـود رسـانـيـده و اگـر خـوفتطويل نمى بود ذكر مى كردم .(123)
حكايت دعاى عبرات
حـكايت پنجم ـ در ذكر دعاى عبرات است : آية اللّه علامه حلى رحمه اللّه در كتاب ( منهاجالصلاح ) در شرح دعاى عبرات فرموده كه آن مروى است از جناب صادق جعفر بن محمّدعـليـهـما السلام و از براى اين دعا از طرف سيد سعيد رضى الدّين محمّد بن محمّد بن محمّدآوى رحـمـه اللّه حكايتى است معروفه و به خط بعضى از فضلا در حاشيه اين موضع از( مـنـهـاج ) آن حكايت را چنين نقل كرده از مولى السعيد فخرالدّين محمّد پسر شيخاجـل جـمـال الدّيـن يـعنى علامه كه او از والدش روايت نموده از جدش شيخ فقيه سديدالدّينيوسف از سيد رضى مذكور كه او محبوس بود در نزد اميرى از امراى سلطان جرماغون مدتطـويـلى در نـهـايـت سـخـتـى و تـنـگى ، پس در خواب خود ديد خلف صالح منتظر را عليهالسلام پس گريست و گفت : اى مولاى من ! شفاعت كن در خلاص شدن من از اين گروه ظلمه .پـس حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سيد گفت : كدام است دعاى عبرات ؟ فرمود: آندعـا در ( مصباح ) تست ، سيد گفت : اى مولاى من ! دعا در ( مصباح ) من نيست ،فـرمـود: نـظـر كـن در ( مصباح ) خواهى يافت دعا را در آن . پس از خواب خود بيدارشده نماز صب را كرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اى يافت در ميان اوراق آنكه آن دعا نوشته بود در آن . پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امير را دو زن بود يكىاز آن دو عـاقـله و مـديـره و آن امـير بر او اعتماد داشت پس امير نزد او آمد در نوبه اش ‍ پسگـفـت بـه امـيـر گـرفـتـى يـكى از اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام را، امير گفت : چرا سؤال كردى از اين مطلب ؟ گفت : در خواب ديدم شخصى را و گويا نور آفتاب مى درخشيد ازرخسار او پس حلق مرا در ميان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مى بينم شوهر تو را كهگرفت يكى از فرزندان مرا و در طعام و شراب بر او تنگ گرفته ، پس من به او گفتماى سـيـد من ! تو كيستى ؟ فرمود: من على بن ابى طالب ام عليه السلام به او بگو اگراو را رهـا نكند هر آينه خراب خواهم كرد خانه او را، پس ‍ اين خواب منتشر شد و به سلطانرسـيـد، پـس گـفـت : مـرا عـلمـى به اين مطلب نيست و از نواب خود جستجو كرد و گفت : كىمـحـبوس است در نزد شما؟ گفتند: شيخ علوى كه امر كردى به گرفتن او، گفت : او را رهاكـنيد و اسبى به او بدهيد كه بر آن سوار شود و راه را به او دلالت كنيد پس برود بهخانه خود.
و سـيـد اجـل على بن طاوس در آخر ( مهج الدعوات ) فرموده و از اين جمله است دعايىكـه مـرا خـبـر داد صـديق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضى آوى ( ضاعَفَ اللّهُجـَلالَتـَه وَ سـَعـادَتـَهُ وَ شـَرَّفَ خـاتـِمـَتـَهُ ) و از براى او حديث عجيبى و سبب غريبىنـقـل كرده و آن اين بود كه براى او حادثه اى روى داد پس يافت اين دعا را در اوراقى كهنگذاشته بود آن دعا را در آن در ميان كتب خود پس نسخه اى برداشت از آن نسخه ، پس چونآن نسخه را برداشت آن اصل كه در ميان كتب خود يافته بود مفقود شد.(124)
حكايت ملاقات استرآبادى با امام زمان عليه السلام
حـكـايـت شـشـم ـ قـصـه امـير اسحاق استرآبادى است : و اين قصه را علامه مجلسى در (بـحـار ) نـقـل كرده از والد خود، و حقير به خط والد ايشان جناب آخوند ملا محمّد تقىرحمه اللّه ديدم در پشت دعاى معروف به ( حرز يمانى ) قصه را مبسوطتر از آنچهدر آنـجـا اسـت بـا اجـازه بـراى بـعـضـى و مـا تـرجـمـه صـورت آن رانقل مى كنيم .
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوةُ عَلى اَشْرَفِ الْمُرْسَلينَمُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطّاهِرينَ وَ بَعْدُ ) .
پـس بـه تـحقيق كه التماس كرد از من سيد نجيب اديب حسيب زيده سادات عظام و نقباى كرامامـيـر محمّد هاشم ـ ادام اللّه تعالى تاءييده بجاه محمّد و آله الا قدسين ـ كه اجازه دهم براىاو ( حـرز يمانى ) كه منسوب است به اميرالمؤ منين و امام المتقين و خيرالخلائق بعدالنـبـيـيـن ـ صـلوات اللّه و سـلامـه عـليـهما ما دامت الجنة الماءوى الصالحين ـ پس اجازه دادمبـراى او ـ دام تـاءيـيـده ـ و ايـنكه روايت كند اين دعا را از من به اسناد من از سيد عابد زاهدامـيـر اسـحـاق اسـتـرآبـادى كـه مـدفـون اسـت بـه قـرب سـيـد شـبـاباهـل الجـنة اجمعين ـ كربلا ـ از مولاى ما و مولى الثقلين خليفة اللّه تعالى صاحب العصر والزمـان ( صـَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُه عَلَيه وَ عَلى آبائِهِ الاَقْدَسين ) و سيد گفت كه منمـانـده شـدم در راه مكه پس عقب افتادم از قافله و ماءيوس شدم از حيات و بر پشت خوابيدممـانـنـد مـحتضر و شروع كردم در خواندن شهادت كه ناگاه ديدم بالاى سر خود مولاى ما ومـولى العـالمـيـن خـليـفـة اللّه عـلى النـاس اجـمعين را، پس فرمود: برخيز اى اسحاق ! پسبـرخـاسـتم و من تشنه بودم پس ‍ مرا سيراب نمود و به رديف خود سوار نمود پس شروعنـمـودم به خواندن اين حرز و آن جناب اصلاح مى كرد آن را تا آنكه تمام شد ناگاه ديدمخـود را در ابطح پس از مركب فرود آمدم و آن جناب غائب شد و قافله بعد از نه روز رسيدو شـهـرت كـرد بـين اهل مكه كه من به طى الارض آمدم پس خود را پنهان نمودم بعد از اداىمناسك حج .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation