بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

درهم شكستن توطئه معتضد عباسى
چـهـارم ـ شيخ طوسى از رشيق روايت كرده است كه ( معتضد خليفه ) فرستاد مرا بادو نفر ديگر طلب نمود و امر كرد كه هر يك دو اسب با خود برداريم يكى را سوار شويمو ديـگـرى را بـه جـنـبـيـت بـكـشـيـم يـعـنـى يـدك كـنـيـم و سـبـكـبـار بـهتعجيل برويم به سامره و خانه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را به ما نشان داد وگـفـت بـه در خـانـه مـى رسـيـد كـه غـلام سـيـاهـى بـر آن در نـشـسـتـه اسـت پـسداخـل خـانـه شـويـد و هركه در آن خانه بابيد سرش را براى من بياوريد. چون به خانهحضرت رسيديم در دهليز خانه غلام سياهى نشسته بود و بند زير جامه در دست داشت و مىبافت پرسيديم كه كى در اين خانه هست ؟ گفت صاحبش و هيچگونه ملتفت نشد به جانب ماو از مـا پـروا نـكـرد، چـون داخـل خـانـه شـديـم خـانـه بـسـيـار پـاكـيـزه اى ديـديـم و درمـقـابـل پـرده اى مـشـاهـده كـرديـم كـه هـرگـز از آن بـهـتـر نـديـده بـوديـم كـه گـويـاالحـال از دسـت كـارگـر در آمـده است و در خانه هيچ كس نبود، چون پرده را برداشتم حجرهبـزرگـى بـه نـظـر آمـد كه گويا درياى آبى در ميان آن حجره ايستاده و در منتهاى حجرهحصيرى بر روى آب گسترده است و بر بالاى آن حصير مردى ايستاده است نيكوترين مردمبـه حسب هيئت و مشغول نماز است و هيچگونه به جانب ما التفات ننمود. احمد بن عبداللّه پادر حـجـره گذاشت كه داخل شود در ميان آن غرق شد و اضطراب بسيار كرد تا من دست درازكردم و او را بيرون مى آوردم و بى هوش شد، بعد از ساعتى به هوش آمد پس رفيق ديگراراده كـرد كـه داخـل شـد و حـال او بـديـن مـنـوال گذشت پس من متحير ماندم و زبان به عذرخواهى گشودم و گفتم معذرت مى طلبم از خدا و از تو اى مقرب درگاه خدا، و اللّه ندانستمكـه نـزد كـى مـى آيم و از حقيقت حال مطلع نبودم و اكنون توبه مى نمايم به سوى خدا ازايـن كـردار، پـس بـه هـيـچ وجـه مـتـوجـه گـفـتـار مـن نـشـد ومـشـغـول نـمـاز بـود، مـا را هـيبتى عظيم در دل به هم رسيد و برگشتيم و ( معتضد )انـتـظـار مـا را مـى كشيد و به دربانان سفارش كرده بود كه هر وقت برگرديم ما را بهنـزد او بـرنـد، پـس در مـيـان شـب رسـيـديـم و داخـل شـديـم و تـمـام قـصـه رانقل كرديم ، پرسيد كه پيش از من با ديگرى ملاقات كرديد و با كسى حرفى گفتيد؟
گـفـتـيم : نه . پس سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگر بشنوم كه يك كلمه از اين واقعه رابـه ديـگـرى نـقـل كـرده ايـد هـر آيـنـه ، هـمـه را گـردن بـزنـم . و مـا ايـن حـكـايـت رانقل نتوانستيم بكنيم مگر بعد از مردن او.(102)
تكذيب ادعاى جعفر كذاب
پنجم ـ محمّد بن يعقوب كلينى روايت كرده است از يكى از لشكريا خليفه عباسى كه گفتمـن هـمراه بودم كه نسيم غلام خليفه به سرّ من راءى آمد و در خانه حضرت امام حسن عسكرىعليه السلام را شكست بعد از فوت آن حضرت ، پس حضرت صاحب الا مر عليه السلام ازخـانـه بـيرون آمد و تبرزينى در دست داشت و به نسيم گفت : كه چه مى كنى در خانه من ؟نـسـيـم بـر خـود بلرزيد و گفت : جعفر كذاب مى گفت كه از پدرت فرزندى نمانده است ،اگـر خـانه از تست ما بر مى گرديم پس از خانه بيرون آمديم . على بن قيس راوى حديثگـويـد كـه يـكـى از خـادمـان خـانـه حضرت بيرون آمد، من از او پرسيدم از حكايتى كه آنشخص نقل كرد، آيا راست است ؟ گفت : كى تو را خبر داد؟ گفتم : يكى از لشكريان خليفه، گفت : هيچ جيز در عالم مخفى نمى ماند.(103)
فرمايش امام زمان عليه السلام درباره اموال قمى ها
شـشـم ـ شـيـخ ابـن بـابـويـه و ديـگران روايت كرده اند كه احمد بن اسحاق كه از وكلاىحـضـرت امـام حـسن عسكرى عليه السلام بود سعد بن عبداللّه را كه از ثقات اصحاب استبـا خـود بـرد بـه خـدمـت آن حـضـرت كـه از آن حـضـرت مـسـاءله اى چـنـد مـى خـواسـت سؤال كـنـد، سـعـد بـن عـبـداللّه گـفـت كه چون به در دولت سراى آن حضرت رسيديم ، احمدرخـصـت دخـول از براى خود و من طلبيد و داخل شديم ، احمد با خود هميانى داشت كه در ميانعـبـا پـنـهـان كرده بود، و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يكى رايـكى از شيعيان مهر زده به خدمت حضرت فرستاده بودند چون به سعادت ملازمت رسيديمدر دامـن آن حـضـرت طـفـلى نـشـسـتـه بـود مـانـنـد ( مـشـتـرى ) دركـمـال حـسـن و جـمـال و در سـرش دو كـاكـل بـود و در نـزد آن حـضـرت گـوى طلا بود بهشـكـل انـار كـه بـه نـگين هاى زيبا و جواهر گرانبها مرصع كرده بودند و يكى از اكابربـصـره به هديه از براى آن حضرت فرستاده بود و به دست آن حضرت نامه اى بود وكـتـابـت مـى فـرمـود چـون آن طـفـل مـانـع مـى شـد آن گـوى را مـى انـداخـت كـهطـفل از پى آن مى رفت و خود كتابت مى فرمود، چون احمد هميان را گشود و نزد آن حضرتنـهـاد، حـضرت به آن طفل فرمود كه اينها هدايا و تحفه هاى شيعيان تست بگشا و متصرفشـو، آن طـفـل ـ يعنى حضرت صاحب الا مر عليه السلام ـ گفت : اى مولاى من ! آيا جايز استكـه مـن دسـت طـاهـر خـود را دراز كـنـم بـه سـوى مـالهاى حرام ؟! پس حضرت عسكرى عليهالسـلام فرمود كه اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است تا حضرت صاحب الا مرعليه السلام حلال و حرام را از يكديگر جدا كند، پس احمد يك كيسه را بيرون آورد حضرتفرمود كه اين از فلان است كه در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفى (دينار)در اين كيسه است چهل و پنج اشرفى از قيمت ملى است كه از پدر به او ميراث رسيده بودو فروخته است و چهارده اشرفى قيمت هفت جامه است كه فروخته است و از كرايه دكان سهدينار است ، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود كه راست گفتى اى فرزند، بگوچه چيز در ميان اينها حرام است تا بيرون كند؟ فرمود: كه در اين ميان يك اشرفى هست بهسـكـه رى كـه بـه تـاريـخ فلان سال زده اند و آن تاريخ بر آن سكه نقش بوده و نصفنـقـشش محو شده است و يك دينار مقراض ‍ شده ناقصى هست كه يك دانگ و نيم است و حرام درايـن كـيـسـه هـمـيـن دو ديـنـار اسـت و وجـه حـرمـتـش ايـن اسـت كـه صـاحـبـش را در فـلانسـال در فـلان مـاه نـزد جـولايـى كـه از هـمسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود ومدتى بر اين گذشت كه دزد آن را ربود آن مرد جولا چون گفت كه آن را دزد برد تصديقشنـكـرد و تـاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آنكه دزد برده بود به همان وزن و دادآن را بافتند و فروخت و اين دو دينار از قيمت آن جامه است و حرام است .
چون كيسه را احمد گشود و دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحب الا مر عليه السلامفرمود كه مال فلان است كه در فلان محله قم مى باشد و پنجاه اشرفى در اين صره استو ما دست بر اين دراز نمى كنيم ، پرسيد چرا؟ فرمود كه اين اشرفى ها قيمت گندمى استكـه مـيـان او و بـرزگـرانـش مـشـتـرك بـود و حـصـه خـود را زيـادكـيـل كـرد و گـرفت مال آنها در آن ميان است ، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمودكـه راسـت گـفـتى اى فرزند، پس به احمد گفت كه اين كيسه ها را بردار و وصيت كن كهبـه صـاحبانش برسانند كه ما نمى خواهيم و اينها حرام است تا اينكه همه را به اين نحوتـمـيـز فـرمـود. و چـون سـعـد بـن عـبـداللّه خـواسـت كـهمـسـايـل خـود را بپرسد حضرت عسكرى عليه السلام فرمود كه از نور چشمم بپرس آنچهمـى خـواهـى و اشـاره بـه حـضـرت صـاحـب عـليـه السـلام نـمـود. پـس جـمـيـعمـسـائل مـشـكـله را پرسيد و جوابهى شافى شنيد و بعضى از سؤ الها كه از خاطرش محوشده بود حضرت از راه اعجاز به يادش آورد و جواب فرمود. (حديث طولانى است در سايركتب ايراد نموده ام .)(104)
شيعه شدن غانم هندى
هـفـتـم ـ شيخ كلينى و ابن بابويه و ديگران رحمه اللّه روايت كرده اند به سندهاى معتبراز ( غانم هندى ) كه گفت : من با جماعتى از اصحاب خود در شهر كشمير بوديم ازبـلاد هـند و چهل نفر بوديم و در دست راست پادشاه آن ملك بر كرسى ها مى نشستيم و همهتـورات و انـجـيـل و زبـور و صـحف ابراهيم را خوانده بوديم و حكم مى كرديم ميان مردم وايـشـان را دانـا مـى گـردانـيـديـم در ديـن خـود و فـتـوى مـى داديـم ايـشـان را درحلال و حرام ايشان و همه مردم رجوع به ما مى كردند پادشاه و غير او.
روزى نـام حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را مـذكـور سـاخـتيم و گفتيم آنپـيـغـمـبـرى كـه در كـتـابها نام او مذكور است امر او بر ما مخفى است و واجب است بر ما كهتفحص كنيم احوال او را و از پى آثار او برويم . پس راءى همه بر اين قرار گرفت كهمـن بـيـرون آيـم و از بـراى ايـشـان احـوال آن حـضرت را تجسس نمايم . پس بيرون آمدم ومـال بـسـيـار بـا خـود بـرداشـتـم پـس دوازده مـاه گـرديـدم تـا بـه نـزديـككـابـل رسـيـدم و جـمـاعـتـى از تـركـان بـرخـوردنـد و زخـم بـسـيـار بـر مـن زدنـد وامـوال مرا گرفتند، حكم كابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و درايـن وقـت داود بن عباس ‍ والى بلخ بود، چون خبر من به او رسيد كه از براى طلب دين حقاز هـنـد بـيرون آمده ام و لغت فارسى آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متكلمين كرده ام ،مرا به مجلس خو طلبيد و فقها و علما را جمع كرد كه با من گفتگو كنند، گفتم : من از شهرخـود بـيـرون آمـده ام كه طلب نمايم و تجسس كنم پيغمبرى را كه نام و صفات او را در كتبخـود خـوانده ايم ، گفتند: نام او كيست ؟ گفتم : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ، گفتند:آن پـيـغـمـبـر ما است كه تو او را طلب مى نمايى . من شرايع و دين آن حضرت را از ايشانپـرسـيدم ، بيان كردند. به ايشان گفتم : مى دانم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلمپيغمبر است اما نمى دانم كه آنچه شما مى گوييد اين است كه من او را طلب مى كنم يا نه ؟بـگـويـيـد او در كـجـا مـى بـاشـد تـا بـروم بـه نـزد او و سـؤال كنم از او علامتها و دلالتها كه نزد من است ، و در كتب خوانده ام اگر آن باشد كه من طلبمـى نـمـايـم ايـمـان بـياورم به او. گفتند: او از دنيا رفته است . گفتم : وصى و خليفه اوكـيـسـت ؟ گـفـتـنـد: ابوبكر. گفتم : نامش را بگوييد اين كنيت او است . گفتند: نامش عبداللّهپـسر عثمان است و نسب او را به قريش ذكر كردند. گفتم : نسب پيغمبر خود را بيان كنيد،گـفـتـنـد: گفتم : اين آن پيغمبر نيست كه من طلب او مى نمايم ، آنكه من او را طلب مى نمايمخـليـفـه او بـرادر او اسـت در ديـن و پـسـر عـم او اسـت در نـسب و شوهر دختر او است و پدرفـرزنـدان او است و آن پيغمبر را فرزندى نيست بر روى زمين به غير فرزندان اين مردىكـه خـليـفه او است . چون فقهاء ايشان اين سخنان را شنيدند برجستند و گفتند: اى امير! منديـنـى دارم و به دين خود متمسكم و از دين خود مفارقت نمى كنم من تا دينى قويتر از آن كهدارم بـيابم . من صفات پيغمبر را خوانده ام در كتابهايى كه خدا بر پيغمبرانش فرستادهاسـت ، و مـن از بـلاد هـنـد بـيـرون آمـده ام و دست برداشته ام از عزتى كه در آنجا داشتم ازبـراى طـلب او، چون تجسس كردم امر پيغمبر شما را از آنچه شما بيان كرديد موافق نبودبه آنچه من در كتب خوانده ام دست از من برداريد.
پس والى بلخ فرستاد حسين بن اسكيب را از اصحاب حضرت امام حسن عسكرى عليه السلامبـود طـلبـيـد و گفت : با اين مرد هندى مباحثه كن . حسين گفت : اصلحك اللّه نزد تو فقها وعـلمـا هستند و ايشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والى گفت : چنانچه من مى گويم با اومـنـاظـره كـن و او را بـه خلوت ببر و با او مدارا كن و خوب خاطرنشان او كن . پس حسين مرابـه خـلوت بـرد بعد از آنكه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گرديد گفت :آن پيغمبرى كه طلب مى نمايى همان است كه ايشان گفتند اما خليفه او را غلط گفته اند آنپـيـغـمبر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم پسر عبداللّه پسر عبدالمطلب است و وصى اوعـلى عـليـه السـلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه عليها السلامدختر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم است و پدر حسن و حسين عليهما السلام كه دخترزادهمـحـمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اند، غانم گفت : من گفتم همين است آنكه من مى خواستم وطلب مى كردم . پس رفتم به خانه داود والى بلخ و گفتم : اى امير! يافتم آنچه طلب مىكردم ( وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) عليه السلام پس والى، نـيـكـى و احـسـان بـسـيـار بـه مـن كـرد و بـه حـسـيـن گـفـت : كـه تـفـقـداحوال او بكن و از او باخبر باش . پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسايلىكه به آن محتاج بودم موافق مذهب شيعه از نماز و روزه و ساير فرايض از او اخذ كردم ، ومـن بـه حـسـيـن گـفتم ما در كتب خود خوانده ايم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم خاتمپيغمبران است و پيغمبرى بعد از او نيست و امر امامت بعد از او با وصى و وارث و خليفه اواست و پيوسته امر خلافت خدا جارى است در اعقاب و اولاد ايشان و تا منقضى شود دنيا پسكيست وصى وصى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ؟ گفت : امام حسن و بعد از او امام حسينعـليـهـما السلام دو پسر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ، پس همه را شمرد تا حضرتصـاحـب الا مـر عليه السلام و بيان كرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت منمقصور ش بر آنكه طلب ناحيه مقدسه آن حضرت بنمايم شايد به خدمت او توانم رسيد.
راوى گـفـت : پـس غـانـم آمـد بـه قـم و بـا اصـحـاب مـا صـحـبـت داشـت و درسـال دويـسـت و شـصـت و چـهار با اصحاب ما رفت به سوى بغداد و با او رفيقى بود ازاهل سند كه با و رفيق شده بود در تحقيق مذهب حق ، غانم گفت : خوشم نيامد از بعض اخلاقآن رفـيـق ، از او جـدا شـدم و از بـغـداد بـيـرون آمـدم تـاداخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنى عباس يا وارد قريه عباسيه شدم نماز كردم و متفكربـودم در آن امـرى كـه در طـلب آن سـعـى مـى كـنـم نـاگاه مردى به نزد من آمد و گفت : توفـلانـى و مـرا بـه نـامـى خواند كه در هند داشتم و كسى بر آن مطلع نبود، گفتم : بلى !گـفت : اجابت كن مولاى خود را كه تو را مى طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه هاى غيرمـاءنـوس بـرد تـا داخـل خـانـه و بـسـتـانى شدم ديدم مولاى من نشسته است و به لغت هندىفـرمـود: خوش آمدى اى فلان ! چه حال دارى و چگونه گذاشتى فلان و فلان را؟ تا آنكهمـجـمـوع آن چـهـل نـفـر كـه رفـيـقـان مـن دارنـد نـام بـرد واحـوال هـر يـك را پـرسـيد و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جميع اين سخنان رابـه كـلام هـنـدى و مـى فـرمـود و گـفـت : مـى خـواهـى بـه حـج روى بـااهـل قـم ؟ گـفـتـم : بـلى ، اى سـيـد مـن ! فـرمـود: بـا ايـشـان مـرو در ايـنسال برگرد و در سال آينده برو. پس به سوى من انداخت صره زرى كه نزد او گذاشتهبود فرمود: اين را خرجى خود كن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هيچ امرمطلع مگردان .
راوى گـفـت : بـعـد از آن غـانـم بـرگـشت و به حج نرفت ، بعد از آن قاصدها آمدند و خبرآوردنـد كـه حاجيان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد كه حضرتاو را بـراى ايـن مـنـع فـرمـوده بـودنـد از رفـتـن بـه سـوى حـج در ايـنسـال . پـس بـه جـانـب خـراسـان رفت و سال ديگر به حج رفت و به خراسان برگشت وهـديـه بـراى مـا از خـراسـان فـرسـتـاد و مـدتـى در خـراسـان مـانـد تا آنكه به رحمت خداواصل گرديد.(105)
نصب حجرالا سود به دست امام زمان عليه السلام
هـشـتـم ـ قـطـب راوندى از جعفر بن محمّد بن قولويه استاد شيخ مفيد رحمه اللّه روايت كردهاسـت كـه چـون قـرامـطـه اعنى اسماعيليه ملاحده كعبه را خراب كردند و حجرالا سود را بهكـوفـه آورده در مـسـجـد كـوفـه نـصـب كـردنـد و درسـال سـيـصـد و سـى و هـفـت كـه اوايـل غـيـبـت كـبـرى بـود خـواسـتـند كه حجر را به كعبهبرگردانند و در جاى خود نصب كنند، من به اميد ملاقات حضرت صاحب الا مر عليه السلامدر ان سال اراده حج نمودم ؛ زيرا كه در احاديث صحيحه وارد شده است كه حجر را كسى بهغـيـر مـعـصـوم و امـام زمـان نـصـب نـمـى كـنـد چـنـانـچـه قـبـل از بـعـثـترسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم كـه سـيـلاب كـعـبـه را خـراب كـرد حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج كه كعبه را بر سرعـبـداللّه بـن زيـبر خراب كرد چون خواستند بسازند هركه حجر را گذاشت لرزيد و قرارنگرفت تا آنكه حضرت امام زين العابدين عليه السلام آن را به جاى خود گذاشت و قرارگرفت .
لهـذا در آن سـال مـتوجه حج شدم چون به بغداد رسيدم علت صعبى مرا عارض شد كه برجـان خـود تـرسيدم و نتوانستم به حج بروم ، نايب خود گردانيدم مردى از شيعه را كه اورا ابـن هـشام مى گفتند و عريضه اى به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر كردم و در آنعـريـضـه سـؤ ال كـرده بـودم كـه مـدت عـمـر مـن چـنـدسـال خـواهد بود و از اين مرض عافيت خواهم يافت يا نه ؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آناسـت كه اين رقعه را بدهى به دست كسى كه حجر را به جاى خود مى گذارد و جوابش رابـگـيـرى و تـو را از بـراى هـمـيـن كـار مـى فـرسـتـم . ابـن هـشـام گـفـت كـه چـونداخل مكه مشرفه شدم مبلغى به خدمه كعبه دادم كه در وقت گذاشتن حجر مرا حمايت كنند كهبتوانم درست ببينم كه كى حجرا به جاى خود مى گذارد و ازدحام مردم مانع ديدن من نشود،چون خواستند حجر را به جاى خود بگذارند خدمه مرا در ميان گرفتند و حمايت من مى نموددو مـن نـظـر مـى كـردم هـركـه حـجـر را مـى گـذاشت حركت مى كرد و مى لرزيد و قرار نمىگـرفـت تا آنكه جوان خوشروى و خوشبوى و خوش موى گندم گونى پيدا شد و حجر رااز دسـت ايشان گرفت و به جاى خود نصب كرد و درست ايستاد و حركت نكرد پس خروش ازمـردم بـرآمـد و صـدا بـلند كردند و روانه شدند و از مسجد بيرون رفتند، من از عقب او بهسرعت تمام روانه شدم و مردم را مى شكافتم و از جانب راست و چپ دور مى كردم و مى دويدمو مـردم گـمان كردند كه من ديوانه شده ام و چشمم را از او بر نمى داشتم كه مبادا از نظرمـن غايب شود تا اينكه از ميان مردم بيرون رفتم و در نهايت آهستگى و اطمينان مى رفت و منهرچند مى دويدم به او نمى رسيدم و چون به جايى رسيد كه به غير از من و او كسى نبودايستاد و به سوى من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود دارى ! رقعه را به دستش ‍ دادم، نـگـشـود و فـرمـود: بـه او بـگو بر تو خوفى نيست در اين علت ، و عافيت مى يابى واجل محتوم تو بعد از سى سال ديگر خواهد بود. چون اين حالت را مشاهده كردم و كلام معجزنظامش را شنيدم خوف عظيمى بر من مستولى شد به حدى كه حركت نتوانستم كرد، چون اينخـبـر بـه ابـن قـولويـه رسـيـد يـقـيـن او زيـاده شـد و در حـيـات بـود تـاسـال سـيـصـد و شصت و هفت از هجرت ، در آن سال اندك آزارى هم رسيد وصيت كرد و تهيهكفن و حنوط و ضروريات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در اين امور مى كرد و مردم بهاو مـى گـفـتند: آزار بسيار ندارى اين قدر تعجيل و اضطراب چرا مى كنى ؟ گفت : مولاى منمـرا وعـده كـرده اسـت . پـس در هـمـان عـلت [ مـرض ] بـهمـنـازل رفـيـعـه بهشت انتقال نمود ( اَلْحَقَهُ اللّهُ بِمَواليهِ الاَطْهارِ فى دارِ الْقَرارِ ).(106)
سبب تشيع همدانى ها
نـهـم ـ شـيـخ ابـن بابويه روايت كرده است از احمد بن فارس اديب كه گفت : من وارد شهرهـمـدان شدم و همه را سنى يافتم به غير يك محله كه ايشان را بنى راشد مى گفتند و همهشـيـعـه امـامـى مـذهـب بـودنـد، از سـبـب تـشـيـع ايـشـان سـؤال كردم مرد پيرى از ايشان كه آثار صلاح و ديانت از او ظاهر بود گفت : سبب تشيع ما آناسـت كـه جـد اعـلاى مـا كـه مـا هـمه به او منسوبيم به حج رفته بود گفت : در وقت مراجعتپـيـاده مـى آمـدم ، چـنـد مـنـزل كـه آمـديـم در بـاديـه ، روزى دراول قافله خوابيدم كه چون آخر قافله برسد بيدار شوم چون به خواب رفتم بيدار نشدمتـا آنـكـه گـرمـى آفـتـاب مـرا بـيـدار كـرد و قـافـله گـذشـت بـود و جاده پيدا نبود، بهتـوكـل روانـه شـدم ، انـدك راهـى كـه رفـتـم رسـيـدم بـه صـحـراى سـبـز و خـرم پـرگـل و لاله كـه هـرگـز چـنـيـن مـكـانـى نـديـده بـودم چـونداخـل آن بـسـتـان شـدم قـصـر عـالى به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به درقصر رسيدم دو خادم سفيد ديدم نشسته اند سلام كردم جواب نيكويى گفتند و گفتند بنشينكـه خـدا خـيـر عـظيمى نسبت به تو خواسته است كه تو را به اين موضع آورده است ، پسيـكـى از آن خـادمـهـا داخـل آن قـصـر شـد و بـعـد از انـدك زمـانـى آمـد و گـفـت : بـرخـيـز وداخل شو! چون داخل شدم قصرى مشاهده كردم كه هرگز به آن خوبى نديده بودم خادم پيشرفـت و پـرده اى بـر در خـانـه بـود، پـرده را بـرداشـت و گـفـت :داخل شو! چون داخل شدم جوانى را ديدم كه در ميان خانه نشسته است و شمشير درازى محاذىسر او از سقف آويخته است كه نزديك است سر شمشير مماس سر او شود يعنى برسد بهسـر او و آن جـوان مـانـنـد مـاهـى بـود كه در تاريكى درخشان باشد، پس سلام كردم و بانـهـايت ملاطفت و خوش زبانى جواب فرمود و گفت : مى دانى من كيستم ؟ گفتم : نه واللّه !فـرمـود: مـنـم قـائم آل مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و منم آنكه در آخرالزمان به اينشـمـشـيـر خـروج خـواهـم كرد و اشاره به آن شمشير نمود و زمين را پر از عدالت و راستىخـواهـم كـرد بـعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روى در افتادم و رو را برزمـيـن مـاليـدم ، فـرمـود: چـنـيـن مـكـن و سـر بـردار تـو فـلان مـردى از مـديـنـه اى از بلادجـبل كه آن را همدان مى گويند، گفتم : بلى اى آقاى من و مولاى من ! پس فرمود: مى خواهىبـرگـردى بـه اهـل خـود؟ گـفـتـم : بـلى اى سـيـد مـن ! مـى خـواهـى بـه سـوىاهل خود بروم و بشارت دهم ايشان را به اين سعادت كه مرا روزى شده . پس اشاره فرمودبـه سوى خادم و او دست مرا گرفت و كيسه زرى به من داد مرا از بستان بيرون آورد و بامن روانه شد اندك راهى كه آمديم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پيدا شد. گفت : مى دانىو مـى شـنـاسـى ايـن شـهر را؟ گفتم : نزديك به شهر ما شهرى است كه او را اسدآباد مىگـويـنـد، گـفـت : هـمـان اسـت بـرو بـا رشـد و صـلاح ، ايـن را گـفـت و نـاپـيـدا شـد، مـنداخـل اسـدآبـاد شـدم و در كـيـسـه چـهـل يـا پـنـجـاه اشـرفـى بـود، پـس وارد هـمـدان شدم واهـل و خـويـشـان خـود را جـمـع كـردم و بشارت دادم ايشان را به آن سعادتها كه حق تعالىبـراى مـن مـيـسـر كـرد و مـا هـمـيشه در خير و نعمت بوديم تا از آن اشرفى ها چيزى باقىبود.(107)
ملاقات نماينده مفوضه با امام زمان عليه السلام
دهـم ـ مـسـعـودى و شيخ طوسى و ديگران روايت كرده اند از ابونعيم محمّد بن احمد انصارىكـه گـفـت : روانـه نـمـودنـد قـومـى از مـفـوضـه و مـقـصـره ،كـامـل بن ابراهيم مدنى را به سوى ابى محمّد عليه السلام در سرّ من راءى كه مناظره كندبـا آن جـنـاب در اوامـر ايـشـان ، كـامـل گـفـت : مـن در نـفـس خـود گـفـتـم كـه سـؤال مـى كـنـم از آن جـنـاب كـه داخـل نـمـى شـود در بـهـشـت مـگـر آنـكـه مـعـرفـت اومـثـل مـعـرفـت مـن بـاشـد و قـائل بـاشـد بـه آنـچـه مـن مـى گـويـم چـونداخل شدم بر سيد خود ابى محمّد عليه السلام و نظر كردم به جامه هاى سفيد و نرمى كهدر بر او بود در نفس خود گفتم ولى خدا و حجت او جامه هاى نرم مى پوشسد و ما را امر مىفـرمـايـد بـه مـواسـات اخـوان مـا و مـا را نهى مى كند از پوشيدن مانند آن ، پس با تبسمفـرمـود: اى كـامـل ! و ذراع خـود را بـالا بـرد پس ديدم پلاس سياه زبرى كه روى پوستبـدن مـبـاركـش بـود پـس فـرمـود: ايـن بـراى خـدا اسـت و ايـن بـراى شـمـا. پـسخـجـل شـدم و نشستم در نزد درى كه پرده بر آن آويخته بود پس بادى وزيد و طرفى ازان را بـالا بـرد پـس ديـدم جـوانـى را كـه گـويـا پـاره مـاه بـود چـهـار سـاله يـامثل آن پس به من فرمود: اى كامل بن ابراهيم ! پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم كه گفتم: لبـيـك اى سـيـد مـن ! پـس فـرمـود: آمـدى نـزد ولى اللّه و حـجـت او و اراده كـردى سـؤال كـنـى كـه داخـل بـهـشـت نـمـى شـود مـگـر آنـكـه عـارف بـاشـد مـانـنـد مـعـرفـت تـو وقـائل بـاشـد بـه مـقـاله تـو، پـس گـفـتـم : آرى ، واللّه ! فـرمـود: پـس در ايـنحـال كـم خـواهـد بـود داخـل شـونـدگـان در بـهـشـت واللّه ، بـه درسـتـى كـهداخـل بـهـشـت مـى شـونـد خـلق بـسيارى ، گروهى كه ايشان را ( حقيه ) مى گويند،گـفـتـم : اى سيد من ! كيستند ايشان ؟ فرمود: قومى كه از دوستى ايشان اميرالمؤ منين عليهالسـلام را ايـن اسـت كـه قـسـم مـى خـوردنـد بـه حـق او و نـمـى دانـنـد كـهفـضـل او چـيـسـت آنـگـاه سـاعـتـى سـاكـت شـد پـس فـرمـود: و آمـدى سـؤال كـنـى از آن جـنـاب از مـقـاله مـفـوضـه ، دروغ گـفـتـنـد بـلكـه قـلوب مـامـحـل است از براى مشيت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مى خواهيم و خداى تعالى مىفـرمـايـد ( وَ مـا تـَشـآؤُنَ اِلاّ اَنْ يـَشـآءَ اللّهُ ) (108) آنگاه پرده بهحـال خـود بـرگـشـت پـس آن قـدرت نـداشتم كه آن را بالا كنم پس حضرت ابومحمّد عليهالسـلام بـه مـن نـظـر كـرد و تـبـسـم نـمـود فـرمـود: اىكـامـل بـن ابراهيم ! سبب نشستن تو چيست و حال آنكه خبر كرده تو را مهدى و حجت بعد از منبـه آنـچـه در نـفـس تـو بـوده و آمـدى كـه از آن سـؤال كـنـى ، گـفـت پـس ‍ بـرخـاستم و جواب خود را كه در نفسم مخفى كرده بودم از امام مهدىعـليـه السـلام گـرفـتـم و بـعـد از آن آن جـنـاب را مـلاقات نكردم ، ابونعيم گفت : پس منكامل را ملاقات كردم و او را از اين حديث سؤ ال كردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدونزياده و نقصان .(109)
يـازدهـم ـ شـيـخ مـحـدث فـقـيه عمادالدّين ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدىمعاصر ابن شهر آشوب ، در كتاب ( ثاقب المناقب ) روايت كرده از جعفر بن احمد كهگـفت : طلبيد مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با كيسه اى كهدر آن دراهمى بود پس به من گفت : محتاجيم كه تو خود بروى به ( واسط ) در اينوقـت و بـدهـى آنـچـه من به تو دادم به اول كسى كه ملاقات كنى او را آنگاه كه از كشتىدرآمـدى بـه واسـط. گـفـت مـرا از ايـن غـم شـديـدى پـيـدا شـد و گـفـتـممـثل منى را براى چنين امرى مى فرستد و حمل مى كند اين چيز اندك را، پس رفتم به واسطو از كـشـيـت در آمـدم پـس اول كـسـى را كـه مـلاقـات كـردم سـؤال كـردم از او از حـال حـسن بن قطاة صيدلانى وكيل وقف به واسط، پس ‍ گفت : من همان توكـيـسـتـى ؟ پس گفتم : ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و اين دو جامه و اين كيسه راداده كه تسليم كنم به تو. پس گفت : الحمدللّه ، به درستى كه محمّد بن عبداللّه حائرىوفـات كـرد و مـن بيرون آمدم به جهت اصلاح كفن او پس ‍ جامه را گشود ديد كه در آن استآنچه را به او احتياج دارد از حبره و كافور و در آن كيسه كرايه حمالها است و اجرت حفار،گفت : پس تشييع كرديم جنازه او را و برگشتيم .(110)
حكايت طلاى گمشده
دوازدهم ـ و نيز روايت كرده از حسين بن على بن محمّد قمى معروف به ابى على بغدادى كهگـفت : در بخارا بودم پس شخصى كه معروف بود به ابن جاشير، ده قطعه طلا داد و امركـرد مـرا كـه تسليم كنم آنها را در بغداد به شيخ ابى القاسم حسين بن روح قدس سرهپس حمل كردم آنها را با خود چون رسيدم به مفازه امويه يكى از آن سبيكه ها مفقود شد از منو عالم نشدم به آن تا آنكه داخل بغداد شدم و سبيكه ها را بيرون آوردم كه تسليم آن جنابكـنـم پـس ديـدم كه يكى از آنها از من مفقود شده پس ‍ سبيكه اى به وزن آن خريدم و به آننه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شيخ ابى القاسم در بغداد و آن سبيكه ها را نزدشگـذاردم پـس فـرمـود: بـگـيـر اين سبيكه راو آن را كه گم كردى رسيد به ما، او اين استآنگاه بيرون آورد آن سبيكه را كه مفقود شد از من به امويه پس نظر كردم در آن شناختم آنرا.(111)
سـيـزدهـم ـ و نـيـز روايـت كـرده انـد از حـسـيـن بـن عـلى مـذكـور كـه گـفـت : زنـى از من سؤال كرد كه وكيل مولاى ما كيست ؟ پس بعضى از قميين گفتند به او كه ابوالقاسم بن روحاسـت و او را بـه آن زن دلالت كـردنـد پس داخل شد در نزد شيخ و من در نزد آن جناب بودمپـس گـفـت : اى شـيخ ! چه با من است ؟ فرمود: با تو هرچه هست آن را در دجله بينداز. پسانـداخـت آن را و بـرگـشـت و آمـد نـزد ابـوالقـاسـم روحـى و مـن بـودم نـزد او پـس فـرمودابـوالقـاسـم به ملوك خود، كه بيرون بياور حقه را براى ما پس حقه را نزد او آورد پسبـه آن زن ، فـرمـود: ايـن حـقـه اى اسـت كـه بـا تـو بود و انداختى در دجله ، گفت : آرى ،فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است يا تو خبر مى دهى مرا؟ گفت : بلكه تو خبر دهمرا. فرمود: در اين حقه يك جفت دستينه (112) است از طلا و حلقه بزرگى كهدر آن جـوهـرى اسـت و دو حلقه صغير كه در آن جوهرى است و دو انگشترى يكى فيروزج وديگرى عقيق ، و امر چنان بود كه فرمود، چيزى را واگذار نكرد.
پـس حـقـه را بـاز كـرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر كرد به آن پس ‍گـفـت : ايـن بعينه همان است كه من برداشته بودم و در دجله انداختم پس من و آن زن از شعفديـدن ايـن مـعـجـزه بـى خـود شديم . ابى على بغدادى حسين مذكور بعد از ذكر اين حديث وحـديـث سـابق گفت : شهادت مى دهم در نزد خداوند روز قيامت در آنچه خبر دادم به آن ، بههـمـان نحو است كه ذكر كردم نه زياد كردم در آن و نه كم كردم و سوگند خورد به ائمهاثـنـى عشر كه راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه كم نموده ام از آن .(113)
در جستجوى امام زمان عليه السلام
چهاردهم ـ و نيز روايت كرده اند از على بن سنان موصلى از پدرش كه گفت : چون حضرتابـومـحـمـّد عـليـه السـلام وفـات كـرد وارد شـد از قـم و بـلادجـبـل جـمـاعـتـى با اموالى كه مى آوردند حسب رسم و ايشان را خبرى نبود از آن حضرت پسحـضـرت رسـيدند به سرّ من راءى و سؤ ال كردند از آن جناب به ايشان گفتند كه وفاتكـرده ، گـفـتـنـد: پـس از او كـيـسـت ؟ گـفـتـنـد: جـعـفـر بـرادرش پـس از او سـؤال كردند. گفتند: براى سير و تنزه بيرون رفته و در زورقى نشسته در دجله شرب خمرمـى كـند و با او است سرود نوازنده ها، پس آن قوم با يكديگر مشورت كردند و گفتند اينصـفـت امـام نـيـسـت و بـعـضـى از ايـشـان گـفـتـنـد بـرويـم و ايـنامـوال را بـرگـردانـيـم به صاحبانش ، پس ‍ ابوالعباس محمّد بن جعفر حميرى قمى گفت :تـاءمـل كـنـيـد تـا ايـن مـرد بـرگـردد و در امـر درسـت تـفـحـص كـنـيـم ، گفت چون برگشتداخـل شـدنـد بـر او و سـلام كـردنـد و گـفـتـنـد: اى سـيـد مـا، مـا ازاهـل قـم هـسـتـيـم ، در مـا اسـت جـمـاعـتـى از شـيـعـه و غـيـر شـيـعـه و مـاحمل مى كرديم براى سيد خود ابومحمّد عليه السلام اموالى . پس گفت : كجا است آن مالها؟گـفـتـيـم : بـا مـا اسـت ، گـفـت : حـمـل نـمـايـيـد آن را بـه نـزد مـن ، گـفـتـنـد: بـراى ايـنامـوال خـبـر ديـگـرى اسـت كـه آن را نـگـفـتـيـم ، گـفـت : آن چـيـسـت ؟ گـفـتـنـد: ايـناموال جمع مى شود و از عامه شيعه در او يك دينار و دو دينار و سه دينار هست آنگاه جمع مىكـنـنـد آن را در كيسه و سر آن را مهر مى كنند و ما هر وقت كه مالها را مى آورديم سيد ما مىفـرمـود كه همه مال فلان مقدار است ، از فلان اين مقدار و از فلان اين مقدار و از نزد فلاناين مقدار تا آنكه تمام نامهاى مردم را خبر مى داد و مى فرمود كه نقش مهر چيست . جعفر گفت: دروغ مى گوييد و بر برادرم مى بنديد چيزى را كه نمى كرد، اين علم غيب است . پس آنقـوم چـون سـخـن جـعـفـر را شـنـيـدنـد بـعـضـى بـه بـعـضـى نـگاه كردند، پس گفت : اينمـال را بـرداريد به نزد من آريد، گفتند: ما قومى هستيم كه ما را اجاره كردند چونكه آن راديـده بـوديـم از سـيـد خـود حـسن عليه السلام اگر تو امامى آن مالها را براى ما وصف كنوگـرنـه بـه صـاحـبـانـش بـر مـى گـردانـيـم هـرچـه مـى خـواهـنـد در آنمـال هـا بـكـنند. گفت پس جعفر رفت نزد خليفه و او را در سرّ من راءى بود و از دست ايشانشـكـايـت كـرد پـس چـون در نـزد خـليـفـه حـاضـر شـدنـد خـليـفـه بـه ايـشـان گـفـت : ايـنامـوال را بـدهـيـد بـه جـعفر، گفتند: ( اَصَلَحَ اللّهُ الْخَليفَةَ م ) ا جماعتى مزدوريم ووكيل ارباب اين اموال و اينها از جماعتى است و ما را امر كردند كه تسليم نكنيم آنها را مگربـه علامت و دلالتى كه جارى شده بود با ابى محمّد عليه السلام ، پس خليفه گفت : چهبـود آن دلالتى كه جارى شده بود با ابى محمّد عليه السلام ، قوم گفتند: كه وصف مىكـرد بـراى مـا اشرفى ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنين مى كردمالها را به او تسليم مى كرديم و چند مرتبه بر او وارد شديم و اين بود علامت ما با او وحال وفات كرده پس اگر اين مرد صاحب اين امر است پس به پا دارد براى ما آنچه را كهبـه پـا مـى داشـت بـراى ما برادر او و الا مال را بر مى گردانيم به صاحبانش كه آن رافـرسـتـادنـد بـه توسط ما. جعفر گفت : يا اميرالمؤ منين ! اينها قومى هستند دروغگو و بربـرادرم دروغ مـى بـنـدند و اين علم غيب است ، پس خليفه گفت : اين قوم رسولانند ( وَ ماعَلَى الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ . )

next page

fehrest page

back page