بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

دوم ـ قطب راوندى روايت كرده از محمّد بن ميمون كه در ايامى كه حضرت جواد عليه السلامكـودك بـود و جـنـاب امام رضا عليه السلام هنوز به خراسان نرفته بود سفرى به مكهنمود من نيز در خدمت آن حضرت بودم چون خواستم مراجعت كنم خدمت آن حضرت عرضه داشتمكـه مـن مى خواهم به مدينه بروم كاغذى براى ابوجعفر محمّد تقى عليه السلام بنويسيدتـا من ببرم . حضرت تبسمى فرمود و نامه اى نوشت من آن را به مدينه آوردم و در آن وقتچـشـمان من نابينا شده بود پس ‍ ( موفق خادم ) ، حضرت محمّد تقى را آورد در حالىكـه در مـهد جاى داشت پس من نامه را به آن جناب دادم ، حضرت به ( موفق ) فرمودكـه مـهر از نامه بردار كاغذ را باز كن ، پس ( موفق ) مهر از كاغذ برداشت و آن راگـشـود مـقـابـل آن جـنـاب پـس حـضـرت آن را مـلاحـظـه كـرد آنـگـاه فـرمـود: اى مـحـمـّد!احـوال چـشـمـت چـگـونـه اسـت ؟ عـرض كـرم : يـابـنرسـول اللّه ! چـشـمـم عـليـل شـده و بـيـنـايى از او رفته چنانچه مشاهده مى فرمايى ، پسحـضـرت دست مبارك به چشمان من كشيد از بركت دست آن حضرت چشمان من شفا يافت پس مندست و پاى آن جناب را بوسيدم و از خدمتش بيرون آمدم در حالى كه بينا بودم .(24)
امام جواد عليه السلام از افكار من خبر داد
سـوم ـ و نـيـز روايـت كـرده از حـسـيـن مـكـارى كـه گـفـت :داخـل بـغداد شدم در هنگامى كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام نيز در بغداد بود و درنزد خليفه در نهايت جلالت بود من با خود گفتم كه ديگر حضرت جواد عليه السلام بهمـديـنـه بـر نـخـواهـد گـشـت بـا ايـن مـرتـبـتـى كـه در ايـنـجـا دارد و از حـيـثـيـتجـلال و طـعـامـهاى لذيذ و غيره چون اين خيال در خاطر من گذشت ديدم آن جناب سر به زيرافـكـند پس سر بلند كرد در حالى كه رنگ مباركش زرد شده بود و فرمود: اى حسين ، نانجـو بـا نـمك نيم كوب در حرم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نزد من بهتر است ازآنچه كه مشاهده مى كنى در اينجا.(25)
از مذهب زيدى دست برداشتم
چـهـارم ـ در ( كشف الغمه ) از قاسم بن عبدالرحمن روايت كرده است كه گفت من زيدىمـذهـب بـودم وقـتـى رفـتـم بـه بـغـداد، روزى در بـغـداد بـودم ديـدم كـه مـردم در حـركت واضـطـرابـنـد بـعـضـى مـى دوند و بعضى بالاى بلنديها مى روند و بعضى ايستاده اند،پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! يعنى حضرت جواد پسر حضرتامـام رضـا عليهما السلام مى آيد. گفتم به خدا سوگند كه من نيز مى ايستم و او را مشاهدهمى كنم ، پس ناگاه ديدم كه آن حضرت پيدا شد و سوار بر استرى بود من با خود گفتملعـن اللّه اصـحـاب الا مـامـة ؛ يـعـنـى دور باشند از رحمت خدا گروه اماميه هنگامى كه اعتقادكـردنـد كـه خـداونـد طـاعـت ايـن جـوان را واجـب گـردانـيـده تـا ايـنخيال در دل من گذشت حضرت رو به من كرد و فرمود:
يـا قـاسـم بن عبدالرحمن ! ( اَبَشَرا مِنّا واحدا نَتَّبِعُهُ اِنّا اذا لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ ).(26)
دوباره در دل خود گفتم كه او ساحر است ، ديگر باره رو كرد به من و فرمود:
( ءَاُلْقِىَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ اَشِرٌ ) .(27)
آن وقـت كـه حـضـرت از خـيـالات مـن خـبـر داد مـن اعـتـقـادمكـامـل شـد و اقـرار بـر امـامـت او نـمـودم و اذعـان نـمـودم كـه او حـجـة اللّه اسـت بـر خـلقخدا.(28)
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن دو آيـه مـبـاركـه در سـوره قـمـر اسـت ، و مـعـنـى آيـهاول بـنـابـر آنـچـه در تـفسير است آنكه : تكذيب كردند قوم ثمود حضرت صالح پيغمبرعـليـه السـلام را و گـفـتند آيا آدمى كه از جنس ما است و يگانه است كه هيچ تبعى و حشمىندارد پيروى كنيم او را؟ مراد انكار اين معنى است يعنى تابع شخصى نشويم كه فضلىو مـزيـتـى بـر ما ندارد و بى كس و بى يار و بى خويش و تبار است به درستى كه اينهنگام كه متابعت او كنيم در گمراهى و آتشهاى سوزان خواهيم بود. و معنى آيه دوم اين است: آيا القا كرده است وحى بر او از ميان ما و حال آنكه در ميان ما اولى و احق از وى يافت مىشود؟ نه چنين است كه وحى مختص باشد به او بلكه او درغگوى است و خودپسند و متكبر.
چرا شيعه دوازده امامى شدم ؟
پـنـجم ـ شيخ مفيد و طبرسى و ديگران روايت كرده اند از على بن خالد كه گفت : زمانى درعـسـكـر يـعنى در سر من راى بودم شنيدم كه مردى را از شام در قيد و بند كرده اند و آوردهاند در اينجا حبس نموده اند و مى گويند او ادعاى نبوت و پيغمبرى كرده ، گفت من رفتم درآن خـانه كه او را در آنجا حبس كرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت كردم تا مرا بهنـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـكـلم كـردم يـافـتـم او را صـاحـب فـهـم وعـقـل پس از او پرسيدم كه اى مرد بگو قصه تو چيست ؟ گفت : بدان كه من مردى بودم كهدر شـام در مـوضع معروف به راءس الحسين عليه السلام يعنى موضعى كه سر امام حسينعـليـه السـلام را در آنـجـا گذاشته يا نصب كرده بودند عبادت خدا را مى نمودم ، شبى درمـحراب عبادت مشغول به ذكر خدا بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه نزد من است و به منفرمود: برخيز! پس برخاستم و مرا كمى راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه مى باشم ،فـرمود: اين مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : بلى اين مسجد كوفه است ، پس نماز خواند و منبـا او نـمـاز خـوانـدم . پـس بـيـرون رفـتـيـم و مـرا كـمـى راه بـرد ديـدم كـه در مـسـجـدرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم مـى بـاشـم پـس ‍ سـلام كـرد بـررسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم و نماز كرد و من هم نماز كردم پس با هم بيرونآمـديـم پس قدر كمى راه رفتيم ديدم كه در مكه مى باشم پس طواف كرد و طواف كردم بااو و بـيـرون آمديم و كمى راه آمديم ديدم كه در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم وآن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد. پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـايـكـسـال ، چـون سـال ديـگر شد باز آن شخص را ديدم كه نزد من آمد، من از ديدن او مسرورشـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى كـه درسـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانيد به شام و خواست از من مفارقت كند با اوگفتم كه ترا قسم مى دهم به حق آن خدايى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده بگوتو كيستى ؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر عليهم السلام .
پس من اين حكايت را براى شخصى نقل كردم ، اين خبر كم كم به گوش وزير معتصم محمّدبـن عـبـدالمـلك زيـات رسيد فرستاد مرا در قيد و بند كردند و آوردند مرا به عراق و حبسنمودند چنانكه مى بينى و بر من بستند كه من ادعاى پيغمبرى كرده ام . راوى گفت : به آنمـردم گـفـتـم مـيـل دارى كـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملك بنويسم تا بر حقيقتحـال تـو مـطلع گردد و ترا رها كند؟ گفت : بنويس . پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملكنـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج كردم چون جواب آمد ديدم همان نامه خودماست در پشت آن نوشته كه به آن مرد بگو كه بگويد به آن كسى كه او را در يك شب ازشـام بـه كـوفه و مدينه و مكه برده و از مكه به شام برگردانيده بيايد او را از زندانبـيـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـيـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـرحـال آن مـرد سـوخـت روز ديـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امركـنـم او را بـه صـبـر و شـكـيـبـايـى ، چـون بـه در زندان رسيدم ديدم پاسبانان زندان ولشـكـريـان و مـردمـان بسيارى به سرعت تمام گردش مى كنند و جستجو مى نمايند. گفتممـگـر چـه خبر است ؟ گفتند: آن مردى كه ادعاى نبوت مى كرد در زندان حبس بود ديشب مفقودشده و هيچ اثرى از او نيست نمى دانيم به زمين فرو رفته يا مرغ هوا او را ربوده على بنخالد گفت فهميدم كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام به اعجاز او را بيرون برده استو مـن در آن وقـت زيـدى مـذهـب بـودم چـون ايـن مـعـجـزه را ديـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نيكوشد.(29)
مكافات عمل
مؤ لف گويد: كه محمّد بن عبدالملك زيات به سزاى خود رسيد. مسعودى گفت :
چون خلافت به متوكل عباسى منتقل شد چند ماه از خلافت او كه گذشت بر محمّد بن عبدالملكغـضـبـنـاك شـد جـمـيـع امـوال او را بـگـرفـت و او را از وزارتمـعـزول سـاخت و محمّد بن عبدالملك در ايام وزارت خود تنورى از آهن ساخته بود و او را ميخكـوب نـمـوده بـود به طورى كه سرهاى ميخ ‌ها در باطن بوده و هر كه را مى خواست عذابكـنـد امـر مى كرد او را در آن تنور مى افكنند تا به صدمت آن ميخ ‌ها و ضيق مكان به سختتر وجهى معذب بود و هلاك مى شد، و چون متوكل بر محمّد غضبناك شد امر كرد تا او را درهمان تنور آهن افكندند محمّد چهل روز در همان تنور معذب بود تا وقتى كه به هلاكت رسيدو در روز آخـر عـمـر خـود كـاغـذ و دواتـى طـلبـيـد و ايـن دو بـيـت نـوشـت و بـراىمتوكل فرستاد:

هِىَ السَّبيلُ فَمِنْ يَوْم اِلى يَوْمٍ
كَاَنَّهُ ماتَريكَ الْعَيْنُ فى نَوْمٍ
لاتَجْزَ عَنَّ رُوَيدا اِنَّها دُوَلٌ
دُنْيا تَنَقَّلُ مِنْ قَوْمٍ اِلى قَوْمٍ
مـتـوكل را فرصتى نبود كه آن مكتوب را به او رسانند روز ديگر كه رقعه به وى رسيدفـرمـان كـرد كـه او را از تـنـور بـيـرون آوردنـد چـون نـزد تـنـور رفـتـنـد مـحـمّد را مردهيافتند.(30)
بـدان كـه در بـاب شـهـادت حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلامنـقـل كـرديـم كـه ابـوالصـلت را مـاءمـون در زنـدان حـبـس كـرد،يـكـسـال در حـبـس بـود پـس مـتـوسـل شـد بـه انـوار مـقـدسـه مـحـمـّد وآل مـحـمـّد عليهم السلام هنوز دعاى او تمام نشده بود كه حضرت جواد عليه السلام نزد اوحاضر شد و او را از بند رهانيد.
شفاى چشم به عنايت امام جواد عليه السلام
شـشـم ـ شـيـخ كـشـى روايـت كـرده از محمّد بن سنان كه گفت : شكايت كردم كه حضرت امامرضـا عـليـه السـلام از درد چـشـم خود پس گرفت حضرت كاغذى و نوشت براى ابوجعفرحـضـرت جـواد عليه السلام و آن حضرت از طفل سه ساله كوچكتر بود پس ‍ حضرت رضاعـليـه السـلام آن كـاغـذ را به خادمى داد و امر كرد مرا كه بروم با او و فرمود به من كهكـتـمـان كن ، يعنى اگر از حضرت جواد معجزه اى ديدى اظهار مكن آن را، پس رفتم به نزدآن حـضرت و خادمى آن حضرت را به دوش برداشته بود. محمّد گفت : پس خادم آن كاغذ راگشود مقابل حضرت جواد عليه السلام حضرت نظر كرد در كاغذ و بلند مى كرد سر خودرا بـه جـانـب آسمان و مى گفت : ( ناج ) پس اين كار را چند دفعه كرد. پس رفت هردردى كـه در چـشـم مـن بـود و چنان چشمم روشن و بينا شد كه چشم احدى مانند او نبود، پسگفتم به حضرت جواد عليه السلام كه خداند ترا شيخ اين امت قرار دهد همچنان كه عيسىبـن مـريـم عـليـه السـلام را شـيـخ بنى اسرائيل قرار داد، سپس گفتم به آن حضرت : اىشبيه صاحب فطرس ! محمّد گفت : پس من برگشتم و حضرت امام رضا عليه السلام به منفرمود كه اين را پنهان كن ، من پيوسته چشمم صحيح بود تا وقتى كه فاش كردم معجزهحـضـرت جواد عليه السلام را در باب چشم خود پس ديگر باره درد چشم من عود كرد. راوىگـفت : به محمّد بن سنان گفتم كه چه قصد كردى از آنكه به آن حضرت گفتى اى شبيهصـاحب فطرس ؟ او در جواب گفت كه حق تعالى غضب فرمود بر ملكى از ملائكه كه او رافطرس مى گفتند پس بال او را درهم شكست و افكند او را در جزيره اى از جزائر دريا و اوبـود تـا وقـتـى كـه مـتـولد شـد حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام ، حق تعالى فرستادجـبـرئيـل را به سوى حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم تا آن حضرت را تهنيتگويد به ولادت امام حسين عليه السلام و جبرئيل صديق و دوست فطرس بود پس گذشتبه او در حالى كه در جزيره افتاده بود پس او را خبر داد به آنكه امام حسين عليه السلاممـتـولد شـده و حـق تـعـالى او را امـر فـرمـوده كـه پـيغمبر را تهنيت گويد پس فرمود بهفـطـرس مـيـل دارى ترا بردارم به يكى از بالهاى خود و ببرم ترا نزد محمّد صلى اللّهعـليـه و آله و سـلم تـا شـفـاعـت كـنـد تـرا؟ فـطـرس گـفـت : بـلى ! پـسجبرئيل او را به يكى از بالهاى خود برداشت و او را خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسـلم بـرد پـس تبليغ كرد تهنيت از جانب پروردگار خود را آنگاه قصه فطرس را براىآن حـضـرت نـقـل كـرد، حـضـرت فـرمـود بـه فـطـرس كـهبـمـال بـال خـود را بـه گـهـواره حـسـيـن و مـيـمنت بجو به آن بجهت عظمت و بزرگى آن ،فـطـرس جـنـان كـرد حـق تعالى بال او را به او رد كرد و او را به جاى خود و منزلى كهداشت با ملائكه برگردانيد.(31)
هـفـتـم ـ شـيـخ كـلينى و ديگران روايت كرده اند از محمّد بن ابى العلاء كه گفت : شنيدم ازيـحيى بن اكثم قاضى سامره بعد از آنكه آزمودم او را و مناظره كردم با او و محاوره نمودمو مـراسـله كـردم او را و سـؤ ال كـردم از او از عـلومآل مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ، يـحـيـى گـفـت كـه روزىداخـل مـسـجـد پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم شدم طواف مى كردم به قبر مبارك ديدممـحـمـّد بـن على الرضا عليه السلام را كه طواف مى كند به قبر مبارك . پس مناظره كردمبـا آن حـضـرت در مـسـائل كـه نـزد من بود يعنى آنها را خوب مى دانستم پس جواب آنها رافـرمـود آنـگـاه گـفـتـم بـه آن حـضـرت كه واللّه من مى خواهم يك مساءله از شما بپرسم وخجالت مى كشم از آن حضرت فرمود من خبر مى دهم ترا به آن پيش از آنكه از من بپرسىآن را، و آن ايـن اسـت كه مى خواهى بپرسى از من از ( امام ) ، گفتم : بلى ! همين استسـؤ ال مـن بـه خدا سوگند، فرمود: منم امام . گفتم : علامتى مى خواهم ، در دست آن حضرتعـصـائى بـود عـصـا بـه نـطـق آمـد و گـفـت هـمـانـا مولاى من امام اين زمان است و او است حجت.(32)
حرز امام جواد عليه السلام
هشتم ـ سيد بن طاوس رحمه اللّه در ( مهج الدعوات ) روايت كرده از ابونصر همدانىاز حكيمه دختر امام محمّد تقى عليه السلام آنچه كه حاصلش اين است كه بعد از وفات اماممـحـمـّد تـقـى عـليه السلام رفتم به نزد ام عيسى دختر ماءمون كه زن آن حضرت بود جهتتعزيت او، ديدم كه بسيار جزع و گريه به جهت امام مى كرد به مرتبه اى كه مى خواستخـود را بـه گـريـه بكشد من ترسيم كه زهره اش ‍ شكافته شود از كثرت غصه ، پس دربين اينكه ما مذاكره مى كرديم كرم و حسن خلق و شرف آن حضرت را و آنچه حق تعالى بهاو مـرحـمـت فرموده بود از عزت و كرامت ، ام عيسى گفت كه ترا به چيزى عجيب خبر دهم كهاز هـمـه چـيزها بزرگتر باشد. گفتم : آن كدام است ؟ ام عيسى گفت : من دايم جهت امام غيرتمـى كـردم و مـراقب او بودم و گاه گاه سخنهاى سخت مى شنيدم و من به پدر خود مى گفتمپـدرم مـى گـفـتـم تـحـمـل كن كه او فرزند پيغمبر است و وصله اى است از پيغمبر. ناگاهروزى نشسته بودم دخترى از در خانه در آمد و به من سلام كرد، گفتم : چه كسى ؟ گفت ازاولاد عـمـار يـاسـرم و زن امام محمّد تقى عليه السلام ام كه شوهر تو است ، پس مرا چندانغـيـرت گـرفـت كه نزديك بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمايم و شيطاننزديك بود كه مرا بر آن دارد كه آن زن را بيازارم ، قهر خود را فرو بردم و با او نيكىكردم و خلعتش دادم .
چـون آن زن از پـيـش مـن رفـت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه ديده بودم و پدرم در آنحـالت كـه مـسـت لايـعقل بود اشارت به غلامى كرد كه پيش او ايستاده بود كه شمشير مرابـيـاور، شـمشير گرفت و سوار شد و گفت كه واللّه من مى روم و او را مى كشم ، چون اينصـورت از پدر خود مشاهده كردم پشيمان شدم و اِنّا للّهِ وَ انّا اِلَيْهِ راجِعُونَ خواندم و گفتمچـه كـردم بـه نفس خود و شوهر خود را به كشتن دادم . بر روى خود مى زدم و پس پدر مىرفـتـم تا درآمد به خانه اى كه امام بود پيوسته او را با شمشير زد تا او را پاره پارهكـرد پـس از نـزد او بيرون آمد من از پى او گريختم و تا صباح از اين جهت خواب نكردم وچون چاشت شد نزد پدر آمدم و گفتم : مى دانى ديشب چه كرده اى ؟ گفت : نه ، گفتم : پسرامـام رضا عليه السلام را كشتى ، از اين سخن متحير شد و از خود رفت و بيهوش شد، بعداز سـاعتى به خود آمد و گفت : واى بر تو چه مى گويى ؟ گفتم : بلى ! رفتى بر سراو و او را بـه شـمـشير زدى و كشتى . ماءمون اضطراب بسيار كرد از اين سخن گفت ياسرخادم را بطلبيد ياسر را حاضر كردند با ياسر گفت : واى بر تو! اين چه سخن است كهدخـتر من مى گويد؟ ياسر گفت : راست مى گويد، ماءمون بر سينه و روى خود زد و گفت :( اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راَجِعُونَ ) رسوا شديم تا قيامت در ميان مردم و هلاك شديم ، اىيـاسر برو و خبر آن حضرت را تحقيق كن و جهت ما خبر بياور كه جان من نزديك است از تنبـيـرون آيـد. يـاسـر رفـت بـه خـانه آن جناب و من به رخساره خود لطمه مى زدم پس زودمراجعت نمود و گفت : بشارت و مژدگانى اى امير! گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : رفتم نزد آنحضرت ديدم نشسته بود و بر تن شريفش پيراهنى بود و به لحاف ، خود را پوشانيدهبـود و مـسـواك مى كرد، من سلام بر او كردم و گفتم كه مى خواهى اين پيراهن كه پوشيدهاى بـه جـهـت تبرك به من دهى تا در او نماز كنم . و مرا مقصود اين بود كه به جسد مباركامـام نـظـر كـنـم كـه آيا ضرب شمشير هست يا نه ، به خدا كه همچون عاج سفيدى بود كهزردى او را مـس كـرده بـاشـد و نـبود بر جسد او از زخم شمشير و غيره اثرى ، پس ‍ ماءمونگـريـسـت گـريستن دراز و گفت : با اين آيت و معجزه هيچ چيز ديگر نماند و اين عبرت استبـراى اوليـن و آخـريـن . بـعـد از آن يـاسـر را گـفـت كـه سوار شدن و گرفتن شمشير وداخل شدن خود را ياد مى آورم و برگشتن خود را ياد نمى آورم ، پس ‍ چگونه بوده است امرمـن و رفـتـن مـن بـه سوى او، خدا لعنت كند اين دختر را لعنت شديد، برو نزد دختر و به اوبگو كه پدرت مى گوى به خدا قسم كه اگر بعد از اين از آن جناب شكايت كنى يا بىدسـتـور او از خـانـه بـيـرون آيى از تو انتقام مى كشم ، پس ‍ برو به نزد ابن الرضا وسـلام مرا به او برسان و بيست هزار دينار جهت او ببر و اسبى كه ديشب سوار شده بودمكـه او را ( شـهـرى ) مى گويند براى او ببر پس امر كن هاشميين را كه به جهتسـلام بـر آن حـضـرت وارد شـونـد و بـر او سـلام كـنند. ياسر مى گويد: چنان كردم كهمـاءمـون گـفته بود و سلام ماءمون را رسانيدم و مالى را كه ماءمون فرستاده بود در پيشامام عليه السلام نهادم و اسب را عرضه كردم ، حضرت بر آن زر نظر كرد ساعتى بعد ازآن تـبـسـم نـمـود و فـرمـود: عـهـدى كـه مـيان ما و ماءمون بود همچون بود كه هجوم كند بهشـمـشـيـر بـر من ؟! آيا نمى داند كه مرا يارى دهنده اى است كه ميان من و او مانع است . پسگـفـتـم : اى پـسـر رسـول خـدا! بـگـذار ايـن عـتـاب را بـه خـدا و بـه حـق جـدترسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم كه ماءمون چنان مست بود كه نمى دانسته چيزى ازايـن كار و ندز كرده نذر راستى و سوگند خورده كه بعد از اين مست نشود و چيزى كه مستكـنـنـده بـاشـد نـخورد؛ زيرا كه آن از دامهاى شيطان است ، پس هرگاه نزد ماءمون تشريفببرى اين سخنان را به روى وى نياور و عتاب مكن . حضرت فرمود كه مرا نيز عزم و راءىچـنـيـن بـود. بـعـد از آن جامه طلبيد و پوشيد و برخاست و مردم تمامى با آن حضرت نزدمـاءمـون آمـدند، ماءمون برخاست و آن جناب را در كنار گرفت و به سينه چسبانيد و ترحيبكـرد و اذن نداد احدى را كه بر او داخل شود و پيوسته با آن حضرت حديث مى گفت ، چون مجلس خواست منقضي شود حضرت فرمود : اي مامون من ترا نصيحتي مي كنم قبول كن : مامون گفت : بلي آن كدام است يابن رسول الله ؟ فرمود : مي خواهم كه شب بيرون نروي چون من ايمن نيستم از اين خلق نگونسار بر تو و نزد من دعايي است متحصن ساز نفس خود را به آن و حرز كن خود را به آن از بديها و بلاها و مكروهات همچون كه مرا ديشب از شر تو نگاه داشت ، و اگر لشكرهاي روم و ترك را ملاقات كني و تمامي بر تو جمع شوند با جميع اهل زمين از ايشان به تو بدي نرسد ، اگر خواهي بفرستم آن را براي تو تا آنكه به واسـطـه آن از هـمـه آن چـيـزها ايمن باشى ، گفت : بلى به خط خود بنويس و بفرست بهسوى من ، حضرت قبول نمود.
چون صباح شد حضرت جواد عليه السلام ياسر را نزد خود طلبيد و به خط خود اين حرزرا نوشت و فرمود با ياسر كه اين را به نزد ماءمون ببر بگو جهت آن از نقره پاك لولهسـازد و آنـچـه بـعد از اين خواهم گفت بر آن نقره نويسد و چون خواهد كه بر بازو بنددوضـوى كـامل بگيرد و چهار ركعت نماز كند بخواند در هر ركعت ( حمد ) يك مرتبه و( آيـة الكـرسـى ) و ( شـهـداللّه ) و ( والشمس و ضحيها ) و (الليـل ) و ( تـوحـيـد ) هر كدام را هفت مرتبه و چون از نماز فارغ شود بربـازوى راسـت خـود بـنـدد تـا در مـحـل سـخـتـيـهـا و تـنـگـيـهـا بـهحـول و قـوه خـدا سـالم مـانـد از هرچه ترسد و حذر كند و مى بايد كه در وقت بازو بستنقمر در عقرب نباشد.
روايـت شـده كـه چـون مـاءمـون ايـن حـرز را از آن حـضـرت گـرفـت و بـااهـل روم غـزا كـرد فـتـح كـرد و در هـمه غزوات و جنگها همراه داشت و منصور و مظفر شد بهبـركـت ايـن حـرز مـبـارك ، و حـرز ايـن اسـت : ( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّالْعالَمينَ... ) (33)
تـا آخـر حـرز كـه مـعـروف اسـت بـه ( حرز جواد ) و نزد شيعه معروف است ، و اينموضع جاى نقل آن نيست .
قال العلامة الطباطبائى بحرالعلوم فى ( الدّرة ) :
وَ جازَ فِى الْفِضَّةِ ما كانَ وِعاء
لِمِثْلِ تَعْويذٍ وَ حِرْزٍ وَ دُعاءٍ
فَقَدْ اَتى فيهِ صَحيحٌ مِنْ خَبَرٍ
عاضَدَهُ حِرْزُ الْجَوادِ الْمُشْتَهَرُ(34)
تبديل برگ زيتون به نقره خالص
نهم ـ ابوجعفر طبرى روايت كرده از ابراهيم بن سعد كه گفت : ديدم حضرت امام محمّد تقىعـليـه السـلام را كه مى زد دست خود را بر برگ زيتون پس مى گرديد آن نقره ، پس منگـرفـتـم از آن حـضـرت بـسـيارى از آنها را و خرج كردم آنها را در بازار و ابدا تغييرىنكرد يعنى نقره خالص شده بود.(35)
علامت امام چيست ؟
دهم ـ در بعضى دلائل آن حضرت است : و نيز روايت كرده از عمارة بن يزيد كه گفت : ديدمامـام مـحـمـّد تـقـى عـليـه السـلام را پـس گـفـتـم بـه آن حـضرت كه چيست علامت امام ، يابنرسـول اللّه ؟ فرمود: امام آن است كه اين كار را به جا آورد، پس ‍ گذاشت دست خود را برسنگى پس ظاهر شد انگشتانش در آن . راوى گفت : پس ‍ ديدم كه آهن را مى كشيد بدون آنكهدر آتش آن را بگذارد و سنگ را خاتم خود نقش ‍ مى كرد.(36)
توطئه ماءمون براى دنياگرايى امام جواد عليه السلام
يـازدهـم ـ ابـن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند از محمّد بن ريان كه گفت : ماءمون هرحـيـله كـرد كـه حـضـرت امـام مـحـمـّد تـقـى عـليـه السـلام را مـانـنـد خـوداهـل دنـيـا كـنـد و به لهو و فسوق مايل كند ممكنش نشد و حيله او در آن حضرت اثر نكرد تازمـانـى كـه خـواسـت دخـتر خود را به خانه آن حضرت بفرستد و زفاف واقع شد امر كردصـد كـنـيـزى كـه از هـمـه كـنـيـزان زيباتر بودند هر كدام جامى در دست گيرند كه در آنجواهرى باشد به اين هيئت او را استقبال كنند در آن وقتى كه آن حضرت وارد مى شود و مىنشيند در حجله دامادى ، كنيزان به آن دستورالعمل رفتار كردند، حضرت جواد عليه السلامالتـفـاتـى بـه ايـشـان نـفـرمـود. ماءمون طلبيد مخارق مغنى را و آن مردى بود خوش آواز وربـاب مـى نـواخـت و ريش طويلى داشت مخارق به ماءمون گفت : يا اميرالمؤ منين ! اگر بهجـهـت مـيل دادن ابوجعفر است به امر دنيا اين كار در عهده من است و من كافيم او را، پس نشستمـقـابـل آن حـضـرت و آواز خـود را بـلنـد كـرد بـه نـحـوى كـه جـمـيـعاهل خانه به نزد او جمع شدند، پس شروع كرد به نواختن رباب و آواز خواندن ، يك ساعتچـنـيـن كرد ديد كه حضرت جواد عليه السلام ابدا التفات نكرد نه به سوى او و نه بهطـرف راسـت و چپ خود. پس از آن سر مبارك خود را بلند كرد و فرمود: ( اِتَّقِ اللّه ياذَاالْعـُثْنُون ! ) از خدا بترس اى مرد ريش بلند! تا حضرت اين فرمايش فرمود: ربابو مـضـراب از دسـت مـخـارق افـتـاد و ديـگـر انـتـفـاعـى نـبـرد به دست خود تا وفات يافت.(37) مـاءمـون از او پـرسـيـد: تـرا چـه شـد؟ گـفت : وقتى كه ابوجعفر به منصيحه زد چنان فزع كردم كه هرگز صحت نخواهم يافت از آن .
تهمت توطئه به امام جواد عليه السلام
دوازدهـم ـ قـطـب راونـدى روايـت كـرده كـه مـعتصم طلبيد جماعتى از وزراء خود را و گفت كهشـهـادت دروغ دهـيـد در حـق محمّد تقى عليه السلام و بنويسيد كه او اراده كرده خروج كند.پس معتصم طلبيد آن حضرت را و گفت : تو اراده خروج كردى بر من ، فرمود: به خدا قسمكـه مـن به جا نياوردم چيزى از اين امر، گفت كه فلان و فلان شهادت مى دهند بر اين كارتـو، پـس ايـشان را حاضر كردند گفتند: بلى اين نامه هاى تو است كه نوشته اى در اينبـاب ، مـا گـرفـته ايم آنها را از بعض غلامان تو. راوى گفت كه حضرت نشسته بود درصـفـحـه ايـوان پـس سر بلند كرد به سوى آسمان و گفت : خداوندا! اگر اينها دروغ مىگـويـنـد بر من بگير ايشان را، راوى گفت كه نظر كرديم به آن صفحه ديديم كه سختبـه جـنـبـش و اضـطـراب درآمـده مـى رود و مى آيد و هركس ‍ كه بر مى خيزد از جاى خود مىافـتـد، مـعـتـصـم گفت : يابن رسول اللّه ! من توبه كردم از آنچه گفتم دعا كن كه خدا اينجـنـبـش را سـاكـن كـند، گفت : خداوندا! ساكن گردان اين جنبش را، همانا تو مى دانى كه اينجماعت دشمنان تو و دشمنان من اند. پس ساكن شد.(38)
تبديل خاك به طلا
سـيـزدهـم ـ و نيز روايت كرده از اسماعيل بن عباس هاشمى كه گفت : روز عيدى خدمت حضرتمحمّد جواد عليه السلام رفتم و شكايت كردم به آن جناب از تنگى معاش ، آن حضرت بلندكرد مصلاى خود را و گرفت از خاك سبيكه اى از طلا، يعنى خاك به بركت دست آن حضرتپـاره طـلاى گـذاخـتـه شـد پـس بـه مـن عـطـا كـرد بـردم آن بـازار شـانـزدهمثقال بود.(39)
زنده كردن مرده
چـهـاردهـم ـ شـيـخ كـشـى از احـمـد بـن عـلى بـن كـلثـوم سـرخـسـىنقل كرده كه گفت : ديدم مردى را از اصحاب اماميه كه معروف بود به ابى زينبه پس سؤال كـرد از مـن از احكم بن بشار مروزى و پرسيد از من قصه او و از آن اثرى كه در حلق اواسـت ، و مـن ديـده بـودم او را كـه در حـلق او شـبـيه خطى از اثر ذبح بود گفتم كه من چنددفـعـه از او سؤ ال كردم از آن اثر به من خبر نداد. ابوزينبه گفته كه ما هفت نفر بوديمدر بـغـداد كـه در يـك حـجـره بوديم در زمان حضرت امام محمّد تقى عليه السلام ، يك روزاحـكـم از وقـت عـصـر از مـا نـاپـديـد شـد و در شـب هـم نـيـامـد هـمـيـن كـهاول شب شد توقيعى از حضرت جواد عليه السلام آمد كه رفيق شما آن مرد خراسانى يعنىاحـكـم مـذبـوح شـده و او را پـيـچيده اند در نمدى و افكنده اند در فلان مزبله برويد او رابـرداريـد و مـداوا كـنـيـد او را بـه فـلان و بـه فـلان چـيـز، پـس رفـتـيـم بـه آنمـحـل و او را يـافتيم مذبوح و مطروح همانطور كه حضرت خبر داده بود پس او را آورديم ومداوا كرديم به آنچه حضرت فرموده بود پس خوب شد. احمد بن على راوى مى گويد كهقصه اش آن بود كه احكم متعه كرده بود در بغداد در خانه قومى پس آن جماعت مطلع شدندبر كار او و او را ذبح كردند و در نمد پيچيده در مزبله افكندند.(40)
ثواب ازدواج موقت
مـؤ لف گـويـد: كـه اسـتـحـبـاب مـتعه نزد شيعه ثابت است ، بلكه روايت شده از حضرتصـادق عـليـه السـلام كـه فـرمود: نيست از ما كسى كه ايمان به رجعت ما نداشته باشد وحلال نداند متعه كردن را.(41)
( وَ عـَنـْهُ عليه السلام : اِنَّ اللّهَ عَزّ وَ جَلَّ حَرَّمَ عَلى شيعَتِنا الْمُسْكِرَ مِنْ كُلَّ شَرابٍ وَعَوّضَهُمْ عَنْ ذلِكَ الْمُتْعَةَ ) .(42)
و روايـات در فـضـل مـتعه كردن بسيار است از جمله شيخ مفيد رحمه اللّه در ( كتاب متعه) روايت كرده از صالح بن عقبه از پدرش كه گفت به حضرت امام محمّد باقر عليهالسلام عرض كردم كه براى شخصى كه متعه كند ثوابى هست ؟ فرمود: اگر در اين كارقصدش خدا و امتثال شريعت باشد و مخالفت آن كس كه منع كرده ، تكلم نمى كند با آن زنمـگـر آنـكـه حق تعالى مى نويسد براى او حسنه ، و هرگاه نزديكى كند با او بيامرزد حقتعالى به سبب اين ، گناه او را و چون غسل كند به عدد هر مويى كه آب بر او گذشته حقتـعالى مغفرت به او ارزانى فرمايد. راوى گفت : گفتم به آن حضرت از روى تعجب بهعـدد هـر مـويـى كـه در بـدن دارد؟! حـضـرت فـرمـود: آرى ! بـه عدد هر مويى كه در بدندارد.(43) و نـيـز روايـت كـرده از حـضرت صادق عليه السلام كه فرمود نيستمـردى كـه مـتعه كند پس غسل كند مگر آنكه حق تعالى خلق فرمايد از هر قطره اى كه از اومى چكد هفتاد ملك كه استغفار نمايد براى او تا روز قيامت و لعنت مى كند اجتناب كننده از آنرا تـا زمـانـى كـه قـيـامت برپا شود.(44) و روايت شده كه حضرت ابوالحسنعـليـه السلام نوشت به سوى بعضى از مواليان خود كه اصرار نداشته باشيد در متعهكردن ، آنچه بر شما است اقامت سنت است ، يعنى متعه كنيد به آن قدر كه اقامت سنت شود ومـشـغـول مكنيد خود را به متعه كردن تا آنكه ترك كنيد زنان و فراش خودتان را و آنها رامـعطل گذاريد پس ايشان كافر شوند و نفرين كنند بر كسانى كه امر كردند شما را برآن و لعنت كنند ما را.(45)
فـصـل چـهـارم : در ذكـر پـاره اى از كـلمـات شريفه و مواعظ بليغه حضرت امام محمّدتقىعليه السلام است
( اوّل ـ قـالَ عـليـه السـلام : الثِّقـَةُ بـِاللّهِ تـَعـالى ثـَمـَنٌ لِكُلِّ غالٍ وَ سُلَّمٌ اِلى كُلِّعـالٍ؛(46) ) يـعنى حضرت جواد عليه السلام فرمود كه اعتماد به خداوندتعالى بهاء هر چيز گران است و به سوى هر چيز بلندى نردبان است .
دوّم ـ ( قالَ عليه السلام : عِزُّ الْمُؤْمِن من غِناهُ عَنِ النّاسِ ) .(47)
فرمود: عزت مؤ من در بى نيازى او است از مردم .
و لنعم ما قيل :
دو قرص نان اگر از گندم است يا از جو
دو تاى جامه گر از كهنه است يا از نو
چهار گوشه ديوار خود به خاطر جمع
كه كس نگويد از اين جاى خيز و آنجا رو
هزار بار نكوتر به نزد دانايان
ز فر مملكت كيقباد و كيخسرو
سـوّم ـ( قالَ عليه السلام : لاتَكُنْ وَلِىَّ اللّهِ فِى الْعَلانِيةِ وَ عَدّوّا لَهُ فِى السِّرِ ).(48)
فرمود: مباش ولى خدا در آشكار و دشمن خدا در پنهان .
فقير گويد: كه اين كلمه شريفه شبيه است به فرمايش جدش اميرالمؤ منين عليه السلامكه فرموده : ( لاتَسُبَّنَّ اِبْليسَ فِى الْعَلانِيَةِ وَ اَنْتَ صَديقُهُ فى السِّرِّ ) .
چـهـارم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( مـَنِ اسْتَفادَ اَخا فىِ اللّهِ فَقَدِ اسْتَفادَ بَيْتا فِىالْجَنَّةِ.(49) )
اسـتـفـاده به معنى فايده گرفتن و فائده خواستن و فائده دادن است ، يعنى هركه استفادهكند برادرى را به جهت خداوند تعالى همانا استفاده كرده خانه اى در بهشت .
پـنـجـم ـ قـالَ عـليه السلام : ( كَيْفَ يَضيعُ مِنَ اللّه تَعالى كافِلُهُ وَ كَيْفَ يَنْجُوَ مِنَاللّه تـَعالى طالِبُهُ وَ مَنِ انْقَطَعَ اِلى غَيْرِ اللّهِ وَ كَلَهُ اللّهُ اِلَيْهِ وَ مَنْ عَمِلَ عَلى غَيْرِ عِلْمِاَفْسِدِ اَكْثَرَ مَمّا يُصْلِحُ ) ؛(50)

next page

fehrest page

back page