26- نكوهش لجاج (1)
«و لو رحمناهم و كشفنا مابهم من ضر للجوا في طغيانهم يعمهون.» (2)
«امن هلاذا الذي يرزقكم ان امسك رزقه بل لجوا في عتو ونفور.» (3)
چند شب در اطراف استقامت و پايدارى و ستايش اين صفت عالى، سخنرفت. از نظر آن كه مبادا استقامتبا لجاج اشتباه شود وپارهاى لجاج نكوهيده را استقامت پسنديده پندارند - زيرا بسيارى از صفات نيك و بد بهيكديگر شبيهاند و تميز آنها دشوار است- اينك به نكوهش لجاج و تميز آن از استقامت مىپردازيم.
استقامت و لجاج
استقامت - همان طور كه ذكر شد - آن است كه انسان، درستى مطلبى را دريابد و صحت هدفى را پس از مطالعه وتفكر عميقبدون دخالت احساسات تشخيص دهد و بر اين عقيده پايدارى كند و در اثر موانع بسيار و سختىهاى ناگوار يا به وسيله تطميعاتو تهديدات خارجى،از آن دستبرندارد و ايمان خود را نگهدارد.
لجاج، طرفدارى ازمطلب باطلى است كه فساد آن آشكار شده و آن كسى كه لجاج مىكند بطلان آن عقيده را در دل تصديق دارد،ولى خودپسندى او نمىگذارد كه به فساد عقيدهاش اقرار كند; زيرا آن را براى خود حقارتى مىداند. گاه احساسات طورى بر اوغلبه مىكند كه مانع از آن مىشود كه به فساد عقيده خود پى برد و مىپندارد آن راهى كه مىرود، راه صواب است.
و به عبارت ديگر: اگر پايدارى در هدفى براى خود هدف باشد، استقامت است و اگر براى چيزهاى خارج از هدف باشد، از قبيل:اين فكر من استيا پدرمگفته يا فاميل من است، يا شهر و كشور من است و مانند اينها لجاج است. قرآن مىفرمايد:
«و ان الذين لايؤمنون بالاخرة عن الصراط لناكبون ولو رحمناهم وكشفنا مابهم من ضر للجوا في طغيانهم يعمهون; (4)
و كسانى كه به آخرت ايمان نمىآورند، از راه راستخارج شدهاند [و بىراهه مىروند] و اگر ما به آنها مهربانى كنيم و زيان وبدبختى را از ايشان برطرف نماييم، در سركشى و نافرمانى خود لجاج كرده و سرگردان خواهند بود.»
نعمتهايى كه خداوند بر كفار ارزانى داشته و خوان بىكران خود را كه برايشان گسترده، موجب بازگشت آنها از بىراهه به راهراستحقپرستى نشده است و در بيابان غفلت و سركشى و گناه سرگردانند، در صورتى كه اگر اندكى بهخود آيند و با نظرى پاك بهنعمتهاى الهى بنگرند، به زودى به انحراف وكجروى خود پىخواهند برد و به خطاى عمدى خود اذعان خواهند كرد،ولىخودخواهى، آنان را كور و كر كرده است و راه را از چاه تميز نمىدهند و روزبهروز در گرداب گمراهى خود بيشتر فرو مىروند.
اقسام لجاج
لجاج بر دو گونه است: يكى لجاج در نظريات علمى و فلسفى و اعتقادات مذهبى، يعنى لجاجكننده تشخيص مىدهد كه نظريهعلمى او خطاست، ولى درظاهر اعتراف به آن خطا نمىكند و با آن كه نظريه ديگرى را در دل خود تصديق دارد، ولى در ظاهرنمىپذيرد، بلكه به اين سو و آن سو مىزند تا شايد سخن باطل خود را پا برجا كند و به او بقبولاند. كسانى كه چنين صفتى دارندهيچگاه در علم و دانش ترقى نمىكنند و همواره در جهل و نادانى خود مىمانند.
دانش طلب و دانشمند بايد انصاف داشته باشد و نظريه خود را تابع دليل و برهان قرار بدهد; به هرسو كه برهان، او را راهنمايىكرد، بدان سو روان شود، نه آن كه جستوجو كند تا دليلى براى گفته خود پيدا كند، چنين كسى هميشه در بيابان نادانىسرگردان خواهد بود. دانشمند نبايد مثلا از نظريه پدر يا استادش دفاعكند و تحتتاثير احساسات قرار گرفته و نظريه آنها راصددرصد صحيح بداند، اگر همه دانشمندان چنين بودند، در علوم ترقياتى رخ نمىداد مسايل علمى، فلسفى و مذهبى بايد موردبحث قرار گيرند و به دقتبررسى شوند.
اجتهاد آزاد
يكى از برترىهاى مذهب اماميه بر فرق ديگر اسلام آن است كه هر دانشمند مذهبى بايد خود به دنبال تحقيق برود و تلاش كند تاقوانين الهى را از قرآن و سنت رسول خدا كه به وسيله اهل بيت آن حضرت(ع) به ما رسيده استبه دستآورد، ولى حنفىها هرچهابوحنيفه اجتهاد كرده، مالكىها هرچه مالك گفته، شافعىها هرچه شافعى فهميده، حنبلىها هرچه احمد بن حنبل به زبان آوردهاست، همان را قانون الهى مىدانند و به كسى حق بحث و گفتوگو نمىدهند و همگى بايد كوركورانه از آن چهار تن پيروى كنند،حتى بيهقى كه يكى از دانشمندان بزرگ شافعى است، كتابى به نام «السنن الكبرى» نوشته كه احاديث منتسب به رسول خدا رامطابق فتاواى شافعى ذكر كرده يا به عبارت ديگر: مداركفتاواى شافعى را از سنتبيان نموده، از اين جهت است كه هنوز فقهاسلامى نزد آنها همان وضعيتى را كه درقرن دوم و سوم هجرى داشت، دارد، ولى فقه اسلامى كه اماميه از آن بحث مىكنند بهحد اعلاى ترقى رسيده است.
تخطئه و تصويب
برترى ديگرى كه موجب تعمق و تدقيق بيشتر علماى اماميه و رسايل مذهبى آنان گرديد، قبول تخطئه است. اماميه مىگويند:مجتهد شايد نظرياتش صواب و مطابق واقع باشد و شايد اشتباه بوده و مطابق واقع نباشد، مجتهد شايد حكم خدا را فهميده ياشايد نفهميده باشد،چون حكم خدا يكى است و تغيير پذير نيست، از اين جهت دانشمندان اماميه حد اعلاى كوشش خود را بهكارمىبرند تا حقيقت را پيدا كنند، ولى فرق ديگر اسلام، مصوبه هستند; يعنى هرچه مجتهد فهميد گويند همان، صواب است. پساگر دو مجتهد، دو فتواى متناقض داشتند، قهرا خدا نيز دو حكم متناقض دارد!؟ از اين جهت دانشمندان آنها از قرن سوم به اينطرف تحقيقات دقيق و عميقى در فقه اسلامى ندارند.
علل لجاج
اگر دانشمندى نظرش فقط واقع بينى باشد، لجاج نمىكند، بلكه از راهنمايى ديگران خشنود مىشود،ولى خودخواهى وخودپسندى يا به تعبير ديگر: احساسات، انسان را از طريق انصاف و قضاوت عادلانه خارج مىكند. سودپرستى و منفعت دوستىتاثير فراوانى در پيدايش لجاج دارد، كسانى كه به مذهب باطل گرويدهاند،كمتر حاضرند كه انصاف دهند و حرف حق را بپذيرند ودست از عقيده فاسد خود بردارند.
يكى از دلايل كافران قريش بر عقيده فاسدشان، اين بود: پدرانما داراى چنين عقيدهاى بودند،ما هم از آنان پيروى مىكنيم. مثلااگر پدرانشان احمق و نادان يا ظالم و متعدى بودند، آنها نيز بايد احمق و نادان يا ظالم و متعدى باشند. اين استدلال هنوز همدر بيشتر مغزها جاى دارد كه پدر را نمونه اى از ادراك و پاكى و فضيلت مىدانند و هرچند پدرانشان جانى و خيانتكار بوده او راصادق و خدمتگزار مىدانند. فرزند چيز فهم بايد، خود نظريه يا خود آن صفت را در نظر بگيرد و از آن كه پدرش داراى آن نظريهبوده، چشم بپوشد، آن گاه درباره آن قضاوت كند،اگر صحيح بود، بپذيرد و اگر باطل بود به دور اندازد.
بدترين لجاج
بدترين اقسام لجاج آن است كه شخص در خودش احتمال خطا ندهد و حاضر نباشد كه سخنان ديگران را بشنود، علماى مذاهبباطله و اديان نادرست، پيروان خود را ممنوع مىكنند كه بحث مذهبى كنند و با اهل حق سخن بگويند; زيرا لجاج مريدان كمتراست و ممكن است هنگام استدلال، به بطلان آن مذهب پىبرند و از آن دستبردارند. دانشمند لجوج آن قدر در بحث لجاجمىنمايد و از اين شاخه به آن شاخه مىپرد تا كلام حق را نپذيرد و سخن خود را به كرسى بنشاند.
كفار عرب، گوش خود را مىگرفتند تا آيات قرآن و كلام خدا را نشنوند. مبادا فتورى در بتپرستى آنها روى دهد; اسلام است كهپيرو خود را آزاد مىگذارد و ميگويد: «برو در هر نقطهاى از جهان عقيده خود را با هر كس بگو و تمام گفتههاى ديگران را بشنو تادريابى كه آن چه آنها مىگويند تو بهتر از آن را دارى.»
گاه خودپرستى به قدرى شدت پيدا مىكند كه انسان در راه لجاج، دست از جان خود نيز مىشويد و كشتهراه... مىشود. اگرعصبيت توام با جاهطلبى شود، بدترين روزگار را براى لجاجكننده به ارمغان مىآورد.
عمير بن اهلب
در جنگ جمل، على(ع) هرچه اهل بصره را نصيحت فرمود كه از راه خطايى كه رفتند بازگردند، سودى نبخشيد. عمار ياسر اندرزداد و موعظه كرد، ثمرى نكرد، آن قدر لجاج كردند تا بيشتر آنها كشته شدند. مداينى مىگويد:
«در بصره كسى را ديدم كه يك گوش نداشت. سبب پرسيدم، گفت: روزى كه جنگ جمل رخ داد، من در ميان كشتگان مىگشتم،مجروحى را ديدم سرخود را بلند مىكند و بر زمين مىزند و اين شعر را مىخواند:
لقد اوردتنا حومة الموت امنافلمتنصرف الا ونحن رواءاطعنا بنى تيم الشاوة جدناوما تيم الا اعبد و اباء
مادر ما (عايشه) ما را به سرزمين مرگ كشانيد و برنگشت تا آن كه همه ما را خوار و ذليل نمود، از بختبد ما آن كه بنى تيم(عايشه وطلحه) را اطاعت كرديم، درصورتى كه آنها همه برده بودند و آزادهاى در آنها يافت نمىشد.
به او گفتم: در دم مرگ اين سخنان چيست كه مىگويى؟ متوجه خدا بشو. او به من دشنامى داد و گفت: تو مىگويى كه من در دممردن جزع كنم، محال است. چند قدمىكه از او دور شدم مرا آواز داد و گفت: نزديك بيا و شهادتين به من تلقينكن. من نزديكرفتم، گفت: نزديكتر بيا، نزديكترش كه رفتم گوش مرا دندان گرفت و از بيخ بركند. من او را لعن كردم، آن گاه به من گفت:هنگامى كه مادرت از تو پرسيد: چه كسى تو را چنين كرد؟ بگو عمير اهلب ضبى، كسى كه از زنى كه مىخواست زمامدارمسلمانان بشود فريب خورد.»
اين مرد در دم مرگ به نتيجه لجاج خود پىبرد، ولى پشيمانى بهر او سودى نداشت.
مثل لجوج
مثل لجاج كننده مثل كسى است كه در قعر سياه چالى افتاده باشد و روزگار بسيارى در تاريكى به سر برده و از تمام لذايذ ونعمتهاى جهان محروم باشد و به آن زندگانى تاريك و عفن، دل خوش دارد، در اين وقت اگر كسى از راه دوستى و مهربانى به اوبگويد: برخيز و از اين سيهچال بيرون آى و از نعمت روشنايى و خوراك و پوشاك در جهان بالا بهرهمند شو، در اين گور سياه جزنابودى و نيستى ثمرى نخواهى برد، آن شخص گويد: «خير، اين جا بسيار خوش است، بهشتبرين همين جاست، اين سخنان تودروغ است، من خود تشخيص دادهام كه از اين نقطه بهتر و پر نعمتتر و پر آسايشتر، در تمام جهان جايى نيست، دوستان من همهدر اينجا زندگى مىكنند، پدران من در اين جا روزگار خود را گذرانيدند، آن ها همه اهل تشخيص بودند و محال است كه خطاكرده باشند، اگر آن چه تو مىگويى راستباشد، آنها نيز چنان مىكردند، اگر ناصح، مهرش افزون شود و دلش به حال زار اوبسوزد، پند خود را تكرار كند و در راهنمايى خود اصرار ورزد، آن بدبختبا او به ستيزه درآيد و دشنام گويد و او را از نزد خود برانديا آن كه كمر به قتل او ببندد.
اگر لجاج نمىبود
اگر لجاج در جهان نمىبود، به طور يقين، اوضاع جهان اين گونه كه هست نبود. ترقياتى كه اخيرا نصيب جهان شده قرنها زودترشده بود، از آن موقع تاكنون ترقيات محيرالعقول ترى يافت مىشد كه نسبت آنها با اين زمان، مانندنسبت ترقيات زمان ما باعصر حجر قديم مىبود، معنويات عالم به حدى ترقى كرده بود كه جهان گلستان و بهشتبرين شده بود. كسى را با كسى كارىنبود و هيچ كس را به ديگرى آزارى نبود. بهترين جهانى كه در خيال تصورمىشود وقوع خارجى پيدا كرده بود. لجاجكنندگان نهتنها به خود زيان مىزنند، بلكه زيان آنها به جهان مىرسد،اگر كسى با انبياى خدا لجاج نمىكرد و آنها سير موفقيتآميز خود راادامه مىدادند، جهان غير از اين كه هستبود، اگر لجاجكنندگان با رسول خدا و اوصيايش لجاج نمىكردند، اوضاع بهجزاين بود.
لجوج،سعادتمند نمىشود
هر كسى كه در اين عالم داراى سعادتى شده بىگمان اين سعادت را به واسطه پاك بودن از لجاج دارا شده است; چون ممكن استكسى از جهتى لجاج داشته باشد و از جهتى نه; يعنى داراى يك نوع لجاج باشد ولى كسى كه تمام انواع لجاج را دارا باشد، به هيچسعادتى نخواهد رسيد و كسى كه لجاج در برابر يك سعادتى را دارا باشد، از همان سعادت محروم خواهد بود.
كودك اگر در برابر تعليم و تربيت لجاج كند، جاهلى نادان از كار در خواهدآمد. كسانى كه با فرستادگان خدا به ستيزه درآمدند ولجاج ورزيدند، در سياهچال گمراهى ماندند و به همان كورى و كرى خويش دلخوش كردند و سرانجام بهدست كسانى همچونخودشان يا حقپرستان نابود شدند. بر رادمردان لازم است كه اين عناصر پليد را نيست كنند; زيرا كه اينها هم خودشان راسياهبخت كردهاند و هم ديگران را گمراه مىكنند. ضرر بزرگى كه آنها دارند، روسياهى در دنيا و آخرت و شقاوت ابدى خواهد بود.
آيا ابولهب، عموى رسول خدا چه سودى برد؟ فرعون زمان موسى به چه سرانجامى رسيد؟ جز آن كه طعمه ماهيان دريا گرديد.
طلحه
در جنگ جمل - همان طورى كه قبلا گفته شد - هنگامى كه طلحه در اثر تيرمروان، از اسب بر زمين افتاده و جان مىداد چنينگفت: «بزرگى از بزرگان قريش را به بدبختى خود نديدم.» اين پشيمانى براى طلحه وقتى آمد كه ديگر سودى نداشت، او نخستينكسى بود كه با اميرمؤمنان على(ع) بيعت كرد، چون على(ع) با تقاضاى نامشروع وى موافقت نكرد و تحريكات معاويه در او كارگرافتاد، پيمان با آن حضرت را شكست و دنيا و آخرت خود را تاريك گردانيد، زنحضرت لوط در اثر لجاجت، به شوهر خود خيانتكرد و سزاى كار خود را چشيد; آرى، زمستان مىرود و روسياهى به زغال مىماند، ولى آسيه همسر فرعون، براى خداپرستى قدمبرداشت، خواستخدا را بر خواسته شوهرش مقدم شمرد و به حيات ابدى رسيد، فداكاريى كه خديجه نسبتبه رسول خدا نمودسعادت دنيا و آخرت را به او داد، خويشانش همگى با او مخالفت كردند و با او ترك مواصلت نمودند; خديجه ارتباط خود را باخداى خود محكمتر گردانيد و تا جهان بر پاست، خديجه سربلند است و در بهشتبرين شادو خرسند.
لجاج قدرتمندان
قسم دوم لجاجى است كه در زمامداران و قدرتمندان خودخواه يافت مىشود; فرمانى صادر مىكنند، سپس به زيان آن پىمىبرند، ولى در اجراى آن پافشارى مىكنند. منطق آنها اين است كه چون من گفتهام، هر طورى كه باشد بايد اجرا شود، هرچند جهانىبرهم خورد، اگر آنانرا كسى پند بدهد،از مقصود خود منصرف نمىشوند، بلكه زندگانى ناصح در خطر خواهد افتاد، يكى از علماجمله معروفى را كه در بيان استقامت است در لجاج آورده و مىگفت:
«مرد آن است كه بر سر حرفش نايستد; يعنى هر وقت دانست كه آن چه گفته خطا بوده است اقرار به خطاى خود بنمايد و دستاز لجاج بردارد،» زورمندان در لجاج خود فوقالعاده هستند، بهطورىكه بر خلاف ميل خود نمىتوانند سخنى بشنوند و همينعادت اغلب، آنها را به نابودى كشانده است. ناپلئون در اثر همين روش امپراتورىاش از دست رفت، آغامحمدخان قاجار در اثرهمين روش كشته شد، چون هنگامىكه به كسى وعده قتل مىداد، لجاج مىكرد و از آن برنمىگشت، هرچه شفاعت مىكردند،نمىپذيرفت. كسانى كه چند خربزه شاهقاجار را دزديده بودند چون مىدانستند تهديد قطعى استشبانه او را كشتند.
نادر، هنگامى كه گفت: فردا چشمها را بيرون خواهم آورد و مىدانستند گفته او يكى است و دو نخواهد شد، او را كشتند، لجاج جزنابودى لجاجكننده و آتش افروزى و ظلمهاى بىپايان،ثمر ديگرى ندارد.
پىنوشتها:
1.شب پنجشنبه12 صفر الخير 1370 برابر با 2 آذرماه 1329.
2.و اگر ايشان را ببخشاييم، و آن چه از صدمه بر آنان [وارد آمده] استبرطرف كنيم در طغيان خود كوردلانه اصرار مىورزند.(مؤمنون (23) آيه 75)
3.يا كيست آن كه به شما روزى دهد اگر [خدا] روزى خود را [از شما] بازدارد [نه!] بلكه در سركشى و نفرت پا فشارى كردند. (ملك(67) آيه 21)
4.مؤمنون (23) آيه 74 - 75.