|
|
|
|
|
|
موقعيت على عليه السلام در جنگ احد در اين جنگ گوشه اى از فداكاريها و ايثارهاى حضرت ولى الله صلوات الله عليه ظاهرگشت ، آن حضرت تا آنجا تلاش كرد كه جبرئيل ميان آسمان و زمين ندا كرد: لاسيف الاذوالفقار و لافتى الا على . طبرسى رحمه الله (351)نقل كرده : با رسول خدا جز ابودجانه و على بن ابيطالبعليه السلام كسى نماند، هر وقت گروهى بهرسول خدا صلى الله عليه و آله حمله مى كرد، على عليه السلام بر آن ها تاخته و دفعمى كرد تا اينكه شمشيرش شكسته شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله شمشير خودذوالفقار را به او داد، آن حضرت به طرف احد رفت و ايستاد على ، عليه السلاممرتب شمشير مى زد،تا به سر و صورت و دو دست و شكم و پاهايش هفتاد زخمرسيد(352) جبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : مواسات اين است يا محمد، حضرتفرمود: او از من است و من از او هستم ، جبرئيل گفت : من نيز از شما هستم ، امام صادق عليهالسلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله ديد:جبرئيل ميان آسمان و زمين در روى تختى از طلا نشسته و مى گويد: لاسيف الا ذوالفقارو لافتى الا على . نگارنده گويد: جريان ندارى جبرئيل و گفتن لاسيف الاذوالفقار و لافتى الا على مسلم الفريقين است براى نمونه به الغدير، ج 2، ص 59 - 61 رجوع شود. حسان بنثابت در اين رابطه گفت : كشتن پرچمداران قريش روز احد پرچم قريش در دست طلحة بن ابى طلحه عبدى از قبيله بنى عبدالداربود، اميرالمؤ منين عليه السلام بر او حمله كرده ، كارش را ساخت ، بهدنبال او ابوسعيد بن ابى طلحه پرچم را به دست گرفت ، امام عليه السلام او را نيزكشتت پرچم به زمين افتاد، مسافح بن طلحه فورا آن را بلند كرد، او نيز به دست امام درخون غلتيد، به اين گونه تا 9نفر از بنى عبدالدار پرچم به دست گرفته و به دستامام شربت مرگ نوشيدند، آخرالامر غلام سياهى از آنها كه صواءب نام داشت ، پرچم رابه دست گرفتت امام صلوات الله عليه دست راست او را قطع كرد، او پرچم را به دستچپ گرفت ، امام دست چپش را نيز قطع كرد، او با بقيه بازورها پرچم را به سينه خويش چسباند و در ميان خون خطاب به ابى سفيان گفت : آيا در غلامى بنى عبدالدار به وظيفه امعمل كردم ؟ امام عليه السلام از فرقش زد و كارش را تمام كرد، پرچم كفار بر زمين افتادآخرالامر زنى بنام عميرة دختر علقمه آن را بلند كرد(353) مرحوم مجلسى آن رادر بحارالانوار ج 2، ص 50 و 51 مفصل ترنقل كرده است مرحوم مفيد نيز آن را در ارشاد، ص 41،نقل كرده است . در بحارالانوار، ج 20، ص 69، از خصال صدوقنقل كرده : روزى كه عمر خلافت را به شورى گذاشت ، امام عليه السلام در آن جا بهحاضران چنين فرمود: شما را به خدا آيا در ميان شما جز من كسى هست كهجبرئيل درباره او روز احد گفت : يا محمد آيا اين مواسات را مى بينى ؟ گفتند: بهخدا قسم : نه ، فرمود: شما رابه خدا آيا در ميان شم جز من كسى هست كه 9نفر پرچمدار رادر روز احد كشت بعد صواءب حبشى غلام آنها آمد و گفت : به خدا قسم درمقابل قتل آقايان خودم جز محمد كسى را نخواهم كشت ، دهانش كف كرده و چشمانش سرخ شدهبود، شما از او پرهيز كرديد و كنار كشيديد ولى من به طرف او رفتم ، او همچون گنبدىاستوار، بود دو دور با هم ضربت رد و بدل كرديم ، آخر من او را دو نصف كردم نصفبدنش به زمين افتاد ولى از كمر به پايين در زمين ايستاد و مسلمانان تماشا كرده و مىخنديدند؟! گفتند: به خدا قسم فقط تو بودى كه اين كار را كردى . الله اعلى و اجل روز احد، ابوسفيان چون خواست برگردد، شعارهاى شرك را در پاى احد برزبان راند، و گفت اين هفتاد كشته شما انتقام كشتگان ما در بدر است ، باز هم بهسراغ شما خواهيم آمد، اما مى دانست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده و در بالاىكوه است . ابوسفيان فرياد كشيد: روزى در مقابل روزى ، روزگار هر روز به كام قومى است جنگگاهى به نفع وگاهى بر عليه است حضرت فرمود: جوابش دهيد، مسلمانان گفتند: اينچنين نيست ، شهداء ما در بهشت و كشتگان شمادر آتش هستند. ابوسفيان گفت : لنا عزى و لا عرزى لكم ؛ حضرت جواب داد: الله مولانا و لا مولا لكم ؛ ابوسفيان گفت : اعبلهبل ؛ حضرت جواب داد: الله اعلى و اجل ؛ (354) يعنى : ما بت غزى داريم كه يارى كرد و پيروز شديم ، اين شعار كفر بسيارخطرناك بود، حضرت با دهان پر ازخون فرياد كشيد: خدا مولاى ماست ، شما مولا نداريد. ابوسفيان بت معروف هبل را ياد كرد كه از عقيق سرخ به صورت انسان تراشيدهبودند وگفت : بلند و برتر باد هبل ، اين نيز شعار خطرناكى بود كه نسبت پيروزى رابه يك مجسمه بى جان مى داد، لذا حضرت فرياد كشيد: الله على واجل در بعضى روايات هست كه اين جواب به دستوررسول خدا صلى الله عليه و آله توسط على عليه السلام داده شد(355) اميرالمؤ منين صلى الله عليه و آله فرمود: چون روز احد، مردم فرار كردند چنان غصه امگرفت كه در عمرم نديده بودم ، من در پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم وشمشير مى زدم ، چون برگشتم آن حضرت را نديدم ، گفتم :رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى نيست كه فرار كند، در ميان كشتگان هم كه نيست ،شايد به آسمان رفته باشد. من غلاف شمشير خويش را شكستم و گفتم : به قدرى خواهم جنگيد تا كشته شوم ، آن گاهحمله كردم ، آنها از من كنار كشيدند، ناگاه ديدم كهرسول خدا صلى الله عليه و آله برزمين افتاده و در حالت اغماءاست ، من بالاى سرشايستادم تا به حال آمد و به من نگاه كرد(356) فرمود: چه شد كه تو مانند ديگراننرفتى ؟ گفتم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله بروم و تو را تنها بگذارم ؟ بهخدا قسم مى ايستم تا كشته شوم يا خدا وعده خود را بر شما انجام دهد، فرمود: بشارتبر تو يا على خدا به وعده اش وفا خواهد كرد كفار ديگر چنين پيروزى را نخواهند ديد،اين آخرين پيروزى آنهاست . آنگاه گروهى از كفار به طرف حضرت حمله آوردند، فرمود: يا على بر اينها حمله كن ،حمله كردند هشام بن اميه مخزومى را كشتم ، بقيه برگشتند، گروه ديگرى حمله كردند،حضرت فرمود: يا على حمله كن من حمله كرده عمروبن عبدالله جمحى را كشتم ديگران فراركردند، دفعه سو فوجى بر ما هجوم آوردند، حضرت فرمود: يا على حمله كن ، من حملهكرده بشربن مالك عامرى را كشتم ديگرن پا به فرار گذاشتند و ديگر كسىنيامد(357) على بن ابيطالب و ابوذجانه بودند كه تا عصر با جنگ و گريزتوانستند حضرت را با بدن مجروح به بعضى از ارتفاعات احد برسانند. آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه برگشت فاطمه دخترش از اواستقبال كرد و با آبى كه آورده بود، صورتش را شست اميرالمؤ منين عليه السلام نيزرسيد، دستهاى مباركش تا شانه اش غرق درخون بود، ذوالفقارش را به فاطمه دادوفرمود: بگير اين شمشير را كه امروز با من راست گفت و دشمنان خدا را دور كرد -رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: يا فاطمه شمشير على را بگير، شوهرت بهعهدش وفا كرد، خدا با شمشير او صناديد عرب را كشت : وقال يا فاطمه خذى هذا السيف فقد صدقنى اليوم وقال رسول الله صلى الله عليه و آله خذيه يا فاطمه فقد ادى بعلك ما عليه و قدقتل الله بسيفه صناديد العرب آنگاه على عليه السلام چنين فرمود:
لعمرى لقد اءعذرت فى نصر احمد
|
اءميطى دماء القوم عنه فانه
|
سقى آل عبدالدار كاءس حميم (358)
| اى فاطمه بگير اين شمشير را كه ملامت شده نيست ، من نه آدم ترسويم و نه مذموم به جانخودم قسم كه در يارى احمد محمد صلى الله عليه و آله و در طاعت خدائى كه ازحال بندگان آگاه است ، به عهد خودم وفا كردم ، خونهاى كفار را از اين شمشير پاك كن ،اين شمشير آل عبدالدار(پرچمداران قريش ) را كاسه جهنم نوشانيد. حنظله غسيل الملائكة ابوعامر راهب كه رسول خداصلى الله عليه و آله به وى ابوعامر فاسق نام نهاد، ازمدينه گريخته و با پنجاه هزار از ياران خود در لشكر ابوسفيان به جنگ اسلام آمدهبود، پسرش حنظله كه از مؤ منين خالص بود با جميله دختر عبدالله بن ابى ازدواج كرد،در شبى كه رسول الله صلى الله عليه و آله به احد تشريف برد بنا بود زنحنظله را به خانه بياورند. حنظله از آن حضرت اجازه ماندن خواست ، خداوند فرمود: انما المؤ منون الذينآمنوابالله و رسوله و اذا كانوا معه على امر جامع لم يذهبوا حتى يستاءذنوه ان الذينيستاءذنوك اولئك الذين يؤ منون بالله و رسوله فاذا استاءذنوك لبعض شاءنهم فاذنلمن شئت منهم (359). حضرت به موجب آيه ، به حنظله اجازه داد كه بماند، شب زن او را به خانه آوردند، حنظله، با او وصلت كرد، و چون نماز صبح را خواند صلاح خواند برداشت به طرفاحد حركت كرد، زنش به او چسبيد كه صبر كن ، آنگاه چهار نفر از مردم خويش راحاضر كرد، حنظله پيش آنها گواهى داد كه من با زنم وصلت كرده ام ، و اگر نيامدم و ازاو فرزندى به دنيا آمد از من است . بعد از رفتن حنظله از زنش پرسيدند: چرا اين كار را كردى ؟ گفت : شب ديدم آسمانشكافته شد، حنظله از آن بالا رفت و شكاف به حالتاول برگشت دانستم كه حنظله شهدى خواهد شد، حنظله موقعى رسيد كهرسول خدا صلى الله عليه و آله مشغول به صف كردن مسلمانان بود، پس از شروع جنگكه مشركان فرار كردند، حنظله ابوسفيان را تعقيب كرد و از پاهاى اسب وى زد، ابوسفياناز اسب افتاد و نعره كشيد: اى جماعت قريش من ابوسفيان هستم ، حنظله مى خواهد مرا بكشد،ابوسفيان فرار كرد، حنظله او را تعقيب مى نمود، مردى از مشركان نيزه اى به حنظله زد،حنظله به او حمله كرد و او را كشت و خود نيز بر زمين افتاد وى همانجايى كه حمزه عموىحضرت و عمروبن جموح و عبدالله بن حزام و جمعى از انصار به خاك افتاده بودند برزمين افتاد (360) پس از پايان معركه پدرش ابوعامر به سر جنازه او آمد و گفت : من تو را از متابعت اينمرد (رسول خدا صلى الله عليه و آله ) بر حذر مى كردم ، به خدا قسم در زندگى بهپدرت نيكوكار و آدمى شريف الخلق بودى ، مرگت هم در كنار بزرگان و اشراف است .اگر خدا به حمزه يا به يكى از ياران محمد جزاى خوبى خواهد داد به تو هم جزاى خوببدهد، بعد فرياد كشيد: مردم جنازه حنظله را پاره پاره (مثله ) نكنيد هرچند كه مرا و شما رامخالفت كرد(361) و چون حنظله در حال جنابت به ميدان آمده بود، حضرت فرمود: من ملائكه را ديدم كه ميانآسمان و زمين ، حنظله را با آب باران در كاسه هايى از طلاغسل مى دادند، بدين سبب او را غسيل الملائكة گفتند: فقال رسول الله صلى الله عليه و آله راءيت الملائكةتغصل حنظله بين السماء و الارض بماءالمزن فى صحائف من ذهب (362) صلوات خدا بر تو و اهل بيت تو باد يا رسول الله : به تبعيت از حنظله تو مردم مسلمانايران در جنگ تحميلى صدها حنظله قربانى راه خدا كردند. حمزة بن عبدالمطلب سيدالشهداء فداكارى و شهادت عموى بزرگوار رسول الله صلى الله عليه و آله حضرت حمزه نيزبايد در اينجا يادآورى و مورد دقت قرار گيرد، هند زن ابوسفيان و مادر معاويه كه كوسرسواييش در همه جا نواخته مى شد، و پسر و پدر و عمو و برادرش درجنگ بدربه درك رفته بودند، سينه اش از عداوت رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم مىجوشيد، او خود با زنان ديگر در احد حاضر شده و كفار را بر جنگ تحريك مىكرد. هند به وحشى كه غلام جبيربن مطعم بود، گفت : اگر بتوانى محمد يا على ياحمزه را بكشى خواسته ات هرچه باشد برمى آورم ، وحشى با خود گفت : اما محمد ممكننيست به او دست يابم چون اصحابش از او دفاع مى كنند، اما على بن ابيطالب درحين جنگمتوجه اطراف خويش است كمين بر او نيز بى فايده است ؛ ولى حمزه را شايد بكشم(363) مى گويد: حمزه را زير نظر گرفتم ، ديدم مردم را بشدت مى كوبد و حمله مى كردت اينام انمار پيش او آمد، حمزه نعره كشيد: اى پسر زن فتنه گر، تو هم به جنگ ما آمده اى ؟بعد به او حمله كرد و او را به زمين انداخت و بر روى او نشست و مانند گوسفندى او را سربريد. سپس چون مرا ديد بر من هجوم آورد، و آنگاه كه به طرف من مى دويد در كنار گودالىپايش لغزيد و افتاد، من نيزه خويش را به حركت درآورده و او را هدف گرفتم ، نيزه ازخاصره او اصابت كرد و از شانه اش سر درآورد، حمزه مقاومت خويش را از دست داد و برزمين افتاد، چند نفر از ياران او رسيده و صدا زدند: ابا عماره ؟ حمزه جواب نداد، دانستم كهاو مرده است . در اين بين مصيبتهاى هند را درباره پدر و عمو و برادش ياد كردم ، ياران حمزهچون دانستند كه او مرده است ، رفتند من دوباره آمدم ، شكم او را شكافته و جگرش رادرآورده و پيش هند آوردم ، گفتم : به من چى خواهى داد اگرقاتل پدرت را كشته باشم ، گفت : هرچه بخواهى ، گفتم : اين جگر حمزه است ، او جگرحمزه را به دندان جويد و از دهانش انداخت ،.... آنگاه لباسها و زيورآلات خويش را كند و به من داد و گفت : چون به مكه درآمدى ده دينارنيز به تو خواهم داد، بعد گفت : قتلگاه حمزه را به من نشان بده ، من او را به كنار جسدحمزه آوردم ، او بعضى از اعضاء حمزه را بريد و بينى و دو گوشش را قطع كرد و از آنهادو بازوبند و دو بازوبند ديگر كه به بالاى مرفق مى بستند و دوخلخال براى پاهايش درست كرد، همه آنها را به مكه برد، من نيز جگر حمزه را با او بهمكه بردم (364) آنگاه كه ابوسفيان و كفار به طرف مكه برگشتند، حضرت از احد پايين آمد و ازحال اصحابش مى پرسيد، بعد فرمود: از عمويم حمزه كى اطلاع دارد؟ حارث بن صمهگفت : من محل او را مى دانم بروم خبر بياورم ، چون به قتلگاه حمزه رسيد، جسد مبارك بهقدرى (مثله ) شده بود كه نتوانست پيش رسول خدا برگردد و خبر آورد، حضرت فرمود:يا على عمويت حمزه را پيدا كن ، على عليه السلام نيز چون جنازه حمزه را ديد نتوانست بهحضرت خبر دهد. آنگاه حضرت خود تشريف آورد و چون جنازه را ديد شروع به گريه كرد و فرمود: واللهدرهيچ محلى نايستاده ام كه مانند اين مكان مرا به غيظ آورد. والله ما وقفت موقفا قط غيظعلى من هذالمكان آنگاه حضرت لباسى كه به همراه داشت بر جنازه حمزه كشيد،لباس همه جسد را مستور نمى كرد، بالاخره لباس را به سر حمزه كشيد و بر پاهايشعلف ريخت (365) واقدى مى نويسد: گويند: صفيه دختر عبدالمطلب (خواهر حمزه ) به احد آمد، ازحال حمزه جستجو مى كرد، انصار نگذاشتند سر جنازه بيايد حضرت فرمود: مانعش نشويد،آمد كنار جنازه نشست ، و شروع به گريه كرد،رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز گريست ، فاطمه عليها السلام نيز كه آمده بود،بر عمويش گريه مى كرد، بطورى كه پدر بزرگوارش را نيز به گريه آورد،حضرت مرتب مى فرمود: ديگر چنين مصيبتى براى من نخواهد آمد، بعد فرمود: صفيه وفاطمه بشارتتان باد كه : جبرئيل به من خبر آورد: در آسمانهاى هفتگانه نوشته شده :حمزه شير خدا و شير رسول خداست ان حمزة مكتوب فىاهل السموات السبع حمزة بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله (366) آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه مراجعت فرمود ديد زنان انصار بهمردان و كشتگان خود نوحه و عزادارى مى كنند ولى حمزه در مدينه نه زنى داشت و نهدخترى ، اين كه حمزه كسى نداشت كه بر او گريه كند دررسول خدا صلى الله عليه و آله بسيار اثر گذاشت تا جايى كه فرمود: حمزةلابوابكى له حيف كه براى عمويم حمزه ، زنان گريه كننده نيست ، آنگاه بر عمويشگريه كرد، سعدبن معاذ و اسيد بن خضير به زنان خويش و زنان قبيله گفتند: برويد ودر خانه حضرت بر حمزه نوحه سرائى و گريه كنيد. و چون آن حضرت از نماز مغرب به خانه برگشت و صداى شيون زنان را شنيد، گفتند:زنان انصار هستند كه بر حمزه عزا گرفته و گريه مى كنند، قلب مباركش شاد شد،فرمود: خدا ازشما و اولادتان راضى باشد، رضى الله عنكن و عن اولادكن بعدفرمود: به خانه هاى خود برگردند، و در نقلى فرمود: برگرديد خدا رحمتتان كند،مواسات كرديد، خدا به انصار رحمت كند، مواسات آن ها چنان كه مى دانم قديمى است(367). گويند: بعد از آن رسم شد كه هر وقت جنازه اى را تشييع مى كردند، در كنار خانه حمزهنگاه داشته مقدارى عزادارى كرده ، بعد تشييع مى نمودند، و حمزه را لقب سيد الشهداءدادند، و چون جريان كربلا پيش آمد لقب سيدالشهدا را به حضرت اباعبدالله صلواتالله عليه دادند، و آنگاه كه حمزه شهيد شد،رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: تا دختر حمزه راپيش آن حضرت آورد و همه مال حمزه را به دخترش داد، و عملا اثبات كرد كه چيزى بهعصبه نمى رسد (368) عاقبت وحشى قاتل حضرت حمزه آيه و آخرون مرجعون لامر الله اما يعذبهم و اما يتوب و الله عليم حكيم (369)مى گويد: عده اى از مردم كارشان براى امر خدا به تاءخير انداخته شده ممكن است خداعذابشان كند و ممكن است از آن ها درگذرد كه خدا دانا و حكيم است . در تفسير عياشىنقل شده كه امام باقر عليه السلام به زراره فرمود: آن ها قومى از مشركان بودند كهحمزه و جعفر و امثال آنها را كشتند و آنگاه آمده و مسلمان شدند، و خدا را به توحيد ياد كردهو از شرك دست برداشتند، آنها مؤ من واقعى نشدند كه بهشت برايشان حتمى گردد، كافررسمى هم نبودند تا اهل آتش باشند، پش آنها در همين حالند و مرجون لامرالله اند. يعنى : درباره اينگونه اشخاص نمى توان چيزى گفت كهاهل رحمتند يا عذاب ؟ بسته به نظر خداست تا درباره آنها در آخرت چه حكمى فرمايد، بههر حال وحشى قاتل حمزه درمكه بود تا در سال هشتم هجرت مكه فتح گرديد. وحشى به طائف گريخت و چون ديد اله طائف براى اسلام آوردن به مدينه مى روند، دنيابر وى تنگ گرديد، فكر مى كرد، به شام برود يا يمن ياجاى ديگرى ؟ يك نفر به اوگفت : واى بر تو هر به كه دين محمد ايمان آورد او را نمى كشد، چون اين را شنيد، بهمدينه آمد، حضرت فرمود: آيا تو وحشى هستى ؟ گفت : آرى ، فرمود: بنشين و بگو عمويمرا چطور كشتى ؟ وحشى جريان را به طورى كه گذشتنقل كرد، حضرت گريست و فرمود: خودت را از من پنهان كن تا تو را نبينم : غيب وجهكعنى حتى لااراك . مردى به نام جعفر بن اميه گويد: من و عبيدالله بن عدى در زمان معاويه به شام رفتيم ،چون به شهر حمص رسيديم وحشى در آنجا ساكن شده بود، عبيدالله به من گفت: مى خواهى برويم وحشى را ببينيم و از او بخواهيم جريان كشتن حمزه را براى ما تعريفكند، گفتم : مانعى ندارد، به سراغ او رفتيم ، خانه اش را از مردم مى پرسيديم ، يك نفرگفت : او در كنار خانه اش مى نشيند ولى اغلب مستلايعقل است اگر او را در حال عقل و عدم مستى يافتيد، خواهيد ديد يك مرد عرب است و بهخواسته خويش خواهيد رسيد و اگر در حال مستى يافتيد برگرديد، ما رفتيم تا وحشى راكنار خانه اش يافتيم ، بر او سلام كرديم و گفتيم : آمده ايم تا جريانقتل حمزه را از زبان تو بشنويم ، گفت : همان طور كه بررسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده ايم ، به شما نيز مى گويم (370) آنگاهجريان را چنان كه گذشت مشروحا براى آن هانقل كرد. از نقل قضيه معلوم مى شود كه او هنوز خود را قهرمان بدر حساب مى كرده است ، واگر پشيمان شده بود مى بايست به شرش بزند، گريه كند، و به آنها چيزى نگويد،و بگويد: روسياهى مرا به يادم نياوريد، مخصوصا دائم الخمر بودنشقابل دقت است . آرى آنها: مرجعون لامرالله هستند و خدا داند كه با آنها چهرفتارى خواهد كرد. سعدبن ربيع او از نقباء انصار و كسانى است كه در هر دو بيعت عقبه حاضر شد ورسول الله صلى الله عليه و آله بيعت كرد و از وى خواست به مدينه هجرت فرمايد و دربدر در ركاب آن حضرت شمشير زد و در احد شهيد شد، ايثار و شهادتششنيدنى است . چون معركه احد آرام شد و حضرت از كوه به ميدان آمد فرمود: كدام كس از سعدبنربيع خبر داد؟ مردى گفت : من در سراغ او مى روم ، حضرت محلى را نشان داد و فرمود: منسعد را در آنجا ديدم ، او را در آن جا جستجو كن ، او گويد: من به آنمحل رفتم ديدم سعد در ميان كشتگان افتاده است ، صدا زدم : يا سعد، جوابى نداد، بازگفتم : يا سعد، جوابى نشنيدم ، بار سوم گفتم : يا سعد،رسول الله صلى الله عليه و آله از حال تو مى پرسد، چون اين بشنيد، نفسى كشيد،گويى دم آهنگرى صدا كرد، آنگاه سربلند كرد و گفت :رسول الله صلى الله عليه و آله زنده است ؟گفتم : آرى والله او زنده است و مرا در پىتو فرستاده است و فرمود: كه در اطراف تو دوازده نيزه ديده است . سعد سعادتمند از اين خبر خوشحال شد و گفت : الحمدلله ،رسول خدا راست فرموده دوازده نيزه خورده ام همه به من رسيده است ، به قوم انصار از منسلام برسان و بگو: به خدا پيش خدا عذرى نداريد اگر بگذاريد خارى به پاىرسول الله بخلد، اين بگفت ؛ و نفس عميقى كشيد، خون زيادى از زخمهايش جارى شد و جانبه جان آفرين تسليم كرد. آنگاه پيش رسول الله صلى الله عليه و آله برگشته ماجرا راشرح دادم ، فرمود: خدابه سعدبن ربيع رحمت كند، تا زنده بود ما را يارى كرد و به وقت شهادت ، براى ماسفارش نمود: رحم الله سعدا نصرنا حيا و اوصى بناميتا (371) سعدبن ربيع را با خارجة بن زيد در يك قبر گذاشتند، از سعدبن ربيع دو نفر دختر بهجا ماند، رسول خدا صلى الله عليه و آله دو ثلثمال سعد رابه آن ها داد و اين اولين بيان درباره آيه فان كن نساء فوق اثنتين فلهنثلثا ما ترك (372) بود، و معلوم شد، منظور از آن دو نفر و يا بيشتر است(اسدالغابه ) عمروبن جموح عمروبن جموح بن حرام انصارى از قبيله خزرج بود، و در احد شهيد شد و باعبدالله بن حرام پدر جابربن عبدالله در يك قبر دفن شدند در حالات وى گفته اند:قبل از اسلام آوردن بتى داشت كه در خانه نگاه مى داشت به نام مناف ، عده اى ازجوانان بنى سلمه كه مسلمان شده بودند، بت را دزديده و درگودال زباله مى انداختند، صبح كه مى شد، عمرو آن را پيدا مى كرده ، مى شست و معطرمى كرد و مى گفت : واى بر شما كيست كه اين جسارت را برمعبود ما كرده است ؟ روز ديگر كه آن را در گودال زباله پيدا كرد، گفت : به خدا قسم اگر بدانى كى اينكار را كرده خارش مى كنم ، روزى شمشير بر او آويخت و گفت : به خدا قسم من نمى دانماين عمل كار كيست ، اگر بتوانى با اين شمشير ازخودت دفاع كن ، اين دفعه جوانانشمشير از او باز كرده و او را به سگ مرده اى بسته و درگودال زباله آويزان كردند، عمروبن جموح از ديدن آن منظره به خود آمد و مستبصر شده وگفت : به خدا قسم اگر تو مبعود بودى به اين حالت نمى افتادى .
الان فلنشناءك عن سد الغبن
|
الواهب الرزق و ديان الدين
| مسلمانان قومش قبلا مقدارى با او درباره اسلام صحبت كرده بودند، اين شخص به سرعتدر اسلام پيشرفت كرده و از معروفين گرديد، آنگاه كهرسول الله صلى الله عليه و آله مردم را به جهاد بدر خواند، خواست در آنشركت كند، پشرانش به دستور حضرت از رفتن او مانع شده و گفتند: پاى تو بشدتلنگ است و جهاد بر تو واجب نيست ، و چون جريان احد پيش آمد به پسرانش گفت :در بدر از رفتن من مانع شديد ولى اين دفعه مانع نشويد، گفتند: خداوند تو رامعذور فرموده است ، آنگاه محضر حضرت آمده عرض كرد: يارسول الله صلى الله عليه و آله وسلم پسرانم از رفتن من مانع مى شوند، به خدا قسممن اميد آن دارم كه با اين پاى لنگ در بهشت قدم بزنم ، حضرت فرمود: خدا تو را معذوركرده بر تو جهادى نيست و به پسرانش فرمود: مانع نشويد شايد خدا شهادت روزيشفرمايد (اسدالغابه ) عمرو آنگاه كه سلاح برداشت و عازم شد گفت : خدايا مرا به پيش خانواده ام برمگردان وبر من شهادت روزى فرما: اللهم لاتردنى الى اهلى و ارزقنى الشهادة و چون اوو يكى از پسرانش به نام خلاد به شهادت رسيدند. زنش هند او را به پسرشخلاد و برادرش عبدالله را بر شترى حمل كرد و خواست به مدينه آورد، چون سنگلاخاحد تمام شد، شتر خوابيد، هند چون او را به طرف مدينه مى كرد، مى خوابيدوچون به طرف احد مى كرد به سرعت مى رفت ، لذا محضررسول الله صلى الله عليه و آله آمد و جريان را باز گفت ، حضرت فرمود: اين شترماءموريتى دارد، آيا شوهرت چيزى گفته است ؟ گفت : آرى به وقت ، بيرون رفتن ازخانهگفت : خدايا مرا به خانواده ام برمگردان و شهادت روزى ام فرما. حضرت فرمود: اين است كه شتر به مدينه نمى رود بعد افزود: اى جماعت انصار از شماكسانى هستند كه اگر به خدا قسم بدهد، خدا قسم او را اجابت كند، عمروبن جموح ازآنهاست ، ياهند ملائكه ازوقت مقتول شدن برادرت بر او سايه انداخته اند نگاه مى كنندكجا دفن خواهد شد، آنگاه حضرت مقدارى بالاى قبرشان ايستاد و فرمود: اى هند، شوهرتو پسرت و برادرت در بهشت رفيق هم هستند، گفت : دعا كنيد خدا مرا هم با آنها گرداندعبدالله بن حرام ، پدر جابر وبرادر هند گويد: چند روزقبل از احد عبدالمنذر را كه يكى از شهداى بدر است ، در خواب ديدم ، بهمن گفت : تو در چند روز آينده پيش ما خواهى آمد، گفتم : تو دركجايى ؟ گفت : در بهشتهستيم هركجا خواستيم سياحت مى كنيم ، گفتم : مگر تو در بدر كشته نشده بودى ؟گفت : آرى ولى بعد زنده شدم ، جابر خواب پدرش را براىرسول الله صلى الله عليه و آله نقل كرد، حضرت فرمود: اين شهادت است يا جابريعنى : شهيد زنده است . به هر حال عمروبن جموح و عبدالله پدر جابر در يك قبر دفن شدند، بعد ازچهل و شش سال در احد سيل آمد، قبر آن دو را شكست جنازه ها ظاهر شدند، عبداللهزخمى را در صورت بود و دست خود را روى آن گذاشته بود، دستش را از روى زخم كناركردند، خون زخم سرازير شد، دستش را روى آن گذاشتند، خون قطع گرديد(373) واقدى از جابر نقل كرده گويد: پدرم را در قبرش ديدم گويى خفته بود اصلا تغييرىدر وى ديده نمى شد، گفتند: كفنش چطور؟ گفت : او را در پوستى پيچيده و بر پاهايشعلف اسپند ريخته بودند و هيچ يك تغيير نكرده بود، با آن كه از شهادتشچهل و شش سال مى گذشت جابر خواست قبل از دفن با عطر مشك او را معطر كند، اصحابرسول الله صلى الله عليه و آله گفتند: چيزى در آن ها بوجود نياوريد(374) نسيبة بن كعب زن شيردل كه به قصد مداواى مجروحين و آب رساندن به رزمندگان در جنگ شركت كردهبود، ولى چون وضع ميدان عوض شد و رسول الله صلى الله عليه و آله مورد تهديدواقع شد، دست به شمشير از اسلام و پيامبرش دفاع كرد و جانانه جنگيد. او و شوهرش غزيه و دو پسرش عماره و عبدالله در احد شركت كردهبودند، زنى به نام ام سعد گويد: روزى به محضر نسيبه رفتم و گفتم : خالهجان جريان احد را براى من تعريف كن ، گفت :اول روز در احد بودم مشك آبى همراه داشتم ، بهرسول الله صلى الله عليه و آله وسلم رسيدم ، او با يارانش بود، و پيروزى بامسلمانان بود، چون اسلاميان از آن حضرت دفع مى كردم و تيراندازى مى نمودم ، تاسيزده زخم برداشتم ، زخم نيزه و شمشير، آنگاه در شانه اش جاى زخمى ديدم كه گودبود، گفتم : اين زخم را كدام كس زد؟ گفت : ابن قميئه چون مردم فرار كردند، ابن قميئهكه از كفار بود، آمد، نعره مى كشيد، محمد را به من نشان بدهيد، اگر او از دست من نجاتيابد، من نجات نيابم : دلونى على محمد، لانجوت ان نجى . مصعب بن عمير و چند نفر كه من نيز جزء آنها بودم به دفع اين قميئه آمديم ، او اين زخم رابر كتف من زد، من ضرباتى بر او وارد آوردم ولى دشمن خدا دو تا زره پوشيده بود، لذاكارگر نشد. گفتم : دستت در كجا قطع شد؟ گفت : در كشتن مسيلمه كذاب در يمامه ،...من با مردم بودم كهبه باب حديقة الموت رسيديم مدتى جنگيديم تا ابودجانه بر باب حديقة الموت كشتهشد، آنگاه داخل باغ شدم ، مى خواستم مسيلمة را پيدا كرده و بكشم ، مردى از ياران اوجلوآمد و با شمشير زد تا دست من قطع شد وقتى بالاى سر مسيلمة رسيدم ، كشته شدهبود، پسرم عبدالله خون از شمشير خويش پاك مى كرد، گفتم : تو او را كشتى ؟ گفت :آرى ، سجده شكر كرده برگشتم ... زن ديگرى نقل مى كند، شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت : مقام و موقعيتنسيبة امروز از مقام فلان و فلان بهتر است ، حضرت مى ديد كه نسيبة بشدت جنگ مى كند،تا از سيزده جا زخم برداشت .(375) در بحار پس از آن كه اين جريان را از واقدىنقل كرده مى گويد: ابن ابى الحديد گفته است : اى كاش راوى مى گفت كه : منظور ازفلان و فلان كدام هستند؟ تا امر مشتبه نمى شد، آنگاه فرموده : اين كنايه ازتصريح ابلغ است و بى شك مراد از آن ابوبكر و عمر است ، واقدى گويد: از جملهكسانى كه در احد فرار كردند، عمر و عثمان بودند، ام ايمن چون آنها را ديد بررويشان خاك انداخت (376) حاكم از ابوبكرنقل كرده : چون مردم به طرف رسول الله صلى الله عليه و آله برگشتند من اولين كسىاز فراريان بودم كه برگشتم (377)، ابن ابى الحديد در شرح خودنقل كرده : عثمان بعد از سه روز برگشت حضرت فرمود: تا كجا فرار كردى ؟ گفت : تااعوص . فرمود: پس خيلى وسيع بوده است (378) مادر سعدبن معاذ سعدبن معاذ يكى از انصار باصفا و از ياران باوفاى آن حضرت بود، برادرش عمروبنمعاذ در احد شهيد شده آنگاه كه رسول الله صلى الله عليه و آله بعد از شكستاحد به ميدنه مى آمد، سعدبن معاذ لجام اسب آن حضرت را گرفته بود، مادر سعدكه كبشة بنت عبيد نام دارد، براى ديدن آن حضرت بيرون آمده بود، سعد گفت : يارسول الله صلى الله عليه و آله وسلم مادرم مى آيد، فرمود: آفرين بر او، زن آمد و درقيافه حضرت رسول دقت كرد و ديد آن حضرت سلام است ، گفت : حالا كه شما را سلامتديدم مصيبت اثرى ندارد، حضرت شهادت پسرش عمرو را به او تسليت فرمود و اضافهكرد: اى مادر سعد بشارت باد تو را و بشارت بده به خانواده ات كه شهداء آنها دربهشت رفيق همديگرند، آنها در احد دوازده شهيد داده بودند. گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله از اين پيشامد راضى هستيم ، ديگر كى برآنها گريه مى كند، بعد گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر باقى مانده هادعا فرماى ، حضرت گفت : اللهم اذهب حزن قلوبهم و اجبر مصيبتهم و احسن الخلف علىمن خلفوا (379) سميراء زنى به نام سميراء دختر قيس از انصار كه دو پسرش به نام نعمان و سليم دراحد شهيد شده بودند، به او از شهادتشان خبر دادند، گفت :رسول خدا صلى الله عليه و آله در چه حالى است ؟ گفتند: بحمدالله صحيح و سالم است. گفت : او را به من نشان بدهيد، تا تماشايش كنم ، چون حضرت را ديد عرض كرد: يارسول الله صلى الله عليه و آله هر مصيبت سواى مصيبت تو آسان است ، آنگاه دو پسرشرا سوار شترى كرده به مدينه مى آورد، عايشه زن ، حضرت او را ديد، پرسيد چه خبردارى ؟ گفت : اما رسول الله بحمدالله سالم است نمرده ، خداوند از مؤ منان چند تا شهيدگرفت ... عايشه گفت : اين كشته ها كيستند؟ گفت : دو پسرم نعمان و سليم اند، آنگاهگويى كه چيزى نشده ، شروع به راندن شتر كرد و گفت :حل ! حل ! (380) واقعا عجيب است ، در سال 1367 شمسى كه تهران از طرف صدام عفلتى موشك باران مىشد، در خانه اى حدود ده نفر شهيد شدند زنى از آن ها باقى مانده بود، در راديو مى گفت: پدرم مرتب دعا مى كرد و مى گفت : خدايا به جاى آن كه اين موشكها به جماران بيفتدبر سر ما فرود آور، امام خمينى محفوظ بماند، الله اكبر!!! مردى كه حتى يك ركعت نماز نخواند ولى مؤ من و از جمله بهشتيان شد و از دنيا رفت مردى از اهل مدينه به نام عمروبن قيس كه تا آن زمان ايمان نياورده بود، شنيدكه رسول الله صلى الله عليه و آله به احد رفته است ، سلاح برداشت و درحالى كه فرياد مى كشيد: اشهدان لااله الاالله و ان محمدارسول الله ، شمشير مى زد، و از اسلام دفاع مى كرد و همان جا شهيد شد، مردى از انصاراو را در ميان كشتگان ديد، گفت : يا عمرو آيا در دين سابقت هستى ؟ گفت : نه والله ايمانآورده ام ، اين بگفت و روحش به عالم بقا پركشيد، مردى از ياران بهرسول الله صلى الله عليه و آله خبر آورد كه عمروبن ثابت (قيس ) اسلام آورده ومقتول شده است آيا شهيد شده است ؟ فرمود: اى والله شهيد است هيچ مردى جز او نيست كهحتى يك ركعت نماز نخواند و داخل بهشت شد (381) لايلدغ المؤ من من حجر مرتين شاعرى از كفار مكه به نام ابوعزه در بدر كفار را با شعر خود عليه مسلمانانتحريك مى كرد، بالاخره در ضمن اسراء اسير گرديد،و به وقت غرامت دادن گفت : يااباالقاسم من مرد فقيرى هستم بر دختران من رحم كن ، حضرت فرمود: تو را بدون غرامتآزاد مى كنم به شرطى كه ديگر عليه ما مردم را تحريك نكنى و شعر نگويى ، گفت : نهوالله نمى گويم و عهد كرد كه ديگر به جنگ آن حضرت نيايد. قريش در احد از وى خواستند كه با آنها بيايد و مردان رابه جنگ تشويق كند،گفت : من با محمد عهد كرده ام ، كه عليه وى شعر نگويم ، گفتند: نگران نباش محمد ايندفعه از چنگ ما رها نمى شود، بالاخره قانعش كردند، با مشركان به جنگ مسلمين آمد، تنهاكسى كه از كفار در احد اسير گرديد، او بود، حضرت فرمود: آيا با من عهدنكرده بودى كه به جنگ من نيايى ؟ گفت : آن ها مجبورم كردند، بر دختران من رحم كن وآزادم گردان . حضرت فرمود: اين نمى شود كه به مكه برگردى و شانه هايت را تكان داده بگويى :محمد را دوباره فرفتم ، يا على گردنش را بزن ، آنگاه فرمود: مؤ من را يك سوراه دودفعه گزيده نمى شود، لايلدغ المؤ من من جحر مرتين و در بحار چنين آمده : لايلسع المؤ من من جحر مرتين (382) ظاهرا اين كلام اولين بار بود كه از آن حضرت صادر شد. حسان بن ثابت يعقوبى در تاريخ خود مى گويد: روز احد زنان واطفال درقلعه مدينه بودند، چون خبر شكست احد به مدينه رسيد يكى از يهود بهكنار دروازه قلعه آمد و فرياد كشيد: امروز سحرباطل شد، بعد شروع كرد به بالا رفتن از قلعه حسان بن ثابت كه در جنگيدن مردىناتوان و ترسو بود و رسول الله اجازه داده بود، كه در ميان زنان بماند، در آنجا بود،صفيه عمه رسول الله صلى الله عليه و آله گويد: به حسان گفتم : يا حسان برو او رابكش الان خودش را به زنان مى رساند، حسان گفت : خدا تو را رحمت كند اى دخترعبدالمطلب اگر من اهل اين كار بودم با رسول الله به جنگ مى رفتم ، چرا اجازه داده كهبا زنان و اطفال بمانم ؟!! صفيه گويد: شمشير كشيده ، يهودى را كشتم ، جسدش پاىديوار قلعه افتاد، گفتم : حسان برو لباسهايش را بركن ، گفت : حاجتى به لباس اوندارم ، اين كار هم نتوانم كرد(383)بعضى اين جريان را در خندق نقل كرده اند. ناگفته نماند: حسان بن ثابت شاعررسول الله صلى الله عليه و آله است ، در مدح آن حضرت و ذم كفار اشعار زياد گفتهاست شعر او درباره غدير خم مشهور است كه قبل از پراكنده شدن جماعت با اجازهرسول الله صلى الله عليه و آله جريان ولايت على عليه السلام را به شعر درآورد: يناديهم يوم الغدير نبيهم بخم و اءسمع بالنبى مناديا تا آخر، ولى حيف كه بد عاقبت شد و از اميرالمؤ منين عليه السلام كناره گرفت ، او از جملهشايع كنندگان افك درباره عايشه بود كه بعد ازنزول آيات سوره نور، او و عبدالله بن ابى و ام مسطح هر يك هشتاد تازيانه (حد قذف )خوردند. مرحوم مفيد در ارشاد تصريح كرده كه حسان از تخلف كنندگان از بيعت اميرالمؤ منين عليهالسلام بود، و چون اشعار خود را درباره غدير خم ؛ يناديهم يوم الغدير نبيهم گفت : حضرت رسول صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى حسان تو ما را با زبانتيارى مى كنى از طرف روح القدس مؤ يد باشى ، لاتزال يا حسان مؤ يدا بروح القدس مانصرتنا بلسانك (384) در سفينة البحار (حسان ) آمده : حسان با آن كهاول از طرفداران اهل بيت بود، و در مدح آنها اشعارى گفت در اثر استمالت قوم و طمع بهدنيا از آن ها برگشت و مخالف نص غدير شد، حتى گويند، على عليه السلام را هجوم وسب كرد، و دعايش كه گفته بود: و كن للذى عادى عليا معاديا به خودش برگشت . و نيز در بحار نقل كرده : چون اميرالمؤ منين عليه السلام قيس بن سعد را از مصرعزل كرد، قيس به مدينه آمد، حسان بن ثابت به ديدن او آمد و گفت : على بن ابيطالبتو را عزل كرد، حكومت از دستت رفت ، اما خون عثمان كه او را كشته اى در گردن توست ،قيس بن سعد گفت : اى كوردل و اى كور چشم به خدا اگر كشتن تو سبب بروز جنگ درمياندو قبيله نبود، گردنت را مى زدم ، بعد او را از خود راند... بعد از رحلترسول الله صلى الله عليه و آله حسان انحراف شديدى از اميرالمؤ منين عليه السلامداشت ، ويك مرد عثمانى بود، مردم را عليه امام و به يارى معاويه مى خواند. اللهماجعل عاقبتنا خيرا . شهيد غسل و كفن ندارد در فقه شيعه و اهل سنت ثابت است : كسى كه در معركهقتال از دنيا برود، براى او نماز خوانده و با لباسهايش دفن مى كنند، نهغسل مى دهند و نه كفن مى كنند من مات معركةالقتال لايغسل ولايكفن بل يصلى عليه و يدفن بثيابه و دمائه . در كافى از ابان بن تغلب نقل كرده : از امام صادق عليه السلام پرسيدم از كسى كهفى سبيل الله كشته شده آيا غسل و كفن و حنوط دارد؟ فرمود: در لباسهايش دفن مى شودمگر آنكه رمقى داشته و بعدا بميرد، در اين صورتغسل و كفن و حنوط مى شود بعد به او نماز مى خوانند،رسول الله صلى الله عليه و آله بر حمزه نماز خواند و كفن كرد، زيرا كه لباسهاى اورا كنده بودند (385)يعنى اگر لباس داشت كفن هم لازم نبود. بخارى نقل كرده : كه جابربن عبدالله گويد:رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره شهداء احد فرمود: آنها را با خونهايشان دفنكنيد، و آنها را غسل نداد(386) و نسايى از عبدالله بن ثعلبهنقل كرده : رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره شهداء احد فرمود: آن ها را باخونهايشان دفن كنيد، هر زخمى كه در راه خدا به انسان زده شود، روز قيامت مى آيد درحالى كه خون از آن جارى است ، رنگش رنگ خون ، عطرش مشك باشد. قال رسول الله صلى الله عليه و آله لقتى احد زملوهم بدمائهم فانه ليس كلم يكلم فىالله الا ياءتى يوم القيامة يدمى ، لونه لون الدم و ريحه ريح المسك (387) ابن رشد گويد: شهيدى كه در معركه مشركان او را كشته اند، جمهور فقها بر اين نظرندكه غسل ندارد، زيرا كه رسولخدا فرمود: شهداء احد را در لباسهايشان دفنكردند،(388) از خلاف مرحوم شيخ طوسى معلوم مى شود:قول ابوحنيفه نظير قول شيعه است ، ديگران در كم و كيف مساءله اختلاف دارند(389) با مراجعه به احاديث معلوم مى شود كه اين عمل در وقت دفن شهداء احد تشريع شده وقبل از آن چنين حكمى نبوده است زيرا روايات فرقين در اين مطلب فقط به شهداءاحد اشاره كرده است درباره شهداء بدر و دفن عبيدة بن الحارث كه بهوقت رجوع از بدر در وادى صفراء دفن گرديد چيزىنقل نشده است . شهداء احد شهداء بزرگوارى كه مانند باران رحمت بر دامنه كوه احد باريدند و پركشانبه جوار حق پرواز كردند عبارت بودند از هفتاد نفر به قرارذيل : 1: حمزه بن عبدالمطلب 2 عبدالله بن حجش 3: مصعب بن عمير 4: شمساس بن عثمان حداقل اين چهار نفر از مهاجرين بودند. 5 عمروبن معاذ 6: حارث بن انس بن رافع 7: عمارة بن زيادبن سكن 8: سملة بن ثابت بن وقش 9: عمروبن ثابت بن وقش 10: ثابت بن وقش 11: رفاعة بن وقش 12: حسيل بن جابر 13: صيفى بن قيظى 14: حباب بن قيظى 15: عباد بن سهل 16: حارث بن اوس 17: اياس بن اوس 18: عبيد بن تيهان 19: حبيب بن يزيد 20: يزيد بن خاطب 21: ابوسفيان بن حارث 22: منظله بن ابى عامر غسيل الملائكة 23: انيس بن قتاده 24: ابوحيه بن عمرو 25: عبدالله بن جبير فرمانده تيراندازان 26: خيثمة بن خيثمه 27: عبدالله بن سلمه 28: سبيع بن حاطب 29: عمروبن قيس 30: قيس بن عمرو 31: ثابت بن عمرو 32: عامربن مخلد 33: ابوهبيرة بن حارث 34: عمروبن مطرف 35 اوس بن حارث 36: انس بن نضر 37: قيس بن مخلد 38: كيسان بن عبدبنى نجار 39: سليم بن حارث 40: نعمان بن عمرو 41: خارجة بن زيد 42: سعدبن ربيع 43: اوس بن ارقم 44: مالك بن سنان 45: سعيدبن سويد 46: عتبة بن ربيع 47: ثعلبة بن سعد 48: ثقف بن فروه 49: عبدالله نب عمروبن وهب 50: ضمره (هم پيمان بنى طريف ) 51: نوفل بن عبدالله 52: عباس بن عباده 53: نعمان بن مالك 54: مجدربن زياد 55: عباده بن حسعاس 56: رفاعة بن عمرو 57: عبدالله بن عمروبن حرام 58: عمروبن جموح 59: خلادبن عمروبن جموح 60: ابوايمن ، غلام عمروبن جموح 61: سليم بن عمرو 62: عنتره مولى سليم 63: سهل بن قيس 64: ذكوان بن عبد قيس 65: عبيدبن المعلى 66: مالك بن نميله 67: حارث بن عدى 68: مالك بن اياس 69: اياس بن عدى 70: عمروبن اياس اين اسامى از سيره ابن هشام ، ج 3 ص 129 - 133نقل گرديده واقدى نيز در مغازى ، ج 1 ص 300 به بعد اسامى آنهارانقل كرده و در تفسير الميزان ، ج 4، ص 77 - 80، از سيره ابن هشاممنقول است .
|
|
|
|
|
|
|
|