|
|
|
|
|
|
فصل 7. رابطه تردد خاطر با مساءله بداء يكى از عارفان گويد(422): از همين حقيقت الهى كه از آن به تردد كنايه آورده مىشود ترددهاى كونى و تحير نفوس سرچشمه ميگيرد، بدين بيان كه بسا در كارى مرددمى شويم كه آيا انجام بدهيم يا نه ؟ و پيوسته ترديد داريم تا سرانجام يكى از آنامور مورد ترديد انجام مى شود. اين امر واقع شده از ميان اين امور همان است كه در لوحثابت است ، زيرا قلمى كه در لوح تقدير رقم مى زند كار (نامشخص ) و زمان تعلق خاطربه آن را مى نگارد، سپس آن كار را محو ساخته و در نتيجه آن خاطر نيز از بين مى رود،زيرا از اين لوح (محو و اثبات ) رقايقى و امور كمرنگى پيوسته به سوى نفوس درحركت است كه با پيدايش نوشتن (در لوح ) پيدا و با محو نوشته محو مى گردد، و چونكارى محو گرديد چيز ديگرى به جاى آن نوشته مى شود و از آن نوشته يك رقيقه اىبه نفس كسى كه آن نوشته به خاطر وى انجام شده امتداد مى يابد تا آن چيزى كهحضرت حق اثبات آن را خواهان است فرا رسد، در اينجا ديگر آن را محو نمى سازد و نتيجتاآن شخص به انجام يا ترك آن مطابق آنچه در لوح ثبت شده دست مى يازد، (پس چون آن راانجام داد يا ترك نمود و مدتش به سر آمد حضرت حق آن را از اينكه آن چيزى بوده كهبايد انجام مى شده محو مى سازد و صورت عمل زشت يا زيبايى را مطابق آنچه هست ثبتمى نمايد. سپس قلم كار ديگرى را مى نگارد، و همين طور تا بى نهايت ). كسى كهموكل به اين كار است فرشته اى است گرامى و املاء بر وى از صفت الهى است . و اگرچنين نبود (كه امور محو و اثبات شود) همه امور مى بايست حتمى و غيرقابل تخلف مى بودند. و اين شاءن و كار قلمهاى تقديرى است . اما قلم اعلى در لوح محفوظ صورت هر چيزى را كه از اين قلمها جريان مى يابد - از محو واثبات - ثبت مى كند، پس در آن اثبات محو و اثبات اثبات و محو محو و محو اثبات برگونه اى بلندتر قرار دارد. پس صورت آن لوح مقدس از محو و اثبات است ، زيرا نسبتقلم اعلى با اين قلمها مانند نسبت قوه عقلى با مشاعر خيالى و حسى ماست ، و نسبت لوحمحفوظ با اين الواح مانند نسبت اراده كلى براى مطلوب نوعى است با اراده هاى جزئى كهدر راه تحصيل آن در ضمن يكى از مصاديق آن واقع مى شود. فصل 8. معانى حكم ، قضا و قدر الهى از آنچه گفتيم معناى حكم و قضا و قدر خداى متعال روشن شد، زيرا تدبير حضرتشاصل قرار دادن و ترتيب اسباب است تا بدين وسيله حكم خداىمتعال به مسببات متوجه گردد. نصب اسباب كلى ثابت و مستقر كهزوال و دگرگونى در آن ها راه ندارد مانند زمين و آسمانهاى هفتگانه و ستاره ها و افلاك وحركات مناسب دائم آنها كه تغيير و عدم نمى پذيرد تا مدت معين (عمر دنيا) سرآيد، قضاىخداوند مى باشد، چنانكه فرموده : فقضيهن سبع سموات فى يومين و اوحى فىكل سماء امرها: (423) ((پس آنها را هفت آسمان آفريد و كار هر آسمانى را در آنوحى كرد)). و متوجه ساختن اين اسباب با حركات متناسب و محدود و مقدر و حساب شده اش به سوىمسبباتى كه لحظه به لحظه از اين اسباب پديد مى آيد، قدر الهى است . پس حكم همان تدبير اولى كلى و امر اولى است كه چون يك نگاه و اشاره چشم است ،قضاءهمان وضع كلى اسباب كلى دائمى است ، و قدر همان متوجه ساختن اسباب باحركات مقدر وحساب شده اش به سوى مسبباب معدود و محدودشان به اندازه معلومىاست كه بيش و كمنمى پذيرد. از اين رو هيچ چيزى از قضا و قدر او بيرون نيست وهمه با فرمان ((كن باش)) ايجاد مى شوند، چرا كه چون خداوند كارى را قضافرمايد تنها اين است كه به آنگويد: ((كن = باش )) - نه با حرف و صوت، بلكه به معنايى كه زيبندهجلال حضرتش باشد - و آن وجود مى يابدآنگونه كه اراده اوست . فصل 9. وابستگى عالم به خداوند يكى از حكما مطلبى دارد كه خلاصه آن چنين است : وجود عالم كه از حضرت بارى -جل شاءنه - صادر شده مانند وجود خانه از بنا و وجود نوشته از نويسنده كه عينش ثابتو مستقل بذات و پس از نوشته شدن بى نياز از نويسنده است ، نمى باشد، بلكه مانندوجود گفتار از گوينده است كه اگر گوينده سكوت كند گفتارباطل شده و از ميان مى رود، بلكه مانند نور خورشيد است در فضا كه ذاتا تاريك است ، وتا خورشيد مى تابد آن نور باقى است ، و همين كه خورشيد غروب كرد آن نور نيز ازفضا محو مى شود، با اين تفاوت كه خورشيد وجود ذاتا عدم به آن راه ندارد. و همان گونه كه گفتار جزئى از گوينده نيست بلكهفعل و عمل اوست كه آن را پس از آنكه نبوده آشكار نموده است ، و نيز نورى كه در فضاديده مى شود جزء خورشيد نيست بلكه جريان و فيضى از آن است ، مطلب در وجود عالم ازبارى تعالى نيز چنين است كه عالم جزئى از ذات خدا نيست بلكهفضل و فيضى است كه بدان تفصيل نموده و آن را افاضه فرموده است ، با اين تفاوتكه خورشيد نمى تواند نور و فيض خود را باز دارد، زيرا بر اين طبيعت سرشته شده ،برخلاف خداى بزرگ كه در كارهاى خود مختار است ، آن هم اختيار برتر و بالاتر ازآنچه جاهلان تصور مى كنند و شديدتر و قوى تر از اختيار كسى چون گوينده كه قادربر سخن است ، اگر خواست سخن مى گويد و اگر خواست سكوت مى نمايد، پس خداىمتعال اگر بخواهد جود و فضل خويش را افاضه نموده و حكمت خويش را آشكار مى سازد واگر خواست دست باز مى دارد و فيض نمى بخشد. و اگر به اندازه يك چشم بهم زدن ازافاضه و توجه دست بدارد آسمانها فرو پاشند، افلاك نابود شوند، ستارگان فروريزند، اركان (خلقت ) معدوم گردد، آفريدگان هلاك شوند و عالم به يكباره بدونگذشت زمان محو و نابود گردد، چنانكه فرموده است : ان الله يمسك السموات والارض ان تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده (424) : ((خداوند آسمانها وزمين را از زوال نگه مى دارد و اگر بخواهند زايل شوند هيچ كس پس از او نگاهشان نتواندداشت .)) فصل 10. توضيحى ديگر درباره قضا و قدر در كتاب ((توحيد)) با سندش از مولايمان امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه درتفسير آيه : و قالت اليهود يد الله مغلولة (425) : ((يهوديان گفتند: دستخدا بسته است )) فرمود: مقصودشان اين نبود كه دست خدا اين چنين است (دست روى دستگذاشته يا دست به گردن است )، بلكه گفتند: خدا از كار فارغ شده و در آفرينش بيشو كم نمى كند. خداى جليل در تكذيب گفتارشان فرمود: غلت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء (426) : ((دستهاى خودشان بسته است و بهخاطر اين سخن مورد لعنت واقع شدند، بلكه دستهاى او گشاده است و هر گونه بخواهدانفاق مى كند))، (سپس امام فرمود) مگر نشنيده اى كه خداى بزرگ مى فرمايد: يمحوالله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب :(427) ((خداوند آنچه را خواهد محو و آنچه راخواهد اثبات مى نمايد و ام الكتاب نزد اوست )).(428) و به سندش از مولايمان امام صادق ، از پدرش ، از پدرانش ، از اميرمؤ منان عليهم السلامروايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداى بزرگ مقادير را اندازهگيرى و امور تدبير شده را تدبير فرمود به دو هزارسال پيش از آنكه آدم را بيافريند.(429) و در روايت ديگرى است : خداوند مقادير را اندازه فرمود به پنجاه هزارسال پيش از آنكه آسمانها و زمين را بيافريند.(430) و با سندش از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده كه : هيچ يك از شما ايمان نداردتا اينكه به قدر ايمان آورد، خير باشد يا شر، شيرين باشد يا تلخ .(431) و با سندش از عالم (امام كاظم ) عليه السلام روايت كرده كه چون از كيفيت علم خدا از آنحضرت پرسش شد، فرمود: دانست ، خواست ، اراده كرد، تقدير نمود، فرمان داد و آشكارساخت (و يا امضا نمود). پس امضا نمود آنچه را فرمان داد، و فرمان داد آنچه را كه مقدرساخت ، و مقدر ساخت آنچه را اراده فرمود. پس با دانستنش خواست تحقق مى يابد، باخواستش اراده پيدا مى شود، به اراده اش تقدير وجود مى يابد، با تقديرش فرمان پيدامى شود و با فرمانش امضا و حتمى شدن تحقق پيدا مى شود، به اراده اش تقدير وجودمى يابد، با تقديرش فرمان پيدا مى شود و با فرمانش امضا و حتمى شدن تحقق پيدامى كند. پس ، علم مقدم بر خواست است و خواست در مرحله دوم و اراده در مرحله سوم قرار داردو تقدير بر حسب فرمانى كه امضاء شده است واقع مى گردد. از اين رو براى خداى متعال - هرگاه كه بخواهد - در آنچه دانسته و در آنچه براى تقديراشيا اراده فرموده ((بداء)) و تغيير نظر وجود دارد(432)، و چون فرمان الهى با امضاىآن به وقوع پيوست ديگر بدائى نيست . بنابراين علم به معلوم پيش از بودنش ، و مشيتو خواست در آنچه خواسته شده پيش از عين وجودش ، و اراده در آنچه مورد اراده قرارگرفته پيش از قيامش ، و تقدير اين معلومات قبل ازتفصيل و توصيل آنها به صورت عيان و قيام وجود داشته است ، و فرمانى كه با امضاءانجام مى گيرد همان مفعولات و آفريده هاى داراى جسم وقابل ادراك با حواس اند كه وجودشان حتمى و لازم گرديده است ، كه عبارتند از آنچهداراى وجود و روح و وزن و پيمانه است و همه جنبندگان از انسان و جن و پرندگان ودرندگان و غير اينها از چيزهايى كه با حواس ادراك مى شوند. پس براى خداىمتعال بداء هست در آنچه عين ندارد (و هنوز تحقق و وجود پيدا نكرده است )، و چون عين مفهومقابل ادراك وقوع پيدا نمود ديگر بدائى نيست - و خدا هر چه بخواهد مى كند -. خداوند با صفت علم ، اشيا را پيش از بودنشان دانست و با مشيت و خواست ، صفات و حدودآنها را شناخت و پيش از ظاهر ساختنش انشاء نمود، و با اراده آنها را با رنگ و ديگر صفاتاز يكديگر متمايز ساخت و با تقدير، قوت و روزى آنها را معين ساخت واول و آخرشان را بشناساند و با قضاء و فرمان ، اماكن آنها را براى مردم آشكار ساخته ومردم را بدانها راه نمود و با امضاء، علتهاى آنها را شرح داده و امرشان را پديدار نمود.اين است تقدير خداى عزيز و دانا.(433) فصل 11. مشكل بودن فهم معناى قضا و قدر بدان كه مساءله قدر (و سرنوشت الهى ) در افعال و خلقاعمال (بندگان از سوى خدا) از اسرار و مسائل پيچيده اى است كه فهم ها درباره آن متحيرو آراى مردم در آن باره مختلف بوده و اجازه سخن در افشاى آن داده نشده است ، بنابرايننبايد جز به صورت رمز، تدوين و جز به صورت سرپوشيده دانسته شود، چرا كه دراظهار آن تباهى و هلاكت عموم مردم نهفته است . از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است : ((قدر راز خداست ، راز خدا را فاش نسازيد.))(434) و نيز از آن حضرت روايت است : چون سخن از قدر به ميان آمد دست از سخن بداريد.))(435) و از مولايمان اميرمؤ منان عليه السلام در آن باره پرسش شد، فرمود: ((راهى استناهموار، در آن گام منه - سپس فرمود - گردنه اى استمشكل ، خود را در رفتن آن به زحمت ميفكن )). و در روايت ديگرى كه در ((توحيد)) با سند خود از عبدالملك بن عنتر شيبانى از پدرش ،از جدش روايت نموده آمده است كه گويد: ((مردى خدمت اميرمؤ منان عليه السلام رسيد،عرضه داشت : اى اميرمؤ منان ، مرا از قدر خبر ده ، فرمود: دريايى است ژرف ، در آن فرومرو. دوباره پرسيد، فرمود: راهى است تاريك ، آن را مپيما. بار ديگر پرسيد، فرمود:راز خداست ، خود در آن باره به زحمت ميفكن . بار ديگر پرسيد، فرمود:حال كه از سؤ ال خوددارى نمى كنى ، من از تو مى پرسم : به من خبر ده آيا رحمت خدا بهبندگان پيش از اعمال بندگان است يا اعمال بندگان پيش از رحمت خداست ؟ گفت : بلكهرحمت خدا به بندگان پيش از اعمال بندگان است . فرمود: برخيزيد و به برادر (دينى) خود سلام كنيد كه حال مسلمان شده و پيش از اين كافر بود. آن مرد اندكى راه رفت ، سپس بازگشت و گفت : اى امير مؤ منان آيا با مشيت او (خدا) برمىخيزيم و مى نشينيم و مى گيريم و گشايش مى دهيم ؟ فرمود: تو هنوز هم در مشيت قراردارى (و يا اينكه تو پس از اين هم در مشيت قرار دارى )، من از تو از سه چيز مى پرسمكه خدا براى تو از هيچ كدام آنها راه خروج و گريز قرار نداده است : به من خبر ده آيا خدا بندگان را آن گونه كه خود خواسته آفريده يا آن گونه كه آنانخواسته اند؟ گفت : آن گونه كه خود خواسته . فرمود: خدا بندگان را براى آنچه خود خواسته آفريد يا براى آنچه خودشان خواستهاند؟ گفت : براى آنچه خود خواسته . فرمود: روز قيامت آنگونه كه خدا خواهد نزد او مى آيند يا آنگونه كه خودشان خواهند؟گفت : آنگونه كه او خواهد نزد او آيند. فرمود: برخيز، كه چيزى از مشيت به دست تو نيست )).(436) 2 - و با سند خود از اصبغ بن نباته روايت نموده كه امير مؤ منان عليه السلام دربارهقدر فرمود: ((توجه كنيد كه قدر سرى از اسرار خدا، پوششى از پوششهاى خدا وحرزى از حرزهاى خداست . قدر در پرده خدا پوشيده و بالا رفته و از خلق خدا پيچيده وپوشيده است ، به مهر خدا مهر شده و در علم خدا گذشته است . خداوند بندگان را ازدانستن آن فروتر قرار داده و آن را بالاتر از عالم حس و حد خردهاشان نهاده است ، زيراآن را به حقيقت ربانيت و قدرت صمدانيت و عظمت نورانيت و عزت وحدانيت به دست نياورد،چرا كه آن درياى خروشانى است كه تنها براى خداست ، ژرفايش به فاصله ميان آسمانو زمين و پهنايش به فاصله ميان مشرق و مغرب است كه چون شب تاريك ، سياه است وبسيار پر مار و ماهى ، گهى بالا آيد و گاه فرو رود، در عمق آن خورشيدى است روشن ،شايسته نيست كسى بر آن سركشى كند جز خداى واحد يگانه . پس هر كه بر آن سركشىكند با خداى بزرگ در حكمش تضاد ورزيده و در سلطنتش با او به كشمكش پرداخته و ازپوشش و راز او پرده برداشته و خشم الهى را براى خود فراهم آورده ، و پناهگاه او دوزخاست كه بد بازگشتگاهى است .))(437) 3 - و با سند خود از زهرى روايت نموده كه : ((مردى به على بن الحسين (امام سجاد) عليهالسلام عرضه داشت : خدايم فداى تو سازد، آيا آنچه به مردم مى رسيد به قدر (الهى )است يا به عمل (خودشان )؟ فرمود: قدر و عمل بسان روح و جسدند، كه روح بدون جسداحساس ندارد و جسد بدون روح نيز صورتى است بى حركت و چون با هم جمع شوند نيروگرفته و صلاحيت يابند. عمل و قدر نيز چنين است . اگر قدر برعمل واقع نشود، آفريدگار از آفريده شناخته نگردد و قدر (خداوند در آن ) چيزىنامحسوس خواهد بود. و اگر عمل با موافقت قدر صورت نگيرد به انجام نرسيده و تمامو كامل نخواهد شد، ولى قدر و عمل با اجتماع با يكديگر نيرو مى گيرند، و خدا در اينزمينه به بندگان صالح خود يارى مى رساند. سپس فرمود: آگاه باشيد كه ستمكارترين مردم كسى است كه جور و ستم خود را عدالت وعدالت شخص راهيافته را جور و ستم بداند. آگاه باشيد كه بنده را چهار چشم است : بادو چشم كار آخرتش را مى بيند و با دو چشم كار دنيايش را، و چون خداى بزرگ خير بندهاى را بخواهد آن دو چشمى را كه در قلب اوست باز مى كند، كه غيب را با آندو مى بيند، واگر غير آن را بخواهد قلب را به حال خود وامى گذارد. سپس به كسى از قدر پرسيده بود رو نموده ، فرمود؛ اين كار نيز از آن (قدر) است ، ايناز آن است .))(438) 4 - و با سندش از مهزم روايت نموده كه : ((به امام صادق عليه السلام گفتم : آيا خدابندگان را بر گناهان مجبور ساخته ؟ فرمود: خدا قاهرتر است نسبت به آنها از اين .گفتم : پس به ايشان واگذار نموده ؟ فرمود: خدا قادرتر است بر آنها از اين . گفتم :پس اين (داستان قدر) چيست ، خدا سامانت دهد؟ حضرت دست مبارك را دو سه بار چرخاند،سپس فرمود: اگر پاسخت گويم هر آينه كافر مى شوى .))(439) 5 - و با سند خود از معاذ بن جبل كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: علم پيشىگرفته و قلم خشكيده و قدر گذشته است به تحقيق كتاب و تصديق رسولان و بهسعادت از سوى خداى بزرگ براى كسى كه ايمان آورده و تقوا گزيده ، و به شقاوتبراى كسى كه تكذيب نموده و كافر شده ، و به دوستى خدا براى مؤ منان و برائت وبيزارى او از مشركان . سپس فرمود: سخن خود را از خدا روايت مى كنم كه : خداى - تبارك و تعالى - مى فرمايد:اى آدميزاده ، آنچه تو براى خود مى خواهى به مشيت و خواست من است ، و آنچه تو براىخود اراده مى كنى به اراده من است ، و با فضل نعمتى كه بر تو بخشيده ام برنافرمانى من نيرو يافته اى ، و با نگهدارى و يارى و عافيت بخشى من واجباتم را به منادا مى كنى ، پس من به نيكيهاى تو از خودت سزاوارترم ، و تو به زشتيهايت از منسزاوارترى ، پس خوبى از من به توست با آنچه ابتداء بخشيده ام ، و بدى از من بهتوست به كيفر جنايتى كه از تو سر زده است و با احسانم به توست كه بر طاعتمنيرو يافته اى ، و با بدگمانى تو به من است كه از رحمتم نااميد گشته اى . پس ستايش و حجت بر تو با روشنگرى از آن من است ، و با گناهى كه انجام داده اى مرا برتو حق كيفر است ، و تو را نيكوكاريت نزد من پاداش نيك است . هرگز بيم دادن و هشدار تورا رها نساختم ، و تو را بر عزم و آهنگ (گناه ) مؤ اخذه ننمودم ، و تو را بيش از توانتتكليف ندادم ، و جز به قدر نيرويت (يا اقرار خودت ) بار امانت بر دوشت ننهادم ، منبراى خود از تو به آن خشنودم كه تو براى خود از من بدان خشنودى .))(440) و با سند خود از ابن عمر نزديك به همين مضمون را روايت نموده (441)، و ازاهل بيت عليهم السلام نيز نزديك به اين دو روايت شده است .(442) 6 - و در ((كافى )) با سند خود از مولايمان امام صادق عليه السلام روايت نموده كه :((خدا فرمان مى دهد ولى نمى خواهد، و مى خواهد ولى فرمان نمى دهد. (چنانكه ) ابليس رافرمان داد به آدم سجده كند ولى خواست كه سجده نكند، و اگر مى خواست وى سجده مىكرد. و آدم را از خوردن آن درخت نهى كرد ولى خواست كه از آن بخورد، و اگر نمى خواستوى نمى خورد.))(443) 7 - و با سندش از ابوالحسن عليه السلام كه : ((خدا را دو اراده و خواست هست : اراده حتم واراده عزم . نهى مى كند ولى مى خواهد، و امر مى كند ولى نمى خواهد. نديدى كه آدم وهمسرش را از خوردن آن درخت نهى كرد ولى آن را خواست ؟ و اگر نمى خواست كه بخورندهرگز خواست آندو بر خواست خدا غلبه نمى يافت )).(444) 8 - و با سندش از مولايمان امام صادق عليه السلام كه : ((خدا خواست و اراده فرمود،ودوست نداشت و نپسنديد. خواست كه چيزى جز با علم او صورت نگيردومثل همان را اراده فرمود. و دوست نداشت كه گفته شود: ((خدا يكى از سه تا (اقنومعنصر)است ))(445)، و كفر را براى بندگان خود نپسنديد.))(446) 9 - و با سندش از ابوبصير كه : ((به امام صادق عليه السلام گفتم : ((خدا خواست واراده فرمود و مقدر ساخت و قضا و فرمان داد؟ فرمود: آرى . گفتم : و دوست هم داشت ؟فرمود: نه . گفتم : چگونه خواست و اراده كرد و مقدر ساخت و قضا و فرمان داد ولى دوستنداشت ؟ فرمود: اين گونه به سوى ما بيرون آمده (به ما آموخته شده ) است .))(447) 10 - و با سندش از همان حضرت كه : ((چيزى در زمين و آسمان صورت نمى گيرد مگربه اين هفت چيز: مشيت ، اراده ، قدر، قضاء، اذن (اجازه )، كتاب واجل (زمان ). پس هر كه پندارد كه مى تواند يكى از اينها را نقض كند، تحقيقا كافر شدهاست .))(448) و در لفظ ديگرى است : ((پس هر كه جز اين پندارد، تحقيقا بر خدا دروغ بسته است - يا:سخن خدا را رد كرده است -))(449) 11 - و با سند خود از آنحضرت كه : ((هيچ قبض و بسطى (تنگ گرفتن و گشادگىدادنى ) نيست مگر آنكه خدا را در آن مشيت و قضاء و آزمايشى است .))(450) 12 - در ((كافى )) به سند مرفوع خود روايت نموده كه : امير مؤ منان عليه السلام پس ازبازگشت از صفين در كوفه نشسته بود كه مرد پيرى پيش آمده و در برابر حضرتشزانو زد و گفت : اى اميرمؤ منان ، ما را از حركتمان به سوى شاميان خبر ده كه آيا به قضاو قدر خدا بود؟ فرمود: آرى اى پيرمرد، بر هيچ تلى برنرفتيد و در هيچ دره اى فرودنيامديد مگر به قضا و قدر خدا. مرد پير گفت : (آيا) رنجهاى خود را حساب خدا گذارم اىاميرمؤ منان ؟ فرمود: ساكت اى پيرمرد، به خدا سوگند كه خدا پاداش شما را در حركتتانآن گاه كه در حال حركت بوديد و در توقف خود آن گاه كه توقف داشتيد و در بازگشتشانآن گاه كه باز مى گشتيد، بزرگ داشت . شما در هيچ حالتان به اجبار و اكراه نبوديد. پيرمرد گفت : چگونه در هيچ حالمان به اجبار و اكراه نبوديم وحال آنكه حركت و رفت و بازگشتمان به قضا و قدر بوده است ؟ فرمود: پنداشته اى كه قضاى حتمى و قدر لازم بوده است ؟ اگر چنين بود مساءله پاداشو كيفر و امر و نهى و بازداشتن از سوى خدا باطل بود و معناى وعده هاى خير و شر ساقطمى شد. در اين صورت نه گنهكار را سرزنشى و نه نيكوكار را ستايشى بود، و هر آينهگنهكار از نيكوكار سزاوارتر به احسان ، و نيكوكار از گنهكار سزاوارتر به كيفر مىبود. اين گفتار برادران و همطرازان بت پرستان و دشمنان خدا و حزب شيطان و قدريانو مجوسيان اين امت است . حقيقت اين است كه خداى متعال تكليف كرده با اختيار، و نهى كرده از روى بيم دادن و هشدار،و بر عمل اندك پاداش بسيار عطا فرموده ، و از روى مغلوب شدن نافرمانى نشده ، و بااكراه فرمانش برده نشده ، و اختيار را به طور دربست و واگذارىكامل تمليك ننموده ، و آسمانها و زمين و آنچه ميان آندو است راباطل نيافريده ، و پيامبران را بيهوده بشارت دهنده و بيم دهنده برنيگيخته است ، اينپندار كسانى است كه كفر ورزيده اند و واى بر كافران از آتش . سپس آن پيرمرد اين اشعار را سرود: (ترجمه ) ((تو آن امامى هستى كه با اطاعت تو، در روز نجات ، اميد آمرزش از خداى رحمن داريم )). ((چيزى را از امرمان كه بر ما داشته افتاده بود برايمان روشن ساختى . خداوندت بهپاداش احسان ، احسان كرامت كناد)).(451) و در روايت روايت ديگرى كه صدوق در ((توحيد)) با سند روايت كرده نزديك به همين آمدهو اشعار زير را اضافه دارد: (ترجمه ) ((پس جاى هيچ عذر و بهانه اى در گناهانى كه از روى فسق و نافرمانى كرده ام باقىنيست )). ((نه ، نه ، هرگز نگويم كه همان كس كه او را از اين كار نهى كرده خود در دام اينگناهانش انداخته ، كه اگر چنين گويم - اى قوم من - شيطان را پرستيده ام )). ((هرگز خداوند، فسق و كشتار ظالمانه و ناعادلانه دوست خود را دوست نداشته و نخواستهاست .)) ((كجا چنين كارى را دوست داشته و حال آنكه اراده قطعى خداوندگار عرش بر خلاف آن بهصحت پيوسته و خدا آن را به طور آشكار اعلان نموده است ))؟!(452) و در همان كتاب در روايت ديگرى با سند از ابن عباس رضى الله عنه آمده : پيرمرد گفت :اى اميرمؤ منان ، پس آن قضا و قدرى كه ما را روانه داشت و به هيچ دره اى فرود نيامديم وبر هيچ تلى برنرفتيم مگر به آن ، چيست ؟ اميرمؤ منان عليه السلام فرمود: (آن ) امر و حكم از سوى خداست . سپس اين آيه را تلاوتفرمود: و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه و بالوالدين احسانا(453) : ((خداوندتفرمان داده كه جز او را نپرستيد و به پدر و مادر نيكى كنيد)).(454) 13 - و با سند صحيح خود از مولايمان امام صادق عليه السلام كه : ((همانا خداى بزرگخلق را آفريد و دانست كه عاقبت كارشان به كجا خواهد انجاميد، و آنان را امر و نهى نمود.پس هر چه ايشان را بدان فرمان داده راه به دست آوردن آن را برايشان مقرر داشته ، و هرچه ايشان را از آن بازداشته راه ترك آن را برايشان قرار داده است ، و آنان گيرنده وترك كننده نباشد مگر به اذن خداى متعال )).(455) 14 - و با سند كلينى و صدوق از آن حضرت روايت است كه :رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ((هر كه پندارد خداىمتعال به بدى و فحشاء فرمان داده ، تحقيقا بر خدا دروغ بسته است . و هر كه پنداردخير و شر به غير مشيت خدا صورت مى گيرد، به راستى خدا را از سلطنتش بيرون دانستهاست . و هر كه پندارد گناهان بدون نيروى خدا به وقوع پيوندد، تحقيقا بر خدا دروغبسته است ، و هر كه بر خدا دروغ بندد خدا او راداخل آتش مى كند)). مراد از خير و شر، بهبودى و بيمارى است ، بهدليل آيه : و نبلوكم بالشر و الخير فتنة (456) : ((و شما را با شر و خيرمى آزماييم .)) 15 - و هر دو با سند خود از آن حضرت و پدر بزرگوارش امام باقر عليه السلام روايتكرده اند كه : ((خداى بزرگ ، به خلق خود مهربانتر از آن است كه آنها را بر گناهانمجبور كند سپس بدان عذابشان نمايد. و خدا عزيزتر (و والاتر) از آن است كه كارى رابخواهد و انجام نشود. از آن دو بزرگوار پرسش شد: آيا ميان جبر و قدرمنزل سومى هم هست ؟ فرمودند: آرى ، گسترده تر از ميان آسمان و زمين )).(457) 16 - و با سند خود از آن حضرت كه : ((نه جبر است و نه تفويض (اختيار و واگذارى )ولى چيزى است ميان آندو. گفته شد: آن چيز ميان آندو چيست ؟ فرمود:مثل آن مثل مردى است كه او را در حال انجام گناهى ببينى و او را نهى كنى و او دست بازندارد سپس او را ترك نموده و به حال خود واگذارى تا آن گناه را انجام دهد. و اين طورنيست كه چون او سخن تو را نپذيرفت و تو هم او را رها كردى تو او را فرمان به گناهداده باشى .))(458) 17 - و در كتاب ((توحيد)) با سند صحيح خود از مولايمان امام صادق عليه السلام كه :((مردم درباره قدر سه گونه اند: الف - مردى كه پندارد خداى متعال مردم را مجبور به گناهان كرده است ، كه چنين كسى خدارا در حكم خود ظالم دانسته و در نتيجه كافر است . ب - مردى كه پندارد كار به خود مردم سپرده شده است (و خدا را در آن تصرفى نيست )،كه چنين كسى خدا را در سلطنت و قدرت خويش سست و ناتوان انگاشته و در نتيجه كافراست . ج - مردى كه گويد: خدا بندگان را به اندازه توانشان ملكف ساخته و آنچه را درتوانشان نيست به عهده آنان نگذاشته است . هرگاه توفيق كار نيكى يابد خدا را سپاسگويد، و چون عمل زشتى از او سر زند آمرزش طلبد. چنين كسى مسلمانى بالغ و رشيداست .))(459) 18 - و با سند خود از آن حضرت كه : قدريه (معتقدان به تفويض و اختيار محض )مجوسيان اين امت اند، آنان كسانى اند كه خواستند خدا راعادل بدانند پس او را از سلطنت و قدرت خويش بيرون ساختند، و اين آيه درباره آناننازل شده است : يوم يسحبون فى النار على وجوههم ذوقوا مس سقر اناكل شى ء خلقناه بقدر: ((روزى كه اينان به صورت در آتش دوزخ كشيده شوند، (وبه آنان گفته شود) بچشيد عذاب دوزخ را؛ كه ما همه چيز را به اندازه آفريديم.))(460) 19 - و با سندش از مولايمان حضرت رضا عليه السلام كه نزد حضرتش سخن از جبر وتفويض به ميان آمد، فرمود: آيا در اين مساءله يك اصلى به دست شما ندهم كه درباره آناختلاف ننموده و در اين زمينه با كسى مباحثه نكنيد مگر آنكه او را بشكنيد؟ عرض شد: اگرصلاح بدانيد بفرماييد. فرمود: خداى بزرگ نه با جبر و اكراه كسى را به فرمانبرى وادارد و نه مغلوبنافرمانى كسى گردد، و در ملك خود بندگان رامهمل ننهاده است ، زيرا او مالك چيزى است كه تمليك آنان نموده و قادر است بر آنچه تحتقدرت آنان قرار داده است . اگر بندگان به طاعت و فرمانبرى پردازند خدا از آنجلوگيرى نكرده و مانع آن نگردد، و اگر به گناه و نافرمانى پرداختند، اگر خواستميان آنان و آن كار فاصله مى شود (و توفيق گناه را از آنان مى گيرد) و اگر فاصلهنشد و آنان گناه كردند، او نيست كه ايشان را بدان گناه در آورده است . سپس فرمود: هر كه حد و مرز اين سخن را خوب دريابد بر مخالفان خود پيروز خواهدشد.(461) 20 - و در كتاب ((احتجاج )) تاءليف شيخ احمد بن (على بن ) ابى طالب طبرسى رحمهالله از مولايمان حضرت امام هادى در نامه اى كه به اهواز فرستاده در پاسخ به مساءلهاى كه از جبر و تفويض پرسيده بودند، مطلبىنقل نموده كه در اين زمينه كافى است ، هر كه مطالب است بدان مراجعه كند، امام عليهالسلام در آخر آن نامه فرموده است : ((اميرمؤ منان عليه السلام آنجا كه عباية بن ربعى اسدى درباره استطاعت (توان بندگاندر اعمال ) از آن حضرت پرسيده بود، بدين مطلب خبر داده ، فرموده : آيا آن (استطاعت ) راجداى از خدا دارى يا با خدا؟ عبايه سكوت كرد. فرمود: اى عبايه بگو. گفت : چه بگويم اى اميرمؤ منان ؟ فرمود: بگو كه آن را به واسطه خدايى مالك مىباشى كه او از تو نيز مالك آن است . حال اگر آن را در اختيار تو گذارد از عطاى اوست ،و اگر از تو بازگيرد از امتحان و آزمايش اوست . اوست مالك آنچه در اختيار تو نهاده ، ومالك آنچه تحت قدرت تو قرار داده است . مگر نشنيده اى كه مردمحول و قوه را از خدا مى طلبند، آنجا كه گويند: لاحول و لا قوة الا بالله ؟ وى گفت : اى اميرمؤ منان ، تاءويل اين جمله چيست ؟ فرمود: ما را نيروى بازگشت ازنافرمانيهاى خدا نيست جز به نگهدارى خدا، و توانى بر فرمانبرى خدا نيست مگر بهيارى خدا. آن مرد جست و دستها و پاهاى حضرتش را بوسه داد.))(462) (مؤلف ): پس از كلام خداى ملك علام ، اينها مجموعه اخبارى است كه در اين مقام وارد شدهكه همه سربسته و از اجمال برخوردار است ، چرا كه غور و تعمق در آن ممنوع اعلام شدهاست . تنها مى توان براى كسانى كه اهيت دارند بانقل مذاهب و بيان آنها اشاره اى به پاره اى از آن داشت ، زيرا آراء در اين زمينه چهار است :دو راى از آنها فاسد است يعنى جبر و تفويض كه بسيارى از مردم بدان سبب به هلاكترسيده اند. و دوتاى آنها در مدار تحقيق قرار دارند كه بازگشت آنها به مساءله امر بينالامرين مى باشد. از اين دو يكى به حق نزديكتر و از افهام دورتر بوده و آن روشاهل كشف و شهود است ، و ديگرى به عكس است و آن روشاهل عقل و نظر مى باشد. بيان روش اول به جهت پيچيدگى جدى آنمشكل است و مناسب سطح اين كتاب نيست و ما در كتابى ديگر (حق اليقين ) گفته ايم . دراينجا به روش دوم آنگونه كه از اهل تحقيق (463) بهره گرفته ايم بسنده مى كنيم ، وتاءييد از خداست ، خوب گوش فراده و خود را حاضر و شاهد بدار. فصل 12. جمع بين اختيار و اضطرار، و معناى امر بين الامرين تحقيقا دانستى كه آنچه در اين عالم ايجاد مى شود، پيش از وجودش ، در عالم ديگرى كهفوق اين عالم است با هيئت و زمانش تقدير و طرح شده است . و نيز ثابت است كه خداىبزرگ بر تمام ممكنات قادر است و هيچ چيز، با واسطه يا بدون واسطه ، از مصلحت و علمو قدرت و ايجاد او بيرون نيست . بنابراين ، هدايت و ضلالت ، ايمان و كفر، خوب و بد،سود و زيان و ساير چيزهاى متقابل همه و همه بالذات يا بالعرض به قدرت و تاءثيرو علم و اراده و خواست او منتهى مى گردد. پساعمال و كارهاى ما مانند ساير موجودات و كارهاشان به قضا و قدر اوست ، و به همين سببصدور اين كارها از ما واجب و بدون تخلف است ولى به واسطه اسباب و عللى ازقبيل ادراكات و اراده ها و حركات و سكنات ما و نيز اسباب برتر ديگرى كه از علم وتدبير ما پنهان و از قدرت و تاءثير ما بيرون است . پس فراهم آمدن اين امور كه همان اسباب و شرايط است همراه با برطرف بودن موانع ،علت تامه است كه با وجود آن ، وجود آن امرى كه تدبير شده و مورد قضا و قدر قرارگرفته وجوب مى يابد، و با تخلف يكى از آنعلل يا حصول مانعى ، وجود آن چيز در محل امتناع باقى مانده ، و در قياس با هر يك ازاسباب وجودى ، ممكن وقوعى خواهد بود. و چون از جمله اسباب - به ويژه اسبابى كه به ما نزديكترند - اراده و تفكر وتخيل ماست و خلاصه آنچه ما اختيار مى كنيم يكى از دو طرف انجام يا ترك است ،بنابراين فعل به اختيار ماست ، زيرا خداوند نيرو و قدرت و توان را به ما عطا فرمودهتا ما را بسنجد كه كداممان بهتر عمل مى كنيم با اينكه عملش احاطه دارد (و از نتيجه اينآزمايش و سنجيدن آگاه است ). پس وجوب آنفعل با امكان آن منافات نداشته و ضرورى بودنش تضاد و تدافعى با اختيارى بودن آنندارد. چگونه چنين نباشد و حال آنكه جز با اختيار به مرحله وجوب نرسيده است . و شكىنيست كه قدرت و اختيار مانند ديگر اسباب چون ادراك و علم و اراده و تفكر وتخيل و قوا و آلات آن ، همه و همه كار خداست نه كار و اختيار ما وگرنهتسلسل قدرتها و اراده ها تا بى نهايت پيش مى رفت . توضيح اينكه : ما اگر چه هرگاه بخواهيم انجام مى دهيم و اگر نخواهيم انجام نمى دهيم ،ولى اين طور نيست كه بتوانيم هرگاه بخواهيم بخواهيم و هرگاه نخواهيم نخواهيم ، بلكههرگاه مى خواهيم اين خواست ما به خواست ما نيست بلكه بدون خواست ماست (به تعبيرديگر، اختيارى نيست )، پس مشيت و خواست به دست ما نيست ، چه اگر به دست ما بود بهمشيت ديگرى نيازمند بوديم و اين تا بى نهايت ادامه مى يافت . و صرف نظر از محال بودن تسلسل ، گوييم : همه خواستهاى نامتناهى ما - آنگونه كههيچ خواستى بيرون از آنها نباشد - از دو حال خارج نيست : يا اين است كه وقوع آن بهسبب امرى خارج از خواست ماست يا به سبب خواست ماست ، شق دومباطل است ، زيرا (فرض اين است كه همه مشيت ها را در نظر گرفته ايم پس ) ممكن نيستخواستى خارج از مجموع جمله مشيتهاى ما باشد. و شقاول صحيح است كه همان مطلوب ماست . پس روشن شد كه مشيت و خواست ما تحت قدرت مانيست ، چنانكه خداى بزرگ فرموده : و ما تشاؤ ون الا اءن يشاء الله (464):((و شما نمى خواهيد مگر آنچه را خدا مى خواهد.)) پس ما در مشيت و خواست خود مضطر و ناچاريم ، مشيت در پى داعى و انگيزه پيدا مى شود وداعى همان تصور ظنى يا تخيلى يا علمى چيز ملائم و موافق است ، زيرا وقتى ما چيزى راادراك مى كنيم ، اگر آن را دفعة با قوه وهم يا بديهتعقل ملائم يا منافر خود يافتيم ، شوقى به جذب يا دفع آن در ما برانگيخته مى شود، وتاءكيد اين شوق همان عزم جازم است كه ((اراده )) ناميده مى شود. و چون اين اراده باقدرتى كه همان هيئت قوه فاعله است ضميمه گردد، آن قوت به سوى تحريك اعضاىابزارى همچون عضلات و غيرها برانگيخته مى شود و در نتيجهفعل حاصل مى گردد. پس هرگاه داعى و انگيزه فعل - كه مشيت از آن سرچشمه مى گيرد - تحقق يابد مشيت تحققمى پذيرد، و چون مشيت كه قدرت را به سوى مقدورش منصرف مى دارد تحقق يابد،ناچار قدرت منصرف به آن مقدور مى گردد و راهى براى مخالفت و نافرمانى ندارد.بنابراين ، حركت به طور لزوم و ضرورت با قدرت پيدا مى شود، و قدرت به طورضرورى محرك است وقتى كه مشيت جزميت پيدا كند و مشيت نيز ضرورتا در قلب در پىپيدايش داعى پديد مى آيد. اينها ضرورياتى است كه برخى مترتب بر برخى ديگراست ، و ما نمى توانيم هيچ كدام از آنها را هنگام تحقق چيزى كهقبل از او قرار دارد كنار بزنيم ، پس نمى توانيم مشيت را به هنگام تحقق انگيزهفعل ، و انصراف قدرت را به سوى مقدورش پس از پيدايش مشيت دفع نماييم . پس ما درتمام اين موارد مضطر و ناچاريم . از اين رو در عين داشتن اختيار مجبوريم ، پس ما مجبور براختيار مى باشيم (يعنى مختاريم ولى اين اختيار داشتن ما به دست خودمان نيست ، و بهتعبير ديگر: در افعال خود مختاريم ولى در اختيار خود مختار نمى باشيم ). فصل13.پيوستگى شرايط و مراتب ايجاد حوادث يكى از علما گويد (465) ((تمام حوادث مستند به قدرت ازلى هستند ولى برخى مرتببر برخى ديگرند مانند ترتبى كه مشروط بر شرط دارد، از اين رو اراده ايجاد حادثهاى از قدرت ازلى و قضاى الهى صادر نمى شود مگر بعد از علم ، و علم نيست مگر بعد ازحيات ، و حيات نيست مگر بعد از علم ، و علم نيست مگر بعد از حيات ، و حيات نيست مگر بعداز محلى (كه بدان تعلق گيرد). و همان گونه كه روا نيست گفته شود كه حيات از جسمكه شرط حيات است حاصل آمده ، همچنين است در ساير مراتب ترتيب (كه مراتب قبلى شرطمراتب بعدى اند ولى حاصل كننده آن نيستند). ولى بعضى از شرطها از چيزهايى است كهبراى عامه مردم آشكار است و بعضى از آنها از چيزهايى است كه جز براى خواص كهمكاشف به نور حق اند ظاهر نگرديده است . پس آنچه در عالم امكان هست بر ترتيبى واجب وحقى لازم پديد آمده و جز همان گونه كه هست و به آن صورتى كه هست تصور ندارد، پسهر كدام كه پيش افتاده جز به حق نبوده و آنچه از آن پس مى آيد جز به حق نمى باشد،چنانچه در اين آيه به آن اشاره گرديده است كه : و ما خلقنا هما الا بالحق . (466) بنابراين ، هيچ متاءخرى به تاءخير نيفتاده مگر به خاطر انتظار پيدا شدن شرطش ،زيرا وقوع مشروط پيش از وقوع شرط ممتنع است و ممتنع ومحال موصوف به مقدور بودن نمى باشد. از اين رو علم و آگاهى از نطفه تخلف نمىپذيرد مگر به جهت نبود شرط آن كه حيات است ، و نه اراده از علم مگر به جهت نبود شرطآن كه قدرت است ، و نه فعل از قدرت مگر به جهت نبود شرط آن كه اراده مى باشد. همهاينها به گونه وجوب و ترتيب واجب است و هيچ كدام آنها به شانس و اتفاق نيست بلكهبه حكمت و تدبير انجام مى شود)). فصل 14. علت قائل شدن به جبر و تفويض حال كه چنين است ، پس هر كه به اسباب قرينه و نزديك بهفعل بنگرد و آن را مستقل (در فعل ) بداند، قائل به قدر و تفويض شده ، يعنى كارهاى مابه قدرت خودمان انجام مى شود و به خودمان واگذار شده است ؛ در حالى كه خداى سبحانحكيم تر از آن است كه بنده خويش را مهمل نهاده و او را به خودش واگذارد؛ و عزيزتر وچيره تر از آن كه در ملك و سلطنت او چيزى واقع شود كه او نمى خواهد. و هر كه به سبب اول بنگرد و مطلقا از اسباب قرينه و نزديك چشم بپوشد،قائل به جبر و اضطرار گشته و ميان كارهاى انسان و كارهاى جمادات فرق ننهاده است ؛ وحال آنكه خداى متعال عادل تر از آن است كه آفريده خود را بر كارى مجبور سازد سپسعذابش نمايد، و گرامى تر از آن كه مردم را به آنچه طاقت ندارد مكلف سازد. چنين كسانىيك چشم دارند كه با چشم ديگرشان نمى بينند. اما قدريان (و اهل تفويض ) با چشم راست نمى بينند، يعنى با ديد قوى تر كه حقايق واسباب دورتر اشياء بدان ادراك مى شوند، ماننددجال كه انا ربكم الاعلى (467) مى گويد. و اما جبريان با چشم چپ نمى بينند، يعنى با ديد ضعيف تر كه ظواهر و اسباب قرينهبدان ادراك مى شوند، مانند شيطان كه گفت : رب بما اغويتنى (468):((پروردگارا بدين جهت كه مرا گمراه ساختى ...)) (كه نسبت گمراهى را به خدا داده و ازاسباب قرينه كه اراده خودش بوده كور مانده است ). و اما كسى كه آن گونه كه بايسته است نظر مى كند، دلش داراى دو چشم است ، با چشمراست حق را مى بيند، پس تمام اعمال را به خداى سبحان نسبت مى دهد، قل كل من عند اللّه (469) ((بگو همه از سوى خداست )). و با چشم چپ خلق را، پستاءثير آنان را در اعمال اثبات مى دارد، ذلك بما كسبت يداك (470): ((اينبه جهت چيزى است كه دستهاى خودت كسب نموده ))، ولى اين تاءثير را به يارى خداىبزرگ مى داند نه به استقلال ، كه : لاحول و لاقوة الا باللّه . چنين كسى متحقق مى شود به اين سخن امام صادق عليهالسلام كه : لاجبر و لاتفويض بل امر بين امرين ، و چنين مذهبى را براى خوداختيار مى نمايد، و اين رستگارى بزرگ است . فصل 15. استناد فعل به خدا و غير او به خاطر همين مطابقت ميان جبر و تفويض ، موافقت ميان وجوب و امكان است كه خداىمتعال در قرآن كريم افعال را گاه به خود نسبت مى دهد، گاه به فرشتگان و گاه بهبندگان ، مانند آيه : اللّه يتوفى الانفس حين موتها (471): ((خدا جانها رابه وقت مرگ دريافت مى دارد)). قل يتوفيكم ملك الموت الذى و كل بكم (472): ((بگو جان شما را فرشتهمرگ كه بر شما گمارده شده دريافت مى دارد)). و در مورد دميدن روح در مريم - على نبينا و عليهاالسلام - فرموده : فنفخنا فيه منروحنا (473): ((پس از روح خود در او دميديم )). فارسلنا اليها روحنافتمثل لها بشرا سويا (474): ((پس روح خود را به سوى او فرستاديم ، پسبه صورت بشرى راست قامت در نظر او تمثل يافت .)) و در مورد كشتار فرموده : قاتلوهم يعذبهم الله بايديكم و يخزهم و ينصركم عليهم :(475) ((آنان را بكشيد، تا خدا به دست شما عذابشان كند و خوارشان سازد وشما را بر آنان يارى دهد))، كه در اينجا كشتار به بندگان نسبت داده و عذاب و شكنجه رابه خود، در حالى كه عذاب در اينجا همان كشتار است . و نيز فرموده : فلم تقتلوهم ولكن الله قتلهم (476): ((پس شما آنان رانكشتيد بلكه خدا آنان را كشت )). و در مورد رمى (پاشيدن ريگ به چهره دشمنان در جنگبدر) فرموده : و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى : (477) ((و تو نيفكندى آنگاهكه افكندى بلكه خدا افكند))، كه ظاهرا جمع ميان نفى و اثبات است ، ولى معنايش آن استكه : ((تو نيفكندى )) بدان معنا كه بنده افكننده باشد، ((آنگاه كه افكندى )) بدان معناكه پروردگار افكننده بود. زيرا اين تفسير با تفسيرقبل (كه جمع ميان نفى و اثبات است ). دو معناى مختلف اند. فصل 16. سبب و مسبب هر دو از خداست همان گونه كه اشياء داخلى در وجود انسان مثل علم و قدرت و اراده از جمله اسبابفعل اند، امور بيرون از وجود انسان همچون دعاها، طاعات سعى و كوشش ، تدبير، حذر،التماس و طلب ، تكليف ، وعد و وعيد، ارشاد، تهذيب ترغيب نمودن ، ترساندن وامثال آنها نيز چنين است ، زيرا همه اينها اسباب و وسايط ووسايل و روابطى هستند براى وجود كردن افعال و انگيزه هاى خير، و تهييج كننده شوق وآماده ساز خواسته ها و رساننده به روزيها و بيرون آورنده آنها از قوه بهفعل مى باشند. اين اسباب داخلى و خارجى همه و همه از چيزهايى هستند كه در برابرقضا قرار دارند، نه از اين جهت كه فعل بنده اند - زيرا كه از اين جهت از چيزهايى هستندكه قضا بدان حكم مى كند، چرا كه مورد قضا واقع نشوند وجود نمى يابند - بلكه از اينجهت كه خداى سبحان بر حسب قضا و قدر خود، آنها را از اسباب قرار داده است تا ربط وموافاتى ميان او و فعل باشد، چنانكه نوشيدن دارو را سببحصول بهبودى در اين بيمار قرار داده است . پس سبب و مسبب ، هر دو از قضا سرچشمه مى گيرند و به خداى سبحان و امر او كه امرذاتى عقلى است مستند مى باشند. و گاه به امر قولى سمعى نيز مستند مى باشند، چنانكهدر مورد تكاليفمان اين طور است ، مثل دعا، كه خود خداى سبحان ما را بدان امر فرموده وبه آن تشويق فرموده است ، فرموده ، ادعونى استحب لكم (478): ((مرابخوانيد تا شما را اجابت كنم )). اجيب دعوة الداع اذا دعان (479) ((دعاى خوانندهرا به هنگامى كه مرا بخواند اجابت مى كنم .)) پس دعا و اجابت ، هر دو از امر خدا يعنى امر تكليفى اند، چنانكه از امر ذاتى او نيز مىباشند و زبان بنده مترجم و گوينده دعاست . و هر كه چيزى را به فرمان كسى انجام دهد،در حقيقت دست او دست فرمان دهنده است ، با اين فرق كه پاره اى از اين امورعلل و موجبات اند، و پاره اى علائم و معرفات ، و پاره اى هر دو. و شايد دعا از قسم سومباشد (هم علت باشد و هم علامت ). از اين رو ميان دعاكنندگان مشهور است كه : دعامثل داروست ، كه برخى طبعا مؤ ثرند و برخى به خاصيت . اولى (طبعا مؤ ثر بودن )اشاره به اولى (علت بودن ) و دومى (تاءثير به خاصيت ) اشاره به دومى (علامت بودن).
|
|
|
|
|
|
|
|