|
|
|
|
|
|
فصل 7. معجزه پيوسته و دائمى گويند: از معجزات متكرر و پيوسته پيامبر اسلام صلى الله عليه و آلهعمل به احكام شريعت مطهره اسلام است مانند عبادات مقرره و فروع معاملات كه در ميان مردممعمول است ، و نيز امتثال اوامر و نواهى و اظهار شعائر معتبره ، به ويژه كثرت درود وصلوات بر آن حضرت و آلش در نمازها و غير نماز. زيرا نمازگزار مى گويد: السلام عليك ايها النبى و رحمة الله و بركات ، و بر او درود مى فرستد، و دنيا ازدرود فرستنده بر او خالى نيست كه در شب و روز، پنهان و آشكار، در خشكى و دريا، درشرق و غرب و در آسمان و زمين بر او درود فرستاده مى شود. خداوند فرموده : ان الله و ملائكته يصلون على النبى (1144) ((خداوند وفرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند))، و تو درفصول گذشته از كثرت فرشتگان و بزرگى عالمشان و سستى نورزيدن آنان ازعباداتى كه بدان ماءمورند آگاه شدى . و اگر خردمندى در اين همه درودى كه پيوسته ازسوى فرشتگان بر او و آل او در همه اوقات نثار مى شود بينديشد برايش آشكار مىشود كه اين يكى از معجزات آن حضرت است ، و بسا كه اين معجزه ويژه جناب شريف و مقامبلند او باشد، و معلوم نيست كه خداوند امتى غير امت پيامبر ما صلى الله عليه و آله رادستور داده باشد كه بر پيامبر خود و آل او درود فرستند. گويند: هر كرامتى كه بر دست يكى از افراد امت محمد صلى الله عليه و آله ظاهر شود ازمعجزات آن حضرت به حساب مى آيد، زيرا اين كرامت به بركت پيروى از آن حضرت بهوجود آمده است ، زيرا مقرب ترين مردم به خداوند كسى است كه بيش از همه پيرورسول خدا صلى الله عليه و آله باشد، بنابراين كرامات اولياء تتمه معجزات انبياست . مؤلف : و از معجزات آشكار و مكرر و دلائل روشن و پيوسته او اوصياى معصوم و خاندانپاك او و ظهور اولاد او يكى پس از ديگرى در هر زمانى تا روز قيامت است ، زيرا هر يك ازآن بزرگواران عليهم السلام حجتى قائم بر راستى ، و آيتى روشن بر حقانيت اويندچنانكه از تتبع احوال و ملاحظه آثار و اطلاع برفضائل و مناقب و معجزات صادره از آنان و كراماتى كه بر دست آنان ظاهر شده و همه بهسبب پيروى از آن حضرت بوده ، آشكار مى گردد؛ و بديندليل كه حاجات بندگان به واسطه آنان برآورده مى شود و انواع بلاء از بلاد مختلفبه بركت ايشان برطرف مى گردد، و به دعاى آنان رحمت فرود مى آيد، و به وجود آناننقمت الهى بازگردانده مى شود، بركات خيرات ديگرى كه مربوط به آنان است . پس همان گونه كه قرآن معجزه پيامبر ما صلى الله عليه و آله است و تا روز قيامتباقى است و راستى و حقانيت آن حضرت پى در پى و روز به روز براى خردمندانى كهدر آن بينديشند از آن ظاهر مى شود، همچنين هر يك از خاندان معصوم او عليهم السلام معجزهاى براى حضرتش به شمار مى آيند كه نوع آن تا روز قيامت باقى است ، و براىشيعيان خردمند كه آنان را به ولايت و حجيت بشناسنددليل بر حقانيت آن حضرت مى باشند. و از همين رو پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ((من دو چيز گرانبها را در ميان شما به يادگار مى گذارم : كتاب خدا و خاندانم را. اين دوهرگز از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند)). (1145) و ما به خواست خدا براى هر يك از اين دو چيز گرانبها (ثقلين ) بابى جداگانه خواهيمگشود. باب دهم : معراج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركناحوله لنريه من آياتنا. (اسراء /1) ((پاك است خدايى كه در شبانگاهى بنده خود را از مسجدالحرام به مسجدالاقصى كهاطرافش را بركت داده ايم سير داد تا به او از نشانه هاى خود بنماييم )). (1146) فصل 1. معراج و مشاهدات در راه بيت المقدس شيخ صدوق رحمة الله در كتاب ((امالى )) به سندش از عبدالرحمن بن غنم روايت كرده كهگفت : جبرئيل مركبى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد كوچكتر از استر و بزرگتر ازدرازگوش كه پاهاى آن از دستهايش بلندتر بود وطول گامش به اندازه ديد چشم بود، چون پيامبر صلى الله عليه و آله خواست سوار شودحيوان چموشى كرد، جبرئيل گفت : اين محمد است ! پس چنان تواضع كرد كه به زمينچسبيد... پيامبر صلى الله عليه و آله سوار شد، هرگاه فرود مى آمد دستهايش بلند وپاهايش كوتاه مى شد و چون بالا مى رفت پاهايش بلند و دستهايش كوتاه مى شد، درتاريكى شب بر كاروانى از شتران كه بارحمل مى كردند گذشت و شتران از صداى بال زدن براق رم كردند، و مردى كه در آخرقطار شتران بود غلامى را كه در جلو حركت مى كرد صدا زد: فلانى ! شتران رم كردند وفلان شتر بارش را انداخت و دستش شكست . و اين كاروانمال ابوسفيان بود. سپس رفت تا به سرزمين بلقا رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اىجبرئيل ، من تشنه ام جبرئيل كاسه آبى به او داد و نوشيد. سپس رفت تا بر قومى گذشتكه آنان را به قلابهايى آتشين آويخته بودند. گفت : اىجبرئيل ، اينان كيستند؟ جبرئيل گفت : اينان كسانى اند كه خداوند آنان را باحلال بى نياز ساخته با اين حال در پى حرام مى روند. سپس بر قومى گذشت كه پوستهاى بدنشان را به سوزنهايى آتشين مى دوختند، گفتند:اى جبرئيل ، اينان كه هستند؟ گفت : اينان كسانى هستند كه بكارت زنان را از راه نامشروعبرمى دارند. سپس رفت و بر مردى گذشت كه پشته اى از هيزم را بر مى داشت ، و هرگاه نمى توانستآن را بردارد بر آن مى افزود. گفت : اى جبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : اين مرد بدهكار است ،مى خواهد بپردازد، و هرگاه نمى تواند قرضى ديگر بر آن مى افزايد. سپس رفت تا چون بر بالاى كوه شرقى از بيت المقدس رسيد بادى گرم ديد و صدايىشنيد. گفت : اين بادى كه مى بينم و اين صدايى كه مى شنوم چيست ؟ گفت : اين دوزخ است. پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پناه مى برم به خدا از دوزخ . سپس بادى خوشبو ازجانب راستش ديد و صدايى شنيد، از آنها پرسيد،جبرئيل گفت : اين بهشت است . پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : از خداوند بهشت راخواستارم . سپس رفت تا رسيد به دروازه بيت المقدس كههرقل در آن حكومت داشت ، دروازه هاى شهر را شبها مى بستند و كليد را مى آوردند و در زيرسر او مى نهادند. در آن شب نتوانستند دروازه را ببندند، بههرقل خبر دادند، گفت : پاسداران را دو برابر كنيد. پسرسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و وارد بيت المقدس شد،جبرئيل نيز به نزد صخره رفت ، آن را برداشت و از زير آن سه ظرف بزرگ شير وعسل و شراب بيرون كشيد و ظرف شراب را به آن حضرت داد، پيامبر صلى الله عليه وآله گفت : اى جبرئيل ، من سيرابم (و از اين ظرف نمى خورم )،جبرئيل گفت : آگاه باش ، اگر تو از آن مى نوشيدى امتت گمراه مى شدند و از دور توپراكنده مى گشتند. آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد بيت المقدس بر هفتادپيامبر امامت نماز كرد. با جبرئيل فرشته اى فرود آمد كه هرگز روى زمين قدم نگذاشته بود و كليدهاى گنجينههاى زمين با او بود، گفت : اى محمد، پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد: اينهاكليدهاى گنجينه هاى زمين است ، اگر خواهى پيامبرى بنده باش و اگر خواهى پيامبرىپادشاه . جبرئيل به او اشاره كرد كه اى محمد، تواضع كن . حضرت گفت : من پيامبرىبنده خواهم بود. سپس به آسمان بالا رفت ، چون به در آسمان رسيدجبرئيل در را گشود، آسمانيان گفتند: اين كيست ؟ گفت : محمد است . گفتند: خوب كسى آمد!پس به آسمان وارد شد و بر هيچ گروهى از فرشتگان نگذشت جز آنكه بر او سلامكردند و براى او دعا نمودند و فرشتگان مقرب او را مشايعت كردند. پس بر پيرمردى گذشت كه زير درختى نشسته و كودكانى پيرامون او را گرفتهبودند، پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اىجبرئيل ، اين پيرمرد كيست ؟ گفت : پدرت ابراهيم است . گفت : اين كودكان پيرامون اوكيانند؟ گفت : كودكان مردم مؤ من هستند كه گرد او مى نشينند و او به آنان غذا مى دهد. سپس رفت و بر مرد پيرى گذشت كه روى تختى نشسته بود، چون به جانب راست مىنگريست شاد و خندان مى گشت و چون به جانب چپ مى نگريست اندوهگين و گريان مى شد.پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: اى جبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : پدرت آدم است ، چونپاره اى از اولادش را مى بيند كه به بهشت مى روند شاد و خندان مى شود، و چون پاره اىديگر را مى بيند كه به دوزخ مى روند اندوهگين و گريان مى شود. سپس رفت و بر فرشته اى گذشت كه روى تختى نشسته بود، بر او سلام كرد ولى آنخوشرويى و بشاشتى كه در ساير فرشتگان ديد در او نديد، گفت : اىجبرئيل ، من به هيچ يك از فرشتگان گذر نكردم جز اينكه از او آنچه دوست داشتم ديدممگر اين فرشته ، اين فرشته كيست ؟ گفت : اين مالك ، خازن دوزخ است ، او خوشروترينو بشاش ترين فرشتگان بود، چون خازن دوزخ شد در آن سركشى كرد و آنچه را خدابراى دوزخيان آماده كرده در آنجا مشاهده نمود و از آن به بعد ديگر نخنديد. سپس رفت تا چون به نهايت درجه صعود رسيد پنجاه نماز بر او واجب گشت . حضرتپيش رفت تا بر موسى عليه السلام گذر كرد، موسى گفت : اى محمد، چند نماز بر امتتواجب شده ؟ فرمود: پنجاه نماز، موسى گفت : از پروردگارت بخواه كه بر امتت تخفيفدهد. پيامبر چنان كرد، سپس بر موسى عليه السلام گذشت ، موسى گفت : چند نماز برامتت واجب شد؟ فرمود: فلان مقدار موسى گفت : امت تو ضعيف ترين امتهاست ، ازپروردگارت بخواه كه بر امتت تخفيف دهد، زيرا من در ميان بنىاسرائيل بودم و آنان كمتر از اين را طاقت داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله پيوسته ازپروردگارش تخفيف گرفت تا آن را پنج نماز قرار داد، سپس بر موسى عليه السلامگذشت ، موسى گفت : چند نماز بر امتت واجب شد؟ فرمود: پنج نماز، موسى گفت : از اوبخواه كه باز هم بر امتت تخفيف دهد، فرمود: من از پروردگارم شرم مى كنم و ديگر چنيندرخواستى نكرد. سپس رفت و بر ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام گذشت ، ابراهيم او را صدا زد و گفت :اى محمد، امتت را از من سلام برسان و آنان را خبر ده كه آب بهشت شيرين و خاكش پاكيزهاست ، زمين بهشت صاف و هموار و بى گياه است نهالهاى آن سبحان الله و الحمدلله ولا اله الا الله و الله اكبر، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العزيز است ، پس امتترا دستور ده كه از چنين نهالهايى بسيار بكارند. سپس رفت تا به كاروانى رسيد كه شترى خاكسترى رنگ پيشاپيش آن مى رفت ، پيامبرصلى الله عليه و آله كه فرود آمد اهل مكه را از سير اين كاروان خبر داد و در آن وقت قومىاز قريش به بيت المقدس رفته بودند، اهل مكه را از وجود اين كاروان خبر داد و گفت :نشانه اش اين است كه به همين زودى هنگام طلوع خورشيد كاروانى از راه مى رسد كهشترى خاكسترى رنگ پيشاپيش آن حركت مى كند؛ آنان منتظر بودند كه كاروان از راهرسيد. و به آنان خبر داد كه بر ابوسفيان گذر كرد و شتر او در پاسى از شب رم كرد و اوغلامش را كه در اول كاروان حركت مى كرد صدا زد: فلانى ! شتر رم كرد و فلان شتربارش را افكند و دستش شكست . آنان از اين خبر جستجو كردند و خبر را مطابق فرمودهپيامبر صلى الله عليه و آله يافتند.(1147) و به سند حسن از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: شبى كه بنا بودپيامبر صلى الله عليه و آله را به بيت المقدس برندجبرئيل او را بر براق سوار كرد تا بيت المقدس رسيدند، محراب هاى تمام پيامبران رابه او نشان داد، حضرت در آن ها نماز كرد و سپس آن حضرت را بازگرداند، پيامبر صلىالله عليه و آله در هنگام بازگشت به كاروانى از قريش عبور كرد كه ظرف آبى داشتندبر روى شترى و آن شتر گم شد و در جستجوى آن بودند، پيامبر صلى الله عليه و آلهاز آب نوش كرد و باقى آن را زمين ريخت . چون صبح شد پيامبر صلى الله عليه و آله به قريش فرمود: خداوند مرا شبانه به بيتالمقدس برد و آثار پيامبران و منازل آنان را به من نماياند، و به كاروانى در فلان جاگذر كردم و شترى گم كرده بودند و من از آبشان خوردم و باقى را زمين ريختم .ابوجهل گفت : اينك فرصت دست داده كه بتوانيد او را محكوم كنيد، از او بپرسيد آن مسجدچند ستون و قنديل داشت . گفتند: اى محمد، در اينجا كسانى هستند كهداخل بيت المقدس شده اند، پس براى ما توصيف كن كه چند ستون وقنديل و محراب در آنجا هست . جبرئيل عليه السلام عكس بيت المقدس را در برابر ديدگانحضرتش آويخت و او از هرچه مى پرسيدند به آنان خبر مى داد. چون همه را خبر داد گفتند: صبر مى كنيم تا كاروان برسد و از آنان درباره اين خبرپرسش كنيم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دليلش اين است كه كاروان هنگام طلوعخورشيد از راه مى رسد و پيشاپيش آن شترى خاكسترى رنگ قرار دارد. چون صبح شد بهگردنه كوه مى نگريستند و مى گفتند: اينك خورشيد طلوع مى كند. در همين ميان كاروانهنگام طلوع قرص خورشيد از راه رسيد و شتر خاكسترى رنگ پيشاپيش آن حركت مى كرد،مردم از اهل كاروان از آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود پرسيدند، گفتند:همين گونه بود، در فلان جا يكى از شتران ما گم شد و آبى بر روى آن نهاده بوديمكه هنگام صبح ديديم ريخته است . ولى اين خبرهاى غيبى جز بر سركشى آناننيفزود.(1148) در روايت ديگرى كه على بن ابراهيم از امام صادق عليه السلام از پيامبر صلى اللهعليه و آله روايت كرده آمده است كه فرمود: همين طور كه در ابطح (سرزمين مكه ) خوابيده بودم و على در سمت راست و جعفر در سمت چپو حمزه روبرويم بودند ناگاه صداى بال فرشتگان را شنيدم و گوينده اى كه مى گفت: اى جبرئيل ، به سوى كدامشان برانگيخته شده اى ؟جبرئيل با اشاره به من گفت : به سوى اين ، و او سيد اولاد آدم است ، و اين وصى و وزيرو داماد و جانشين او در ميان امتش ، و اين عمويش حمزه سيدالشهداء، و اين پسر عمويش جعفراست كه با دو بال رنگين در بهشت با فرشتگان پرواز مى كند؛ او را رها كن تا چشمانش بخوابد كه گوشهايش مى شنود و قلبش ادراك مى كند، و داستان او داستان پادشاهى استكه خانه اى ساخته و خوانى گسترده و خواننده اى را فرستاده است ؛ پيامبر صلى اللهعليه و آله فرمود: آن پادشاه خداست و آن خانه دنياست و آن خوان بهشت است و آن خوانندهمن هستم . سپس جبرئيل او را بر براق نشاند و او را به بيت المقدس سير داد و محراب هاى انبيا وآثار آنان را به او نشان داد، حضرت در آنجا نماز گزارد و همان شب او را به مكهبازگرداند، در بازگشت به كاروانى از قريش عبور كرد.... تا آخر حديث با اندكىاختلاف .(1149) و به سند عامه روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همين طور كه در حطيم- يا در حجر - بودم كسى نزد من آمد و از گودى گلو تا نافم را شكافت و قلبم را درآورد؛ سپس طشتى از طلا كه پر از ايمان بود آورد و قلبم را در آن شست و آن را پر كرد وسپس به هم آورد. آن گاه مركبى سفيد برايم آورده شد كوچكتر از استر و بزرگتر ازدرازگوش كه در حال حركت قدمش را تا نزديك چشمش مى آورد...(1150) تا آخر حديثكه به سندهاى بسيار و الفاظ گوناگون نقل شده است . و در روايت ديگرى است : چون از ديدن بيت المقدس فارغ شد به معراج رفت ، و فرمود:چيزى را زيباتر از آن نديدم ، پس مرا در آن (سير) بالا برد...(1151) و در رواياتعامه بيشتر از آنچه گذشت وجود ندارد، و به زودى روايات ديگرى از طريقاهل بيت عليهم السلام كه فوائد زيادى در آن است خواهد آمد. فصل 2. حديثى ديگر در معراج على بن ابراهيم رحمة الله در تفسير خود به سندش از امام صادق عليه السلام روايتكرده كه فرمود: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل براق را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند، يكى ازآنان لگام را گرفت و ديگرى ركاب را و ديگرى لباس حضرت را بر روى آن مرتبكرد، براق اندكى تعلل كرد (چموشى كرد)جبرئيل سيلى اى به آن زد و گفت : اى براق ، آرام باش كه هيچ پيامبرى مانند او پيش ازاو بر تو سوار نشده و پس از او نيز سوار نخواهد شد. براق پرواز كرد و آن حضرت رابه سوى بالا - نه چندان زياد - بالا برد و جبرئيل با او بود و آيات را از آسمان و زمينبه آن حضرت نشان مى داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همين طور كه در مسير حركت مى كردم ناگاه يك نفراز سمت راست صدا زد: اى محمد، من جوابش ندادم و به او توجه نكردم ، سپس يكى ديگر ازسمت چپ صدا زد: اى محمد، باز هم جوابش ندادم و به او توجه نكردم ، سپس زنى با منروبرو شد كه آستين ها را بالا زد و به انواع زينتهاى دنيا آراسته بود، گفت : اى محمد،آيا به من مى نگرى تا با تو سخن گويم ؟ به او نيز توجه ننمودم . سپس سير كردم ، ناگاه صدايى شنيدم كه انعكاس داشت و مرا به دهشت افكند (يا صدايىشنيدم كه مرا به دهشت افكند و از آن گذشتم )،جبرئيل مرا فرود آورد و گفت : نماز بگزار. من نماز گزاردم . گفت : آيا مى دانى كجا نمازخواندى ؟ گفت : نه ، گفت : در طيبه (مدينه ) نماز خواندى كه مهاجرت تو بدان جا خواهدبود. سپس سوار شدم و آن اندازه كه خدا خواست رفتيم ، سپس به من گفت : فرود آى و نمازبخوان ، من فرود آمدم و نماز خواندم . گفت : آيا مى دانى كجا نماز خواندى ؟ گفتم : نه ،گفت : در كوه سينا نماز خواندى ، همان جا كه خدا با موسى سخن گفت . باز سوار شدم و آن اندازه كه خدا خواست رفتيم ، سپس به من گفت : فرود آى و نمازبخوان ، من فرود آمدم و نماز خواندم . گفت : آيا مى دانى كجا نماز خواندى ؟ گفتم : نه ،گفت : در بيت اللحم نماز خواندى - بيت اللحم ناحيه اى از بيت المقدس است كه عيسىعليه السلام در آنجا به دنيا آمد. باز سوار شدم و رفتيم تا به بيت المقدس رسيديم ، براق را به همان حلقه اى كهپيامبران مركب خود را به آن مى بستند بستم وداخل مسجد شدم و جبرئيل نيز با من و در كنار من بود، پس ابراهيم و موسى و عيسى و عده اىديگر از پيامبران خدا را آن قدر كه خدا مى خواست يافتيم كه همگى نزد من گرد آمدند ونماز بر پا شد و من شك نداشتم كه جبرئيل بر ما مقدم مى ايستد، و چون صف كشيدندجبرئيل بازوى مرا گرفت و پيش فرستاد و من بر آنان امامت كردم ، و به اين افتخار نمىكنم . سپس خازن آنجا سه ظرف برايم آورد از آب و شير و شراب ، و شنيدم كسى مى گفت :اگر آب را بگيرد خود و امتش غرق شوند، و اگر شراب را بگيرد خود و امتش گمراهشوند، و اگر شير را بگيرد خود و امتش هدايت مى يابند. من شير را گرفتم و نوشيدم ، وجبرئيل گفت : خود و امتت هدايت شديد. سپس به من گفت : در مسيرت چه ديدى ؟ گفتم : كسىاز سمت راست مرا صدا زد، گفت : پاسخش گفتى ؟ گفتم : نه ، بدو توجه نكردم ، گفت :آن خواننده يهود بود، اگر پاسخش مى گفتى امتت پس از تو يهودى مى شدند. باز گفت : ديگر چه ديدى ؟ گفتم : كسى از سمت چپ مرا صدا زد، گفت : آيا پاسخش گفتى؟ گفتم : نه ، بدو توجه نكردم ، گفت : آن خواننده نصارا بود، اگر پاسخش مى گفتىامتت پس از تو نصرانى مى شدند. باز گفت : ديگر با چه روبرو شدى ؟ گفتم : زنى را ديدم كه آستين هايش را بالا زدهبود و به انواع زينتها آراسته بود و به من گفت : اى محمد، آيا به من مى نگرى تا باتو سخن گويم ؟ جبرئيل پرسيد: آيا با او سخن گفتى ؟ گفتم : با او سخن نگفتم و بدوتوجه نكردم . گفت : آن دنياست ، اگر با او سخن مى گفتى بى شك امتت دنيا را بر آخرتبرمى گزيدند. سپس صدايى شنيدم كه مرا به دهشت افكند، جبرئيل گفت : اى محمد، آيا مى شنوى ؟ گفتم :آرى ، گفت : اين سنگى است كه هفتاد سال پيش آن را بر لب دوزخ افكندم و اينك به قعردوزخ رسيد. - گويند: از آن پس رسول خدا صلى الله عليه و آله خنده بر لب نياورد تااز دنيا رحلت فرمود. - جبرئيل بالا رفت و من نيز با او به آسمان اول بالا رفتم ، بر آن فرشته اى گماردهبود كه او را اسماعيل مى گفتند و او مامور طرد و دفع شيطانهايى است كه بخواهندخبرهاى آسمانى را استراق كنند و او با پرتاب شعله هاى آتش آنان را تير باران مىكند، (1152) و هفتاد هزار فرشته تحت فرمان او بودند كه هر كدام آنان نيز هفتاد هزارفرشته تحت فرمان داشتند. وى به جبرئيل گفت : اى جبرئيل ، اين كيست كه با تو همراه است ؟ گفت : محمد است ،پرسيد: مگر مبعوث شده است ؟ گفت : آرى . سپس در را گشود، بر يكديگر سلام كرديم وبراى هم آمرزش طلبيديم ، و گفت : مرحبا به برادر شايسته و پيامبر شايسته ! پسفرشتگان مرا استقبال كردند تا به آسمان دنيا(اول ) داخل شدم ، همه فرشتگان با روى باز و خنده ناك با من روبرو شدند تا آنكهفرشته اى را ديدم كه بزرگتر از آن را نديده بودم بسيار ترشرو و خشمگين ، او نيزهمان دعاها را براى من كرد جز آنكه نخنديد و آن خوشرويى كه در ساير فرشتگان ديدمدر او نديدم . به جبرئيل گفتم : اين كيست كه من از او دهشت كردم ؟ گفت : حق دارى كه از او بيم كنى ، كهما هم از او بيم داريم . اين فرشته نگهبان دوزخ است كه هرگز نخنديده ، و از آن روزىكه خداوند دوزخ را بدو سپرده روز به روز خشم و كينه اش بر دشمنان خدا و گناهكارانافزون مى شود و خداوند به وسيله او از آنان انتقام مى كشد، و اگر پيش از تو به كسىخنديده بود يا پس از تو به كسى مى خنديد بى شك به تو نيز روى خوش نشان مى دادولى او نمى خندد. پس من به او سلام كردم و او پاسخ داد و مرا مژده بهشت داد. آن گاه به جبرئيل - كه خداوند او را در جايگاه بلندى قرار داده و در عالم بالا امير و اميناست - گفتم : آيا او را فرمان نمى دهى كه دوزخ را به من بنمايد؟جبرئيل به او گفت : اى مالك ، دوزخ را به محمد بنما، وى پرده اى از روى آن برداشت ودرى از درهاى آن را گشود، پس شعله اى از آن به آسمان زبانه كشيد و فوران كرد وبلند شد تا آنكه پنداشتم مرا هم خواهد ربود. بهجبرئيل گفتم : به او بگو پرده را بر روى آن باز گرداند.جبرئيل او را امر كرد و او گفت : بازگرد، و آتش به جاى خود بازگشت . سپس رفتم ، پس مرد تنومند و گندمگونى را ديدم گفتم : اىجبرئيل : اين كيست ؟ گفت : اين پدر تو آدم است ، ديدم كه فرزندانش بر او عرضه مىشدند و او مى گفت : بوى خوشى است از جسمى پاك و نيكو! - سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع كرد از آيه هجده تا بيست و يك سوره مطففين راتلاوت فرمود. پس بر پدرم آدم سلام كردم و او پاسخ داد، و براى يكديگر آمرزش طلبيديم و گفت :مرحبا به پسر شايسته و پيامبر شايسته و برانگيخته شده در زمان شايسته ! سپس بر فرشته اى از فرشتگان گذشتم كه در جايى نشسته بود و همه دنيا پيش دوزانوى او قرار داشت و لوحى از نور در دست او بود كه در آن مى نگريست و به نوشته آننظر مى كرد، و به راست و چپ توجه نداشت و تنها مانند شخص محزونى به آن چشمدوخته بود. گفتم : اى جبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : اين فرشته مرگ است كه در قبض ارواحمى كوشد. گفتم : مرا به او نزديك ساز. جبرئيل مرا نزديك او برد، بر او سلام كردم وجبرئيل گفت : اين پيامبر رحمت است كه خداوند او را به سوى مردم فرستاده است . او به منخوشايند گفت و با سلام تحيت نمود و گفت : اى محمد، تو را مژده باد كه من همه خوبيها رادر امت تو مى بينم . گفتم : سپاس خداى منان را كه بر بندگانش نعمت مى بخشد، اين ازفضل و رحمت پروردگارم بر من است . جبرئيل گفت : كار او از همه فرشتگان بيشتر وسخت تر است . گفتم : هر كه تا به حال مرده يا بعد از اين خواهد مرد اين فرشته او راقبض روح كرده و مى كند؟ گفت : آرى . از او پرسيدم : تو آنان را هر جا باشند مى بينى و خودت آنجا حاضر مى شوى ؟ گفت :آرى ، همه دنيا كه خداوند مسخر من ساخته و مرا بر آن قدرت داده است در نظر من نيست مگرمانند يك درهم در كف دست مردى كه هر گونه بخواهد آن را مى گرداند، و هيچ خانه اىنيست مگر آنكه من روزى پنج بار آن را سركشى مى كنم ، و چون خويشاوندان ميت بر او مىگريند گويم : بر او نگرييد، زيرا من بارها به شما سر مى زنم تا آنكه احدى از شماباقى نماند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى جبرئيل ، مرگ حادثه اى بس دهشتناك است !جبرئيل گفت : حوادث پس از مرگ بسى دهشتناك تر از خود مرگ است . سپس رفتم و به گروهى رسيدم كه خوانهايى از گوشتهاى پاكيزه و لذيذ و گوشتهاىگنديده در برابر آنها گسترده بود و آنان گوشهاى پاكيزه و لذيذ را رها كرده وگوشتهاى گنديده را مى خوردند. گفتم : اى جبرئيل ، اينان كيستند؟ گفت : اى محمد، اينانكسانى از امت تو هستند كه حلال مرا رها كرده و حرام مى خورند. سپس فرشته اى از فرشتگان را ديدم كه خداوند او را عجيب آفريده بود: نيمى از بدن اورا آتش و نيم ديگر را برف ساخته بود، نه آتش برف را مى گداخت و نه برف آتش راخاموش مى ساخت ، و او با صداى بلند مى گفت : ((منزه خدايى كه گرمايى اين آتش رابازداشت تا اين برف را آب نكند، و سرماى اين برف را بازداشت كه گرماى اين آتش راخاموش نسازد. خداوندا، اى الفت دهنده ميان برف و آتش ، ميان دلهاى بندگان مؤ منت الفتده .)) گفتم : اى جبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : اين فرشته اى است كه خداوند او را بر اطرافآسمان و زمين گمارده و خيرخواه ترين فرشتگان است بهاهل زمين از بندگان مؤ من خدا؛ از آن روز كه آفريده شده براى آنان همين دعا را مى كند. و دوفرشته ديگر در آسمان هستند كه يكى مى گويد: ((خداوندا، بخشش هر بخشنده اى راعوض بده )). و ديگرى گويد: ((خداوندا، مال هر كسى را كه نمى بخشد تلف ساز)). سپس رفتم و به گروهى رسيدم كه لبهايى چون لبهاى شتر داشتند و فرشتگانگوشت پهلويشان را مى بريدند و در دهانشان مى نهادند. گفتم : اىجبرئيل ، اينان كيستند؟ گفت : اينان عيبجويان مسخره گرند. سپس رفتم و به گروهى رسيدم كه سرهاى آنان را به سنگ مى كوبيدند. گفتم : اىجبرئيل ، اينان كيستند؟ گفت : اينان كسانى اند كه نماز عشا را نخوانده مى خوابند. سپس رفتم و به گروهى رسيدم كه آتش در دهان آنان مى افكندند و از مقعدشان بيرونمى آمد. گفتم : اى جبرئيل ، اينان كيستند؟ گفت : اينان كسانى اند كه مالهاى يتيمان را بهستم مى خورند، كه در واقع آتش در شكم مى برند و به زودى در آتشى فروزانسرنگون شوند.(1153) سپس رفتم و به گروهى رسيدم كه هر يك مى خواست برخيزد از بزرگى شكم نمىتوانست ، گفتم : اى جبرئيل ، اينان كيستند؟ گفت : اينان ربا خوارانند كه بر نمى خيزندمگر مانند كسى كه شيطان بر اثر تماس آشفته سرش كرده است (1154) و آنان مانندفرعونيانند كه صبح و شام بر آتش دوزخ عرضه شان كنند، گويند: ((پروردگارا،كى قيامت را بر پا مى كنى ؟)) سپس رفتم و به گروهى رسيدم كه آنان را با پستانهايشان آويخته بودند. گفتم : اىجبرئيل ، اينان كيستند؟ گفت : اينان زنانى هستند كهاموال شوهرشان را به فرزندان ديگرى ارث مى دهند. (1155) - سپس پيامبر صلىالله عليه و آله فرمود: خداوند سخت خشم گرفته است بر زنى كه كسى را در نسبكسانى كه از آنان نيست داخل كند كه بر عورات آنان اطلاع يابد و ازمال آنها به ناحق بخورد. - سپس بر فرشتگانى از فرشتگان خدا گذشتم كه خداوند آن گونه كه خواسته آنان راآفريده و چهره هاشان را آن گونه كه خواسته نهاده و هيچ يك از اعضايشان نبود جز آنكهاز هر سو با صداهاى گوناگون تسبيح و تحميد خدا مى كرد، صدايشان به حمد خدا وگريه از خوف خدا بلند بود؛ درباره آنان ازجبرئيل پرسيدم ، گفت : همين گونه كه مى بينى آفريده شده اند و هر فرشته اى از آنانهرگز با كنارى خود سخن نگفته است ، و آنان از خوف و خشوع در برابر خدا سر خود رابه بالا برنداشته و به زير هم ننگريسته اند. من به آنان سلام كردم و آنان با اشارهسر پاسخ دادند و از روى خشوع به من نگاه نكردند. جبرئيل به آنان گفت : اين محمد پيامبر رحمت است ، خداوند او را به عنوان رسالت وپيامبرى به سوى مردم فرستاده و او خاتم پيامبران و سرور آنان است ، آيا با او سخننمى گوييد؟ چون اين سخن از جبرئيل شنيدند به من رو كرده سلام نمودند و مرا گرامىداشتند و مرا به خير و خوبى براى خود و امتم مژده دادند. سپس به آسمان دوم بالا رفتيم ، در آنجا دو مرد شبيه به هم بودند، گفتم : اىجبرئيل ، اين دو كيستند؟ گفت : دو خاله زاده اند: يحيى و عيسى عليهماالسلام . بر آنانسلام كردم و پاسخ دادند و براى يكديگر آمرزش خواستيم ، و گفتند: مرحبا به برادرشايسته و پيامبر شايسته ! و در آنجا نيز فرشتگانى بودند كه سراسر وجودشان راخشوع پوشانده بود و خداوند چهره هاى آنان را هرگونه كه خواسته بود به صورتهاىمختلف آفريده بود، و همگى خدا را به صداهاى گوناگون تسبيح و تحميد مى نمودند. سپس به آسمان سوم بالا رفتيم ، و در آنجا مردى بود كه برترى زيبايى او بر سايرآفريدگان مانند برترى ماه شب چهارده بر ساير ستارگان بود. گفتم : اىجبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : اين برادرت يوسف است . به او سلام كردم و او جواب داد، وبراى يكديگر آمرزش خواستيم ، و گفت : مرحبا به پيامبر شايسته و برادر شايسته وبرانگيخته شده در زمانى شايسته ! در آنجا نيز فرشتگانى بودند كه همان حالتخشوع فرشتگان آسمان اول و دوم را داشتند، وجبرئيل درباره من همان سخنان را گفت و آنان نيز چنان كردند كه فرشتگان گذشته كردهبودند. سپس به آسمان چهارم رفتيم ، در آنجا مردى بود، گفتم : اىجبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : اين ادريس است كه خداوند او را به جايگاهى بلند بالا بردهاست . پس به يكديگر سلام كرديم و براى هم آمرزش خواستيم . در آنجا نيز فرشتگانىخاشع مانند فرشتگان گذشته بودند، و مرا براى خود و امتم مژده خير و خوبى دادند.سپس فرشته اى را ديدم بر روى كرسى اى نشسته و هفتاد هزار فرشته تحت فرمان اوبودند كه هر كدام نيز هفتاد هزار فرشته تحت فرمان داشت . - پس در خاطررسول خدا صلى الله عليه و آله گذشت كه ديگر فرشته اى بزرگتر از او وجود ندارد- و جبرئيل به آن فرشته فرياد زد: برخيز. پس او تا روز قيامت ايستاده خواهد بود. سپس به آسمان پنجم بالا رفتيم ، در آنجا مردىكهنسال و درشت چشم كه مردى در سن او بزرگتر از او نديده بودم ، گروهى از امتشپيرامون او گرد آمده بودند و كثرت آنان مرا به شگفت واداشت . گفتم : اىجبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : اين مجيب قومش (محبوب قومش ) هارون پسر عمران است . پس بريكديگر سلام كرديم و براى هم آمرزش خواستيم . و در آنجا نيز فرشتگانى خاشع مانندآسمانهاى ديگر وجود داشت . سپس به آسمان ششم بالا رفتيم ، در آنجا مردى گندمگون و بلند بالا بود گويىازمردم سمره (يا شبوه يا شنوه نام قبيله اى است ) بود كه اگر دو لباس روى همبه تن مىكرد باز هم موى بلند او از آنها بيرون مى زد، و شنيدم كه مىگفت : بنىاسرائيل پندارند كه من نزد خداوند گرامى ترين فرزندان آدمم ، درحالى كه اين شخصمردى است كه نزد خدا از من گرامى تر است . گفتم :اىجبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : برادرت موسى بن عمران است . پس بر يكديگر سلامكرديمو براى هم آمرزش خواستيم . و در آنجا نيز فرشتگانى خاشع مانند آسمانهاىديگر وجودداشت . سپس به آسمان هفتم بالا رفتيم ، پس بر هيچ فرشته اى از فرشتگان نگذشتم جز آنكهگفتند: اى محمد، حجامت كن و امت خود را دستور ده كه حجامت كنند. و در آنجا مردى بر روىكرسى نشسته بود كه موى سر و روى او جوگندمى بود، گفتم : اين كيست كه در آسمانهفتم در بيت المعمور نشسته و در جوار خداوند به سر مى برد؟ گفت : اى محمد، اين پدرتابراهيم است ، و اين جايگاه تو و پرهيزكاران از امت توست . - سپسرسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيه را خواند: ((تحقيقا شايسته ترين مردم بهابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كرده و نيز اين پيامبر و مؤ منان همراه اويند، و خداسرپرست مؤ منان است )). (1156) - پس بر يكديگر سلام كرديم ، و گفت : مرحبا بهپيامبر شايسته و فرزند شايسته و برانگيخته شده در زمان شايسته . و در آنجا نيزفرشتگان خاشع مانند آسمانهاى ديگر بودند و مرا به خير و خوبى براى خود و امتممژده دادند. و در آسمان هفتم درياهايى از نور ديدم كه مى درخشيدند كه نزديك بود نور چشمها رابربايد، و در آن درياهايى تاريك بود و درياهايى از برف كه موج مى زد، و چون ازديدن آنها مرا هولى دست داد از جبرئيل سوال مى كردم ، گفت : اى محمد، بشارت باد تو را،شاد باش و كرامت پروردگارت را سپاس گزار و به خاطر آنچه با تو كرده او را شكركن . پس خداوند به نيرو و يارى خودش مرا استوار داشت تا سؤ الات بسيارى ازجبرئيل كردم و شگفتيهايى بسيار ديدم . جبرئيل گفت : اى محمد، آيا آنچه را مى بينى بزرگ مى شمارى ؟! اينها بخشى از آفريدههاى پروردگار توست پس خود خالق چه باشد كه آنچه را مى بينى آفريده ، و آنچههنوز نديده اى از آفريده هاى خدا بسى بزرگتر از اينهاست ؛ ميان خدا و آفريده هايش نودهزار حجاب است ، (1157) و نزديكترين آفريده ها به خداوند، من واسرافيل هستيم و ميان ما و او چهار حجاب است ، حجابى از نور، حجابى از ظلمت ، حجابى ازابر و حجابى از آب . و از عجايبى كه ديدم خدا آفريده و آن را مطابق خواست خود مسخر فرموده خروسى بود كهپاهايش در ته زمين هفتم و سرش در نزد عرش بود و آن فرشته اى از فرشتگان خدا بودكه خداوند او را طبق خواست خود آفريده بود پاهايش در ته زمين هفتم بود، سپس در فضاپرواز كرد تا به آسمان هفتم رسيد تا آنكه كاكلش نزديك عرش رسيد و مى گفت : ((هرجا كه باشم خدا را تسبيح مى گويم ، تو از بزرگى شاءن پروردگارت نمى دانىكه او كجاست .)) و دو بال بر دوش داشت كه چون مى گشود از مشرق و مغرب مى گذشت ؛در هنگام سحرها بالهايش را بگشايد و به هم زند و صدا به تسبيح بلند كند، گويد:((منزه است خدايى كه پادشاه است و پاكيزه ، منزه است خدايى كه بزرگ است و برتر،خدايى نيست جز الله كه زنده و پاينده است .)) هرگاه صداى او بلند شود همه خروسهاىزمين تسبيح گويند و بال زنند و صدا بلند كنند، و چون او در آسمان ساكت مى شود همهخروسهاى زمين ساكت مى گردند. و بالهاى آن خروس عرشى سبز و پرهاى زير آن سفيدبود كه سفيدتر از آن نديده بودم ، و نيز زير پرهاى سفيد پرهاى سبز رنگى بود كهسبزتر از آن نديده بودم . سپس با جبرئيل گذشتم تا داخل بيت المعمور شدم ، در آنجا دو ركعت نماز گزاردم و تنىچند از يارانم همراه من بودند كه برخى لباس نو و برخى لباس كهنه به تن داشتند،پس نوپوشان داخل شدند و از كهنه پوشان جلوگيرى شد. از آنجا بيرون شدم و دو نهرجارى ديدم ، نهر كوثر و نهر رحمت ، از نهر كوثر نوشيدم و در نهر رحمت شستشو نمودم، و آن دو نهر برايم جارى بودند تا وارد بهشت شدم ، بر لب آن دو نهر خانه هاى من وخانه هاى همسرانم قرار داشت و خاك آن چون مشك خوشبو بود، و در آنجا دخترى را ديدم كهدر نهرهاى بهشت غوطه مى خورد، گفتم : اى دختر، تو از آن كيستى ؟ گفت : از آن زيد بنحارثه ام . چون صبح شد زيد را به آن دختر بشارت دادم . و در آنجا مرغانى بودند به بزرگى شتران بزرگ ، و انارهايى هر يك به اندازهدلوى بزرگ ، و درختى در آنجا بود كه اگر پرنده اى از پايين تنه تا اطراف آنپرواز مى كرد در طول هفتصد سال نمى توانست همه آن را دور زند، و هيچ خانه اى دربهشت نبود مگر آنكه شاخه اى از آن درخت در آن بود. گفتم : اىجبرئيل ، اين چه درختى است ؟ گفت : اين درخت طوبى است . - خداوند فرموده : طوبىلهم و حسن مآب (1158) ((طوبى براى آنهاست و بازگشتى خوش )). چون به بهشت وارد شدم (از ديدن آن همه عجايب ) به خود باز آمدم و ازجبرئيل از آن درياها و هول و هراس و شگفتيهاى آنها پرسيدم ، گفت : آنها خيمه ها وحجابهايى است كه خداوند بدانها محجوب گشته ، و اگر اين حجابها نبود نور عرش هرآنچه را كه در آن است بسوزاند و نابود سازد. پس از آنجا به سدرة المنتهى رسيدم كه هر يك از برگهاى آن امتى بزرگ را سايه مىافكند. من بدان نزديك شدم چنانكه مى فرمايد: فكان قاب قوسين او ادنى (1159) ((پس به اندازه دو قوس كمان يا نزديكتر شد))، پس پروردگارش مرا ندا دادكرد: ((اين پيامبر به آنچه از سوى پروردگارش به اونازل شده ايمان دارد)) من از جانب خود و امتم پاسخ دادم : ((و مؤ منان همه به خدا وفرشتگان و كتابها و فرستادگان او ايمان دارند، ما ميان هيچ يك از فرستادگانش فرقنمى نهيم )) و گفتم : ((شنيديم و فرمان برديم ، پروردگارا، آمرزش تو را جوياييم ،و بازگشت به سوى توست )) خداوند فرمود: ((خدا هيچ كس را جز به قدر توانش تكليفنمى كند، به سود اوست هر خوبى كه كسب كرده و بر زيان اوست هر زشتى كه انجام داده)) گفتم : ((پروردگارا، ما را به فراموشى يا خطايمان مگير)) خداوند فرمود: تو را مؤاخذه نمى كنم گفتم : ((پروردگارا، و بار سنگين بر ما منه چنانكه بر كسانى كه پيشاز ما بودند نهادى )) خدا فرمود: بر تو نمى نهم . گفتم : ((پروردگارا، و آنچه رابدان طاقت نداريم بر ما منه ، و از ما در گذر و ما را بيامرز و بر ما رحمت آر، تو مولاىمايى ، پس ما را بر گروه كافران يارى ده .)) (1160) خداوند فرمود: اينها را به توو امتت بخشيدم . - امام صادق عليه السلام فرمود: هيچ كسى گرامى تر ازرسول خدا صلى الله عليه و آله بر خداوند وارد نشد آن گاه كه اين چيزها را براى امتخود درخواست نمود (و خدا به او كرامت فرمود) - آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: پروردگارا، به پيامبرانت فضائلى عطا كردى ، به من نيز عطا كن . خداوند فرمود: ازچيزهايى كه به تو عطا كرده ام دو كلمه از خزانه هاى عرش من است : لاحول و لا قوة الا بالله . و لا منجى منك الا اليك ((هيچ قوه و نيرويى نيست مگر بهخدا. و از تو گريز و پناهى جز به سوى تو نيست )). و فرشتگان نيز سخنى به من آموختند كه در صبح و شام مى گويم : اللهم ان ظلمى اصبح مستجيرا بعفوك ، و ذنبى اصبح مستجيرا بمغفرتك ، و ذلىاصبح مستجيرا بعزتك ، و فقرى اصبح مستجيرا بغناك ، و وجهى البالى اصبح مستجيرابوجهك الباقى الذى لا يفنى . ((خداوندا، ظلم من به عفوت پناهنده شده ، و گناهم به آمرزشت ، و ذلتم به عزتت ، وفقرم به غنايت ، و روى نابود شدنيم به روى باقيت كه فنا نمى پذيرد.)) من اين را هنگام شب مى خوانم . سپس صداى اذان شنيدم ، ديدم فرشته اى اذان مى گويد كه پيش از آن شب در آسمان ديدهنشده بود. گفت : الله اكبر، الله اكبر، خداوند فرمود: بنده ام راست گفت ، من بزرگترم .گفت : اشهد ان لا اله الا الله ، خداوند فرمود: بنده ام راست گفت ، منم الله كه معبودى جز مننيست . گفت : اشهد ان محمدا رسول الله ، خداوند فرمود: بنده ام راست گفت ، محمدفرستاده و بنده من است ، من او را برانگيختم و برگزيدم . گفت : حى على الصلوة ،خداوند فرمود: بنده ام راست گفت ، او به سوى عملى كه واجب ساخته ام فراخواند، پس هركه با ميل و رغبت به سوى آن رود و غرضش رضاى من باشد آن نماز كفاره گناهانگذشته اش خواهد بود. گفت : حى على الفلاح ، خداوند فرمود: نماز صلاح و رستگارىو پيروزى است . آن گاه من در آسمان بر فرشتگان امامت كردم چنانكه در بيت المقدس بر پيامبران امامتنمودم . سپس شور و عشقى مرا فرا گرفت ، پس به سجده افتادم و پروردگارم مرا ندا داد: منبر هر پيامبرى پيش از تو پنجاه نماز واجب ساختم و بر تو و امتت نيز همان را واجب نمودم، پس در ميان امتت به انجام آن برخيز. از آنجا فرود آمدم و بر ابراهيم عليه السلام گذر كردم و او از من چيزى نپرسيد، تا بهموسى عليه السلام رسيدم ، گفت : اى محمد، چه كردى ؟ گفتم : پروردگارم فرمود: برهر پيامبرى پيش از تو پنجاه نماز واجب ساختم و بر تو و امتت نيز واجب نمودم . موسىگفت : اى محمد، امت تو آخرين و ضعيف ترين امتهاست و چيزى (از عبادت ديگران ) بهپروردگارت نمى افزايد، و امت تو تاب انجام آنها را ندارند، به سوى پروردگارتباز گرد و از او بخواه كه به امتت تخفيف دهد. من به سوى پروردگارم بازگشتم تابه سدرة المنتهى رسيدم ، به سجده افتاده ، گفتم : بر من و امتم پنجاه نماز واجب ساختىو هيچ كدام طاقت نداريم ، پس به من تخفيف ده . خداوند ده نماز را برداشت . به سوىموسى بازگشتم و به او خبر دادم ، گفت : برگرد كه طاقت آن را ندارند. برگشتم وخداوند ده نماز ديگر را برداشت ، به سوى موسى برگشتم و به او خبر دادم ، گفت :برگرد، و من در هر بازگشتى به سجده مى افتادم تا به ده نماز انجاميد. به سوىموسى بازگشتم و او را خبر دادم ، گفت : طاقت ندارند، باز گرد، بازگشتم و خداوندپنج نماز ديگر را از من برداشت . به سوى موسى بازگشتم و به او خبر دادم ، گفت :باز هم طاقت ندارند. گفتم : ديگر از خدا شرم دارم و بر اين پنج نماز صبر مى كنم ، پس مناديى ندا داد: به پاس آنكه بر اينها صبر مى كنى اين پنج نماز برابر پنجاه نمازخواهد بود، هر نمازى به ده نماز؛ و هر كه از امت تو آهنگ كار خوبى كند و آن را انجام دهدده برابر براى او مى نويسم ، و اگر انجام نداد يكعمل خوب مى نويسم . و هر كه از امت تو آهنگ كارى بدى كند و آن را انجام دهد يك گناهبراى او مى نويسم ، و اگر انجام نداد چيزى بر او نخواهم نوشت . آن گاه امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند به موسى از جانب اين امت جزاى خير دهد(كه بار ايشان را سبك و تكليف ايشان را آسان كرد).(1161)
|
|
|
|
|
|
|
|