|
|
|
|
|
|
فصل 8. عدم امكان شناخت ذات حق تعالى بدان كه به معرفت حقيقى خداوند كسى جز ذات مقدس خودشنائل نمى گردد، زيرا تمام آفريدگان جز اين نمى شناسد كه اين عالم منظم و استوارنيازمند به آفريننده اى مدبر، زنده ، دانا، شنوا، بينا و توانا است . و اين شناخت داراى دوجنبه است : يكى مربوط است به دارنده اين شناخت ؛ و آنچه او مى داند اين است كه او به مدبرىنيازمند است . و طرف ديگر مربوط است به خداوند، و آنچه او در اين زمينه مى داند يك سلسله نامهايىاست كه از يك سرى صفات اشتقاق يافته و دخلى در حقيقت ذات و ماهيت خداوند ندارد. زيراثابت است وقتى كسى به چيزى اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ و در پاسخ او يك سرىنامهاى مشتق آورده شود، در واقع پاسخى به او داده نشده است . مثلا اگر شخصى بهحيوانى اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ و شنونده بگويد: دراز است يا سفيد است يابيناست ؛ يا مثلا به آب اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ پاسخ دهد: سرد است ؛ يا بهآتش اشاره كند، در پاسخ بگويد: گرم است ؛ البته روشن است كه پاسخ دهنده پاسخسؤ ال او را كه سؤ ال از ماهيت و چيستى اين چيزهاست نداده است . در صورتى كه شناخت واقعى يك چيز شناخت حقيقت و ماهيت و چيستى آن است نه شناخت يكسلسله نامهاى مشتق . زيرا وقتى مى گوييم : ((فلان چيز گرم است )). حقيقت آن چيز رابيان نكرده ايم ، بلكه معناى سخن ما اين است كه يك چيز مبهمى وجود دارد كه داراى صفتحرارت است . و همين طور وقتى مى گوييم : توانا و داناست ، معنايش اين است كه يك چيزمبهمى هست كه داراى صفت علم و قدرت است . و اينكه در وصف حق تعالى مى گوييم : ((او واجب الوجود است )) به اين معناست كه او ازفاعل بى نياز است . و بازگشت اين معنا به اين است كه سبب و علت داشتن را از او سلبكرده ايم . و اينكه مى گوييم : ((هر موجودى از او وجود يافته است )) بازگشتش به ايناست كه همه افعال (يعنى موجودات ) به او وابسته اند. و اگر كسى بپرسد: اين چيست ؟ وما در پاسخ بگوييم : ((فاعل است )) اين پاسخ سؤال او نيست ، چه برسد به اينكه بگوييم : ((او چيزى است كه سبب و علت ندارد)). زيراهمه اين پاسخها خبر از غير ذات او و خبر از تعلق همه اينها به ذات اوست ، چه پاسخاثباتى باشد يا سلبى . و همه اين پاسخها در مورد اسماء و صفات و نسبتها است (نهحقيقت ذات ). بنابراين نهايت مرتبه شناخت عارفان اين است كه بدانند از شناخت خداوند عاجزند و حقيقةبدانند كه خدا را نمى شناسند، و بدانند كه هرگز شناخت خداوند ميسر نيست ، ومحال است كه كسى بجز ذات مقدس حق ، به كنه صفات ربوبى پروردگار شناخت حقيقىپيدا نمايد. (99) و هرگاه اين شناخت به كشف برهانى - همان طور كه گفتيم -برايشان كشف شد، همانا به شناخت او دست يافته اند، يعنى به مرتبه اى از شناخت كهدر توان خلق است و در حق آفريدگان امكان آن هست ،نائل آمده اند. و همين است معناى گفتار آن كس كه گفته : ((پى بردن به عجز از شناخت ،خودش شناخت است )). بلكه همين معنى مورد نظر سرور بشر صلى اللّه عليه و آله بودهاست كه فرمود: (((خداوندا) من احاطه بر ثناى تو ندارم ، تو آن گونه اى كه خود برخود ثنا كرده اى (100))). مراد حضرت اين نيست كه شناختى به خدا پيدا كرده است كهزبان را ياراى بيان آن نيست ، بلك معنايش اين است كه : من احاطه به محمدتها و صفاتالوهيت تو ندارم ، و تنها تو به آن محيط هستى . و نيز فرموده است : ((خداوند از ديد عقل پوشيده است همان گونه كه از ديد سر (101)و ساكنان ملاء اعلى در طلب اويند همان گونه كه شما.)) اينجاست كه مخلوق از انديشه در ذات حق جز سرگردانى و دهشت بهره اى نمى برد. اماگسترش شناخت در مورد اسماء و صفات امكان پذير است ، و اختلاف درجات فرشتگان وپيامبران در شناخت خداوند نيز از همين جا ناشى مى شود. زيرا كسى كه اجمالا همين قدر مىداند خداوند عالم و قادر است ، مانند كسى نيست كه نشانه هاى شگفت آور خدا را در ملكوتآسمانها و زمين و در آفرينش ارواح و اجساد مشاهده نموده ، و بر بدايع و ظرافتهاى جهانخلقت و عجايب و غرايب صنعت الهى آگاهى پيدا كرده و درتفصيل آن دقت نظر به كار برده و دقايق اسرار و رموز را بررسى نموده و لطايف وظرافتهاى تدبير را به دست آورده و به تمام صفات فرشته وش كه به قرب الهى مىرسانند متصف گشته ، و نه تنها اين صفات را شناخته و فهميده بلكه خود را بدانآراسته داشته است و اين چنين دو كسى نه تنها مانند هم نيستند بلكه فاصله بيشمارى ميانآن دو وجود دارد و در اجمال و تفصيل و مقدار و اندازه اين گونه شناخت ، درجات افرادمتفاوت مى شود. اين بيان خلاصه گفتار يكى از عالمان - قدس الله اسرارهم - است ، و در آينده نزديك بهخواست خدا بياناتى به ويژه در فرمايشات امير مؤ منان عليه السلام خواهد آمد كه پايههاى بيانات گذشته را استوارتر ساخته و حقايقش را مسلم تر مى دارد. باب دوم : در يگانگى خداوند لا اله الا هو، كل شى ء هالك الا وجهه (قصص /88.) ((معبودى جز او نيست ، هر چيزى تباه شدنى است مگر وجه او)) فصل 1. يگانگى خداوند از طريق نقل در كتاب ((توحيد)) با سند خود از شريح بن هانى روايت كرده است : ((در جنگجمل مردى اعرابى (بيابانگرد) در حضور اميرالمؤ منين عليه السلام برخاست و گفت : اىاميرمؤ منان ، آيا تو مى گويى خداوند يگانه است ؟ مردم بر او هجوم آورده ، گفتند: اىاعرابى مگر نمى بينى كه اميرمؤ منان در چه تشويش خاطرى به سر مى برد؟ اميرمؤ منانعليه السلام فرمود: رهايش كنيد، زيرا آنچه اين اعرابى مى خواهد همان است كه ما از اينگروه مى خواهيم . سپس فرمود: اى اعرابى ، اين سخن كه ((خداوند يگانه است )) چهارصورت دارد، دو صورت آن بر خداوند روا نيست ، و دو صورت ديگر درباره خداوند ثابتاست . اما دو صورتى كه بر خداوند روا نيست ، يكى آن است كه گوينده اى گويد: او يگانهاست ، و مقصودش واحد عددى باشد. اين روا نيست . زيرا آنچه دومى ندارد در باب اعدادداخل نمى شود، نديدى آن كس كه گفت : ((خداوند يكى از آن سه (اقنوم ) است )) كافر است؟ و ديگرى آن است كه گوينده اى گويد: او يكى از مردم است ؛ و مرادش از اين سخن واحدنوعى از اجناس باشد. اين نيز بر خدا روا نيست . زيرا اين تعبير همسان دانستن خدا با غيراوست ؛ پروردگار ما از اين معنا برتر و بالاتر است . لذا دو صورتى كه درباره خدا ثابت است ، يكى اين است كه گوينده اى گويد: اويگانه است و در ميان اشياء همسانى براى او نيست . پروردگار ما چنين است . و ديگر آنكهگويد: پروردگار ما - عزوجل - احدىّ المعنى است ، يعنى نه در وجود خارجىقابل تقسيم است ، نه در عقل و نه در وهم و خيال . پروردگار ما چنين است )). (102) فصل 2. دلايل عقلى بر يگانگى خداوند دليل نقلى بر اينكه خداى سبحان به يكى از دو معناى درست فوق ، يگانه است در كتاب وسنت فراوان است ، و دلايل عقلى نيز بدين قرار است : 1 - اگر خداى متعال در وجود خارجى يا در عقل و يا در وهمقابل تقسيم بود. نيازمند مى بود؛ زيرا هر چيزى كه داراى اجزاء است به سبب جزء خودقوام مى يابد، و با تحقق يافتن آن جزء تحقق مى پذيرد، و به جزء خود نيازمند است .حال آنكه خداى سبحان از همه عالميان بى نياز است . 2 - اگر خداوند را اجزايى بود، معلوم است كه جزء او مقدم بر او و پيش از او بود، و دراين صورت آن جزء از خود خداى سبحان به الوهيت شايسته تر بود (زيرا مقدم بر اوست). و از همين جا ظاهر مى شود كه : وجود خداوند چيزى وراى ذات مقدس او و زايد بر آن نيست، بلكه ذات او عين و حقيقت وجود صرف است كه غيرقابل تقسيم است نه در وهم ، نه در عقل و نه در عين خارجى (يعنى خداوند مركب از دو جزءوجود و ماهيت نيست بلكه حقيقت ذات او صرف وجود است . و اين همان صورت چهارم از صورفوق است .) و چون چنين است به آن معناى ديگر (معناى سوم ) نيز يگانه است ، يعنى نه شريك دارد ونه شبيه و نظيرى براى او هست ؛ زيرا يك چيز صرف و بسيط تعدد بردار نيست . چهخوب گفته اند كه : ((صرف وجود آن است كه چيزى از آن كاملتر نباشد، هر زمان دومى آنرا فرض كنى (يا هر زمان دوباره او را تصور كنى )، چون نيك بنگرى خواهى ديد كههمان اولى است ؛ زيرا در صرف شى ء و شى ء محض و بسيط تمايزى وجود ندارد)).اينجاست كه : شهد الله انه لا اله الا هو (((ذات ) خداوند گواهى مى دهد كهخدايى جز او نيست )). يكى از علما فرموده : ((تنها موجود خداى سبحان است ، زيرا جز او موجودى نيست ، چه تماماشياء جهان اثرى از آثار اوست و قوام ذاتى ندارد بلكه قائم به خداست ، پس با او و درعوض او موجودى نيست . زيرا معيت موجب مساوات در رتبه است و مساوات در رتبه موجبنقصان كمال است ، بلكه كمال از آن كسى است كه در رتبه خود نظيرى نداشته باشد.همان گونه كه درخشش خورشيد در سراسر آفاق نقص خورشيد نيست بلكه از كمالاتاوست ، و نقصان خورشيد تنها به وجود خورشيد ديگرى است كه هم سطح او بوده و دررتبه با او مساوى باشد. همچنين وجود هر چه در عالم است مربوط به تابش انوار قدرتاوست ، از اين رو تابع است . پس معناى ربوبيت ، يگانگى در وجود است ، و اينكمال است .(103) فصل 3. چند دليل ديگر 3 - و ديگر از دلايلى كه گفته شده آنكه : اگر ذات خداوند من حيث هو و از آن جهت كه ذاتابى نياز است اقتضا دارد كه به صورت فعلى باشد، پس صحيح ومعقول نيست كه بتواند غير آن باشد. و اگر به سبب ديگرى اين گونه شده است ، پسنيازمند است ، در حالى كه خداوند برتر از آن است كه نيازمند باشد، پس خدايى جز اونيست . 4 - دليل ديگر: اگر واجب الوجود متعدد باشد، امتياز هر كدام از ديگرى به نفس وجهمشترك و به لازم آن نمى تواند باشد، و اين روشن است ، و به عارض غريب هم نمىتواند باشد، زيرا (فرض اين است كه ) فراسوى آنها مخصصى وجود ندارد. و اگريكى از آن دو خودش يا ديگرى را تخصيص زند، بنابراين مى بايد هر دوقبل از تخصص ، داراى وجودى منحاز و متعين بدون داشتن مخصص باشند، و اينمحال است . پس خداوند را همتايى نيست . 5 - دليل ديگر: واجب الوجود يا اين است كه ذاتش اقتضاى وحدت دارد، پس جز واحد نمىتواند باشد. يا ذاتش اقتضاى تعدد دارد، بنابراين در واحد يافت نمى شود، و چون واحدنباشد متعدد نيز نمى تواند بود. و يا اينكه ذاتش نه اقتضاى وحدت دارد و نه اقتضاىتعدد، پس نسبت مراتب اعداد به او مساوى است ، بنابراين تعين (واحد يا متعدد شدن ) بايدبه سبب مرجحى باشد، و در اين صورت واجب الوجود نيازمند به آن مى شود؛ يا اينكهمرجحى در كار نباشد، پس ترجيح بلامرجح لازم مى آيد (كه عقلامحال است )؛ پس خداوند را همسانى نيست . 6 - دليل ديگر: اگر واجب الوجود متعدد باشد، يا اين است كه هر كدام از آن دو يا يكى ازآنها به ديگرى نيازمند است ، كه بنابراين بى نياز مطلق و وجود تام وكامل نمى باشد؛ و يا اين است كه يكى از ديگرى بى نياز است ، بنابراين آن يكى كهبه او نيازى نيست فاقد كمال ذاتى است كه نياز هر چيزى به اوست ، و خود درتحصيل آن كمال نيازمند به غير است ، و در اينجا همان محذور (نيازمندى يكى از دو ذات )لازم مى آيد. پس دو خدا براى خود نگيريد، كه تنها او خداى يگانه است .(104) 7 - دليل ديگر: در فرض تعدد، لازم مى آيد كه اثر هر كدام از آنها ممكن است عينا اثر آنديگرى باشد، زيرا هر دو داراى يك حقيقت اند كه همان وجود تام وكامل است ؛ پس نسبت دادن آن اثر به يكى از آن دو موجب ترجح بلامرجح است . و فرضصدور آن اثر از هر دو، موجب صدور يك امر واحد شخصى ازعلل متعدد است ؛ و اين هر دو فرض محال است . اينجاست كه : اگر در آسمانها و زمينخدايانى غير از ((الله )) مى بود، همانا تباه گرديده و هرگز ايجاد نمى شدند.(105) فصل 4. وحدت نظام عالم 8 - دليل ديگر: گفته اند: همان گونه كه پيوند اعضاى يك انسان كه در رشته واحدىبه هم پيوسته و هر كدام از ديگرى بهره مند است با همه اختلاف و امتيازى كه ميانشانوجود دارد، دليل بر اين است كه مدبر و نگهدارنده آن از پاشيدگى ، نيرويى واحد ومبداءى يگانه است ، همچنين ارتباط موجودات با يكديگر با پيوند حقيقى و انتظام حكيمانهاى كه ميان آنها برقرار است دليل بر اين است كه آفريننده و مدبر و نگهدارنده پيوندآنها از گسستگى ، يك واحد حقيقى است كه آسمانها و زمين را اززوال پذيرى نگه داشته است ؛ چرا كه اگر با او خداى ديگرى مى بود آفرينش هر كداماز ديگرى ممتاز مى شد؛ و در نتيجه آن ارتباط و پيوستگى مى رفت . و هر كدام برديگرى برترى مى جست ؛ (آرى ) خداوند از آنچه مشركان وصف مى كنند منزه است .(106) از مولايمان امام صادق عليه السلام پرسش شد:دليل بر اينكه خدا يكى است ، چيست ؟ فرمود:اتصال و يگانگى تدبير و كمال آفرينش ؛ چنانكه خداى بزرگ فرموده : لو كانفيهما الهة الا الله لفسدتا (107) ((اگر در آسمان و زمين خدايانى غير خدا مىبود، همانا تباه مى شدند)). (108) و مولايمان اميرالمؤ منين عليه السلام در سفارشات خود به فرزندش امام حسن عليهالسلام فرمود: فرزندم ! بدان كه پروردگار تو را شريكى بود، همانا پيامبران وفرستادگان او نزد تو مى آمدند، و آثار ملك و سلطنت او را مى ديدى ، و كارها و صفات اورا مى شناختى . اما او خداى يگانه است همان گونه كه خودش (اين گونه ) خود را وصفنموده ؛ هرگز كسى با او در ملكش تضاد و نزاعى نتواند داشت ، و اوزوال نخواهد پذيرفت .(109) باب سوم : در تنزيه خداى سبحان (از آنچه او را شايسته نيست ) سبحانه و تعالى عما يقولون علوا كبيرا (اسراء / 43) ((او منزه و برتر است ، برترى بزرگ ، از آنچه مشركان گويند)). فصل 1. تنزيه خدا از طريق نقل در كتاب ((كافى )) و ((توحيد)) با سند خود روايت كرده اند از مولايمان امام صادق عليهالسلام كه فرمود: ((همانا خداوند، عظيم و بلند پايه است به حدى كه بندگان قادر بر توصيف او نبوده وبه كنه و حقيقت او نمى رسند. ديده ها او را در نيابند و او ديده ها را دريابد، و اوباريكدان و آگاه است ، و به كيفيت و مكان و جهت وصف نمى گردد. چگونه او را به كيفيت وصف كنم حال آنكه اوست كه كيفيت را كيفيت ساخته تا كيفيت گرديدهاست ، پس من كيفيت را از اين رو كه او براى ما كيفيت نهاده شناخته ام . يا چگونه او را بهمكان داشتن وصف كنم حال آنكه اوست كه مكان را مكان ساخته تا مكان گرديده است ، پس منمكان را از آن رو كه او براى ما مكان ساخته شناخته ام . و چگونه او را به جهت داشتن وصفكنم ، و حال آنكه اوست كه جهت را جهت ساخته تا جهت شده است ، پس من جهت را از آن رو كهبراى ما جهت ساخته شناخته ام . پس خداى متعال در هر مكانىداخل است (نه به دخول جسمانى ) و از هر چيزى خارج است (نه به خروج جسمانى )، ديدهها او را درنيابند و او ديده ها را دريابد، معبودى جز خداوند بلند مرتبه بزرگ نيست ، و اوباريكدان و آگاه است )). (110) و نيز با سند صحيح خود از آن حضرت روايت كرده اند كه : ((خداى متعال از آفريدگانش جداست و آفريدگانش از او جدا هستند (تباين ذاتى دارند وهيچ چيز آنها شبيه يكديگر نيست ) و هر چه جز خدا نام ((چيز)) بر او نهاده شود مخلوق است، و خداوند آفريننده هر چيز است )). (111) و نيز با سند خود از پدر آن حضرت امام باقر عليه السلام روايت كرده اند كه : ازآنحضرت پرسش شد: آيا رواست كه گفته شود: خداوند ((چيز)) است ؟ فرمود: آرى ،(بدين نام ) او را از دو حد و مرز بيرون مى برى : مرزتعطيل (عدم امكان شناخت خدا) و مرز تشبيه (همگونى با غير)؟(112) مؤلف : گواه راستى اين حديث قول خداى بزرگ است كه :قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله (113) ((بگو چه چيزى شهادتشبزرگتر است ؟بگو: خدا)). (كه در اين آيه شريفه لفظ ((شى ء ))چيز) بر خداونداطلاق گرديده است ). و با سند خود روايت كرده اند كه از آن حضرت پرسش شد درباره حديثى كه روايتكنند:((خداى بزرگ آدم را به صورت خود آفريد))، فرمود: آن ، صورت نو پديدو آفريدهشده اى است كه خداوند آن را از ميان ساير صورتهاى آفريده شدهبرگزيد و اختيارنمود، آنگاه آن را به خود نسبت داد چنانكه كعبه و روح را بهخود نسبت داده و فرمود:((بيتى (114) خانه من )) و فرمود: و نفخت فيه منروحى (115) ((از روحخود در او دميدم )). (116) و با سند خود از يعقوب سراج روايت كرده اند كه : به امام صادق عليه السلام گفتم :پاره اى از اصحاب ما (شيعيان ) پندارند كه خداوند را صورتى مانند صورت انسان است. و ديگرى گفته : خداوند در صورت جوان نورسى است پيچيده مو و پرپشت . امام صادقعليه السلام به سجده افتاد، سپس سر برداشت و فرمود: منزه است خدايى كه هيچ چيزمانند او نيست ، و ديده ها او را در نيابد، و هيچ عملى به او احاطه نتواند نمود. هرگزنزاييده است ، چرا كه فرزند به پدرش ماند، و هرگز زاييده نشده ، تا به پيشينيانشماند، و هيچ يك از آفريدگانش همسر و همتاى او نبوده است . خداوند بسى برتر است ازهمگونى با غير خود)). (117) و نيز هر دو با سند خود از ابراهيم بن محمد خزاز و محمد بن حسين روايت كرده اند كهگويند: بر حضرت رضا عليه السلام وارد شديم و اين روايت را كه ((محمد صلى اللّهعليه و آله پروردگار خود را در صورت جوانى راست قامت و آراسته و در سن جوانان سىساله (كه دو پايش در سبزه بود) مشاهده نمود)) براى حضرتش باز گفتيم ، و نيزعرضه داشتيم كه هشام بن سالم و صاحب طاق و ميثمى (118) قائلند كه خداوند تاناف تو خالى است و بقيه بدنش توپر است . حضرت در برابر خداوند به سجده افتاد، سپس فرمود: (خداوندا) تو منزهى ، تو رانشناختند و يگانه ات ندانستند و از همين رو به وصف تو پرداختند. تو منزهى ، اگر تورا مى شناختند، تو را آن گونه كه خودت وصف نموده اى وصف مى نمودند. تو منزهى ،چگونه به خود اجازه دادند كه تو را به غير تو تشبيه كنند! خداوندا، من تو را جز بهآنچه خودت خويشتن را وصف نموده اى توصيف نمى كنم ، و تو را به آفريدگانت تشبيهنمى نمايم . تو شايسته هر خيرى هستى ، پس مرا از قوم ستمگران قرار مده . سپس به ما رو كرد و فرمود: هر چه را با وهم خويش تصور كرديد، خدا را غير از آنبدانيد.(119) سپس فرمود: ما آل محمد راه ميانه ايم ، كه غلوكننده و تندرو به ما نرسد، و كسى كه درپى ماست از ما پيشى نگيرد. اى محمد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله آنگاه كه به عظمتپروردگارش نگريست ، حضرتش در صورت جوانى راست قامت و آراسته و در سن جوانانسى ساله بود. اى محمد، پروردگار من بزرگتر و برتر از آن است كه داراى صفاتآفريدگان باشد. راوى گويد: گفتم : فدايت شوم ، آن كس كه پاهايش در سبزه بود كه بود؟ فرمود: اومحمد صلى اللّه عليه و آله بود، كه چون با ديدهدل به پروردگارش نگريست ، خداوند او را در نورى مانند نور حجب قرار داد تا آنكه هرچه در آن حجب قرار داشت برايش آشكار شود. نور خداوند، برخى سبز رنگ است (چهسبزى !) و برخى سرخ رنگ است (چه سرخى !) و برخى سفيد رنگ است (چه سفيدى !) وبرخى به رنگهاى ديگر است . اى محمد، ما تنها بدانچه كتاب و سنت بدان گواهى دهندقائليم .(120) و با سند صحيح خود از مولايمان امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : از آنحضرت درباره رواياتى كه در زمينه ديدن خداوند روايت مى شود پرسش شد، فرمود:خورشيد يك جزء از هفتاد جزء نور كرسى ؛ كرسى يك جزء از هفتاد جزء نور عرش ؛ عرشيك جزء از هفتاد جزء نور حجاب ، و حجاب يك جزء از هفتاد جزء نور ستر (پرده ) است ؛اگر اينان راست مى گويند (كه مى توان خدا را با چشم سر ديد، بيايند) ديدگان خود رااز اين خورشيد - زمانى كه در پس ابر پنهان نيست - پر كنند (كه هرگز نتوانند، پس چگونه مى توانند خالق اين خورشيد را با چشم سر ببينند؟!)(121) و نيز با سند خود از احمد بن اسحاق روايت كرده اند كه گويد: به امام هادى عليه السلامنامه اى نوشتم و در آن از مساءله رؤ يت و اختلاف مردم در اين باره پرسيدم ؛ حضرت درپاسخ نوشتند: تا وقتى كه ميان بيننده و چيز مورد نظر هوايى كه نور چشم در آن نفوذ كند وجود نداشتهباشد رؤ يت امكان پذير نيست . پس هرگاه فضاى ميان بيننده و آن چيز منقطع شود رؤ يتصورت نمى گيرد و در صورت رؤ يت نيز بيننده و ديده شده (در داشتن مكان و جسميت )شباهت مى يابند، زيرا وقتى بيننده با ديده شده در سببى كه موجب ديدن است (مكان داشتن وجسميت ) مساوى بود شباهت ميان آن دو پيدا مى شود و اين همان تشبيه است (كه خداوند از آنمنزه است ) زيرا اتصال ميان اسباب و مسبباب حتمى است .(122) مؤلف : رؤ يتى كه نسبت به خداى بزرگ ناممكن است رؤ يت با چشم است ، و اما رؤ يتدل نسبت به خداوند ممتنع نيست ، و آيات و اخبارى كه بر امكان و جواز رؤ يت دلالت دارندبر همين معنى حمل مى شوند. دليل اين مطلب روايات زير است : در كتاب ((توحيد)) به سند حسن از مرازم روايت كرده است كه گويد: از امام صادق عليهالسلام شنيدم كه مى فرمود: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله پروردگار خود را با چشمدلش مشاهده كرد.(123) و در همان كتاب با سند خود روايت ديگرى را از آن حضرت آورده است كه : مگر نشنيده اىكه خداى بزرگ فرموده : ما كذب الفواد ما راءى (124)((دل ، آنچه را ديد دروغ و خطا نبود)). خداوند را با چشم سر نديد بلكه با چشمدل ديد.(125) و نيز با سند خود از ابوبصير روايت كرده است كه گفت : به آن حضرت (امام صادقعليه السلام ) عرض كردم : مرا خبر ده از خداى بزرگ كه آيا در قيامت ، مؤ منان او را مىبينند؟ فرمود: آرى ، همانا پيش از روز قيامت هم او را ديده اند. گفتم : چه وقت ؟ فرمود:آنگاه كه به آنان فرمود: ((آيا من پروردگار شما نيستم ؟)) گفتند: ((چرا)). سپس اندكى سكوت كرد، و باز فرمود: همانا مؤ منان او را در دنيا پيش از فرارسيدن روزقيامت مى بينند. مگر تو او را در همين لحظه نمى بينى ؟ عرض كردم : فدايت شوم ، آيا اينسخن را از شما بازگو بكنم ؟ فرمود: نه ، زيرا هرگاه اين حديث را بازگويى و شخصمنكرى كه معنى سخن تو را نمى فهمد انكار ورزد و چنين در نظر گيرد كه اين سخنقول به تشبيه است ، كافر شود؛ و حال آنكه ديدن بادل مانند ديدن با چشم نيست ؛ خداوند برتر است از آنچه تشبيه كنندگان و ملحدان او رابدان وصف مى كنند.(126) و از اميرمؤ منان عليه السلام روايت است كه : او را ديدم ، شناختم آنگاه پرستيدم . منپروردگارى را كه نديده باشم نپرستيده ام . و نيز فرمود: چيزى را نديدم مگر اينكه خدا را پيش از آن ديدم . فصل 2. تشبيه و تنزيه عقلهاى سليم و خردهاى مستقيم همگى گواهند بر منزه بودن خداىمتعال از آنچه شايسته جناب مقدس او نيست ، چون جسمانيت ، صورت داشتن ، حركت وانتقال ، حلول و اتحاد، محل حوادث بودن ، در جهت يا مكان يا زمانى قرار داشتن ،قابل رؤ يت بودن با چشم ، يا درك شدن با يكى از حواس ، يا با پاره اى انديشه ها بهكنه او رسيدن ، و ديگر نقايصى كه از صفات ممكنات و معلولات است . دلايلى كه در كتاب و سنت در اين زمينه موجود است ، چه آنهايى كه در گذشته آورديم وچه آنهايى كه ذكر نكرديم بيش از حد شمار است و مشهورتر از آنكه پوشيده بماند.ولى در برابر آنها، چيزهايى كه ظاهرا دلالت بر تشبيه دارند نيز فراوان بوده و اينموارد هم از كتاب و هم از سنت به حد تواتر موجود است . برخى از مردم دلائلاول را پذيرفته و قسم دوم را تاءويل نموده اند، و برخى به عكس . وحال آنكه در واقع و نزد اهل تحقيق ، منافاتى ميان اين دو قسم نيست ، زيرا نه تشبيهصحيح است و نه تعطيل . ولى چون فهم آنان از درك حق مطلب در اين زمينه قاصر است - وانبيا، صلوات الله عليهم ، نيز با آنان به اندازه عقلشان سخن گفته اند - از اين روالفاظ را در ظاهر، متناقض با يكديگر ديده و در اين مورد سرگردان مى مانند، مانندداستان كورها و فيل كه مشهور است .(127) در كتاب ((توحيد)) با سند خود از محمد بن عبيد روايت كرده است كه گفت : بر حضرترضا عليه السلام وارد شدم ، به من فرمود: به عباسى بگو از سخن گفتن در توحيد وغير آن دست بردارد و با مردم به آنچه مى شناسند (و مورد پذيرش آنهاست ) سخن گويدو از آنچه بدان انكار مى ورزند دست بدارد. چون درباره توحيد از تو پرسيدند، همان گونه كه خداى بزرگ فرموده بگو: قل هو الله احد... ((بگو خداوند يگانه است ، خداوند صمد (بى نياز) است ، نه زاييدهاست و نه زاييده شده است ، و هيچ كس همتا و همسر او نيست )). و چون از كيفيت و چگونگى او پرسيدند، همان گونه كه خداى بزرگ فرموده بگو: ليس كمثله شى ء (128) ((هيچ چيز مانند او نيست )). و چون از سمع و شنيدن پرسيدند، همان گونه كه خداى بزرگ فرموده بگو: هوالسميع العليم (129) ((او شنوا و داناست )). (آرى ) با مردم به آنچه مى شناسندسخن بگو.(130) در تفسير على بن ابراهيم ، از پدرش ، از احمد بن محمد بن ابى نصر، از حضرت رضاعليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت به من فرمود: اى احمد، اختلاف ميان شما وياران هشام بن حكم درباره توحيد، چيست ؟ گفتم : فدايت شوم ، ما به صورت داشتنخداوند قائليم به دليل حديثى كه نقل است كهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله پروردگار خود را در صورت جوانى ديد. و هشام بنحكم قائل به جسم بودن خداست . فرمود: اى احمد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله چون به سوى آسمان سير داده شد وبه سدرة المنتهى رسيد، در حجابها به اندازه ته سوزن شكافى روى داد، و از همانجا ازنور عظمت آن اندازه كه خدا خواست مشاهده نمود؛ و شما از اين مطلب تشبيه را اراده كرده ايد!اى احمد، اين گونه سخنان را رها ساز، مبادا امر عظيمى به روى تو گشوده شود.(131) گفته مى شود: راز اينكه دو گونه تعبير درباره ذات اقدس الهى وارد شده اين است كه :ذات خداى سبحان از جهت اينكه از طرفى هم منزه از تشبيه است و هم از تنزيه ، و ازطرفى اسماء و صفات او داراى مراتب بوده و با اشياء معيت دارد، به هر دو امر (تشبيه وتنزيه ) متصف مى شود، بدون هيچ فرقى ، چنانكه در حديث قدسى صحيح مورد اتفاقفريقين وارد است كه : ((بنده پيوسته با انجامنوافل به من تقرب مى جويد تا آنجا كه او را دوست مى دارم ؛ و چون دوستش داشتم ،گوش او مى شوم كه بدان مى شنود و چشم او كه بدان مى بيند و دست او كه بدان داد ودهش مى كند...)) (132) (كه در اين حديث معانيى ازقبيل قرب ، دوستى ، شنيدن و ديدن و دست داشتن براى خداوند اثبات گرديده است ). و در كتاب ((توحيد)) با سند خود از مولايمان امام صادق عليه السلامنقل كرده است كه در تفسير اين آيه شريفه : فلما اسفونا انتقمنا منهم . (133)((پس چون ما را به خشم آوردند از آنان انتقام گرفتيم )) فرمود: همانا خداى سبحان مانندما خشم نگيرد، ولى دوستانى براى خود آفريده كه خشم مى گيرند و خشنود مى شوند ومخلوق و مربوب هم هستند؛ پس خشنودى آنان را خشنودى خود و خشمشان را خشم خود قرارداده ، زيرا ايشان را دعوت كنندگان به سوى خود و رهنمايان به خود قرار داده است . ازاين رو اينچنين شده اند (يعنى خشم و رضاى آنان خشم و رضاى خداست )، پس خشم و رضاآن گونه كه به خلق خدا مى رسد به خداوند راه ندارد، ولى معناى فرموده حضرتش دراين مورد همين است . همچنين خداوند فرموده : من اهان لى وليا فقد بارزنى بالمحاربة و دعانى اليها: ((هر كس يكى از دوستان مرا اهانت كند، تحقيقا به جنگ من برآمده و مرا به كارزارفراخوانده است ))، و نيز فرموده : من يطعالرسول فقد اطاع الله (134) ((هر كس از پيامبر اطاعت كند، تحقيقا خدا را اطاعتنموده است ))، و فرموده : ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله ، يد الله فوقايديهم (135) : ((آنان كه با تو بيعت مى كنند، جز اين نيست كه با خدا بيعت مىكنند، دست خدا بالاى همه دستها قرار دارد)). همه اينها و موارد مشابه آن به همان معنايىاست كه برايت بازگفتم ، و نيز همين گونه است رضا و خشم و مانند آن از چيزهايى كهمشابه اينهاست . و اگر به آفريننده ، خشم و ملامت مى رسيد - وحال آنكه خودش آنها را احداث و ايجاد نموده است - روا بود گوينده اى گويد كهآفريننده هم روزى تباه و فانى مى شود، زيرا وقتى خشم و ملامت بر او وارد شود تغيير ودگرگونى بر او راه نخواهد يافت و چون تغيير و دگرگونى بر او راه يابد از ورودتباهى بر او ايمن نيست ، و اگر چنين باشد ديگر ايجادكننده از ايجاد شده ، قادر از مقدورو خالق از مخلوق بازشناخته نگردد، و حال آنكه خداوند از اين سخن بسى برتر و والاتراست ، او آفريننده اشياء است بى آنكه نيازمندشان باشد، و چون آفرينشش به جهتنيازمندى وى نيست ، حد و مرز و كيفيت بر او محال است . به خواست خداوند اين مطلب رابفهم .(136) فصل 3. عدم بر خداوند راه ندارد نسبت عدم به هيچ وجهى از وجوه بر خداى بزرگ روا نيست ، و گرنه وجود او واجب و ازلىنبوده و در نتيجه محتاج و نيازمند (به غير) خواهد بود. - خداوند برتر از اين است . و نيز: هيچ چيزى مقتضى عدم خودش نيست (و وجود خود را نفى نمى كند) و گرنه تحققنمىيافت ، و خداى بزرگ وحدانى است (و در ذات او تركيب راه ندارد، از اين رو)چيزى در ذاتاو شرط نيست ، و هر چه غير اوست تابع اوست . و چون نه شرط دارد ونه ضدى براى اوهست ، پس چيزى او راابطال نتواند كرد، پس او قيوم (و به خود برپاست ) و دائم است(وزوال ندارد)، واژه ((متى كى )) درباره او گفته نمى شود، و با كلمه ((حتى = تاكى))براى او زمان قرار داده نمى شود. از مولايمان امام باقر عليه السلام درباره خدا پرسش شد كه : از كى بوده است ؟فرمود: او كى نبوده تا به تو خبر دهم از كى بوده است ؟ منزه آن خدايى كه هميشه بودهو هميشه خواهد بود. در حالى كه فرد و صمد (يگانه و بى نياز) است ، همسرى نگرفتهو فرزندى ندارد.(137) و از مولايمان اميرالمؤ منين عليه السلام روايت است كه : درباره چيزى كه نبوده گفته مىشود: ((از كى بوده ؟))، اما چيزى كه هميشه بوده ، اين جمله درباره اش گفته نمى شود. اوپيش از پيش بوده و بعد از بعد خواهد بود بدون آنكه بعدى داشته باشد و يا نهايتىكه بدان انتها يابد.(138) و نيز فرموده است : بودنش بر اوقات ، وجودش بر عدم ، و ازليتش بر آغاز پيشى داشتهاست .(139) فصل 4. خداوند بى نيازترين است حال كه در ذات اقدسش هيچ جهت فقرى نيست ، پس بى نيازتر، تمامتر، شديدتر وسابقه دارتر از او وجود ندارد، بلكه در بى نيازى ، تماميت ، شدت و تقدم نامتناهى است. زيرا اگر در يكى از اينها متناهى بود مرتبه اى بالاتر از آن نيز تصور داشت كهخداوند فاقد آن و نيازمند بدان مى بود - خداوند از اين مطلب برتر و بالاتر است - پسهيچ حدى او را محدود نمى سازد و هيچ رسمى او را در برنمى گيرد، ((و علم بندگان بهاو احاطه ندارد(140))) و ((تمام چهره ها در برابر خداوند زنده و پاينده خاكسار است)). (141) فصل 5. احاطه خداوند به همه چيز حال كه خداى سبحان ، فاقد چيزى نيست (و همه اشياء در نزد وى حاضرند) پس او به همهچيز احاطه دارد.(142) ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلك و لااكثر الا هو معهم .(143) ((هيچ رازى ميان سه تن انجام نشود جز اينكه او (خداوند) چهارمى آنهاست ، و نه ميان پنجتن جز اينكه او ششمى آنهاست . و نه از اين تعداد كمتر يا بيشتر جز اينكه او با آنهاست.)) و هو معكم اينما كنتم (144): ((و او با شماست هر جا كه باشيد)). و اذا ساءلك عبادى عنى فانى قريب (145) ((و چون بندگانم درباره من ازتو پرسند، پس (بدانند كه ) همانا من نزديكم )). و نحن اقرب اليه منكم (146) : ((و ما به او (شخص درحال احتضار) از شما نزديكتريم )). و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (147): ((و ما به او (انسان ) از رگ گردننزديكتريم )). الا انهم فى مرية من لقاء ربهم الا انه بكل شى ء محيط : (148) ((هان كهايشان از ديدار پروردگارشان در شك اند، آگاه باشيد كه او (خداوند) به همه چيزاحاطه دارد)). اينما تولوا فثم وجه الله ان الله واسع عليم : (149) ((هر كجا كه رو كنيدهمانجا روى خداست ، همانا خداوند گسترده و داناست )). لو انكم ادليتم بحبل الى الارض السفلى لهبط على الله . (150) ((اگر ريسمانى را به سوى زمين زيرين (آخرين طبقات زمين ) سرازير كنيد همانا بر خدافرود آيد)). (151) در كتاب ((توحيد)) به سند خود از اميرمؤ منان عليه السلام روايت نموده كه از آن حضرتدرباره ((وجه پروردگار متعال )) پرسش شد، حضرتش آتش و هيزم خواست و هيزم را آتشزد؛ چون شعله ور شد؛ چون شعله ور شد، فرمود: وجه اين آتش كجاست ؟سائل گفت : اين از تمام اطراف و حدودش وجه است . فرمود: اين آتش با اينكه مخلوق وتحت تدبير ديگرى است وجه آن را شناخته نيست ، در حالى كه آفريننده آن هيچ گونهشباهتى به آن ندارد (پس به طريق اولى وجه آنقابل شناسايى نيست ) ((و مشرق و مغرب همه از آن خداست ، پس هر كجا رو كنيد همانجاروى خداست ، هيچ چيز پنهانى بر پروردگار ما پوشيده نيست .(152) در همان كتاب و در ((كافى )) با سند خود از مولايمان امام صادق عليه السلام روايت كردهاند كه : مردى به نزد حضرتش گفت : الله اكبر (خدا بزرگتر است ). حضرت فرمود: خدااز چه چيز بزرگتر است ؟ گفت : از همه چيز. امام صادق عليه السلام فرمود: خدا را محدودساختى و براى او حد و مرزى قرار دادى ! آن مرد گفت : پس چگونه بگويم ؟ فرمود: خدابزرگتر است ، يعنى بزرگتر است از اينكه بتوان وصفش نمود.(153) در روايت ديگرى چنين وارد است : مگر در برابر خداوند چيزى هم وجود دارد كه خداوند از اوبزرگتر باشد؟!(154) بدان كه معيت و بودن خداوند با چيزها، به گونه تركيب وتداخل و حلول و اتحاد، يا معيت در درجه وجود يا در زمان يا در اشاره وامثال اينها نيست ، و خداوند از اين نسبت بسى والاتر است ، (بلكه معيت او قيومى است شبيهمعيتى كه علت با معلول خود دارد.) باب چهارم : در صفات والاى خداوند تبارك و تعالى سبحان ربك رب العزة عما يصفون (صافات / 180) ((پروردگار تو كه صاحب عزت است ، منزه از توصيف آنان است .)) فصل 1. خداوند هر كمالى را داراست يكى از محققان فرموده است : هر كمالى كه براى موجود - از آن جهت كه موجود است(155) - ثابت باشد ناچار بايد به موجود كاملى كه ذاتا آنكمال را داراست منتهى شود، و هر كامل بالذاتى - در هر گونه كمالى - واجب است در ذاتخود ذاتا بى نياز باشد، زيرا اگر در ذات خود نيازمند به غير باشد در آنكمال نيز نيازمند به غير خواهد بود. اين مطلب آشكار است . نيز در جاى خودش ثابت شده كه موجودى كه در ذات خودش ذاتا بى نياز باشد، يكىبيشتر نيست ، پس تمام كمالات به اين موجود يگانه باز مى گردد. بنابراين از ميان تمام صفات متقابلى كه براى موجود - از آن جهت كه موجود است - ثابتاست ، شريفترين و برترين آنها براى خداى سبحان به گونه اى كه زيبندهجلال او باشد ثابت مى باشد. و نيز هر يك از صفاتمتقابل به نوبه خود صفت كمالى براى موجود - از آن جهت كه موجود است - خواهد بود، ازاين رو هر دو نوع صفت بر وجه اكمل براى خدا بزرگ ثابت است . مانند صفاتجلال و جمال كه در قرآن مجيد از آن ها بدين گونه تعبير شده است :ذوالجلال و الاكرام (صاحب جلال و اكرام ). و اين گونه صفات همچون لطف و قهر، رحمت وغضب ، خشنودى و ناخشنودى و از اين قبيل مى باشند. اين صفاتمتقابل خالى از نوعى اشتراك نيستند، زيرا تحت هر جمالى ، جلالى نهفته است . مانند هيمانو هيبتى كه از جمال الهى دست مى دهد چنانكه عقل از آنجمال لايزال احساس مقهوريت و تحير مى نمايد. و نيز تحت هر جلالى ، جمالى قرار داردمانند لطفى كه در قهر الهى پنهان است ، چنانكه خداى بزرگ فرموده : و لكم فىالقصاص حيوة يا اولى الالباب (156): ((و براى شما اى خردمندان ، در قصاصو كيفر جانى ، حيات و زندگانى است )). و مولايمان اميرمؤ منان عليه السلام فرموده است : منزه خدايى كه در عين شدت نقمتش ، رحمتاو بر سر دوستانش گسترده ، و در عين رحمت گسترده اش ، نقمتش بر دشمنانش شديد است.(157) و از همين جا راز سخن پيامبرمان صلى اللّه عليه و آله دانسته مى شود كه فرموده : بهشتدر لابلاى ناخوشاينديها، و آتش دوزخ در ميان شهوات پوشيده است .(158) پيوست اتصاف خداى سبحان به اين دو گونه صفاتمتقابل ، ذاتى نيست و چگونه ذاتى باشد با آنكه اين صفات با يكديگر تنافى دارند وحال آنكه خداى بزرگ احدى الذات و بسيط الحقيقه است (تركيب در ذات او راه ندارد و حقيقتذات وى بسيط است ). بلكه اتصاف ذاتى حضرتش تنها به صفات جماليه است . اما صفات جلاليه ، اتصاف خداوند به آنها به صورت اضافى و نسبى است ، زيراموجودات در درجات گوناگون قرار دارند و برخى فوق برخى ديگرند، پس هر كدامبه خداى بزرگ نزديكتر است آثار صفات جمال بر او غالبتر و ظهور آن صفات در وىبيشتر مى باشد، و هر كدام كه دورترند برعكس اين است . بنابراين كسى كه مغضوب عليه و مورد خشم خدا است ، او نسبت به كسى كه در درجهبالاترى از وى قرار دارد مغضوب عليه است نه به طور مطلق ، و چگونه مطلقا مغضوبعليه باشد و حال آنكه رحمت خداوند بزرگ همه چيز را فراگرفته ، زيرااصل وجود، خودش رحمت است (و چون او موجود است پس از اين جهت مرحوم است ). قهر و خشم وناخوشايندى و امثال آنها نيز به همين گونه است ، كه اينها نسبت به يك موجود، به طورمطلق نخواهد بود، زيرا خود وجود همه اش محبوب و مواد و همه اش خير است (و چگونه مىشود كسى كه به لباس وجود مخلع گشته و از اين رحمت و خير الهى بهره مند است مطلقامردود و مغبوض و مغضوب خداوند باشد). اما اينكه سر اين اختلاف درجات چيست ؟ اين اختلاف به درجات مستحقين به ميزان استعدادهاىذاتى آنها مربوط مى شود كه تحقيق در اين زمينه خواهد آمد. مولايمان امام باقر عليه السلام فرمود: ((همانا خداوند بردبار و دانا، خشمش بر كسىواقع مى شود كه خشنودى او را از او نپذيرفته ، و لطف و بخشش خود را از كسى دريغ مىدارد كه عطاى او را از او پذيرا نگشته ، و كسى را گمراه مى سازد كه هدايت را از اوقبول ننموده باشد...)) (159) ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك (160). هر چهنيكى به تو رسد از سوى خداست ، و هر چه بدى به تو رسد از جانب خود توست )). و ما ظلمهم الله و لكن كانوا انفسهم يظلمون (161) ((و خداوند به ايشان ستمنكرد بلكه خودشان به خود ستم رواداشته اند)). و از همين جا راز سخن پيامبر صلى اللّه عليه و آله كه فرمود: ((رحمت او بر خشمش پيشىگرفته است )) (162) فصل 2. صفات خدا عين ذات اوست چون كمالات خداى بزرگ ذاتى است ، از اينرو همه آنهابالفعل و دائما براى خداوند حاصل است ، و اگر چنين نبود نياز پيدا مى نمود به چيزىكه آنها را از قوه به فعل در آورد و در نتيجه اين صفات ، ديگر ذاتى نبود و نيز لازم مىآمد كه در ذات خداوند بزرگ از دو جهت قوه وفعل تركيب راه يافته باشد - خداوند برتر از اين است -. و واجب است كه تمام صفات جمال از جهت وجود و عينيت وفعل و تاءثير، عين ذات خدا باشند، بدين معنى كه ذات خداىمتعال به گونه اى است كه آثار تمام كمالات ذاتا بر آن مترتب است ، و خداوند از آن جهتذات خود مبداء انتزاع اين صفات از او و مصداقحمل و نسبت به آنها به اوست ، هر چند كه آن صفات از جهت معنى و مفهوم غير ذات بارىتعالى مى باشند، و اين از آن روست كه جايز است اشياء مختلف و حقايق متباين و مفهوماتمتغاير از وجود واحدى سرچشمه بگيرند. گفتيم كه صفات جمال بدين معنى واجب است عين ذاتمتعال باشد، زيرا اگر در وجود، زائد بر ذاتمتعال باشند، خداوند فى حد ذاته نيازمند به آنها خواهد بود، و در نتيجه غنى بالذات ازتمام جهات نخواهد بود - پروردگار ما منزه و والاتر از اين است -. و نيز: اگر صفات زائد بر ذات باشد، لازم مى آيد كه فى حد ذاته ناقص باشد، پسدر تماميت و كامل بودن نامتناهى نخواهد بود - خداوند برتر از اين است -. و نيز: اگر صفات زائد بر ذات باشند، از دوحال بيرون نيست : با اينكه آنها مستند به غير او مى باشند؛ و چگونه چنين باشد وحال آنكه وراى او چيزى وجود ندارد؛ با اينكه مستند به ذات خود اوست ، و چگونه چنين استو حال آنكه بخشنده كمال نمى تواند خودش از آن قاصر باشد. و نيز: بر فرض اينكه اين صفات از ذات خود او بر ذاتش افاضه شده باشد مستدعىاين است كه جهتى اشرف از آنچه ذاتش واجد آن است وجود داشته باشد، و نتيجه اين مىشود كه خودش اشرف از خودش باشد، و اينمحال است ... - اين گونه گفته اند.
|
|
|
|
|
|
|
|